یه تیکه خنده دار از رمانهایی که دوستشون داشتین وطنز بودن :)))

  • شروع کننده موضوع *گیسو*
  • بازدیدها 7,801
  • پاسخ ها 83
  • تاریخ شروع

roro nei30

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/01/07
ارسالی ها
392
امتیاز واکنش
4,514
امتیاز
441
محل سکونت
غربی ترین مرز عاشقی
رمان حصار تنهایی من
وقتی سر میز غذا
امیرعلی به ایناز غذا میداد و اراد از حرص به فرناز تعارف میکرد و آبتین و پرهام هم مسخره بازی در میوردن
 
  • پیشنهادات
  • ghazal-m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/28
    ارسالی ها
    959
    امتیاز واکنش
    9,572
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    NEVER EVER LAND
    - مگه قراره کجا برم خنگ خدا؟ افشین که سهله زن اوباما هم که بشم ول کن تو نیستم. من یه تار موي تو رو با صد تا
    ترموستات ایرانی و خارجی عوض نمی کنم. به افشینم گفتم شاداب پشت قباله منه. دست شکسته ایه که وبال گردنمه. کنه ایه
    که به تنبونم چسبیده و تا آخر عمر ولم نمی کنه. اونم با این حقیقت تلخ کنار اومده. حرف مفتم بزنه هر سی و دو تا دندون
    کرم خورده ش رو می ریزم تو دهنش. چی فکر کردي؟
    حرف هاي به ظاهر طنزش دلم را گرم کرد. تبسم تنها دوست من بود.
    - الانم به جاي آب غوره گرفتن فکر کن ببین واسه جشن من چی باید بپوشی که یه ذره از این شباهتت به غاز کم کنه. خدا
    رو چه دیدي؟ شاید تو اون مراسم یه ترموستات سرگردانی پیدا بشه که از تو خوشش بیاد. می دونم عجیبه ها، اما واسه خدا
    کاري نداره. اراده کنه معجزه میشه.
    خنده ام گرفت. تبسم را این توانایی منحصر به فردش در خنداندن دیگران، از همه سوا کرده بود.
    - خندیدي؟
    سرم را به علامت نفی تکان دادم.
    - دروغ نگو. خودم دیدیم خندیدي. اصلا اسم شوهر که میاد روانت شاد میشه. من بدبخت رو بگو که کلی کار و بدبختی دارم
    اون وقت باید بشینم واسه خانوم دلقک بازي در بیارم.

    رمان اسطوره ی P*E*G*A*H

    صفحه ی سیصد و هفتاد و سوم
     

    مهدیه قربانی:)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/15
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    708
    امتیاز
    256
    سن
    23
    محل سکونت
    خراسان رضوی
    اشرافی شیطون بلا غوغایی بود اصن..
    آتاناز:
    دیدین این آدمایی رو که هر موقع عاشق یه نفرن.اینارو ازیت نکنین چون خدا اونا رو تیکه پاره آفریده.مثه سرویس هشت پارچه ی آگرین

    کلـــــی جای خنده دار داشت،تیکه های آتاناز عالی25r30wi
     

    ghazal-m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/28
    ارسالی ها
    959
    امتیاز واکنش
    9,572
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    NEVER EVER LAND
    مامان اومد به ونداد اشاره کنه که انگار یهو چیزی رو به خاطر آورد و براق شد به ونداد که: تو
    اینجا چی کار می کنی؟!
    :عمه اومدم مهمونی!
    من عمه ی تو نیستم!اصلاً دیگه برادرزاده ندارم! -
    ونداد سعی کرد قیافه اشو مظلوم کنه و در همون حال گفت: عمه بگم غلط کردم امکانش هست
    منو ببخشین؟!
    مامان با اخم رفت سمت آشپزخونه و در همون حال گفت: اسم منو نیار! اونقدر از دستت ناراحتم
    که با این مظلوم نمایی ها نمی تونی دلمو به رحم بیاری!
    ونداد هم دنبالش راه افتاد و گفت: مظلوم نمایی که جواب نمی ده! غلط کردم هم که جواب نمی
    ده! برم تو دستشویی خودمو سیر کنم چی؟! از سر تقصیراتم می گذرین؟!
    مامان با اخم برگشت سمتش و گفت: بی ادب نباش ونداد!
    ونداد دستاشو به نشونه تسلیم آورد بالا و گفت: چشم! به شرطی که شما هم اینقدر کینه ای
    نباشین!
    مامان یه چشم غره بهش رفت و گفت: برو بیرون از آشپزخونه! اصلاً برو خونه ی خودتون! چند
    روز ترجیح می دم هیچ کدومتونو نبینم!
    ونداد همون جوری که از آشپزخونه می اومد بیرون گفت: یعنی بعد چند روز اگه بیایم دست بـ*ـوس
    مورد عفو قرار می گیریم؟!
    مامان هم خیلی جدی و همون جوری که با کفگیر غذای روی گاز رو هم می زد گفت: حالا تا چند
    روز دیگه! الآن خیلی ناراحتم! خیلی عصبانیم!
    ونداد یه قدم دیگه هم فاصله گرفت و گفت: بالاخره چی کار کنیم؟! دو سه روز دیگه بیایم
    بخشیده می شیم؟!
    مامان برگشت نگاهش کرد و چیزی نگفت. ونداد عقب عقبی اومد سمت من و در همون حال
    گفت: پس عمه جونم ناهارو بکش، وقتی خوردم برم که چند روز دیگه بیام و بیافتم به دست و
    پاتون! فقط وقت و زمان دقیقش رو اعلام کنین که قمر در عقرب نباشه، باز جن ورتون داره و ما
    رو مورد عفو عمومی قرار ندین!
    مامان با همون کفگیر تو دستش اومد سمت ونداد و ونداد هم دویید پشت من پناه گرفت و گفت:
    خب بابا مگه من دیشب چی گفتم که بهتون برخورد؟! واقعیت تلخه دیگه! عین باسـ ـن خیار! عین
    اخلاق سگ آبان! عین ...
    برگشتم سمتش و چشم غره ای بهش رفتم که گفت: وای مادر و پسر چشماتون مشکل داره ها!
    دقت کردم از وقتی اومدم نگاه عمه هم همین ریختیه!
    بازوشو گرفتم و کشیدمش سمت اتاقم و در همون حال گفتم: کم چرت بگو! بیا ببینم چه گندی
    زدی که مامان اینقدر از دستت شاکیه!
    ونداد که همراهم کشیده می شد گفت:نگو گند زدی! باید بگی گند زدین! خونوادگی در یه توطئه
    ی دسته جمعی گند زدیم!
    هولش دادم توی اتاق و خودم هم رفتم تو، در رو بستم و گفتم: چی کار کردین؟!
    نشست روی صندلی چرخون و گفت: هیچی بابا یه مقدار از خصوصیات اخلاقی پسر دوردونه اش
    رو واسه اش یادآوری کردیم بهش بر خورده!
    خصوصیات اخلاقی من؟!
    :تو پسر دوردونه ی مامانتی؟! از کی تا حالا؟!
    آرمان؟! -
    :مامانت پسر دیگه ای داره و ما خبر نداریم؟! از کی تا حالا؟!
    خفه شو ونداد! درست حرف بزن ببینم چی شده؟! -
    :هیچی بابا قشون کشی کرد اومد خونه ی ما با توپ پر! افتاد سر ویدا گیس و گیس کشی که چرا
    اومدی خونه ی ما و چرا دو تا پسرامو بدبخت کردی و چرا...
    مامانم ویدا رو زد؟! -
    :با نگاه غضبناک و زبون برّاش! البته اگه جاش بود حتماً دست نوازشی هم رو سرش می کشید!اگه
    من و بابا جلوشو نگرفته بودیم!
    تو هم وسط دعوا شروع کردی به نرخ تعیین کردن! آره؟! -
    :وسط وسطش نبود! سعی کردم اول یه خرده سکوت پیشه کنم! بعد دیدم نمی شه و عمه همه رو
    به توپ بسته حتی من بدبخت بی تقصیر رو! خب صدام در اومد! حرف حق نزن سرتو می برم!
    مامان جناب هم آتیشی شد یه دونه خوابوند زیر گوش بنده که هنوز جای دستش رو صورتمه!
    چشمام داشت از حدقه در می اومد! امکان نداشت مامانم دست روی ونداد بلند کرده باشه! بیشتر
    از جونش اونو دوست داشت. عزیزکرده اش بود!ونداد تعجب من رو که دید گفت: ایناهاش! بیا
    ببین! با کلی کرم و پنکک تونستم رد دستشو کمرنگ کنم!
    داری جدی می گی؟! -
    :استفاده از کرم و پنکک رو؟!
    چرت نگو ونداد! واقعاً مامانم خوابونده زیر گوشت؟! -
    :حاج طاهر جلوشو نگرفته بود با دندوناش جرمم می داد!

    رمان " آبان ماه اول زمستان است! " از رهایش*
    شخصیت های مکمل مرد رمان های این نویسنده معمولا همه توی سبک وندادن و من عاشقشونم:aiwan_lightsds_blum:
     

    ghazal-m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/28
    ارسالی ها
    959
    امتیاز واکنش
    9,572
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    NEVER EVER LAND
    لباسمو عوض کردم و دوباره ولو شدم روی تخت و گفتم: شب می مونی اینجا؟
    نه باید برم. مامانم بفهمه اینجام فاتحه ام خونده است! -
    :چرا؟
    سر همون دعوا زن داداش و خواهرشوهر با هم قهرن! -
    : عالیه! همینو کم داشتیم به افتخارات خونوادگیمون اضافه کنیم!
    ونداد از جاش پاشد و گفت: پاشو بیا شام سرد شد.
    یه نمی خورم گفتم، غلت زدم و پشت کردم بهش و گفتم: داری می ری برقو هم خاموش کن.
    ونداد اما بی خیال نشد. پتو رو محکم کشید و گفت: نی نی کوچولو قهر نکن! باید بهشون حق
    بدی که دلواپس باشن! تازه به تو که حرفی نزدن! بابات همچین زنگ زد به من و احضارم کرد که
    گفتم؛ یا قمر بنی هاشم، چی شده باشه! پامو هم گذاشتم اینجا عمه همچین مأخذه ام کرد که یه
    لحظه گمون کردم من قراره جلوی اعدام سهیلو بگیرم!
    به تو واسه چی گیر داد؟! -
    :می گـه هر آتیشی باشه از گور شما دو تا با هم بلند می شه! کلاً عمه معتقده هر وقت یه جا یه
    گندی می زنی من در جریان هستم، من وظیفه امه جلوتو بگیرم، من باید قبل از اینکه اتفاق بدی
    بیافته و دیر بشه به عمه راپورت بدم و من موظفم گنداتو جمع کنم!
    اونوقت تو گند بزنی کی باید جمع کنه؟! -
    :من به طور کل آدم عاقل، دانا، فهیم، توانا، هوشمند، جادار، مطئمن و زیبایی هستم! گند رو فقط
    تو می زنی!

    رمان " آبان ماه اول زمستان است! " از رهایش*
     

    ghazal-m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/28
    ارسالی ها
    959
    امتیاز واکنش
    9,572
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    NEVER EVER LAND
    ونداد کیفش رو برداشت و گفت: بریم تا من یه بلایی سر تو یا خودم نیاوردم! اعصابم خرده تو هم
    داری با کفشای پاشنه بلند ننه بزرگت راه می ری رو مخم!
    قبل از اینکه از کنارم رد بشه دستش رو گرفتم و گفتم: وایسا ببینم! اومدم اینجا باهات حرف
    بزنم! جمع کردی کجا داری می ری؟! بشین یه دیقه!
    به زور نشوندمش روی مبل و خودم روبروش نشستم و گفتم:از اول تعریف کن ببینم چی شده.
    ونداد کلافه شروع کرد با بند کیفش بازی کردن و در همون حال گفت:هیچی بابا. از دهنم در رفت
    و بهش گفتم مامان که چند روز پیش اومده بود اینجا می خواست تو رو ببینه چون من در موردت
    با مامانم اینا حرف زدم! بهش بر خورده که مگه عهد عتیقه؟! مگه می خواست بیاد مغازه لباس
    انتخاب کنه که اومده اینجا منو ببینه؟! تو چرا بهم از قبل نگفتی و اصلاً مگه من انتخاب تو نیستم،
    مامانت حتماً باید منو تأیید کنه تا پا پیش بذاری؟! از این حرفای خاله زنکی دیگه! از همین
    حساسیت های زنونه!
    حق داره خب بنده ی خدا! نمی تونستی از قبل بهش بگی که مثلاً مامانم قراره بیاد اینجا باهات -
    آشنا بشه؟! حالا واسه همین بی خیال کارش شده و گذاشته و رفته؟
    :نه دیگه! بحثمون شد! کلاً دلمون از هر چی پر بود به روی هم آوردیم و خونه تکونی مغزی کردیم!
    خب تو که دیدی ناراحته جلوی دهنتو می گرفتی که کار به اینجا نکشه! -
    ونداد یه چشم غره ی اساسی بهم رفت و گفت: وسط دعوا کدو حلوایی نمی دن گاز بزنی! می گم
    بحثمون شد!
    خب پس بشین حالا اون کدو حلوایی رو گاز بزن و از غم دوریش غصه بخور! -
    ونداد از جاش پاشد و گفت: غلط کردی! مگه مثل توام که 7 سال به عزای یه عشق بوگندو
    بشینم! همین فردا می رم یه دختر خوب و خوشگل و با کمالات ورچین می کنم تا اونجای ملیکا
    بسوزه و پشیمون بشه از اینکه منو ول کرده!

    رمان " آبان ماه اول زمستان است! " از رهایش*
     

    ghazal-m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/28
    ارسالی ها
    959
    امتیاز واکنش
    9,572
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    NEVER EVER LAND
    ونداد که رفت مشغول آشپزی شدم و نیم ساعت بعد وقتی رفتم تو سالن دیدم روی کاناپه خوابش
    بـرده! بهترین فرصت بود. موبایلش رو از توی جیبش در آوردم و رفتم توی آشپزخونه و پشت
    کرده به در وایسادم و خوشحال از اینکه گوشیش رمز نداره، قفل رو باز کردم و رفتم تو فون
    بوکش. با دیدن اسمای سیو شده اش اونقدر تعجب کردم که بدون توجه به احتمال بیدار شدن
    ونداد و پیدا شدن سر کله اش نشستم پشت میز و با دقت شروع کردم به خوندنشون.
    اسکروچ که شماره دایی روش سیو بود، مامانشو نوشته بود تپل خانم، منو نوشته بود خزون زده!
    بابامو نوشته بود دراگون! شماره ی مامان رو سیو کرده بود چاغاله بادوم و هر چی می رفتم پایین
    همه ی اسما همین ریختی بود! زغنبود،چلمن، زت و زیل،پاتال و ...!
    واقعاً اگه بعضی از شماره هاش عکس نداشت نمی تونستم شماره ی ملیکا رو پیدا کنم! به اسم
    چگور پگوری سیوش کرده بود! شماره رو روی گوشیم سیو کردم و موبایلشو گذاشتم توی جیبش
    و رفتم بالای سرش! حیف که نمی شد به روش بیارم وگرنه بهش می فهموندم کی خزون زده است
    و کی چاغاله بادوم!

    از زبان آبان
    رمان " آبان ماه اول زمستان است!" از رهایش*

     

    ghazal-m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/28
    ارسالی ها
    959
    امتیاز واکنش
    9,572
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    NEVER EVER LAND
    ابروهاشو انداخت بالا به نشونه ی نه! سری به علامت نفهمیدن تکون دادم و پرسیدم: خب پس
    چی؟!
    با ایما و اشاره بهم فهموند زیپ دهنشو کشیده و حرف نمی زنه چون من خواستم! خیز برداشتم
    سمتش که عین فشنگ در رفت و در همون حال گفت: بابا بی خیال آبان! فقط مونده پرونده یه
    قتل به هنرنمایی های این روزات اضافه بشه!
    پالتومو در آوردم و انداختم روی مبل و رفتم سمت آشپزخونه و گفتم:خیلی دوست دارم بدونم
    گزارش هنرنمایی های منو کی بهت داده!
    والله چون تو شهره عام و خاص هستی عزیزم دوربینا همه روت زوم شده! به صورت آن لاین -
    زندگیت تو نت پخش می شه!
    کتری رو آب کردم و گذاشتم رو گاز و گفتم:کم چرت بگو ونداد! به خدا خیلی خسته ام! خیلی هم
    عصبی و کلافه ام! دق دلیمو سر تو خالی می کنم ها!
    اومد تو آشپزخونه و نشست پشت میز و گفت: هنوز دق دلیی هم مونده که خالی نکرده باشی
    آبان؟! تو که مامان بدبختتو درسته قورت دادی که؟!
    برگشتم سمتش و با عصبانیت گفتم: پس انتظار داشتی بشینم و براش دست بزنم از اینکه منو به
    ریش ویدا می بنده؟!
    ریش رو که تو داری؟! به خدا ویدا هفته ای یه بار می ره آرایشگاه واسه بند ابرو! -
    با عصبانیت زل زدم بهش که گفت: خب آمار دقیقشو دارم چون اون ساعتی رو که می ره
    آرایشگاه من مجبورم از آیدین نگهداری کنم!
    از آشپزخونه رفتم بیرون و نزدیک در اتاقم گفتم: حالا خوبه قرار بود حرف نزنی و این جوری بلبل
    شدی!
    از همون آشپزخونه با صدای بلندتری گفت: تکلیفت با خودت معلوم نیست ها! حرف نمی زنم
    حمله می کنی بهم! حرف می زنم متلک می گی! موضعه اتو روشن کن من بفهمم چند چندیم!
    - دست از لودگیت برداری و جدی باشی کافیه!

    رمان " آبان ماه اول زمستان است! " از رهایش*
     

    ghazal-m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/28
    ارسالی ها
    959
    امتیاز واکنش
    9,572
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    NEVER EVER LAND
    ونداد با حفظ همون لبخند گفت: دیدین هنوز هم داداشتونه؟! دیدن چه زود نگرونش شدین؟!
    هیچی عمه جونم تنقلات زیاد خورده، رودل کرده!
    مامان مشکوک زل زد به صورت ونداد و ونداد یه خرده از چاییش خورد و گفت: دروغ گفتن که
    کنتور نداره! تازه یه وقتایی واسه اینکه آدما خودشونو لو بدن مفید هم هست!
    مامان با اخم خیره موند به ونداد و پرسید: دروغ گفتی؟!
    ونداد سری به علامت مثبت تکون داد و گفت: می خواستم یادآوری کنم که بابای من هنوز هم
    داداش شماست عمه جان!
    مامان از جاش پاشد! ونداد فوری پرید و همراه لیوانی که دستش بود پشت مبلی که نشسته بودیم
    پناه گرفت و گفت: عمه خشن شدی ها!
    مامان همون جوری که می رفت سمت آشپزخونه گفت: انقدر آتیش نسوزون! تو ماجرایی هم که
    ربطی به تو نداره دخالت نکن!
    ونداد دوباره اومد نشست کنار من و گفت: چرا ربط نداره؟! بابای منو چیز اخلاق کردین
    انداختینش ور دل ما، اونوقت ربطی به ما نداره؟! روزی صد دفعه مامانمو اشتباهی با اسم شما صدا
    می زنه! خب کدوم زنی دوست داره هی به اشتباه به اسم خواهرشوهرش صداش کنن؟! اون هم
    خواهرشوهری مثل شما!
    آروم با مشت زدم تو بازوش! برگشت سمتم و یه چشمک حواله ی من کرد! مامان براق شده از تو
    آشپزخونه اومد بیرون و گفت: خواهرشوهری کردم تا حالا واسه مامانت که اینو می گی؟!
    - کم نه عمه جونم!
    مامان عصبی رو کرد به من و گفت: شیطونه می گـه بیافتم به جونش و بزنمش ها!
    ونداد خندید و گفت:دلت می یاد عمه؟!
    مامان دوباره برگشت سمت آشپزخونه و جوابشو نداد. ونداد هم از جاش پاشد و رفت دم در
    آشپزخونه وایساد و گفت: بابا و مامان می خواستن بیان دیدنتون، اما از ترس اینکه شما عصبی
    بشی و تحویلشون نگیری نیومدن!
    بهتر! -
    :جداً؟! ته ته دلتون هم نمی خواست که بیان منت کشی؟!
    من دیگه برادری ندارم! -
    :اه؟! برادر ندارین یعنی الآن من و شما هم با هم هیچ نسبتی با هم نداریم؟! آبان پاشو برو اون
    چارقد مامانتو بیار که جلوی من نامحرم لااقل حجاب بگیره!
    مامانو داشتم می دیدم. برگشته بود سمت ونداد و چپ چپ نگاهش می کرد. ونداد یه قدم رفت
    تو آشپزخونه و جدی شد و گفت: به خاطر ویداست که با بابا قهرین اما فکر نمی کنم بابا خیلی تو
    اون جریانا مقصر بوده باشه! نه تو جریان ازدواج آرمان و ویدا، نه تو جریان طلاقشون!
    مگه من گفتم مقصره؟! -
    :پس چی؟! سر جریان آیدین ازش دلخورین؟! خب بابا هم همون حرفای آبانو زده! تازه خیلی
    ملایم تر و مهربونانه تر هم رفتار کرده! نه مثل این وحشی که مشت کوبیده تو آیینه!
    بلند گفتم: وحشی خودتی!
    برگشت سمتم و لبخندی زد و دوباره به مامان گفت: بهتون حق می دم که از بابت رفتن آرمان
    ناراحت باشین اما دلیلی نداره دنبال مقصر بگردین!
    - دنبال مقصر نیستم چون مقصر معلومه.
    :ویدا؟!
    آره! -
    :ازش دفاع نمی کنم اما حرفتونو قبول ندارم! حالا بگذریم از این قضیه! بابای بدبخت من چه
    گناهی کرده آخه؟! اصلاً اون هم نه! من بدبخت تر از بقیه چه گناهی کردم که شدم کیسه بوکس
    این وسط؟!
    مامان با اخم برگشت سمتش و گفت:کیسه بوکس واسه چی؟!
    از یه طرف حرفای بابا و کج خلقیاشو باید تحمل کنم، از یه طرف غرغرای شما رو! -
    مامان توپید:بی ادب! من کجا غرغر می کنم؟!
    کم متلک بار من می کنین؟! کم درشت تحویلم می دین؟! برو به اون بابات بگو، اون بابای فلان -
    فلان شده ات! از اون ور هم بابا هی راه و نیم راه گیر می ده: خونه باغ بودی؟! حق نداری بری اون
    جاها! تو پسر منی یا پسر عمه ات! تو واسه چی دم به دیقه سر و تهتو می زنن پیش اونایی؟! به
    خدا زشته! مخصوصاً تو این شرایط! تو این وضع و اوضاع!
    مامان از کنارش رد شد و اومد نشست روی مبل و گفت: اینو برو به بابات بگو!
    به اونم گفته ام! منتها نه که شماها همه اتون یه رگ آقاجون تو تنتونه ... -
    :آقاجون مگه چش بود؟!
    هیچی عمه جان! رگ بد نمی گم که! یه رگ خوب و مفید خیرگی منظورمه! -
    :ونداد!
    خب منظورم رگ پشت کار داشتن و تأکید کردن روی قضایاست! -
    داشتم سعی می کردم لبخندمو پنهون کنم واسه همین زل زده بودم به تلویزیون! مامان اما انگار
    متوجه شد که برگشت سمت من و نگاهی به من انداخت و پرسید: به چی داری می خندی؟!
    نتونستم لبخندمو جمع کنم و گفتم:هیچی
    - نه بگو راحت باش!
    :هیچی به خدا! دارم به این موضوع فکر می کنم که این رگه تو وجود ونداد هم سخت نمایانه!
    ونداد یه چشم غره به من رفت و کنار مامان نشست و گفت: بگم فردا بیان اینجا؟!
    نه! -
    :بگم شما فردا می رین اونجا؟!
    عمراً! همینم مونده برم منت کشی! -
    :بگم الآن بیان اینجا؟!
    بسه ونداد! -
    :بگم الآن شما می رین اونجا؟!
    بابا دیگه زد زیر خنده! لحن حرف زدن ونداد در عین جدی بودن اونقدر پر از شوخی بود که نمی
    شد نخندی! بیشتر اون سماجت و جرأتش بود که آدمو وادار به واکنش می کرد!
    مامان یه چشم غره بهش رفت و ونداد با لبخند گفت: پس می گم فردا بیان اینجا!
    مامان با عصبانیت برگشت سمتش، ونداد دو تا دستاشو به حالت تسلیم آورد و بالا و تا مامان
    روشو برگردوند گفت: خب می گم شما فردا می رین ...
    قبل از اینکه مامان واکنشی نشون بده، ونداد از جاش پرید و اومد کنار من نشست و گفت: راست
    می گین شما بزرگترین بهتره که بابا اینا بیان اینجا دستبوس!
    مامان زل زد بهش و گفت: تو چقدر سمجی آخه بچه؟!
    ونداد لبخندی زد و گفت:یکی از رگای ارث رسیده از آقاجونه!
    مامان یه زهرمار تحویلش داد و بابا با لبخند گفت: بگو فردا بیان اینجا!

    رمان " آبان ماه اول زمستان است! " از رهایش*
     

    ghazal-m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/28
    ارسالی ها
    959
    امتیاز واکنش
    9,572
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    NEVER EVER LAND
    نزدیک عمارت یهو ونداد گفت: صبر کنین! صبر کنین!
    ایستادیم و برگشتیم سمتش. صدف و صفا و صبا و آفاق هم بهمون رسیدن و ونداد گفت: خانومای
    مجرد جمع! ملیکا جان، بهار خانوم، صدف، صبا، آفاق خانوم. یه باور قدیمی هست که اگه شماها،
    یعنی شما خانومای جوون از اون پله هایی که می رسه به حوض ماهی لی لی کنون برین پایین،
    بختتون حتماً وا می شه و ما از شر این بوی ترشیدگی خلاص می شیم! بفرمایین لطفاً! دونه به
    دونه و نوبت به نوبت!

    رمان " آبان ماه اول زمستان است! " از رهایش*
     
    بالا