یه تیکه خنده دار از رمانهایی که دوستشون داشتین وطنز بودن :)))

  • شروع کننده موضوع *گیسو*
  • بازدیدها 7,801
  • پاسخ ها 83
  • تاریخ شروع
  • پیشنهادات
  • aida30.30

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/06/04
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    347
    امتیاز
    206
    محل سکونت
    مشهد

    minoo.346

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/15
    ارسالی ها
    1,366
    امتیاز واکنش
    5,860
    امتیاز
    606
    سن
    22
    محل سکونت
    «کُنْجٍِ اُتاقَمْ»
    رمان اخرین بـ..وسـ..ـه

    مهرداد: یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها.. ک عشق اسان نمود ولی اول تالار و شام و عاقد و عکاس و ارایشر و لبتس و تاج و کفش و کیف و از همه مهمتر سکه و ایینه و شمعدان و ساعت و سرویس طلا اونم از اون سرویس خوشگلا ک همچین سنگین منگینه هااا

    و از اینجور مشکلهاا
     

    minoo.346

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/15
    ارسالی ها
    1,366
    امتیاز واکنش
    5,860
    امتیاز
    606
    سن
    22
    محل سکونت
    «کُنْجٍِ اُتاقَمْ»
    رمان ساختمان دو واحده

    واااای اصلاااا خعلییی عااالی بود مخصوصا وقتی ک رفتن جن گیری و ضایع شدن25r30wi25r30wi
     

    Lovelydog

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/30
    ارسالی ها
    218
    امتیاز واکنش
    1,853
    امتیاز
    346
    سن
    22
    محل سکونت
    کردستان
    رمان درهمسایگی گودزبلا
    وقتی که می خواستن برن کوه .طرز لباس پوشیدن رها یا وقتی که برمیگردن رادوین رهارو کول میکنه و رها شروع میکنه آواز خوندن
    یعنی من غش کردم از خنده وقتی آهنگ رویایی دارم از شادمهر رو خوند

    رمان آواز چکاوک هم خیلی خوب بود
     

    ghazal-m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/28
    ارسالی ها
    959
    امتیاز واکنش
    9,572
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    NEVER EVER LAND
    تبسم با کتاب توي دستش محکم بر سرم کوبید. چنان آخی گفتم که کل بچه هاي حاضر در سایت به سمت ما چرخیدند.
    شرمزده از نگاه خندان پسرها دستم را روي محل ضرب دیده گذاشتم و زیر لب گفتم:
    - الهی دستت بشکنه! الهی خیر از جوونیت نبینی! مگه مرض داري؟
    دوباره کتاب را بالا برد. سریع سرم را عقب بردم و گفتم:
    - چته؟ هاپو گازت گرفته؟
    با عصبانیت گفت:
    - زهرمار! یه ساعته دارم این یه صفحه رو واست توضیح میدم. از کلاس حیاتی و مهمی مثل تنظیم خانواده گذشتم اومدم
    نشستم وردل تو که مثلا یه چیزي تو اون کله پوکت فرو کنم، ولی معلوم نیست کدوم گوري سیر می کنی.
    کمی سرش را نزدیک آورد و گفت:
    - میشه خواهشا از فکر پر و پاچه اون دیاکوي مادر مرده بیاي بیرون و حواست رو به این فتوشاپ کوفتی بدي؟
    احساس کردم الان است که از چشمانم خون بجهد. با خشم به بازویش کوبیدم و گفتم:
    - درد! بی ادب، بی شخصیت، بی حیا، بی نزاکت! شعور داشته باش. تربیت داشته باش.
    موذیانه خندید و گفت:
    - چیه؟ چرا عصبانی میشی؟ پر و پاچه می تونه کف پا باشه. می تونه انگشتاي پا باشه. می تونه ساق پا باشه. می تونه زانو
    باشه. می تونه رون باشه ...
    دیدم اگر جلویش را نگیرم همچنان ادامه می دهد. دستم را روي دهانش گذاشتم و گفتم:
    - ببند لطفا!
    گاز محکمی از کف دستم گرفت. دوباره جیغ زدم. این بار یکی از دخترها معترض شد.
    - چه خبرتونه خانوم؟ رعایت کنین.
    با گونه هاي سرخ شده عذرخواهی کردم و گفتم:
    - خدا لعنتت کنه تبسم. آبرو واسمون نذاشتی.
    چشمکی زد و با بی خیالی گفت:
    - تو اگه آبرو داشتی به جاهاي ناجور مردم فکر نمی کردي.
    هم عصبانی بودم، هم خنده ام گرفته بود. با مشت روي پایش کوبیدم و گفتم:
    - کافر همه را به کیش خود پندارد.
    آي آي کنان زیر لب گفت:
    - آره جون خودت. اگه فکرت منحرف نبود و مثلا داشتی به موهاي خوش حالتش یا چشماي شیداش یا قد رعناش فکر می
    کردي اون جوري سرخ و سفید نمی شدي. کور شه اون بقالی که مشتریش رو نشناسه.
    غریدم:
    - تبسم!
    با لبخند گل و گشادي گفت:
    - جون جیـ*ـگر؟
    چندشم شد. این بار محکم تر به پایش کوبیدم. فریادش به آسمان رفت. مسئول سایت از همان دور داد زد:
    - خانوما اونجا چه خبره؟
    صداي مردانه آشنایی که خیلی هم نزدیک به ما بود جواب داد:
    - چیزي نیست داوود جان. دارن فتوشاپ تمرین می کنن.
    همان جا روي صندلی وا رفتم.
    شاداب:
    مگر می توانستم سرم را بچرخانم؟ تمام رفلکس هایم از کار افتاده بودند. زانوهایم را به هم چسبانده بودم اما به طرز محسوسی
    می لرزیدند. لازم نبود صاحب صدا را ببینم. قیافه رنگ پریده تبسم عمق فاجعه را مشخص می کرد. قلبم را دقیقا زیر زبانم
    حس می کردم. خون حتی از دستانم هم فرار کرده بود واي به حال صورتم.
    - خانوم نیایش این جوري می خواین فتوشاپ یاد بگیرین؟
    تبسم سقلمه اي به پهلویم زد. به هر بدبختی و جان کندنی بود از جا برخاستم و با تته پته سلام کردم. جرات نداشتم در
    چشمانش نگاه کنم.
    - علیک سلام. می بینم که به هواي فتوشاپ کل سایت رو روي سرتون گذاشتین.
    به تبسم نگاه کردم. رسما مرده بود. به زور تلاش کرد درستش کند.
    - راستش چیزه ... ما تنظیم بودیم. یعنی نه این که تنظیم باشیم ... تنظیم نبودیم ... یعنی داشتیم ... بعد نرفتیم ... گفتیم
    فتوشاپ تمرین کنیم که چیز شد. شاداب چیز بود ... یعنی چیز شده ... یعنی حالش خوب نبود، نشد!
    ضربه اي به پایش زدم و در دل گفتم:
    - اي بمیري تبسم! شاداب چیز بود؟ خفه شی با این حرف زدنت. حالا واقعا فکر می کنه من چیز شدم.
    تبسم آخ خفه اي گفت. حرکتم از چشم دیاکو مخفی نماند. بلند خندید. زیرچشمی نگاهش کردم. هیچ اثري از اخم در صورتش
    نبود. نفس راحتی کشیدم.حرف هایمان را نشنیده بود. آهسته آهسته آرامش به وجودم بازگشت.
    قدمی به جلو برداشت. با تعجب نگاهش کردم. در چشمانش چیزي بود که تا به حال ندیده بودم. نوعی شیطنت، نوعی خباثت!
    خودم را به تبسم چسباندم. لبخند مرموز گوشه لبش هر لحظه بیشتر شدت می گرفت. حس می کردم تمام تنم قلب شده و می
    زند. تبسم به کمرم چنگ زد من به پهلویش. چشمانش لحظه اي روي دستان ما ثابت شد و بعد به صورتمان برگشت. نمی
    دانم در قیافه ما چه دید که خنده اش اوج گرفت. شمرده و آرام گفت:
    - اصلا نگران کلاسی که نرفتین نباشین خانوما. شما کاملا تنظیمین. نیازي به تنظیم خانواده ندارین. به تمرین فتوشاپتون
    ادامه بدین.
    و رفت. با دهان باز به تبسم نگاه کردم. دهان او از من بازتر بود. احساس کردم لبم می لرزد. تبسم به خودش آمد. سریع
    صندلی را جلو کشید و گفت:
    - بیا بیا. بیا بشین. الان میفتی.
    گیج و منگ نشستم و آرام گفتم:
    - تبسم! منظورش از اون حرف چی بود؟! یعنی چی ما تنظیمیم؟
    تبسم هم روي صندلی نشست و به دیوار زل زد.
    - فکر کنم منظورش این بود که خونوادمون تنظیمه.
    دستم را روي گلویم گذاشتم.
    - یعنی چی خونوادمون تنظیمه؟ گفت خودتون تنظیمین.
    تبسم نگاهش را از دیوار بر نداشت.
    - نه! منظورش این بود که در آینده خودمون می تونیم خونوادمونو تنظیم کنیم.
    اشک در چشمم حلقه زد.
    - چه جوري؟
    همچنان مات و بی حرکت گفت:
    - با دقت به مسائل پر و پاچه.
    لبم را گاز گرفتم.
    - یعنی حرفامونو شنیده؟
    جوابم را نداد.
    - تبسم با تواَم.
    رویش را برگرداند و گفت:
    - نظرت چیه این ترمو حذف کنیم؟
    دو دستی بر سر خود کوبیدم.

    صفحه ی سی و سوم از رمان اسطوره ی P*E*G*A*H

    با این قسمت خیلی خندیده بودم :)
     

    ghazal-m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/28
    ارسالی ها
    959
    امتیاز واکنش
    9,572
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    NEVER EVER LAND
    چهره مضحک تبسم در حالی که انگشتان شستش را توي گوش هایش گذاشته و چشمانش را لوچ کرده بود و زبانش را براي
    دوستش تکان می داد مواجه شدیم.
    از دیدن ما شوکه شد. چند لحظه در همان حالت ماند و با واي زیرلبی که شاداب گفت به خودش آمد و سریع دست هایش را
    انداخت، اما صورتش رنگ خون گرفت و حتی حلقه زدن اشک را در چشمانش حس کردم. هر دو از جا بلند شدند و شرم زده
    سلام کردند. دیاکو با طعنه گفت:
    - خوش می گذره خانوما؟
    دخترك دستانش را در هم پیچاند و به زحمت گفت:
    - چرا در نمی زنین خب؟
    چشمان شاداب چهار تا شد. دیاکو به زحمت خنده اش را کنترل کرده بود.
    - در کجا رو می زدیم خانوم؟
    دختر سرش را پایین انداخت و گفت:
    - چه می دونم؟! یه اهنی، یه اوهونی، یا الهی، بسم اللهی!
    ضربه محکمی را که شاداب به زعم خودش، دور از چشم ما به پهلوي تبسم کوبید دیدم و خنده ام را فرو خوردم. دختر بیچاره
    از درد لبش را گاز گرفت، اما صدایش در نیامد. دیاکو با شیطنت گفت:
    - اهن و اوهون رو واسه ورود به یه جا دیگه به کار میبرن خانوم.
    هر دو سرخ شدند. توي بد تله اي گیر افتاده بودند. شاداب با دستپاچگی گفت:
    - ببخشید آقاي مهندس! تبسم اومده اینجا که با هم فتوشاپ کار کنیم. خسته شده بودیم یه کم شوخی کردیم.
    خنده دیاکو شدت گرفت. چشمکی زد و گفت:
    - فتوشاپ؟ آره؟
    احساس کردم الان است که هر دو از حال بروند. شاداب دستش را به لبه میز گرفته بود، تبسم به لبه صندلی.

    تبسم کیفش را روي دوشش انداخت و گفت:
    - حالا یه بار ما یه سوتی جلو این دیاکو خان دادیم، اگه ولمون کرد.
    با اخم گفتم:
    - یه بار؟ تو خداي سوتی دادنی. امروز دلم می خواست زمین دهن باز کنه و من برم توش.
    پشت چشمی نازك کرد و گفت:
    - وا تقصیر من چیه که عشق تو عین جن بو داده، درست موقع شیرین کاري هاي من سر و کلش پیدا میشه؟
    با حرص نیشگونی از بازویش گرفتم و گفتم:
    - اون چرت و پرتا چی؟ به رییس شرکت میگی وقتی می خواي بیاي تو سالن در بزن، اهن و اوهون کن. تو آبرو واسه من
    گذاشتی آخه؟ اینجا مثلا محل کارمه.
    با مشت روي دستم کوبید و گفت:
    - نکن وحشی. رییس من که نیست. هر چی دوست داشته باشم میگم. همچی میگه محل کارم انگار معاون اول وزیر کشوره.
    حالا خوبه یه شرکت زپرتی بیشتر نیست. تازه اونم من واست گیر آوردم.
    در حالی که بازویش را می مالید غر غر زنان ادامه داد:
    - خدا رو شکر گربه صفتم که تشریف داري. ببین چه جایی واست کار پیدا کردم. بلبل میره، قناري میاد. مرغ عشق میره،
    قمري می یاد. اون وقت خود بدبختم روزي سه بار باید از جلو چشماي ورقلمبیده اسمال آقا سبزي فروش رد شم.
    لبم را جمع کردم که خنده ام نمود پیدا نکند. اسماعیل آقا را می شناختم. سبزي فروش هیز و بد قواره محله شان که چشمش
    بدجوري تبسم را گرفته بود.
    - ایشاا... همین که من از اینجا رفتم خفاش شبه برگرده اینجا و تنها گیرت بیاره. هیچ کسم نباشه، صداتم به هیچ جا نرسه.
    چشماتو ببندي و فکر کنی دیگه کار تمومه، ولی اون بره تو اتاق و حسرت تجـ*ـاوز رو به دلت بذاره.
    دیگر نتوانستم جلوي خنده ام را بگیرم. چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
    - درد! هر چی دلش می خواد بار من می کنه بعد هرهرم می خنده. من رفتم. توام اینقدر بشین اینجا و به پر و پاچه دیاکو فکر
    کن تا بترشی.



    صفحه ی شصت و دوم و شصت و پنجم رمان اسطوره ی p*e*g*a*h
     

    ghazal-m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/28
    ارسالی ها
    959
    امتیاز واکنش
    9,572
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    NEVER EVER LAND
    تبسم مچ دستم را چرخاند و انگشتانش را روي پوست ساعدم کشید و گفت:
    - شاداب تو شمس الدین کشکولی رو می شناسی؟
    کمی فکر کردم.
    - نه. نمی شناسم.
    دوباره دستم را چرخاند و همان طور که با دقت زیر و بمش را نگاه می کرد گفت:
    - نمی شناسی؟ شمس الدین کشکولیو نمی شناسی؟
    - نمی شناسم خب. چطور مگه؟
    - بابا از فامیلاتونه. اون شمس الدینه، تو پشم الدینشونی.
    اول نگرفتم، اما بعد از چند ثانیه با خشم دستم را بیرون کشیدم و گفتم:
    - گمشو اون ور. بی ادب! دلتم بخواد.
    دهانش را جمع کرد و گفت:
    - ایش! چی دلم بخواد مثلا؟ پشم؟ تو خجالت نمی کشی انقدر دست و پات مو داره؟ دختر انقدر چرکول؟ آدمو یاد خرس قطبی
    میندازي. حالمو به هم زدي. اَه!
    بی حوصله گفتم:
    - دلت خوشه ها. کی دست و پاي منو می بینه آخه؟
    روي زمین دراز کشید و پاهایش را به دیوار زد.
    - من، مامانت، شادي. ما آدم نیستیم؟ حتما باید شرك باشه که تو یه کم به خودت برسی؟ فقط اون حسابه؟ دل و روده ما
    بدبخت مهم نیست که هر بار می بینیمت عق می زنیم؟ اصلا ما هیچی، درسته که شرك رفته، اما کردك که هستش. اومد و
    اون خوي خاویاریش گل کرد و خواست بهت تجـ*ـاوز کنه، اینا رو ببینه که دلش می پوکه بچه. از هر چی تجاوزه بیزار میشه.
    آخه خدا رو خوش میاد این یه ذره تفریح رو هم از این بچه بگیري؟ همین یه حرکتش شبیه آدمیزاده. ببین می تونی یه کاري
    کنی کل ترموستات و دینامش رو یه جا بترکونی؟ اونم تو این شرایطی که شرکم نیست، زده به سرش. روانیتش بیشتر گل
    کرده. آخه تو چرا انقدر بی فکري؟

    - عزیزم تو دیاکو رو با افشین یکی می کنی؟
    با خونسردي گفت:
    - البته که نه، شرك کجا و ...
    نذاشتم حرفش را تمام کند و با خنده گفتم:
    - خر شرك کجا؟
    چشمانش را گرد کرد. دمپاییش را از پا در آورد. قبل از این که گارد پرتاب بگیرد در را گشودم و سرم را خم کردم و بیرون
    پریدم. دمپایی نفیر کشان از بغـ*ـل گوشم رد شد و متعاقب عبورش صداي آخ مردانه اي به گوشم رسید.
    صدا آن قدر آشنا بود که بدون این که راست بایستم در دل نالیدم:
    - خدایا من چرا انقدر بدشانسم؟
    تبسم زیر گوشم نجوا کرد:
    - خاك بر سرم شاداب. بدبخت شدیم. درست زدم وسط ترموستاتش. سرتو بلند کن ببین چه جوري دو دستی چسبیدش.
    میگن دیه ش برابر یه زن کامله. کی فکرشو می کرد به خاطر یه ترموستات چندش سرمون بره بالاي دار؟ بدبخت شدیم
    شاداب. بدبخت شدیم.
    به دست دانیار که روي شکمش بود نگاه کردم و گفتم:
    - نه بابا. جایی رو نچسبیده که. دستش رو دلشه.
    زمزمه کرد:
    - دقیقا چه انتظار داري تو؟ جلوي چشم سه تا دختر و یه زن بگه آي ترموستاتم؟ من خودم نقطه دقیق اصابت رو دیدم.
    همچین کف گرگی زد دمپایی ناکس که برق از همه جاش پرید. نمی شد اون سر واموندت رو ندزدي؟ الان من چه خاکی تو
    سرم بریزم؟ تو عمرم این جوري دقیق نشونه گیري نکرده بودم. میرم می چسبم به این سطل آشغالاي تو خیابون یه ساعت
    تنظیم می کنم. نشونه می گیرم که یه آشغال کوچولو بندازم داخلشون باز می افته این ور اون ور. شانسو می بینی تو رو خدا؟
    از تجسم اتفاقی که افتاده بود، خنده ام شدت گرفت. سرم را بیشتر توي یقه ام فرو بردم که خندیدنم را نبیند، اما لرزش شانه
    هایم کنترل نمی شد. صداي مادر را شنیدم.
    - به هرحال به بزرگواري خودتون ببخشین. بچه ن دیگه. شیطنت می کنن.
    دانیار ساکت بود، اما خیرگی نگاهش را حس می کردم. مادر باز گفت:
    - مطمئنین طوریتون نشده؟ می خواین واستون کیسه آب گرم بیارم؟
    تبسم ریز خندید و زیر لب گفت:
    - خاك بر سرم! آخه کیسه آب گرمو کجا می خواي بذاري خاله؟
    آن قدر لبم را گاز گرفته بودم که می گفتم الان است خون بیاید. دانیار همچنان ساکت بود.
    - چرا نمی شینی پسرم. بشین واست چاي نبات بیارم. شوکه شدي. شما دو تا هم اونجا نایستین. بیاین خراب کاریتون رو
    درست کنین.
    تبسم به شکل تابلویی از خنده می لرزید. باز هم گفت:
    - قربونت برم خاله جون. بابامون ترموستات کار بوده یا ننه مون؟ چه جوري درستش کنیم آخه؟ شاداب، جون مادرت برو خاله
    رو جمع کن. بر بادمون داد.
    تمام عضلات دل و روده ام از شدت انقباض و خنده درد گرفته بودند. مادر با عصبانیت تکرار کرد:
    - شاداب با توام. وایسادي اون گوشه چی کار می کنی؟ تعارف کن آقا دانیار بشینن.
    و خودش به سمت آشپزخانه رفت. چادرم را روي سرم مرتب کردم و کمی جلو رفتم. مگر این خنده بند می آمد؟


    با یک خداحافظی ساده، بدون این که منتظر بماند بدرقه اش کنیم از در بیرون رفت. دنبالش دویدم. تبسم هم آمد. بند
    کفشش را بست و راست ایستاد. کمی سرش را نزدیک صورت تبسم برد. ابرویش را بالا داد و با پوزخند گفت:
    - محض اطلاع، پرتابت سه امتیازي نبود. گل نشد. زیاد خوشحال نباش خندان کوچولو!
    من یخ زدم و دیدم که تبسم به مدت چند ثانیه مرد!


    صفحه ی دویست و چهل و یک، دویست چهل و پنج و دویست چهل و ششم رمان اسطوره ی P*E*G*A*H
    برای چندمین دارم می خونمش و هنوز این قسمت ها به خنده میندازتم.

     

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    من شات گرفتم :aiwan_lightsds_blum:
    وااااای مردم از خنده
    Screenshot_2018_02_09_23_10_37.png

    Screenshot_2018_02_09_23_10_44.png

    Screenshot_2018_02_09_23_10_51.png

    Screenshot_2018_02_09_23_10_58.png

    واااااای من مردم از خنده!
    نویسندش تو همین انجمنه به اسم بهار دخت نشد تگش کنم​
     
    بالا