قلمت رو به رخ بکش!

برنو

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/27
ارسالی ها
305
امتیاز واکنش
4,502
امتیاز
485
محل سکونت
شهرجهانی (یزد)
متن ناتمام
من از بچگی یه آدم کینه ای بودم .کافی بود از حرف یا برخورد یکی بدم بیاد ؛تا زهرمو بهش نمی ریختم دلم آروم نمی گرفت .عده ای هم بودن که با وجود خوش برخوردی و رفتار محترمانه بازم از شر من در امان نبودن ،مثل خانمهای منشی یا آقایون مدیر ،ولی لذتی که تو آزار دادن مراقب های جلسه ی امتحان بود برام غیر قابل توصیف بود .
یادمه یه روز سر جلسه امتحان ...
 
  • پیشنهادات
  • کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    آنچنان شیطنتی کردم که باید اولیا حاضر میشدن. هیچ وقت یادم نمیره. به چه بدبختی ای همه رو پیچوندم بماند و اون گوشی که مامانم هم پیچوند بماند! هر دوتاشون انقدری خستگی داشتن که تا سالها کز کرده بودم یه گوشه ای و از ترش پیچوندن های دوباره، فقط کتاب درس جلوم بود. حالا که از اولیا محترمه جدا شدم و به قولی به "تافته جدا بافته" تبدیل شدم، یه شعار دارم. وونم "روزی از نو". و اینطوریه که دوباره شروع کردم به پیچوندن! البته ایندفعه من میپیچونم! بقیه.....
     

    Explainer

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/06
    ارسالی ها
    348
    امتیاز واکنش
    5,158
    امتیاز
    641
    محل سکونت
    تهران
    "متن نا تمام"
    من بزرگ شدم،
    ولی نه از گذر زمان. من از هجوم مشکل ها و غارت خوشبختی پا به سن گذاشتم.
    من قربانی بودم. قربانی یکه تازی شیطان و قربانی وسوسه ی آدم.
    من قربانی احساس حوا شدم!
    من قربانی...
    ولش کن.
    از چهره ات پیداست که اینبار توجیح نمی شوی. انگار توهم بزرگ شده ای.
    فکر نکنی این را از موهای سفید کنار شقیقه ات می گویم، نه!
    این را از دندان هایی که می گویم که دیگر روی هم نمی فشاری شان. یا از سیگاری که دیگر بین انگشتانت نمی سوزد. این را از خط اخم بین ابروهایت می گویم که دیگر تقریبا محو شده است.
    تو می خندی.
    مثل قبل ها،
    با نوک انگشت ضربه ای به به نوک بینی ام می زنی و می گویی این هم روش جدیدی از دلبری هایت است؟ که من بزرگ شده ام آری؟
    و من در آغوشت می کشم و می گویم این ها پاک کردن صورت مسعله است. می خواهم یادم نیاید قبل تر ها با همان اخم معروفت به سمتم عشق پرتاب می کردی و حالا با این لبخند نا آشنایت نادیده ام می گیری.
    و اینبار تو بغض می کنی...
     

    N.army

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/10
    ارسالی ها
    2,744
    امتیاز واکنش
    44,960
    امتیاز
    1,055
    با بغضت، گلوی من نیز سنگین میشود ولی ان بعض لعنتی را همراه با اب دهانم به پایین میفرستم؛ هنگام گریه کردن نبود!
    - کاش مانند قبل بودی تا من هنوز هم با عشقت سیراب میشدم...
    او نیز بغضش را فرو می دهد، نگاهش بین چشمانم در چرخش درامد.
    ادامه دادم:
    - معشـ*ـوقه ی جدیدت را دیده ام، از من زیباتر است، فکر میکنم مهربان تر نیز باشد؛ حق با توست، من چیزی نداشتم، هیچ چیز...
    - قصه ی من و تو به اتمام رسیده است نه؟
    - بله، فکر میکنم دیگر هیچ راه بازگشتی وجود ندارد...
    من را از اغوشش جدا نمود و با لحنی دلنواز برایم ارزوی خوشبختی کرد.
    من نیز در دل دعا کردم که تاوان کار هایش را ندهد، از خدا خواستم قلبم را نادیده گرفته و او را جای جفتمان خوشبخت کند! عشق است دیگر...
    عاشقان دیوانه هستند، مگر غیر از این است؟
    نگاهی به جای خالیش انداختم، گویا رفته بود.
    چشمانم به سمت نوشیدنی کشیده شد، پاهای بیجانم را سمت میز کشانده و طعم تلخ نوشیدنی را با عمق وجود حس کردم، حالم دگرگون شد؛ خاطراتم را مرور کرده‌ و لبخندی ناخونداگاه رو لب نشاندم، چشمانم در حال بسته شدن بود...
    کاش سرنوشت جوره دیگری رقم میخورد.
    و این بود پایان من!
    تاریکی...
    تمام:NewNegah (5):
     

    Emerald

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/27
    ارسالی ها
    216
    امتیاز واکنش
    2,972
    امتیاز
    416
    آخرین ویرایش:

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    #متن ناتمام#

    دستانش را روی آن می‌کشد و گرد و غبارش را می‌روبد. قهو‌ای‌‌های تیره‌اش گیرایی عجیبی داشت؛ احساس نشاط و زندگی خودش را داشت و حالا آن نشاط در عکسی ماندگار شده بود. می‌خندد؛ چه لباس‌هایی؟! عهد قجر (قاجار) هم چنین لباس‌هایی نمی‌پوشیدند که تن آن‌ها می‌کردند. دوباره لمس می‌کند بلکه بتوان خاطرات را لمس کرد! چه چشمان قهوه‌ای زیبایی داشت و حالا آن‌ها جای خود را به یک جفت چشم کم‌بینا داده بودند. صدای پا می‌آید؛ شاید صدای پای خاطره است و یا شاید هم صدای پای...
     

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    با شاید هم صدای پای عشق . آهسته و آرام می آید ، بی آن که بفهمی کار خودش را می کند و درست زمانی که به آن احتیاج داری می رود . می رود و تو می مانی و چشم هایی که کم سو شده اند ، اشک هایی که برای خودشان سیلی ساخته اند و بغضی که مغرورانه در گلو رخنه کرده است . اینجا حکومت عشق است .!
     

    soha_arish83

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/23
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    234
    امتیاز
    221
    محل سکونت
    روی تخت

    با صدای بلندی از جا پریدم و به فکرم پایان دادم ارام ارام به سوی پنجره رفتم ....و خیره شدم به اسمانی که گریه میکرد پنجره رو باز کردم .باد سردی که امد من را سر جایم خشک کرد صورتم یخ زد و موهایم به پرواز درامد .باران وحشیانه چون شلاق به صورتم ضزبه میزد.در میان انهمه سردی احساس داغی چشمانم را کردم انهارا محکم روی هم فشار دادم تا تسلیم اشک هایم نشوم تا ........
     

    Dr_of_Love

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/29
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    314
    امتیاز
    186
    سن
    34
    محل سکونت
    خوزستان


    یا شاید هم صدای پای مرگ.
    قاب را روی طاقچه ی چوبی بازمیگرداند، دستی به سر کم مویش می کشد و عصا زنان به سمت صندلی گهواره ایش می رود. صدای پا متوقف شده است و او با چشمانی بسته در صندلی تاب میخورد.
    -: وقت قرصاتونه
    دستش را بلند میکند و به نشانه ی "تنهایم بگذار" در هوا تکان میدهد.
    صدای قدم ها دور و دورتر می شود. حس میکند کسی دارد سوت زنان از کوچه میگذرد و بلبل پا شکسته اش از توی قفس طلایی رنگش، به سوت عابر جواب می دهد. لب های باریکش به لبخندی کمانه می شود و با نفس نصفه نیمه اش شروع به سوت زدن می کند. صدای بال بال زدن بلبل در قفس برایش یادآور دوران جوانیست. اکنون که بلبل یک نفس می خواند، با تمام جان به صدای گذشته اش گوش می سپرد. چشمانی به رنگ قهوه ایی تیره مقابل چشمانش می رقصد، صدای شاد خنده ی دخترکی و نهیب مادری که دست پشت دست کوفت و گفت
    -: صداتو ببُر... دختر که بلند نمی خنده!
    دستش را روی قلبش میگذارد. درست مثل همان روز که دلش با خنده ی فریبانه ی دخترک، چنان در سـ*ـینه پرید که فکر کرد اگر سـ*ـینه اش را چنگ نزند، قلبش از حصار دنده هایش بیرون می جهد.
    حرکت نرم صندلی گهواری، صدای بلبل و خاطرات گذشته مثل مسکن او را به خواب دعوت می کردند. پشت پلک های چروکیده اش باز هم جوان شده بود. سوت می زد، از پشت در خانه ی یار که میگذشت عمدا پا می کوبید، در ویترین مغازه ها هر چه رنگی از سرمه ایی داشت را روی تن دخترک چشم قهوه ایش تصور میکرد. زندگی می کرد... زندگی...
    صدای قدم های سنگین دخترکش را شنید و بعد نجوای خوشی که از فرط کهنسالی خش دار شده بود: آقا اینجا نخواب، کمرت اذیت میشه.
    می خواست چشمانش را باز کند و به رویش لبخند بپاشد اما پلک هاش سنگین شده بود.
    زمزمه کرد: به بلبل آب و دون بده... یک ساعته داره می خونه.
    صدای خنده اش را شنید: خواب جوونی هاتو دیدی؟ ما پنجاه ساله که بلبل نداریم آقا.
    -: ولی تو هنوز بوی میخک میدی.
    از پشت پلک های بسته اش دید که لپ هایش گل انداخت. دستش را بلند کرد. همسرش دستش را با دو دست گرفت و پرسید:
    -: قرصاتو خوردی؟
    نفس عمیقی کشید و پاسخ داد:
    -: عاشق اینم که با بوی میخک بخوابم... خوابم میاد خانم... خیلی خوابم میاد...
    صدای بلبل و سوت عابر و خنده ی دخترک از سر گرفته شد و او خوابید.
     

    Dr_of_Love

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/29
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    314
    امتیاز
    186
    سن
    34
    محل سکونت
    خوزستان
    #متن ناتمام#


    پسر به سختي نفس مي كشيد. نگاه پرملامت پدر مثل توده اي از غبار اطرافش را پوشانده بود. نياز به تنهايي داشت، تنهايي و سكوت. از طرز راه رفتنش زاری حالش هويدا بود. رهگذراني كه قبلا اين پسر بلند قد و شيك پوش را ديده بودند نمي توانستند نسبت به او بي تفاوت باشند.
    -: حالت خوبه پسرم؟
    اين را پيرمرد دوره گردي كه با گاري كوچكش آن اطراف پرسه ميزد؛ پرسيد. پسر بدون اينكه بايستد، سرش را تكان داد. پيرمرد به او نزديك تر شد. پسر سرش را پايين انداخت و با قامتي خميده و تكيه به ديوار، با سرعت بيشتري خود را به جلو كشيد. بيشتر از اين نمي توانست نگاه هاي آميخته با ترحم يا تعجب مردم را تحمل كند. به اولين كوچه كه رسيد مسير را عوض كرد. كوچه اي خلوت و ساكت، همانطور كه او ميخواست....
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا