قلمت رو به رخ بکش!

زهـzahraـرا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/12
ارسالی ها
459
امتیاز واکنش
6,632
امتیاز
571
سن
24
محل سکونت
فامیل دور خلیج فارس
توی اشپزخونه داشتم باخاتون حرف میزدم که یکهو دیدم اربـاب بااون تیپ خاصش اومدو رو به من گفت: تو بیاتوی اتاقم باهات کار دارم.
_ولی اربـاب من...
_حرف نزن بیا.
_چشم اربـاب.
و به سمت اتاقش رفت. این دراز بی خاصیت بامن چکار میتونه داشته باشه؟ هین نکنه قضیه رو فهمیده؟! وای خداکنه نفهمیده باشه وگرنه من رو فلک میکنه.
باکفش های پاشنه بلندی که به پا داشتم، باترس و لرز رفتم. صدای پاشنه کفشم توی کل خونه اکو شد، خونه بزرگشون سوتکور بود، راستی امروز چرا این خونه انقدر ساکته؟حتما علت خاصی داره.
رسیدم به اتاق شازده اربـاب و با انگشت اشاره دست راستم به در اتاق ضربه زدم، تق تق:
_بیا تو.
تو ذهنم ادای حرف زدنش رو در اوردم"بیا تو"ایش، اخه این چه طرز حرف زدن با یه خانم متشخصه؟ صدای نحسش رشته افکارم رو پاره کرد:
_چرا دم در ایستادی؟ منتظری برات کارت دعوت بفرستم تا داخل اتاق بیای؟
_نه، ببخشید چشم اربـاب الان میام داخل.
مثل ادم حرف نمیزنه که، اصلا این کی مثل ادمیزاد حرف زده که الان بار اولش باشه؟بسم الله گفتم و تق تق کنان رفتم تو و دررو بستم.

ببخشید من فقط میتونم اینجوری بنویسم.
لطفا بخونید و با نظراتتون من رو از نقاط ضعف و قوت متنم مطلع کنید.
 
  • پیشنهادات
  • Narin_F

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/10
    ارسالی ها
    569
    امتیاز واکنش
    4,907
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    ☁️
    کاش پرنده ای خیالی بودم
    مثل سیمرغ
    شاید آن موقع در کتاب ها از من یادی میشد
    ای دوستان من
    اگر فوت کردم مرا فراموش کنید
    مثل زمانیکه زنده بودم و
    من را فراموش کرده بودید
    حال چه فرق دارد که زنده باشم
    یا مرده
    من حال یک مرده متحرکم
    یک جسم بیروحم
     

    Ayt@z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/21
    ارسالی ها
    1,425
    امتیاز واکنش
    5,622
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    دنیای خواب ها
    پیشنهاد ۳
    باز هم با آمدنش شروع شده بود کاش حداقل می گذاشت ثانیه ای از پا گزاشتنش درون خانه میگذشت سپس آشوب به پا می کرد.به خواهرکم که روی تخت چنبره زده و دستانش را محکم برروی لبانش میفشرد تا صدای هق هقش بیرون نرود و آن مثلا برادر به جان هر دویمان نیفتد نگاه کردم و درد هایم یک قظره شد بر روی گونه ام. هنوز صدای فریاد هایش از لابه لای درز های در به گوش میرسید که بر سر مادر فریاد کشیده و از زمین و زمان ناله میکرد. حتی خواهر کوچکم هم میدانست دردش نبود کار یا مخارج خانه نیست آن مثلا برادر می خواست چوب حراج بزند به همین اندک سرمایه ای که داریم و آن را هم برای خریدن مواد دود کند و مارا هم راهی کوچه و خیابان. چند ماهی میشد که دردش همین خانه که نه اتاقکی بود که در آن زندگی که نه تنها نفس میکشیدیم .صدای در میان افکار مغشوشم پرید و آن مثلا برادر در مقابل دیدگانم نمایان شد. به سمت خوارم رفت و فریادش دیوار های خانه را لرزاند.
    _یا با فروش خونه موافقت کنید یا هرکی باید خرج خودش رو دراره نمیشه این خانوم مفت بخوابه بعد من دنبال یه لغمه نمون سگ دو بزنم.
    مفهوم جمله اش چه بود مگر آن دختر کوچک چه می توانست بکند غیر از دستفروشی بر سر چهارراه ها چه بر سر برادر مهربان دیروزم آمده که امروز این چنین چوب حراج میزند به غیرتی که اکنون در شبه ی دارا بودنش هستم
     
    آخرین ویرایش:

    carnelian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/12
    ارسالی ها
    189
    امتیاز واکنش
    1,679
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    سرزمین فانتزی:-)
    شب سیاهی کرد و بیماری کرد
    دیده را طغیان بیداری گرفت
    دیده از دیدن نمی ماند ، دریغ!
    دیده پوشیدن نمی داند ،دریغ!
    «فروغ فرخزاد »
    صدایی به گوش می رسید ،صدایی حساس و خون آمیز ؛ می گوید این چنین: بگیر ، بِبَر ؛ همه چیز از آنِ توست! و مردم ...بی خیال! زندگی جنگل که باشد همه می برند ، کم و زیادش دست خودشان و همت بلندشان است ؛ تو آرام باش! گرگ باش و بِدَر غریبه هایی که هرگز نمی شناسی!
    می شوی شَغاد ! به سلاخی می بری رُستمی که هرگز نشناختی و فرجام ...آخ ، فرجام ! ...درد ارمغانت است و زیباست کلماتی که از هر طرف میخوانی و حساب میکنی یکی می شوند ؛ گرگ نیز هم! ...به تدریج غم ، مبارک بادت می شود و براستی غم ،درد و اندوه در یک سطر استوارند! ...
    می دانی؟ غم نِی است ! نه آنهایی که صدایشان از دور خوش است چون مردمانی از این دیار! از آن هایی که می مکند جانت را ، به قصدی که می ماند شکم های ورم کرده و استخوان های بیرون زده از گرسنگی ! از آن سوهاضمه هایی که می خواهند جرعه ای شادی به قدمت مثنوی ، طولانی...! از آنهایی که چهره مغموم می کنند و ذهن را کسل ؛ می شوی کنج نشینی که نمی آموزد و این جهل تیری می شود به مقصد ویرانگی ، و این تویی با درد سر هایی که سردرد روزگارت است و بدنی که ذوب می شود و کندشدگی های هر روزه !و سوالی که می ماند : دربست ،مستقیم ویرانی ! بهایش چند است ؟!...
    می دانی ؟ هر چیزی بهایی دارد و خسارات را گاه نمی توان تخمین زد ! آتش اول هستی خودت را به پایان می رساند و تو وقتی می فهمی که او به حریم همسایه ات رسیده و تو تازه میبینی ، دیده هایی که اول چشمان خودت را رُبوده ! و این درد است ؛ حس نکردن غم خودت و نسخه پیچیدن برای دیگری ، درد است ...تلخ!
    می دانی ؟ ما فرق کابوس و رویا را گم کرده ایم و نامش را چیزی ورای زندگی نامیدیم و آگاهی را دشمن ریشه ای دانستیم که از ابتدا تیشه بوده ! و می دانی؟ما می گوییم هر روز بهم : « منطق کسانی که فرق حقیقت و رویا رو گم کردند با انسان های عادی فرق دارد ! به وادی کابوس و رویا خوش آمدی ! شهروند شدن مبارک بادت ... »و شاید این داعیه ی بدبختی ماست !
    شاید قطعه ی آخر این سمفونی این باشد : گریه ی رستمی برای کشت سهرابی بی گـ ـناه ! و کاش حداقل در این روزهای بیماری احساس ، به تاراج نرود اشکی به نشانه آخرین جرعه ی انسانیت !
     

    violet_brl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/26
    ارسالی ها
    67
    امتیاز واکنش
    197
    امتیاز
    136
    "متن نا تمام"
    -کسی حرفامو باور نمیکنه...اما من اونجا بودم دکتر،یعنی هر شب اونجام، یه کوهستان خشک و آسمون ابری که هرازچندگاهی رعد و برق میزنه،انگار پاییزه... من آدمارو میبینم که مثل درخت ریشه دارن، ولی درعین حال بال هم دارن...بال هاشون بستست...بعضی ها تقلا می کنن،بال میزنن تا ریشه هاشون رو از خاک خارج کنن و وقتی ریشه هاشون از حصار خاک آزاد میشه رعد و برقی میزنه و اونا غیب میشن... بعضی هام...
    دکتر:دارم گوش می کنم. جالبه ادامه بده!
    جالب؟!پوزخندی زدم: جالب ترم میشه! من توروهم دیدم دکتر! ریشه های خشکیدت خارج از خاکن... بال هاتو باز کرده بودی.میدونی؟ شاید این آخرین دیدارمون باشه!
    ....
     
    آخرین ویرایش:

    Ayt@z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/21
    ارسالی ها
    1,425
    امتیاز واکنش
    5,622
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    دنیای خواب ها
    چشماش برای لحظه ای ازتعجب گشاد شد اما زیاد طول نکشید که تعجب جای خودشو به ترحم داد میدونستم باور نمیکنه هیچکس باورم نمیکرد اما به زودی تقاص اینکه باورم نکردن رو پس میدن تقاصی که...
    صدای دکتر منو از افکار درهمم بیرون کشید
    _برای امروز دیگه بسه بگو مادرت بیاد تو
    هه اون خودشم جز قربانی ها بود بعد میخواست منو درمان کنه کمی مسخره به نظر میومد
    خواستم از اتاق بیرون برم که صدایی نگام رو به سمت دکتر کشوند همون لنسانای بالدار فقط ایندفعه بالاشون باز بود هر کدوم یک دست دکتر رو گرفته بودن نور شدیدی باعث بسته شدن چشمام شد نور کم شد چشمامو آروم آروم باز کردم اما فقطمن بودم و اتاق خالی
     

    hoora_s

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/17
    ارسالی ها
    137
    امتیاز واکنش
    1,164
    امتیاز
    380
    محل سکونت
    LonDon
    متن ناتمام:
    در رو بستم. نفس عمیقی کشیدم و برگشتم به هال. آیلی اهلش نبود چیزهایی که براش تعارف میکنن رو رد کنه یا اگه برداره، نخوردشون. حدس میزدم ناهار نخورده باشه برای همین این‌قدر براش تعارف کردم تا اینکه خودش گفت:
    - وای، بسه دیگه توسکا. به خدا جا ندارم!!
    منم با همه‌ی بی‌حالی‌ام لبخندی زدم تا حداقل خیالش راحت بشه عقلمو در اثر افسردگی‌ام از دست ندادم. واقعا داشتم افسرده می‌شدم و خودم خبر نداشتم؟ چطور نبودِ یه نفر باعث افسردگی می‌شد؟ کاش هیچوقت دچارش نمی‌شدم. من چه میدونستم عشق یعنی‌چی؟ من چه می‌دونستم دوست داشتن یعنی‌چی؟
    داشتم بشقاب های میوه و شیرینی آیلی رو برمی‌داشتم که با صدای زنگ در، متوقف شدم. لابد آیلی بود که یکی از وسایلش رو جا گذاشته بود. چقدر این دوست من حواس‌پرت بود!
    رفتم سمت آیفون ولی تصویری ندیدم. گوشی رو برداشتم:
    - بله...
    هیچ صدایی نیومد. شاید یکی از بچه های محل بود که خواسته بود مردم‌آزاری کنه. گوشی رو گذاشتم سرجایش. مردم چه حوصله‌ای داشتند!! دوباره رفتم سمت میز و بشقاب هارو روی هم گذاشتم و بردم آشپزخونه. خونه خیلی برام کسل کننده شده‌ بود. کاش به آیلی می‌گفتم که قرار بود از اینجا برم؛ اما با اون اتفاقی که افتاد، همه چیز از دستم در رفت. حتی زمان!
    حوصله‌ی ظرف شستن نداشتم برای همین ظرف‌هارو گذاشتم تو سینک و رفتم سمت اتاقم. شدیداً نیاز به خواب و استراحت داشتم. داشتم میرفتم سمت اتاق که باز صدای زنگ آیفون اومد. پوفی کردم و این دفعه با عصبانیت رفتم سمت آیفون. کسی نبود پشت در. خواستم گوشی رو بردارم و به شخص خاطی کلی فحش بدم ولی نظرم عوض شد. زود رفتم به اتاقم و شالمو به همراه مانتوم برداشتم. همون طور که داشتم می‌رفتم سمت در، پوشیدمشون.
    از پله ها رفتم پایین و در حیاط رو باز کردم. سرک کشیدم ولی کسی نبود. هیچ‌کس. هیچ خبری تو کوچه نبود. کم‌کم بارون شروع شد و منم برای اینکه خیس نشم، برگشتم و بی‌خیال مزاحم شدم. فوقش گوشی آیفون رو آزاد میذاشتم تا صداش اذیتم نکنه. همین که خواستم پامو بذارم حیاط، متوجه نامه‌ای زیر پام شدم. برش داشتم ولی این ...
    اینکه...
     

    HLYW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/08
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    4,248
    امتیاز
    416
    متن ناتمام
    کلاسورچرمی ام را که از ازدحام اوراق جزوه های نانوشته طول ترم درحال ترکیدن بود؛زدم زیر بغـ*ـل و کیسه های خرید را کنار جاکفشی روی زمین رها کردم.نه انگار واقعا دسته کلیدم با ان عروسک خرسی صورتی رنگش پیدایش نبود.
    ساعت مچی ام به من دهان کجی می کرد؛باید تا ساعت دو منتظر می ماندم تا سیامک از سرکار برگردد! می ترسیدم نکند باز لجش دربیاید و همین یک روزی را که پایم به دانشگاه بازشده بود را چماغ کند و مدام توی سرم بکوبد؟ اگر می فهمید برایش غذایی درست نکرده ام که بی برو برگرد دعوای اساسی راه می انداخت.با ان که می دانستم اصلا از مادرم و خانه پدریم خوشش نمی اید اما برای نجات دادن خودم از این ترم اخر دانشگاه که برایش خط قرمز شده بود چاره ی دیگری نداشتم!
     

    Melika Nasirian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/19
    ارسالی ها
    330
    امتیاز واکنش
    4,051
    امتیاز
    488
    محل سکونت
    محوطه‌ی بازی
    " متن ناتمام "
    او می گفت از عشق و من غطبه می خوردم به حال آن کسی که عاشقش بود .
    _ راستی دوست ، تو تا به حال عاشق نشدی ؟
    دیگر نمی خواستم سرپوش این راز دل را بردارم .
    چون نمی خواستم پاسخم را صریح بدهد .
    بگذار تا ابد برایش ناشناس و یک دوست مجازی باقی بمانم.
    _ مهم نیست . من باید برم .
    .....
     

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26

    نامه نبود. دستام شروع به لرزیدن کردن. بااسترس پوست لبم رو جوییدم. صدای ضربان قلبم، از صدای بارون بلند تر بود. باورم نمی شد، کلمه ی پررنگ «دادخواست طلاق» برام تارشد. تازه متوجه ی اشکام شدم که بی وقفه از صورتم به پایین پرتاب می شدن. حالا دیگه این که زیر بارون خیس شم مهم نبود. یه حس عجیب ترس، توأم بااسترس تمام وجودم رو در برگرفت. سرم نبض می زد و قلبم انگار لمس شده بود. سعی کردم به خودم برگردم؛ اما نمی شد. تمام لحظات کنار هم بودنمون از جلوی چشمام در حال رد شدن بود.
    آب دهنم که مثل سرب سنگینی بود رو به زور قورت دادم و به سمت داخل خونه رفتم. به داخل خونه که رسیدم، پاهام دیگه باهام یار نبودن و روی اولین مبل نشستم. شال مشکی روی سرم رو با حرص کشیدم و گوشه ای پرتاب شد. حس خفگی داشتم. دوباره به برگه ی تو دستم؛ که حالا خیس شده بود نگاه کردم. بازم اون کلمه بهم دهن کجی کرد. پلکام رو آروم روی هم گذاشتم و داغی اشک گونه ام رو نوازش کرد. زیر لب زمزمه کردم:
    - این حق من نبود!
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا