نفس آه مانندم و بیرون دادم و از روی صندلی چوبی کوچیک جلوی اینه ی زنگار گرفته بلند شدم و با شمردن تا عدد سه صدای داد بلند همایون باعث تشدید سر دردم شد ولی چاره ای نبود من زر خرید بودم...نه هر زر خریدی زر خرید خون بس...برای اینکه باز صدای فریادش بلند نشه با سرعت سمت در رفتم و با باز کردن در وارد راهروی تنگ کاهگلی شدم و بعد از هشت قدم نور شدید آفتاب بعث شد یه لحظه چشمام و ببندم که با ضربه ی نه چندان محکمی که به ساق پام خورد افتادم رو زمین و کف و ساعد دست چپم خراش عمیقی برداشت...پوزخند دردناکی زدم و بدون خم به ابرو آوردن باز از روی زمین بلند شدم و با تکوندن لباس مشکی خاکی شدم منتظر ب چشمای رنگی همایون و آراسپ نگاه کردم...لبخند روی لب آراسپ تناقض شدیدی با لبخند روی لب همایون داشت...یکی با تمام وجود نفرت انگیز و یکی...صدای بلند همایون بغـ*ـل گوشم باعث شد سرم سوت بزنه و کمی منگ بشم و با همون حالت خیره خیره نگاش کنم که با سوزش صورتم و سوت گوش سمت راستم فهمیدم سیلی خوردم...باز غرورم شد ملعبه ی دست همایون و آراسپی که برادر کوچیکشون که از قضا نامزد من بود کشته شده بود...به زور خان باجی من و باز به عقد همایون در اورده بودن و به عنوان خون بس چون یه از خدا بیخبر از خاندان ما توی مسابقه ی سوارکاری باعث افتادن اسب کامیار میشه و کامیار هم زیر سم اسب پر پر میشه و منی که با التماس همون خان باجی و بزرگ خان شدم همسر رسمی کامیار الان باید با زور کتک میشدم خون بس...خون بسی که حتی کسی هنوز اسم اصلیش و نمیدونست...با صدای داد بلند همایون نگام باز به چشمای آبی رنگ و شرورش افتاد که نفرت ازشون میبارید...نتونستم حرکتی کنم...انقدر تو این ده روز ضعیف شده بودم که حتی توان ایستادن هم نداشتم و چشمای مشکی رنگم که برق شیطنت توشون بود الان بی فروغ و روح منتظر به دریای نفرت همسر شرعیش دوخته شده بود و انتظار تنبیه سختی رو میکشید از کسی که یه روز زانو زده و التماس کرده بود برای بله دادن خانوادم.صدای آراسپ و مشندیم که سعی داشت همایون و آروم کنه و لگد های سنگسنش و از بدن نحیف و بی جون من دور کنه...تو همون حال نزار لبخند دردمند و شرمنده ای زدم و نگام و تو آخرین لحظه به چشمای آراسپی دوختم که با چشمهایی اشکبار سری تکون داد برام و بعد باز همه چیز سیاه شد و وارد دنیایی شدم که یه مدت مدیدی بود شده بود آرزوم...