مسابقه مسابقه‌ی «کی از همه طنز تره؟!»

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*PArlA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/30
ارسالی ها
5,097
امتیاز واکنش
51,479
امتیاز
1,281
سن
31
محل سکونت
Sis nation

Please, ورود or عضویت to view URLs content!


سلام سلام به تموم نگاه دانلودی های عزیزم!
خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟ دماغتون چاقه؟ روبه راهین؟ روبه رشدین؟
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

خُـــب فکر کنم کاملا معلوم باشه ما برای چی الآن این‌جاییم، نه؟
ولی خب باید بگم سخت در اشتباهین
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

ما برای هر مسابقه‌ای این‌جا نیستیم...
ما برای یه مسابقه این‌جاییم!
(خودش هم نمی‌فهمد چه می‌گوید!)

بریم سراغ اصل مطلب:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

یه مسابقه ای در پیش داریم که شاید برای اولین باره که انجمن این‌مدلیش رو به خود می‌بینه
این مسابقه صرفا جهت خنده و رفع ناراحتی و چیز های از این قبیل برپاشده!
(قشنگ معلومه حال توضیح ندارم یا جور دیگه ای حالیتون کنم؟
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
)

وای وای
یه مسابقه ای ساختیم ماه
گوگول
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

ناز
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

شنگول
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

ژلوفن
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

مهره مار داره لامصب
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

(عشق در یک نگاه!)
حالا این همه تعریف کردیم یکی نیومد بگه اصلا مسابقتون چی هست؟ Snapoutofit
خب؛

مسابقه از این رواله:
شما گوگول مگولی های من،

از بین افراد معروفی(!) که این زیر تگشون می کنم،
یک نفر، یا دو نفر رو انتخاب می کنین و درموردشون داستان طنز می نویسین.
نمیدونم رمان
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
رو خوندین یا نه

اما چیزی تو مایه های این داستان!
یه داستان که همـــه رو با خوندنش به خنده بندازه
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


قوانین مسابقه:
زیاد سخت نیستا
ما آدمای باحالی هستیم قوانین سخت نذاشتیم
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

*داستان باید بر اساس قواعد و اصول اصلی نویسندگی نوشته بشه! یکی از معیار های داوران عزیزمون (که صدالبته خودمم جزوشونم25r30wi) همین قانون مهمه!

*داستان، نباید تخریب شخصیت باشه. ما می‌خوایم با خوندن داستان بخندیم. پس حتی الامکان تو داستانتون حال مارو هم درک کنین
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

*همتون یه نفر رو انتخاب نکنین
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

*سعی کنید موضوع داستانتون با بقیه فرق کنه، چون این موضوع می تونه توی اول شدنتون کمک کنه
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

*فکر کنم همینا بودن، یادم نیست
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


خب حالا می رسیم به بخش شیرین....چی؟
تگ کردن اسامی کسانی که قراره سوژه های داستان خوشگل شما بشن:campe45on2:
(نترسین نترسین؛ جایزه هارو هم می‌گم، اصن اعلام صلح
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
)
@GoDFatheR
@SisRoY
@F@EZEH
@spirit᷍ warrior༆
@Bitter Law
@SisPaR


این افراد عزیز تر از جان رو که میشناسین؟؟ نیاز به معرفی که ندارن؟
پــــعله:aiwan_lightsds_blum:


خب حالا بحث شیرینی که دنبالش بودین:
دوستان گل و گلابم
از اونجایی که مسابقه ی ما قراره خیلی هیجان انگیز بشه
برای افزودن به مقدار هیجان انگیزیش
جوایز رو پایان هر دوره و قبل از بستن تاپیک اعلام می کنیم!
(خبیثیم دیگه چه کنیم:aiwan_lightsds_blum:)


دیگه چیزی مونده که نگفته باشم؟
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

آها
اگه سوالی بود، خصوصی بنده بپرسید تا پاسخ داده بشه
پروفایلم موجوده هرکدوم که دوست داشتین
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

بیاین بپرسین منم مثل یه قهرمان ویـــژ از اون بالا ها میام پاسخگو میشم
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


قبل از خدافظی یه تشکر ویژه هم بکنم از شقایق گلی جانمان که با این اقدام فرابزرگ (!) موافقت کردن
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


تا پایان این هفته؛ یعنی از 16 آذر تا 22 آذر وقت دارین
ببینم چه کار می کنیداااا
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


خب حالا من برم به کارام برسم
خودافظ

Please, ورود or عضویت to view URLs content!





 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    بسم الله الرحمن الرحیم
    " دوستان صرفا تنها برای خندست و اگه واقعا پیچیدگی داستان رو ببخشید ممنون می شم چون دارم روی اثری کار می کنم که زبان پیچیده ای داره و نمی تونم طور دیگه ای بنویسم فعلا صرفا به خاطر این که فراموش نشه."

    داشتم می فهمیدم، که چه هستم، و یا که. در تکاپوی قدم ها و دودِ پیچ و تاب خورده در ریه هایم. وقتی داشتم از خیابان کنار پارک "لِمِن هیز" رد می شدم، و به سوپر مارکت برای خرید سیگار می رفتم؛ اولش اصلا به کتاب خانه فکر نمی کردم. فکرم در گیرِ...
    حالا کنار یک دیوار مهربانی خالی ام... و...
    فکرم در گیر خانه ای بود، که سوپرمارکت، سر نبش آن قرار داشت.
    [ارام ارام پشتش می روم، فا صله زیاد نیست نسبتا. دست هایم توی کاپشن است و شکم تقریبا برامده ام توی کاپشن است...
    اوه، می ایستد... دارد با موبایلش کارهایی را...بر می گردد به من که آهسته تر از ارام پیش می امدم خیره می شود، به آن سوی خیابان، به موبایل و بعد...
    باز به من نگون بخت!
    اه دارم نزدیک، نزدیک می شوم و...اوه رد شدم که نگاهش تماما به من بود و من در مُود ضایعِ عادی بودن، و ناگاه:
    _ هی عمو،
    بر می گردم...ترسیده!
    _ ها؟ نه...
    _ من که هنو نگفتم...سیگار داری؟
    _ نه!
    می خندد و چیزهایی با خودش...می گوید اه! چه کنم...کمی که دور می شوم می رود سمت سوپر مارکت، گوشی را در میاورم و می نویسم:
    "اون منو شناخت! من لو رفتم." ]
    اکثرا می گویند از خودت بگو. انگار آمازون تبرها را بلعیده که خبر ندارند تزویر واژه را. نیست سُلُمبه قُلُمبه نیست کلفت و...سُقُلمه! پیچ...! تُو دُور هی...قیچ...تُپلچه! ویژ...! اُهوم کِی؟ هیچ...! خورد تو ذوقش...
    بلند شدم از جای همیشگی و آرام آرام، زیرزیرکی خنده روی غنچه ها، پیریز برقم توی فشنگ آخر و پاورچین پاورچین می روم سمت پله ها. بچه ها روی نرده ها ، پا به پا پا به پا...بچه توی خنده ها، وول خورده و بند و پا...پا به پا که یهو وسطی خنده به لب گفت:
    _ حالتو می خرم !
    می خندم و " دارم رو پوست موز راه می رم! " می خندد و " تو این حال خوبت ما رو هم دعا کن! "
    حالا پُشت میزم و صندلی جام. همه جا دستگیره باز همه چاکر و پام، منم رو سفینه هام...
    باید می زَمانیدم توی سفری به سوی طبقه ی همکف دنیای داستان. چشم هام بسته و هوول می خورم توی دفترم و خط خط کاغذام...
    "تُف تُف شعرام قفل..."
    هیچکس این جا نیست!
    " هنو نوشیدنی گرونه و کراک مُفت"
    سکوت....صدای سوت تیریبون...یک دو سه یک دو سه امتحان می کنیم...
    "این جا تهرانه یعنی شهری که..."
    نه نه این صدا را بیخیال شوید، باید به سوی پرونده رفت و آماده به سخن رانی شد.
    پشت تیربون تیریپون تیریجون ایستادم و بعدش گفتم:
    _ همسایه مون، یه همسایه ی خوب و تمیز و مهربون و ریشه دار و چرب زبون و بی فرهنگ دهاتیه! چیه خب، حالا دوتا خوبشو گفتم، همه که همش خوب نباید بِزیند، [ موهامو می برم روی تیربرق خیابونِ " ان...^مراقب باش^... تکان می دهم مثل گیم های پارتی ها!] اون با تموم بدی هاش تموم خباثتا و تموم دو رویی ها و تموم شبح هاش... هِی... بگی نگی...ادم خوبیه! [ آرام می شوم! آه] من که دوسش دارم ننه...اخ نَپَسم...ننه جان، هرجا هستی...خدای مهربون سایه ی سرت باشه و...جیبت...جیبت پر پولو...دلت...دلت شادو...هزینه ها هم بابت میلت! پُفُک کمتر بخور ننه جان، آآآآ دستم...درد می کنه که چرا...بیچاره رگاشو...چروک...من پیشی بشم بلام لباشَک می خَلی؟
    تیریبون تیرپون یا تیریجون چشم هاش می زند بیرون و با نخودک های سیاه تخم چشمش زل می زند تو چشم های ننه هاجر و پاپیونش را کمی جا به جا کرده به حرف می آید:
    _ ننه! به فکر خودت نیستی آخر عمری، فکری به حال ما جوونای دم بخت کن...این جا...سقف ش یکم نا نا نامیزونه...می ریزه سرمون خراب می شه وا، ننه و دروغ آخه؟؟ همسایه به اون گلی به اون سنبلی با اون فوکول های قشنگش...چرا غیبت اَندَر؟
    _ چشم ننه چشم... اخ ...اخ کمکم کن...پله ها رو...اخ...پایین برم، آخه یکی نیست بگه تیریفونو چرا رو قله ی اورست می زالند پله ها امونمو بُرید...
    _ بده من دستتو مادر...مو هاتو برو آراشگاه رنگه کنه...هانیه...خانوم...شنیدم...دستاش...شبیه...جادوگراست...
    _ ننه...این...پله...ها...کِی...تموم...می شه؟
    _ وقته...گل...نِی...ننه!
    تا آن ها پله ها را پایین بیایند من برم یک نخ سیگار بکشم!
    پایان
    " اسمش رو شما انتخاب کنید."
    SisRoY@
     

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    22

    همـــرآز

    ماه دلها
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/06
    ارسالی ها
    814
    امتیاز واکنش
    5,810
    امتیاز
    685
    اهم اهووم
    روزی از روزهای پر از اختشاش و آلودگی هوا، در روستای دوقوز آباد مردمی بیخیال می زیستند؛ البته با هزاران مشکل !
    در این بین مردی بود به نام اکبر بشکه ، جونم براتون بگه که این اکبر بشکه یه شب به اون مغز نخودیش می زنه که، که چی؟ بله...که اینکه زن بستونه! می دونم شمام می گید این عقل یا آجر پاره؟ منم میگم آجر پاره!
    اکبر از دختر یکی از روستایی ها خوشش میاد، از اون عشق در نگاه اول، بعدم این اکبر یک دل نه یک به توان هزار عاشق اون دختره ی مو بلند قصه ی ما میشه .
    نخیرشم ، بدونید و آگاه باشید اینجا ایرانه نه ترکیه که این عاشق اون بشه و بزنه بکشه بمیره داغش به دل طرف بمونه! نه اینجا ایرانه، سرزمین یوزپلنگ های پلاستیکی!
    اکبر از اونجا که خانواده نداشت، پیش دوستش تقی رفت. تقی یه خانواده داشت که همه حسرت اون خانواده رو داشتن؛ چراشو نمی دونم مگه من فضولم؟!
    القصه ، اکبر با پیژامه چهارخونه ی سفید و آبیش که تازگیا تو دوقوز آباد مد شده بود و فقط قشر زیر خط فهم می پوشیدنش، راهی خونه ی تقی شد.
    اکبر موهای خیالیش رو بالا زد و مثل برد پیت (البته در نظر خودش) راه رفت.
    به در خونه ی چوبی درب و داغان تقی اینا رسید و تق و توق در زد.
    با دمپایی های خاکستری رنگش روی زمین ضربدر می کشید که تقی با دهانی پر از کف در را باز کرد.
    اکبر خیلی خیلی خوشحال شد، اونقدری خوشحال شد که با دستاش قلب درست کرد و گفت:
    -تقییییی!
    و قیافش رو شبیه گربه های بی خانمان سر کوچه ی ما کرد.
    تقی هم که عاری از هر احساس گفت:
    -چیه اکبر ؟ باز چی میخوای؟
    اکبر دستش رو روی در گذاشت و گفت:
    -من عاشق شدم!
    تقی با سرعت نود کیلومتر بر ساعت ، کف های داخل دهنش رو روی صورت اون بینوا پرت کرد.
    -چی؟
    یهو از داخل خونه خواهر بزرگتر تقی،((تقیه)) دهنش رو مثل ماهی باز و بسته می کرد :
    -اکبر عاشق شده؟
    برادر کوچیکتر تقی که موهاشو مثل یال خروس درست کرده بود می خندید و می گفت:
    -اکبر ؟؟عاشق ؟ شده؟
    ناگهان، از خدا که پنهون نیست از شماهم پنهون باشه، ننه ی تقی ، عصمت بزرگ بیرون اومد. عصایش رو که مال دو قرن پیش از پیدایش آدم بود، روی زمین می زد و غرید:
    -اکبر ! نگو عاشق شدی؟
    هعی! اکبر بیچاره که کلافه شده بود ؛ دستای زبر و ضمختش رو روی صورت چال و چوله دارش کشید و گفت:
    -مگه شکر خوردم که تعجب کردید؟!
    سیروس(برادر کوچیکه ی تقی)خنده کنان به سمت بشکه ی قصه ی ما اومد و شیکمش رو در آغـ*ـوش کشید:
    - کدوم نادونی دل بشکه ی ما رو بـرده اکبر؟
    اکبر نه گذاشت و نه برداشت، یه سیلی به گردن سیروس زد که صدای نعره ی سیروس به گوش ماهی های لب مرز ایران و کویت رسید.
    -من چی ندارم که نیان زن من شن خنگ خرفت؟
    سیروس ناخلف اشک می ریخت و به سمت ننه جونش رفت.
    تقیه که تا اون زمان ساکت بود گفت:
    -پاشید جمع کنید بابا! یه اکبر که بیشتر نداریم. بریم براش زن بگیریم.
    اکبر انقدر خوشحال بود که زندونای زردچوبه نشانش را نمایش گذاشت .
    جونم براتون بگه که تقی وخانوادش و اکبر به سمت خونه ی غضنفر شقه شقه رفتند. غضنفر شقه شقه یه قصاب خیالی بود! چرا اینجوری میخونید؟ تو این گرونی گوشت کیلویی چند؟
    عصمت بزرگ با عصاش زد به در داغون خونه ی غضنفر.
    صدای نکره ی غضنفر بلند شد :
    -کیه؟!
    سیروس که انگار از دنده ی مرض داشتن بلند شده بود گفت:
    -منم منم مادرتون غذا اوردم براتون.
    بعد ریز ریز قار قار کرد.
    ناگهان در به سرعت باز شد و غضنفر مثل کسایی شده بود که بهش پارچه قرمز نشون داده باشن.
    -بیا بیرون تا ننتو به عذات بشونم!
    انگاری تا اون لحظه ننه عصمت بزرگ رو ندیده بود ، دهنش رو بست و با تته پته گفت:
    -عصمت خان.. شما..اینجا ...بفرمایید داخل نون و هندونه بخوریم.
    ننه که تا اون زمان زیر لب به هممون فحش میداد گفت:
    -غضنفر، اومدیم دخترتو برا اکبرمون خواستگاری کنیم .
    بعد عصاشو زد به غضنفری که عرق گیر پوشیده بود و داخل شد.
    اونهاهم به تبعیت از عصمت بزرگ پشت سرش مثل بچه اردک رفتن.
    غضنفرم مثل برج زهرمار وایستاده بود.
    خونشون زده بود رو دست بازار شام. ننه عصمت با عصاش ، مثل جارو برقی لباسای غضنفرو کنار دیوار کوپه کرد.
    مثل سلطان احمد خان عثمانی روی زمین نشست و اونها دستور داد بشینن.
    -ننه عصمت دخترمو می خوای برای کی خواستگاری کنی؟
    ننه عاقل اندر سفیهانه نگاهش کرد:
    -اکبر! برو دخترتو صدا کن!
    غضنفر که از صورت پر ریشش مشخص بود کلافه ست داد زد:
    -صغری!
    ناگهان در اتاق صغری باز شد، برای اکبر انگار رود نیل بود که باز می شد. عین بعضی افراد که تیتاب خوردن به در خیره شد که یک دخترقد کوتاه با صورتی پشمی که زده بود رو دست باباش وارد اتاق شد.
    نیش اکبر شل شد. صغری چشماش رو گرد کرد و به باباش گفت:
    -بله بابا؟
    -برات خواستگار اومده دخترم!
    -نه بابا! من قصد ادامه تحصیل دارم!
    تقیه صورتشو جمع کرد و تشر زد:
    -بشین دوغتو بخور بابا! تو این بی شوهری برو صد بار بگو امن یشکر یاالله من الشوهر . نگا نگا دوران ما از این غلطا نبود اقا غضنفر . تا بابامون می گفت خواستگار داری جرعت نداشتم بخندیم چه برسه به اینکه دست از پا دراز به دراز تر بگیم که قصد ادامه تحصیل داریم.
    بعد چادر کهنه ی گل گلیشو جمع کرد و تک سرفه ای کرد:
    -خانوم ادامه تحصیل ! بفرمایید چه رشته ای دارید تحصیل می کنید؟
    صغری که تعجب کرده بود از این همه ور ور کردن تقیه ، گفت:
    -پرورش زنبور عسل!
    سیروس زد زیر قار قار و گقت:
    -یعنی الان می تونید تشخیص بدید یه زنبور چند سالشه؟
    غضنفر یکی از دمپایی های خونگیش رو سمت سیروس پرت کرد:
    -ببند غار حرا رو!
    سیروس ساکت شد.
    صغری که انگار اسفناج ملوان زبلی خورده باشه گفت:
    -ببخشید آقا اکبر چی خوندن میگه؟
    تقی کروات خیالیش رو محکم کرد و گفت:
    -اولیسم به توان شیش!
    صغری و غضنفر با هم گفتند:
    -یعنی چی ؟
    تقی زد زیر خنده و گفت:
    -یادش خیر کلاس اول بودیم ، من درسم خیلی خوب بود و اکبر بغـ*ـل دست من میشست، آقا این اکبر خنگ بودا، خنگ . معلممون می دونست ولی من سر هر امتحان به این اکبر می رسوندم .از ثلث اول به بعد جاهامونو عوض کرد و اکبرو برد جلوی چشاش. بله جونم براتون بگه اکبر شیش سال کلاس اول بوده برای همین میگیم اولیسم به توان شیش.
    بعد همه زدن زیر خنده، اکبر بیچاره مجبور شد یه نیشخندی بزنه.
    ننه عصمت که موقعیتو خوب دید گفت:
    -بله ، شمام که اکبرو می شناسید، اومدیم یه خانواده ی بدبخت دیگه به این جامعه اضافه کنیم. اقا غضنفر بزار این دوتا برن سنگاشونو شناسایی کنن بعد ببینم چی میشه.
    این ننه عصمت انقدر جذبه داشت که اگه میذاشتن می تونست با این ترامپ توافق نامه امضا کنه.
    غضنفرم بیچاره ی ذلیل شده، به دخترش نگا کرد وگفت:
    -دخترم اکبر رو ببر اتاقت.
    صغری ایشی زر زر کرد و اکبر مثل کسایی که باله می رقصن داخل اتاق شد.
    از اونجا که اول صغری رفت اتاقش، اکبر بعدش رفت. یهو یه چاقوی تیز روی گردن اکبر نشست.
    -ببین اکبر یا میری میگی به درد هم نمی خوریم، یا زمینو از شر توی اکسیژن حروم کن نجات می دم؟
    اکبرم که جون پرست ، با ترس و لرز باشه ای گفت.
    بله بعد از اون روز تقی و خانوادش هعی می زدن تو سر اکبر که خاک تو مخت و اینا .
    اکبر عاشق نبود ، نمی دونم چی بود هر چی بود به ما چه؟
    خب خب :aiwan_lightsds_blum:
    تقی که پدر عزیزِ @GoDFatheR
    تقیه رویاِ @SisRoY
    سیروس داروینه @Bitter Law
    ننه عصمت بزرگم صبا جونمه :aiwan_ligsdht_blum: @spirit᷍ warrior༆
    خب دیگه خودافز تا دیدار دیگر بدرود :aiwan_lightsds_blum:
    صرفا جهت ها ها کردن (یعنی خندیدن) :aiwan_lightsds_blum:
    جونم براتون بگه که تو مدرسه هم از اکبر پدر توی انشاهام استفاده می کنم ( با اجازه ی شما پدر @GoDFatheR )
     
    آخرین ویرایش:

    *KHatereH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/22
    ارسالی ها
    1,261
    امتیاز واکنش
    7,982
    امتیاز
    809
    اهم اهم...:biggfgrin:

    اول از همه سلام به خوانندگان، داوران محترم و... :NewNegah (6):
    ببخشید اگر با چند نفری که خیلی باهاشون صمیمی نیستم شوخی میکنم و شخصیت های داستانمو بهشون القا دادم.:aiwan_light_bluffffgm:
    عنوان: ماجراهای منو فامیلام.

    می‌خوام از سه تن از کسانی که تو فامیل بیشترین جلب توجه رو با کاراشون می‌کنن رو معرفی کنم: عموم، بابام، خواهرم...

    ما یه عمویی داریم، اسمش میرزاقاست.
    همیشه موقع رانندگی استدلالش اینه که عجله کار شیطونه و دیر رسیدن یا اصلا نرسیدن بهتر از تند رانندگی کردن و احتمال تصادفه...
    یعنی تا خودش، ماشینای پشت سری، ماشینای اونور اتوبان... و هر موجود زنده دیگه‌ای که از ۱۰ کیلومتری اونجا رد میشه رو، دق نده، خودش هیچیش نمیشه.
    یه‌بار می‌خواستیم بریم مشهد، بابام نشست پشت فرمون...
    بابای من برعکس این عمو عاشق سرعت و سبقت تو رانندگیه.
    هرجا که این بنده خدا خواب بود با سرعت ۱۶۰ تا می‌رفت، هرجاهم که بیدار می‌شد‌، با سرعت ۲۰ الی ۴۰ تا
    خلاصـــه نگم براتون...
    ساعــت ۹ و نیم صبح که رسیدیم به مشهد، عمو میرزاقا از خواب بیدار شد و نگاهی به ساعتش انداخت...
    یه نگاه به بابام و یه نگاه به من کرد و با تعجب پرسید:
    - رسیدیم؟!
    منو بابا هم یه لبخند گله گشاد زدیم و تایید کردیم.
    دوباره نگاهی به ساعتش انداخت و با اخم سرشو بالا گرفت و تا به خودمون اومدیم، یه چک تو گوش بابا خوابوند.
    تا بابا خواست حرف بزنه، صدای عمو میرزاقا بلند شد:
    - مفسد فی العرض. باید ساعت ۱۲ می‌رسیدیم... من دیگه پامو تو ماشین تو نمی‌ذارم!

    مسئله بعدی خواهرمه... یعنی خودم و خواهرم، ینی در اصل من و سکینه
    من یه بابا دارم، اسمش محمودِ
    بابا محمودم دو تا دختر داره که یکیش منم، یکیشم سکینه‌ هستش...
    بگذریم...
    یه‌بار یادمه از محل کار بابا زنگ زدن. همکارش با هول و ولا می‌گفت:
    - بابات حالش بد شد، آپاندیسش درد گرفت دیگه بنده فکرکنم تا برسه به بیمارستان بترکه انقدر درد داشت.
    - آپاندیس‌ش بترکه؟
    - پ ن پ شکمش بترکه.

    خــــلاصه از گفتگوهای همکارش بگذریم، فهمیدم تا من بیام با همکار بابا کل کل کنم و سر و کله بزنم، مامان چادرشو سر کرده و با عجله دِ برو که رفتیم!
    منو سکینه حاضر شدیم بریم بیمارستان پیش بابا.
    وقتی رسیدیم به مقصد، دو تا در بزرگ جلومون بود که جفتشم متعلق به بیمارستان بود، شایدم دو تا بیمارستان بود.
    شانسی شانسی وارد یکی از در ها شدیم و وقتی پا به حیاط گذاشتیم، با بیمارانی مواجه شدیم که عادی نبودن.
    یه مردی بود که به ما زل زده بود و با حرص موهای سرشو می‌کند و وقتی جلوی صورتش می‌آورد و می‌دید، وحشت می‌کرد؛ انگار تاحالا مو ندیده مرتیکه ندید بدید.
    جلوتر گـه رفتیم، دقت کردم و دیدم روی پنحره های بیمارستان، توری های فلزی به‌کار بـرده شده.
    چشمهام از تعجب گرد شد که سکینه گفت‌:
    - هی اون تابلو رو ببین!
    برگشتم سمت تابلویی که سکینه می‌گـه و با این جمله روبه‌رو شدم:
    *به بیماران نزدیک نشوید. *
    یکم جلوتر، یه تابلوی دیگه بود که نوشته بود:
    * با بیماران صحبت نکنید. *
    دیگه نتونستم به شدت تعجبم غلبه کنم و اولین دکتری که دیدم، نزدیکش شدم و دست سکینه رم گرفتم و کشوندم اونجا.
    - بفرمایید؟!
    - ببخشید بابای مارو آوردن این بیمارستان... امکانش هست کمکمون کنید؟
    - اسم پدرتون چیه؟
    - محمود ...... .
    - همچین بیماری اینجا نداریم. مورد چجوری بوده؟
    سکینه درحالی که کلافه شده بود، با دستهاش جثه‌ی بابا رو نشون داد و شروع کرد به توضیح:
    ‌- آقا شکل و شمایل خاصی که نداره... تقریبا هم‌قد شماست، ماشالا هزار ماشالا یه شکم اینقدری داره، یکم از شکم شما بزرگتر. کله‌شم عین کله شما تاسه، هیچی مو نداره... قربون بابام برم الهی! حدودا ۱۱۰ کیلو وزنشـ...
    حرفای سکینه رو قطع کردم:
    - آقای دکتر پدرم آپاندیس‌ش دچار مشکل شده، ظاهرا آوردنش اینجا!
    دکتر که از رفتار ما چشمهاش داشت از کاسه بیرون می‌زد، گفت:
    - مطمئنید آوردنش اینجا؟
    سر تکون دادیم و ادامه داد:
    - خانم این راهرو رو برگردید، از این بیمارستان خارج بشید و دست چپتون یه در دیگه هست... ببخشید ولی اینجا بیمارستان روانپزشکی هستش...
    حالا من هیچی، باید یکی سکینه رو از وسط بیمارستان جمع و جور می‌کرد که از خنده روده‌بر شده بود و با پادرمیونی ها و توضیحات من بود که بستری‌ش نکردن.
    اینا به کنار... بریم سراغ بابا!
    این بابا محمود من، یعنی بابا محمود ما
    یه بار داشت تو آشپزخونه واسه خودش چایی می‌ریخت، تا ببره تو اتاقش و طبق عادات همیشگی، سر راهش بیاد تلوزیون‌رو از طرف ما خاموش، و زحمت برقارم بکشه ( انگار ما آدم نیستیم).
    یهو بی هوا دادش رفت هوا:
    - سکینه... سکــــینه کجایی؟
    از جا پریدیم و به حرکات غیرعادی‌ش زل زدیم.
    - سکینــــه مارمــــولک! سکینه بیا مارمولک... بیا بگیــــرش. سکیــــنه.
    پاهاشو به زمین می‌کوبید و صندلی رو گرفته بود و فریاد می‌کشید
    بقیشم نمیگم دیگه با خودتون :aiwan_lightsds_blum: ( الکی مثلا میخوام داستان و باز بذارم) :aiwan_lightsds_blum:

    سکینه: @F@EZEH :aiwan_light_mamba:
    بابا محمود: @Bitter Law :aiwan_light_hunter:
    عمو میرزاقا: @GoDFatheR :aiwan_light_buba_phone:
    :aiwan_lightsds_blum:
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,651
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    کنج یه کافه ی دنج شش نفر از بر و بچه های سایت نگاه، دور یک میز جمع سده بودند تا توی دل یه بعد از طهر پاییزی کنار جرعه جرعه نوشیدن قهوه همراه هم گل بگویند و گل تر هم بشنوند.
    FAEZEH دستی به موهای خوش حالتش کشید و رو به دوستانش گفت:
    « بچه هاموافقید دو‌گروه ،سه تایی بشیم و با شعر شاعر های قدر قدرت مشاعره کنیم.گروه بازنده هم می بایست برای گروه مقابل پیتزا بخره .»
    پیشنهاد وسوسه برانگیز خوشمزه ای بود و همه با یک لبخند از این پیشنهاد استقبال کردند.
    SisRoyکه از همه شیطان تر بود چتری های فرفری اش را تابی داد و تر و فرز گفت :
    « من موافقم اساسی! به شرط اینکه من و FAEZEH و GodfatheR توی یه گروه باشیم.»
    جدل برای اینکه چه کسی هم گروه مدیر سایت شود بالا گرفت و SiS ROy حرفش را به کرسی نشاند و قرار شد ابتدا آنها مسابقه را آغاز کنند.
    GodfatheR در حالی که چشم هایش را قدری ریز تر کرده بود ، گفت:
    « دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند ،اندر این ظلمت شب آب حیاتم دادند.»
    گروه مقابل هاج و واج به یک دیگر خیره شدند حریف پر قدرت ظاهر شده بود و حالا آنها می بایست با حرف دال شروع می کردند.
    Bitter Iaw دستهایش را به علامت آرامش بالا برد و رو به هم گروهی هایش گفت:
    « بچه ها نگران نباشید من از پسش بر میام . »
    سپس با افتخار چانه اش را بالا داد و گفت:
    « د... میازار موری که دانه کش است که جان دارد و حان شیرین خوش است.»
    گروه مقابل در حالی که خنده هایشان وسیع بود به نرمی معترض شدند که سعدی بینوا کی اول شعرش حرف دال گذاشته !؟
    قیل و قال بالا گرفت و GodfatheR به هیاهوی آنها خاتمه داد و گفت:
    « بچه ها سخت نگیرید! این دفعه رو قبوله...»
    خب این بار به خیر گذشت و حالا می بایست گروه اول با حرف ت شروع می کردند .
    FAEZEH شتاب زده فنجان قهوه اش را روی نعلبکی مدور گذاشت و با اعتماد به نفس گفت:
    « تو را ای زیبا تر از پاییز من دوستت میدارم.»
    SisPaR پیش از هم گروهی هایش معترض شد.
    « آقا ، شعر من در آوردی قبول نیست! تازه شاعرش هم باید معلوم باشه تازه اون هم از نوع معروفش نه این شاعر در پیتی!»
    FAEZEH در حالی که جرعه ای از قهوه اش را می نوشید ، سعی کرد تا خنده هایش را همراه قهوه فرو دهد و جواب داد:
    « در مورد من در آوردیش حق باتوئه ، ولی شاعرش معلومه ، چون خودم این شعر رو همین الآن به صورت بداهه گفتم ، انشالله با حمایت شما دوستان از نوع معروفش هم میشم و از در پیتی در میام.»
    هر دو گروه باز هم خندیدند و قرار شد گروه اول مسابقه را با شعری دلخواه شروع کنند و SIsRoy گفت:
    « یکی گربه در خانه ی زال بود که برگشته ایام و بد حال بود.»
    Spiritwarrar به سختی خنده هایش را بلعید و گفت:
    « دوتا گربه ی دیگه هم توی خونه ی زال بود که برگشته ایام و بد حال بود.»
    هر دو‌گروه این بار خنده هایشان با صدای پقی از دهانشان بیرون پرید.
    FAEZEH گفت:
    « دولت اگر مدد دهد دامنش آورم به کف .»
    سپس چون بیت دوم را شعر را فراموش کرده بود با همان خنده ی نمکی اش بیت دوم را خواند وگفت:
    « من بکشم از این طرف ، او بکشد از آن طرف.»
    شش نفر این بار با صدای بلند خندیدند و مسابقه از حالت جدی خارج شد و وارد فاز شوخی و خنده شد.
    SiSRoy در حالی که با سر انگشتانش ریز و خوش آهنگ روی میز ضربه می زد رو به خنده های وسیع آنها گفت:
    « بچه ها حرف ف رو ولش کنید و بریم سراغ حرف پ .»
    سپس در حالی که گردنش را به اطراف قر می داد شروع به خواندن کرد.
    « پارسال دسته جمعی رفته بودیم زیارت، برگشتنی یه دختر خوشگل و با محبت همسفر مون شده بود و همراهمون می اومد.»
    SispaR در حالی که همراهیش می کرد با انگشتان بلند و کشیده اش بر روی میز آهسته ضربه های یک نواختی زد و گفت:
    « پیرهن صورتی دلم رو تو بردی، کشتی تو منو غمم رو نخوردی.»
    spiritwarrar که از خنده اشک گوشه ی چشمانش جمع شده بود و نگاهش می درخشید ، پشت بند آن گفت:
    « بچه ها پیرهن صورتی رو بی خیال، بریم سراغ دختر همسایه.»
    سپس باهمان خنده های چسبانکی که به لبش چسبیده بود شروع به خواندن کرد.
    « دختر همسایه شبهای تابستون گاهی می اومد روی بوم ، هر دفعه یه گلی پرت می کرد میون خونمون یعنی زود بیا روی بوم دلش نمی گرفت آروم.»
    و به این ترتیب مسابقه ی مشاعره که قرار بوداز اشعار شاعران به نام و مطرح باشد به خنده های بلند و ترانه های کوچه بازاری منتهی شد و هر دوگروه با دست و هورا ، یک دیگر راهمراهی می کردند.
    و از آنجایی که مسابقه هیچ برنده ایی نداشت! قرار شد تا هر یک دونگی پول پیتزای خود را بدهند ،اما یک قرار دیگر هم گذاشتند و آن این بود که دفعه ی آینده یک مشاعره ی واقعی داشته باشند.

    پایان

    لبهاتون پر از لبخند .
     

    Flaming flower

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/19
    ارسالی ها
    1,422
    امتیاز واکنش
    16,232
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    نگاه دانلود :)
    به نام یکتای دو عالم

    نام داستان: دلاور و جوجه اش :aiwan_light_sddsdblum:

    نام نویسنده: رویا خوشگله :aiwan_light_bdslum:

    با کلافگی پتوی دوست داشتنیمو رو روی سرم کشیدم. سعی میکردم به غرغرهای پدربزرگ پیرم توجه نکنم اما نمی شد.
    خدا حفظش کنه برامون. ماشالله چه نفسی هم داره! یه ریز غر میزنه!

    _ پاشو جوجه لنگ ظهره!

    هوی جوجه رنگی باتوام! میگم پاشو!

    به حول قوه الهی کَرَم که شدی.

    با حرص بالشتمو روی سرم گذاشتم تا آهنگ دلنشین صداش به گوشام نخوره!

    چشمای خسته ام تاب نیاوردند و در عرض چند ثانیه روی هم سقوط کردند اما...

    با لگدی که نثار پهلوهایم شد 2 متر بالا پریدم. یه دست هم برا خورشید تکون دادم و دوباره روی رختخوابم ولو شدم.
    با ابروهایی درهم و دستی که روی کمرم بود به چهره ی سرخ شده اش خیره شدم.

    صدای عصبیش توی گوشم پیچید که می گفت: مگه بهت نمیگم بلند شو نکبت! از بوق سگ تا کله سحر عین جغد میشینی پای ماسماسک وامونده ات بعدم عین خرس تا ظهر میخوابی. بیدارم که میشی باید غذا بذارم جلوت کوفت کنی لامصب سیرمونی هم نداری که، قده معده گاو جا داره شکمت.

    مات و مبهوت به سخنان و الفاظ گهرباری که نثارم میکرد گوش میدادم. بزرگوار خیلی دوسم داره. اگه بذارم تا خود شب میخواد مورد عنایتم قرار بده. همین الانشم یه پا باغ وحش شدم برا خودم /:

    همونطور که از اتاق 12 متریم خارج می شد داد زد: یه تکون به اون هیکل قناصت بدی بد نیست تنبل الدوله ی بی خاصیت /:

    وا رفته از رختخواب نازنینم دل کندم و به سمت آشپزخونه ی کوچیک خونه قدم برداشتم. دستم هنوز روی کمر و پهلوهام در رفت و آمد بود. چه ضربِ پایی هم داشت
    این شیر مرد! /: لازم شد اسپند دود کنم براش چشم نخوره. /:

    در یخچال رو باز کردم ولی به جز دو تا تخم مرغ که ته یخچال بود هیچی پیدا نکردم /:
    درش رو بهم کوبیدم و پر حرص روی صندلی نشستم. از اولش هم میدونستم امروز قراره افتضاح ترین روز زندگیم بشه /:

    صدای تق تق عصای دلاور ( پدربزرگ بزرگوارم /: ) و بعد جثه ریزه میزه خودش نمایان شد.

    خدا خدا کردم باز نخواد سرم غر بزنه ولی انگار خدا سرش شلوغ بود صدامو نشنید!

    _ چته جوجه؟! عروسکتو گرفتن که اینجوری غمبرک زدی؟ /:

    پاشو دو لقمه صبحانه بخور، یه دستی هم به سیم تلفنات بکش و بیا کمک من کن، هزارتا کار ریخته سرم!

    آهی کشیدم و تو دلم گفتم: ینی بازم باید خر حمالی کنم /: تعطیلات نیومدم که، رسما اومدم واسه کارگری /:

    فقط فرق کارگرا با من اینه که اونا پول میگیرن من پس گردنی /:

    با صدای خروس مانندی داد زد: هووووی سلیطه با تواماااا! کرییی؟!

    سیخ شدم سر جام و گفتم: جانم دلاور جان

    پس گردنی بهم د و گفت: ادب یادت ندادن مگه؟ خجالتم نمیکشه پدربزرگشو به اسم صدا میکنه.

    ما بچه بودیم جرائت نمیکردیم بدون اجازه ننه بابامون آب بخوریم. چه برسه از این غلطا!

    نگاهی به سرتا پام انداخت و زیرلب گفت: حیف عمری که دخترم پات گذاشت!

    شلغم پرورش میداد ثمره اش از تو بهتر میشد /:

    و هم اکنون اسکار بهترین تخریب شخصیتی هم تعلق میگیره به شیر دلاورِ خاندان ما /:

    سر به زیر گفتم: غلط اضافی خوردم پدربزرگ.

    پس گردنی خوشمزه ای نثارم کرد و گفت: دیگه نخوریااا! /: حالا گمشو تو حیاط کلی کار داریم.

    همونجور که گردنمو ماساژ میدادم گفتم: من هنوز هیچی نخوردم گشنمه.

    _ اون تخم مرغا رو واسه دکوری که نذاشتم تو یخچال /: گذاشتم واسه توی بی خاصیت که بریزی تو شکمت.

    + من تخم مرغ نمی خورم، بدم میاد.

    نگاه برزخیشو نثارم کرد و گفت: بیخود میکنی. برا آهن بدنت لازمه باید بخوری.

    بچه گونه نق زدم: نمیخوام

    شونه ای بالا انداخت و گفت: به من چه! خودت گشنه میمونی، منم به جز این چیزی ندارم که بهت بدم.

    خیلی شیک و مجلسی شستم، خشکم کرد، پهنم کرد رو بند و رفت /:

    ناله های معده ام سیم پیچیای مغزمو بهم میزد.

    من هم از سر ناچاری تخم مرغ های بی ریخت رو سرخ کردم و دو لقمه خوردم.

    دمپایی ابریمو پوشیدم و به سمت پدربزرگ رفتم. مشغول کاشتن گل بود.

    کنجکاوانه پرسیدم: پدربزرگ این همه گل تو باغچه هست، چرا بازم می کارید؟

    _ می خوام ببینم چنتا فضول پیدا میکنم.

    پوکر نگاهش کردم و شاکی وارانه لب زدم: پدربزرگ!

    _ انقدر در گوشم وز وز نکن، بیا کمکم کن اینارو بکارم

    کنارش نشستم که با صدای گرفته ای گفت: خدا بیامرز ننه بزرگت خیلی گل دوس داشت. همیشه منو میفرستاد گل بخرم براش یا بیارم اینجا بکارشون. می گفت گل شادابی میاره، به خونه و زندگی آدم روح میبخشه.

    + ینی بخاطر ننه صغری ( ننه بزرگم /: ) این همه گل می کارید.

    آهی کشید و گفت: آره، این گلا تک تکشون منو یاد ننه ات میندازه.

    دستمو دور شونه اش حلقه کردم و با شیطنت گفتم: غصه نخور دلاور جون، به جاش به من توجه کن.

    به محض اینکه دستش به سمت عصاش رفت با خنده دویدم تو خونه.

    با صدای شاد و شنگولی گفت: اگه جرائت داری وایسا تا حسابتو برسم جوجه فرفری. /:

    اینم از شاهکار من :campe45on2:

    دلاور: @Bitter Law
    جوجه فرفری: خود محترمم /:
     
    آخرین ویرایش:

    GRAY MOON

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/08
    ارسالی ها
    242
    امتیاز واکنش
    6,478
    امتیاز
    567
    سن
    24
    محل سکونت
    کره ماه
    «من علی اکبرم. دوستمم علی اکبره. گاهی به من میگن علی به اون اکبر گاهی بالعکس؛ ولی چون قیافه اون داغون تره اکثرا به اون میگن اکبر.
    اکبره قره قروت هیچ شباهتی به انسانها نداره، حتی به انسان‌های اولیه. یه آدم زشت بی‌ریخت عاشِق قره قروت که چشماشم لوچ بود. مردمک جفت چشمش چسبیده بود به دماغش. یه آدم کاملا بی‌فایده برای بشریت. تازه اکبر ِبرند ِطایفشون بود. ولی خب چندین دهه رفاقت داریم...»* (*این تیکه رو که یادتونه تو خاطرات اکبر، این رو گذاشتم محض یادآوری و یه مقدمه برای داستانم که کاملا از تخیل خودمه و فقط این شخصیت اکبر و حاج صادقی رو از خاطرات اکبر گرفتم. چون خیلی اون خاطرات رو دوست داشتم. این داستان یهویی تو ذهنم اومد و بنظرم حیفه که نخونین :aiwan_lightsds_blum:)
    من و اکبر و جعفر و باقر که دوستای صمیمی هم بودیم، قرار شد بریم جام جهانی رو درو کنیم و روی اصغر قلم، غلام شغال و بقیه بچه‌های اراذل رو کم کنیم. این اصغر یه سومالی زده دراز بود که خیلی اصرار داشت بگه من کاملا اندامم عالی و قلمیه و سوتغذیه‌ای نیستم و اینم بگم کلا این اصغر قلم‌های زیادی داشت و اهل قلم بود. واسه همین ما اسم این فلک زده فضایی گریخته از بمباران هیروشیما و ناکازاکی رو گذاشته بودیم اصغر قلم، خودش که با اسمش حال می‌کرد و خب ما هم کاریش نداشتیم و می‌ذاشتیم با این اسم لاکچریش شادروان بشه! غلام هم که گنده‌شون بود یه سیبیل داشت قد فرقون از رنگ پوست برنزه‌ش نگم براتون که برنزگیش زیر آفتاب شده بود ته دیگ سوخته‌ی سیاه، واسه همین زیباییش بهش می‌گفتیم شغال!
    تو کوچه بن بست و خلوت که سال تا سال یه گنجشک پر نمی‌زد به دیوار تکیه داده بودیم و ویز ویز مگسا دور سرمون، منتظر شغال و دارو دسته‌ش بودیم به پیژامه راه راه تن اکبر نگاه کردم و با تاسف سر تکون دادم:
    -‌ داداش لباس ورزشی پیدا نکردی؟! این چیه آخه!؟
    دستی به پیژامه گشادش که چهارتا آدم اندازه خودش توش جا می‌شد، کشید و خیلی ریلکس و با اعتماد به سقف جواب داد:
    -‌ نه همین خوبه، اینم بزور از زیر اون کپه لباس‌هام تو زیر زمین کشیدم بیرو‌ن!
    دقت که کردم دیدم بی‌راه نمی‌گـه:
    -‌ اره همینم خوبه... بهتر از اینه که تو با این زیبایی چشم نواز و دلبرت با شلوارک بیای!
    اکبر چیزی نگفت و رفت تو فکر که با صدای باقر بهش نگاه کردم:
    -‌ اینا چرا نیومدن نکنه ازمون ترسیدن!
    یه لبخند ملیح نثارش کردم و فرمودم:
    -‌ زر نزن عزیزم!
    حرفم تموم نشده بود که دارودسته با هیاهو، خرامان خرامان با ناز و عشـ*ـوه اومدن و حالا دیدیم اونام توپ نیوردن. گفتیم چیکار کنیم چیکار نکنیم. اعصابم از دست این فلج مغزی‌ها خورد شده بود نزدیک بود بزنم همشون رو نفله کنم که تو همین لحظه اکبر گفت «من یه فکری دارم!». مجبوری هممون جورابامون رو در اوردیم؛ جوراب غلام بوی لاشه موش مرده که تو آشغال کپیده باشه می‌داد. یکی از اعضای گروهشون که معروف به کپک بود وقتی این بو دل انگیز و دلنواز اومد جلوی دماغش، رفت تو کما و واقعا بی‌هوش شد! در نتیجه یکیشون تار و مار شد و نفراتشون شدن سه به چهار، حالا ما فوتبال رو شروع کردیم. باقر رو گذاشتیم دروازه من و اکبر هم رفتیم تو خط حمله جعفر هم دفاعمون وایستاد. حالا توپ ساخته شده با جورابامون انقدر کوچیک بود وسط زمین گم می‌شد. یهو دیدم توپ رفت سمت اکبر دویدم نزدیک دروازه‌ حریف به اکبر گفتم پاس بده. اکبرم که قربونش نشم الهی اون قربونم بشه، چون چشماش لوچ بود شوت کرد و لنگه دمپایی از پاش در رفت و اومد و اومد زرتی خورد تو چشم اصغر قلم که کنارم وایستاده بود با بهت نگاش کردم دیدم چشماش رو گرفته مثل مرغ سر کنده این طرف و اون طرف میپره و صدای عرعرش شده سوهان روحمون، نفس راحتی کشیدم و با خودم گفتم خطر از کنار گوشم رفع شد؛ همین‌جوری تو ذهنم داشتم روح مبارک اکبر رو مورد لطفم قرار می‌دادم که دیدم توپم یه راست رفت تو دروازه! همه‌ی این اتفاقا کور شدن اصغر و فحش دادن من و رفتن توپ به دروازه در عرض چند ثانیه اتفاق افتاده بود. ما خوشحال از این نشونه گیری خوب اکبر که با یه تیر دو نشون زده بود از سر و کولش رفتیم بالا. بخاطر فحشایی که بی‌خودی داده بودم حسابی عذاب وجدان داشتم، رفتم رو به روش تو چشماش زل زدم گفتم:
    -‌ اکبر حلال کن یه دور روح خودت و امواتت رو تو گور لرزوندم. من تا امروز استعدادهای تو رو نشناخته بودم فکر نمی‌کردم با این چشمای نازت بتونی دو تا هدف رو بزنی!
    اکبر خوشحال و سرمست و خر کیف از تعاریف من یه خرناس خوکی کشید به عنوان خنده! خواستیم دور دوم رو شروع کنیم که دیدم اعضای نفله گروه شغال دارن در میرن. با خودم گفتم خدا خواستمون تونستیم رویِ این انسانای اولیه رو کم کنیم. با غرور سرم رو گرفتم بالا و داد زدم:
    -‌ ای بر پدرتون لعنت! یه بار دیگه این طرفا ببینمتون چ...
    هنوز حرفم تموم نشده بود که حس کردم یه گرز کوبیده شد پس گردنم و حرفم از ریشه یادم رفت. برگشتم تا با مشت بکوبم تو فرق سر اون ملعون و داد زدم:
    -‌ کدوم گوساله‌ی ملعونی...
    همین‌که برگشتم یک چک نون و آبدار دیگه خوابید تو گوشم. دستم رو روی صورتم گذاشتم و ناخواسته از دهنم در رفت:
    -‌ ای که الهی از ریشه ساقط بشی. دستت بشکنه بری زیر تریلی عقبمون...
    چک دومی که خوابید اینور صورتم، تازه ویندوزم شروع به کار کرد و فهمیدم این بی‌فرهنگ ملعون همون حاج صادقی خودمونه! صاف وایستاد و گفتم:
    -‌ سلام ماچ آقا!
    باور کنید از قصد نگفتم همه‌ش بخاطر این چک‌هایی بود که خورده بودم، یه لحظه زبونم بهم پیچید. تا خواستم براش توضیح بدم دیدم گُرزش آماده به حمله‌ست؛ ایندفعه تا خواست یک چک دیگه بزنه جا خالی دادم که خورد تو صورت اکبر، اکبرم که چشماش از قبل عیب داشت تا چند دقیقه دور خودش چرخید و بعد به سختی تونست صاف وایسته. داشتم می‌خندیدم دیدم نگاه پر خشم و اژدهایی حاج صادقی من رو نشونه گرفته. سرفه‌ای کردم و گفتم:
    -‌ دست بزنتون اماده به کاره‌ها حاج آقا! مگه ما چیکار کردیم؟!
    بد نگام کرد و جواب داد:
    -‌ مگه نگفتم با ادب باشید فرزندم!
    -‌ چشم!
    یه نگاه به اطراف کردم و تا دیدم مگس پر نمی‌زنه فهمیدم گروه شغال و باقر و جعفر چرا نیستن! نامردا حاجی رو دیدن بهمون خبر ندادن فلنگو بستن. منتظر بودم که حاجی بره اما انگار دلش از جایی پر بود می‌خواست رو ما خالی کنه شایدم ما رو مسبب گرونیا می‌دونست! همین‌جوری یه بند درحال موعظه بود دیدم تموم نمیشه، بی‌منظور با دستم به مسیر اشاره کردم:
    -‌ حاج آقا تشریف نمی‌برید!؟ [دیدم بد نگاه میکنه بیشتر توضیح دادم] بخاطر خودتون میگم، شاید کاری چیزی داشته باشید، وقتتون رو بی‌خودی تلف ما نکنید!
    نفهمیدم چرا، فقط دیدم باز گرزش آماده به حمله‌ست؛ دوباره جا خالی دادم و خورد تو صورت اکبر، اکبر بیچاره دوباره چرخید و نمی‌دونم چی شد از دستش در رفت با چرخیدنش، دستش اومد سمت من و می‌خواست من رو بزنه، جا خالی دادم که صاف رفت تو صورت حاجی و «شپلق» صدای دلنواز چک خوردن حاجی تو گوشم اکو شد. ته دلم بدجور خنک شده بود اما می‌دونستم اوضاع خیطه تا خواستم یقه اکبر رو بگیرم و فلنگو ببندیم حاجی جلومون رو گرفت.
    -‌ کجا فرزندم؟!
    نگاش کردم دیدم یه طرف صورتش قرمزه! و چشماش مثل گاو وحشی آمازونی سرخ شده. جواب دادم:
    -‌ حاج آقا راضی به زحمت نیستیم ما از همین ور میریم! شر رو کم می‌کنیم!
    از یقه ما دوتا گرفت و کشید:
    -‌ اصلا راه نداره فرزندم من شما دوتا رو باید برسونم به راه راست!
    -‌ هر راهی که برای شما راست و درسته دلیل نمی‌شه که همون راه برای بقیه هم راه راست باشه!
    این رو اکبر گفت؛ نفهمیدم چی گفت، اما فکر می‌کنم جمله فلسفی بود؛ باید روش فکر کنم! حاج آقا یه جوری به اکبر نگاه فرمودن که فقط و فقط «دهنتو ببند فرزندم!» معنی می‌داد.
    ما رو برد مسجد مجبورمون کرد نماز جماعت بخونیم حالا مسجد هم تا ته پر بود. هر کی میومد می‌گفت برو صف عقب حالا انگار صفشون رو خریدن! خلاصه اونقدر ما رو کشوندن صف عقب که چسبیدیم به دیوار، فضا واسه نماز خوندن در حد یه جانماز پهن کردن بود. یعنی نمی‌شد رکوع اینا بریم. ولی حالا مگه اکبر با اون مغز زنگ زده‌ش می‌فهمید هر چی گفتم اکبر بیا در بریم فاصلمون با حاجی، که اولای صف بود، زیاده؛ قبول نکرد و گفت الا و بلا من باید به راه راست برم! حالا نماز شروع شد همه رفتن رکوع منم چون می‌دونستم تو این فضایی که وایستادیم نمیشه نماز خوند همینجوری صاف وایستادم؛ اما امان از بی مغزی! امان از این زندگی! نمی‌دونم موقع پخش عقل اکبر کجا بوده! نه تو صف جمال، نه تو صف کمال، نه عقل، کلا از همه چی تعطیل! این اکبر رفت رکوع، و چون پشتش دیوار بود و فضا هم کم، باسنش محکم خورد به دیوار و با مغز رفت تو باسـ ـن نمازگزار محترم جلویی اون بنده خدا هم تعادلش رو از دست داد و دو قدم به جلو رفت و برخورد با بعدی... نمازمون باطل شد نمی‌دونستم از دیدن این صحنه بخندم یا خون گریه کنم و با دو دست به فرق سر حاج صادقی ملعون بکوبم. اون مرده که اکبر با سر رفت خورد به باسنش عصبانی دنبال من و اکبر کرد و من فقط گفتم «تف تو ذاتت» و با اکبر دو پا داشتیم چندتای دیگه هم قرض گرفتیم و پا به فرار گذاشیم؛ جوری که نور با اون سرعتش جلومون لنگ می‌نداخت.

    پ.ن: پدر اینقدر گفتم خاطرات اکبر رو بنویسید تا این‌که خودم دست به کار شدم. :aiwan_ligsdht_blum:
    اول شخص هم که خیلی معلومه @GoDFatheR عزیززززززززززز :aiwan_lggight_blum: :aiwan_lggight_blum:
    این فقط یه داستان طنزه و هیچ قصد و منظوری نداشتم امیدوارم همه به خصوصصصصص... پدر عزیز خوششون بیاد. :aiwan_lggight_blum:
    تقدیم به GoDFatheR
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    Z
    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    878
    پاسخ ها
    54
    بازدیدها
    2,626
    بالا