قلمت رو به رخ بکش!

Eyna.sh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/04
ارسالی ها
1,276
امتیاز واکنش
14,975
امتیاز
696
محل سکونت
تهران
"متن ناتمام"
کلافه شده بودم. از حرص لیوان روی میز را برداشتم و روی سنگ سفید کف سالن، رها کردم. لیوان بی نوا با جیغ بلندی شکست و دیواره بلوری اش، به صدها تکه ریز و درشت تقسیم شد. صدای قدم های سراسیمه به گوش رسید. قامت کوتاه مادر در درگاه سالن پدیدار شد. با وحشت نگاهی به من و سپس شیشه های روی زمین انداخت. اما من بی توجه به مادر، تنها مات موجود بی حسی بودم، که وسط سالن روی زمین نشسته بود و روی ورق های زیر دستش، اشکال درهم و نامفهوم می کشید. گویا اصلا پیرامونش برایش اهمیتی نداشت، چرا که هیچ واکنشی به صدای شکستن لیوان نشان نداد.


با صدايي آرام و خشمگين نامش را بر زبان آوردم : اميـر؟
اما او طبق معمول با شنيدن نامش از زبان من حلقه ي انگشتان باريك و نحيفش را به دور مداد مشكي رنگ محكم تر كرد .
بي آنكه نگاهي به سمت مادرم كه با چشماني محزون و خيس ، مدام نگاهش ميان من و پسركم در رفت و آمد بود ، پاهاي بي جان و لرزانم را به سمت او حركت دادم و درست در كنارش ، در ميان آن همه ورق كاغذ هايي كه بيهوده خط هاي كج و كوله اي بر روي آن ها سوار شده بودند ، زانو زدم و به چهره ي بي حالتش خيره شدم .
دستانم را باز كردم و با صدايي كه حالا اثري از خشم در آن نبود زمزمه كردم : نمي خواي بياي بغـ*ـل بابا؟
و باز هم همان سكوت سرسام آور لعنتـي !
نفس عميقي كشيدم و با چشماني خستـه به او خيره شدم ...
با غمي كه ناخودآگاه بر دلم سرازير شده بود به آرامي لب زدم : مادرت كه رفت ... اون نامرد رفت و پشت سرشم نگاه نكرد . شايد اگه نگاه مي كرد ، مـرد غمگين و خسته اي رو مي ديد كه جـز تك پسرش ديگه هيچي براش باقي نمونده . مي دوني چيـه ؟ من همه زندگي مو باختم ، همه رو ...
حرفم را نيمه تمام رها كردم و بغضي را كه مانند سنگي در گلويم جاخوش كرده بود ، با قطره اشكي از ميان مژگانم رها كردم و پس از آن قطره اشك كه گويا آغاز كننده ي زخـم كهنه و سر بسته ام بود ، اشك هاي ديگرم راه خود را باز يافتند و بر روي گونه هايم سرازير شدند .
مردانه گريه مي كردم تا شايد پسرك كوچكم دلش به رحم بيايد و با دلسوزي چشمان مشكي اش را به من بدوزد .
اما ...
با احساس گرمي دستي بر روي شانه ام ، سرم را بلند كردم و به چهره ي خيس از اشك مادرم خيره شدم .
لحظه اي بعد صداي گرم و مهربانش در گوشم طنين انداخت : بس كن مهرداد ! چرا نمي خواي باور كني؟ سايه رفت ، اميرم با خودش برد !
نگاه مات شده ام را از چشمان اشكي اش گرفتم و به لباس يكدست مشكي اش دوختم .
چشم از مادر گرفتم و به جاي خالي اميـرم نگاه كردم ...
درست است ! ساليان سال بود كه سايه رفته بود و پسركم را با خودش بـرده بود !
 
