قلمت رو به رخ بکش!

Artemis

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2013/12/20
ارسالی ها
321
امتیاز واکنش
1,031
امتیاز
291
محل سکونت
تیمارستان نگاه!!!
نفس آه مانندم و بیرون دادم و از روی صندلی چوبی کوچیک جلوی اینه ی زنگار گرفته بلند شدم و با شمردن تا عدد سه صدای داد بلند همایون باعث تشدید سر دردم شد ولی چاره ای نبود من زر خرید بودم...نه هر زر خریدی زر خرید خون بس...برای اینکه باز صدای فریادش بلند نشه با سرعت سمت در رفتم و با باز کردن در وارد راهروی تنگ کاهگلی شدم و بعد از هشت قدم نور شدید آفتاب بعث شد یه لحظه چشمام و ببندم که با ضربه ی نه چندان محکمی که به ساق پام خورد افتادم رو زمین و کف و ساعد دست چپم خراش عمیقی برداشت...پوزخند دردناکی زدم و بدون خم به ابرو آوردن باز از روی زمین بلند شدم و با تکوندن لباس مشکی خاکی شدم منتظر ب چشمای رنگی همایون و آراسپ نگاه کردم...لبخند روی لب آراسپ تناقض شدیدی با لبخند روی لب همایون داشت...یکی با تمام وجود نفرت انگیز و یکی...صدای بلند همایون بغـ*ـل گوشم باعث شد سرم سوت بزنه و کمی منگ بشم و با همون حالت خیره خیره نگاش کنم که با سوزش صورتم و سوت گوش سمت راستم فهمیدم سیلی خوردم...باز غرورم شد ملعبه ی دست همایون و آراسپی که برادر کوچیکشون که از قضا نامزد من بود کشته شده بود...به زور خان باجی من و باز به عقد همایون در اورده بودن و به عنوان خون بس چون یه از خدا بیخبر از خاندان ما توی مسابقه ی سوارکاری باعث افتادن اسب کامیار میشه و کامیار هم زیر سم اسب پر پر میشه و منی که با التماس همون خان باجی و بزرگ خان شدم همسر رسمی کامیار الان باید با زور کتک میشدم خون بس...خون بسی که حتی کسی هنوز اسم اصلیش و نمیدونست...با صدای داد بلند همایون نگام باز به چشمای آبی رنگ و شرورش افتاد که نفرت ازشون میبارید...نتونستم حرکتی کنم...انقدر تو این ده روز ضعیف شده بودم که حتی توان ایستادن هم نداشتم و چشمای مشکی رنگم که برق شیطنت توشون بود الان بی فروغ و روح منتظر به دریای نفرت همسر شرعیش دوخته شده بود و انتظار تنبیه سختی رو میکشید از کسی که یه روز زانو زده و التماس کرده بود برای بله دادن خانوادم.صدای آراسپ و مشندیم که سعی داشت همایون و آروم کنه و لگد های سنگسنش و از بدن نحیف و بی جون من دور کنه...تو همون حال نزار لبخند دردمند و شرمنده ای زدم و نگام و تو آخرین لحظه به چشمای آراسپی دوختم که با چشمهایی اشکبار سری تکون داد برام و بعد باز همه چیز سیاه شد و وارد دنیایی شدم که یه مدت مدیدی بود شده بود آرزوم...
 
  • پیشنهادات
  • ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    پیشنهاد اول...
    نگاهم به دو پسر تقریبا هیکلی برخورد کرد، متعجب و با نگاهی پرسش گر به ترانه زل زدم که با دست راستش نصف صورتش و پوشونده بود.
    -اون دو نفر و می شناسی؟
    -کیا جون مادرت پاشو بریم یکیش داداشمه اون یکیشم دوستش.
    دلم می خواست کمی اذیتش کنم، پس با بی خیالی پا روی پا انداختم و به برادرش زل زدم.
    -نفله پاشو.
    -من هنوز چیزی نخوردم، پس کمی بشین.
    صورتش از حرص زیاد به کبودی می زد، دست های مشت شده اش رو سمتم گرفت و چیزی زیر لب زمزمه کرد، می دونستم داره فحشم می ده اما برام مهم نبود.
    -کارد بخوره به اون شکمت، تو فقط می خوای داداشم من و اینجا ببینه بعدشم سر در همین کافه حلق اویزم کنه.
    عجب غلطی کردم به توی زبون نفهم پیشنهاد دادم...
    دیگه زیادی از حدش داشت حرف می زد، منم تا یه جایی تحمل دارم.
    از جام بلند شدم و با لحن سردی بهش توپیدم
    -شالت و بکش جلو دنبالم بیا.
    بی درنگ حرفم و گوش داد و همراهم از کافی شاپ بیرون زد.
    وقتی تو ماشین نشستیم، لب هاش به خنده نشست، انگار که خیلی خوشحال بود.
    -یو هو به این می گن زندگی، ای خدا شکرت...
    دیدی کیا خان به من می گن بچه زرنگ یه جوری از کنارشون جیم شدم حتی نفهمید من دخترم چه برسه...
    بی حوصله حرفش و قطع کردم
    -خیلی خب کم تر چونه بزن، سرم رفت.
    نیشگون محکمی از بازوم گرفت، جوری که ناخن های شیش متریش تا ته تو گوشتم فرو رفت
    -اخ چیکار می کنی دیوونه؟
    -حقته، حالا هم راه بیفت هنوز خیلی کارا مونده که باید انجام بدیم...
     

    Nasim.af

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/28
    ارسالی ها
    170
    امتیاز واکنش
    1,197
    امتیاز
    336
    فوری در قوطی کرم رو بستم و به سرعت توی کشو میر جاش دادم. می دونستم تا چشمش به من بیوفته باز داستان حسین کُرد رو از سر می گیره.تارهای مزاحم موهای مجعدم رو از جلوی چشمم کنار زدم و نفسم رو توی سـ*ـینه ام حبس کردم. چشمم به در قهوه ای رنگ و رو رفته ی اتاق خشک شد و هر لحظه احتمال میدادم که دستگیره در به سمت پایین بچرخه و با همون صدای جیر جیر آزار دهنده اش باز بشه.به زحمت آب دهنم و قورت دادم و با دست عرق کردم دامن مشکی بلندم رو چنگ زدم.این یک ماه لعنتی که مهر طلاق روی شناسنامه ام خورده بود اون قدر استرس و عذاب کشبده بودم که یک دهمش رو خونه ی اون مردک دائم الخمر نکشیده بودم.درست مثل اینکه قرآن خدا غلط شده بود مامان طی این یک ماه که با هزار بدبختی خودم رو از دست شهاب راحت کرده بودم اون قدر سر کوفت بهم زده بود که اگه خودکشی گـ ـناه کبیره نبود یک لحظه هم برای انجامش درنگ نمی کردم.صدای پایین اومدن دستگیره و پشت بندش جیر جیر لولای خشک در من رو از چاه گذشته ی تاریکم بیرون آورد. دو تا چشم خندون و شفاف توی قاب در ظاهر شد:
    -چطوری رفیق؟
    بغض و شوق و اشک یکباره احاطه ام کردن مگه بهتر از این هم می شد؟
     

    آدریا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/28
    ارسالی ها
    110
    امتیاز واکنش
    4,258
    امتیاز
    568
    محل سکونت
    سولاریس
    متن ناتمام
    عقربه کوچک ساعت، تکان ناچیزی خورد و مقابل عدد سه ایستاد. دلم به هم می‌پیچید و ضربان قلبم هنوز هم کمی تند بود. استرس عجیبی داشتم و حتی نمی‌دانستم دلیلش چیست.
    نور نقره‌ای رنگ ماه کامل، مانند فاتحی بی‌رحم، تمام اتاق را تحت سلطه خود گرفته بود و برای اولین بار؛ من را می‌ترساند.
    ولی آنقدر روشن نبود که به ذهنم اجازه ندهد از میان تاریکی برای خود، اشکال و توهماتی بی‌شکل بسازد. صدای ساعت هم با تشکیل خیال‌ها، هماهنگی می‌کرد.
    اما کم کم صدای دیگری نیز از منبعی نامعلوم، با آن آمیخته شد. یک موسیقی ملایم که تاکنون شبیهش را نشنیده بودم. به قدری آرام و خلسه آور بود که دلم می‌خواست همراه آن، به خوابی ابدی روم. اما درست زمانی که موسیقی دلنشین به اوج خود رسیده بود؛ زنگ قدیمی در، مانند جیغی مهیب، چینش دل‌انگیز نُت‌ها را خراشید.
     

