یه تیکه خنده دار از رمانهایی که دوستشون داشتین وطنز بودن :)))

  • شروع کننده موضوع *گیسو*
  • بازدیدها 7,806
  • پاسخ ها 83
  • تاریخ شروع

*گیسو*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
717
امتیاز واکنش
1,592
امتیاز
391

سلام به همگی...خوب من حوصلم سررفته حسابییییییی نمیدونم چه کنم؟!
گفتم بیایم باهم یه تیکه خنده دار از رمانی رو که خوندیم بذاریم!دلمان بسی شاد شود بعله!!
:icon_idea:
خوب شروع میکنیم!من میگم رمان گندم:اونجایی که کامیار به خواهرش مشق میگفت فوق العاده باحال بود بسی فیض بردم!!
میگفت:بنویس دارا و سارا باهم به مدرسه میروند!نه نه ننویس..ننویس..دارا و سارا غلط میکنن باهم به مدرسه میروند!بنویس دارا و سارا،هرکدام جداگانه..سارا از این طرف خیابان و دارا از آن طرف خیابان به مدرسه میرود!چه دوروزمونه ای شده والا...
:icon_26:.یا میگفت:بنویس مادر بادام دارد!نه نه ننویس..ننویس!بنویس مادر آرزوی بادام دارد!!
icon_lol.gif
icon_lol.gif

شما هم بذارین بخندیم دوستان...
thankyou.gif
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *نغمه*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    5,064
    امتیاز واکنش
    3,627
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    همین نزدیکی
    رمان حصار تنهایی من از پریبانو ...

    خیلی تیکه های خنده دار داشت ..دقیق یادم نیست ..ولی قسمتش جایی که دوتاشون رو گرفتن ..وزندانی شدن ..بامزه بود ...شوخی های دوستاش رو هم بامزه نوشته بود ...
     

    *فریال*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    7,020
    امتیاز واکنش
    7,770
    امتیاز
    465
    محل سکونت
    لارستان
    رمان بی بهانه خیلی تکه های خنده داشت مخصوصا موقعی که تومدرسه بودن واذیت میکردن ویک تکه بود که دختره مریض شده بود وغیبت داشت وموقعی که میاد مدرسه براش اواز

    میخونن ومیرقصن
    icon106ومعلمشون وارد میشه خخخخخخicon67

    خیلی باحال بود
    :icon_lol:
     

    *نغمه*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    5,064
    امتیاز واکنش
    3,627
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    همین نزدیکی
    رمان پروای بی پروای من ..

    یعنی عالی بود ..اززلحاظ تیکه های طنز ...مخصوصا اونجاش که ارش دوست سام ادعا میکنه پلیسه و..........................

    خلاصه قشنگ بود رمانش ..نویسنده هم گفته بود داستان واقعیه ..
     

    ♥MASTANE♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    4,316
    امتیاز واکنش
    3,789
    امتیاز
    546
    محل سکونت
    شیراز
    رمان هیچکی مثل تو نبود اونجایی که آنا میره دانشگاه و...:

    از ﺗﻮ ﮐﯿﻔﻢ ﮔﻮﺷﯿﻤﻮ ﺑﺎ ﻫﻨﺰﻓﺮﯾﻢ در آوردم. ﯾﻪ آﻫﻨﮓ دوف دوﻓﯽ ﺷﺎد ﭘﻠﯽ ﮐﺮدم و ﮔﻮﺷﯽ و ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﻢ. اﯾﻮل آﻫﻨﮓ...... رﯾﺰ رﯾﺰ ﺳﺮم ﺑﺎ آﻫﻨﮓ ﺗﮑﻮن ﺧﻮرد. اﯾﻦ ﺷﺪ زﻧﺪﮔﯽ. ﺣﺎﻻ دﯾﮕﻪ ﺧﻮاﺑﻢ ﻣﯽ ﭘﺮه. اﻧﮕﺎري آﻫﻨﮓ ﺑﻬﻢ ﻧﯿﺮو ﻣﯽ داد. ﻗﺪﻣﻬﺎي ﺳﺴﺖ و ﺑﯽ ﺣﺎﻟﻢ ﺟﻮن ﮔﺮﻓﺖ. ﺑﺎ رﯾﺘﻢ رو ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﻗﺪم ﺑﺮ ﻣﯽ داﺷﺘﻢ. ﭘﺎﻫﺎﻣﻮ ﺑﺎ آﻫﻨﮓ ﺗﮑﻮن ﻣﯽ دادم. ﺧﺪا رو ﺷﮑﺮ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺗﻮ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﻧﺒﻮد. اﻟﺒﺘﻪ ﻗﺒﻠﺶ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ رو ﭼﮏ ﮐﺮده ﺑﻮدم. ﭼﻮن آﺧﺮاي ﺷﻬﺮﯾﻮر ﺑﻮد داﻧﺸﮕﺎه ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ" ﺧﻠﻮت ﺑﻮد. ﺑﻌﺪم ﻫﻤﻪ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﻣﻦ ﺧﺮ ﻧﯿﺴﺘﻦ ﺗﻮ اﯾﻦ ﮔﺮﻣﺎ از ﭘﻠﻪ ﺑﺮن ﺑﺎﻻ ﮐﻪ. ﺷﻮﻧﻪ اﻣﻮ ﺑﺎ آﻫﻨﮓ ﺗﮑﻮن دادم. اﺧﻢ ﮐﺮدم و ﻟﺒﻤﻮ ﻏﻨﭽﻪ ﮐﺮدم. ﺷﺪه ﺑﻮدم ﻣﺜﻞ اﯾﻦ رﭘﺮا ﮐﻪ ﺗﮑﻨﻮ ﻣﯽ رﻗﺼﻦ. ﺑﻪ ﭘﺎﮔﺮد ﻃﺒﻘﻪ دوم رﺳﯿﺪم. آﻫﻨﮓ ﺑﻪ اوج ﺧﻮدش رﺳﯿﺪ. ﭘﺎﻣﻮ اﻧﺪاﺧﺘﻢ ﭘﺸﺖ اون ﯾﮑﯽ ﭘﺎﻣﻮ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﯾﻪ ﭼﺮﺧﺶ 063 درﺟﻪ رﻓﺘﻢ و ﻫﻤﺎﻫﻨﮓ ﺑﺎ ﭼﺮﺧﺶ دﺳﺘﻬﺎﻣﻢ ﺑﺮدم ﺑﺎﻻ. ﯾﻪ ﯾﻮﻫﻮﯾﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯽ آروم ﮔﻔﺘﻢ و ﭼﺮﺧﯿﺪم و اﯾﺴﺘﺎدم. ﺻﺎف ﺟﻠﻮي دري ﮐﻪ از ﻃﺒﻘﻪ دوم ﺑﻪ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﺎز ﻣﯽ ﺷﺪ اﯾﺴﺘﺎدم و دﻫﻨﻢ از ﺗﻌﺠﺐ ﺑﺎز ﻣﻮﻧﺪ. دﺳﺘﻬﺎم ﺑﺎﻻ ﺑﻮد. ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﺟﻮون ﺟﻠﻮم ﺑﻮد ﮐﻪ دﻫﻨﺶ ﯾﻪ ﻣﺘﺮ ﺑﺎز ﻣﻮﻧﺪه ﺑﻮد و ﭼﺸﻤﻬﺎﺷﻢ ﮔﺸﺎد ﺷﺪه ﺑﻮد. ﻣﻨﻢ ﺑﺪﺗﺮ از اون. ﭼﺸﻤﻢ ﮐﻪ ﺑﻬﺶ اﻓﺘﺎد ﺳﻪ ﭼﻬﺎر ﺗﺎ ﺳﮑﺘﻪ رو ﺑﺎ ﻫﻢ زدم. واي ﺑﻤﯿﺮم ﻣﻦ ﮐﻪ ﻫﻨﻮز ﭘﺎﻣﻮ اﯾﻨﺠﺎ ﻧﺰاﺷﺘﻢ دارم ﺿﺎﯾﻊ ﺑﺎزي در ﻣﯿﺎرم و ﺳﻮﺗﯽ ﻣﯽ دم ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﭼﻘﺪر ﺳﻔﺎرش ﮐﺮد ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﺎﺷﻢ و ﻣﺜﻞ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻢ رﻓﺘﺎر ﮐﻨﻢ. ﺳﺮ ﺟﺪم ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺘﻪ. ﺣﺎﻻ اﯾﻦ ﭘﺴﺮه رو ﭼﻪ ﺟﻮري ﺟﻤﻌﺶ ﮐﻨﻢ. آﻧﺎ زود ﺑﺎش ﯾﻪ ﭼﯿﺰي ﺑﻪ اون ﻣﻐﺰ ﻧﺎﻗﺼﺖ ﺑﯿﺎر و ﻣﺎﺳﻤﺎﻟﯽ ﮐﻦ. ﺗﺎزه ﯾﺎدم اﻓﺘﺎد ﮐﻪ دﺳﺘﻬﺎم ﻫﻨﻮز ﺑﺎﻻﺳﺖ. ﯾﺎد اﯾﻦ دزدا اﻓﺘﺎدم ﮐﻪ ﭘﻠﯿﺲ ﻣﯽ ﺧﻮاد ﺑﮕﯿﺮﺗﺸﻮن و ﻣﯿﮕﻪ اﯾﺴﺖ ﭘﻠﯿﺲ. دزده ﻫﻢ داره ﻓﺮار ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻫﺎ ﯾﻬﻮ در ﺟﺎ ﻣﯽ اﯾﺴﺘﻪ و دﺳﺘﻬﺎﺷﻮ ﻣﯽ ﺑﺮه ﺑﺎﻻ. دﺳﺘﻬﺎي ﻣﻨﻢ ﻫﻤﻮن ﺷﮑﻠﯽ ﺑﺎﻻ ﺑﻮد. ﯾﻬﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺎ ﺻﺪاي ﺟﯿﻐﯽ ﮔﻔﺘﻢ: واي ﺧﺪا ﺳﻮﺳﮏ .... واﯾﯿﯿﯿﯿﯿﯽ .... واﯾﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯽ ﭘﺴﺮه ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺗﺮ از ﻗﺒﻞ ﺑﺎ ﺣﺮف ﻣﻦ ﺳﺮﺷﻮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮐﺮد ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﻪ اﯾﻦ ﺳﻮﺳﮏ ﻣﺎدر ﻣﺮده ﮐﺠﺎﺳﺖ. ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻬﺶ ﺑﻮد و ﻫﻨﻮز ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﺧﻮدﻣﻮ ﺗﺮﺳﯿﺪه ﻧﺸﻮن ﺑﺪم. دﺳﺘﻬﺎﻣﻮ ﻫﻤﻮن ﺑﺎﻻ ﺗﮑﻮن ﻣﯽ دادم ﯾﮑﯽ ﻣﯽ دﯾﺪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮد دارم ﻣﯽ رﻗﺼﻢ. ﻫﯿﻢ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ: ﺳﻮﺳﮏ ... ﺳﻮﺳﮏ ... ﭘﺴﺮه ﺳﺮﺷﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮد و ﯾﻪ ﻧﮕﺎه ﺑﻪ ﺻﻮرت ﻣﺜﻼ" ﺗﺮﺳﯿﺪه ﻣﻦ ﮐﺮد و ﭼﺸﻤﻬﺎﺷﻮ ﺑﺮد ﺑﺎﻻ و ﺑﻪ دﺳﺘﻬﺎي در ﺣﺎل ﻗﺮ دادن ﻣﻦ ﭼﺸﻢ دوﺧﺖ. ﺑﻪ زور ﺧﻨﺪه اش و ﻧﮕﻪ داﺷﺘﻪ ﺑﻮد ﺗﺎ ﻗﻬﻘﻬﻪ ﻧﺰﻧﻪ. ﺑﺎ ﺻﺪاﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻮش ﺧﻨﺪه ﻣﻮج ﻣﯽ زد ﮔﻔﺖ: ﺗﺎ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ دوﻧﻢ وﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﺳﻮﺳﮏ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﭘﺎﻫﺎﺷﻮ ﺗﮑﻮن ﻣﯿﺪه و ﻣﯽ ﺑﺮه ﺑﺎﻻ. ﺣﺎﻻ ﻧﻤﯽ دوﻧﻢ ﺑﺎﻻ ﺑﺮدن دﺳﺘﻬﺎ ﭼﻪ ﺳﻮدي داره.
     

    *گیسو*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    717
    امتیاز واکنش
    1,592
    امتیاز
    391
    واییییییییی رمان جایی که قلب انجاست!یعنی سامان خودش یه پا طنز بود دیگه!!خخخ مخصوصا اون قسمتی که حال رز بد میشه و براش گل میاره و داستان سرهم میکنه...واااای خداااااا خخخخخ
     

    dark shadow

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/12/19
    ارسالی ها
    36
    امتیاز واکنش
    38
    امتیاز
    0
    رمان لحظه های دلواپسی واقعا طنز و خنده داره.مخصوصا اونجایی که پارسا از خارج برگشته و پویا براش شعر میخونه.
     

    *گیسو*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    717
    امتیاز واکنش
    1,592
    امتیاز
    391
    بهزاد _ رمان یاسمین : ميخواستم برم با كاوه حرف بزنم . دلم مي خواست اونم توي شاديم شريك باشه .
    زنگ زدم ، خود كاوه در رو وا كرد و رفتم تو كاوه رو ديدم با موهاي ژوليده و حالي عصبي.
    -چي شده ؟ خونتون زلزله اومده؟!
    كاوه – بيا تو . آره ، فوتش هم صد ريشتره . خوب شد اومدي ، بيا كمك .
    -طوري شده ؟
    كاوه – مامان و بابا رفتن ختم يكي از اقوام . با خاله ام و ژاله رفتن . اين پسر خاله مو گذاشتن پيش من . بجان تو ديوونه م كرده . كم مونده يا اونو بكشم يا خودم رو .
    -خبه بابا . چه خبرته ؟ حتما بلد نيستي با بچه ها درست رفتار كني . چند سالشه ؟
    كاوه – چه ميدونم خبر مرگش ! هفت هشت سالشه . دلم مي خواد بشينم زار زار گريه كنم .
    -برو كنار ببينم . خجالت بكش . كجاست ؟ اسمش چيه ؟
    كاوه – زلزله ، هوار ! خمپاره ! از بس اذيتم كرده اسمش يادم رفته .
    با هم رفتيم توي سالن . تمام اسباب اثاثيه ها بهم ريخته بود . كنار سالن يه پسربچه ، صندلي رو گذاشته بود زير پاش و ازش رفته بود بالا سراغ يه قناري كه توي قفس بود .
    كاوه - !!!! بيا پايين بچه ! به اون زبون بسته چيكار داري ؟ داغت به دلم بمونه ايشالله !
    -اسمش چيه ؟
    كاوه – سيامك ذليل شده .
    -بيا پايين سيامك جون بيا پايين عمو ! گـ ـناه داره اون حيوون .
    سيامك – عمو مي خوام ببينم قناري راست راستي يه يا تو شكمش باطري داره كه هي مي خونه !
    كاوه رفت دستش رو گرفت آوردش پايين .
    كاوه – نگاه كن ! خونه مثل ميدون جنگ شده . انگار مغول بهمون حمله كرده .
    -بيا اينجا ببينمت ، به به ، چه پسر خوبي بيا بشين اينجا عمو جون ببينم .
    تا روي يكي از مبل ها نشستم فريادم هوا رفت .
    سيامك – آخ سوخت . آخ سوخت . آخ سوخت.
    كاوه – اي جونور بد ذات ! سوزن گذاشتي روي مبل ؟
    در حاليكه پونز رو از خودم جدا مي كردم گفتم :
    -عيبي نداره ، بچه اس ديگه .
    كاوه – چي بچه اس ؟ روي تمام مبل ها پونز گذاشته . دوبار تا حالا پونز به من فرو رفته . اونجام مثل آبكش سوراخ شده !
    -خوب آقا پسر ، بگو ببينم كلاس چندمي ؟
    سيامك شستش رو بطرفم گرفت .
    كاوه – اي پسر بي تربيت ! بنداز پايين اون شست وامونده ت رو !
    سيامك – عمو كلاس اولم .
    -ديدي كاوه بچه منظور بدي نداشت . تو كج خيالي .
    كاوه – من اين ننه مرده رو مي شناسم . منظورش همون بود كه بهت نشون داد .
    سيامك همونطور شستش رو بطرفم نگه داشته بود .
    - خب ، فهميدم سيامك جون دستت رو ديگه بنداز پايين . زشته اين انگشت معني بدي داره . نبايد اينطوري بطرف كسي بگيريش !
    سيامك – عمو اين چيه ؟
    -كمربند عمو جون .
    سيامك- بستين به كمرتون كه شلوارتون پايين نياد ؟نگاهي به كاوه كردم كه خندش گرفته بود .
    -هم بستم كه قشنگ باشه ، هم اينكه تو گفتي .
    سيامك- عمو باباي من ده تا كمربند داره .
    -پدرت ده تا كمربند رو مي خواد چيكار ؟
    سيامك – اون نمي خواد كه ! من هي مي برم كمربندهاشو قايم مي كنم اونم ميره باز ميخره .
    -چرا تو كمربندهاي پدرت رو قايم مي كني ؟
    سيامك – كه با كمربند منو نزنه .
    -مگه پدرت با كمربند تو رو ميزنه ؟!
    كاوه – والله حق داره ! من بودم با شمشير اين وروجك رو ميزدم .
    سيامك – كاوه جون مگه شمشير داري ؟ بيار تو رو خدا با هم زورو بازي كنيم .
    كاوه – ننه قربون چشم بادوميت ، ننه من بادم مي خوام !
    -سيامك جون تو حتما كار بدي ميكني كه پدرت تنبيه ت ميكنه .
    سيامك – عمو يه دقيقه بيا .
    -كجا بيام عمو ؟
    سيامك – شما بيا بعدا بهت ميگم .
    بلند شدم و دنبالش رفتم . طرف ديگه سالن ، جايي كه همش سراميك بود واستاد و گفت :
    -عمو شما اينجا بشين ، ببين من چه خوب رو كاشي ها ليز مي خورم .
    -باشه عمو ، اما مواظب باش يه دفعه زمين نخوري خدانكرده جايي ت بشكنه .
    سيامك – نه مواظبم عمو .
    روي يه صندلي نشستم و به كاوه آروم گفتم :
    -بايد با بچه بازي كرد تا انرژيش آزاد بشه .
    كاوه – آدم يه ساعت با اين بچه يه جا تنها بمونه از هفت دولت آزاد ميشه ! انرژي كه نيست . انرژي اتمي داره ورپريده .
    سيامك – عمو ببين .
    آروم يه گوشه از سالن ليز خورد .
    سيامك – عمو بيا شمام ليز بخور با هم بازي كنيم .
    تا بلند شدم كه باهاش بازي كنم ديدم پشت شلوارم آدامس چسبيده .
    سيامك – چسبيد چسبيد ! چسبيد چسبيد ! توي اين هوا فقط آدامس مي چسبه .
    كاوه – جوون مرگ بشي بچه ! ببينم بهزاد !
    در حاليكه سعي مي كردم آدامس رو از شلوارم پاك كنم گفتم :
    -ولش كن كاوه ، چيزي نيست ، پاك ميشه .
    بعد رو به سيامك كردم و گفتم :
    -عمو جون ، به شما نمياد كه اين شيطوني ها رو بكني . شا پسر خوب و باتربيتي هستي .
    سرش رو انداخت پايين . احساس كردم كه از كاري كه كرده پشيمونه دوباره گفتم :
    -حتماً اتفاقي اين آدامس روي صندلي افتاده مگه نه عمو جون ؟
    سيامك – نه عمو . اون رو گذاشته بودم براي پسرخاله كاوه . نمي خواستم به شلوار شما بچسبه .
    -معلوم ميشه من رو دوست داري آره ؟
    سيامك – بله عمو جون . ببخشيد .
    آفرين پسر خوب .
    سيامك – بذار عمو جون براتون پاكش كنم ، من بلدم .
    - نه عمو جون ، خودم بعدا پاكش مي كنم . همون كه تو متوجه كار بد و اشتباهت شدي كافيه .
    سيامك – عمو يه كار بد ديگه م كردم ! بيا بهت نشون بدم .
    نگاهي به كاوه كردم كه يعني خجالت بكش . دستم رو گرفت و به طرف ديگه سالن برد .
    -نكنه ناقلا يه چيز ديگه روي مبل يا صندلي گذاشتي و مي خواي من رو روي اون بنشوني ؟!
    سيامك – نه بخدا عمو ديگه هيچي روي مبل نذاشتم .
    -پس چه كار بد ديگه اي كردي ؟
    سيامك – شما بيا ، بهت نشون ميدم .
    قدم چهارم پنجم رو برنداشته بودم كه يه دفعه ديدم روي هوا دارم پرواز مي كنم . با كمر و پشت اومدم روي زمين . نفسم بند اومد . چشام سياهي رفت .
    سيامك – عمو پريد عمو پريد ! عمو پريد . عمو پريد!
    كاوه دنبالش كرد كه بگيره و بزندش . ناي حرف زدن نداشتم چه برسه كه جلوش رو بگيرم . راستش دلم مي خواست خودم حالش رو جا بيارم .
    وسط راه سيامك رو ول كرد و بطرف من اومد .
    كاوه – چي شد بهزاد ؟ سالمي ؟
    با هر بدبختي بود از جام بلند شدم سيامك اون طرف سالن واستاده بود و مي خنديد .
    سيامك – اينو از تو فيلم تنها در خانه ياد گرفته بودم عمو!
    كاوه دست كشيد روي سراميك هاي كف سالن و بعد گفت :
    -بال بال بزني بچه ! انگار وازليني چيزي ماليده اينجاها . ديدم قبل از اومدن تو كمي ساكت شده و سرش اين طرفا گرمه نگو پدر سگ داشته وازلين ها رو ميماليده اينجا ها .
    در حاليكه پشتم درد گرفته بود گفتم :
    -پدر و مادرش كي ميان كاوه ؟
    كاوه – چه ميدونم ، بايد ديگه پيداشون بشه . ببين چه چشماي شيطوني داره پدر سگ !
    سيامك – پسرخاله كاوه به من ميگي پدر سگ ؟ بابا اينا بيان بهشون ميگم .
    كاوه – نه عزيزم ، به خودم ميگم . من غلط بكنم به شما كمتر از گل بگم . اما بر پدر و مادرش لعنت اگه يه دفعه ديگه يه دقيقه تو رو نگه داره ! سيامك – پسر خاله كاوه ، امروز بهم خيلي خوش گذشته از كارتون و شهر بازي هم برام بهتر بوده !
    من و كاوه نگاهي بهم كرديم و هر دو خنديدم .
    كاوه – اصلا يادم رفت ازت بپرسم خونه ستايش اينا چه خبرها بود ؟
    -اصلا خودم يادم رفت براي چي اومدم اينجا !
    كاوه – بچه نيست كه ، شهاب سنگه .مثل آذرخش مي مونه . هر جا بيفته همه چيز رو نابود ميكنه . چطوره يه دفعه پرتش كنيم خونه خاله فرنوش ؟ شايد بخوره بغـ*ـل پاي بهرام و مشكل تو حل بشه .
    -گـ ـناه دارن بدبختها . اين مجازات براشون ديگه خيلي زياده .
    كاوه – پاشو بريم تو حياط برام تعريف كن ببينم چه خبرها شد خونه فرنوش اينا ؟
    -ما بريم كي مواظب اين بچه اس؟
    كاوه – مگه تا حالا ما اينجا بوديم تونستيم جلوش رو بگيريم ؟
    در همين موقع خدمتكار كاوه اينا اومد توي سالن و هراسان گفت :
    -كاوه خان ، آقا سيامك نميدونم چي توي شيشه ماهي ها ريخته كه رنگش گلي شده ! به گمانم دواگلي ريخته توش.
    بطرف آكواريوم بزرگي كه توي بالكن طبقه بالا بود رفتيم . تمام آب قرمز شده بود و ماهي ها همه مرده بودن .
    كاوه – واي واي ! بيچاره شدم ! حناق 24 ساعته بگيري بچه كه بدبختم كردي . بابام عاشق اين ماهي ها بود . حالا وقتي بياد ميگه پسر تو عرضه نداشتي 2 ساعت يه بچه رو نگه داري ؟
    -بابا ورش دار اين خمسه رو ببريمش تو حياط كه كمتر خرابي به بار بياره .
    كاوه – ديگه چه فايده داره ؟ حالا كه ديگه از اينجا جز ويرانه اي باقي نمونده . مادر بدبختم بايد تمام جهيزيه شو دوباره بخره .
    -عجب بچه شيطوني يه ها !
    كاوه – حالا بازم شعار ميدي كه تو بلد نيستي با بچه ها چطور رفتار كني ؟
    -حالا بريم پايين مواظب باشيم يه گند ديگه بالا نياره .
    هر دو تند اومديم پايين . سيامك رفته بود آروم روي يه مبل نشسته بود .
    كاوه – بهزاد مواظب باش . اين جونور هر وقت ساكت مي شه يه كاري كرده !
    نكنه يه تله انفجاري يا يه مين صد نفري جلوي پامون كار گذاشته باشه !
    -سيامك خان چرا يه دفعه ساكت شدي ؟
    سيامك- گرسنه م شده عمو .
    كاوه – الان ميگم برات كوفت كاري با سس زهر مار بيارن عزيزم . نوشابه هم كه ميخوري؟
    ميگم يه ليوان زهر هلاهل برات بيارن ! بريز تو اون شيكم شايد يه دقيقه يه جا آروم بتمرگي .
    تا كاوه اينها رو گفت ، سيامك لب ورچيد و شروع كرد با صداي بلند گريه كردن .
    كاوه – يواش چه خبرته ؟ صداتو اهل محل هم شنيدن . اين گريه س يا زوزه شغال ؟
    -كاوه تو رو خدا يه چيزي بده بخوره . الان پرده گوشمون پاره ميشه !
    كاوه به ثريا خانم گفت يه چيزي براش بياره كه خود ثريا خانم با يه بشقاب برنج و مرغ وارد سالن شد .
    كاوه – بگير بچه كوفتت كن بينم ميزاري يه خرده ما نفس بكشيم ؟ بابا تو جنگ هام يه آتش بسي چيزي ميدن كه همه خستگي در كنن . حمله تو بيست و چهار ساعته اس ؟
    در همين موقع زنگ زدن پدر و مادر كاوه همراه ژاله و پدر و مادرش اومدن .
    تا كاوه از پشت پنجره اونها رو ديد ، دولا شد و زمين رو سجده كرد و گفت :
    -خدايا شكرت . اگه نيم ساعت ديگه اين اعضاي سازمان حقوق بشر ديرتر ميرسيدن بايد تسليم مي شديم و سنگر رو تحويل دشمن ميداديم ! تف به گور پدر هر چي بچه بي تربيته !
    سيامك در حاليكه دهنش پر از غدا بود گفت :
    -پسرخاله كاوه ، مامانم ميگه تف كردن زشته ! كار بچه هاي بي تربيته !
    من و كاوه نگاهي به هم كرديم و زديم زير خنده . كاوه گفت :
    -بذار من اين بچه رو تحويل بدم بريم تو خيابون كمي قدم بزنيم .
    در همين موقع بقيه وارد شدن و سلام و احوال پرسي و اين حرفها . بعد مادر سيامك گفت :
    -بچه ها سيامك كه اذيتتون نكرد ؟
    -اصلاً اختيار دارين اتفاقا بچه با نشاط و سرحاليه .
    كاوه – ولي خاله ، همش ساكت يه گوشه مي شينه و ميره تو خودش . نكنه خدانكرده افسردگي روحي داشته باشه ؟
    مادر كاوه – اوا! خدا مرگم بده ! اين خونه چرا اينطوريه ؟ اينا رو كي ريخته بهم ؟
    كاوه در حاليكه كاپشنش رو بر ميداشت تا برمي بيرون گفت :
    -چيزي نيست مامان ! من و بهزاد و ثريا خانم و كبري خانم داشتيم با هم گرگم به هوا بازي مي كرديم .
    ثريا خانم از تو آشپزخونه زد زير خنده .
    دوتايي از خونه اومديم بيرون و شروع كرديم به قدم زدن تو خيابون . كاوه – آخيش ! چقدر آزادي خوبه .
    -اين بچه رو لوس بارش آوردن . هر كاري كرده چيزي بهش نگفتن بي تربيت شده .
    كاوه – تو رو خدا ديگه راجبش صحبت نكن يادش مي افتم چهار ستون بدنم مي لرزه .
    -چه بلايي سر من آورد . هنوز كمرم درد مي كنه .
     

    hadis hpf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/13
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    2,130
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    کرج
    ر همسایگی گودزیلا و هر چی که دارم می زارم پای تو
    پر از کل کل و تیکه انداخت بود
    مخصوصا در همسایگی گودزلا
     

    *hasti*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/01
    ارسالی ها
    229
    امتیاز واکنش
    416
    امتیاز
    0
    من بھ این کفش ھا نگاه میکنم سرگیجھ میگیرم چھ برسھ بھ راه رفتن .
    - راه رفتن باھاشون رو یاد میگیری .
    - کی قراره اونوقت یادم بده ؟ لابد تو !
    - تو چھ جور دختری ھستی کھ بکش و خوشگلم کن تا حالا بھ گوشت نخورده ؟
    پاشنھ ھای ١٥ سانتی کفش رو کھ ندید بگیرم کفش قشنگیھ . شیک و گرون قیمت .بھ
    خودم میگم پولش رو کھ داره خودش میده بدبخت . بھونھ نیار دیگھ . کفش رو می
    پوشم . اما قدم اول رو برنداشتھ سکندری میخورم . کاوه کھ انگار آمادگیش رو داشتھ
    دستم رو میگیره و با کمکش چند قدمی راه میرم .
    - یک . دو . یک . دو . تاتی تاتی !
    - کوفت !
    دو تا دستم رو گرفتھ و دو قدم دورتر ایستاده . ھر قدمی کھ من جلو میذارم یھ قدم
    ھمراه من میره عقب . ادای باباھای با ذوق رو درمیاره . خنده ام میگیره . اون سر بھ
    سرم میذاره و من لبخند رو روی صورتم نگھ میدارم . یھ جایی خونده بودم خوشبختی
    فاصلھ ی کوتاه بین دو بدبختیھ . فکر میکنم حالا کھ میشھ بذار خوش باشم . بذار بخندم
    . شاید دیگھ فرصتی نباشھ ...

    رمان پوکر
    این صحنش خیلی برام جالب و قشنگ بود
     
    بالا