قلمت رو به رخ بکش!

Forgettable

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/28
ارسالی ها
2,354
امتیاز واکنش
11,844
امتیاز
796
سن
32
محل سکونت
یزد
رطوبت شدید هوا، پوست صورت و گردنم را نم دار کرده بود و آفتاب سوزان تابستونی، وضعیت را بدتر می کرد.شنیدن صدای عجیب و غریب زوزه ای که شنیده می شد، هم هیجان به دنبال داشت و هم ترس.با دستم شاخ پربار جلوی دیدگانم را کنار زدم و همزمان با گام برداشتن،با لبه کلاهم صورت عرق کرده ام را باد زدم.. اسلحه شکاری ام در حالت آماده باش بود، تا در صورت لزوم از آن استفاده کنم. اسلحه به دست و محتاطانه جلوتر رفتم و در پناه سرو بلندی که میان درختان جنگل سروری می کرد، سرک کشیدم و به منبع صدا، کنار چشمه نگاه کردم. با دیدن موجودی که زوزه می کشید، دهانم از تعجب باز ماند...
پاهایی قدرتمند به مثال اسب و سری مانند گرگ، با ابهت و جدی، و تنی با پیچ و تاب تن و بدن آهویی گزل و تیزپا. و زوزه اش، زوزهء درد بود. صدایش که به آفاق بر می خاست، مو بر تنم سیخ می شد اما آن گاه که آهسته صدایش فروکش می کرد، قلبم از درد عمیقی فشرده میشد. بیش از آن که از شکل و شمایل عجیبش تعجب کنم، به آن اندیشیدم که چه شده و این ناله ها از چیست؟ به ظاهر خونسرد و مقتدر است این موجود، اما صدایش، و حرکات بی قرارش مفهوم دیگری دارند..
دستم از اسلحه شل می شود، عادی می ایستم. نمی توانم ریسک کنم و به سمتش بروم، پنجه های تیز و تن ورزیده اش، باز هم حرف های دیگری می گویند. در عجبم از این همه اقتدار و این حجم سرشکستگی. گرگ، اگر گرگ زاده باشد و اصیل، در میان بوران و کوران هم بی یار و یاور بر پا می ایستد؛ این که گرگ نیست اما.. در فکر بودم که صدای شلیکی سکوت خوفناک و سکرآور جنگل را مانند سنگی بر شیشهء بزرگی در هم می شکند و من دستم می لرزد. اسلحه از دستم بر زمین می افتد و کسی از پشت سر دست بر دهانم می کوبد و مرا به سمت خودش هل می دهد. وحشت است که کل وجودم را تسخیر و در حصار گرفته. صدای جدی و نفس زنان مردی در گوشم، آرامش رفته را به من باز می گردادن:
- منم.
خودم را از او جدا می کنم و از گوشهء تنهء سرو، با تردید نگاه به جای خالی آن موجود می اندازم. تنهء درخت کمی دستم را زخم می کند زمانی که قدر دو کف دست خون، روی زمین می بینم. او نباید بازیچهء ما باشد، او هم حق حیات دارد.. امیدوارم به سلامت از دست دانشمندان مغزعفونتی که برای تحقیقاتشان هر غلطی می کنند، جان به در ببرد. موجود عجیب الخلقهء V5T..

اولین باره که با این تاپیک برخورد می کنم، خیلی جالبه.. دستتون درد نکنه :)
 
  • پیشنهادات
  • atena.vd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/16
    ارسالی ها
    779
    امتیاز واکنش
    10,114
    امتیاز
    704
    محل سکونت
    البرز
    نفس عمیقی کشیدم و در مقابل نگاه جسورش گفتم: قبوله!
    چشمان آبیش درخشید . دست هاش رو پرصدا به هم زد و با خوشحالی ای که در صداش موج می زد گفت: عالیه!
    به شادی کودکانه اش پوزخندی زدم و جدی گفتم: به شرط اینکه پروژه من رو انجام بدی!
    بادش به یه باره خالی شد. لب هاش شکل آویزون به خودش گرفت و با حرص گفت: خیلی نامردی کیا! تو فقط قراره یه روز نقش my friend من رو بازی کنی، اون وقت من پروژه به اون سختی رو چطور انجام بدم؟
    ابرویی بالا انداختم و با خباثت گفتم: خود دانی!
    درب کافه باز شد و همزمان چشم های آبی ترانه گرد شد. دستپاچه شده بود و هولزده گفت:باشه! باشه!قبوله!
    سرم رو که چرخوندم امین رو دیدم ؛ مثل اینکه دنبال کسی بود .
    همین جور که داشت چشم میگردوند و بین مشتریای کافه رو نگاه میکرد ، چشمش به ترانه افتاد و مثل اینکه به خواسته اش رسیده باشه ، به سمت ترانه راه افتاد.
    اواسط راه که بود تازه چشمش به من خورد و در جا خشکش زد.
    دستهای ظریفی رو روی دستهام حس کردم ؛ سر برگردوندم و متوجه شدم که ترانه دستهاشو روی دستهام گذاشته ؛ خواستم دستهامو از میان دستهاش بیرون بیارم که به آرومی زیر لب زمزمه کرد:
    -گفتم که قبوله! توروخدا ضایع نکن.
    پوزخندی زدم و به سردی گفتم:
    -قرارمون این بود که فقط نقش دوست پسرتو بازی کنم! نه اینکه بهم بچسبی.
    ترانه هیسی کرد و یواش تر از قبل گفت:
    -توروخدا کیا ! امین خیلی زرنگه من حتی الان هم مطمئن نیستم که حرفامو باور کنه ، چه برسه وقتی با هم سرد برخورد کنیم ،خواهش میکنم!
    پوفی کشیدم گفتم:
    -باشه ؛ ولی از حد خودت بیشتر نمیری اینو یادت باشه.
    با ذوق خنده ای کرد و گفت:
    -وای! مرسی کیا ،جبران میکنم.
    مثل خودش یواش زمزمه کردم:
    -باید جبران کنی . حالا هم حواست باشه نزدیک شد.
    بعدم لبخندی تصنعی زدم و به سمت امین که به تازگی به میزمون رسیده بود برگشتم
     

    برنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/27
    ارسالی ها
    305
    امتیاز واکنش
    4,502
    امتیاز
    485
    محل سکونت
    شهرجهانی (یزد)
    متن ناتمام ا
    ساعت از چهار صبح گذشته و من هنوز پلک روی هم نذاشتم .بارها وبارها فیلم اون دوربین لعنتی رو بررسی کردم .فریم به فریمش رو با دقت واکاوی کردم ولی هنوز چیزی دستگیرم نشده .با این حال مطمئنم که یک جای کار می لنگه. صدای پیغامگیر تلفن خونه از داخل هال به گوشم رسید .بازم برادر عزیزم علیرضا پشت خطه .
    - الو ...هنوز نخوابیدی مهرداد؟ بی خیال پسر خوب ...
    تلفن رو با خشم از برق می کشم و دوباره روبروی لپ تاپ نشستم .نگاهم به مانیتور گره خورده بود و داشتم از فرط خستگی خمیازه ای کشدار می کشیدم که یهویی متوجه نکته ی عجیبی شدم ...
     

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    رطوبت شدید هوا، پوست صورت و گردنم رو نم دار کرده بود و آفتاب سوزان تابستونی، وضع رو بدتر می کرد.شنیدن صدای عجیب و غریب زوزه ای که شنیده می شد، هم هیجان به دنبال داشت و هم ترس.با دستم شاخ پربار جلوی دیدگانم رو کنار زدم و همزمان با گام برداشتن،با لبه کلاهم صورت عرق کرده ام رو باد زدم.. اسلحه شکاری ام در حالت آماده باش بود، تا در صورت لزوم ازش استفاده کنم. اسلحه به دست و محتاطانه جلوتر رفتم و در پناه سرو بلندی که میون درختان جنگل سروری می کرد، سرک کشیدم و به منبع صدا، کنار چشمه نگاه کردم. با دیدن موجودی که زوزه می کشید، دهانم از تعجب باز موند…
    خدایا، باورم نمی شد دارم چه می بینم! یک گرگ که حدود دو برابر گرگ معمولی بود در حال زوزه کشیدن بود. پنجه های تیزش و دم راست ایستاده اش نشانگر خشونتش و خشمش بودند. آب دهانم را قورت دادم، قبل از اینکه بویم را حس می کرد باید فرار می کردم. حرف مادرم در سرم اکو شد:«هیچ وقت روزی که شبش ماه کامله رو توی جنگل نگذرون. اونجا خطرناکه و پر از گرگینه و خون آشام!» برگشتم و با تمام سرعتم شروع به دویدن کردم. صدای غرش گرگینه از پشت سرم بلند شد. نه نه نه، خدایا! موهای بلندم توی صورتم پخش شده بود. اسلحه را به کناری انداختم. به دردم نمی خورد، تنها چیزی که کار آن جهنمی را می ساخت گلوله نقره بود که من نداشتم. صدای خش خش علف ها از پشت سرم بلند شد. سرعتم را بیشتر کردم. به نفس نفس افتاده بودم. صدای دویدن گرگ هر لحظه نزدیک تر می شد. سراتجام از پشت رویم پرید و با صورت مرا به زمین انداخت، اما وزنی که رویم افتاده بود خیلی سنگین تر از وزن یک گرگ بود. دست یک انسان مو هایم را از صورت زخم شده ام کنار زد. جیغم در گلویم خشکید. با ترس سعی کردم پشتم را نگاه کنم که انگار انسان از رویم بلند شد و کمرم سبک شد. سایه ی بزرگی رویم افتاد، بالا را نگاه کردم. یک لحظه همه چیز فراموشم شد، خدای من، این صورت نمی توانست جهنمی باشد. به یکی از الهه های اعظم می خورد. پسری که اکنون بالای سرم ایستاده بود قطعا الهه بود. ابروانش را در هم کشید و غرید:
    - تو به قلمرو تجـ*ـاوز کردی.
    اکوی زوزه ی گرگ توی صدایش مانع می شد باور کنم انسانی معمولی ست. صدایش خشن و دورگه بود و مرا از فکر صورت الهه مانندش بیرون آورد. با یادآوری اینکه کجا هستم و در چه موقعیتی قرار دارم، عرق سردی بر پیشانیم نشست. با حرکتی سریع پشت یقه ام را گرفت، مرا بالا کشید و به تنه ی درختی چسباند.
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    متن ناتمام ا
    ساعت از چهار صبح گذشته و من هنوز پلک روی هم نذاشتم .بارها وبارها فیلم اون دوربین لعنتی رو بررسی کردم .فریم به فریمش رو با دقت واکاوی کردم ولی هنوز چیزی دستگیرم نشده .با این حال مطمئنم که یک جای کار می لنگه. صدای پیغامگیر تلفن خونه از داخل هال به گوشم رسید .بازم برادر عزیزم علیرضا پشت خطه .
    - الو ...هنوز نخوابیدی مهرداد؟ بی خیال پسر خوب ...
    تلفن رو با خشم از برق می کشم و دوباره روبروی لپ تاپ نشستم .نگاهم به مانیتور گره خورده بود و داشتم از فرط خستگی خمیازه ای کشدار می کشیدم که یهویی متوجه نکته ی عجیبی شدم ...

    تابلوی (وان یکاد) کمی کج شد و بعد تصویر انگار دوباره پخش بشه! تعجب کردم و دوباره فیلم رو برگردوندم عقب، اما نه! توهم نزده بودم... تنها یه احتمال وجود داشت؛ دست‌کاری حافظه‌ی دوربین. دوباره تلفن رو به برق زدم و شماره‌ی‌ سرگرد ناظری رو گرفتم.
    صدای سرگرد خواب‌آلود بود و من بی‌توجه به ساعت بهش زنگ زده بودم؛ باید منتظر یه تنبیه از طرف سرگرد باشم.
    -جناب سرگرد!
    +بله؟
    -سلام...
    +بگو ستوان.

    -من یه سرنخ پیدا کردم؛ باید بریم خونه‌ی آقای پناهی.
    +اما اون پرونده بسته شده.
    -سرگرد!
    +ستوان تو تمام تلاشت رو کردی اما دیگه سرهنگ و سرگرد حسین زاده، مجوز ورود به خونه‌اش رو نمیدن
    -پشت تابلوش یه راه خروجیه.
    +ستوان گفتم تمومـ....چی؟ تو چی گفتی؟
    -من خودم توی فیلم دیدم تابلو خود به خود کمی کج شد و بعد دوباره فیلم خونه پخش شد؛ اون پشت تابلوش یه دریچه داره.

    (لطفا توی پیام پروفایل مشکلاتش ذکر بشه)
     

    nadiya96sadeghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    247
    امتیاز واکنش
    14,813
    امتیاز
    826
    سن
    27
    پیشنهاد اول.
    از دیدن شخص جلوی درب خشکم زد،زبونم بند آماده بود.با هر زحمتی سرمو به طرف ترانه که از تغییر ناگهانیی من بهت زده بود،چرخوندم.
    با دیدنش داغ دلم تازه شد و تازه فهمیدم دارم چه غلطی میکنم.
    اخم‌هایم را در هم کشیدم و از بین دندان‌های بهم چسبیده غریدم.
    -شاهین اقتداری؟!تو میخوای منو با اون دربندازی!
    از اینکه با گیجی بهم خیره شده بود،حسابی حرصم گرفته بود.
    -وای ترانه تو که میدونستی این یاروی گردن کلفت رئیسمه.
    ترانه که تازه دوهزاریش افتاده بود که میخواهم جا بزنم،چشمهایش نگ التماس به خود گرفت.
    -کیا جون هر کی دوست دار،تو که وضعیت منو میدونی.نمی‌خوای که به خاطر یه بحث بچگونه تا آخر عمر اسیر دست همچین آدمی بشم.
    خودشو جلوتر کشید و ملتمسانه‌تر ادامه داد.
    کیا نامردی نکن دیگه،قول میدم پروژتو..اصلا دوتاش خودم برات انجام بدم.
    پوفی کشیدمو با درموندگی دستامو از زیر دستایی ظریفش بیرون کشیدم و جواب دادم.
    ولم کن ببینم چه گلی میتونم به سرم بگیرم.کارمون که از همین الان دود شد رفت هوا.
     

    برنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/27
    ارسالی ها
    305
    امتیاز واکنش
    4,502
    امتیاز
    485
    محل سکونت
    شهرجهانی (یزد)
    میدونم شاید درست نباشه ولی دوس دارم این متن رو که خودم ارسال کردم رو ادامه بدم .حالا یه بارم استثنا قائل بشید.خخخخ
    متن ناتمام
    دیوارهای کاهگلی نمور ویک لامپ صدواتی که با سیم نسبتا بلندی از وسط سقف آویزان بود. یک چهارپایه ی فلزی که روی زمین رها شده وتعدادی قوطی کنسرو خالی .اینها تمام چیزیهاییست که از روز قبل به یاد دارم . سعی می کنم از روی تخت بیمارستانی بلند شوم اما سرم از شدت درد تیر می کشدو ناخوآگاه چشمانم را به هم می فشارم .
    - تو ششمی هستی تو این ماه.قربانی های اول وچهارم هم تو همین بیمارستان تحت مراقبت بودن.
    مرد میانسالی با کت شلوار مشکی روی صندلی نشسته بود و مشغول تا کردن روزنامه اش بود . در بین جملات ریز ودرشت روزنامه ی تا خورده جمله ای ناقص توجهم را جلب می کند .(...از چنگ قانون گریخت !)
    -چی به سرم اومده ؟
    مرد شیک پوش از جا برخاست و با اخمی متفکرانه پرسید ؛
    - تو چیزی یادت نمیاد ؟
    - فعلا اینقدر گیجم که اسممو به زور یادم میاد .
    مرد غریبه کلافه در اتاق قدم زد گویا مشغول گز کردن متراژ اتاق بود.صدای گامهای محکمش داشت اعصابم را بهم می ریخت .
    - آقا شما پلیسی؟ جریان چیه ؟
    مرد مجددا روی صندلی نشست و با چشمان نافذش به من خیره شد .
    - ما نمیدونیم اونی که تو وچند نفر دیگه رو دزدیده کیه و یا قصدش از اینکار چیه ، ولی خوشبختانه تا الان هیچ قتلی اتفاق نیوفتاده. ظاهرا مجرم به آدم ربایی و آزار قربانی هاش اکتفا کرده .تمام قربانی ها یه سری وجه اشتراک دارن مثلا اکثرشون ورزشکارن وکلاسایی مثل بدنسازی و اینجور چیزا میرن و اکثر آدمهای خوشتیپ وخوش قیافه ای هستن .
    - هه ! پس به جای قاتل سریالی با یه دزد سریالی طرفین .
    نگاهی به دست های باند پیچی شده ام می اندازم .تمام نقاط دستم به صورت سطحی با تیغ خراشیده شده و نقاطی هم به وسیله ی سیگار سوخته بود.
    - یه وجه اشتراک دیگه هم بین قربانی ها هست که به شدت نگران کننده است .
    دهانم باز می ماند ومرد سوال نپرسیده ام را پاسخ می دهد .
    - طبق گزارش پزشکی قانونی یه ماده ی ناشناخته تو خون تمام قربانی ها دیده شده ،اون ماده ممکنه یه مخـ ـدر صنعتی باشه،برای همین تمام قربانیان این پرونده تحت نظر پزشک متخصص هستن تا ببینیم اون ماده ی عجیب چه عوارض ومضراتی داره . بنابراین شما هم باید یه مدت تو قرنطینه بمونید.
     
    آخرین ویرایش:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    داستان پردازیتون در حجم کم خوبه.
    دیالوگ ها به اندازه و به جاست.
    جملات تاثیر گذاری به کار بردید؛ خصوصا در رابـ ـطه با یک مشت خاک و به خون کشیدن مردم. این امر جای تقدیر داره.:aiwan_lggight_blum:
    توصیفات بصری جالبی به کار بردید؛ هر چند جای پیشرفت زیادی دارید و نقاط عطف متنتون، بیش از این ها بود.
    خب اول از همه، وقتی صحبت از یه موجود عجیب الخلقه میشه؛ انتظار هیجان بالاتری وجود داره و وقتی اون موجود به حرف درمیاد، این انتظار بالاتر می ره.
    بعنوان یه خواننده، دلم می خواست اطلاعات بیشتری از این موجود عجیب الخلقه بدونم. علاوه بر ظاهر پشمالو؛ دیگه چه خصوصیاتی داره که عجیبش کرده؟ برهنه ست یا پوشیده؟ و یا وقتی که به حرف درمیاد؛ چرا اربـاب زاده، هیچ گونه حسی بروز نمی ده؟ نه شگفت زده میشه و نه به فکر فرو می ره.
    یه سری معیار هست که به متن جذابیت می ده و شما علی رغم قلم خوبتون، خیلی از این معیارها رو فاکتور گرفتید. البته اینجا متن باید کوتاه باشه و شاید این دلیل شما، برای مختصرنویسی ارکان نویسندگیه.
    ولی بهرحال، خیلی بهتر می بود که صحنه های کمتری رو به رخ می کشیدید؛ با جذابیت بالاتر. مثلا چطور میشه یه موجود انسان نمای عجیب الخلقه، یه سرباز باشه؟ اینکه توی سیرک کار می کرده، می تونه نشون دهنده این امر باشه که به خاطر ظاهر عجیبش، اونجا مشغول به کار بوده. ولی این ظاهر عجیب چه چیزهایی رو شامل می شه؟
    مونولوگ ها رو تقویت کنید. داستان از زبان اربـاب زاده شرح داده می شه و با این حال؛ در خصوص احساسات اربـاب زاده، هیچ توصیفی وجود نداره.
    برای تاثیرگذاری متن، باید احساسات رو توصیف کنید؛ غم، شادی، حیرت، غرور، شرارت، در خود ماندگی و...
    همچنین باید برای اربـاب زاده هدف تعیین کنید. هدفش از شکار چیه؟ چرا می خواد سرباز خائن رو به سپاه تحویل بده؟ به خاطر حس مسئولیت؟ شرارت یا ...؟
    در کل جای پیشرفت زیادی دارید. فقط باید به چند نکته اساسی توجه کنید: فضاسازی، توصیف بصری و حسی، علائم نگارشی و هدف سازی برای متن.

