قلمت رو به رخ بکش!

Kiarash70

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/02
ارسالی ها
574
امتیاز واکنش
58,708
امتیاز
901
سن
29
محل سکونت
تهران
سپاس بابت قلم زیبای شما
متن تاثیرگذار و زیبایی بود.

*حس و حال کاراکتر رو به خوبی منتقل کرده بودید.
*شبیه سازی ادبی حرکات، توصیفات حسی و بصری، بصورت مطلوب در دل متن جای گرفته.

*متن چارچوب و اصول خودش رو داشت. با اینکه کوتاه بود، ولی مخاطب به راحتی می تونه اصل موضوع رو متوجه بشه(هم مفهومی و هم حسی) و ازین بابت، بهتون تبریک می گم.

*موردی که به نظرم جالب اومد، همسر کاراکتر یا سحر بود. ابتدای متن، ظاهر ماجرا اینطور جلوه می کنه که سحر فوت کرده؛ولی در قسمت پایانی متن، با اوردن "پنج سال تنهایی" و " رهاکردن فرزند معلول" مشخص میشه که سحر از شوهرش جدا شده و به وظیفه مادریش پشت پا زده. این دوگانگی در متن، شیوایی و جذابیت رو بالا می بره، چرا که در عین حال، دو وضعیت جداگانه به تصویر کشیده شده.

*متاسفانه از علائم نگارشی استفاده نکردید و ممکنه مخاطب هنگام خوندن متن مذکور، دچار ریاضت بشه.

*غلط های املایی از مواردیه که کیفیت متن رو میاره پایین. هر چقدر قلم قوی تر باشه، بالطبع انتظارات هم از نویسنده بالاتر می ره و غلط های املایی بیشتر به چشم میاند. حتی ممکنه باعث آموزش اشتباه املای کلمه، به مخاطبین بشه.

*یه نکته رو همینجا بگم. لفظ " لای" در متنی با نثر ادبی، معنا و مفهومی نداره. شکل صحیح این لغت،"لا به لای" هست.
لای خروار ها آب دهان بیرون می امد

در کل متن خوبی بود.
موفق باشید:aiwan_lggight_blum:
 
  • پیشنهادات
  • ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    31

    برنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/27
    ارسالی ها
    305
    امتیاز واکنش
    4,502
    امتیاز
    485
    محل سکونت
    شهرجهانی (یزد)
    اين متن ناتمام شايد كوتاه باشه ولي جاي زيادي براي پردازش داره
    لطفا يكمي اون فسفرهاي مغز مباركتونو از اكبندي دربيارين :aiwan_light_clapping::aiwan_ligfht_blum:

    متن ناتمام ...
    سال 1388 شمسي در يكي از روزهاي سرد اوايل دي ماه ساعت هشت وسي دقيقه صبح آقاي محمودي به قصد رفتن به اداره ي پست واقع در خيابان علوي از خانه خارج شداما...
     

    *همتا*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/23
    ارسالی ها
    1,787
    امتیاز واکنش
    6,491
    امتیاز
    649
    محل سکونت
    بام ایران
    سال 1388 شمسي در يكي از روزهاي سرد اوايل دي ماه ساعت هشت وسي دقيقه صبح آقاي محمودي به قصد رفتن به اداره ي پست واقع در خيابان علوي از خانه خارج شداما...

    هنوز در را کامل روی هم چفت نکرده بود که صدایی شنید؛ ضعیف بود و به زحمت شنیده میشد، گوش تیز کرد؛ صدای ناله ای می آمد؛ چشم گرداند تا منبع صدا را بیابد، نگاهش روی نقطه ای ایستاد، چشم ریز کرد تا جسم مچاله پنهان در سایه را بهتر ببیند؛ ناله ای دیگر به گوشش رسید؛ عینک طبی روی چشمش را جابجا کرد و با چند قدم بلند خود را به آنجا رساند، صدا واضح تر شد: ک..مکم..ک..کنید!
    نگاه دستپاچه اش به خونی بود که از دست آن بیچاره جاری بود...هول زده کنارش زانو زد، پسرک در مرز بی هوشی بود...صدایش دستپاچه بود: چی شده باباجان؟ الان زنگ میزنم آمبولانس بیاد.
    صدای ضعیفش به زحمت به گوش میرسید: نه...پ..پلیس. م..میا..د...نه
    قبل از این که سوالی بپرسد پسرک از هوش رفت؛... مردد نگاهش کرد، صورتش بینهایت آشنا جلوه میکرد...کمی دیگر نگاهش کرد... شناختش..مردمک های گشاد شده از ترسش پسرک را از سر تا پا گذراند، علی را چه شده بود؟
    کمی به اطراف نگاه کرد، کوچه خلوت بود و تک و توک آدمی از آنجا رد میشد، لخـ*ـتی فکر کرد، گوشی را از جیبش بیرون کشید و سریع شماره ای را گرفت...بعد از چند بوق مخاطبش جواب داد: الو
    _ الو مسعود جان
    _ سلام بابا چطوری؟
    -خوبم...مسعود ببین چی میگم، کیف ات رو برمیداری و سریع میای اینجا، چیزی نپرس بعدا برات توضیح میدم.
    تماس را پایان داد و گوشی را به جیبش برگرداند؛ دست زیر جسم نیمه جان انداخت و یا علی گویان بلندش کرد؛ به در خانه که رسید با پنجه پا به در کوبید، بعد از چندی معصومه خانوم چادر به سر در را باز کرد؛ آقای محمودی را که به آن وضع دید چنگی به گونه انداخت: خاک بر سرم چی شده؟
    آقای محمودی با عجله داخل شد و در را با پا بست: علیه پسر ناصر خان...با این وضع جلوی در دیدمش، بجنب برو چند تیکه پارچه تمیز آماده کن... پسرک را به داخل برد و بالای اتاق خواباند، کلافه سراغ معصومه خانوم رفت؛ فقط دعا میکرد پسرک به شلوغی این روزهای خیابان ها ربطی نداشته باشد...


     
    آخرین ویرایش:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    "متن ناتمام"
    رطوبت شدید هوا، پوست صورت و گردنم رو نم دار کرده بود و آفتاب سوزان تابستونی، وضع رو بدتر می کرد.شنیدن صدای عجیب و غریب زوزه ای که شنیده می شد، هم هیجان به دنبال داشت و هم ترس.با دستم شاخ پربار جلوی دیدگانم رو کنار زدم و همزمان با گام برداشتن،با لبه کلاهم صورت عرق کرده ام رو باد زدم.. اسلحه شکاری ام در حالت آماده باش بود، تا در صورت لزوم ازش استفاده کنم. اسلحه به دست و محتاطانه جلوتر رفتم و در پناه سرو بلندی که میون درختان جنگل سروری می کرد، سرک کشیدم و به منبع صدا، کنار چشمه نگاه کردم. با دیدن موجودی که زوزه می کشید، دهانم از تعجب باز موند...
     

    برنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/27
    ارسالی ها
    305
    امتیاز واکنش
    4,502
    امتیاز
    485
    محل سکونت
    شهرجهانی (یزد)
    متن ناتمام
    دیوارهای کاهگلی نمور ویک لامپ صدواتی که با سیم نسبتا بلندی از وسط سقف آویزان بود. یک چهارپایه ی فلزی که روی زمین رها شده وتعدادی قوطی کنسرو خالی .اینها تمام چیزیهاییست که از روز قبل به یاد دارم . سعی می کنم از روی تخت بیمارستانی بلند شوم اما سرم از شدت درد تیر می کشدو ناخوآگاه چشمانم را به هم می فشارم .
    - تو ششمی هستی تو این ماه.قربانی های اول وچهارم هم تو همین بیمارستان تحت مراقبت بودن.
    ...
     

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    با وحشت چشمانم رو نیمه باز می کنم. دیدگانم همچنان تار است و به درستی نمی بینم. صدای گام هایش روی زمین، واضح تر شنیده می شود.سنگینی دستی روی شانه ام می نشیند. قلبم از هراس می ایستد. پرده ای از خاطرات مثل صاعقه در ذهنم لحطه ای پدیدار می شود.
    "سارا جیغ می کشید و مدام صدایم می کرد. از هر طرف ضربه ای سوزناک، به بالاتنه برهنه ام وارد می شد. از بریدگی های کف پایم، مثل چشمه خون می جوشید و می سوخت و می سوخت و می سوخت. تیزی خنجر رئیس گروه، هر چند لحظه یکبار، ردی دیگری کف پاهایم می انداخت.
    سارا با جیغ التماس می کرد: نه! نه!
    و من از شدت درد، جز فریاد خودم چیزی نمی شنیدم"
    دو قطره اشک، به پهنای صورتم سرازیر می شود. شانه ام زیر انگشتان مرد فشرده شده و صدای گرمش، نتوانست قلب آش و لاشم را مرهم باشد.
    -خیلی شانس آوردی پسر. پلیس پی قضیه این آدم ربایی زنجیره ای رو می گیره و بالاخره پیدات می کنه. تا مرگ فاصله ای نداشتی...
    بغض به گلویم چنگ می اندازد. چشمان ورم کرده و کبودم را به سختی باز می کنم و صورت محجوب دکتر، در دیدگان نیمه تارم نقش می بندد. لب های خشکم را از هم فاصله می دهم و با صدایی خشدار می گویم:
    -زنم... اون کجاست؟
    دکتر سر پایین می اندازد و با تاسف سر تکان می دهد.
    خون در رگ هایم یخ می زند و تمام وجودم به رعشه میفتد.
    دکتر عینک گردش را از روی صورتش برمی دارد و با لحنی متاسف می گوید: هیچ اثری ازش پیدا نکردند. مثل چند قربانی قبل...
    حرفش را ادامه نمی دهد. مشت باند پیچی شده ام را به دیوار سیمانی کنار تختم می کوبم و نعره می زنم: خدا!
     

    Amir2527

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    58
    امتیاز واکنش
    422
    امتیاز
    186
    سن
    23
    محل سکونت
    قم
    همراه با آهی بلند چشمانم را باز و بدون اینکه بلند شوم به پایین تخت نگاه می کنم. صاحب صدا مردی نسبتا جوان است که روپوش دکتر ها را به تن دارد. قدش متوسط است و موهایش قهوه ای و کوتاه. از ته ریشش مشخص است که چند روزیست صورت زاویه دارش را اصلاح نکرده و آن چشمان نافذ اما پف کرده در زیر عینک طبی خبر از دست کم دو روز بی خوابی می دهد. آن جا، با فاصله از تخت دست به سـ*ـینه ایستاده و با بی تفاوتی به من خیره شده است. دست در جیب روپوشش می کند و پاکت سیگار سیاه رنگی به همراه یک فندک کتابی نقره ای بیرون می کشد. نمی دانستم سیگار کشیدن در بیمارستان مجاز است! سیگاری از پاکت بیرون می کشد و گوشه لب می گذارد و با فندک آتش می زند. پاکت و فندک را سر جایشان درون جیبش برمی گرداند و در حالی که هر چند لحظه یک بار به سیگار پک می زند، برانداز کردن من را از سر می گیرد، طوری که انگار موضوعی برایش گنگ و مبهم است. سیگار را با دو انگشتش می گیرد، با همان دست به من اشاره می کند و در حالی که دود آخرین پک سیگار را بیرون می دهد می گوید: میدونی چه چیزی در مورد تو واسم جالبه؟
    چیزی نمی گویم، حتی حرکت هم نمی کنم. همیشه موقعی که سردرد دارم اینطوری می شوم؛ کلافه و بی تفاوت.
    خودش جواب سوالش را می دهد: اینکه تو و امثال تو دلتون رو به یه احتمال 1 در 1000 خوش می کنین! به این امید که شانستون بگیره و اون 1 نفر باشین و یه سری قدرت ها رو بدست بیارین؟ هه من که فکر می کنم تو و اون بدبختای قبل از تو احمق بودین که این کارو کردین.
    و بالاخره اولین جمله ای که در این صبح ناخوشایند به زبان می آورم: خوش حالم که می بینم تنها احمق این حوالی نیستم و قبل از من هم کسانی بودن.
    نگاهم را از دکتر می گیرم و در همان حالت خوابیده دورتادور اتاق را از نظر می گذرانم. اتاق بزرگیست اما وسایل بسیار کمی دارد؛ تقریبا تنها یک تخت که من رویش دراز کشیده ام و میز پلاستیکی ای با پایه های فلزی در کنار تخت و دیگر هیچ. از تنها پنجره ی اتاق هوای تازه به داخل جاری است و نور آفتاب صبحگاهی به کف سرامیکی اتاق می تابد. دیوار ها نوعی رنگ سبز کدر دارند که دقیقا نمی دانم اسمش چیست اما مطمئنم که ازش متنفر هستم! نگاهم به روی دکتر برمی گردد و ثابت می ماند. می پرسد: میتونم انگیزه ت واسه خوردن اون ماده رو بدونم؟ می خواستی چه جور قدرتی رو بدست بیاری؟ پرواز؟ ذهن خوانی؟ شاید هم یه چیز متفاوت؟
    خیلی ساده جواب می دهم: فقط یه چیزی که بشه باهاش دخل یه عوضی رو آورد.
    در حالی که سرش را تکان می دهد اعتراف می کند: جالبه! واقعا جالبه!
    حس می کنم سردردم بهتر شده است پس برای دومین بار سعی می کنم بلند شوم؛ این بار خبری از سردرد نیست اما به جایش دردی بدتر در زیر قفسه سـ*ـینه ام نفسم را بند می آورد. قلت می زنم و از روی تخت پایین می افتم و روی دست ها و زانو هایم فرود می آیم. حمله ی درد شدید تر می شود. دکتر همچنان سر جایش ایستاده است و هیچ حرکتی برای کمک به من نمی کند. کمرم را راست می کنم و با دو دست پیراهن بیمارستان را جر می دهم. زخمی بزرگ با دست کم 30 ، 40 بخیه نا منظم بر روی شکمم دارم. در حالی که از درد عرق کرده ام و نفس نفس می زنم به طعنه می پرسم: اینجا بیمارستانه یا قصابی؟!
    دکتر که حالا دیگر مطمئن نبودم واقعا دکتر است توضیح می دهد: متاسفم، باید دقت رو فدای سرعت می کردیم در غیر این صورت الان تو یکی از کپسول های سردخونه بودی!
    در حالی که زیر لب غر می زنم لبه تخت را می گیرم و آرام و با آه و ناله بلند می شوم. اعتراض می کنم: حداقل می تونستین پانسمانش کنین!
    خیلی سریع جواب می دهد: می تونستیم ولی به دستور رییس بیمارستان اینکارو نکردیم، بعدا می فهمی چرا.
    یه عمل سخت رو گذروندی و سه روز بیهوش بودی و با اینکه زخمت به این بزرگیه تا حالا عفونت نکرده! میدونی؟ تو به طرز شگفت انگیزی هم زمان هم خیلی خوش شانسی هم خیلی بدشانس!
    _ چطور؟
    توضیح می دهد: خوش شانسی چون با اینکه جزء اون 999 نفری بودی که ماده روشون تاثیر برعکس داره و با این حال زنده موندی. بدشانسی چون به هر حال اون 1 نفر خوش شانس که صاحب قدرت های ویژه میشه نبودی.
    نیشخند می زند، اخم می کنم؛ یک موضوع دیگر هم هست. می پرسم: و؟
    نیشخندش پهن تر و شریرانه تر می شود؛ انگار تمام مدت منتظر بوده که صورت نگران من را ببینم و حالا موفق شده است: ما وضعیت تو رو به اطلاع سازمان رسوندیم. نظرشون به تو جلب شده. تا چند ساعت دیگه میان دنبالت.
    چشمانم گشاد می شود و رنگ از صورتم می پرد. سازمان؟!... نه امکان ندارد،نه!
    دکتر که حالا واقعا دارد از دیدن من در آن وضع نهایت لـ*ـذت را می برد انگار که دشمن قسم خورده ی او هستم، بر می گردد و در حالی آرام به سمت خارج از اتاق قدم بر می دارد حرف دلم را می زند: نباید زنده می موندی..!
     

    برنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/27
    ارسالی ها
    305
    امتیاز واکنش
    4,502
    امتیاز
    485
    محل سکونت
    شهرجهانی (یزد)
    موجود عجیب الخلقه روی زمین افتاده بود واز شدت درد به خود می پیچید .تیر به پای راستش اصابت کرده وبا دست های پشمالوی سفیدش محل زخم را پوشانده بود .پاهایی انسان گونه داشت و شلواری پاره پاره که به زور تا روی زانوهایش را می پوشاند به پا داشت . صورت کفتار مانندش را به خاک می مالیدو یالهایی طلایی بلندش پر از خار وخاشاک شده بود.
    سرش را نشانه گرفتم و پیروزمندانه فریاد زدم.
    - کارت تمومه هیولا !
    اما قبل از این که شلیک کنم در حالیکه تنش به شدت می لرزید دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا اورد و گفت :
    - نه تو رو خدا به من رحم کن ! من هیولا نیستم .
    سلاح را کمی پایین آوردم .
    - پس چی هستی ؟
    از پشت ان نقاب ترسناک چهره ی مردی جوان و نحیف پدیدار شد.
    - من فقط یه سرباز فراری ام که نمی خوام دستم به خون یه عده آدم بی گـ ـناه آلوده بشه.
    - عجب !
    صدایش بغض آلود و ترحم انگیز بود.سرش را به زیر انداخت و نالید:
    - من قبلا یه بازیگر بودم و توی سیرک کار می کردم. درآمد زیادی نداشتم ولی کارمو،دوست و همکارهامو قلبا دوست داشتم .اما این جنگ لعنتی تنها دارایی هامو ازم گرفت .
    - که اینطور ،میذارم زنده بمونی ولی باید تو رو به نیروهای ارتش تحویل بدم خائن.
    سرش را بالا گرفت و با نگاهی شعله ور غرید:
    - پس بهتره بکشی و خلاصم کنی .
    اسلحه را به شکلی تهدید آمیز در دستم جا به جا کردم .
    - تو باعث رعب و وحشت اهالی این روستا و دهات اطراف شدی ،باید ازم ممنون باشی که دخلت رو نیاوردم خائن بی صفت .
    صورتش هر لحظه زرد تر و بی رمقتر می شد اما نمیدانم چگونه توانست آنگونه استوار روی پا بایستد و حقیقت را توی گوشم بکوبد ؟!
    - خائن ! خائن اونیه که به خاطر به چنگ اوردن یه مشت خاک بیشتر عده ی زیادی از مردمش رو به خاک وخون می کشه .بی صفت تویی که می خوای واسه ی همچین آدمهای پستی خوش رقصی کنی ...
    صدای شلیک گلوله او را به سکوتی ابدی وادار کرد .خون سرخش چشمه ی زلال را رنگین کرد .
    صدای خدمتکار شخصی ام مرا به خود آورد.
    - حالتون خوبه اربـاب زاده ؟
    - نه خوب نیستم ...خوب نیستم.
    ...
     

    Re@lity

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/26
    ارسالی ها
    313
    امتیاز واکنش
    4,726
    امتیاز
    541
    سن
    23
    محل سکونت
    زیر درخت بید مجنون
    متن شماره 1
    از سر جام به قصد ترک کافه بلند شدم و چشمای آبیش رو که به رفتن من خیره شده بود تنها گذاشتم
    اون پروژه برام خیلی مهم بود روش شب و روز کار کرده بودم مطمئن بودم پروژه باعث پیشرفت شرکت میشد اما چون کار وخرج زیادی داشت هیئت مدیره قبول نکرد خیلی اصرار میکردم اما نه نه فایده نداشت اگه لیندا کمکم میکرد
    هیئت مدیره هم یه جورایی راضی میشدن اما لیندا هم خودش جزء مخالفا بود فرداش که هیئت مدیره درباره شرایط مدیر عاملی شرکت باهاش حرف زدن که این جوری شد ،من اومده بودم تا پروژه نادری رو که خودش حضور نداشت رو بیارم در زدم و وارد شدم روبه لیندا خانوم یا همون خانوم ایرانی که تو اتاق هیئت مدیره بود گفتم که :خانوم ایرانی پروژه ی اقای نادری رو اوردم خدمتتون .اقای رحمتی: اقای رستمی بعدا پروژه رو بیارید الان جلسه خصوصی با خانوم ایرانی داریم .یه باشه گفتم درو میبستم که .لیندا :کیا جان کجا یه لحظه بیا عزیزم .من که مات مبهوت تو چشمای ابیش نگاه میکردم دوتا چشمک زدو گفت :بیا دیگه.من که هنگ بودم کلمو عین (ببخشید) گاو انداختم رفتم تو دست خودم نبود.من که شاخ داشتم درمیاوردم که لیندا دستمو گرفتو رو به هیئت مدیره گفت :اقای رحمتی ایشون نامزدم من هستند ...
    در کافه رو بازکردم که گفت :باشه باشه قبوله
    برگشتم نگاهش کردم که داشت به سمتم می اومد مردمم که از صدای بلندش چرخیدن یه چند لحظه نگامون کردن
    به من رسید و نگام کرد و گفت باشه ولی منم یه شرط کوچولو دارم.
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا