- عضویت
- 2016/10/19
- ارسالی ها
- 122
- امتیاز واکنش
- 17,967
- امتیاز
- 616
مم
موفق باشی و ایام به کام
ممنونم.:)
موفق باشی و ایام به کام
ممنونم.:)
چشمان ام بسته بود هر آن منتظر بودم تا درب اتاق باز شود و هیبت تنفرانگیز اش را به عین ببینم ; دقایقی همانطور می گذرد چشمان را باز میکنم و نگاهم از آینه روی در میخ میشود : بسته است . بلند می شوم و همراه با بلند شدن ام چهارپایه چوبی صدایی قژقژ مانند از خود در می آورد ; سمت در می روم و پر تردید گوش هایم را به آن می چسبانم : صدایی جز صدای تیک تاک ساعت چوبی و عتیقه ی داخل اتاق نمی آید ناخودآگاه نگاه ام را به آن می دوزم انگار می خواهم با نگاهم به آن بفهمانم تا ساکت باشد اما با دیدن عقربه هایش چشمانم درشت می شوند و ابروان کم پشت و بی حالتم بالا می روند یک و چهل و پنج دقیقه شب است و او هنوز سری به این اتاق نزده چشمان ام از ساعت به روی دستگیره سر می خورند و با ترس به آن زل می زنند فکر های هولناک در سرم غوغا می کنند همه شان در این که او امشب به این خانه نیامده اتفاق نظر دارند اما در این که چه کسی آمده ، نه ...
سپاس بابت همراهی و قلم زیبای شما
سپاس بابت قلم زیبای شما
سپاس بابت قلم زیبای شما
سپاس بابت قلم زیبای شما