صدای خنده ی ونداد بلند می شه! بر می گردم و با تعجب نگاهش می کنم! خنده اشو جمع می
کنه و می گـه: وقتی روح عمو ونداد در آبتین حلول می کند! چقدر بچه بودیم منو می پیچوندی و
باهام بازی نمی کردی! یادته؟!
نگاه از ونداد می گیرم و دست آبتین رو که به زور می خواد از دستم در بیاره محکم تر می گیرم و
می گم: بچه ی خوبی باشی، بعد عروسی عمه آفاق که می خوایم بریم مسافرت تو رو هم با
خودمون می بریم!
ونداد دوباره می گـه: عمو جون بگو معلومه که منو با خودتون می برین! بدون من که اصلاً جایی
نمی تونین برین!
یه چشم غره به ونداد می رم و به آبتین می گم: برین بشینین با لگوها بازی کنین تا مامان بهار
بیاد خب؟!
آبتین لب ور می چینه و می گـه: وندا با لگو بازی نمی کنه!
نگاهی به وندا که برگشته تو اتاق و جلوی تلویزیون کوچیک اتاق آبتین وایساده می ندازم و می
گم: خب بشینین خاله بازی کنین با هم!
آبتین اخمی می کنه و می گـه: مگه من دخترم؟!
لبخندی می شینه رو لبم: فقط دخترا که خاله بازی نمی کنن!
ونداد می گـه: ببین عمو همین الآن بابا آبانت هم چایی دم کرد، هم ظرف شست، هم غذا درست
کرد! می بینی بعضی وقتا آقایون هم می تونن خاله بشن!
از جام بلند می شم و همون جوری که آبتین رو به سمت در اتاقش می برم به ونداد می گم: بیام
بیرون، نشونت می دم کی خاله است! پدر هم شدی عوض نشدی به خدا!
می خنده و می گـه: پدر شدم! آدم که نشدم!
سری به تأسف تکون می دم و می رم می شینم وسط اسباب بازی های آبتین که یه جوری این
یکی دو ساعت مونده تا برگشت بهار و ملیکا بتونم سرگرم نگه اشون دارم!
رمان " آبان ماه اول زمستان است! " از رهایش*
کنه و می گـه: وقتی روح عمو ونداد در آبتین حلول می کند! چقدر بچه بودیم منو می پیچوندی و
باهام بازی نمی کردی! یادته؟!
نگاه از ونداد می گیرم و دست آبتین رو که به زور می خواد از دستم در بیاره محکم تر می گیرم و
می گم: بچه ی خوبی باشی، بعد عروسی عمه آفاق که می خوایم بریم مسافرت تو رو هم با
خودمون می بریم!
ونداد دوباره می گـه: عمو جون بگو معلومه که منو با خودتون می برین! بدون من که اصلاً جایی
نمی تونین برین!
یه چشم غره به ونداد می رم و به آبتین می گم: برین بشینین با لگوها بازی کنین تا مامان بهار
بیاد خب؟!
آبتین لب ور می چینه و می گـه: وندا با لگو بازی نمی کنه!
نگاهی به وندا که برگشته تو اتاق و جلوی تلویزیون کوچیک اتاق آبتین وایساده می ندازم و می
گم: خب بشینین خاله بازی کنین با هم!
آبتین اخمی می کنه و می گـه: مگه من دخترم؟!
لبخندی می شینه رو لبم: فقط دخترا که خاله بازی نمی کنن!
ونداد می گـه: ببین عمو همین الآن بابا آبانت هم چایی دم کرد، هم ظرف شست، هم غذا درست
کرد! می بینی بعضی وقتا آقایون هم می تونن خاله بشن!
از جام بلند می شم و همون جوری که آبتین رو به سمت در اتاقش می برم به ونداد می گم: بیام
بیرون، نشونت می دم کی خاله است! پدر هم شدی عوض نشدی به خدا!
می خنده و می گـه: پدر شدم! آدم که نشدم!
سری به تأسف تکون می دم و می رم می شینم وسط اسباب بازی های آبتین که یه جوری این
یکی دو ساعت مونده تا برگشت بهار و ملیکا بتونم سرگرم نگه اشون دارم!
رمان " آبان ماه اول زمستان است! " از رهایش*
سایت دانلود رمان نگاه دانلود