  • پیشنهادات
  • آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    کلافه شده بودم. از حرص لیوان روی میز را برداشتم و روی سنگ سفید کف سالن، رها کردم. لیوان بی نوا با جیغ بلندی شکست و دیواره بلوری اش، به صدها تکه ریز و درشت تقسیم شد. صدای قدم های سراسیمه به گوش رسید. قامت کوتاه مادر در درگاه سالن پدیدار شد. با وحشت نگاهی به من و سپس شیشه های روی زمین انداخت. اما من بی توجه به مادر، تنها مات موجود بی حسی بودم، که وسط سالن روی زمین نشسته بود و روی ورق های زیر دستش، اشکال درهم و نامفهوم می کشید. گویا اصلا پیرامونش برایش اهمیتی نداشت، چرا که هیچ واکنشی به صدای شکستن لیوان نشان نداد.
    به طرفش خیز برداشتم و ناگهان متوجه چند قطره آب شدم روی کاغذ های زیر دستش سقوط کرد.
    چانه اش را گرفتم و صورتش را بالا آوردم. چشمانش دو کاسه خون و سرشار از اشک بودند.
    با صدایی بم شده و لرزان گفت: تقصیر من نبود! خودش اونجا پرید.
    چانه اش لرزید: سعی کردم جلوش رو بگیرم ولی...
    مادر با کنجکاوی پرسید: چی شده؟
    هم عصبانی بودم و هم ناراحت. صورتم را میان دستانم پنهان کردم و لبم را گاز گرفتم.
    دست مادر روی شانه هایم نشست: مِهدی، چه اتفاقی افتاده؟ یکی به من توضیح بده.
    عصبانیتم کمی فروکش کرده بود و حال نوبت من بود که اشک بریزم.
    صدایم بغض داشت و این نشان از شکستنم بود.
    - مهیا!
    - مهیا چی مادر؟ چیزیش شده؟
    - تصادف کرده.
    هقهق مریم بلند شد و من هم بی صدا گریستم. دستانم را از روی صورتم برداشتم. مادر با بهت به نقطه ای نا معلوم خیره شده بود. اشک نمی ریخت اما غم در چشمانش بیداد می کرد. آنقدر حالم خراب بود که نفهمیدم چگونه موضوع را برایش شرح دادم؟
    بازووانش را گرفتم و او را روی کاناپه نشاندم. هنوز مبهوت بود و هیچ عکس العملی نشان نداده بود.
    حال خودم هم خراب بود. مهیا! امانتی خواهرم نیز به خودش پیوسته بود. او دیگر در این دنیا نبود. بدنم می لرزید. لیوانی پر از آب کردم و پیش مادر برگشتم.
    - بیا یک لیوان آب بخور.
    صدایم خش دار بود اما او واکنشی نشان نداد. چهره مهربان و فرتوتش، به شدت غمناک و شکسته شده بود.
    زمزمه کرد: پس مهیا هم رفت؛ نوه عزیزم هم رفت.
     

    برنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/27
    ارسالی ها
    305
    امتیاز واکنش
    4,502
    امتیاز
    485
    محل سکونت
    شهرجهانی (یزد)
    "متن ناتمام"
    کلافه شده بودم. از حرص لیوان روی میز را برداشتم و روی سنگ سفید کف سالن، رها کردم. لیوان بی نوا با جیغ بلندی شکست و دیواره بلوری اش، به صدها تکه ریز و درشت تقسیم شد. صدای قدم های سراسیمه به گوش رسید. قامت کوتاه مادر در درگاه سالن پدیدار شد. با وحشت نگاهی به من و سپس شیشه های روی زمین انداخت. اما من بی توجه به مادر، تنها مات موجود بی حسی بودم، که وسط سالن روی زمین نشسته بود و روی ورق های زیر دستش، اشکال درهم و نامفهوم می کشید. گویا اصلا پیرامونش برایش اهمیتی نداشت، چرا که هیچ واکنشی به صدای شکستن لیوان نشان نداد.
    ناخودآگاه به سمت هليا رفتم و با حرص ورق كاغذ را از زير دستش بيرون كشيدم .بالاخره سرش را بالا آورد و با نگاهي جسورانه مرا برانداز كرد ،اما همين كه خواستم حرفي بزنم دوباره سرش را پايين انداخت و مشغول خط خطي كردن شد. . با حس دستي كه بر شانه ام نشست سرم را برگرداندم و با چهره ي مغموم مادر مواجه شدم .
    - صابر راحتش بذار.
    - ولي مامان ...
    - اين بچه تازه آروم شده ،حوصله داري باز بي قراري هاشو تحمل كني ؟
    بدون هيچ حرفي به اتاق خواب كوچكم پناه بردم و روي تخت چوبي يك نفره ام ولو شدم .نگاهي به كاغذي كه تقريبا در دستم مچاله شده بود انداختم و مشغول آناليز آن خطوط در هم و برهم اسكيس مانند شدم .
    با كمي دقت ميشد تصوير يك چهره ي انتزاعي را تشخيص داد .صورتي بيضي شكل با چشمهاي درشتش شبيه دو حفره ي سياه و يك خط تقريبا صاف كه گويا نقش بيني را ايفا مي كرد ،همچنين موهايي آشفته با رنگهاي گرمي مثل قرمز ،نارنجي و قهوه اي كه تقريبا كل صفحه را پر كرده بود . ولي نكته اي كه بيش از همه توجهم را به اين نقاشي كذايي جلب كرد اين بود كه آن صورتك انتزاعي دهاني نداشت .شايد فراموش كرده بود برايش دهان بگذارد مخصوصا كه قبل از اتمامش كاغذ را از زير دستش كشيده بودم .از اتاقم بيرون زدم و رفتم كنار هليا نشستم و نقاشي را به سمتش دراز كردم .
    - عمو جون دهنش رو يادت رفته بكشي .
    باز هم واكنشي از خود نشان نداد . اين همه بي محلي آن هم از طرف يك الف بچه ي هشت ساله برايم غير قابل تحمل بود .بنابرين تصميم گرفتم دوباره به اتاقم بروم كه يكباره با ديدن تصوير مشابه نقاشي قبل در جا خشكم زد .همان صورت بيضي شكل بدون دهان ،همان چشمان سياه ،همان بيني خطي ،تنها تفاوتي كه به چشم مي خورد رنگ مو ها بود كه اينبار با رنگهاي سردي مثل سبز و آبي رنگ شده بود .
     

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    سپاس بابت قلم زیبای شما
    دوست عزیز !
    بی تعارف باید عرض کنم که متن زیبا و تاثیرگذاری خلق کردید.
    *احساسات ضد و تقیض کاراکتر، به خوبی شرح داده شده.
    *توصیفات حسی و بصری زیبایی ارائه دادید و از این بابت تحسینتون می کنم.
    *علائم نگارشی رو به میزان تقریبا کاملی رعایت کردید. ولی در یکی دو مورد خطا داشتید که با ویرایش کردن ، اصلاح خواهد شد.
    *ساختار جمله بندی هاتون در برخی موارد مشکل داره. مثلا:
    1.بي آنكه نگاهي به سمت مادرم كه با چشماني محزون و خيس ، مدام نگاهش ميان من و پسركم در رفت و آمد بود

    عبارت شما در بخش اول، فعلی نداره.

    عبارت صحیح:بي آنكه نگاهي به سمت مادرم بیندازم ،كه با چشماني محزون و خيس ، مدام نگاهش ميان من و پسركم در رفت و آمد بود

    2.ساليان سال بود كه سايه رفته بود و پسركم را با خودش بـرده بود !

    فعل"بود" به مراتب ،در یک جمله ترکیبی تکرار شده و همین امر، با زیبایی قلم شما ناسازگاره و شایسته نیست.

    عبارت پیشنهادی:ساليان سال از رفتن سایه می گذرد.سایه ای که هم وجود خودش را از من دریغ کرد و هم پسرکم را !

    3.چشم از مادر گرفتم و به جاي خالي اميـرم نگاه كردم ...

    در جمله قبل، چشم از مادر گرفته و به لباس مشکی خیره شده. تکرار این عبارت، در حالی که جهت نگاه از قبل عوض شده،جالب نیست.

    عبارت پیشنهادی: سوی چشمان بی فروغم، از رنگ مشکی البسه ام جدا گشت و به زمین سرد گره خورد؛درست به جای خالی امیرم!

    موفق و موید باشید
     

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    زندگی همیشه اونی نیست که انتظارش را داریم.
    قدیمی ها گفته اند زندگی گاهی پستی و بلندی هایی دارد،ولی انگار در مورد من فقط شامل قله های خشن و پر فرازش است.
    با انگشتانم کرم مرطوب کننده را روی صورتم پخش کردم.به صورت بی روحم نگاه کردم.
    آینه نقره صادقانه چهره زرد و مسکینم را به رخ می کشید.
    صدای باز و بسته شدن درب خانه به گوش رسید .سرم تیر کشید و نالیدم: دوباره شروع شد!

    باز هم به رسم عادت با شنیدن صدایشان رعشه ای به تنم افتاد.
    _چیه چی میگی؟هان؟من طلاق بده نیستم،میخوای طلاق بگیری که بری با اون مرتیکه؟مگه این که از روی جنازه من رد شی.
    _غلط میکنی! من هر کاری که دوست داشته باشم میکنم،به تو هم هیچ ربطی نداره.
    دستانم رو مشت کرده
    و ناخن های بلندمو درش فرو کردم،خسته ام! چرا نمی فهمند؟
    هر شب صدایشان در گوشم میپیچد و لالایی شبانه ام می شود.
    دلم میخواهد از همه چیز و همه کس فرار کنم،فقط من باشم و خدای خودم.
    دستان لرزانم رو به سمت مداد چشم مشکی ام می برم و برش میدارم،لرزش دستانم باعث ایجاد خطوط ناراستی در کنار چشمانم می شود.
    مداد را به گوشه ای پرتاب میکنم ،تن خسته ام را به کنجی از اتاق می رسانم،باز هم صدای فریادشان را می شنوم،دستان ظریفم را به روی گوش هایم قرار میدهم.
    نمی خواهم بشنوم ،دلم کمی،فقط کمی آرامش می خواهد ،چیزی که هیچگاه در این خانه نبوده و نخواهد بود.
    صدای سیلی اش را میشنوم و ناخودآگاه سوزش گونه ام را احساس میکنم،قطرات داغ اشک بر گونه ام جاری می شود ،حتی سرمای این قطرات هم از حرارت وجودم کم نمی کند،بغضی گلویم را در بر گرفته است و نفس های تکه تکه ام به سختی از سـ*ـینه زخم خورده ام خارج می شود.
    خداوندا استعفایم را از این دنیا بپذیر، دیگر طاقتم طاق شده است.
     

    Melika_mghzi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/11
    ارسالی ها
    898
    امتیاز واکنش
    26,280
    امتیاز
    881
    کلافه شده بودم. از حرص لیوان روی میز را برداشتم و روی سنگ سفید کف سالن، رها کردم. لیوان بی نوا با جیغ بلندی شکست و دیواره بلوری اش، به صدها تکه ریز و درشت تقسیم شد. صدای قدم های سراسیمه به گوش رسید. قامت کوتاه مادر در درگاه سالن پدیدار شد. با وحشت نگاهی به من و سپس شیشه های روی زمین انداخت. اما من بی توجه به مادر، تنها مات موجود بی حسی بودم، که وسط سالن روی زمین نشسته بود و روی ورق های زیر دستش، اشکال درهم و نامفهوم می کشید. گویا اصلا پیرامونش برایش اهمیتی نداشت، چرا که هیچ واکنشی به صدای شکستن لیوان نشان نداد.
    تنها دستان کوچک و پژمرده اش را داس مانند دور مداد حلقه کرده بود و خط های پوچش را مانند کودکان شش ساله سر هم میکرد
    اعصابم بهم ریخته بود و تنها منتظر واکنشی برای تخلیه اعصاب بودم ....بهانه اش را داشتم
    دستانش را محکم درون دستان محکم و مردانه ام قفل کردم
    ((اروم باش....ببین میز رو هم خط خطی کردی!؟))
    تنها عکس العملش تکان دادن سر به سوی انتهای گردن خود بود
    سعی در ازاد کردن دستانش داشت و این برایم معجزه محسوب میشد در جدال و ستیز با دستان محکم و مردانه ام تنها شکست نصیبش میشد
    دستانش را محکم تر گرفتم....سرم را کنار گوش های کوچکش بردم و نجواگانه و ارام موسیقی ارامبخش زندگی از دست رفته مان را خواندم
    ((اینجا یکی هست که هر ثانیه خوابتو میبینه
    تو چشم تقویم با نبض ساعت منتظر میشینه
    همیشه اونکه غرق سکوته دستتو میخونه
    درد لحظه رو کسی میدونه که منتظر میمونه))
    نمیدوانم در نوای موسیقی غمسوزی چون این چه بود که اینگونه ...همچون قرصی ارام بخش موجب ارامش روح لطیفش میشد
    دستانش در دستان بزرگم ارام ارام شل شد...انگار خسته بود...از ستیز و جنگ!
    ((از وقتی تو رفتی شب حالمو پرسید
    شاید اگه تو برگردی بشه از چیزی نترسید
    بشه قدر این ثانیه هارو کنار تو فهمید ))
    نم نمک مانند نوزاد کوچکی که با نوای مادرش به خواب میرود!
    پلک هایش سقوط کردند ..... در لحظه اخر تنها قهوه ای چشمانش کیف کوچک کودک 8 ماهه ام را نشانه گرفت ....و من ماندم و یک دنیا بیرحمی!!!
    شاخه گل زندگی ام وحشیانه پر پر شد!....و تنها یک جسد مدفون شده زیر خروار ها خاک برایم به یادگار گذاشت!
    چگونه اینگونه شعله کوچک عشقمان زیر خاک های پژمرده و دلگیر , دفن شد؟!
    بنیتا 8 ماهه ام....تنها....زیر خروار ها خاک...ارَمید!
    انگار که قلب کوچکش تنها 8 ماه حق کوبیدن به دیواره سـ*ـینه اش را داشت!
     
    آخرین ویرایش:

    HLYW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/08
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    4,248
    امتیاز
    416
    زندگی همیشه اونی نیست که انتظار داری.
    قدیمی ها گفتند زندگی گاهی پستی و بلندی داره،ولی انگار در مورد من فقط شامل قله های خشن و پرفرازه.
    با انگشتانم کرم مرطوب کننده را روی صورتم پخش کردم.به صورت بی روحم نگاه کردم.آینه نقره صادقانه چهره زرد و مسکینم رو به رخ می کشید.
    صدای باز و بسته شدن درب ورودی خانه به گوش رسید. سرم تیر کشید و نالیدم:دوباره شروع شد!
    کیسه های خرید در میان دستانش به من چشمک می زد.قبل از ان که خودش با حرص بخواهد بر سرم داد بکشد جلو رفته و کیسه ها را گرفتم.پوزخند روی لبش بی علت نبود! اما من نمی دانستم ذهنش تا به کجا رفته که این طور عصبی نگاهم می کند و پوزخند می زند.
    -خبریه که انقدر به خودت رسیدی؟نکنه مهمون داری؟
    وبا شک ابروهایش را بالا داد.عرق سرد بر پیشانی ام نشست،(چرا باید یادش برود که امشب خانه مادرم دعوتیم؟)مثل همیشه که در مقابل نگاه تیزبین و لحن خشنش دستپاچه می شدم ،جواب دادم:
    -چطور یادت رفته؟خوبه مامانم به خودت زنگ زد و دعوتمون کرد؟
    دستی به گردنش کشید.از حالت چشم هایش فهمیدم قضیه را برای خودش سبک سنگین می کند.کلافه تر نگاهم کرد:
    -یادمه،ولی خیلی قاطع گفتم که نمیریم
    بغض به گلویم چنگ انداخت.سه ماه بود که ان ها را ندیده بودم! بیچاره مامان فکر می کرد دل مشغولی های زندگی مشترک موجب بی خیالی عمیق من شده و به ان ها را سر نمی زنم.بهرحال کسی از ذات این عوضی بلافطره خبر نداشت! بیچاره تر از او،بابا که فکر می کرد دخترش را دست خوب ادمی سپرده.
    -ولی بعد از اون همه اصرار گفتی چشم اگه بتونیم حتما میایم
    کتش را با بی قیدی روی مبل پرت کرد:
    -تازه دیدیشون..
    لب هایم از سر حرص لرزید:
    -سه ماهه
    کنترل تلویزیون را به دست گرفت.انگار لحن نسبتا ملایمش برایم کار ساز نبود که بلند فریاد کشید:
    -من به حرف زن جماعت گوش نمی کنم.گمشو برو تو اتاق اون ارایش مسخره رو پاک کن..امشب جام ال کلاسیکوعه اونوقت تو توقع داری من بازی به این مهمی رو ول کنم بیام ور دل ننه بابای تو؟
    تکان نخوردم.اشک به چشمانم هجوم اورد.باز هم باید بهانه تراشی می کردم.باید به عزیزترین های زندگی ام دروغ تحویل می دادم.چقدر احمق بودم که فکر می کردم می توانم زندگی ام را جمع و جور کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    جواب نمیدین؟
     

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    31
    من که صاحب نطر نیستم!
    آقا کیارش تشریف میارن نظرشون و میگن
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    منم با ایشون بودم، خیلی وقت پیش متنم رو فرستاده بودم.
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا