قلمت رو به رخ بکش!

Saeedeh.br

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/09
ارسالی ها
256
امتیاز واکنش
4,611
امتیاز
441
محل سکونت
مشهد
متن ناتمام
با چشمان خیسش در جست و جوی حیدر بود. باورش نمی شد . با خود گفت : حیدر من سالم است !حیدر من در سوریه دارد میجنگد . حیدر شهید نشده است.
ماشین ایستاد خوشحال شد . زیر لب گفت : حتما حیدر است . بله حیدر بود اما....
ماشین ایستاد و سربازانی با احترام پیکری را بر دوش خود گزاشته بودند و گریه میکردند . با خود گفت : حتما شهید دیگری است .
نور امیدی به دلش تابید . اما همان کورسوی امیدی که با تلقین به وجود امده بود با دیدن نام و نشانی و عکس شهید ازبین رفت . با حیرت به آن پیکر نگاه میکرد . زیر لب با بهت و ناباوری زمزمه میکرد : او حیدر است ، خدایا او حیدر است ! او حیدر من است !
 
  • پیشنهادات
  • برنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/27
    ارسالی ها
    305
    امتیاز واکنش
    4,502
    امتیاز
    485
    محل سکونت
    شهرجهانی (یزد)
    متن ناتمام
    سخنراني طولاني و كسل كننده ي استاد رحيمي حوصله ام را سربرده بود و داشتم روي صندلي چرت مي زدم .بنابرين از سالن آمفي تئاتر بيرون زدم تا كمي به مغزم استراحت بدهم . به سمت دستشويي كه پشت ساختمان بود روانه شدم . همين كه در را بستم صداي دو دختر كه بلند بلند مشغول بگو بخند بودند توجهم را جلب كرد .مطمئن بودم دختري كه با صداي نازك وپر عشـ*ـوه صحبت مي كرد يلدا بود ولي صداي نفر دوم را براي اولين بار بود كه مي شنيدم .دختر ناشناس صدايش را به طور محسوسي كلفت كرد وگفت :
    - خانم نصيري اگه به همين رويه ادامه بدين ناچارم كه عذرتونو بخوام. هه ...چه لفظ قلمم حرف ميزنه ، مرتيكه ي مو پشمكي شاسگول.
    - وللش شري جون، اون پخمه نمي تونه آب مماغشو بكشه بالا ،چه برسه به اين غلطهاي اضافه.



    متن ناتمام

    از لاي در به آرامي سرك كشيدم تا مطمئن شوم كه اوضاع آرام است ،دوباره به سمت ميز هاي اداري رفتم وشروع به وارسي كشوها كردم .بعد از پنج دقيقه بالاخره توانستم چيزي را كه اينهمه وقت دنبالش بودم را پيدا كنم .عرق سردي را كه بر پيشاني ام نشسته بود با آستين يونيفرمم پاك كردم و ...

    دو تا متن ناتمام فرستادم ،يكيشو ادامه بدين لااقل Boredsmiley
     

    painter_night

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/26
    ارسالی ها
    95
    امتیاز واکنش
    503
    امتیاز
    256
    محل سکونت
    والهالا(شهر مردگان)
    متن دنباله
    نفسم بالا نمی آمد. پارچه ضخیمی مانع ورود نور به چشمانم می شد. دست ها و پاهایم نیز به وسیله طنابی محکم به کالبد سرد و فلزی صندلی بسته شده بود.
    صدای نفس های عصبیش را از کنار گوشم می شنیدم و کمی بعد صدای آکنده از خشمش را: چرا آرتمیس؟چرا؟ چرا اون لعنتی رو به من ترجیح دادی؟
    قلبم از ترس به سرعت نور می تپید. به نفس نفس افتاده بودم.
    سرمای دندان های نیش هاکان را روی گردنم حس کردم و رعشه وحشتناکی بدنم را فرا گرفت.
    حتی تصورش هم هراس آور بود.اگر کمی پوست گردنم را می شکافت آن وقت...
    از ترس نفس در سـ*ـینه ام حبس شده بود.هاکان چندین و چند بار به طور خفیف دندان هایش را به گردنم کشید و خمارگونه صدایم زد: آرتمیس، فرشته ابدیت !
    عرق سردی روی تیره کمرم نشست و ادامه سخن هاکان مثل آوار روی سرم خراب شد:امروز مال من میشی! مال من!
    تصمیم گرفتم رویه خودم را عوض کنم.تیری در تاریکی.با لحنی که سعی کردم نلرزد گفتم:
    _کشتن من چیزیو برات عوض نمیکنه هاکان.
    با لحن نسبتا تندی گفت:فکر کردی میزارم به این راحتیا بمیری؟و البته متاسقانه دوست دارم،پس حالا حالا ها باید زجر بکشی.و با صدایی شیطانی قهقهه زد.
    آبدهنمو قورت دادم و گفتم:خودت میدونی که نمی تونی جلو خودتو بگیری،بار ها ثابت کردی.اینقدر میخوری تا هدفتو بکشی.
    عصبی گفت:خفه شو آرتمیس.فکر کردی فقط اون ماکان لعنتی میتونه جلو خودشو بگیره؟میخوای بگی فقط داداش لعنتیم میتونه خودشو کنترل کنه؟اونه که همیشه به فکر همه چیزه؟برای همین اونو انتخاب کردی؟
    -اره،اون بر خلاف تو به فکر همه چیز هست.مخصوصا اینکه بهم گل شاه پسند بده تا تا نتونی بهم ضربه بزنی.
    با پوز خند گفت:گل شاه پسند؟تا اونجا که یادم میاد خودمون دو تایی اخرین گلارو سوزوندیم.
    باید وقت میخریدم.باید.ماکان حتما مرا پیدا میکرد،فقط باید زنده میماندم،تا تبدید نشوم.و بار ها آرزو کردم کاش ماکان مجبور نمیشد به من در حال مرگ برای تقویت خونش را بدهد که اکنون با تبدیل فاصله ای نداشته باشم.اگر میمردم یک خون آشام میشدم و مطمعن نبودم بتوانم همچو ماکان خود دار باشم!
    سعی کردم هاکان را راضی کنم گل شاهپسند خورده ام.
    -ببین هاکان فرق فهمیدن و نفهمیدن تو ،توی یه کم خونه ولی اگه واقعا دوسم داری،خواهش میکنم اینکارو باهام نکن.
    _اوم خب میتونیم به جای این یه کار دیگه کنیم؟مثلا ،دستی به موهایم کشید و در گوشم گفت:مثلا تبدیل چطوره؟
    صدای پرت شدن جسمی به زمین را شنیدم و با فاصله ای کم صدای ماکان:
    _خب داشتی میگفتی هاکان خان...
     

    N..sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,471
    امتیاز واکنش
    17,064
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    وایت لند *_* D:
    متن دنباله دار
    از لاي در به آرامی سرك كشيدم تا مطمئن شوم كه اوضاع آرام است ،دوباره به سمت ميز های اداری رفتم وشروع به وارسی كشوها كردم .بعد از پنج دقيقه بالاخره توانستم چيزي را كه اينهمه وقت دنبالش بودم را پيدا كنم .عرق سردي را كه بر پيشاني ام نشسته بود با آستين يونيفرمم پاك كردم و ...

    لبخند پررنگی روی لبم نشست. با خودم فکر کردم: ( همه چیز تموم شد! دیگه هیچ خبری از مشکل و گرفتاری نیست! با این پول میتونم تموم بدبختی هام رو تموم کنم! مطمئنم توی حساب شرکت اونقدری پول هست که این پول در مقابلش خیلی کم باشه. تازه تا وقتی که آقای منشی زاده جریان رو بفهمه، خیلی طول میکشه! اون یه حسابدار خیلی گیج و حواس پرته! خب... اول با این پول چیکار کنم؟ همم.... اول، اول قلب بابا رو عمل میکنم! بعدم یه خونه ی کوچیک میخرم. بعدش.... )
    صدای رئیس شرکت و آقای منشی زاده، نگذاشتند که دیگر به خیال پردازی هایم ادامه دهم!
    هول کردم! وحشت زده دستی به مقنعه ام کشیدم و بعد به سرعت به سمت کمدی که گوشه ی اتاق بود، رفتم و داخلش قایم شدم. از ترس، نفسم را حبس کرده بودم!
    آنها وارد اتاق شدند. بغض سختی، گلویم را می فشرد.

    پشیمان شدم! من هر چقدر هم که در مضیقه مالی بودم، نباید آن کار را میکردم! پدرم به من دزدی کردن را یاد نداده بود! من دزد نبودم! دزدی کردن را هم بلد نبودم! با وحشت و ترس و لبهایی که به شدت می لرزیدند، شروع کردم به ذکر گفتن! در واقع، لب می زدم.
    اما دست مرتعشم را، محکم روی دهانم گذاشته بودم که مبادا جیغ بزنم و این کار باعث تشدید نفس تنگی ام میشد. در کمد هم که هوای زیادی نبود.
    در حالیکه احساس سرگیجه و بی حالی میکردم، با خودم عهد کردم که آن پول را سرجایش بگذارم. همان موقع بود که... از حال رفتم و پرت شدم روی زمین!
     

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    سلام دوست عزیز
    خب در درجه اول،احساس می کنم متن شما اقتباسی از سریال"خاطرات یک خون اشام" هست. دو تا برادر خون آشام و گل شاه پسند و دختری که هر دو نفر عاشقشند و در نهایت یه مثلث عشقی.
    خب اگر خودتون ایده جدیدی طرح می کردید، خیلی بهتر بود. شباهت بین کاراکترهای متن شما با کاراکترهای یه سریال تخیلی ، کمی توی ذوق می زنه. سعی کنید از دفعه بعد، ابتکار بیشتری به کار ببرید.

    *مونولوگ هاتون نسبتا خوب بود، ولی جای پیشرفت داره.
    *علائم نگارشی هم سطح متوسطی داشتند و تقریبا خوبه. ولی تمرین بیشتر، توصیه میشه.
    *متاسفانه توصیف بصری و حسی و فضاسازی در متن شما وجود نداشت. در کل متن شنا، به جز یه مونولوگ نسبتا طولانی، مجموعه ای از یه سری دیالوگ پشت سرهم و بدون وقفه بود. برای جذاب تر شدن نوشته تون، باید حرکات، حالات صورت ، نمای محیط و... رو توصیف و فضاسازی کنید.

    موفق باشید: )
     

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    سپاس بابت بکارگیری قلمتون در تایپیک
    بانوی ارجمند
    متن ناتمام، متنی است که هدفی برای ادامه دادن داشته باشه. متن شما طبق شروعش، به هدف خودش رسیده و عملا جایی برای ادامه دادن نداره.
    هف متن شما، به یقین رسیدن زن مذکور، از شهید شدن یا زنده بودن حیدر هست . ولی شما شخصا به این نتیجه رسیدید و خودتون داستان رو تموم کردید. حداقل با این موضوع، امکان ادامه دادن متن شما وجود نداره.
    متن ناتمام، باید ناگفته ای داشته باشه که از شروعش مشخص باشه.
    بهرحال چون اولین تجربه شما، در زمینه نوشتن متن ناتمام بود، بابتش بهتون خسته نباشید عرض می کنم و امیدوارم بتونید با تمرین بیشتر، موفقیت دلچسبی کسب کنید.
    موفق باشید: )
     

    Saeedeh.br

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/09
    ارسالی ها
    256
    امتیاز واکنش
    4,611
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    مشهد
    ممنون از اینکه اشکالات متن من رو گفتید .
    من خودم هم خیلی از این متنم خوشم نمی اومد چون خیلی خام و ناپخته نوشته بودم .س اما سعی میکنم که متن های بهتری بنویسم
     

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    "متن ناتمام"
    کیف دسته دار و چرمم را، روی کاناپه شکلاتی پرت کرده و از بالا، دکمه های پیراهن زرشکی ام را باز می کنم. بوی تعفن و کثافت، تمام فضا را در بر گرفته است. خودخواسته بینی ام را از وظیفه اش منع می کنم و با دهان از هوای آلوده محیط نفس می کشم. جوراب های مشکی ام که نزدیک به دو هفته است، رنگ آب و مواد شوینده به خود ندیده اند، پاکیزه تر از موکت زبر زیر پاهایم است. گامی به جلو برمی دارم و با دیدنش، پوزخندی روی لبم می نشیند. صدای گریه های بی امانش، سلول های عصبی ام را به رعشه می اندازد.
    بدون توجه به وضعیت رقت بارش، راهم را به طرف اتاقم کج می کنم. در انی از زمان، صدایش اوج می گیرد و تلالو امواجش، به لغتی شبیه می شود که، تمام وجودم را منجمد می کند...
     

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    31
    -با..با.
    صدایی که از لای خروار ها آب دهان بیرون می امد ،پلکهایم را روی هم می کوبد . و جیغ های ممتد ان چون تیزی رشته افکارم را میدرد و تن خسته ام را روانه ی اتاق دربسته میکند. دستم هنوز روی دستگیره ی بسته شده در بود و افکارم پیش موجودی که ده سال غصه اش به خستگی و بعد هم به نفرت تبدیل شده بود. بغض مردانه ام را به سختی از گلویم پایین دادم و لباس زرشکی را با تنشی که از خستگی به جان دستهایم افتاده بود روی تخت به اصطلاح دونفر امان پرت کردم ؛ تختی که بعد از رفتن سحر هیچگاه نتوانستم روی ان ارام بگیرم .
    صدای افتادن چیزی دوباره دستهایم را روی دستگیره نشاند و با وحشت به سمت پذیرایی کوچک و بهم ریخته ی خانه ام رساند.
    -یه دیقه آروم بگیر .
    لحن تند و سردم به تن رنجور و لاغر پسر عقب افتاده ام ،دل خودم راهم چنگ میزد ولی بعد از ده سال، تحمل رفتارهایش برایم مثل کابوس شده بود . به سمتش خیز برداشتم و صورت استخوانی که روی موکت زبر و کثیف صورتی رنگ اتاق افتاده بود را بلند کردم . دست های کج شده اش با ضرب شدیدی به صورتم و بدنم کوبیده شد تا اینکه بالاخره روی مبل رهایش کردم . دستم را زیر کتفش بردم تا دستی که بین مبل و تنش محسور شده بود را آزاد کنم که نگاهش ،چشمم را سوزاند .گردنش هنوز کج بود و نمیتوانست به راحتی نگاهم کند. دستم را روی صورتش گذاشتم تا جای سرش را درست کنم که لبخند غریبی روی لبهای خیسش نشست .آب دهانی که روی آستین لباسم ریخت را با لعنت به خودم پاک کردم و بی توجه به چشم هایی که بی وقفه نگاهم میکرد ،لباس های کثیفش را صاف کردم . سکوت عجیبی که برقرار شده بود نگاهم را دوباره چشم های بیرون زده و ناموزون او انداخت. او ساکت شده بود و با لبخند نازیبایی به صورت خسته و غمگین من زل زده بود. ناخواسته دستم روی صورتش نشست و ده سال حس پدرانه به سـ*ـینه ام فشار آورد. لبخندش به جیغ های و خنده های بلند تبدیل شد و تکان دست هایش مدام به صورت من میخورد و در اخر روی صورتم آرام گرفت. دستهای بی قرارش را لا به لای انگشتان گرفتم و از روی صورتم پایین آوردم. انگار اوهم میدانست روز آخریست که کنار هم هستیم؛ خودش را روی زمین انداخته بود تا از اتاق تاریک تنهاییم مرا بیرون بکشد و لحظه ای نگاهم کند. شانه هایم شروع به لرزیدن کرد و درست مقابل پاهایش با زانو به زمین نشستم و دستم را روی زانوی دیگرم ،حائل چشم های خیسم کردم.
    -مجبورم...باور کن مجبورم بفرستمت تو اون خراب شده .
    جمله ها به سختی از لای هق هق هایم بیرون می امد .شاید اگر سحر ترکمان نمیکرد و مادرانه به پای فرزند معلولش میماند؛من مجبور نمیشدم او را از خودم جدا کنم . اشکهایم حاصل پنج سال نگهداری و زجر هایی بود که تنهایی کشیدیم ولی دیگر صبرم تمام شده بود و زندگی رقت بارم کلافه ام کرده بود.
    چیزی را روی سرم احساس کردم .انگار حرف هایم را فهمیده بود و دست و صورتش را روی سرم گذاشت . حرکات اضافه اش را حس میکردم که حتی توان بوسیدن هم نداشت. دست هایش را از روی سرم کشیدم و سرم را روی پاهای رنجور لاغرش امان دادم و به حال روز خودم زار میزدم . او از کنار من بودن خوشحال بود ومدام صورتش را به سرم میمالید ولی من به اندازه ی تمام دنیا از مهربانی او شرمنده بود. غرق در اولین حس پدرانه ام بودم که صدای زنگ آیفون ، من را به فضای آشفته ی خانه برگرداند تا او را مهیای رفت کنم .
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا