"متن ناتمام"
کلافه شده بودم. از حرص لیوان روی میز را برداشتم و روی سنگ سفید کف سالن، رها کردم. لیوان بی نوا با جیغ بلندی شکست و دیواره بلوری اش، به صدها تکه ریز و درشت تقسیم شد. صدای قدم های سراسیمه به گوش رسید. قامت کوتاه مادر در درگاه سالن پدیدار شد. با وحشت نگاهی به من و سپس شیشه های روی زمین انداخت. اما من بی توجه به مادر، تنها مات موجود بی حسی بودم، که وسط سالن روی زمین نشسته بود و روی ورق های زیر دستش، اشکال درهم و نامفهوم می کشید. گویا اصلا پیرامونش برایش اهمیتی نداشت، چرا که هیچ واکنشی به صدای شکستن لیوان نشان نداد.
با صدايي آرام و خشمگين نامش را بر زبان آوردم : اميـر؟
اما او طبق معمول با شنيدن نامش از زبان من حلقه ي انگشتان باريك و نحيفش را به دور مداد مشكي رنگ محكم تر كرد .
بي آنكه نگاهي به سمت مادرم كه با چشماني محزون و خيس ، مدام نگاهش ميان من و پسركم در رفت و آمد بود ، پاهاي بي جان و لرزانم را به سمت او حركت دادم و درست در كنارش ، در ميان آن همه ورق كاغذ هايي كه بيهوده خط هاي كج و كوله اي بر روي آن ها سوار شده بودند ، زانو زدم و به چهره ي بي حالتش خيره شدم .
دستانم را باز كردم و با صدايي كه حالا اثري از خشم در آن نبود زمزمه كردم : نمي خواي بياي بغـ*ـل بابا؟
و باز هم همان سكوت سرسام آور لعنتـي !
نفس عميقي كشيدم و با چشماني خستـه به او خيره شدم ...
با غمي كه ناخودآگاه بر دلم سرازير شده بود به آرامي لب زدم : مادرت كه رفت ... اون نامرد رفت و پشت سرشم نگاه نكرد . شايد اگه نگاه مي كرد ، مـرد غمگين و خسته اي رو مي ديد كه جـز تك پسرش ديگه هيچي براش باقي نمونده . مي دوني چيـه ؟ من همه زندگي مو باختم ، همه رو ...
حرفم را نيمه تمام رها كردم و بغضي را كه مانند سنگي در گلويم جاخوش كرده بود ، با قطره اشكي از ميان مژگانم رها كردم و پس از آن قطره اشك كه گويا آغاز كننده ي زخـم كهنه و سر بسته ام بود ، اشك هاي ديگرم راه خود را باز يافتند و بر روي گونه هايم سرازير شدند .
مردانه گريه مي كردم تا شايد پسرك كوچكم دلش به رحم بيايد و با دلسوزي چشمان مشكي اش را به من بدوزد .
اما ...
با احساس گرمي دستي بر روي شانه ام ، سرم را بلند كردم و به چهره ي خيس از اشك مادرم خيره شدم .
لحظه اي بعد صداي گرم و مهربانش در گوشم طنين انداخت : بس كن مهرداد ! چرا نمي خواي باور كني؟ سايه رفت ، اميرم با خودش برد !
نگاه مات شده ام را از چشمان اشكي اش گرفتم و به لباس يكدست مشكي اش دوختم .
چشم از مادر گرفتم و به جاي خالي اميـرم نگاه كردم ...
درست است ! ساليان سال بود كه سايه رفته بود و پسركم را با خودش بـرده بود !
کلافه شده بودم. از حرص لیوان روی میز را برداشتم و روی سنگ سفید کف سالن، رها کردم. لیوان بی نوا با جیغ بلندی شکست و دیواره بلوری اش، به صدها تکه ریز و درشت تقسیم شد. صدای قدم های سراسیمه به گوش رسید. قامت کوتاه مادر در درگاه سالن پدیدار شد. با وحشت نگاهی به من و سپس شیشه های روی زمین انداخت. اما من بی توجه به مادر، تنها مات موجود بی حسی بودم، که وسط سالن روی زمین نشسته بود و روی ورق های زیر دستش، اشکال درهم و نامفهوم می کشید. گویا اصلا پیرامونش برایش اهمیتی نداشت، چرا که هیچ واکنشی به صدای شکستن لیوان نشان نداد.
با صدايي آرام و خشمگين نامش را بر زبان آوردم : اميـر؟
اما او طبق معمول با شنيدن نامش از زبان من حلقه ي انگشتان باريك و نحيفش را به دور مداد مشكي رنگ محكم تر كرد .
بي آنكه نگاهي به سمت مادرم كه با چشماني محزون و خيس ، مدام نگاهش ميان من و پسركم در رفت و آمد بود ، پاهاي بي جان و لرزانم را به سمت او حركت دادم و درست در كنارش ، در ميان آن همه ورق كاغذ هايي كه بيهوده خط هاي كج و كوله اي بر روي آن ها سوار شده بودند ، زانو زدم و به چهره ي بي حالتش خيره شدم .
دستانم را باز كردم و با صدايي كه حالا اثري از خشم در آن نبود زمزمه كردم : نمي خواي بياي بغـ*ـل بابا؟
و باز هم همان سكوت سرسام آور لعنتـي !
نفس عميقي كشيدم و با چشماني خستـه به او خيره شدم ...
با غمي كه ناخودآگاه بر دلم سرازير شده بود به آرامي لب زدم : مادرت كه رفت ... اون نامرد رفت و پشت سرشم نگاه نكرد . شايد اگه نگاه مي كرد ، مـرد غمگين و خسته اي رو مي ديد كه جـز تك پسرش ديگه هيچي براش باقي نمونده . مي دوني چيـه ؟ من همه زندگي مو باختم ، همه رو ...
حرفم را نيمه تمام رها كردم و بغضي را كه مانند سنگي در گلويم جاخوش كرده بود ، با قطره اشكي از ميان مژگانم رها كردم و پس از آن قطره اشك كه گويا آغاز كننده ي زخـم كهنه و سر بسته ام بود ، اشك هاي ديگرم راه خود را باز يافتند و بر روي گونه هايم سرازير شدند .
مردانه گريه مي كردم تا شايد پسرك كوچكم دلش به رحم بيايد و با دلسوزي چشمان مشكي اش را به من بدوزد .
اما ...
با احساس گرمي دستي بر روي شانه ام ، سرم را بلند كردم و به چهره ي خيس از اشك مادرم خيره شدم .
لحظه اي بعد صداي گرم و مهربانش در گوشم طنين انداخت : بس كن مهرداد ! چرا نمي خواي باور كني؟ سايه رفت ، اميرم با خودش برد !
نگاه مات شده ام را از چشمان اشكي اش گرفتم و به لباس يكدست مشكي اش دوختم .
چشم از مادر گرفتم و به جاي خالي اميـرم نگاه كردم ...
درست است ! ساليان سال بود كه سايه رفته بود و پسركم را با خودش بـرده بود !