    shadi_h

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/11
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    658
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    Shz
    وا رفتم!
    میدونستم که امشب بازم قراره به روال هر شب پیش بره.
    شایدم قراره داستان جدیدی برام بسازه،و بیشتر آزارم بده.
    نگاهم در آینه به گوی های قهوه ای رنگم گره خورد،ترس مشهود توی چشمام،آزارم میداد.
    خسته بودم از زندگی پر تلاطمی که انگار قرار نبود هیچوقت تموم بشه.
    آروم از روی صندلی چوبی بلند شدم،چشمام به در قهوه ای رنگ و رفته خشک شده بود.
    منتظر بودم!منتظر کسی که سالها با بی رحمی دلم رو شکسته و غرورم رو لگد مال کرده بود.
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    روزی دیگر آمد، روزی که ظاهر و قلبم هم سن یک‌دیگر شده بودند! آری من پیر شدم و او هنوز...
    آمد! در قهوه‌ای رنگ فرسوده بعد از مدت‌ها باز شد! تارهای عنکبوت یک به یک نابود می‌ضدند و او متعجب به در و دیوار خانه می‌نگریست. دلم می‌خواست ساعتها به چشمان آسمانی‌اش نگاه کنم اما وقت نشد و خودم هم آسمانی شدم.
    پایان!
    ....
    تخت و خواب و کتاب همدم من شده بودند. همدم‌هایی که نه دلداری می‌دادند و نه بی‌وفایی می‌کردند.
    کاش بودند آدم‌هایی که همانند این میز و کتاب و تخت وَ خواب وفادار بودند.
    کاش بودند؛ کاش حقیقت‌ها اینقدر تلخ نبود....
    (ادامه دار)
     

    'الیسا'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/21
    ارسالی ها
    241
    امتیاز واکنش
    1,495
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    جنوب




    زندگی همیشه اونی نیست که انتظار داری.
    قدیمی ها گفتند زندگی گاهی پستی و بلندی داره،ولی انگار در مورد من فقط شامل قله های خشن و پرفرازه.
    با انگشتانم کرم مرطوب کننده رو روی صورتم پخش کردم.به صورت بی روحم نگاه کردم.آینه نقره صادقانه چهره زرد و مسکینم رو به رخ می کشید.
    صدای باز و بسته شدن درب ورودی خانه به گوش رسید. سرم تیر کشید و نالیدم:دوباره شروع شد!
    شروع کرد به صدا زدنم
    الی
    الی
    کدوم گوری هستی بیا اینجا ببینم
    هر وقت اینجوری صدام میزد بند دلم پاره میشد
    یاد اولین بار می افتم که ...
    یاد گرفته بودم در این مواقع اگه از ترس به خودم بلرزم و قایمشم بدتره،خودش میاد سراغمو ...
    پس باید توی کم ترین زمان ممکن خودمو بهش برسونم قبل از اینکه
    مثل یه ببر خشمگین بهم حمله کنه با حرفاش زخم دلمو عمیق تر کنه
    در حالی که تو دلم آشوب بود خودمو خونسرد نشون دادم
    رفتم توی پذیرایی گفتم بله؟!
    گفت وسایلتو جمع میکنی خودتو گم و گور میکنی مهمون دارم
    میدونستم مهمونش همونایی هستن که اتاق خوابشو باهاشون شریک میشه ..
    به خاطر اونا منو از خونه میندازه بیرون
    منو
    خواهرشو
    نمیدونستم چرا انقد ازم متنفره
    البته منم دیگه حسی بهش نداشتم جز تنفر
    میدونستم حرفامو از نگام میخونه همیشه
    با نفرت بهش نگاه کردم
    یهو به طرفم حمله کرد شروع کرد به زدنم انقد زد که خودش خسته شد
    دیگه بریده بودم به بدبختی بدنی که زیر آماج سلسله وار کتکاش خورد و خاکشیر شده بود رو تکون دادم و از جام بلد شدم لباس پوشیدمو زدم بیرون
    نمیدونستم کجا میرم فقط رفتم انقد قدم زدم که وقتی به خودم اومدم دیگه شب شده بود درست چند قدم اون ور تر یه پل بود رفتم روی پل
    میخواستم این بار دیگه خودمو راحت کنم رفتم لبه پل ایستادم چشمامو بستمو ...
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    نمیدونستم کجا میرم فقط رفتم انقد قدم زدم که وقتی به خودم اومدم دیگه شب شده بود درست چند قدم اون ور تر یه پل بود رفتم روی پل
    میخواستم این بار دیگه خودمو راحت کنم رفتم لبه پل ایستادم چشمامو بستم و بلند، رو به خدا گفتم:

    زندگیم داره تموم میشه! می‌بینی؟ زندگی‌ای که از اول‌ هم واسه‌ی من خوب شروع نشد. می‌خوام آخرش حداقل خودم آخرین مقصر بد تموم شدن زندگیم باشم. من خواهم پرید و آخرین پروزای که می‌تونم رو انجام میدم. و حالا موقع پریدنه، موقع پرواز یک سایه*! سایه‌ای که زندگی برادرش رو تاریک کرده بود و حالا می‌خواد فقط نور خورشید همه جا باشه. شاید باید نبودِ منو خیلی‌ها درک کنن. نبود یک سایه، نبود یک الی!
    و حالا این الی بدون این‌که بدونه دلیل نفرت برادرش رو میمیره!
    پریدم توی رودخونه‌ای که منو به عمیق ترین قسمتش هدایت میکرد. الی رفت! الی مرد.. داداش تو الآن بدون من می‌تونی راحت باشی. بدون الی زندگی خیلی خوبه اما اینو بدون که بدونِ من خورشید زندگیت خیلی سوزانه. سایه تنها چیزی بود که تو رو نجات میداد و حالا سایه‌ای نیست. سرم به تنه‌ی درخت برخورد کرد و...

    *سایه در این‌جا به معنی نام دختر نیست!
     

    'الیسا'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/21
    ارسالی ها
    241
    امتیاز واکنش
    1,495
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    جنوب

    پریدم توی رودخونه‌ای که منو به عمیق ترین قسمتش هدایت میکرد. الی رفت! الی مرد.. داداش تو الآن بدون من می‌تونی راحت باشی. بدون الی زندگی خیلی خوبه اما اینو بدون که بدونِ من خورشید زندگیت خیلی سوزانه. سایه تنها چیزی بود که تو رو نجات میداد و حالا سایه‌ای نیست. سرم به تنه‌ی درخت برخورد کرد و...
    سیاهی مطلق
    آخ سرم
    چشمامو باز کردم توی یه اتاق بودم
    خانوم حالتون خوبه؟!
    یه مرد داشت این سوالو ازم میپرسید
    خیره نگاش کردمو گفتم خوبم
    نپرسیدم کجام چون برام مهم نبود
    سر دردناکمو بین دستام گرفتم،سرم باند پیچی شده بود
    خانوم لطفا یه شماره تلفن بهم بدید که به بستگانتون اطلاع بدم
    گفتم لازم نیست
    با تعجب نگام میکرد،بلند شدم با چشمای سردی که مثل همه وجودم یخ زده بودبهش زل زدم یه پسر معمولی چشم و ابرو مشکی بود
    یه معمولی مثل خودم
    ازش خواستم راه خروجی رو نشونم بده که برم حتی تشکر هم نکردم
    اونم که انگار متوجه شده بود حالم خوبه و تمایلی به صحبت بیشتر از این چند کلمه ندارم بی هیچ حرفی راه خروجی رو نشونم داد شاید از این که شر بشم واسش میترسید ولی خب در همین حدم کارش ریسک بزرگی در مورد غربیه ای که من باشم بود،زدم از اون خونه بیرون،حرکت کردم سمت جایی که انگار همون اول باید میرفتم
    اینکه این مرد نجاتم داده بود نشون دهنده انسان بودنش بود،ای کاش انسانیت نداشت این مرد معمولی،شاید اگه شخص دیگه ای بود میذاشت بمیرم،که ای کاش گذاشته بود بمیرم،این روزا انسانیت مرده،که ای کاش این مرد هم انسانیتش مرده بود
    قبلا به اینکه فرار کنم خیلی فکر کردم به مرگ نه
    این برادر همخون که از برادری فقط اسمشو یدک میکشید چه به روزم اورده بود که به اینجا رسیده بودم
    خدا لعنتت کنه کاوه
    کم کم داشتم میرسیدم
    زنگ درو زدم
    کیه؟!
    الی ام باز کن
    پله ها رو یکی دوتا کردم رفتم بالا در ورودی خونه باز بود
    وارد خونه شدم
    سلام
    همیشه دوست داشتم بهم لبخند بزنه و بگه خوش اومدی اما هیچوقت این اتفاق نمی افتاد و تنها جواب همیشگی اون
    عیلک سلام
    انگار حس میکرد هربار که میرم اونجا موندگارم
    کاری میکرد که از رفتن به خونه اش
    به خونه این مادربزرگ نامهربون پشیمون بشم با سردی که توی همه رفتارش موج میزد
    یه نگاه به سرتا پام کرد و ...
     
    آخرین ویرایش:

    N..sh سابقم

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/19
    ارسالی ها
    55
    امتیاز واکنش
    449
    امتیاز
    186
    سن
    24
    همیشه دوست داشتم بهم لبخند بزنه و بگه خوش اومدی اما هیچوقت این اتفاق نمی افتاد و تنها جواب همیشگی اون این بود
    عیلک سلام
    انگار حس میکرد هربار که میرم اونجا، موندگارم
    کاری میکرد که از رفتن به خونه اش،
    به خونه این مادربزرگ نامهربون پشیمون بشم
    با سردی که توی همه رفتارش موج میزد
    یه نگاه سرسری به سرتا پام کرد و ...

    با اخم گفت:
    شب میخوام برم بیرون، تو می مونی؟
    پوزخند کمرنگی زدم و گفتم:
    نه...نگران نباش زود میرم!
    همونطور که به طرف آشپزخونه می رفت صداش اومد:
    خوبه!
    هه، حتی نفهمید که سرم باندپیچی شده! حتی نپرسید چی شده که بعد از این همه مدت بهش سر زدم؟
    اون واقعا مادربزرگ سرد و خشکی بود... و واقعا نامهربون و دوست نداشتنی!
    بی توجه به رفتارش که همیشه ناراحتم می کرد، با کلافگی مانتوی نخ نمای قهوه ایم رو درآوردم و روی مبل پرتش کردم.
    چندجاش پاره شده بود.احتمالا به خاطر اینکه پریده بودم و لباسم با شاخه های درخت برخورد کرده بود! شاید هم دلیلش سنگ های تیز توی آب بود...! نمیدونم.
    با یادآوری کاری که کرده بودم، سیخ نشستم!
    وای...چه کار ترسناکی کرده بودم! هنوز باورم نمیشه!
    من جدی جدی خودکشی کردم! دستهام شروع کرد به لرزیدن...با وحشت دستهام رو جلوی چشمهام گرفتم و نگاهشون کردم. برای هزارمین بار زیر لب گفتم:
    لعنت بهت کاوه!
    قرص های اعصابم توی اون خونه ی نفرین شده جا مونده بود و من به شدت بهشون احتیاج داشتم!
    صداش از توی آشپزخونه اومد:
    چای میخوری؟
    وقتی که جوابش رو میدادم، صدام دو رگه شده بود:
    من فقط یه فنجون قهوه ی غلیظ میخوام...


     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا