قلمت رو به رخ بکش!

M.N.S.T

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/18
ارسالی ها
11
امتیاز واکنش
57
امتیاز
81
سن
24
محل سکونت
تبریز

ممنون بابت نقدتون راستش من خیلیییی تازه کارم همونطور که گفتید متاسفانه دانشی از استفاده علایم نگارشی ندارم و باید در موردش مطالعه کنم
نوشته ام هم بلند بود قبول دارم تلاش کردم کوتاه بشه اما به خاطر ناشی بودن ام نتونستم

باز هم از پیشنهادات و نقدتون تشکر میکنم باعث افتخاره اگه نویسنده ای حرفه ای مثل شما نکته ی مثبتی در قلم پر اشتباه من پیدا کنه
 
  • پیشنهادات
  • Samyar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/10
    ارسالی ها
    12
    امتیاز واکنش
    134
    امتیاز
    111
    متن ناتمام(پیشنهاد 4)

    زندگی همیشه اونی نیست که انتظار داری.
    قدیمی ها گفتند زندگی گاهی پستی و بلندی داره،ولی انگار در مورد من فقط شامل قله های خشن و پرفرازه.
    با انگشتانم کرم مرطوب کننده رو روی صورتم پخش کردم.به صورت بی روحم نگاه کردم.آینه نقره صادقانه چهره زرد و مسکینم رو به رخ می کشید.
    صدای باز و بسته شدن درب ورودی خانه به گوش رسید. سرم تیر کشید و نالیدم:دوباره شروع شد!
    با چند قدم بلند و کمی عجله بخشیدن به پاهام..خودم رو به تخت رسوندم و محکم افتادم روش.با حرص و اظطراب همونجور که چشمم به در بود ملافه رو چنگ زدم و کشیدم رو خودم.سعی کردم نفسهامو منظم کنم..چشمهامو بستم..تاریکی!چقدر زندگیم اینروزا رو به همین رنگ رفته..زندگی منم میتونه نور رو تجربه کنه؟یه ذره روشنایی؟امیدی پیدا شه که بتونم از اینجا خلاص شم؟
    چشمهای بسته ام و محکم تر روی هم فشردم و سرمو زیر بالش پنهان کردم..آروم باش دختر!..آروم!..صدایی آروم..تو مغزم پیچید‍
    -میدونی دخترم..یادمه خدابیامرز همیشه میگفت"درد و مشکلات هر چقدرم بزرگ باشن!خدا از اونا بزرگتره"..تو ازش بخواه..مطمئن باش جواب میگیری..تو فقط بهش اعتماد کن.!!
    این چی بود؟الان باید این حرف بی بی یادم میومد؟خدا؟!..خدا..خدا..یعنی..اگه بخوام..اگه اعتماد کنم بهش..کمکم میکنه؟...منی که تنها نمازم برای جشن تکلیفم بود؟..
    اما..دختر..اون هر کسی نیستا!..خداست..!.پس بهش اعتماد میکنم!
    آروم سرمو از زیر ملافه آوردم بیرون!..هی!چرا در و باز نکرد؟..
    پوفی کشیدم و سرمو دوباره زیر ملافه بردم.با صدای بلند برخورد در اتاق با دیوار..لرزش خفیفی رو توی تمام نقاط بدنم حس کردم..با اینکه هوای اتاق مناسب بود..اما عرق سردی که مطمئنا از استرس و ترسه..روی تیره پشت کمرم به حرکت دراومد!
    سرمو به بالش فشردم و ناخودآگاه زیر لب زمزمه کردم-خدا..کمکم کن..
    صدای شاد و خندونش به گوش رسید..ابروهام رفت بالا..اما حرکتی به بدنم ندادم..هر حرکتی..موجب شک انداختن توی ذهن اون بود که یعنی "من بیدارم!"
    -هی دختره..امروز و از دستم در رفتی!از شانست قرار دادم امضا شد و به علت این خوشحالی فعلنا باهات کاری ندارم..حالا هم خودتو به موش مردگی نزن که میدونم بیداری.بیا غذاتو بخور کاریت ندارم
    خدایا!این..این الان خود همون پیر اخمو و بی اعصاب بود؟

    "متن ناتمام-هر شخصی میتونه این متن و ادامه بده"
    (( پ ن: شرمنده بابت زیاد بودنش))
     

    سدنابهزادツ

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/04
    ارسالی ها
    2,209
    امتیاز واکنش
    119,258
    امتیاز
    1,076
    محل سکونت
    -[کـرج]-
    .
    متن ناتمام شماره چهارم***
    با رخوت تمام از جا بلندشدم.
    سعی در برداشتن هرچند قدم های کوتاه ومنظم داشتم.
    دستم روی سردیس طلایی نرده پله ها نشست وبااخم خیره منظره روبرویم شدم.
    موجود منفوری که بی محابا میان اتاقک های پایین دنبالم می گشت.
    صدای قدم های شل و وارفته أش نشان خماری بیش از حدش بود.
    هوا گرگ ومیش بود،عجیب ابن زمان ها خواب پشت پلک هایم زندگی را رج می زد و یاد آور خاطرات می شد.
    با تلخی نجوا کردم:
    _ باز چیه؟
    برگشت و سرتا پایم را آنالیز وار از نظر گذروند.
    _ به کم پول بده!
    ابرو درهم کشیدم و روی اولین مبل راحتی جای گرفتم.
    _ مفت خوری بهت چسبیده مفنگی؟
    غرید:
    _ مفنگی بابای.....
    جوشیدم و چیزی شبیه به یک آتشفشان از جا پریدم:
    _ احمق،بابای من بابای توی معتادم هست،تنش رو توی گور نلرزون فهمیدی؟
    انگشت اشاره أم را تهدید وار میان دوگوله تلخ چشمانش تکان دادم.
    کمی عقب رفت و ازحالت تدافعی اش شانه خالی کرد.
    عصبی دونفس عمیق رهاکردم و بدون توجه به حضور نحس و رقت بارش سرجایم نشستم.

    :)بابایی منتظرم نظرت رو بگو زود
     

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    سپاس بابت همراهی و قلم شما
    *از نظر محتوایی، جالب بود. توکل به خداوند و دیدن بازتاب اون در لحظه سختی.

    *با اینکه سعی کردید از عناصر ادبی بهره ببرید، ولی میزان استفاده شما تقریبا کم بود. می تونید با تمرین بیشتر،این عناصر رو بیشتر در متنتون بگنجونید تا میزان جذابیت بالا ببره. مثلا توصیفات حسی که ترس کاراکتر رو ملموس تر نشون بده.

    *خب اولین چیزی که در خصوص متن شما جلب توجه می کنه،جنسیت شماست که مرد عنوان شده و شما در متن سعی دارید، یه دختر و دغدغه هاش رو به تصویر بکشید. در این خصوص از شما انتظار می ره مثل یه دختر فکر کنید و بنویسید و من مورد زیادی از احساس و ویژگی های یه دختر در متن شما ندیدم .پیشنهاد می کنم در این خصوص بیشتر تمرین کنید.

    *علائم نگارشی جزو موارد مهمیه که می تونه در جهت بالارفتن ارزش نوشته و راحت تر خوندن متن، موثر باشه. علامت سه نقطه، در همه جا کارایی نداره و باید علائم نگارشی رو به جا و درست به کار برد.

    *مونولوگ هاتون روند خوبی داشت و تونستید در این رابـ ـطه به خوبی عمل کنید. مخصوصا زمانی که جدال عقل و وجدان برای متوسل شدن به خداوند شکل می گیره.

    موفق باشید
     

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    سپاس بابت قلم زیبای شما
    *مونولوگ ها، توصیفات حسی، عناصر ادبی، تماما جزو مواردیه که شما به خوبی به کار بردید و متنورو بیش از پیش جذاب می کنه و به همین خاطر، بهتون تبریک می گم.

    *وقتی کیفیت ادبی یه متن بالا باشه، به دنبالش انتظار مخاطب هم از نویسنده بالا می ره و من انتظار داشتم شما برای زیباتر شدن متنتون، علائم نگارشی رو به طور کامل به کار ببرید. علامت"،"و"؛" باعث سهولت در خوندن متن میشه که شما بهره زیادی ازش نبردید. ولی در خصوص دیگر علائم، مطلوب عمل کردید.

    *فضاسازی خاصی در متن شما ندیدم و با توجه به شناختی که نسبت به قلم شما دارم، این نقص می تونه ناشی از کوتاه بودن حجم متن باشه و اینجا زیاد ایرادی نداره.

    *متن شما ،از معدود متن هاییه که نظر من رو به خودش جلب کرد. چرا که در حجم کوتاه، احساس و محتوای مطلوب رو به خواننده منتقل کردید و این امر،جای تشویق داره.

    موفق باشید.
     

    Harley

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    25
    امتیاز واکنش
    146
    امتیاز
    151
    زندگی همیشه اونی نیست که انتظار داری.
    قدیمی ها گفتند زندگی گاهی پستی و بلندی داره،ولی انگار در مورد من فقط شامل قله های خشن و پرفرازه.
    با انگشتانم کرم مرطوب کننده رو روی صورتم پخش کردم.به صورت بی روحم نگاه کردم.آینه نقره صادقانه چهره زرد و مسکینم رو به رخ می کشید.
    صدای باز و بسته شدن درب ورودی خانه به گوش رسید. سرم تیر کشید و نالیدم:دوباره شروع شد!
    قرص سفید رنگ را زیر زبانم گذاشتم ، به سمت در رفتم و کلید را داخل قفل چرخاندم بدنم سست شد گوشه دیوار نشستم چشم هام بستم ولی کاش میشد گوش ها را هم کر کرد صدای خنده هاشون بدترین نوع شکنجه برای زنی زخم خورده و تنها مثل من است گاهی وقت ها قهقهه میزند ته دلم میریزد هیج وقت به من لبخند نزد همیشه اخم های درهمش سهم من بود گوشیم توی دستم ميلرزه صفحه پیام ها را باز میکنم انگشتم روی اسم دکتر ميره " نتایج آزمایش اومد ، مشکل عدم بارداری از شما نیست ! نگاهم را از صفحه به پرده های حریر ميدوزم که با حرکت باد ميرقصن ، نفس عمیقی می کشم قلبم تیر می کشه هنوز فریاد ها و طعنه هایش را فراموش نکردم نگاه ها و پچ پچ های در گوشی فامیل ، دعواها و حرف های رکيکي که بهم گفته بود و در آخر حضور ناجوانمردانه همجنس هایم زیر گوشم اون یه چاقو درست وسط قلبم بود صدای خنده ریز دخترک تو گوشم ميپيچه قلبم فشرده میشه ماه هاست این تراژدی غمگین برای من تکرار میشه بالاخره صداها قطع میشن دوباره گوشی ميلرزه مریم بود انگار خبرها زود ميرسه فقط یه کلمه گفته بود " ميتونی ببخشيش؟ " چشم هام ميبندم اون چیزی که میتونی ببخشی دلخوريه ، وقتی دلخوری ها روی هم تلنبار بشه بدون حتی یه معذرت خواهی اسمش میشه کینه ، کینه ایی شدن دست تو نیست که به خاطرش خودت مجبور کنی ببخشی تقصیر اون کسی که این همه دلخوری رو دلت گذاشته ... باد ميوزه روح زخم خورده ام بعد از مدت ها حس آزادی داره ولی امید ؟ نه ! برای اونايي که تو جهنم زندگی کردن ، بهشت یه امید نیست فقط یه دنیای غیر قابل درکه !!! خیلی نگذشته که با شتاب و پشت سرهم در کوبیده میشه صدام میزنه جوابی نمیدم ! انگار تازه وقت کرده گوشي و پیام هاش را چک کنه ، حلقه ازدواجم را توی انگشتم ميچرخونم هنوز داره عاجزانه ازم میخواد در را باز کنم تا باهم صحبت کنیم : پري در را باز کن عزیزم ، انگار یه سو تفاهم کوچیک پیش اومده ما باید تو روز های سختي کنار همدیگه باشم . دلم میخواد بخندم ، خندم هم نمیاد ... !
     

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    سپاس بابت قلم زیبای شما

    *توصیفات حسی، اولین چیزیه که در متن شما خودنمایی می کنه. به زیبایی تونستید احساسات و عواطف یه زن دلشکسته رو به تصویر بکشید.

    *عناصر ادبی هم تا حدودی در کار شما مشهوده و جای تشویق داره. به خصوص استعاره ای که در رابـ ـطه با بهشت و جهنم به کار بردید.

    *متاسفانه توصیفات بصری و تصویرسازی های بصری، در متن شما جایی نداره و مخاطب باید به شناخت احساسات کاراکتر بسنده کنه.پیشنهاد می دم برای افزایش جذابیت قلمتون، در این مورد تمرین کنید.

    *نوع نثر متن شما مشخص نیست. در جایی محاوره میشه و در جایی دیگر شکل ادبی به خود می گیره.
    مثال محاوره:گوشیم توی دستم ميلرزه
    مثال ادبی:کاش میشد گوش ها را هم کر کرد
    این ناهماهنگی می تونه ارزش قلم شما رو پایین بیاره و البته به نظر میاد سهوی هست.

    *شما هم مثل خیلی از دوستان، تقریبا از علائم نگارشی به درستی استفاده نکردید. علائم نگارشی باعث زینت دادن متن و سهولت در خوندن اون می شه. بعلاوه از لحاظ ادبی، چند علامت یه شکل پشت سرهم، اشتباه هست.مثلا"!!!"

    موفق باشید
     

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    "متن ناتمام"
    (پیشنهادی برای ادامه دادن)

    بینی ام به خارش افتاد. روی تشک تخت،به پهلوی راست چرخیدم. خارش بینی با شدت بیشتری شروع شد.گویی چیزی عملگرهای حسی ام را تحـریـ*ک می کرد. پس از چند بار دست کشیدن به بینی ام و مهار نشدن عامل مزاحم، با حرص چشمانم را باز کردم. چشمان خسته و عصبانی ام، در یک جفت چشم خندان و آبی رنگ گره خورد. با دیدنش،خودبه خود ابروان گره خورده ام از هم فاصله گرفتند و غم با تمام وجود ،بر دلم نشست...
     

    ღ motahareh ღ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    14,789
    امتیاز واکنش
    46,711
    امتیاز
    1,286
    محل سکونت
    تهــــران
    "متن ناتمام"
    (پیشنهادی برای ادامه دادن)

    بینی ام به خارش افتاد. روی تشک تخت،به پهلوی راست چرخیدم. خارش بینی با شدت بیشتری شروع شد.گویی چیزی عملگرهای حسی ام را تحـریـ*ک می کرد. پس از چند بار دست کشیدن به بینی ام و مهار نشدن عامل مزاحم، با حرص چشمانم را باز کردم. چشمان خسته و عصبانی ام، در یک جفت چشم خندان و آبی رنگ گره خورد. با دیدنش،خودبه خود ابروان گره خورده ام از هم فاصله گرفتند و غم با تمام وجود ،بر دلم نشست...


    هنگامی که غم را در چشمانم دید، رفته رفته لبخندش محو شد و چشمانش اندوهگین شد. به در اتاق نیم نگاهی انداختم و یادم افتاد که در را قفل نکرده بودم. نفس عمیقی کشیدم با صدایی که از بغض دورگه شده بود گفتم:
    -برو بیرون
    رنگ نگاهش تغییر کرد. دیگر از غم و اندوه چند لحظه پیش خبری نبود و عصبانیت در چشمانش موج میزد. با خشم اما صدایی که سعی در کنترل آن داشت گفت:
    -بسه دیگه آره میدونم اشتباه کردم اشتباه از من بود معذرت خواهی کردم دیگه کافی نبود؟
    بغضم لحظه به لحظه شدت می گرفت. نم اشک را در چشمانم حس کردم، از پشت پرده اشک او را تار میدیدم. نمی توانستم چیزی بگویم، گویی قدرت تکلم نداشتم. فقط سرم را به نشانه تاسف برایش تکان دادم و سریع از اتاق خارج شدم. آن همه غم برایم غیر قابل تحمل و بسیار سنگین بود. به سمت اتاق روبرویی رفتم و در را قفل کردم. با صدای فریادش پشتم لرزید و گوش هایم را با دستانم محکم گرفتم:
    -در رو باز کن.
    سپس با مشت بر در کوبید و حرفش را تکرار کرد. به در تکیه زدم و آرام آرام سر خوردم و روی زمین نشستم. اشک هایم راه خود را یافته بودند و به سرعت روی گونه هایم جاری شدند. سرم را میان بازوانم پنهان کردم و از ته دل گریستم. صدایم هر لحظه شدت می گرفت و با صدای فریاد او در هم می آمیخت.
     

    Harley

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    25
    امتیاز واکنش
    146
    امتیاز
    151
    بینی ام به خارش افتاد. روی تشک تخت،به پهلوی راست چرخیدم. خارش بینی با شدت بیشتری شروع شد.گویی چیزی عملگرهای حسی ام را تحـریـ*ک می کرد. پس از چند بار دست کشیدن به بینی ام و مهار نشدن عامل مزاحم، با حرص چشمانم را باز کردم. چشمان خسته و عصبانی ام، در یک جفت چشم خندان و آبی رنگ گره خورد. با دیدنش،خودبه خود ابروان گره خورده ام از هم فاصله گرفتند و غم با تمام وجود ،بر دلم نشست... دنیا به طرز عجیبی گرد است ، یک روز من با تمام غرور و جوانی پدرم را سخت شماتت میکردم ، دنیا آنقدر چرخید که من را درست در موقعیت او بگذارد تا به قول معروف ببیند چند مرده حلاجم . سال ها پیش مادرم وقت به دنیا آوردنم مرد ، اولین کاری که توی این دنیا کردم کشتن اون کسی بود که بهم زندگی داد ، من در تمام این سال ها با این رنج و غم که من را یه جورایی نفرین و بهم ریخته میکرد زندگی کردم با نگاه های سرد پدرم ، و تا آخرین نفس هايش نفهمیدم که آغـ*ـوش پدر چه حسی دارد . من حتی به گل هایی که او هروز آب میداد هم حسادت میکردم . دوباره به چشم های آبی اش نگاه کردم او با لبخندی شیطنت آمیز همچنان به من نگاه میکرد دستانم را باز کردم ، هیولای کوچک دوست داشتنیم با شوق و ذوق به سمتم پرواز کرد و خودش را به آغوشم سپرد چشمانم را بستم چطور میتوانم از او نفرتی داشته باشم یا او را مقصر نداشتن همسر زیبا و مهربانم بدانم پنج سال او را با افکاری پوسيده از خود راندم ، من پدری بهتر از پدرم میشوم ، خنده ریزش گوشم را قلقلک داد ..
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا