دوست داشتم توی یه رمان پلیسی باشم بعد تیر بخورم عشقم(عشق اول و آخرم)بیاد بالای سرم و بگه چشمات رو باز کن تو نباید بمیری چون من دوست دارمHapydancsmilمنم یدونه بخوابونم زیر گوشش:aiwan_light_shok:بگم من دارم میمیرم جای اینکه ابراز علاقه کنی منو نجات بده...آخر سرم یه دوقلو به دنیا بیارم و ده بیستا بچه از پرورشگاه بگیرم و از خواننده های داستان زندگیم تشکر کنم...:aiwan_light_blum:
ترجیح میدم حین کمک به دیگران بمیرم
مثن بپرم جلو کسی که طرفش شلیک شده و اینا
اخرش هم یه چند جمله فلسفی بگم
بعد هم که دیدین ایرانیا رو مرده پرستن
تازه معروف هم میشم
تازه اونی رو هم که نجات دادم سال بعدش میره ماه عسل
منم از اون ور لایو برنامه رو میبینم
:aiwan_light_cray2::aiwan_light_cray2:
خب احتمالا روی صندلی چرخ دار با دستهای لرزان چروکیده به سمت میز کارم حرکت میکنم.
مدادم و بر میدارم و آخرین طرحمو میزنم و موقع امضام، وقتی پیچ آخرو میندازم روی برگه، قلبم از حرکت وایمیسه و با یه ژست کاریزماتیک خیره به عکس فرزندان و همسرم مرحومم چشم از جهان فرو میبندم!:/
دوست داشتم تو رمانم یه ساعتی مثله ساعت برنارد داشتم هرکاری دوست داشتم تو زندگیم انجام میدادم.هرچی میخواستم با کمترین زحمت به دست میاوردم تا جایی که هم میتونستم می خوابیدم و تنبلی می کردم.آخرشم کلی از این راه به طریقی پول بدست میاوردم بیشترشو کمک میکردم.زندگیم هم با شادی و شادی و شادی میگذشت........و پایان خوش