    سپاس از قلم زیبای شما:aiwan_lggight_blum:
     

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    هیجان خوبی رو به نمایش گذاشتید.
    توصیفات بصری و حسی خوب بود و می تونست پیشرفت بیشتری داشته باشه.
    علائم نگارشی رو نسبتا خوب رعایت کردید و دقتتون در این زمینه، جای تقدیر داره.
    استعداد خوبی در توصیف کردن دارید؛ ولی برای جذاب تر شدن متن، پیشنهاد میشه یه جا همه چیز رو توصیف نکنید.
    سر گرگ و پاهای اسب و تن آهو، یک جا گفته نشه خیلی بهتره.
    الان این موجود خوشگلمون چه رنگیه؟! ایستاده ست یا چهار دست و پا؟ دم داره؟ دم چی؟
    اینا همه مواردیه که میتونه اون موجود رو توصیف کنه ؛ ولی نه یک جا.
    بعنوان مثال می تونید بعد از توصیف پاهای سفید و اسب گونه موجود، در خود ماندگی شخص رو نشون بدید و اینکه ببینه موجود با پوزه گرگینه ایش داره از آب چشمه می نوشه. چشمان محقق از تعجب گشاد میشه و با دست هایی لرزون، عکس های گوشی ش رو بالا و پایین می کنه و نهایتا به عکس سیاه سفیدی از اسناد پنجاه سال قبل می رسه که، تنها از نظر رنگ با موجودی که در دیدش قرار داره، فرق می کنه. زیرلب بهت زدگی اش رو با جمله"امکان نداره!" بروز میده و باقی ماجرا.(چون شخص آخر متن ابراز می کنه که هویت موجود رو می شناسه)
    خلاصه مطلب اینکه، خیلی بهتره توصیفات بصری،در خلال متن و نرم نرمک منتقل بشه تا اثرپذیری و جذابیت بالاتری داشته باشه.

    نکته بعد یه جمله بندی اشتباه بود که به چشمم خورد. وقتی جلوی دهان شخصی گرفته میشه، به سمت عقب کشیده میشه و هل داده نمی شه.
    کسی از پشت سر دست بر دهانم می کوبد و مرا به سمت خودش هل می دهد

    در کل متن جالبی بود .
    سپاس از قلم زیبای شما:aiwan_lggight_blum:
     

    آدریا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/28
    ارسالی ها
    110
    امتیاز واکنش
    4,258
    امتیاز
    568
    محل سکونت
    سولاریس
    رطوبت شدید هوا، پوست صورت و گردنم رو نم دار کرده بود و آفتاب سوزان تابستونی، وضع رو بدتر می کرد.شنیدن صدای عجیب و غریب زوزه ای که شنیده می شد، هم هیجان به دنبال داشت و هم ترس.با دستم شاخ پربار جلوی دیدگانم رو کنار زدم و همزمان با گام برداشتن،با لبه کلاهم صورت عرق کرده ام رو باد زدم.. اسلحه شکاری ام در حالت آماده باش بود، تا در صورت لزوم ازش استفاده کنم. اسلحه به دست و محتاطانه جلوتر رفتم و در پناه سرو بلندی که میون درختان جنگل سروری می کرد، سرک کشیدم و به منبع صدا، کنار چشمه نگاه کردم. با دیدن موجودی که زوزه می کشید، دهانم از تعجب باز موند…
    مانند یک کابوس بود. کابوسی از جنس ترس، از جنس خون.
    مدتی طول کشید تا میان آن حجم انبوه از پوست پاره شده، مقدار قابل توجهی خون و پارچه‌های دریده شده؛ تکان های سریعش را حس کنم.
    تمام وجودم یکباره به رعشه افتاد. نمی‌دانستم تن یخ زده من بیشتر می‌لرزید یا زوزه دردمند او.
    اما می‌دانستم بوی تعفن شدیدش در مقابل بوی تند وحشتی که دنیایم را ناگهانی تسخیر کرد، ناچیز بود.
    ریه هایم از هوا خالی شده بودند و ترس درونم مانند یک زخم تازه، بدنم را به درد می‌آورد.
    حرکاتش رشد کرد. بیشتر به خود پیچید. برای لحظه‌ای بازویی با پوستی روشن از آن توده نفرت انگیز بیرون ‌آمد؛ لحظه بعد ستون فقراتی سرخ.
    فریادهای گوش‌خراشش با صدای شکستن استخوان هایش یک هم‌نوایی سهمگین می‌کرد که آرامش جنگل را در خود می‌بلعید.
    با هر استخوانی که می‌شکست انفجاری از گوشت و خون رخ می‌داد و خون مانند گدازه داغ فوران می‌کرد.
    نمی‌توانستم حرکت کنم. گویی در یک کابوس بی‌پایان بودم که تمام اراده‌ام را سلب کرده بود. اسلحه هم در دستانم می‌لرزید. نه فقط آن نبود، کل دنیایم می‌لرزید.
    یکی از تکان های ناشیانه‌اش باعث شد صورتش مقابلم قرار بگیرد.
    وحشت کرده بودم. فریاد کشیدم، ضجه زدم، التماس کردم؛ اما صدایی از گلوی خشکیده‌ام بیرون نیامد. اگر اشکی هم از چشمانم می‌آمد نمی‌فهمیدم. عصب های بدنم نیز تسلیم شده بودند.
    کابوسم اوج گرفت. صورتش از میان بازویی شکسته‌ بیرون خزیده بود و آن چشمانی که هر لحظه رنگ عوض می‌کردند روی من خیره شده بودند. در نهایت وحشتم و دنیایی که دور سرم می‌چرخید هم می‌توانستم تشخیص دهم که صورت یک مرد است.
    اسلحه‌ام را جلو بردم. دستم اطاعت نکرد و با لرزشی شدید، آن را تسلیم زمین کرد. با خود چه فکر می‌کردم؟ بدن آن موجود کریه بخش سالمی نداشت که میزبان گلوله‌ها باشد.
    خواستم دستم را جلوی قلبم فشار دهم تا اگر خواست بیرون بجهد جلویش را بگیرم. باز هم نافرمانی کرد. مانند یک تکه یخ سرد و ساکن شده بودم.
    نگاهش را دزدید. فریاد زد. صورتش کش آمد. گونه‌های افتاده‌اش بالا رفت و رنگ چشمانش روی نوعی کهربایی ثابت شد.
    صدای نفس هایم را نمی‌شنیدم اما طغیان اکسیژن، شش هایم را می‌سوزاند.
    مردی داشت روبرویم می‌شکست، تبدیل به خون می‌شد و من فقط می‌توانستم نگاه کنم.
    کل دنیا سیاه شده بود. خورشید دیگر نمی‌تابید. جنگلی آنجا نبود. فقط او را می‌دیدم. فقط آن موجود وحشتناک را می‌دیدم.
    روی زمین می‌خزید. گاهی روی دست‌هایش، گاهی پاهایش و گاهی روی سرش قرار می‌گرفت. بدنش مدام او را می‌چرخاند و به اطراف پرت می‌کرد.
    استخوان هایش یکی یکی پس از شکستن صاف می‌شدند و پوست جدیدی در حال پوشاندن آن‌ها بود.
    هر لحظه بیشتر و بیشتر شکل انسانی به خود می‌گرفت اما نه مانند انسانی که قبلا بود.
    اندامش کوچک‌تر و ظریف تر شده بودند و دیگر مردانه نبودند. روی سرش موهای قرمز رنگی در حال رشد بود. او داشت تغییر شکل می‌داد. دکتر جین راست می‌گفت. آن‌ها اینجا بودند. اما نه در قالب موجوداتی سبز با سرهای بزرگ؛ بلکه شبیه به ما، شبیه به هر کدام از ما.
    صدای زوزه ها و آتش‌بازی بیم‌ناک جسمش قطع شد. دیگر آنجا نبود. فقط قسمت های پاره شدن بدنش روی چمن ها مانده بودند و خونش داشت راه خود را به چشمه باز می‌کرد تا آن حیات بی‌گـ ـناه را نیز با سرخی خود بیالاید.
    «من موجود فضایی نیستم احمق جون! بهم می‌گن دگردیس.»
    وحشتم وقتی کامل شد که صدای گرفته خودم را از پشت سرم شنیدم...

    (خیلی سعی کردم کوتاه باشه ولی خب توصیف یه موجود عجیب بخش حساسی بود و حس کردم که باید روش تاکید بشه. )
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا