یه تیکه خنده دار از رمانهایی که دوستشون داشتین وطنز بودن :)))

  • شروع کننده موضوع *گیسو*
  • بازدیدها 7,807
  • پاسخ ها 83
  • تاریخ شروع

ghazal-m

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/28
ارسالی ها
959
امتیاز واکنش
9,572
امتیاز
561
محل سکونت
NEVER EVER LAND
صدای خنده ی ونداد بلند می شه! بر می گردم و با تعجب نگاهش می کنم! خنده اشو جمع می
کنه و می گـه: وقتی روح عمو ونداد در آبتین حلول می کند! چقدر بچه بودیم منو می پیچوندی و
باهام بازی نمی کردی! یادته؟!
نگاه از ونداد می گیرم و دست آبتین رو که به زور می خواد از دستم در بیاره محکم تر می گیرم و
می گم: بچه ی خوبی باشی، بعد عروسی عمه آفاق که می خوایم بریم مسافرت تو رو هم با
خودمون می بریم!
ونداد دوباره می گـه: عمو جون بگو معلومه که منو با خودتون می برین! بدون من که اصلاً جایی
نمی تونین برین!
یه چشم غره به ونداد می رم و به آبتین می گم: برین بشینین با لگوها بازی کنین تا مامان بهار
بیاد خب؟!
آبتین لب ور می چینه و می گـه: وندا با لگو بازی نمی کنه!
نگاهی به وندا که برگشته تو اتاق و جلوی تلویزیون کوچیک اتاق آبتین وایساده می ندازم و می
گم: خب بشینین خاله بازی کنین با هم!
آبتین اخمی می کنه و می گـه: مگه من دخترم؟!
لبخندی می شینه رو لبم: فقط دخترا که خاله بازی نمی کنن!
ونداد می گـه: ببین عمو همین الآن بابا آبانت هم چایی دم کرد، هم ظرف شست، هم غذا درست
کرد! می بینی بعضی وقتا آقایون هم می تونن خاله بشن!
از جام بلند می شم و همون جوری که آبتین رو به سمت در اتاقش می برم به ونداد می گم: بیام
بیرون، نشونت می دم کی خاله است! پدر هم شدی عوض نشدی به خدا!
می خنده و می گـه: پدر شدم! آدم که نشدم!
سری به تأسف تکون می دم و می رم می شینم وسط اسباب بازی های آبتین که یه جوری این
یکی دو ساعت مونده تا برگشت بهار و ملیکا بتونم سرگرم نگه اشون دارم!

رمان " آبان ماه اول زمستان است! " از رهایش*
 
  • پیشنهادات
  • ghazal-m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/28
    ارسالی ها
    959
    امتیاز واکنش
    9,572
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    NEVER EVER LAND
    وارد هال که شدیم، جمع همه جمع بود. با اینکه بعد از ظهر بود و وقت استراحت اما همه سر حال
    و قبراق نشسته بودن به حرف زدن. سلام که کردم، سرشون گشت سمتم و کبریا شاکی گفت:
    معلومه کجایین شما؟!
    اومدم جواب بدم، بنیامین از پشت سرم سلام کرد و گفت: رفته بودیم دختربازی! البته با عرض
    معذرت از حضور بابا بهروز و بزرگترهای جمع!
    عمو دمپایی روفرشیش رو در آورد و پرت کرد سمت بنیامین، اون هم پرید پشت سر من سنگر
    گرفت و گفت:بابا یکی هم پیدا شد دروغ نگفت این جوری تشویقش می کنین؟!
    رمان " دست هایم حافظه دارند! " از رهایش*
     

    ghazal-m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/28
    ارسالی ها
    959
    امتیاز واکنش
    9,572
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    NEVER EVER LAND
    :از دیشب مثلاً یه سال بزرگتر شدی! یه سال عاقل تر شدی! جشن عاقل تر شدنتو گرفتی که اون
    قدر بریز و به پاش کردی ولی عملاً همونی هستی که بودی! همون بچه ی زق زقوی لوس ننر!
    با منی؟! -
    :نه با دختر همسایه ام!
    بده به من کسرا اون کفگیرو! برو بابا! خدای غر! -
    :با منی؟!
    نه با دختر همسایه، ببخشید با پسر همسایه ام! -
    :چشم داداشت روشن!
    چشم داداشم روشن هست! ببین اینا! بنیامین بذار نگات کنه یادش بیاد که چشمات طوسیه! -
    :این همه سال اون ور آب بودی، اون بی رنگ و روها نتونستن یه خرده درستت کنن؟!
    درست شده رو که درست نمی کنن؟! حالا تو یه سفر برو شاید یه چیزی از توت تونستن در -
    بیارن!
    :زبونتو که کوتاه کردم اونوقت می فهمی کی چیو درست می کنه!! کنعان اون نمکدونو بده من!
    زبون من به اندازه هست! تو باید بری به حوصله ات اضافه کنی که بیچاره طناز جون به یه سال -
    نکشیده طلاقت نده!
    :اتفاقاً من نگرون اونی هستم که قراره تو رو بگیره!
    - کسی قرار نیست منو بگیره! شاهزاده ی من با اسب سفید که بیاد این منم که تصمیم می گیرم -
    بگیرمش یا نه! در ضمن تو بهتره نگرون خودت باشی که یه وقت سر سال کاپ بداخلاق ترین مرد
    سال دنیا رو بهت ندن!
    آدم بداخلاق باشه بهتر از اینه که مخل آسایش باشه! -
    یه تربچه از میون سبزی های وسط میز پرت شد سمت کبریا! جا خالی داد و من و شفق و کسرا و
    البته بنیامین لبخندمونو جمع کردیم!
    کبریا یه لقمه خورد و رو به بنیامین گفت:اسم خواهرتو جای بنفشه باید می ذاشتین بمب!
    یه تربچه ی دیگه به سمت کبریا حواله شد، خورد به تخت سـ*ـینه اش و افتاد تو بشقابش، کبریا
    برش داشت، انداختش تو دهنش و قرچ قرچ جویید و گفت:شاهی ها رو هم بنداز! حیفه
    بخوریشون! خوب که فکر می کنم می بینم باروت هم می ذاشتن خوب بود!
    دست بنفشه رفت سمت ظرف سبزی جلوش، کبریا با ابرو اشاره ای کرد و گفت: بلا جان پیازچه
    هم بنداز!
    بنفشه دستشو عقب کشید و گفت: آدم بمب باشه! باروت باشه! بلا باشه! ولی تکبر نباشه!
    کبریا یه قلپ از لیوان جلوی دستش خورد و گفت: من متکبرم؟!
    معنی اسمت که اینه! -
    :فارسی به کل یادت رفته! معنی اسم من یعنی عظمت! وسط حرص خوردن هات یه لقمه هم بخور
    عمه جغجغه!
    نگاهم به آنی نشست رو صورت کبریا! پس فقط من نبودم که گذشته رو مرور می کرد! نگاهمو که
    دید گره کوچیکی انداخت به ابروهاش و سری به دو طرف تکون داد یعنی چی شده؟! سری بالا
    انداختم به معنی هیچی و شنیدم که شفق گفت: بخور کنعان!
    قاشق رو گذاشتم تو دهنم و در حال جوییدن گفتم: دارم می خورم.
    کبریا رو به من گفت:جای تو بودم به جای فسنجون قیمه می خوردم.
    قبل اینکه بپرسم چرا شفق گفت: کنعان لپه دوست نداره!
    کبریا سری به علامت مثبت تکون داد و گفت: می دونم ولی چون تو درست کردن فسنجون این
    فلفل دلمه هم مشارکت داشته می ترسم داداشم دکتر لازم بشه!

    رمان " دست هایم حافظه دارند! " از رهایش*
     

    ghazal-m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/28
    ارسالی ها
    959
    امتیاز واکنش
    9,572
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    NEVER EVER LAND
    سرم برگشت به سمتش، با یه اخم غلیظ زل زد بهم و گفت:آدم تو جمع به یه بانوی زیبا دم به
    دیقه ابراز احساسات نمی کنه که باقی آقایون حسادت کنن!
    نگاهم نشست رو عزیز، بودنش لطف بود! یه لطف بزرگ! دستمو که روی میز بود تو دستش گرفت
    و به بنیامین گفت: دیگه از ما گذشته مادر. ولی منو این جوری نبین ها! نبین که اینقدر پیر شدم.
    جوون بودم یه بر و رویی داشتم که یه محله عاشقم بودن.
    لبهای مچاله شده ی کبریا برای اینکه لبخندشو جمع و کنترل کنه رو دیدم و برگشتم سمت
    بنیامین، با جدیت تموم سرشو به علامت تأیید تکون می داد! عزیز قصه ی زیبایی خودش رو برای
    بار هزارم یا شاید بیشتر تعریف می کرد و بنیامین هم برای بار صدم می شنید! سوای زبون بازیش
    اون جمله رو گفته بود واسه اینکه عزیز پز زیباییش تو جوونی رو بده!
    عزیز ادامه داد:حسن آقای خدابیامرز، پاشنه ی در خونه ی آقاجونمو از جا کنده بود واسه اینکه
    آقام رضا بشه به این وصلت.
    بنیامین آهانی گفت و پرسید: حسن آقا دوست پسرتون بود؟!
    با پام محکم کوبیدم به پاش، عزیز پر روسریش رو به پشت لبش کشید و گفت: نه مادر. اون
    موقع که از این خبرها نبود! من اصلاً حسن آقا رو یه بار هم ندیده بودم.
    بنیامین نیم خیز شد، یه خرده صندلیش رو از من فاصله داد و گفت: اصلاً اصلاً ندیده بودینش؟!
    هیچ وقت؟! از زیر چادری، سر کوچه ای،دم بقالی، نونوایی،سقاخونه؟! هیچ جای هیچ جا؟!یه خرده
    فکر کنین ببینین هیچ راهی نداره؟!
    دیگه کنترل لبخند واسه منم سخت بود! کبریا که از جاش پاشد، از پشت صندلی بنیامین رد شد،
    یه نیشگون از شونه اش گرفت و از آشپزخونه رفت بیرون!
    عزیز یه خرده با جدیت زل زد به صورت بنیامین! سری به علامت تأسف تکون دادم و پیش خودم
    گفتم گندش در اومده و عزیز متوجه شده بنیامین سرکارش گذاشته اما عزیز بعد چند لحظه گفت:
    والله، حالا که خوب فکر می کنم، حسن آقا رو یکی دو باری وقتی پیش عباس شاطر ایستاده بود
    دیده بودم! ولی خب هیچ وقت به خیالم نبود که بخواد بیاد خواستگاریم!
    بنیامین بشکنی زد و گفت: نگفتم! حالا عزیز جون یه خرده فکر کنین ببینین یه کاسه آش نذری
    ای، یه ظرف خرمایی چیزی نبرده بودین دم خونه اشون؟!


    رمان " دست هایم حافظه دارند! " از رهایش*
     

    ghazal-m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/28
    ارسالی ها
    959
    امتیاز واکنش
    9,572
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    NEVER EVER LAND
    نگاهم نشست به سرمی که با یه میخ به دیوار وصل شده بود، با انگشت سبابه و شست دست
    دیگه ام پیشونیمو محکم فشار دادم و آروم پرسیدم: چی شده؟
    صدای بنیامین پیچید تو اتاق: هیچی، وسط عملیات بودیم، زنگ زدیم به یه تخریب چی، بیاد
    مواضع دشمنو تخریب کنه! منتها گرای اشتباه دادن، تخریب چیمون مواضع خودمونو تخریب کرد
    و اون وسطها خودش هم ترکش خورد و کله پا شد!
    دستمو از روی سرم برداشتم و نگاهم نشست به اتاق بهم ریخته، آیینه ی شکسته، کیس و
    صندلی و تابلوی پرت شده وسط اتاق و کتابخونه ای که کاملاً برگشته بود رو زمین!

    رمان " دست هایم حافظه دارند! " از رهایش*
     

    ghazal-m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/28
    ارسالی ها
    959
    امتیاز واکنش
    9,572
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    NEVER EVER LAND
    در اتاق باز شد و شفق و بنفشه با چهره ای خندون اومدن تو و بنفشه با صدای بشاش و پرانرژی
    گفت: ساعت ملاقاتو خودمون کشیدیم عقب! خوبی شما جناب غرالسلطان؟!
    چهره ی کبریا دیدنی بود! لبخند روی لب منم همین طور! لبهای طنازی که پشت سر بنفشه و
    شفق اومده بود تو اتاق و سعی می کرد با فشار آوردنشون به هم لبخندشو جمع کنه هم همین!
    نه به خاطر ورود بنفشه، نه به خاطر غرالسلطانی که به کبریا لقب داده بود، به خاطر خرس بزرگ
    پشمالوی قهوه ای رنگی که هم قد خود بنفشه بود و البته کل هیکلش رو استتار کرده بود!
    بنفشه خرس رو چپوند تو دست کبریا! در واقع عروسکه کبریا رو مورد حمله قرار داد! اونقدر بزرگ
    بود که کبریای نشسته هم از پشتش دیده نمی شد!
    صدای هن هن و آخیش گفتن کش دار بنفشه پیچید تو اتاق و به من لبخندی زد و پرسید: خوبی
    تو؟! شکل دکترها شدی با این قیافه! از اونایی که از یه عمل سنگین برگشتن و تو اتاقشون روی
    تخت دراز کشیدن و خوابشون بـرده!
    از جام بلند شدم، صندلی رو به حالت اول برگردوندم و گفتم: با این چه جوری راهتون دادن؟!
    با کی؟! با شفق؟! -
    :با این خرسه!
    آهان! هیچی! گفتیم، یعنی گفتم یه مریض داریم، دلش واسه همزادش تنگ شده! نگهبانه هم -
    دلش به رحم اومد و اجازه داد کبریا همزادشو ملاقات کنه! البته با عرض پوزش از طناز خانوم.
    نگاهم اول نشست رو صورت طناز. چشماش می خندید! شفق رو نگاه کردم و اون هم چشماش پر
    خنده بود! به دیوار تکیه دادم و دستهامو کردم تو جیبم، بنفشه برگشت سمت کبریای مات مونده
    بهش و گفت: چی شد؟! فکر نمی کردی اونقدر مهربون، زبون باز و زبر و زرنگ باشم که بتونم این
    گنده بک رو از اون در رد کنم که بیاد ملاقاتت و تو از دلتنگی در بیای؟! اتفاقاً وقتی می آوردیمش
    شفق هم مرتب می گفت زشته، نمی ذارن ببریمش تو و ال و بل! نگفتم شفق؟! بهش گفتم مطمئنم
    وقتی اون گنده بک رو راه دادن تو و حتی نگه اش داشتن و با غل و زنجیر به تخت بستنش و برای
    درمونش اقدام کردن، این یکی که بی سر و صداست و مدام نق و غر هم نمی زنه و بداخلاقی هم
    نمی کنه رو رو هوا راه می دن!
    کبریا نگاهشو دوخت به من و توپید: نیشتو ببند کنعان! نقشه ی هر چهارتاتونه آره؟!
    شفق با یه نایلکس کمپوت و آب میوه اومد جلو، نایلکسو گذاشت روی میز و گفت: نقشه کدومه
    پسر خوب؟! از خدات هم باید باشه، دراز کشیدی اینجا، خانوم خوشگلت هم که پیشته، تو سکوت
    از مصاحبتش لـ*ـذت می بری و استراحت می کنی!
    کبریا کلافه سعی کرد دراز بکشه، خرس قهوه ای پشمالو چنان کل تختو احاطه کرده بود که اصلاً
    نمی تونست پاهاشو دراز کنه! رفتم جلو و خرسو برداشتم! خداییش خیلی سنگین بود! گذاشتمش
    روی مبل و پرسیدم: اینو چه جوری تا اینجا آوردیش دختر؟!خیلی سنگینه!
    بنفشه لبخندی زد و گفت: بنی جونم مسئولیت حملش رو به عهده گرفت!
    بعد همون جوری که می رفت سمت در گفت: نمی دونم بنده ی خدا حالا کجا مونده! می گفت دارم
    از خجالت آب می شم ها! فکر کنم الآن با تی جمعش کردن طفلکی رو!
    طناز می خندید، شفق لبخند می زد، کبریا سعی می کرد نخنده یا لااقل لبخندش رو جمع کنه منم
    بعد مدتها لبم به لبخندی باز بود!
    شفق نیم نگاهی به من انداخت و وقتی بنفشه رفت بیرون گفت: آبروی منو این خواهر و برادر
    بردن!
    در باز شد و بنفشه از لای در سرش رو آورد تو و گفت: شفق مدیونی غیبت کنی!
    بعد دوباره رفت و در رو بست. طناز در حال لمس کردن خرس قهوه ای گفت: چقدر نازه!
    زدم زیر خنده! بلند و بی منظور البته! از فکر ناز بودن اون خرس و ناز بودن همزادش خنده ام
    گرفته بود!

    رمان " دست هایم حافظه دارند! " از رهایش*
     

    ghazal-m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/28
    ارسالی ها
    959
    امتیاز واکنش
    9,572
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    NEVER EVER LAND
    شفق با لبخند ادامه داد: از لحظه ای که از مغازه خریدیمش، بنفشه راه
    رفت و باهاش حرف زد. خوبی کبریا جان؟! کبریا جان بهتری؟! کبریا جان چیزی می خوری؟!
    بنیامین می خوای وایسیم براش یه بستنی بخریم؟! خرسها عسل دوست دارن جدی؟! می خوای
    یه شیشه عسل براش بخریم؟! کبریا نیاز به تقویت داره! خلاصه از همون اول اسم تو رو گذاشت
    روش! وسط خیابون بلند بلند باهاش حرف می زد! ملت ما رو نگاه می کردن! هی بهش می گم:
    زشته! می گـه: چی زشته؟! می گم: همینکه تو خیابون داری با این عروسک حرف می زنی، همینکه
    اسم کبریا رو گذاشتی روش! خانومش بشنوه شاید ناراحت بشه! می گـه من نذاشتم که! من
    تحقیق کردم همزاد هر آدمی هم نامش هم هست! به من چه که این همزاد کبریاست؟! حالا همه
    ی این صحنه ها رو تصور کنین با بنیامینی که کنارمون اینو بغـ*ـل کرده بود و راه می اومد و هن هن
    می کرد و نفس نفس می زد!
    طناز می خندید، کبریا هم دیگه نیشش تا بناگوش باز شده بود! منم که تکلیفم معلوم بود! بیشتر از
    مقایسه ی خرسه با کبریا بود که نمی تونستم لبخندمو جمع کنم! هر دو گنده بودن! کبریا برنزه بود
    و خرسه هم قهوه ای! کبریا تو اکثر مواقع اخم داشت و یه قیافه ی جدی، خرسه هم به واسطه ی
    مدل چشماش یه چهره ی جدی!
    بی صدا، شونه هام از خنده می لرزید، کبریا دست دراز کرد و جعبه ی دستمال کاغذی روی میز رو
    برداشت و به سمتم پرتاب کرد و با همون لبخند روی لبش گفت: زهرمار! لااقل حرمت اون سیاه
    تنتو نگه دار حرمت برادر بزرگترتو نگه نمی داری!

    رمان " دست هایم حافظه دارند! " از رهایش*
     

    @nicedavil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/30
    ارسالی ها
    9,967
    امتیاز واکنش
    30,539
    امتیاز
    941
    سن
    20
    محل سکونت
    بآبُل
    صدای بلند اون اوشکول جون(پسرعموم) درحالی که یه آواز من در آوردی میخوند تا بیدارم کنه بلند شد:
    -اُلاغک قشنگ من چه ناز خوابیده
    تو رخت خواب مخملیش آبدهن چکیده
    اُلاغَک من چشماتو وا کن...یه لگد عطا کن
    هوی الاغ پاشو دیگ هی میخوام با لطافت بیدارت کنم نمیشه عادت کردی با...
    میخواست طبق معمول مزخرفاتشو ادامه بده ک با عصبانیت(هروقت یکی بدخوابم کنه اخلاقم سگ میشه) داد زدم: خفه شــــــــــــو میبندی یا ببندم دهن مبارکو؟؟
    با حالت مسخره ای چشماشو گرد کردو گفت:بیتربیت از یه دانشجو بعیده این حرفا...تورو خدا ببین آینده سازان کشورمون کیا هستن...نوچ نوچ نوچ
    خواستم جوابشو بدم ک یهو چشمام گشاد شد...چی؟ چی؟ اون گفت دانشجو؟؟
    -جیــــــــــغ شروین نگو ک دانشگاه قبول شدم؟
    - چرا الاغ جونم قبول شدی اونم گرافیک و همین دانشگاه تهران
    -یوهوووووو عاشقتم به مولا
    -چاخلصیم(مخفف چاکریم و مخلصیم)
    &دانشگاه دیوونه ها&
     

    ghazal-m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/28
    ارسالی ها
    959
    امتیاز واکنش
    9,572
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    NEVER EVER LAND
    دست به سـ*ـینه نشسته بودم و روم به سمت پنجره بود. البرز یه خرده ساکت شد و باز گفت:پشت سرت حرفاي خوبی تو
    اون بیمارستان نمی زنن!
    برگشتم و با تعجب و اخم نگاهمو دوختم بهش. زیرچشمی نگاهم کرد و گفت: پاچه ي پرستاراي بدبخت و پرسنل
    بیمارستانو واسه چی اینقدر می گیري؟!
    -وقتی کاراشونو درست انجام نمی دن مجبوري جور دیگه اي برخورد کنی!
    :واسه اینکه اشتباهاتشونو واسه اشون توضیح بدي نیاز به برخورد فیزیکی نیست! با زبون خوش هم می تونی باهاشون
    حرف بزنی!
    -برخورد فیزیکی چیه دیگه؟!
    :والله تا اونجایی که کلاغا به گوش من رسوندن، گویا یکی دو بار سر عمل با اسکالپل به یکی دو تا از این بدبختاي
    زیردستت حمله ور شدي و یه چند باري هم سعی کردي دهن یکی دو تا از پرستارا رو بخیه بزنی!
    -می دونی تو چه فکري هستم؟! صبحونه چی خوردي که اینقدر انرژي داري؟!
    :مهم این نیست صبحونه چی بخوري! مهم اینه که با کی بخوري!
    سرمو به تأسف تکون دادم و چیزي نگفتم. دستش نشست رو پام و گفت: خب؟!
    -چی خب؟!
    :فکر نمی کنی یه خرده مهربونانه تر تو محیط کاریت عمل کنی محبوبتر باشی؟!
    -دلیلی نمی بینم بخوام محبوب باشم!دلیلی هم نمی بینم این بحث مسخره رو ادامه بدي!
    :بله دیگه! وقتی سارا خانومی داري که به آفتاب و مهتاب نشونش نمی دي، معلومه که دنبال محبوب بودن نیستی!
    -داري می میري بفهمی سارا کیه نه؟!
    :دارم می میرم؟! از مردن گذشته دیگه! الآن تو مرحله تجزیه ي جسد هستم!
    - خوبه! تو همون مرحله بمون!
    :خیلی نامردي!
    -می دونم!
    :خیلی پستی!
    -می دونم!
    :خیلی بیشرفی!
    -می دونم!
    :خیلی احمقی! ترسو هم هستی!
    برگشتم سمتش! جمله ي آخرش رو با لحنی کاملاً جدي گفته و این تغییر لحن شدیداً واضح بود!
    دم بیمارستان ترمز کرد و گفت: ترسو نبودي، تو اولین فرصت یه ماشین می خریدي، المثنی گواهینامه اتو می گرفتی و
    دنبال یه راننده نمی گشتی!
    پیاده شدم و درو کوبیدم به هم! اومدم برم سمت بیمارستان که صداشو شنیدم: محبوبه جان! هی خیالی! با توام فکري!
    پندار! این کیف عمه ي پدربزرگ من نیستا!
    برگشتم سمت ماشین! دولا شده بود و کیفمو از پنجره گرفته بود سمتم. دست دراز کردم بگیرمش، محکم نگه اش داشت
    و با انگشت دست چپش به سرش اشاره کرد و گفت: این بالا رو درست کن، بعد از ملت توقع اشتباه نکردن داشته
    باش!خدافظ!


    رمان " پنجمین فصل سال " از رهایش*
     

    ghazal-m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/28
    ارسالی ها
    959
    امتیاز واکنش
    9,572
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    NEVER EVER LAND
    -تو این فاصله یه زحمتی برام می کشی؟
    :تو جون بخواه کیه که بده!
    -جون نمی خوام! برو یه ماسماسک و یه سیم واسه من بخر!
    مکث البرز تو حرف زدن رو نمی دونستم باید پاي چی بذارم! الویی گفتم که گفت: باشه. می رم واسه ات یه ماسماسک
    و یه سیم می خرم! مشکلی نیست منتها واسه چی می خواي آخه؟!
    -یعنی چی؟!
    :خب می دونی چیه؟! خودت اون همه سیم داري که!
    -سیم دارم؟!
    :آره دیگه؟!
    -حالت خوبه البرز؟!
    :والله من خوبم! منتها نمی تونم درك کنم یه سیم خاردار سیم می خواد چی کار!
    -لقب جدیدمه؟! اینو دیگه از کجات در آوردي؟!
    :من در نیاوردم!جزء القاب افتخاریته که تو بیمارستان بهت نسبت دادن!
    اینو گفت و خندید! سري به تأسف تکون دادم و گفتم: می ري یا ...
    -می رم بابا! خودت نمی خواي باشی؟!
    :اندازه ي موهاي سرم اون بیرون مریض نشسته!
    -پس من یه یازده دو صفر شیک و شکیل واسه ات می گیرم! شب خونه هستین که بیارم برات؟
    :هستیم؟!
    -تو و سارا خانومو می گم!
    :آهان! آره! بیار. کاري نداري؟!
    -نه! راستی راننده رو واسه ات پیدا کردم اما اگه لطف کنی و بگی کی باعث شده فکر خرید موبایل به سرت بزنه، برم
    بشینم دو کلوم باهاش حرف بزنم شاید دیگه نیازي به راننده نداشته باشی!
    :خدافظ!
    -وایسا قطع نکن! به سارا خانوم بگو یه غذاي خوشمزه درست کنه شام رو سرتون خراب می شم!
    :یادم نمی یاد گفته باشم سارا کلفت خونه امه!
    -بی ادب مگه فقط کلفتا آشپزي می کنن!
    :خدافظ البرز!

    رمان " پنجمین فصل سال " از رهایش*
     
    بالا