- عضویت
- 2017/06/09
- ارسالی ها
- 25
- امتیاز واکنش
- 146
- امتیاز
- 151
بینی ام به خارش افتاد. روی تشک تخت،به پهلوی راست چرخیدم. خارش بینی با شدت بیشتری شروع شد.گویی چیزی عملگرهای حسی ام را تحـریـ*ک می کرد. پس از چند بار دست کشیدن به بینی ام و مهار نشدن عامل مزاحم، با حرص چشمانم را باز کردم. چشمان خسته و عصبانی ام، در یک جفت چشم خندان و آبی رنگ گره خورد. با دیدنش،خودبه خود ابروان گره خورده ام از هم فاصله گرفتند و غم با تمام وجود ،بر دلم نشست...
ناخوداگاه ذهنم به سمت یک ماه پیش کشیده شد که دکترش بهم گفته بود : " حداکثر سه ماه دوم میاره" از اون روز به بعد دیگ نتونستم مثل قبل باهاش رفتار کنم ، خودش تغییر رو توی رفتارام حس کرده بود ، نمیتونستم به چشمای دریاییش خیره بشم. دیگه نمیتونستم مثل قبل ساعت ها کنارش باشم فقط ازش فرار میکردم هربار که میدیمش یاد حرفای نحس دکتر میوفتادم
اوایل پاپیچم میشد تا دلیلشو بفهمه
ولی دیگ من توان اینک مثل قبل باشم رو نداشتم چطور میتونستم ذره ذره آب شدنش رو ببینم و دم نزنم از اون روز به بعد هر بار ک میدیمش حاصلش یه بغض بود بغضی که هیچوقت دهن باز نکرد و همیشه به هر زوری که بود خورده شد.
یادمه میخواستم همون روز سوپرایزش کنم ، خبر پدر شدنش رو با گرفتن یه جشن کوچیک دونفره بهش بگم.
هنوز در این مورد چیزی نمیدونه نمیدونم کدوم خبر رو بهش بگم پدر شدنش یا اینکه باید قبل از دیدن پسرش ترکمون کنه..
(اینو یکی از دوستام ازم خواسته براتون بفرستم )