قلمت رو به رخ بکش!

Dr_of_Love

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/29
ارسالی ها
73
امتیاز واکنش
314
امتیاز
186
سن
34
محل سکونت
خوزستان
حسی از اطمینان به قلبم سرازیر شد. با پاهای بی جان بدن یخ بسته ام را به سمت هال کشیدم. با ترک اتاق، صدای موسیقی بلندتر شد گویی کسی پشت در ورودی، گرامافون گذاشته باشد. نور بنفشی راهرو تاریک منتهی به در ورودی را روشن کرده بود. با هجوم موجی از سرما به تنم، لرزان روی زمین افتادم. موسیقی جادویی با دستانی نامرئی، مشغول نوازش چشمانم شد. ضربان بی امان قلبم کم کم داشت آرام می شد که باز، نفیر زنگ قدیمی، مرا از آن خلسه ی دلپذیر بیرون کشید.
با کمک دیوار ایستادم، با دو قدم کوتاه، به آیفون تصویری رسیدم و با دیدن چهره ی نگرانش، در حیاط را باز کردم، بعد با تمام توان به سمت در ورودی پرواز کردم. نوای موسیقی رو به افول بود، گویی کسی نا امیدانه سعی در پایان دادن به قطعه ی ناتمامش دارد. کلید را در قفل چرخاندم اما قبل از باز کردن در، صدای شکستن شیشه از پشت سرم، مرا در جا پراند. با نفسی حبس شده و قلبی که به تپیدنش شک داشتم، نگاهی به آینه ی تمام قد راهرو انداختم. آینه چشمک زنان نوری بنفش از خود ساطع می کرد. صدای موسیقی به خرناسی از درد تبدیل شده بود. دستانی از جنس سایه اطرافم را احاطه کرده بود که با هر بار خاموش شدن نور، قدمی به صورتم نزدیک تر می شد. با لب های قفل شده ام نامش را صدا زدم... التماس کردم زودتر بیاید و مرا نجات دهد؛ زیرا خود، توان باز کردن در را نداشتم. چشمکی دیگر از جانب آینه و اینبار، قامتی سیاه که بازوان بی انتهایش را برای من باز کرده بود. گوشهایم صدای بلند ضربان قلبش را می شنید و پشت سرم، موسیقی شب نواخته می شد. سرم روی سـینه اش قرار گرفت و نفس حبس شده ام با حسی از آرامش از گلوی خشکم آزاد شد. زیر گوشم به جای کوبش بی امان قلب نگرانش، موسیقی آرامبخشی پخش می شد. مرا با خود به داخل خانه کشید. پلک های نیمه بازم مهمان لمس سرد لب هایش شد. موجی از سبکی زیر پوستم خزید و باعث شد لبانم به لبخند کمانه شود. نگاه متشکرم را به صورتش دوختم. صورتش یک بیضی سفید خالص بود. هیچ اجزایی از صورت انسانی نداشت. با خود فکر کردم: چه کسی پشت پلک هایم بوسـه زد؟
دست سردم را روی صورت بی شکلکش کشیدم و لبخندش را جایی در قلبم حس کردم.
کسی از پشت سر فریاد زد: نــه...
سپس ما درون ترک های آینه گم شدیم.



 
  • پیشنهادات
  • آتروپوس

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/04
    ارسالی ها
    92
    امتیاز واکنش
    1,082
    امتیاز
    326
    محل سکونت
    همین جا
    ادامه ی متن ناتمام 2 : و نفسی از روی آسودگی کشیدم که صدای سوت الی آمد و این یعنی خانم عبدلی دارد می آید گوشییم را سریع داخل جیب،بزرگ یونیفرم،بد رنگم می چپانم
    و باسرعت به سمت در دفتر میرم .اما دیگر دیرشده است خانم عبدلی با دو تا از معاون ها ی مدرسه مثل افسران نظامی جلویم در می ایند در یک لحضه خون در رگ هایم یخ میزند
    خانم عبدلی -محمدی این جاجیکار میکنی ؟؟
    سعی می کنم بر خودم مسلط شوم چون این بار اخراجم حتمیست
    حالت التماس گونه ای به چهره ام میدهم
    -خانم توروخدا گوشی منو بدید غلط کردم دیگه نمی یارم
    با حرفم اخم هایش را در هم می کشد
    -نه محمدی این توبمیری از اون تو بمیری ها نیست حرفشم نزن حالام برو گوشیتم خرداد ماه بیا بگیر
    سرم را پایین می اندازم و ار کنارشان عبور می کنم و نمی توانم مانع لبخند شیطانی روئ لب هایم شوم
     
    آخرین ویرایش:

    phantom.hive

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/08/29
    ارسالی ها
    234
    امتیاز واکنش
    2,947
    امتیاز
    451
    سن
    21
    او که نمی‌داند. من نه مادری دارم که دلسوزانه دعوایم کند نه پدری که از عصبانیت صدایش را بالا ببرد. پرستارم هم به قدری مظلوم است که با یک تهدید تو خالی، می‌توانم زبانش را بسته و مانع رسیدن این خبر به بابابزرگ گرامی بشوم.
    الی با دو به سمتم می‌آید. با نگرانی می‌پرسد:
    -چی شد نرگس؟
    خونسرد جواب می‌دهم:
    -می‌خواستی چی‌ بشه؟! گوشیم‌ رو‌‌ گرفت.
    -حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟
    با سر کفشم زیر سنگ روبروی پایم می‌زنم و دهان باز می‌کنم:
    -به سانی _پرستارم_ می‌گم یکی دیگه برام بخره.
    با هم، شانه به شانه‌ی یکدیگر راهی کلاس می‌شویم. در راه، باز می‌پرسد:
    -جواب بابابزرگت رو چی می‌دی؟
    -در دهن سانی رو گل می‌گیرم.
    -برای خرید یه گوشی جدید پول می‌خوای یا نه؟
    -تو مگه کمک نیاز نداشتی؟
    با تعجب می‌پرسد:
    -منظورت چیه؟!
    -پدرت، مگه هزینه‌ی عملش زیاد نیست؟
    نگاهم می‌کند. لبخندی می‌زنم. آرام می‌گوید:
    -عجب مارمولکی هستی تو!

    متن ناتمام پیشنهادی

    چشم‌ها! آن‌ها خیلی مهم هستند. باید خط به خط آن‌ها را خواند. چشم‌ها، جارچی حقیقت‌اند. وظیفه‌ی آن‌ها جار زدن حقیقت است. می‌خواهد تلخ باشد یا شیرین، برای چشم‌ها فرقی ندارد.
    چشم‌های او هم وظیفه‌ی خود را به خوبی می‌دانستند. میان لب‌هایش که فاصله می‌افتاد، می‌لرزیدند. صدایش که به صورت "دوستت دارم" از گلویش خارج می‌شد، مات می‌شدند. گویی هاله‌ای روی آن‌ها را می‌پوشاند. همان بار اول که زبان باز کرد، فهمیدم دروغ می‌گوید اما امان از دل!
    دل بزرگ‌ترین دروغ است...
     

    yeganeh83

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/12
    ارسالی ها
    174
    امتیاز واکنش
    8,348
    امتیاز
    506
    محل سکونت
    بجنورد
    زندگی همیشه اونی نیست که انتظار داری.
    قدیمی ها گفتند زندگی گاهی پستی و بلندی داره،ولی انگار در مورد من فقط شامل قله های خشن و پرفرازه.
    با انگشتانم کرم مرطوب کننده رو روی صورتم پخش کردم.به صورت بی روحم نگاه کردم.آینه نقره صادقانه چهره زرد و مسکینم رو به رخ می کشید.
    صدای باز و بسته شدن درب ورودی خانه به گوش رسید. سرم تیر کشید و نالیدم:دوباره شروع شد!
    قدم های پر از تکبرش داشت نزدیک تر می شد من صورتم بی روح بود زهرا می گفت به خاطر مصرف بالای قهوه کم خونی گرفتم...
    در اتاق به شدت باز شد واگه می فهمید سود شرکت چه قدر کاهش پیدا کرده قطعا من عیسی می شدم و اون ابراهیم اما این بار دیگه حتی استغفرلله خدا هم پایین میومد ولم نمی کرد. غرش بلندش باعث شد قلبم تو خودش جمع بشه:مگه من نگفتم حق نداری سر خود پروژه رو واگذار کنی.باز چه بهونی ای می خوای بیاری که پیر مرد و راضی نگه داره؟ببین نورا به خدای احد وواحد فردا روز که اون پیری بمیره من دیگه پات نمی مونم خسته شدم از بس هرچی بهت گفتم هی حرف آوردی روش....می فهمی یا نه؟مگه با تو نیستممم؟
    یا امروز میری و خسارت و میدی و پروژه رو پس میگیری یا من از این شرکت می رم...
    و پشت سر قدم های محکمش رفت بیرون و درب رو کوبوند...و من داشتم به این فکر می کردم که مگه کم خونی ربطی به رنگ صورت هم داره؟زهرا هم چه حرفا که نمی زنه
     

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    دلم اندکی گریه میخواهد.میخواهم بر سرنوشت خویش و اینهمه تنهایی و بی کسی ام بگریم.
    همچون اواره ای سرگردان که در بیابانی تک و تنها گرفتار است من نیز با اینکه هر روز بیش از پیش قدرتمند تر میشوم، اما تنها تر میشوم و بیابان تنهایی ام برایم سوزناک تر.
    همچون کسی ام که در باتلاقی فرو رفته و کسی نیست تا به او کمک کند و او هر چقدر برای نجات خود دست و پا میزند بیشتر و بیشتر در باتلاق فرو میرود.
    کسی نیست که مرا درک کند، اگر بخواهم با کسی درد و دل کنم جای آنکه برای درد ها و زخم هایم مرهم شود، بدتر نمک بر زخم هایم میپاشد.
    حال تو به من بگو، با چه کسی درد و دل کنم تا اندکی دل داغ دیده ام تسلا یابد؟
    سر بر شانه های چی کسی برای گریه کردن بگذارم؟
    هه، میبینی؟ تو خود نیز از جواب دادن به این سوال عاجز مانده ای. پس برو و مرا با تنهایی خویش رها کن..
     

    NEGAN

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/30
    ارسالی ها
    12
    امتیاز واکنش
    67
    امتیاز
    71
    سن
    28

    با ديدن برادرم چشم هايم از ترانه هم گردتر شد.سريع با دستام صورتمو قايم کردم و به طرف در خروجي دويدم از کنارش رد شدم. با چشم هاي گرد شده نگاهم کرد و فکر کنم زير لب ديوانه اي هم نثارم کرد. خدارو شکر نشناختم.

    باورم نميشد. دختري که سياوش باهاش اشنا شده بود و با ذوق ازش تعريف مي کرد ترانه باشه.

    سوار ماشينم شدم و به طرف خونه روندم. چند ساعت بعد ترانه بهم زنگ زد.
    گفت ديوونه چرا اينطوري ول کردي رفتي؟ مگه قبول نکردي که کمکم کني تا از دستش راحت شم؟


    با عصبانيت گفتم به نظرت ميتونم با داداشم همچين کاري کنم؟

    با تعجب گفت مگه اون داداشته؟

    اره داداشمه و بعد گوشي رو قطع کردم. چرا مي خواست سياوشو از سرش باز کنه سياوش که بر عکس من ارزوي همه دختراس...
    واي حالا با اين بروژه لعنتي چيکار کنم
     

    NEGAN

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/30
    ارسالی ها
    12
    امتیاز واکنش
    67
    امتیاز
    71
    سن
    28
    او هيچ وقت به خانه باز نگذشت.

    خانواده اش که بعد از چند ساعت از تاخير او نگران شده بودند به پليس اطلاع دادند و پليس کاراگاه امامي را مسئول تحقيق درمورد اين اتفاق کرد.

    کاراگاه به خانه اقاي محمودي رفت و تحقيق را شروع کرد .

    اول از همسر اقاي محمودي شروع به سوال پرسيدن کرد و خواست تمام ماجراي خروج اقاي محمودي و دليل ان را بگويد.

    خانم محمودي با گريه و ناراحتي شروع به صحبت کرد:صبح جمعه رو هميشه خانه مي ماند و استراحت مي کرد. اما اون روز بعد از تموم کردن صبحانه لباس هايش را عوض کرد و گفت بسته اي از يک دوست دارد و ان بسته مي تواند زندگيمان را عوض کند. منم گفتم چه بسته اي و او گفت ميرم اداره پست و زود مي ايم و کفش هايش را سريع پوشيد و رفت.

    کاراگاه: اسمي از ان دوستش نبرد؟ و يا ادرسي از او نداد؟

    خانم محمودي:نه. فقط گفت اون بسته مي تواند زندگيمان را عوض کند .

    همان موقع مامور اداره اگاهي وارد اتاق شد و دم گوش کاراگاه گفت: قربان گزارش شده جسدي با نشانه هاي اقاي محمودي در خارج از شهر يافت شده.

    کاراگاه با تعجب به سمت محل جنايت به راه افتاد.وقتي به محل حادثه رسيد ماموري به سمتش امد و گفت : قربان به نظر ميرسه قاتل مقتول را مورد ضرب و شتم قرار داده و به او دو ضربه چاقو زده و جسد او را در اينجا انداخته و چاقو هم چند متر انطرف تر پرت کرده.

    کارگاه به سمت جسد رفت و پارچه سفيد را کنار زد . لب اقاي محمودي پاره شده بود و روي سرش هم شکاف به وجود امده بود .
     
    آخرین ویرایش:

    deimos

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/17
    ارسالی ها
    1,092
    امتیاز واکنش
    118,349
    امتیاز
    1,176
    # دل_نوشته_27_10_90
    [HIDE-THANKS]
    لیوان بزرگ قهوه ی تلخم رو برداشتم و از زیر جزوه های درهم و برهمم، پاکت سیگارم رو بیرون کشیدم. طبق عادت، کاملا حرفه ای، با دهان یه نخ سیگار بیرون کشیدم و با اعصابی داغون دوباره پاکت رو بین جزوه ها رها کردم. زمین با جزوه ها و دل نوشته های بی سر و تهم فرش شده بود؛ ذهن شلوغ و قلب خلوتم، با غم های ته نشین شده و حسرت هایی هزار بار تلخ تر از قهوه ی تلخم.
    صبح زود شیفت داشتم اما بیشتر از سه ساعت بود که درگیر فهمیدن یه سوال ساده بودم. هرچی بیشتر می خوندم، کم تر می فهمیدم. حالم داشت از هرچی درس و دانشگاه و استاد بود بهم می خورد. با حرص چرخیدم سمت مخالف تا فندکم رو بردارم اما غلت زدنم همانا و خالی شدن لیوان قهوه روی جزوه هام هم همانا. سریع از جام بلند شدم و مثل ابله ها جزوه هام رو تکوندم، اما دریغ! جزوه های تمیز و مرتبم حالا تبدیل به یه لاشه ی ادبی شده بود. پوف کلافه ای کشیدم و عصبی گوشیم رو برداشتم تا به رتبه ی دوم کلاس زنگ بزنم. پسری که توی یه خانواده ی مرفع به دنیا اومده بود و جز درس خوندن، توی کل زندگیش هیچ وظیفه ی دیگه ای در قبال خانواده اش نداشته، ماهان صمدی. دقیقا نقطه ی مقابل من. منه رتبه اولِ بیست و چند ساله ای، که با هزار و یک مشکل، برای کلاس رفتن مجبورم از وقت کاریم بزنم و برای یه مرخصی ساعتی ساده، به هرکسی رو بندازم. من حالا توی زندگی هیچی کم نداشتم. حالا هم خونه داشتم، هم کار و هم ماشین و هم یه پس انداز تپل. این مدرک تنها چیزی بود که برای مهاجرتم لازم داشتم.
    با عجله دنبال فامیلش توی لیست تماس هام گشتم. با دیدن فامیل «صمدی» کلافه و عصبی لمسش کردم و منتظر وصل تماس موندم. بوق اول که خورد، کنار جزوه ها روی زمین دراز کشیدم. با بوق دوم فندکم رو برداشتم. با بوق سوم فندک زدم، اما جز یه جرقه ی بی نتیجه، چیزی نصیبم نشد. بوق چهارم و تکرار دیدن جرقه ی فندک، عصبی ترم کرد. چرا جواب نمی داد؟! پسر و این همه ناز و ادا؟! بوق پنج خورد. فندکم با آتیش ضعیفی همراهیم کرد. لبخند تلخی زدم و با یه پک عمیق، سیگارم رو روشن کردم. بوق ششم خورده و نخورده، صدایی با لحنی پر از خنده گفت:
    _ الو؟
    گوشی توی دستم لرزید. دوتا صمدی توی گوشیم سیو بود. اولی همکلاسیم بود و دومی... گوشی رو از گوشم دور کردم و به صفحه اش خیره شدم تا مطمئن شم که به اولی زنگ زدم. با دیدن اسم «صمدی» و شنیدن صدای آشناش که هنوز داشت «الو» می گفت، فهمیدم اشتباه گرفتم. بعد از 7 سال شماره ای رو که محال بود یادم بره اشتباه گرفته بودم. می دونستم حالا دیگه اون سهم کس دیگه است اما بازم بی اراده گوشی رو به گوشم چسبوندم. تمام جرئتم رو جمع کردم. آب دهنم رو قورت دادم و با صدایی که بم شده بود گفتم:
    _ فکر کنم اشتباه تماس گرفتم.
    بدون این که صدام رو بشناسه، با همون ته خنده ای که توی صداش جا خوش کرده بود گفت:
    _ اول بگو با کی داری جانم؟
    سیگار روشنم از بین لبای بی حس شده ام رها شد. هنوزم «جانم» تکه کلامش بود. دود سیگار هنوز توی گلوم مونده بود، اما حتی نفس کشیدن هم از یادم رفته بود. با شنیدن صدای جیغ بچه ای که از اطرافش می اومد، به خودم اومدم و سریع گفتم:
    _ صمدی.
    خنده ی کوتاه و از ته دلی کرد و گفت:
    _ خب من صمدی ام دیگه!
    قلبم با صدای خنده اش فرو ریخت. من می تونستم صدای تپش های قلبم رو بشنوم. من می تونستم صدای فریاد بلند قلبم رو بشنوم. من هجوم اشکی که به چشمم هجوم آورد رو حس می کردم. اما اون... اون حتی من رو نشناخت. منی که 5 سال آزگار شب و روزم به عشق یه لحظه دیدنش می گذشت. منی که 5 سال از عمرم رو با ذکر اسمش گذروندم. منی که طوافش می کردم. منی که...
    تازه متوجه جزوه های آتیش گرفته ام شدم. پتویی که کنارم بود رو هول زده روی آتیش نو پا انداختم. با «الو» ی کش داری که از اون ور خط گفت، گوشی رو دو دستی چسبیدم و همه دیوار های مقاومتم فرو ریخت. دوباره با تکرار گفتم:
    _ اشتباه گرفتم.
    با لحن شوخی گفت:
    _ به جون سیبیلام من صمدی ام. به مرامت قسم مشتی.
    این بود. کسی که 7 سال بود داشتم سعی می کردم فراموشش کنم، این بود. کسی که یک روزه فراموشم کرد، این بود. کسی که هنوز همه ی قلبم توی دستاش بود، این بود. صدای واضحی با حرصی عاشقانه بهش می گفت:
    _ بچه مون خودش رو کشت از بس صدات کرد. مهدش دیر می شه...
    نمی دونم برای بار چندم شکستم. نمی دونم دیگه چیزی هم از قلب ساده ام مونده بود؟ عشق من توی خونه ی یه کس دیگه بود. عاشقانه هاش با یه کس دیگه بود. من 7 سال درگیر فراموش کردنش بودم. اما اون بچه اش شش سالشه؟ بچه اش میره مهد؟ بغض عمیقی که به گلوم چنگ زد رو قورت داده و نداده، گفتم:
    _ ببخشید مزاحم شدم.
    با شوخ طبعی که هنوزم براش جون می دادم گفت:
    _ خدا ببخشه فرزندم.
    هر صدای بوقی که می اومد، انگار پتکی بود که روی غیرت و احساسم فرود می اومد. دیگه دنبال سیگار و قهوه و جزوه نمی گشتم. عصبی موبایلی رو که با ساعت ها کار کردن پول خریدش رو جور کرده بودم به دیوار کوبیدم. هر تیکه ی گوشی یه طرف پرت شد اما باز هم تکه تکه تر از قلب من نبود.
    [/HIDE-THANKS]
    # با احساسات_ هم_بازی_ نکنیم.
     
    آخرین ویرایش:

    minoo.346

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/15
    ارسالی ها
    1,366
    امتیاز واکنش
    5,860
    امتیاز
    606
    سن
    22
    محل سکونت
    «کُنْجٍِ اُتاقَمْ»
    پیشنهاد3
    زندگی همیشه اونی نیست که انتظار داری.
    قدیمی ها گفتند زندگی گاهی پستی و بلندی داره،ولی انگار در مورد من فقط شامل قله های خشن و پرفرازه.
    با انگشتانم کرم مرطوب کننده رو روی صورتم پخش کردم.به صورت بی روحم نگاه کردم.آینه نقره صادقانه چهره زرد و مسکینم رو به رخ می کشید.
    صدای باز و بسته شدن درب ورودی خانه به گوش رسید. سرم تیر کشید و نالیدم:دوباره شروع شد!

    ادامه...
    دوباره داد زدنای اول صبحش و فریاداش و کتک زدنای منو بچه ها شروع شد..
    هرچند همیشه ازوقتی باهم ازدواج کردیم عادتش بود که حتی شده به چیز کوچیک گیر میده و شروع به فحش و بد و بیراه گفتن به منو خونوادم میکنه..و این تنها منم هر ثانیه که از عمرم توی این خونه ی جهنمی میگذره اندازه ی ۱۰۰۰ سال پیر میشم ..

    یه دختر ۸ ساله و یه پسر ۱۲ ساله دارم .
    اصلا هیچ رحمی توی کتک زدن به این بچه های معصوم نمیکنه .همیشه میگم ای کاش من از روز اول کامران رو انتخاب نمیکردم من فقط تو رویام فکر میکردم باهاش بهترین و خوشبخت ترین دختر دنیا میشم نه توی زندگی واقعی که هیچ شوخی باهیچکس نداره..
    از در که وارد شد دیدم زل زده به من گفتم:چیه؟چرا اینجوری نگام میکنی؟
    کامران:هه چیه باز توی آیینه صورت پیر و چروک خودتو داری میبینی
    گفتم:مگه تقصیر منه صورتم پیر و چروک شده همش تقصیر توئه وگرنه کدوم زنی توی سن ۲۹سالگی صورتش انقد پیر میشه ؟؟ هااان!همه اینا زیر سر توئه البته خودمم کم تقصیری ندارم نباید ازهمون اول تورو انتخاب میکردم تو یه حیوونی حیوووون ...
    تنها چیزی که حس کردم گرمی خونی بود که از گوشه لبم میومد..
    البته برام دیگه عادی شده بود همیشه کارش بود نمیزاشت ادامه حرفمو بگم تا هرچی تو دلمه رو خالی کنم و بریزم بیرون فقط و فقط تنها کاری که میکرد منو به باد کتک میگرفت ...
    البته خوب بود امروز شنبه بود و بچه ها مدرسه بودن و ندیدن منو..
    با اخم و صورت عصبانی زل زدم تو چشاش و گفتم
    :خب چته اگه مردی وایسا و به حرفایی که توی دلمه گوش کن ...

    متن ناتمام..
     

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    زندگی همیشه اونی نیست که انتظار داری.
    قدیمی ها گفتند زندگی گاهی پستی و بلندی داره،ولی انگار در مورد من فقط شامل قله های خشن و پرفرازه.
    با انگشتانم کرم مرطوب کننده رو روی صورتم پخش کردم.به صورت بی روحم نگاه کردم.آینه نقره صادقانه چهره زرد و مسکینم رو به رخ می کشید.
    صدای باز و بسته شدن درب ورودی خانه به گوش رسید. سرم تیر کشید و نالیدم:دوباره شروع شد!

    ...

    ادامه :

    بی رخوت برای آخرین بار نگاهی به خودم توی آینه انداختم . همیشه همین بود ، صورت یخ زده از دردام پشت آرایش غلیظم مخفی می شد .
    نفس پر حرف اما کوتاهی کشیدم . بعد از اینکه رژ قرمز رو حسابی روی لبام کشیدم از اتاق اومدم بیرون . حدسشو می زدم که اومده باشن خونه . بازم همون دعواهای همیشگی خونوادگی . اهمیتی ندادم . چند لحظه ای صبر کردم تا برن سمت اتاقاشون و بعد اروم و بی صدا از خونه اومدم بیرون . هوا ابری بود . شایدم مه غلیظ الودگی هوا بود ، هر چی که بود من دلم می خواست ابری باشه ، مثل هوای دل من ...


    متن ناتمام :

    امروزم یه روز مثل روزای دیگه، کسل کننده و کش دار ! پشت میز همیشگیم تو کافه ی پاتوق همیشگیم نشسته بودم و منتظر اومدن گارسون. نشستن که چه عرض کنم ، سرم از هجوم انواع اقسام فکر ها گیج می رفت و چشمام دود دو می زد. اما انگار امروز یه چیزی فرق می کرد ، هر چی که بود دلشوره ی عجیبی رو تو دلم انداخته بود . دلم می لرزید . نمی دونستم چمه . تو همین فکرا بودم که گارسون سر رسید . انگار تازه وارد بود که نمی دونست من همیشه چی سفارش می دم و منو اورده بود . منو رو ازش گرفتم بدون اینکه سرمو بلند کنم . بی حوصله بازش کردم . شروع کردم به خوندن نوشته های سرخ رنگ توی لیست :

    _ مرگ با درد
    _مرگ با شکنجه
    _مرگ با ...


    ماتم برد . سرمو بلند کردم و چشمام خیره شد . یه مرد سیاه پوش با ردای بلند مشکی و در حالی که کلاه بلندی روی سرش کشیده بود بالا سرم وایستاده بود . از صروتش فقط لباش معلوم بود و لبخند ترسناکی که ....
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا