دانستنی ها سفرنامه های گردشگری

ATENA_A

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/17
ارسالی ها
23,992
امتیاز واکنش
29,350
امتیاز
1,104
سوال نهم: کوچ سرفینگ و رایگان‌سواری؟
36b19d92-05a1-4a32-81b4-b8b9aaaf4930.jpg


نمی‌توانم این کار را به تازه‌کارها توصیه کنم، اما من ۴۰,۰۰۰ کیلومتر را پیموده‌ام بی آن‌که در خطری باشم. در ترکیه، ایران و رومانی رایگان‌سواری بسیار راحت است. فقط به‌خاطر داشته باشید که شب‎‌ها سوار ماشین نشوید چرا که ممکن است گیر بیفتید. اگر قصدتان رایگان‌سواری است، وارد شهرها نشوید چون پیدا کردن ماشین خیلی سخت خواهد شد. همیشه یک برنامه‌ی جایگزین در ذهنتان داشته باشید. اگر قصد کوچ سرفینگ دارید، مقاصد و میزبان‌هایتان را از قبل مشخص و شناسایی کنید و حداقل یک هفته قبل از رسیدن به شهرشان، با آن‌ها تماس بگیرید. چند سایت مناسب که می‌تواند به شما کمک کند:

سوال دهم: چه چیزهایی را باید بدانیم؟
c12e3d6c-817e-4da2-9f78-f5a055b49992.jpg


کارت‌های بانکی نظیر مستر‌کارت یا ویزا در ایران کار نمی‌کنند. پس حتما پول نقد کافی به‌همراه داشته باشید.

در خیابان‌های بالکان مراقب باشید چرا که هنوز خطر انفجار مین وجود دارد.

در استانبول شاهد چند تظاهرات بزرگ بودم که چند نفر طی آن‌ها زخمی شدند. مراقب این اتفاقات هم باشید.

در خیابان‌های ایران، شلوارک نپوشید. خیلی از مسافران این را نمی‌دانند اما این کار بر خلاف عرف است.

لحظات خنده‌دار سفر من به ایران
با تیم ملی پینت‌بال ایران به یک مسابقه‌ی پینت بال دعوت شدم که تجربه‌ی دردناکی بود!

از استانبول تا گرجستان را که حدود ۲۳۰۰ کیلومتر بود، مستقیم رفتم.

یک شب در بوسنی در یک دشت خوابیدم. صبح که از آن‌جا به سمت بزرگراه می‌رفتم، تابلویی را دیدم که روی آن نوشته شده بود: «خطر انفجار مین»

در پراگ، سوار ماشین سفیر سوئد شدم و با او به سفارت سوئد رفتم.

در تهران با شلوارک در خیابان راه می‌رفتم که یک نفر به من گفت در ایران این کار خلاف عرف و ادب است.

در بندرعباس، شاهد یک بازی فوتبال بودم که مرا به عنوان میهمان افتخاری به رختکن بردند.
 
  • پیشنهادات
  • ATENA_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/17
    ارسالی ها
    23,992
    امتیاز واکنش
    29,350
    امتیاز
    1,104
    مقاله‌های مرتبط:
    • سفرنامه استانبول، ترکیه؛ سفرنامه کاربران
    • سفرنامه اینستاگرامی؛ از دنیای مجازی تا واقعی
    «جاش کاهیل» (Josh Cahil) وبلاگ نویسی است که به سفرهای فراوانی در اقصی نقاط دنیا به ویژه خاورمیانه رفته است. او در وبلاگ خود، سفرنامه‌هایی از سفر خود به ایران و شهرهای مختلف آن منتشر کرده است. در قسمت قبل این مقاله، بخشی از سفرنامه‌ی او و روزی را که در ایران گم شده بود را خواندیم. بخش پایانی سفرنامه‌ی او را در این مقاله می‌خوانیم:

    ردیفی از تاکسی‌ها را دیدم که کناری پارک شده بودند. سعی کردم سر قیمت مناسب برای مقصدم با یکی از آن‌ها به توافق برسم ولی هیچ‌یک مایل به رفتن آن‌همه راه نبودند. از نیمه‌شب گذشته بود و دیگر وقت پیاده‌روی و سفر نبود. خسته و ناراحت بودم. کمی دورتر از تاکسی‌ها، روی جدول سیمانی کنار خیابان نشستم. نفس عمیقی کشیدم و به اطراف نگاه کردم. اندکی بعد دراز کشیدم و به آسمان خیره شدم. شب بسیار زیبایی بود و من کم کم داشتم لـ*ـذت می‌بردم. با خودم فکر کردم: «چه ماجراجویی عجیبی!» من عاشق ماجراهای بی‌انتها هستم. لازم نیست ناراحت یا ناامید باشم، چرا که این همان لحظه‌های هیجان‌انگیزی است که همیشه مایل به تجربه‌ی آن‌ها بودم. من عاشق زندگی هستم و برای تجربه‌ی همین اتفاقات، خانه‌به‌دوش شده‌ام.

    fe8d74f4-1c3c-4da7-8268-43bdb758227e.jpg


    ناگهان مرد جوانی کنارم نشست و یک نوشیدنی شبیه به دوغ به من تعارف کرد که طعم شیر ترش می‌داد. ظاهرش شبیه یک دانشجوی جوان بود که لباس مرتبی به تن داشت و در نگاه اول می‌توانستم بگویم آدم مهربانی است. متاسفانه نمی‌توانست انگلیسی صحبت کند و مکالمه‌ی ما بیشتر با ایما و اشاره بود تا واژه‌ها. گفت که منتظر اتوبوسی بوده تا او را به نزدیکی مرز ترکیه ببرد. نمی‌دانم، آیا این واقعا همان چیزی بود که او گفت؟ به من پیشنهاد داد با او بروم و شب در خانه‌اش بمانم. گفتم:«بله! چرا که نه؟» کمی بعد، نزدیک ساعت ۲ صبح، یک اتوبوس سبز مرسدس قدیمی از راه رسید.

    سوار اتوبوس شدیم و من بلافاصله خوابم برد. یک ساعت بعد، در شهر کوچکی بیدار شدم که «ماکو» نام داشت. آن‌طور که دوست جدیدم می‌گفت، به مرز ترکیه خیلی نزدیک بودیم. از من دعوت کرد تا شب را در منزل او بمانم و من با کمال میل پذیرفتم. او با پدر و مادرش زندگی می‌کرد و خانه‌اش بسیار ساده بود. شب را در اتاقی گذراندیم که وسایل زیادی نداشت؛ یک فرش و دو بالش خیلی بزرگ که یکی به من رسید. کوله‌ام را گوشه‌ای انداختم و بلافاصله به خواب رفتم.
     

    ATENA_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/17
    ارسالی ها
    23,992
    امتیاز واکنش
    29,350
    امتیاز
    1,104
    پس از چند ساعت، با تابش نور خورشید روی صورتم از خواب بیدار شدم. از در اتاق که رو به یک باغ باز می‌شد، بیرون آمدم. نمی‌توانستم آن‌چه را که در برابرم می‌بینم باور کنم. قله‌ی ۵۰۰۰ متری آرارات را در مقابلم می‌دیدم و این یکی از با‌شکوه‌ترین صحنه‌هایی بود که دیده بودم؛ یک هدیه‌ی بی‌نظیر از مادر طبیعت. این قله در ترکیه قرار داشت و دیدن آن از خانه‌ی میزبانم بدان معنا بود که فاصله‌ی چندانی تا مرز ترکیه نداشتیم.

    میزبان من که نامش بهزاد بود، با یک سینی وارد اتاق شد. نان پیتا، تخم مرغ و کره، کمی پنیر و یک فنجان چای برایم آورده بود. با این‌که نمی‌توانستیم با هم ارتباط کلامی برقرار کنیم، اما به‌نظر می‌رسید هر دو در یک چیز شریک هستیم. فضای بی‌نظیری بود که اگر به او اعتماد نمی‌کردم و به خانه‌اش نمی‌آمدم، هرگز تجربه‌اش نمی‌کردم. زندگی بسیار زیبا است و این یکی از تجربیات فراموش نشدنی من بود.

    9a00f114-73d3-404e-8e63-a23104992d58.jpg


    از او خواستم حمام را به من نشان دهد و او اتاقکی کوچک را در گوشه‌ی حیاط به من نشان داد که یک حوضچه روی زمین داشت. بعد از حمام، داشتم وسایلم را جمع می‌کردم که بوق ماشینی از جلوی در خانه به گوش رسید. من و بهزاد بیرون آمدیم؛ جایی که دوستش منتظر ما بود. او شبیه دانشجوهای رشته‌ی IT بود، با عینک بزرگ و موی بلند فرفری. از من خواست سوار شوم و بعد حرکت کردیم.

    بدین‌ترتیب، یک بار دیگر زندگی‌ام را به او سپردم، بی آن‌که بترسم یا نگران باشم. تنها حسی که داشتم، رضایت و خشنودی بود. از این‌که آن‌جا بودم و آن ماجراها را تجربه کرده بودم، احساس خوشبختی می‌کردم. در ایران گم شده بودم اما در میان مردمانی بودم که بخشنده و مهربان بودند و با آغوشی باز از من پذیرایی می‌کردند. زمان زیادی طول نمی‌کشید تا می‌توانستند مرا خوشحال کنند و این بسیار عالی بود. دیگر مرا به چشم یک غربی نگاه نمی‌کردند و من این را دوست داشتم.

    خیابان‌ها کم‌کم شلوغ‌تر می‌شدند و ماشین‌هایی که پلاک ترکیه داشتند را بیشتر می‌دیدم. داشتند مرا به مرز می‌رساندند. کمی بعد، دوست بهزاد ما را در روستای کوچکی پیاده کرد که درست در کنار بازرسی مرزی بین ایران و ترکیه بود. منظره‌ای که می‌دیدم خارق‌العاده بود. کوه آرارات در چند کیلومتری من بود و اطراف قله‌ی پوشیده از برفش در احاطه‌ی ابرها بود.

    55843339-37fb-4524-8767-92422d30ec75.jpg


    وقت خداحافظی بود. با این‌که نتوانسته بودیم با هم صحبت کنیم، اما تبدیل به دوستان خوبی شده بودیم. او به من کمک کرده بود و مراقبم بود و من بسیار قدرشناس او و لطفش بودم. کیف پولم را در‌آوردم تا پول کمی را که برایم مانده بود به او بدهم، اما به رغم اصرار شدید من، نپذیرفت. از او پرسیدم آیا کاری هست که بتوانم برایش انجام دهم؟ و باز هم پاسخ منفی داد. انگار از کمکی که به من کرده بود خوشحال بود و این همان فلسفه‌ی من در زندگی بود: «با بهتر کردن زندگی دیگران، زندگی خودت بهتر می‌شود»

    از او جدا شدم و پیاده به سمت مرز رفتم. پاسپورتم مهر خورد و وارد خاک ترکیه شدم. به جز آرارات که در مقابلم بود و کامیون‌هایی که عبور می‌کردند، هیچ چیز اطرافم نبود. از جایی که ایستاده بودم تا آنکار ۱۲۰۰ کیلومتر فاصله بود. همان‌طور که منتظر ماشینی بودم که مرا با خود ببرد، به این فکر می‌کردم که رویارویی با بهزاد و کمک‌هایش چه تجربه‌ی بی‌نظیری بود. از لحظه‌ی اولی که مرا دیده بود، قصد داشت به من کمک کند و این کار را بدون چشم‌داشت انجام داد.
     

    ATENA_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/17
    ارسالی ها
    23,992
    امتیاز واکنش
    29,350
    امتیاز
    1,104
    مقاله‌های مرتبط:
    • سفرنامه کوله گردان؛ خاطرات واقعی از ماجراجویی های واقعی
    • سفرنامه هالیوودی؛ دور دنیا بر ترک موتور!
    «جاش کاهیل» (Josh Cahil) یک وبلاگ نویس سفر و گردشگری است. او در رابـ ـطه با خطوط هوایی یا سفرهای پیاده‌اش به کشورهای شرقی همچون افعانستان و ایران می‌نویسد. او در پکن چین زندگی می‌کند و وبلاگش، یکی از پر خواننده ترین‌ها است. آنچه در ادامه می‌خوانید، از زبان نویسنده است:

    امروز می‌خواهم داستانی الهام‌بخش را از سفرم به خاورمیانه روایت کنم؛ از بخشندگی ایرانیان و اهمیت اعتماد و صداقت.

    یک صبح فوق‌العاده زیبا در ماه آوریل (اردیبهشت)، آسمان آبی بود و خورشید می‌درخشید. تهران، پایتخت ایران برای انتخابات آماده می‌شد و من در حال بستن کوله‌ام بودم. از همان روزهایی بود که دائم با خودم فکر می‌کردم «امروز باید سرنوشتم را به دست خدا بسپارم»، چرا که نه پولی داشتم و نه برنامه‌ای. پس بدون این‌که مقصدی داشته باشم، تصمیم گرفتم رایگان سواری را امتحان کنم. بعد از آن، ایده‌ای دیگر به ذهنم رسید: رفتن از تهران تا تبریز با اتوبوس و بعد از آن، به هر طریقی که شده، رسیدن تا آنکارا. همان‌طور که گفتم، هیچ ایده‌ای نداشتم که چه چیزی در انتظار من است یا این‌که در روزهای آینده، کجا باید بخوابم.

    94bc32c0-d97e-428b-a590-ec0159ddfa4a.jpg


    با میزبانم رضا که مربی تیم ملی پینت بال ایران بود، خداحافظی کردم و به ایستگاه مترو رفتم. مثل همیشه کانون توجه همه بودم و چند لحظه‌ی بعد، حس می‌کردم تنها گردشگر خارجی‌ای هستم که در یکی از بزرگ‌ترین شهرهای دنیا حضور دارد. وقتی قطار آمد، سوار شدم و درست کنار دری که واگن بانوان را از واگن آقایان جدا می‌کرد ایستاده بودم. خانم‌ها را می‌دیدم که گـه‌گاه با مهربانی به من لبخند می‌زنند. کمی معذب شده بودم و می‌ترسیدم نگاه کردن به آن‌ها قانون‌شکنی یا خلاف قانون باشد. اما وقتی مردان را دیدم که راه را برای من باز می‌کنند، به این فکر کردم که مردم، فارغ از مذهب یا فرهنگ، همان کاری را انجام می‌دهند که فکر می‌کنند درست است. پس تصمیم گرفتم من هم لبخند بزنم و بعد سرم را پایین بیندازم.

    کمی بعد به ترمینال اتوبوس‌ها رسیدم. امیدوار بودم بتوانم بلیطی برای تبریز پیدا کنم که در فاصله‌ی چند ساعت از شمال تهران قرار دارد. در ترمینال، جوان‌های بسیاری بودند که می‌خواستند به من بلیط بفروشند. فقط گفتم «تبریز» و یکی از همان جوان‌ها، مرا تا اتوبوس راهنمایی کرد. کوله‌ام را به کسی که مسئول این کار بود سپردم و سوار شدم. باز هم همه با مهربانی به من خیره شده بودند و هر کس، صندلی کناری خود را به من تعارف می‌کرد.

    f56ab841-839c-4f5f-9725-06f31efb377c.jpg


    تقریبا نصف روز طول کشیده بود تا به ترمینال برسم و حالا حداقل ۶ ساعت وقت لازم بود تا به تبریز برسم. مردی که کنار من نشسته بود، اصرار داشت ویدیوهای تلفن همراهش را به من نشان دهد. چند ویدیوی خنده‌دار به من نشان داد و کمی بعد که خسته شدم، مودبانه دیدن ویدیوها را رد کردم و او هم به کار خود مشغول شد.
     

    ATENA_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/17
    ارسالی ها
    23,992
    امتیاز واکنش
    29,350
    امتیاز
    1,104
    وقتی که تابلویی را دیدم که نشان می‌داد ۷۰ کیلومتر تا تبریز باقی مانده است، خورشید در حال غروب بود و من هنوز نمی‌دانستم چه کاری قرار است بکنم. اتوبوس از بزرگراه خارج شد و به سمت ترمینال رفت که مقصد نهایی بود. در ترمینال پیاده شدم و سعی کردم بفهمم آیا هنوز اتوبوسی به مقصد ترکیه یا حتی جایی نزدیک مرز در ترمینال هست یا خیر. هوا کاملا تاریک شده بود که ناامید شدم و دست از گشتن برداشتم. قصد داشتم شب را هر جایی غیر از ترمینال بگذرانم، پس کمی آب و کلوچه از مغازه خریدم و از فروشنده یک تکه مقوا هم گرفتم. با ماژیکی که همراهم بود، روی مقوا نوشتم: ترکیه!

    2e674f23-608e-4a63-85d3-324aec5670b7.jpg


    دقیق نمی‌دانستم چه کار می‌کنم، اما تصمیم گرفتم کنار اتوبان به راه بیفتم تا وسیله‌ای برای رفتن به ترکیه پیدا کنم. تصور کنید چه‌قدر خنده‌دار است! کدام ماشینی در آن تاریکی که من حتی دیده نمی‌شدم، ممکن بود بایستد تا مرا با خود به ترکیه ببرد؟ برنامه‌ی دیگری هم نداشتم، اما خوش‌بین بودم که اتفاق خوبی بیفتد. حدودا نیم‌ساعت پیاده‌روی کرده بودم که یک موتورسیکلت کنارم توقف کرد و مردی که سوار آن بود و کلاه کاسکت هم به سر نداشت، از من به زبان فارسی سوالی پرسید. ابدا انگلیسی نمی‌دانست و من هم نمی‌فهمیدم که چه می‌گوید. سعی کردم هر طور شده برایش توضیح دهم که می‌خواهم به ترکیه بروم، اما به نظر نمی‌رسید بخواهد جایی برود که حتی نزدیک مقصد من باشد. با این حال، به من اشاره کرد که سوار شوم.

    و من سوار شدم! بله سوار شدم و این من بودم که نیمه‌شب، سوار بر موتور مردی غریبه، به مقصدی می‌رفتم که نمی‌شناختم. چرا باید به مردی اعتماد می‌کردم که حتی یک کلمه از حرف‌های مرا نمی‌فهمید؟ خب، هیچ چیز برای از دست دادن نداشتم و اگر او می‌خواست مرا بکشد هم شانس بد من بود. باد گرمی به صورتم می‌خورد و من از هر آن‌چه که در اطرافم بود، لـ*ـذت می‌بردم. با خودم فکر می‌کردم شاید او کسی را بشناسد که بتواند ‌مرا به ترکیه برساند. کمی بعد به خیابانی رسیدیم که پر از کامیون‌های ترک بود که همگی در ردیف‌های منظم ایستاده بودند تا پیش از ورود به کشورشان، استراحت کنند. این‌جا، بهترین گزینه برای پیدا کردن ماشینی بود که مرا به ترکیه برساند. از موتور پایین پریدم و تا خواستم از موتورسوار تشکر کنم، ناپدید شد! دقیقا به همان سرعتی که کنار من ترمز کرده بود، به همان سرعت ناپدید شد.

    50f96f68-0e96-448e-8745-4085f59b64a3.jpg


    شماره‌ی کامیون‌ها را چک کردم و دیدم که همگی متعلق به استانبول و آنکارا هستند. انگار روز شانس من بود! اما وقتی خواستم کسی را پیدا کنم که مرا با خود تا آنکارا ببرد، فهمیدم که همگی خواب هستند. حدود ۲۰ کامیون را چک کردم و دیدم که همگی خوابیده‌اند. در خیابانی طولانی در حومه‌ی شهر تبریز بودم که در آن فقط کامیون و یک ایست بازرسی کوچک بود که یک سرباز ایرانی در آن ایستاده و کلاشنیکف به دوش داشت. از او هم هیچ کمکی بر‌نمی‌آمد و کمی خسته هم به نظر می‌رسید. بله! من باز گم شده بودم!
     

    ATENA_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/17
    ارسالی ها
    23,992
    امتیاز واکنش
    29,350
    امتیاز
    1,104
    سفر کردن امری است که حتی برای چهره‌های معروف هالیوودی نیز، می‌تواند هیجان‌انگیز باشد. با سفرنامه‌ی دو تن از بازیگران هالیوود، همراهکجارو باشید.

    96783030-8e19-4e3b-808a-a64be6464a89.gif


    مقاله‌های مرتبط:
    • سفرنامه اینستاگرامی
    • سفرنامه کوله گردان
    سریال مستند «لانگ وی راند» (Long Way Round) که متعلق به شبکه‌ی «بی بی سی» (BBC) است، داستان ماجراجویی دو تن از چهره‌های سرشناس هالیوودی است. «ایوان مک گرگور» (Ewan McGregor) و «چارلی بورمن» (Charlie Boorman) دو بازیگر هالیوودی هستند که با موتورسیکلت‌های حرفه‌ای خود در ۱۱۵ روز، با طی کردن مسافتی ۳۲ هزار کیلومتری به ۱۲ کشور مختلف سفر می‌کنند.

    سفری که از انگلیس آغاز می‌شود و پس از گذر از فرانسه، بلژیک، آلمان، جمهوری چک، اسلواکی، اوکراین، روسیه، قزاقستان، مغولستان و کانادا، در آمریکا به پایان می‌رسد. سفری که با یک تیم چهار نفره، متشکل از این دو بازیگر و دو تهیه‌کننده انجام می‌شود.

    این سفر در سال ۲۰۰۴ انجام شد و در همان سال در قالب یک سریال ۷ قسمتی پخش شد. در ادامه، به بخش‌هایی از داستان سفر این دو چهره‌ی مشهور می‌پردازیم. لازم به ذکر است که این سفرنامه برگرفته از فیلم مستند آن‌ها است.

    86deb526-ee36-4885-acea-2d6b153e49e5.jpg


    ایوان و چارلی برای اولین بار، در یکی از مکان‌های فیلمبرداری در ایرلند با یکدیگر آشنا شدند. در آن زمان، هر دوی آن‌ها به تازگی ازدواج کرده و صاحب فرزند شده بودند. در همان موقع بود که این دو متوجه علاقه‌ی مشترک خود در رابـ ـطه با موتورسیکلت‌ها شدند. ایوان عقیده دارد که «زمانی که متوجه علاقه‌ی چارلی به موتورسیکلت شدم مانند آن بود که برادر خود را پیدا کرده باشم».

    در طرف مقابل، چارلی نیز همین عقیده را داشت. پس از آن بود که رابـ ـطه‌ی خانوادگی آن‌ها نیز قوت گرفت؛ تا جایی که هر دوی آن‌ها پدرخوانده‌ی دختران یکدیگر شدند. ایده‌ی ساخت این مستند زمانی در ذهن آن‌ها شکل گرفت که برای سفری خانوادگی به اسپانیا و سپس بهچین رفتند و با موتورهای خود همراه با همسرانشان، دل به طبیعت زدند. آنگاه بود که تصمیم به ساخت چنین مستندی گرفتند تا سود حاصل از درآمد آن را، برای کودکان، به یونیسف بدهند. در نتیجه، دست به کار شدند و ایده‌ی خود را با دو تن از تهیه‌کننده‌هایی که می‌شناختند، مطرح کردند.

    0e85861d-eaee-442a-b52c-87f86271ebaa.jpg


    زمانی که با ساخت این پروژه موافقت گردید، ایوان متوجه مهارت بیشتر چارلی در موتورسواری، نسبت به خود شد. او اشاره داشت که «چارلی با توجه به سابقه‌ی طولانی در موتورسواری‌های جاده‌ای و کوهستانی، تجربه‌ی بیشتری برای انجام این کار دارد. از طرفی، چارلی از دوران کودکی، زمانی که تنها ۶ ساله بود، به دوچرخه و موتورسواری در مزرعه‌ی خانوادگی خود می‌پرداخت».

    این در حالی بود که ایوان در ۱۹ سالگی به این موضوع علاقه‌مند شده بود و هیچ تجربه‌ای برای رانندگی در جاده‌های کوهستانی نداشت. حتی این موضوع تا حدی روی ایوان تاثیرگذار بود که به انصراف از این سفر ماجراجویانه نیز، فکر می‌کرد. به هر ترتیب که بود، سفر ماجراجویانه‌ی آن‌ها آغاز شد. سفری که از جاده‌های گوناگون در سه قاره‌ی کره‌ی خاکی می‌گذشت.
     

    ATENA_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/17
    ارسالی ها
    23,992
    امتیاز واکنش
    29,350
    امتیاز
    1,104
    13c98e33-fec1-4e9f-9174-9ce027046ff5.jpg
    موتورسواری در کوهستان

    آن‌ها در طول این سفر، با خصوصیات جالبی از شخصیت خود آشنا شدند تا جایی که اشاره می‌کنند که «ما دریافتیم تا چه اندازه آدم‌های خودخواه و شکاکی هستیم. مثلا زمانی که برخی تنها قصد کمک یا حتی عکس گرفتن با ما را داشتند، ما متعجبانه با خود می‌گفتیم که دلیل این کارها چیست! این در حالی بود که زمانی که به جمهوری چک رسیدیم، از مهربانی و مهمان‌نوازی مردم آن شگفت‌زده شدیم».

    cc0eefa6-0a76-4262-8650-532426f1fa4d.jpg


    در بخش دیگری از این سفرنامه اشاره می‌شود که «در طول سفر، ما بعضا با برخی از مشکلات و کمبودها دست و پنجه نرم می‌کریم. زمانی که به مکان‌های دورافتاده و بکر می‌رسیدیم و کمپ خود را برپا می‌کردیم، با کمبود غذا و سرپناه مواجه می‌شدیم. موقعی که در طبیعت اسلواکی مستقر بودیم، به دلیل خشک شدن غذاهایمان، مجبور بودیم آن‌ها را در آب رودخانه خیس کنیم تا بتوانیم راحت تر آن‌ها را بخوریم. از طرفی، هیچ امکاناتی برای تماس با خانواده‌هایمان نداشتیم. اگر خوش‌شانس می‌بودیم، می‌توانستیم سه، چهار شب یک‌بار، یک تماس چند دقیقه‌ای با آن‌ها داشته باشیم تا بتوانیم انگیزه‌ای مجدد بگیریم».

    همچنین آن‌ها در طول این سفر با اتفاقات و مشکلات عجیبی نیز مواجه شدند. زمانی که در حومه‌های اوکراین به سر می‌بردند، در مغازه‌ای، به دو دزد تفنگ به دست، برخوردند! یا گاهی حتی مجبور بودند برای مجوز گذر از مرز تا ۱۵ ساعت انتظار بکشند. همچنین در برخی از شهرها، می‌بایست برای موتورهای خود مجوز مخصوصی دریافت می‌کردند.

    5e8f3991-5768-4571-9f49-2355a12c2f0d.jpg


    این سفر جراحاتی نیز برای این دو چهره‌ی سرشناس در پی داشت. در قزاقستان، پشه‌های نادری به ایوان آسیب رساندند تا جایی که حتی کار او را به بیمارستان کشاندند. از طرفی، برای چارلی نیز اوضاع خیلی خوب پیش نمی‌رفت. او در سیبری از ناحیه‌ی شانه‌ی چپ دچار آسیب‌دیدگی شد که به دنبال آن مجبور شدند برای چند روز موتورسواری نکنند. در نتیجه، به ناچار مسافتی ۶۰ کیلومتری را با قطار و کامیون طی کنند. این مورد، تنها باری بود که آن‌ها در این سفر، از وسیله‌ای به غیر از موتور استفاده کردند. چندین‌بار نیز موتورهای آن‌ها دچار اشکال شد، البته آن‌ها توانستند با سرویس‌های کوچکی مثل تعویض تایرها و سیم‌ها این ایرادات را برطرف کنند.

    c5999d5c-c254-482e-bf33-8d3698724922.jpg


    همان‌طور که گفته شد، سفر ماجراجویانه و البته پر پیچ و خم آن‌ها با رسیدن به نیویورک به اتمام رسید. سفری که به گفته‌ی آن‌ها، تکرارنشدنی و بی‌نظیر بود، به حدی که لـ*ـذت چنین سفری را با فیلم‌های پر خرج هالیوودی خود مقایسه می‌کنند.

    در انتها نیز، با توصیه‌ی تجربه کردن چنین سفرهای ماجراجویانه، توجه شما را به تریلر اختصاصی این مستند جلب می‌کنیم.
     

    ATENA_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/17
    ارسالی ها
    23,992
    امتیاز واکنش
    29,350
    امتیاز
    1,104
    مقاصد سفر همواره مطابق با هدف‌های مورد نظر تعیین می‌شود. سفرهای کاری، سیاحتی و زیارتی از این قبیل اهداف سفر هستند. حال تصور کنید هدف از سفر، تجربه‌ی طعم‌های جدید و تکرارنشدنی باشد. با این سفرنامه، همراه کجارو باشید.

    96783030-8e19-4e3b-808a-a64be6464a89.gif


    مقاله‌های مرتبط:
    • بهترین شهرهای دنیا برای دوستداران غذا
    • مقاصدی که برای غذایشان باید به آن سفر کرد
    برای سفر کردن همواره دلایل و اهداف گوناگونی مطرح می‌شود. سفر کردن می‌تواند صرفا هدفی تفریحی داشته باشد یا برای زیارت یک مکان مقدس صورت گیرد و حتی برای انجام امور کاری باشد. حال تصور کنید هدف از سفر، تنها برای تجربه‌ی طعم‌ها و غذاهای مقصد مورد نظر باشد!

    در ادامه، مقاله‌ای که می‌خوانید، سفرنامه‌ای یک روزه است برای یکی از شهرهای کشور ایتالیا. منطقه‌ای که شهرت بسیاری برای غذا و خوراکی‌هایش دارد. لازم به یادآوری است که این مقاله از زبان خود نگارنده است.

    در پاییز سال ۲۰۱۵ همراه با دوستانم تصمیم به سفری چند روزه به کشور ایتالیا گرفتم. به همین دلیل سفر خود را به شهرهای این کشور دوست‌داشتنی، آغاز کردیم. در طول سفر به شهرهای مختلف، شهری بود که ویژگی متفاوتی داشت. منطقه‌ای که علاوه بر جاذبه‌های طبیعی‌اش از شهرت دیگری نیز برخوردار است.

    شهر «پیدمونت» (Piedmont)، یکی از ۲۰ استان کشور ایتالیا است که به دلیل خوراکی‌ها و غذاهایش شهرت فراوانی دارد. همان‌طور که می‌دانید، کشور ایتالیا به خودی خود برای خورد و خوراک و غذاهایش معروف است؛ حال تصور کنید، در شهر پیدمونت چه خبرهایی می‌تواند باشد! به همین دلیل، توقعات ما نیز بسیار بالا رفته بود. در ادامه‌ی کنجاوی‌هایمان تصمیم گرفتیم برای سفری یک روزه و البته تجربه‌ی غذای ناب این منطقه، به حومه‌ی این شهر سفر کنیم.

    b868964b-b64c-4cd0-af1c-290ff7f32f1c.jpg


    پیدمونت که در شمال غرب ایتالیا قرار دارد، از سه جهت توسط کوه‌های آلپ محاصره شده است و با کشورهای فرانسه و سوئیس مرز مشترک دارد. این استان، دومین استان بزرگ ایتالیا، پس از استان سیسیل، محسوب می‌شود. همچنین مرکز این استان، شهر تورین است.

    561ca739-aa23-4892-9542-5ede966bd03a.jpg


    به هر ترتیب، سفر ما به این منطقه آغاز شده بود. همان‌طور که اشاره کردم، هتل محل اقامتمان در حومه‌ی شهر واقع شده بود. حومه‌ی پیدمونت از طبیعتی بسیار متنوع بهره می‌برد؛ از قله‌های قد علم کرده تا دشت‌های پهناور، از شالیزارهای برنج تا مزارع خانگی.

    67e1ec2a-db34-40c0-98ac-7d5c0cd3d689.jpg


    زمانی که به پیدمونت و هتل خود رسیدیم، متوجه شدیم که محل اقامتمان در یکی از بکرترین قسمت‌های این منطقه قرار دارد؛ در حومه‌ی شهر و دور از همهمه‌های زندگی امروزی. در اطراف هتل، طبیعت بی‌نظیری را می‌دیدیم که تپه‌های کوتاه و بلند، باغ‌های انگور و دشت‌های مملو از گل رز تنها بخشی از آن‌ها بودند.
     

    ATENA_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/17
    ارسالی ها
    23,992
    امتیاز واکنش
    29,350
    امتیاز
    1,104
    2e3d5e6b-b359-4ce3-9103-d67c4e221456.jpg
    هتلی در پیدمونت ایتالیا

    در نزدیکی هتل اقامتمان نیز مزارع کوچک و بزرگی دیده می‌شد. زمانی که به اتاق هتل رفتیم، با چشم‌اندازی زیبا و به یادماندنی روبه‌رو شدیم. قابی که در جلوی دیدگانم بود، منظره‌ای بود از استخر هتل، باغ‌های انگور و نمای دوری از شهر.

    59f5565c-5306-49c1-8706-e78d21ae75cb.jpg


    برای تجربه‌ی غذاهای این منطقه، تصمیم گرفتیم نهار را در هتل صرف کنیم. در نتیجه، مستقیم به رستوران هتل رفتیم. نوع برخورد کارکنان و فضای رستوران بسیار مطلوب و صمیمی بود. تصمیم گرفتیم در قسمت فضای باز رستوران بنشینیم. برای آغاز، از نوشیدنی مخصوص پیدمونت شروع کردم که بسیار خوش طعم بود. وصف آن آرامش همراه با صرف نوشیدنی دلخواه و منظره‌های زیبا، بسیار سخت است.

    e1207ad8-c57a-4479-8fa9-33b860d335e4.jpg


    برای غذا نیز، خوراک گوشت گوساله همراه با قارچ ترافل سفید تکه‌ای که مختص این منطقه است، سفارش دادم. این قارچ به صورت تازه از دل طبیعت بر سر میزها می‌آمد.

    قبل از غذای اصلی نیز یک بشقاب پنیر کپک‌زده‌ برایمان آورده شد. مسئول میز اشاره کرد که هر یک گرم از این پنیر ۴ یورو قیمت دارد! البته واقعا مزه‌ی این پنیرها خوش‌طعم بود.

    8ac04c7c-939d-4493-a3b6-8a86fe9962e2.jpg


    بعد از پیش‌غذا، نوبت به خوراک گوشت رسید؛ یک تکه گوشت فوق العاده خوشمزه که همراه با قارچ ترافل سرو می‌شد. یکی از بهترین طعم‌‌هایی بود که تاکنون تجربه کردم. غذایی که به معنای واقعی کلمه، گواه هم‌نشینی هنر و آشپزی بود.

    5ac48de2-91ef-42e0-b044-071a0321d313.jpg


    پس از صرف این غذای بی‌نظیر، راهی اتاقمان شدیم و چند ساعتی در بالکن، محو تماشای زیبایی‌های این منطقه شدیم. در هر صورت، من از سفر یک روزه‌ام به حومه‌ی پیدمونت رضایت کامل را داشتم؛ چراکه به نوعی بهترین وعده‌ی غذایی عمرم را تجربه کردم.

    در انتها به یاد داشته باشید که هر از چندگاهی از روزمرگی‌ها و کلیشه‌های زندگی فاصله بگیرید و برای کسب تجربه‌های جدید، دل به دریا بزنید؛ حتی اگر این امر، تجربه‌ی ساده‌ای مثل یک غذای ناب در طبیعت سخاوتمند باشد.
     

    ATENA_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/17
    ارسالی ها
    23,992
    امتیاز واکنش
    29,350
    امتیاز
    1,104
    مقاله‌های مرتبط:
    • سفرنامه‌ قشم و هنگام، سرزمین افسانه ای خلیج فارس
    • بدترین و بهترین لحظات سفر در سال ۲۰۱۶ از زبان وبلاگ نویسی ماجراجو
    شاید تا به امروز سفرنامه‌نویسی را امتحان نکرده باشید. اما می‌توانید به گونه‌ای دیگر فکر کنید!

    برای نوشتن و ثبت ژورنال سفر بهتر است از برخی نکات اساسی پیروی کنید تا بتوانید به سهولت در مورد دشواری‌های ماجراجویی‌ها و حوادث سفر دست به قلم ببرید.

    در این مطلب قصد داریم تا نکات پایه‌ای و اساسی در این زمینه را شرح دهیم.

    ارنست همینگوی زمانی به خاطر نوشتن خاطرات سفرش تبدیل به چهره‌ای مشهور شد.او واضح و بی‌ابهام می‌نوشت و به قلم خود اطمینان داشت. در ذیل نکاتی هست که می‌توانید با پیروی از آن‌ها به سبک همینگوی نزدیک شوید.

    اگر در جستجوی روشی فوری هستید تا سفرنامه نوشتن را به خوبی بیاموزید به مطلب مناسبی رجوع کرده‌اید.

    هدف ما از ارائه این مقاله بدین صورت است:

    • روش‌های مختلف برای نگاشتن سفرنامه را به اشتراک ‌می‌گذاریم
    • کمک می‌کنیم تا خودتان سبک منحصر به فرد و مورد نظرتان را کشف کنید
    • نکاتی ظریف و پنهان خود برای نوشتن وقایع سفر را برایتان شرح می‌دهیم
    • برخی نمونه‌ها را برای روشن شدن فرم و محتوای سفرنامه و چگونگی آن به دست می‌دهیم
    در پایان مقاله اعتماد به نفس کافی را برای نوشتن در سفرهای بعدیتان خواهید داشت. علاوه‌بر آن، این مقاله باعث می‌شود قلم شما نسبت به گذشته غنی‌تر و جذاب‌تر شود.

    قلب آتشین نویسنده
    قبل از بیان هر چیزی می‌خواهم یکبار برای همیشه این نکته روشن شود: یکی از بزرگترین فریب‌ها در دنیا این است که انسان نویسنده به دنیا می‌آید و راه دیگری برای نویسنده شدن نیست.

    حتی ممکن است نویسنده در همان روزهای اول استعداد خاصی از خود بروز دهد اما با این حال تمامی نویسندگان بزرگ ساعات بی‌شماری را برای کشف و ابداع سبک خود به تمرین و نوشتن می‌پردازند.

    همینگوی چنین می‌گوید:

    این‌که شما باید چگونگی نوشتن را بیاموزید به دیگران ارتباطی ندارد. بگذارید که بپندارند به همین شکل متولد شده‌اید.

    7a7924b0-9386-45ed-9992-ac0e03fced29.jpg


    خب، این چه ارتباطی به شما دارد؟

    به بیان ساده شما هم می‌توانید نویسنده‌ای توانا و بزرگ بشوید. تمامی آن‌چه که در این مسیر به آن نیازمندید عبارت است از ابزار مناسب و مقداری تمرین.

    همینگوی پس از دبیرستان و قبل از این‌که در جنگ جهانی اول و در خط مقدم ایتالیا به عنوان راننده ثبت‌نام کند خبرنگار شد. مدتی نگذشت که به شدت مجروح شد و به خانه بازگشت.

    این سفر و تجربه‌ی حاصل از آن سرچشمه‌ی الهامات او برای نگاشتن رمان «وداع با اسلحه» (ترجمه شده به فارسی توسط نجف دریابندری، نشر نیلوفر) شد.

    ممکن است هیچگاه نتوانید رمانی کلاسیک مانند همینگوی بنویسید و همچنین این نوع از تجربیات در اتفاقات روزمره پیش نمی‌آید. با این حال می‌توانید از او بیاموزید.

    ژورنال سفر در واقع باید مستند‌سازی شخصی‌ای باشد از آنچه در سفر تجربه کرده‌اید. بهتر است کمتر به دیدنی‌ها و فعالیت‌های عمومی بپردازید.

    زیبایی در جزییات نهفته است. نقطه نظر منحصر به فرد شما نسبت به آنچه در سفر می‌بینید و انجام می‌دهید برای عالی نوشتن بسیار اهمیت دارد.

    نکته اول:

    ژورنال سفر بر اساس تجربه‌ها و فعل و انفعالات شما نگاشته می‌شود. اطمینان حاصل کنید که شخصیت و تجارب خود را در نوشتار خود با دیگران به اشتراک می‌گذارید.
     

    برخی موضوعات مشابه

    تاپیک قبلی
    تاپیک بعدی
    بالا