حسی از اطمینان به قلبم سرازیر شد. با پاهای بی جان بدن یخ بسته ام را به سمت هال کشیدم. با ترک اتاق، صدای موسیقی بلندتر شد گویی کسی پشت در ورودی، گرامافون گذاشته باشد. نور بنفشی راهرو تاریک منتهی به در ورودی را روشن کرده بود. با هجوم موجی از سرما به تنم، لرزان روی زمین افتادم. موسیقی جادویی با دستانی نامرئی، مشغول نوازش چشمانم شد. ضربان بی امان قلبم کم کم داشت آرام می شد که باز، نفیر زنگ قدیمی، مرا از آن خلسه ی دلپذیر بیرون کشید.
با کمک دیوار ایستادم، با دو قدم کوتاه، به آیفون تصویری رسیدم و با دیدن چهره ی نگرانش، در حیاط را باز کردم، بعد با تمام توان به سمت در ورودی پرواز کردم. نوای موسیقی رو به افول بود، گویی کسی نا امیدانه سعی در پایان دادن به قطعه ی ناتمامش دارد. کلید را در قفل چرخاندم اما قبل از باز کردن در، صدای شکستن شیشه از پشت سرم، مرا در جا پراند. با نفسی حبس شده و قلبی که به تپیدنش شک داشتم، نگاهی به آینه ی تمام قد راهرو انداختم. آینه چشمک زنان نوری بنفش از خود ساطع می کرد. صدای موسیقی به خرناسی از درد تبدیل شده بود. دستانی از جنس سایه اطرافم را احاطه کرده بود که با هر بار خاموش شدن نور، قدمی به صورتم نزدیک تر می شد. با لب های قفل شده ام نامش را صدا زدم... التماس کردم زودتر بیاید و مرا نجات دهد؛ زیرا خود، توان باز کردن در را نداشتم. چشمکی دیگر از جانب آینه و اینبار، قامتی سیاه که بازوان بی انتهایش را برای من باز کرده بود. گوشهایم صدای بلند ضربان قلبش را می شنید و پشت سرم، موسیقی شب نواخته می شد. سرم روی سـینه اش قرار گرفت و نفس حبس شده ام با حسی از آرامش از گلوی خشکم آزاد شد. زیر گوشم به جای کوبش بی امان قلب نگرانش، موسیقی آرامبخشی پخش می شد. مرا با خود به داخل خانه کشید. پلک های نیمه بازم مهمان لمس سرد لب هایش شد. موجی از سبکی زیر پوستم خزید و باعث شد لبانم به لبخند کمانه شود. نگاه متشکرم را به صورتش دوختم. صورتش یک بیضی سفید خالص بود. هیچ اجزایی از صورت انسانی نداشت. با خود فکر کردم: چه کسی پشت پلک هایم بوسـه زد؟
دست سردم را روی صورت بی شکلکش کشیدم و لبخندش را جایی در قلبم حس کردم.
کسی از پشت سر فریاد زد: نــه...
سپس ما درون ترک های آینه گم شدیم.