نقد و بررسی فیلم خارجی نقد و بررسی سریال بازی تاج و تخت ( Game of Throne )

  • شروع کننده موضوع maral.abbasi
  • بازدیدها 1,289
  • پاسخ ها 14
  • تاریخ شروع

Behtina

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/11/08
ارسالی ها
22,523
امتیاز واکنش
65,135
امتیاز
1,290
نقد سریال Game of Thrones: قسمت سوم، فصل هفتم
جدیدترین اپیزود سریال Game of Thrones یکی از بزرگ‌ترین مشکلات این روزهای سریال را فاش می‌کند. همراه نقد زومجی باشید.
اپیزود این هفته‌‌ی‌ «بازی تاج و تخت» که «عدالت ملکه» نام دارد حاوی یکی از نکات مثبت و یکی از بزرگ‌ترین نکات منفی سریال است که اگرچه این اولین‌باری نیست که با آن روبه‌رو می‌شویم، ولی این اولین‌باری است که نتوانستم آن را نادیده بگیرم و بدجوری توسطش اذیت شدم. آن نکته‌ی مثبت نیز همان چیزی است که سریال Game of Thrones را به چنین جایگاه بلندمرتبه‌ای در تلویزیون رسانده است و آن نکته‌ی منفی همان چیزی است که دارد جلوی این سریال در باقی ماندن در این جایگاه بلندمرتبه را می‌گیرد. دارم درباره‌ی محتوای زیاد سریال و شلختگی خط‌های زمانی سریال در یکی-دو فصل اخیر صحبت می‌کنم. نکته‌ی مثبت «بازی تاج و تخت» این است که تقریبا هیچ اعتقادی به کش دادن داستان ندارد و سعی می‌کند همیشه برود سر اصل مطلب. کافی است اتفاقات سه قسمت اخیر سریال را نگاه کنید تا متوجه شوید هر کس دیگری جای آنها بود، همین سه اپیزود را به اندازه‌ی یک فصل کش می‌داد و هیچ اتفاقی هم نمی‌افتاد. اگر فکر می‌کنید چنین کاری امکان‌پذیر نیست سری به فصل هفتم و هشتم «مردگان متحرک» بزنید تا هنرِ کش دادن محتوایی به اندازه‌ی دو اپیزود در ۱۶ قسمت را از آنها یاد بگیرید. اما آیا کاهش ۲۰ اپیزود به ۱۳‌تا کار درستی است؟ اگرچه در حالت عادی این موضع به این معنی است که هر اپیزود سریال بدون فیلر است و تا لب با اتفاقات مهم پر شده است، اما در واقعیت این موضوع دارد به ضرر سریال تمام می‌شود. راستش حرکت پرشتاب داستان در این سه اپیزود یکی از ویژگی‌های «بازی تاج و تخت» را از آن حذف کرده است و باعث شده خط‌های زمانی داستان شلخته و نامنظم و گیج‌کننده به نظر برسند. قبلا هم طرفداران به کاراکترهای سریال به خاطر سفرهای سریعشان بین مناطق دوردست دنیا به داشتن قدرت تله‌پورت مظنون شده بودند، اما این موضوع در سه اپیزود اول فصل هفتم بیشتر از قبل شده است و این باعث شده که عنصر «زمان» به‌طور کلی در سریال نادیده گرفته شود. حالا زاغ‌ها و آدم‌ها با سرعت‌های غیرواقع‌گرایانه‌ای سفر می‌کنند و تمام تمرکز نویسندگان روی این است که در انتقال کاراکترها و اطلاعات از نقطه‌ای به نقطه‌ی دیگر، جلوی افت شتاب داستان را بگیرند.
مقالات مرتبط

  • نقد سریال Game of Thrones: قسمت دوم، فصل هفتم
این مسئله درست در تضاد با نحوی نگارش مارتین در کتاب‌ها قرار می‌گیرد. در منبع اقتباس سفرهای کاراکترها و رد و بدل اطلاعات هیچ‌وقت دست‌کم گرفته نمی‌شوند. مارتین زمان قابل‌توجه‌ای را به مسیری که یک کاراکتر باید مثلا از جنوب به شمال پشت سر بگذارد اختصاص می‌دهد و از این طریق نه تنها به شخصیت‌پردازی می‌کند، بلکه دنیاسازی می‌کند و از همه مهم‌تر دشواری و خستگی یک مسیر طولانی را به بهترین شکل ممکن منتقل می‌کند. اگرچه ریتم حلزونی «مردگان متحرک» اعصاب‌خردکن است و همین موضوع در عرض دو فصل یکی از مهم‌ترین سریال‌های تلویزیون را به یکی از خسته‌کننده‌ترین سریال‌ها تبدیل کرده است، اما مسیری که «بازی تاج و تخت» پیش گرفته هم دست‌کمی از آن ندارد. نه ریتم حلزونی خوب است و نه شتاب کورکورانه. سازندگان باید در داستانگویی به یک تعادل عالی بین این دو برسند. هم سعی کنند از تکرار مکررات و درجا زدن پیش‌گیری کنند و هم سر موقع از سرعت پیشرفت داستان کم کنند. خب، این روزها «بازی تاج و تخت» به نقطه‌ی متضاد «مردگان متحرک» تبدیل شده. هرچه آن سریال به خاطر کندی ریتمش ضربه خورد، «بازی تاج و تخت» دارد به خاطر فشردن پایش روی گاز و تلاش برای رسیدن به مقصد به جای لـ*ـذت بردن از مناظر بین راه ضربه می‌خورد. «مردگان متحرک» متریالی به اندازه‌ی دو-سه اپیزود را به اندازه‌ی یک فصل ۱۶ قسمتی طول می‌دهد، اما «بازی تاج و تخت» سر و هم متریالی به اندازه‌ی یک فصل را در سه-چهار اپیزود در می‌آورد.
3af9d354-7c9e-4bda-b246-0003c7c61cf1.jpg

اگر به فصل‌های ابتدایی «بازی تاج و تخت» برگردیم، متوجه می‌شویم که سریال در گذشته یک سریال خیلی آرام‌سوز طلقی می‌شد. اگرچه در آن زمان هم نویسندگان عنصر زمان را مدام دور می‌زدند، اما باز همه‌چیز آن‌قدر واقع‌گرایانه‌تر بود که توی ذوق نزند. اما داستان در سه اپیزود آغارینِ فصل هفتم دارد با سرعت نور حرکت می‌کند. در واقع در عرض سه ساعت نه تنها اتحاد دنریس تارگرین از هم پاشید، بلکه سریال جان اسنو و دنی را در درگن‌استون به یکدیگر رساند، یورون گریجوی را دوباره برایمان معرفی کرد و او را در نوک سکان رهبری ناوگان دریایی پادشاهی وستروس گذاشت و دورن و تایرل‌ها را به‌طور تمام و کمال از صفحه‌ی روزگار حذف کرد. اگرچه سریال قبلا هم سابقه‌ی پیشبرد سریع داستان‌هایش را دارد، اما این دستاورد جدیدی در این زمینه برای نویسندگان محسوب می‌شود. این‌طوری «بازی تاج و تخت» یکی از مهم‌ترین ویژگی‌هایش را از دست می‌دهد. یکی از ویژگی‌های سریال واقع‌گرایانه‌بودن نقل‌مکان‌های کاراکترها و اطلاعات در مقایسه دیگر داستان‌های فانتزی است، اما اینجا بعضی‌وقت‌ها احساس می‌کنم نه در حال تماشای یک سریال قرون وسطایی، بلکه در حال تماشای یک سریال علمی‌-تخیلی هستم که در آن اطلاعات در عرض چند صدم‌ثانیه توسط اینترنت منتقل می‌شود، آدم‌ها توسط تله‌پورت سه سوته این‌سو و آن‌سو می‌روند و ارتش‌ها و لشگرها هم توسط هواپیماها و هلی‌کوپترها مسافت‌های زیادی را به سرعت طی می‌کنند. این حسی بود که در این اپیزود در جریان جنگ کسترلی‌راک و حمله‌ی ناوگان یورون به کشتی‌های دنی و حمله‌ی لنیسترها به های‌گاردن بهم دست داد و عدم نشان دادن این نبردها که ظاهرا دلیلش حفظ بودجه برای نبردهای مهم‌تر است، باعث شد که صحنه‌ها برای سریالی در حد و اندازه‌ی «بازی تاج و تخت» شلخته و پراکنده احساس شوند.
«بازی تاج و تخت» دارد به خاطر فشردن پایش روی گاز و تلاش برای رسیدن به مقصد به جای لـ*ـذت بردن از مناظر بین راه ضربه می‌خورد
در فصل‌های ابتدایی سریال هیچ‌وقت سفرهای کاراکترها را نادیده نمی‌گرفت. راستش برخی از بهترین لحظات سریال در مسیر سفرهایشان اتفاق می‌افتاد. سریال همیشه سعی می‌کرد تا حداقل با یکی-دو صحنه در مسیر کاراکترها به مقصدشان، سفرشان را به تصویر بکشد. یا حداقل دیالوگ‌هایی در دهان کاراکترها می‌گذاشت که مقدار روزهایی را که در سفر بوده‌اند به بیینده منتقل می‌کردند. مثلا در قسمتِ اول فصل اول ما متوجه می‌شویم که پادشاه رابرت در حال سفر به سمت وینترفل است. به محض اینکه این اطلاع به ما داده می‌شود، او و کاروانش از راه می‌رسند. اما چرا ما آن موقع از سفر سریع کاراکترها شکایت نکردیم؟ چون کاراکترها به این نکته اشاره می‌کنند که رابرت و کاروانش حدود ۳۰ روز در حال سفر بوده‌اند. همین اطلاعات ساده کافی است تا متوجه شویم فاصله‌ی بین قدمگاه پادشاه تا وینترفل چقدر است و با تصوراتمان جاهای خالی را پر کنیم. یا وقتی ند استارک تصمیم می‌گیرد با رابرت به جنوب برود، آنها مثل اتفاقی که در این اپیزود برای سفر جان اسنو و داووس به درگن‌استون افتاد، ناگهان جلوی دروازه‌های قدمگاه پادشاه ظاهر نمی‌شوند، بلکه سریال با چندتا سکانس بین‌راهی، این مسیر را به تصویر می‌کشد.
اولی جایی است که ند و رابرت درباره‌ی جوانی‌هایشان و لیانا و مادر ناشناس جان اسنو صحبت می‌کنند و سکانس دومی هم جایی است که نایمریا دستِ جافری را گاز می‌گیرد و اتفاقات بعدش. این صحنه‌ها نه تنها شخصیت‌پردازی می‌کنند، بلکه کاری می‌کنند تا مسافت‌‌های طولانی‌ای را که کاراکترها می‌پیمایند هم حس کنیم. یا مثلا در فصل چهارم وقتی جیمی به بریین دستور می‌دهد تا با پادریک به شمال برود و دختران استارکی را پیدا کند، بریین ناگهان در سکانس بعدی در شمال ظاهر نمی‌شود، بلکه چندین و چند اپیزود طول می‌کشد تا آنها به شمال برسند و سریال در این مسیر کار فوق‌العاده‌ای در پرداخت رابـ ـطه‌ی بریین و پاد و صحبت درباره‌ی گذشته‌ی بریین به عنوان دختر زشتی که توسط رنلی در یک مهمانی رقـ*ـص نجات داده می‌شود انجام می‌دهد. اما حالا به نقطه‌ای رسیده‌ایم که جان اسنو و داووس در اپیزود قبل تصمیم به سفر به درگن‌استون می‌گیرند و در آغاز اپیزود بعد به آنجا می‌رسند. حتی یک سکانس خشک و خالی بین‌راهی خیلی می‌توانست به واقع‌گرایانه‌تر شدنِ این سفر سریع کمک کند، اما سریال آن را نادیده می‌گیرد. یا مثلا یورون گریجوری را داریم که خیلی راحت صدها کشتی تحت فرمانش را دور قاره‌ی وستروس می‌چرخاند و سر بزنگاه ظاهر می‌شود و نقشه‌های دنریس را خراب می‌کند. اگرچه حمله‌ی ناگهانی یورون در پایان اپیزود قبل را به پای اینکه او ناخدای برتر چهارده دریا است نوشتم، اما حضور ناگهانی او در این اپیزود در کسترلی‌راک به هیچ شکل دیگری به جز تله‌پورت قابل‌توجیح نیست.

7ac0b4b7-6884-434d-9838-853f75b346ef.jpg

مسئله این است که در حال حاضر این موضوع مربوط به این اپیزود نمی‌شود و دارد به درگیری اصلی داستان نیز ضربه می‌زند. الان بیش از سه-چهار فصل است که وایت‌واکرها دارند به سمت دیوار حرکت می‌کنند، اما کماکان در مسیر هستند. برخلاف دیگر بازیگران داستان که با سرعت غیرواقع‌گرایانه‌ای بین نقاط مختلف نقشه جابه‌جا می‌شوند، وایت‌واکرها دارند با سرعت واقع‌گرایانه‌ای به سمت دیوار حرکت می‌کنند و این یک تضاد بزرگ ایجاد کرده است. سریال وقتی لازم باشد از سرعت وایت‌واکرها می‌کاهد و وقتی لازم باشد جان اسنو را از این سوی دنیا به آن سوی دنیا تله‌پورت می‌کند. اگر قرار است تله‌پورت کنیم، پس همه باید تله‌پورت داشته باشند. حتی وایت‌واکرها و اگر قرار است واقع‌گرایانه بمانیم، همه باید واقع‌گرایانه باشند. نه فقط وایت‌واکرها. این باعث شده هشدارهای جان اسنو در رابـ ـطه با حمله‌ی زودهنگامِ ارتش مردگان بعد از مدتی وزن و قدرتشان را از دست بدهند. چون ما یک‌جورهایی می‌دانیم که حرف‌های جان اسنو در رابـ ـطه با شاه شب و ارتش مردگان به خاطر حرکت سلانه‌سلانه‌ی آنها چندان قابل‌جدی گرفتن نیست. اگر جان اسنو ضرب‌العجلی-چیزی داشت، باعث می‌شد تلاش او برای راضی کردن دنریس در این اپیزود تعلیق‌زاتر باشد. یا درگیری هفت پادشاهی بدون توجه به دشمن اصلی، دلهره‌آورتر احساس شود. اما الان این‌طور به نظر می‌رسد که نویسندگان به وایت‌واکرها گفته‌اند که شما تا زمانی که ما دستور نداده‌ایم به دیوار نزدیک نشوید و فعلا سرتان را با برف‌بازی و سورتمه‌سواری گرم کنید تا هر وقت جان اسنو آماده بود، ما بهتان خبر بدهیم که این‌دفعه راستی‌راستی راه بیافتید.
مشکل این است که سازندگان گویی بدجوری دوست دارند از شر «بازی تاج و تخت» خلاص شوند و آن را هرچه زودتر به پایان برسانند. خیلی دوست دارند هرچه زودتر به مقصد داستان برسند و پرونده‌اش را ببندند. بنابراین تعجبی هم ندارد که کاراکترهای داخل سریال هم خیلی سریع به مقصدهایشان می‌رسند و در نتیجه «بازی تاج و تخت» که زمانی به عنوان یک ماراتن حساب‌شده و نفسگیر شناخته می‌شد، الان تبدیل به دوی صد متری شده که بعضی‌وقت‌ها به جای یک روایت شمرده‌شمرده و اصولی، حس و حال یک مونتاژ را دارد. یکی از دلایلش به خاطر این است که سریال دیگر به دنیا و داستان اجازه‌ی نفس کشیدن نمی‌دهد. منظورم این است که از تعداد سکانس‌هایی که به اتفاقات بی‌اهمیت و روتین می‌پردازند به شدت کاسته شده است. مثلا در اپیزود اول همین فصل یک سکانس خیلی خوب بین آریا و سربازان لنیستری داشتیم، اما بعد سریال باز دوباره پایش را روی گاز گذاشت و برنداشت. این باعث شده تا علاوه‌بر داستان، شخصیت‌پردازی‌ها هم نادیده گرفته شوند و درگیری‌های ذهنی فعلی کاراکترها مورد توجه قرار نگیرند. این موضوع بهتر از هرکس دیگری درباره‌ی برندون استارک صدق می‌کند. برن در حالی در این اپیزود از زمان قسمت اولِ فصل اول با سانسا دیدار می‌کند که جریانات زیادی را پشت سر گذاشته است و در نتیجه در این اپیزود سانسا در حالتی برادر کوچکش را در آغـ*ـوش می‌کشد که او زمین تا آسمان با آخرین دیدارشان فرق کرده است.

d9d4e795-0e11-433c-861e-ad75031cec42.jpg

برن خشک و سرد و بی‌احساس به نظر می‌رسد. می‌توان تصور کرد که چرا او به چنین روزی افتاده است. توانایی‌اش در دیدن تمام رازها و زندگی‌ همه‌ی آدم‌های دنیا کاری کرده تا به موجودی خداگونه تبدیل شود که در سطح بالاتری از انسان‌ها فکر می‌کند و چیزهای دیگری در مقایسه با یک آدم معمولی برایش اهمیت دارد. او نمونه‌ی بارز دکتر منهتن در «بازی تاج و تخت» است. بماند که نه تنها استادش قبل از آموزش تمام دانسته‌هایش به او کشته شد، بلکه گرگش سامر هم جانش را برای نجات او فدا کرد و همچنین او مجبور بود مرگ هودور را هم تماشا کند؛ مرگی که وقوعش تقصیر خود برن بوده است. پس دیدن برن در قالب کودکی که همچون یک فیلسوفِ دانای پیر و شکسته، بی‌احساس و عجیب به نظر می‌رسد قابل‌درک است. بالاخره داریم درباره‌ی کسی حرف می‌زنیم که احتمالا سکانس‌های مرگ دلخراش و وحشیانه‌ی والدین و برادرانش را به صورت فول اچ‌دی از اینترنت درختان ویروود دانلود و تماشا کرده است و علاوه‌بر آن به فیلم تمام اتفاقات وحشتناک تاریخ هم دسترسی دارد. اما چیزی که غیرقابل‌درک است این است که ما آخرین‌باری که برن را در پشت دیوار دیدیم عادی به نظر می‌رسید. برن در تمام صحنه‌هایش بعد از حمله‌ی شاه شب به مخفیگاه کلاغ سه‌چشم عادی به نظر می‌رسید. اما ناگهان در دیدارش با سانسا به آدمی کاملا غریبه تبدیل شده است. چه اتفاقی از دیوار تا وینترفل برای او افتاده است که باعث شده او این‌قدر تغییر کند. خب، متاسفانه سرعت ریتم سریال آن‌قدر بالاست که وقت پرداختن به همه‌ی شخصیت‌هایش را ندارد و باعث می‌شود فکر کنیم در مسیر سفر برن از دیوار به وینترفل، چندتا سکانس وجود داشته، اما حذف شده‌اند.
اگر به فصل‌های ابتدایی «بازی تاج و تخت» برگردیم، متوجه می‌شویم که سریال در گذشته یک سریال خیلی آرام‌سوز طلقی می‌شد
پس اگرچه تحول اکستریم برن از نوجوانی کم و بیش معمولی به کلاغ سه‌چشمی با ضایعه‌های روانی و وظیفه‌ای سنگین بردوش قابل‌درک است، اما نویسندگان این تحول را به‌طور ارگانیک انجام نمی‌دهند. در نتیجه این تحول به‌طرز قابل‌توجه‌ای ناگهانی احساس می‌شود. این در تضاد با آریا قرار می‌گیرد که سریال در دو اپیزود ابتدایی این فصل کار خیلی خوبی در بررسی روانشناسی و درونیاتش بعد از بازگشت به وستروس انجام داده بود. کاش چنین اتفاقی در رابـ ـطه با برن هم می‌افتاد. هم‌اکنون می‌دانیم آریا در عمق وجودش در حال مبارزه با چه چیزی است. در حال مبارزه با تغییری است که نسبت به گذشته کرده است. آریای بازیگوش و بامزه تبدیل به یک قاتل مرگبار و انتقام‌جو شده است و در نتیجه‌ی صحنه‌هایی مثل رویارویی او با هات‌پای و نایمریا، برای بازگشتش به وینترفل و واکنش برادر و خواهرانش از روبه‌رو شدن با آریای تغییر کرده لحظه‌شماری می‌کنیم. اما چنین اتفاقی برای برن نیافتاد. اگرچه می‌توانیم حدس بزنیم چه اتفاقی دارد برای ذهن برن می‌افتد، اما نمی‌توانیم آن را لمس کنیم. چنین چیزی درباره‌ی تیریون هم صدق می‌کند. تیریون تاکنون به عنوان دستِ ملکه و کسی که شاید بهتر از هرکسی چم و خم وستروس و ساختار سیـاس*ـی‌اش را می‌شناسد، در کارش شکست خورده‌ است و به نظر می‌رسد سریال هیچ علاقه‌ای به پرداخت عمیق به این موضوع ندارد و در عوض تیریون، یکی از سه شخصیت بزرگ سریال را در حد یک شخصیت فرعی که تنها وظیفه‌اش پادرمیانی بین دعوای دنی و جان اسنو هست پایین آورده است. کاش سریال از سرعت دیوانه‌وارش می‌کاست و درگیری‌های درونی منحصربه‌فرد کاراکترها را که همیشه بزرگ‌ترین ویژگی «بازی تاج و تخت» در مقایسه با دیگر آثار فانتزی است، این‌قدر ساده و بی‌اهمیت نمی‌گرفت.
7e5db30f-fc12-407e-bfa9-ecc9da2d1320.jpg

خب، از این گله و شکایت‌ها که بگذریم به دیدار دنریس تارگرین، مادر عناوین مختلف و جان اسنو، پادشاه معمولی شمال می‌رسیم! دیداری که از وقتی که یادمان می‌آید منتظر وقوعش بودیم. از وقتی فهمیدیم این دو نفر نماینده‌ی یخ و آتش در «نغمه‌ی یخ و آتش» هستند، منتظر رویارویی آنها بودیم. منتظر بودیم تا این دو نفر دست به دست هم بدهند و بزنند فک و پوز وایت‌واکرها را پایین بیاورند و در افق محو شوند. اما همان‌طور که می‌شد پیش‌بینی کرد، آنها به راحتی‌ها قرار نیست با هم جوش بخورند. ناسلامتی داریم درباره‌ی یخ و آتش حرف می‌زنیم. چطوری یخ و آتش می‌توانند با هم کنار بیایند؟ در عوض برخلاف چیزی که اسم داستان می‌گوید، مسیری که دنی و جان پشت سر گذاشته‌اند، آنها را به دو آدم کاملا متضاد تبدیل کرده است. البته که هر دو کم و بیش به یک چیز فکر می‌کنند و آن هم فراهم کردنِ عدالت و زندگی خوب و صلح برای مردم است، اما به روش‌های کاملا متفاوتی. برخلاف جان اسنو و تیریون که حرامزاده‌ و کوتوله‌بودن آنها را به هم نزدیک کرده است، رابـ ـطه‌ی فهمیده‌تری با یکدیگر دارند، هوای همدیگر را دارند و کافی است تا رهایشان کنی تا با هم گل بگویند و گل بشنود، چنین درک مشترکی بین دنی و جان وجود ندارد. دنی مغرورتر، خشمگین‌تر و «تارگرین»‌تر از این است که کوتاه بیاید و جان اسنو هم زخم‌خورده‌تر و بی‌حوصله‌تر و صاف و ساده‌تر از این است که چرب‌زبانی و سیاست بلد باشد.
قرار دادن این دو نفر در مقابل یکدیگر به سری سکانس‌های جذابی ختم می‌شود که جدا از پیشبرد داستان، نقش کالبدشکافی شخصیت‌های آنها بعد از این همه مدتی که از داستان گذشته را هم برعهده دارد. دنی همچون یک ملکه‌ی تارگرینی سعی می‌کند تا از همان ابتدا ادعای به حقش برای فرمانروایی وستروس را در گوش جان اسنو کند و از طریق سلسه عناوین و القابش که توسط میساندی جار زده می‌شوند، عظمت و دستاوردهایش را ردیف می‌کند، اما او آن‌قدر کله‌شق و لجباز است که متوجه نمی‌شود عدم زانو زدنِ جان جلوی او، به خاطر در افتادن با او نیست. از سوی دیگر، جان به خاطر تمام استارک‌هایی که بعد از سفر به جنوب کشته شده‌اند می‌ترسد که او هم به سرنوشت آنها دچار شود و مردمش را ناامید کند. بنابراین اگرچه او روی جذب کمک و پشتیبانی دنریس تمرکز می‌کند، اما آن‌قدر سربه‌زیر و از بازی‌های قدرت فراری است که خودش را با صلابت معرفی نمی‌کند. داووس به‌طرز خنده‌داری جواب عناوین طولانی دنی را با دو جمله ساده می‌دهد: «این جان اسنوـه. اون شاه شماله». از یک طرف دنی همان‌طور که خودش هم می‌گوید تمام زندگی‌اش منتظر چنین لحظه‌ای بوده است. منتظر تصاحب وستروس و باز پس گرفتن تخت آهنین بوده است و در سوی دیگر جان اسنو را داریم که نه او و نه خانواده‌اش هیچ دل خوشی از پادشاهان و مخصوصا آخرین پادشاه تارگرین ندارند. دنی نمی‌تواند بی‌خیال بزرگ‌ترین آرزویش شود و با کسی که نمی‌شناسد به نبرد با وایت‌واکرها برود و جان اسنو هم نمی‌تواند درک کند که با وجود وایت‌واکرها، چقدر این جنگ بی‌معنی و بچه‌گانه است.

ff109002-fe22-4978-b8f0-afcf3256778a.jpg

از نگاه جان اسنو تهاجم وایت‌واکرها مثل روز روشن است و هیچ چیزی به جز آن اهمیت ندارد، اما وقتی خود لردهای شمالی هنوز از تمام وجود به حمله‌ی ارتش مردگان اعتقاد ندارند، چگونه می‌توان انتظار داشت که دنی آن را باور کند. در صحنه‌ای که این دو در حال تماشای پرواز اژدهایان هستند، دنی می‌گوید که همه‌ی آنها از انجام کاری که در آن خوب هستند لـ*ـذت می‌برند. دنی یک فاتح است و از تصاحب شهرها و به عنوان یک تارگرین از احساس قدرت و عظمت لـ*ـذت می‌برد. تیریون به عنوان یک آدم کتاب‌خوان، نصحیت کردن و صحبت کردن را دوست دارد. اما جان مخالفت می‌کند و می‌گوید که او از این کار لـ*ـذت نمی‌برد. جان اسنو گرچه سرباز و فرمانده و پادشاه قابلی است، اما اگر به خودش بود آنها را انتخاب نمی‌کرد. جان می‌داند که انجام دادن درست این کار چه وظیفه‌ی سخت و دشواری است، اما او مجبور است که این وظیفه را قبول کند. پس طبیعی است که جان علاقه‌ای به تشریفات و مسخره‌بازی‌های پادشاهان و ملکه‌ها نداشته باشد. مخصوصا الان که این موضوعات بیشتر از همیشه بی‌اهمیت هستند. در مقابل دنی را داریم که با تمام وجود برای باز پس‌گیری تخت آهنین تلاش کرده است. این تفاوت بهتر از هرجای دیگری در لحظه‌ای فاش می‌شود که داووس بعد از اینکه دنی تمام بدبختی‌هایی که پشت سر گذاشته را فهرست می‌کند، وارد میدان می‌شود و او هم دستاوردهای متواضعانه‌ی جان را فهرست می‌کند و در پایان می‌گوید که این مردم شمال بودند که او را به عنوان پادشاه انتخاب کردند.
جان اسنو و داووس هرچه در بخش عناوین رسمی مشکل داشتند، در بخشِ اعلام هویت واقعی‌ جان بهتر ظاهر می‌شوند. دنی دلیل تمام دستاوردهایش را ایمان داشتن به خودش می‌داند، اما داووس اعلام می‌کند جان کاری کرده است که آدم‌های سرسخت و نفهم شمال به او ایمان دارند. هر دو چیزی دارند که دیگری برای موفقیت به آن نیاز دارد. دنی نیاز دارد که کمی از غرور تارگرینی‌اش کم کند و متواضع‌تر باشد و جان اسنو نیاز دارد که کمی از سربه‌زیری شمالی‌اش کم کند و به خودش باور داشته باشد. روی هم رفته هیچکدامشان لزوما اشتباه نمی‌کنند. هرچه قدر هم بعضی از تماشاگران از دنریس متنفر باشند، این تنفر غیرقابل‌قبول است. اینکه دنی به اندازه‌ی جان اسنو ویژگی‌های یک قهرمان آشنا را ندارد به این دلیل نیست که او تنفربرانگیز است. فقط کافی است به ریشه و مسیری که این آدم پشت سر گذاشته نگاه کنیم تا طرز نگاهش را درک کنیم. خوشبختانه تیریون اینجا هست تا جلوی منفجر شدن این واکنش شیمیایی را بگیرد و با به یاد آوردن این موضوع به جان که صحبت‌هایش درباره‌ی ارتش مردگان چقدر احمقانه به نظر می‌رسند و این موضوع به دنی که باید از لجبازی‌اش دست بکشد و به عنوان نفر اول دست دوستی را دراز کند، پلی بین این دو نفر می‌زند و نشان می‌دهد هرچه در استراتژی‌های جنگی افتضاح باشد، در نرم کردن یخ و آتش عالی است.

308f11bb-af2b-4265-b59e-e9d0fe00c276.jpg

اما در حالی که جان و دنی در حال بحث و جدل در درگن‌استون هستند، سرسی مثل چی دارد جنگ را پیروز می‌شود. و همین این سوال را مطرح می‌کند که آیا درست است که دنی بی‌خیالش ماموریت اصلی‌اش شود و با جان به شمال برای مبارزه با وایت‌واکرها برود؟ دستاوردهای سرسی در همین یک اپیزود اندازه‌ی تمام دستاوردهای دنی در شش فصل گذشته است. او نه تنها اجازه می‌دهد تا آویژه‌ها کسترلی‌راک را تصاحب کنند تا از این طریق بتواند به آنها رودست بزند و بخش دیگری از کشتی‌هایشان را توسط ناوگان یورون نابود کند، بلکه فقط در صورتی قبول می‌کند تا با یورون ازدواج کند که جنگ را پیروز شده باشند تا این‌طوری جلوی مورد خــ ـیانـت قرار گرفتن توسط او را بگیرد. در همین حین نیروهای ترکیبی لنیسترها و تالی‌ها علاوه‌بر اینکه های‌گاردن را تصاحب می‌کنند و تمام تایرل‌ها را نابود می‌کنند، بلکه طلاهایشان را هم به غارت می‌برند تا بدهی‌های بانک آهنین براووس را بدهند. راستش را بخواهید خیلی دوست داشتم ببینم بانک براووس چه نقشی در داستان خواهد داشت (بالاخره من همیشه عاشق بخش سیـاس*ـی/تاریخی «بازی تاج و تخت» بوده‌ام)، اما احساس می‌کردم سریال آن‌قدر سرش با جنگ شلوغ است که موضوع بدهی‌ها را فراموش خواهد کرد، اما خوشبختانه حضور بانک آهنین در این اپیزود دو وظیفه‌اش را به خوبی ایفا می‌کند.
وقتی خود لردهای شمالی هنوز از تمام وجود به حمله‌ی ارتش مردگان اعتقاد ندارند، چگونه می‌توان انتظار داشت که دنی آن را باور کند
اول اینکه در جریان گفتگوی سرسی و نماینده‌ی بانک می‌بینیم که سرسی بعد از تمام اشتباهاتش به عنوان جانشین تایوین لنیستر آرام‌آرام واقعا دارد به نیرنگ‌بازی و زیرکی پدرش نزدیک می‌شود. او در یک حرکت نه تنها ضربه‌ی مهلکی به نیروهای دنریس وارد می‌کند، بلکه بدهی بانک را هم پرداخت می‌کند و آنها را در جنگ علیه دنریس با خود همراه می‌کند. استدلال او درباره‌ی اینکه دنریس باعث کساد شدن بازار بـرده‌فروشی که بانک آهنین هم در آن دست دارد و اینکه دوتراکی‌ها سر پرداخت ماهیانه‌شان به بانک نخواهند ماند آن‌قدر حقیقت دارد که نمایندگان بانکِ آهنین را که قبلا دیده‌ایم به این سادگی‌ها نرم نمی‌شوند سر به راه می‌کند. خب، همه‌ی اینها خیلی خوب است، اما منطقی و قابل‌لمس نیستند. انگار سازندگان سرِ تبدیل کردن سرسی به سیاست‌مدار و استراتژیستی ماهر همچون پدرش بهمان کلک زده‌اند. انگار این خود سرسی نیست که تاکنون در نبرد با دنریس موفق بوده‌ است، بلکه این نویسندگان هستند که دارند با جرزنی، او را موفق جلوه می‌دهند. همه‌اش به خاطر این است که تاکنون استراتژی‌ها و نقشه‌های سرسی به‌طرز ارگانیک و واقع‌گرایانه‌ای به وقوع نپیوسته‌اند. سرسی باید بخش قابل‌توجه‌ای از کشتی‌های دنی را نابود کند، این اتفاق به راحتی توسط یورون اتفاق می‌افتد. سرسی باید اولنا تایرل را نابود کند. این اتفاق هم در عرض کاتی که از نزدیک شدن سربازان لنیستری به قلعه‌ی های‌گاردن به قدم‌زدنِ جیمی در میان کشته‌های تایرلی صورت می‌گیرد اتفاق می‌افتد. سرسی باید در کسترلی‌راک به آویژه‌ها رودست بزند، دوباره یورون به‌طور جادویی در آنجا ظاهر می‌شود و این اتفاق هم می‌افتد. احساس نمی‌کنم سرسی با چنگ و دندان و دشواری در حال پیروز شدن این نبرد باشد. انگار همه‌چیز دارد دست به دست هم می‌دهند تا قدرتِ نیروهای او و دنی برابر شوند. بنابراین با اینکه سریال مدام می‌خواهد سرسی را به عنوان تایوین لنیستر جدید معرفی کند، اما شخصا نمی‌توانم آن را لمس کنم.
dcc6bd50-6cb6-4eee-a9fa-43368e44251d.jpg

از اینکه بگذریم سخنرانی سرسی درباره‌ی اینکه چگونه شب‌ها نمی‌خوابد و به راه و روش‌های مختلف کشتن تمام دشمنانش فکر می‌کند این فرصت را بهمان می‌دهد تا بعد از فینال فصل ششم، دوباره نیم‌نگاهی به سرسی به عنوان ملکه‌ی دیوانه بیاندازیم. مرگ تدریجی دخترِ الاریا به همان شکلی که الاریا، میرسلا را مسموم کرده بود، دست‌کمی از بلایی که در فینال فصل قبل سر سپتا اونلا آورد ندارد. دستورش برای تعویض مشعل برای اینکه الاریا چیزی از مرگ دخترش از دست ندهد هم استادانه بود. سرسی کم‌کم دارد نشان می‌دهد که در ظلم و ستم دارد روی اریس تارگرین را سفید می‌کند. با این حال نمی‌دانم شما هم متوجه شدید یا نه، ولی سرسی در جریان بازجویی الاریا در سیاه‌چاله در حالی که به زور می‌تواند بغضش را قورت می‌دهد و در حالی که صدایش از اندوهی عمیق می‌لرزد از الاریا می‌پرسد: «چرا همچین کاری کردی؟» با اینکه سرسی تازگی‌ها در مخفی کردن احساساتش عالی است، مخصوصا از وقتی این لباس سیاه را به تن می‌کند، اما برای لحظاتی می‌شد صدای ناراحتی و زجه‌ی مادری را که واقعا از مرگ دخترش نابود شده است احساس کرد. این وسط اگرچه همگی از الاریا و سند اسنیک‌ها به‌طرز بدی متنفریم و اگرچه سریال در حق خط داستانی دورن اشتباه بزرگی مرتکب شد، اما انصافا بازی ایندیرا وارما در نقش الاریا در این صحنه بدون هیچ دیالوگی و انتقال تمام احساس و آشوب و ناراحتی‌اش توسط چشمانِ خون‌ انداخته‌اش خارق‌العاده بود. حیف چنین بازیگرانی که به این سادگی هدر رفتند!
انگار این خود سرسی نیست که تاکنون در نبرد با دنریس موفق بوده‌ است، بلکه این نویسندگان هستند که دارند با جرزنی، او را موفق جلوه می‌دهند
از سوی دیگر سکانس مهم دیگری با محوریت جیمی داریم که وظیفه‌اش یادآوری این حقیقت است که جیمی با پشتیبانی از سرسی دارد گور خودش را می‌کند. بانو اولنا در آخرین سکانسش در سریال به جیمی یادآور می‌شود که سرسی به حدی دیوانه شده که همچون یک ویروس در حالت نابود کردن همه‌چیز و همه‌کس است و در این مسیر دست به کارهایی زده که سیاستمدار آب‌زیرکاهی مثل او نیز حتی به آنها فکر هم نکرده بوده است. و دلیل شکستش در جنگ هم این است که به اندازه‌ی سرسی در تصور کردنِ کارهای وحشتناک خوب نبوده است. تاکنون هیچکس با سرسی در رابـ ـطه با اعمال وحشتناکش روبه‌رو نشده است. عده‌ای مثل رندل تارلی از پیش کشیدن این موضوع وحشت دارند و عده‌ای مثل بانک آهنین هم خیلی خوشحال هستند که سرسی کودتای مذهبی گنجشک اعظم را به هر ترتیبی که بود پایان داد. اما جیمی بالاخره از طریق بانو اولنا مجبور می‌شود در مقابل این حقیقت قرار بگیرد و به زنی که قرار است به زودی او را مسموم کند اعتراف می‌کند که او آن‌قدر عاشق سرسی است که به چیز دیگری نمی‌تواند فکر کند. امیدوارم در ادامه‌ی این فصل، نویسندگان طرز فکر جیمی به پیشتیبانی از سرسی را بیشتر از اینها مورد بررسی قرار بدهد. اما ستاره‌ی این سکانس خودِ بانو اولنا است که با مرگی به‌یادماندنی از سریال خداحافظی می‌کند. اگرچه پیروزی ناگهانی و بی‌دردسر لنیسترها علیه تایرل‌ها جلوی رسیدن سکانس نهایی اولنا به تمام پتانسیل‌هایش را گرفت، اما با تمام این کمبودها و اشتباهات، تماشای بانو اولنا در حالی که از بی‌درد بودن مرگش مطمئن می‌شود و بعد از سر کشیدن جام زهرش، داستان به قتل رساندنِ جافری را برای جیمی تعریف می‌کند از آن دسته حرکات «بازی تاج و تخت»گونه‌ای بود که واقعا تشویق دارد. جیمی شاید با موفقیت های‌گاردن را فتح کرده باشد، اما اولنا با این حرکت چاقو را به قلب او وارد کرد و چرخاند.
«عدالت ملکه» همان اپیزودی است که کیفیت داستانگویی «بازی تاج و تخت» را به مرحله‌ی هشداردهنده‌ای می‌رساند. از آغاز فصل ششم که سریال از کتاب‌ها جلو زد، با افت قابل‌توجه‌ای در داستانگویی سریال طرف شدیم؛ افتی که اگرچه هیچ‌وقت آن‌قدر مدام نبوده، اما آن‌قدر قابل‌احساس بوده که من را برای یکی از سریال‌های موردعلاقه‌ام نگران کند. نمی‌دانم این به خاطر بی‌حوصلگی سازندگان برای هرچه زودتر بستن پرونده‌ی «بازی تاج و تخت» است یا به خاطر صرفه‌جویی در بودجه یا به خاطر اینکه سریال با جلو زدن از کتاب‌ها، ظرافت و جاذبه‌های منحصربه‌فرد نویسندگی مارتین را از دست داد. هرچه هست، «عدالت ملکه»، اپیزودی است که در آن این موضوع به وضعیت اخطار می‌رسد. پس اگرچه صحنه‌های بین مادر اژدهایان و حرامزاده‌ی وینترفل هیجان‌انگیز بودند، اگرچه تماشای اینکه سم دینش به جوئر مورمونت را با درمان پسرش ادا می‌کند و جورا هم فرصت پیدا می‌کند تا با برگشتن پیش دنریس، در این لحظات بحرانی به عنوان استراتژیست نظامی به دردش بخورد دلنشین هستند، اما کم‌کم دارم به این نتیجه می‌رسم که ۱۳ اپیزودی شدن دو فصل آخر به جای اینکه به نفع کیفیت سریال باشد، دارد به ضررش تمام می‌شود: شتاب‌زدگی در داستانگویی و عدم رعایت منطق و ترسیم ساختار روایی غیرمنسجم به اندازه‌ی کش دادن داستان اشتباه است. بیایید امیدوار باشیم، حالا که سریال خط‌های داستانی اضافی مثل دورن و تایرل را برای جنگ اصلی حذف کرده است، این اشتباهات در اپیزودهای بعدی تکرار نشوند و بیایید امیدوار باشیم سریال بعدا طوری شگفت‌زده‌مان کند که این لغزش‌ها را فراموش کنیم.
[BCOLOR=rgb(238, 45, 88)]
منبع
[/BCOLOR] زومجی
 
  • پیشنهادات
  • Behtina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/08
    ارسالی ها
    22,523
    امتیاز واکنش
    65,135
    امتیاز
    1,290
    نقد سریال Game of Thrones: قسمت چهارم، فصل هفتم
    این هفته سریال Game of Thrones با یکی از بهترین اپیزودهایش، شکوه گذشته‌اش را باز پس می‌گیرد. همراه نقد زومجی باشید.
    بیایید روراست باشیم: چند وقتی می‌شود که از آن حس منحصربه‌فرد «بازی تاج و تخت» که ما را عاشق این سریال کرد کاسته شده است. کمی از آن قابل‌درک است. خیلی سخت است یک سریال بتواند روی دست لحظات شوک‌آور و یگانه‌ای مثل سر زدن ند استارک و عروسی خونین و جنگ بلک‌واتر و نبرد افعی و کوه بلند شود و همزمان مثل روز اول غیرقابل‌پیش‌بینی باقی بماند و از سوی دیگر با نزدیک شدن به پرده‌ی آخر، مدتی است که جبهه‌های داستان آن‌قدر روشن شده‌اند که دل‌مان برای همان «بازی تاج و تخت» کلاسیک که تماشاگرانش را در موقعیت‌های تکان‌دهنده‌ای قرار می‌داد که نمی‌دانستیم باید برای از دست ندادن عقل‌مان به چه چیزی چنگ بیاندازیم تنگ شده است. البته که این اواخر نبرد هاردهوم یکی از نفسگیرترین جنگ‌های سریال است که وحشت شاه شب را تا ابد در ذهن‌مان حک می‌کند، البته که نبرد حرامزاده‌ها شاید بهترین نبردی باشد که تاکنون در چهارچوب تلویزیون اجرا شده است و البته که انفجار سپت جامع بیلور توسط وایدفایر صدای جیغ و هورا و تعجب و شوک‌مان را بلند کرد.
    مقالات مرتبط

    • نقد سریال Game of Thrones: قسمت سوم، فصل هفتم
    ولی یک نکته وجود دارد و آن هم این است که اگرچه این اپیزودهای سریال Game of Thrones به خودی خود بی‌نقص و از لحاظ اجرا فراتر از چیزهایی بودند که قبلا در تلویزیون و در قالب همین سریال دیده بودیم، اما فراتر از استانداردهای بالای «بازی تاج و تخت» نبودند. همه‌ی آنها فاقد آن عنصری بودند که از فصل‌های ابتدایی سریال به یاد می‌آوریم. منظورم تماشای کاراکترها از قرار گرفتن در موقعیت‌های فشرده و خفه‌کننده‌ای بود که مغز ما به عنوان تماشاگر از تجربه‌ی آنها قفل می‌کرد. نمی‌خواهم از درجه‌ی اهمیت و شگفتی امثال نبرد هاردهوم، نبرد حرامزاده‌ها یا انفجار سپت بیلور بکاهم و با اینکه هرکدام از آنها کلاس درسی در طراحی تعلیق و تنش هستند، اما راستش را بخواهید فکر کنم همگی قبول داریم که همه‌ی آنها با توجه به استانداردهای پیچیده‌ی «بازی تاج و تخت» به‌طرز قابل‌درکی خیلی سرراست بودند. می‌دانستیم هر اتفاقی بیافتد، جان اسنو از دست شاه شب زنده خواهد گریخت، می‌دانستیم پیروز جنگِ استارک‌ها علیه بولتون‌ها برای حفظ آینده‌ی شمال، استارک‌ها خواهند بود و با اینکه سرسی لنیستر اصلا آدم خوبی نیست، اما گنجشک اعظم با آن دورویی‌اش آن‌قدر تنفربرانگیزتر بود که برای نابودی او و یارانش توسط ملکه‌ی دیوانه لحظه‌شماری می‌کردیم.
    در تمامی این درگیری‌ها طرف بد و خوب کاملا روشن بود. می‌دانستیم باید چه کسی را تشویق کنیم. پس اگرچه همه‌ی این اتفاقات نامبرده پیچیدگی‌های خودشان را داشتند (مثل مرگِ ریکان و له شدن جان اسنو زیر جنازه‌ها یا کشته‌شدن آدم‌های بی‌گـ ـناه قدمگاه پادشاه توسط انفجار وایدفایر) اما همزمان نتایج قابل‌پیش‌بینی‌ای نیز داشتند. بنابراین شخصا خیلی دلم می‌خواست تا بالاخره «بازی تاج و تخت» دوباره یکی از آن لحظاتی را که امضای خودش است رو کند و خاطره‌های گذشته را زنده کند و نشان دهد که هنوز که هنوزه «بازی تاج و تخت» است. اگرچه با چنین امیدی تماشای فصل هفتم را به عنوان آغازی بر پرده‌ی آخر داستان شروع کردیم، اما فصل هفتم در سه اپیزود اول خیلی پرضد و نقیض بود و داد خیلی از طرفداران را در آورد. شاید قسمت‌های دوم و سوم هر دو با جنگ و نبرد به پایان رسیدند، اما حمله‌ی یورون گریجوری به برادرزاده‌هایش و دورنی‌ها به دلیل عدم رابـ ـطه‌ی قوی‌مان با دورنی‌ها و عدم آشنایی کافی‌مان با یورون به اندازه‌ای که باید قوی نبود و نبردهای پایانی قسمت سوم در کسترلی‌راک و های‌گاردن هم که خب، اصلا نبرد نبودند. بلکه لشکرکشی‌هایی بودند که با یک کات به سرانجام رسیدند. همین باعث شد که بخش زیادی از نقد اپیزود گذشته را به گله کردن از فاصله گرفتن «بازی تاج و تخت» از جذابیت‌های معرفش اختصاص بدهم.

    f48e6baf-758d-4f5e-a714-ad7c3bd2cf2b.jpg

    بنابراین انتظارات به سقف چسبیده بودند. سریال باید قبل از اینکه دیر می‌شد باری دیگر خودش را ثابت می‌کرد. باید ثابت می‌کرد که کمبودها و اشتباهات سریال در چند اپیزود اخیر قرار نیست به روتین همیشگی‌اش تبدیل شود. باید کاری می‌کرد تا غرش و حرارات و شوک رویارویی با هیولایی به اسم «بازی تاج و تخت» را دوباره احساس کنیم. باید کاری می‌کرد تا باز دوباره با خیال راحت رده‌بندی‌ها را به هم بزنیم و «بازی تاج و تخت» را بعد از مدتی عقب ماندن به صدر جدول یکی از بهترین سریال‌های تلویزیون از لحاظ کارگردانی و داستانگویی منتقل کنیم. خب، اپیزود چهارم فصل هفتم که«غنیمت‌های جنگ» نام دارد چنین وظیفه‌‌ی سنگینی را بر دوش دارد و با سربلندی از آن خارج می‌شود. «غنیمت‌های جنگ» شاید بدون احتساب تیتراژ اول و آخرش کمتر از ۵۰ دقیقه زمان داشته باشد که آن را به یکی از کوتاه‌ترین اپیزودهای تاریخ سریال تبدیل می‌کند، اما در عوض یکی از منسجم‌ترین و دقیق‌ترین اپیزودهای تاریخ سریال هم است که از تک‌تک دقایقش برای ارائه‌ی اپیزودی درگیرکننده و درجه‌یک نهایت استفاده را می‌کند. «غنیمت‌های جنگ» یکی از همان اپیزودهایی است که بعدها از آن برای توصیف شکوه و عظمت این سریال استفاده خواهیم کرد. مت شکمن به عنوان اولین تجربه‌ی کارگردانی‌اش در این سریال، یکی از ۱۵ اپیزود برتر سریال را ارائه می‌کند که لحظه به لحظه‌اش قابل‌تحسین است و خبر از یک دستاورد فنی و هنری دیگر برای «بازی تاج و تخت» می‌دهد. از آن اپیزودهایی است که همه‌چیز تمام است. از دیدارهای پراحساسِ کاراکترهای گم‌گشته و دورافتاده و شوخی‌های بامزه و گفتگوهای پرمعنی و دردناکش گرفته تا نبرد تمام‌عیاری که خودش به تنهایی برای سریالی که سابقه‌ی به تصویر کشیدن نبردهایی مثل جنگ بلک‌واتر، جنگ دیوار، نبرد هاردهوم و نبرد حرامزاده‌ها را داشته است، دستاورد جدیدی محسوب می‌شود و حتی در برخی جهات روی دست آنها هم بلند می‌شود.
    «غنیمت‌های جنگ» یکی از همان اپیزودهایی است که بعدها از آن برای توصیف شکوه و عظمت این سریال استفاده خواهیم کرد
    البته که «غنیمت‌های جنگ» هم‌اکنون به خاطر سکانس «میدان آتش ۲» مورد تحسین قرار می‌گیرد و شناخته خواهد شد، اما همان‌طور که گفتم قبل از اینکه به آن لحظات نهایی جهنمی برسیم نیز با اپیزود تاثیرگذاری طرفیم که «بازی تاج و تخت»‌ را در بهترین حالتش به تصویر می‌کشد. برخلاف اپیزود هفته‌ی گذشته که سریال به‌طرز شتابانی از این سوی دنیا به این سوی دنیا در جست و خیز بود و به خاطر سرهم‌بندی‌ داستان‌ها از تدوین کم و بیش شلخته‌ای ضربه خورده بود، در این اپیزود همه‌چیز به سه مکان خلاصه شده است: وینترفل، درگن‌استون و جاده‌ی رُز. این‌طوری داستان این فرصت را پیدا کرده تا سر موقع نفس بکشد و با ریتم خوبی بین خط‌های داستانی و کاراکترهای مختلف جابه‌جا شود، به اندازه‌ی کافی به آنها وقت اختصاص بدهد و فرصت دارد تا به آرامی به سوی پایانی طوفانی زمینه‌چینی کند و سر موقع به نقطه‌ی جوش برسد و تاثیری که باید بگذارد را بگذارد.
    نکته‌ی دیگری که «غنیمت‌های جنگ» را به اپیزود هنرمندانه‌ای بدل می‌کند، نشان دادن به جای گفتن است. «بازی تاج و تخت» همیشه پتانسیل این را داشته تا بیشتر از اینها با تصویر داستان بگوید و احساسات کاراکترهایش را تشریح کند، اما معمولا کمبود وقت و تعداد بالای خط‌های داستانی این اجازه را به سازندگان نمی‌دهد تا همچون سریال‌های تصویری‌تری مثل «برکینگ بد» عمل کنند. اما وقتی این آزادی برای کارگردانان فراهم می‌شود، آنها غوغا می‌کنند و«غنیمت‌های جنگ» هم یکی از همین اپیزودهاست. مثلا به سکانس گفتگوی لیتل‌فینگر و برن نگاه کنید. لیتل‌فینگر دست به کار شده تا یکی از آن حرکات آب‌زیرکاهانه‌اش را روی آخرین پسر حقیقی ند استارک اجرا کند و نمی‌داند که او حالا به موجود همه‌چیزبین و همه‌چیزدانِ متافیزیکالی تبدیل شده که دیگر یک استارک نیست. پیتر بیلیش خنجر والریایی‌ای را که قاتل برن در فصل اول برای کشتنش استفاده کرده بود به او می‌دهد؛ همان خنجری که به کتلین گفته بود که آن را به تیریون داده است؛ همان اطلاعاتی که باعث زندانی شدن تیریون به دست کتلین شد و همان اتفاقی که در واقع جرقه‌زننده‌ی تمام جنگ‌ها و مرگ و میرها و بدبختی‌های داستان تا این لحظه بوده است. اگرچه هنوز دقیقا مشخص نیست قاتل برن را چه کسی استخدام کرده بود، اما اکثر سرنخ‌ها به سمت لیتل‌فینگر اشاره می‌کنند.
    با این حال وقتی استادِ نیرنگ‌ وستروس شروع به فیلم بازی کردن جلوی برن در رابـ ـطه با تمام سختی‌هایی که این پسربچه در آنسوی دیوار کشیده است می‌کند و بعد از کلمه‌ی «هرج و مرج» برای توصیف دنیایی که برن به آن بازگشته است استفاده می‌کند، برن جوابش را به‌طرز خوفناکی با کوباندن جمله‌ی معروف لیتل‌فینگر به او می‌دهد: «هرج و مرج یه نردبونه». مت شکمن با کات‌های رفت و برگشتی سریعش که به مرور به صورت کاراکترها نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شود و در نهایت با گفتن جمله‌ی «هرج و مرج یه نردبونه» به اکستریم کلوزآپی از روبه‌رو به صورت کاراکترها تبدیل می‌شود، به بهترین شکل ممکن فضای فشرده‌ی این صحنه را منتقل می‌کند. این صحنه از این جهت اهمیت دارد که بالاخره برای یک‌بار هم که شده این لیتل‌فینگر است که در پایان چرب‌زبانی‌هایش شوکه می‌شود و در موضع ضعف قرار می‌گیرد. بالاخره شاید لیتل‌فینگر در بین مردم عادی به عنوان خدای اطلاعات شناخته شود، اما او در این صحنه در حال گول زدن کسی که است که گذشته و حال و آینده‌ی او را مثل کف دستش می‌شناسد.

    a927f4b6-e410-4b5b-988b-32fa931cb11f.jpg

    سکانس خوب بعدی در این زمینه صحنه‌ی خداحافظی برن و میراست. صحنه‌ای که خیلی بهتر از صحنه‌ی دوتایی برن و سانسا کنار درخت ویروود در اپیزود هفته‌ی گذشته، هویت از دست رفته‌ی برن را به دردناک‌ترین شکل ممکن منتقل می‌کند. میرا بعد از تمام بدبختی‌هایی که برای این‌سو و آنسو کشیدنِ برن کشیده است آمده تا از او برای بازگشت پیش خانواده‌اش خداحافظی کند، تنها چیزی که دریافت می‌کند یک تشکر خشک و خالی از چهره‌ای بی‌احساس و سنگی است که احتمالا همان تشکر خشک و خالی را هم با زور و زحمت به زبان آورده است. اگرچه در گذشته احتمال می‌رفت که همراهی این دو با یکدیگر به رابـ ـطه‌ی صمیمانه‌تر و احتمالا عاشقانه‌ای منجر شود، اما نه تنها این‌طور نشده است، بلکه برن هیچ غم و اندوهی در رابـ ـطه با مرگ جوجن، سامر و هودور نیز بروز نمی‌دهد و از رفتن میرا احساس دل‌تنگی نمی‌کند. اینکه برن بعد از مدت‌ها دوری از خواهرانش آنها را سردرگم کند یک چیز است، اما اینکه قلب میرای بیچاره را قبل از رفتن بکشند چیزی دیگر. اما حقیقت این است که برن به چنان دانش گسترده و بی‌نهایتی از هستی دسترسی دارد که انسان‌های دور و اطرافش در مقابل این دانش همچون دانه‌ای شن در ساحل یک اقیانوس می‌مانند. این تغییر و تحول هویتی تقریبا درباره‌ی تمام بچه‌های استارکی صدق می‌کند. وقتی آریا بعد از دیدار با هات‌پای و شنیدن خبر پادشاه شدنِ جان اسنو سر اسبش را به سمت وینترفل کج کرد کاملا مشخص بود که به زودی دار و دسته‌ی بچه‌های گم‌شده‌ی استارکی جمعِ جمع خواهد شد، اما بعد از رویایی غم‌انگیزش با نایمریا، عده‌ای به این نتیجه رسیدند که شاید آریا از این کار منصرف شود. اما راستش اکنون دیگر وقت دور بودن استارک‌ها از یکدیگر به پایان رسیده است. شاید جدا شدن بچه‌های استارک در ابتدای داستان برای قرار گرفتن در سفرهای شخصیتی منحصربه‌فردشان و متحول شدنشان مهم بود، اما اکنون وقت این است که ببینیم این آدم‌های تغییر کرده چگونه با یکدیگر روبه‌رو می‌شوند و چه واکنشی نسبت به یکدیگر دارند. حالا که سانسا به بانو استارک، برن به کلاغ سه‌چشم، آریا به یک قاتل بی‌چهره و جان به پادشاه شمال تبدیل شده‌اند، وقت این است که آنها را در کنار هم قرار بدهیم و نحوه همکاری یا درگیری‌های احتمالی‌شان را بررسی کنیم.
    صحنه‌ی خداحافظی برن و میرا، هویت از دست رفته‌ی برن را به دردناک‌ترین شکل ممکن منتقل می‌کند
    در این زمینه سکانس بازگشت آریا به وینترفل به خوبی به نگارش درآمده است. برخلافِ برن که به‌طور ناگهانی جلوی دروازه‌ی وینترفل ظاهر می‌شود و این اتفاق با توجه به بی‌احساسی او نسبت به همه‌چیز، حتی بازگشت به خانه‌ی قدیمی‌اش جفت و جور است، در این اپیزود کارگردان وقت قابل‌توجه‌ای را به آرام آرام وارد کردنِ آریا به وینترفل اختصاص می‌دهد. بالاخره یکی از درگیری‌های درونی آریا همیشه تبدیل شدن به «هیچکس» یا بازگشت به هویت قبلی‌اش بوده است. پس نحوه بازگشت او از خانه‌ای بیگانه به خانه‌ای آشنا بااهمیت‌تر از بقیه‌ است. اول نمای دوردستِ زیبایی از روی تپه‌ای برفی از اولین رویارویی آریا با وینترفل بعد از مدت‌ها دوری داریم که گرچه خوشحال‌کننده است، اما یک‌جورهایی آدم را به دلشوره می‌اندازند. شاید چون می‌دانیم با اینکه این دختر بالاخره دارد به دسته‌ی گرگ‌ها برمی‌گردد، اما هیچ‌چیزی در این لانه شبیه به گذشته نیست. برخورد آریا با نگهبانان احمق جلوی دروازه وینترفل یادآور چنین صحنه‌ای از اوایل فصل اول است. جایی که آریا در ظاهری کثیف می‌خواهد وارد قصر شود و نگهبانان جلوی او را می‌گیرند و حرف او را که می‌گوید دختر دستِ پادشاه است باور نمی‌کنند و در نهایت این پدرش است که او را به داخل راه می‌دهد.
    این‌بار اما خبری از پدری نیست که سر موقع به نجاتش بیاید و البته خبری از دختربچه‌ی ترسیده‌ای هم نیست که نتواند گلیم خودش را از آب بیرون بکشد. در عوض او اکنون آن‌قدر بااعتمادبه‌نفس و بامهارت است که نگهبانان را دست به سر می‌کند. صحنه‌ی بعدی جایی است که آریا به آرامی حیاط وینترفل را از نظر می‌گذراند و به پرچم دایروولف روی دیوار می‌رسد. اگرچه ظاهر خانه و آدم‌هایش تغییر کرده‌اند، اما اینجا هنوز مقر گرگ‌های شمال است. دیدار آریا و سانسا اما جلوی مجسمه‌ی پدرشان در دخمه‌های وینترفل اتفاق می‌افتد. برخلاف دیگر بچه‌های استارکی که رابـ ـطه‌های خوب تا مناسبی با یکدیگر داشتند، آریا و سانسا در کودکی مثل دو تا سگ و گربه بوده‌اند. چشم دیدن یکدیگر را نداشته‌اند و با اوقات تلخی از هم جدا شدند. بنابراین دیدارشان در اینجا به اندازه‌ای که دوست داریم صمیمی و پرحرارت نیست. با این حال آنها هیچ‌وقت به این اندازه به یکدیگر نزدیک نبود‌ه‌اند. به این تکه دیالوگ نگاه کنید: سانسا: «چطوری برگشتی وینترفل؟» آریا: «داستانش طولانیه. فکر کنم مال تو هم همین‌طور». سانسا: «آره. داستان خوشایندی هم نیست». آریا: «مال منم همین‌طور. اما داستانا‌مون هنوز تموم نشده». تکه دیالوگ بسیار ساده‌ای است. اما این یکی از همان صحنه‌های پرشمار این اپیزود است که بازیگران اصل کار را انجام می‌دهند. سوفی ترنر و میسی ویلیامز طوری خستگی و حسرتشان از کودکی از دست رفته‌شان و قدرت و اراده‌شان برای بازگشت به خانه را از طریق صورتشان، نگاه‌هایشان به یکدیگر و نحوه دزدین نگاه‌هایشان از یکدیگر به نمایش می‌گذارند که نتیجه به جای یک دیدار کاملا شاداب و لـ*ـذت‌بخش، به دیداری تلخ و شیرین منجر می‌شود که قلب را چنگ می‌اندازد.

    faa6c9e6-b5ba-44b2-bbef-8fc2992f535f.jpg

    آریا شاید کمی از آن شخصیت شورشی و اعصاب‌خردکنی که سانسا به یاد می‌آورد فاصله گرفته باشد و مهارت‌های اجتماعی به دست آورده باشد و این موضوع از این جهت برای سانسا خوشایند است، اما او در جریان تماشای دوئل خواهرش با بریین متوجه می‌شود که فقط برن نیست که زمین تا آسمان تغییر کرده است، بلکه آریا هم برای خودش جنگجوی قابلی شده است. مبارزه‌ی آریا و بریین یکی دیگر از لحظات درخشان این اپیزود در زمینه‌ی کارگردانی است. مبارزه‌ای که گرچه قرار نیست به پایان مرگباری منجر شود، اما مت شکمن از طریق کارگردانی این صحنه، چنان تعلیق و هیجانی از درون این مبارزه‌ی بازیگوشانه بیرون می‌کشد که اگر خنده‌های آریا نبودند فکر می‌کردیم با یک نبرد مرگ و زندگی واقعی سروکار داریم. نماها با هر ضربه‌ی شمشیر مدام بین زاویه‌ی دید بریین و آریا تغییر می‌کنند و بدون اینکه سرعت و شلوغی مبارزه غیرقابل‌فهم شود، تماشاگر را آرام آرام به دل حملات و ضدحملات دو شمشیرزن می‌برد. از یک طرف از شمشیرزنی آریا به سبک سیریو فورل ذوق می‌کنید و از طرف دیگر وحشت دارید که نکند یکی از این ضربات با بدن حریف برخورد کنند. در حین مبارزه‌ی بریین و آریا به بالکنی که سانسا آنها را تماشا می‌کند کات می‌زنیم و از نگاه او مشخص است که دارد به چه چیزی فکر می‌کند. این یکی از همان اکشن‌هایی است که بر محور شخصیت‌پردازی حرکت می‌کند: به همان اندازه که این سکانس نقش اثبات کردن آریا به عنوان یک شمشیرزن ماهر در مقابل شوالیه‌ای که تازی را شکست داد دارد، نقش پی‌ریزی رابـ ـطه‌ی جدید سانسا و آریا را هم دارد.
    اما تنها نکته‌ای که در حال حاضر درباره‌ی خط داستانی شمال فکرم را مشغول کرده مربوط به نقشه‌ی بعدی لیتل‌فینگر می‌شود که راستش اصلا معلوم نیست آیا نقشه‌ی بعدی‌ای هم وجود دارد یا نه. لیتل‌فینگر تا این جای فصل به مرور متوجه شده که هیچکدام از بچه‌های استارک دل‌خوشی از او ندارند و همه یک‌جورهایی مجهز به نیروهای فرابشری یا خاطرات بدی از او هستند که آنها را از افتادن در دامش حفظ می‌کنند. حالا خیلی دوست دارم سریال گوشه‌ای از افکار لیتل‌فینگر را به نمایش بگذارد تا ببینیم هدف بعدی او دقیقا چه چیزی است. احتمال اینکه او به زودی توسط آریا که بیشترین پتانسیل را برای این کار دارد کشته شود خیلی زیاد است و اصلا دوست ندارم لیتل‌فینگر بدون اینکه چیزی به این فصل اضافه کرده باشد بمیرد. چون تا اینجا که به نظر می‌رسد نویسندگان دارند او را هر طور هست در داستان نگه می‌دارند تا بکشند و حذف یکی از مهم‌ترین و نیرنگ‌بازترین کاراکترهای کل سریال به این شکل اصلا قابل‌قبول نخواهد بود.

    36a90a05-6220-4b0b-a480-753653c2f8b1.jpg

    اما قبل از اینکه به آتش‌بازی آخر اپیزود برسیم، هنوز باید به یک استارکِ آشفته‌ی دیگر هم سر بزنیم. جان اسنو یکی دیگر از استارک‌هایی است که در حال دسته و پنجه نرم کردن با وظیفه و جایگاه و و هویت تازه‌اش است. خط داستانی جان اسنو در این اپیزود منهای رویارویی پرتنش او با تیان که فقط به خاطر کمک کردن به سانسا از کشتنش صرف نظر ‌می‌کند، خیلی سرراست است و فقط قصد پی‌ریزی چندتا نکته‌ را دارد. اولی این است که در جریان گفتگوی جان و داووس و میساندی سریال به یادمان می‌آورد که هویت والدین جان اهمیت دارند و برای آنهایی که فراموش کرده بودند یادآور می‌شود که به همان اندازه که جان با تحمل سختی و مشقت‌های زیادی به این جایگاه دست پیدا کرده، دنریس هم همین‌قدر زجر کشیده است. اگر جان حرامزاده‌ی طردشده‌ای بود که توسط کتلین مورد بی‌اعتنایی قرار می‌گرفت و باید در کنار سرمای دیوار خدمت می‌کرد، دنریس هم دختربچه‌ای بود که به عنوان کالا به رییس یک قبیله‌ی مغول‌وار فروخته شده بود و در حالی که برادرش ویسریس در حال گنده‌بازی و کُری‌خوانی بود، این دنریس بود که موفق شد جایگاه خودش را در فرهنگ دوتراکی‌ها پیدا کند و تنها وقتی به اژدهاش رسید که تمام دارایی‌هایش را از دست داده بود و از سر ناامیدی با تخم‌های اژدهایش قدم به درون آتش گذاشت.
    شیمی جان و دنی در صحنه‌ی غارنوردی‌شان تغییر قابل‌توجه‌ای نسبت به سکانس‌هایشان در اپیزود قبل کرده بود
    جان و دنی آن‌قدر به هم شبیه هستند که حتی خود داووس بعد از شنیدن کارهایی که شکننده‌ی زنجیرها برای میساندی و امثال او کرده است و عشقی که آنها نسبت به او دارند، در یکی دیگر از آن جملات شیرین و بامزه‌اش رو به جان اسنو می‌پرسد: «اشکالی نداره برم سمت اونا؟». اینکه سریال در اقتباس داستان دنی نسبت به کتاب‌ها کمبود دارد درست است، اما این تنفر غیرقابل‌درک از او و عدم فهمیدن سیر شخصیت‌پردازی دنی و فراموش کردن مسیری که او برای رسیدن به این نقطه سپری کرده قابل‌قبول نیست. نکته‌ی دوم اشاره به تاریخ کهن درگیری اصلی داستان است. داستان جنگ با وایت‌واکرها به زمان انسان‌های نخستین و فرزندان جنگل بازمی‌گردد که جان نشانه‌هایی از آن را در قالب نقاشی‌هایی روی دیوارهای غار که انگار توسط دختربچه‌ای ۶ ساله‌ از درگن‌استون (!) حکاکی شده‌اند پیدا می‌کند. حالا جای انسان‌های نخستین و فرزندان جنگل با جان اسنو و دنریس تارگرین تغییر کرده‌اند و معلوم نیست هزاران سال بعد چه کسی قدم جا پای آنها خواهد گذاشت. اما هرچه هست این سکانس مشخص می‌کند که تنها راه پیروزی علیه وایت‌واکرها، اتحاد این دو نیرو است.
    اما نکته‌ی سوم این است که شیمی جان و دنی در صحنه‌ی غارنوردی‌شان تغییر قابل‌توجه‌ای نسبت به سکانس‌هایشان در اپیزود قبل کرده بود. برخلاف آن اپیزود که آنها همچون دو سیاست‌مدار خشک با هم برخورد کردند، طعنه‌ و تیکه‌هایشان را بار هم کردند، شاخ و شانه‌هایشان را کشیدند، به توافقی جزیی رسیدند و به سر کار و زندگی‌شان برگشتند، به نظر می‌رسید در این اپیزود رابـ ـطه‌ی راحت‌تری بین آنها جریان دارد. دنی نقاب خشن و باصلابت تارگرینی‌اش را در آورده است و بیشتر به دختر مهربانی که واقعا است شبیه شده بود و آماده بود تا حرفِ جان را واقعا بشنود. البته که دنی فقط در صورتی برای کمک به او راضی می‌شود که جان زانو بزند. او کماکان قبول نمی‌کند. دنی می‌پرسد: «آیا بقای اونا بیشتر از غرورت اهمیت نداره؟» این دقیقا همان سوالی است که جان اسنو زمانی که از عدم زانو زدن منس ریدر عاصی شده بود از او پرسیده بود و حالا خودش در موقعیت یکسانی قرار گرفته است و حالا دارد متوجه می‌شود که منس ریدر به خاطر حفظ غرورش از زانو زدن امتناع نمی‌کرد، بلکه می‌خواست تا لحظه‌ی آخر پادشاه مقاومی برای مردمش باشد. جان نیز در شرایط یکسانی قرار گرفته. از یک طرف او توسط تمام شمال به عنوان فرمانروا انتخاب شده و چشم انتظار همه به سوی اوست. همه بعد از تمام درگیری‌هایشان با جنوب می‌خواهند استقلال داشته باشند و با خارجی‌ها و جنوبی‌ها قاطی نشوند، اما از سوی دیگر جان مجبور است که زانو بزند و اگر به خودش بود بلافاصله آن را انجام می‌داد. ولی با این کار اعتماد شمالی‌ها به خودش را زیر پا می‌گذارد. شاید رابـ ـطه‌ی مهربانانه و احتمالا عاشقانه‌ای که دارد بین جان و دنی شکل می‌گیرد باعث شود آنها در ادامه خیلی راحت‌تر با هم کنار بیایند و روی ماجرای زانو زدن را خط بکشند.

    1167e333-8d97-4eb4-8196-2f0d8ecbd98a.jpg

    دنریس تارگرین، آخرین بازمانده‌ی آتش و خون تاکنون تصمیم گرفته بود دندان روی جگر بگذارد و فرمانروایی‌اش بر وستروس را با آب کردن قلعه‌ها و خاکستر کردن شهرها آغاز نکند، اما وقتی به او خبر می‌رسد که تایرل‌ها هم شکست خورده و آویژه‌ها در کسترلی‌راک رودست خورده‌اند، دروگون را زین می‌کند و راه می‌افتد. اما به پیشنهاد جان اسنو، نه برای فرود آمدن روی ردکیپ، بلکه برای دیدار با دشمن در میدان نبرد. به دیدار با جیمی لنیستر و بران و رندل تارلی و کاروان طلاها و غلات تایرل‌ها که به سمت قدمگاه پادشاه در حرکت هستند. برخورد این دو در جاده‌ی رُز به یکی از زیباترین و خشن‌ترین اکشن‌هایی که «بازی تاج و تخت» تاکنون ارائه کرده است تبدیل می‌شود. نبرد «میدان آتش ۲» کاری می‌کند تا مقدار بسیار بسیار زیادی از ناامیدی ناشی از کمبودهای سریال در زمینه‌ی اکشن در سه اپیزود قبل را فراموش کنیم. با اکشنی طرفیم که ترکیبی از بهترین ویژگی‌های بهترین نبردهای تاریخ سریال به‌علاوه‌ی خصوصیات منحصربه‌فرد خودش است. برخورد دو گروه از کاراکترهای اصلی و محبوب در میدان نبرد با یکدیگر که اصلا دوست نداریم مرگ هیچکدامشان را ببینیم یادآور جنگ بلک‌واتر است. جایی که از یک طرف می‌خواستیم جافری و سرسی شکست بخورند، اما همزمان نمی‌خواستیم یکی از این شکست‌خوردگان تیریون باشد و از طرف دیگر اگرچه چندان دل‌خوشی از استنیس نداشتیم، اما همزمان نمی‌خواستیم این وسط داووس در آتش سبز بسوزد. «میدان آتش ۲» همچنین یادآور نبرد هاردهوم است. جایی که ناگهان در آرامش نسبی به سر می‌بزنیم که از افق ارتشی ناخوانده ظاهر می‌شود و در کمتر از یک دقیقه همه‌چیز به آشوب و هرج و مرج کشیده ‌می‌شود. و البته این نبرد یادآور نبرد حرامزاده‌ها نیز است و از لحاظ به تصویر کشیدن یک جنگ پروحشت و جنون‌آمیز از مکتب آن اپیزود پیروی می‌کند.
    اولین چیزی که درباره‌ی «میدان آتش ۲» دوست دارم این است که آدم را به‌طرز لـ*ـذت‌بخشی در موقعیت دوگانه‌ی آزاردهنده‌ای قرار می‌دهد: دنریس و دروگون در برابر جیمی و بران. این ظالمانه‌ترین شکنجه‌ای است که می‌توان برای تماشاگران «بازی تاج و تخت» در نظر گرفت. حداقل در نبرد هاردهوم و حرامزاده‌ها می‌دانستیم باید طرف چه کسی را بگیریم، چه زمانی ذوق کنیم و چه زمانی وحشت کنیم. اما یکی از جذابیت‌های «بازی تاج و تخت» همیشه قرار دادن کاراکترهای محبوب در مقابل یکدیگر بوده است و سریال با این اپیزود دست تمام مثال‌های قبلی را از پشت می‌بندد. مت شکمن در این اپیزود کار بی‌نظیری در زمینه‌ی حتمی جلوه دادن مرگ تمام کاراکترهای اصلی درگیر جنگ انجام می‌دهد. در آخرین لحظات این اپیزود، جیمی با تصمیم پیچید‌ه‌ای روبه‌رو می‌شود: او می‌تواند نیزه‌ای که در جنازه‌ای وسط میدان نبرد فرو رفته است را بردارد و به سمت دنریس، دشمن حکومت که مشغول رسیدن به اژدهای زخمی‌اش است حمله کند و می‌تواند هرچه زودتر این جهنم را رها کند و بزند به چاک. جیمی گزینه‌ی اول را انتخاب می‌کند تا در حرکتی فداکارانه، دنریس را همین‌جا کشته، جنگ را به پایان برساند و خواهرش را به پیروزی برساند. در همین حین تیریون که نقش تماشاگران سریال را برعهده دارد روی تپه‌ای نظاره‌گر ماجراست و زیر لبش او را از این کار باز می‌دارد. در حالی که جیمی به‌طرز جسورانه یا شاید دیوانه‌واری به سمت دهان اژدها در حرکت است این سوال در ذهنم ایجاد شد: آیا این پایان داستان جیمی است؟ اگر جیمی در این لحظه کشته شود با پایانی بر قوس شخصیتی‌اش طرف می‌شدیم. هم‌اکنون در نقطه‌ای از داستان هستیم که مرگ کاراکترها نقش جلوبرنده‌ی داستان را ندارند، بلکه سرانجامی همیشگی خواهند بود که به خاطر آن به یاد آورده خواهند شد. مرگ آنها، جمع‌بندی داستان آنها خواهد بود. آیا ایثار جیمی برای خواهرش به این معنی است که او در راه حمایت از سرسی خودش را نابود کرد و همراهی‌اش با بریین فقط به رستگاری احتمالی‌ای اشاره می‌کرد که هیچ‌وقت به وقوع نپیوست؟
    در همین حین بران را داریم که نویسندگان کار فوق‌العاده‌ای در نگران کردن‌مان برای جانش می‌کنند. لرد بران شاید یک کاراکتر فرعی باشد، اما از همان ابتدای معرفی‌اش تاکنون یکی از زیرک‌ترین و شمشیرزن‌ترین و بامزه‌ترین شخصیت‌های سریال بوده است؛ شخصیتی که گرچه همیشه به فکر پول و طلا و مقام بوده است، اما در دنیای این سریال چه کسی را می‌توانید پیدا کنید که به این چیزها فکر نکند! با این حال در این اپیزود وقتی لنیسترها متوجه حمله‌ی دنی و دوتراکی‌ها می‌شوند، با اینکه انتظار می‌رود بران مثل همیشه کیسه‌ی طلایش را زیر بقلش بزند و از خطر فرار کند، اما او در ابتدا از جیمی می‌خواهد تا میدان نبرد را ترک کند و بعد خودش دست به کار می‌شود تا با ضدهوایی اژدهاکُش کایبرن حساب دروگون و سوارش را برسد. پس مرام و معرفت بران در چنین لحظات بغرنجی کاری کرد تا بیش از پیش برای سرنوشتش نگران شوم. مخصوصا با توجه به اینکه اگر یک نفر در این نبرد بیشتر از همه قابل‌کشتن بود خود بران بود.
    31b91eaa-4dd8-45af-956f-752069be6a65.jpg

    در آنسوی میدان دنریس و دروگون را داریم که خب، اگرچه احتمال مرگ دنی در این نقطه از داستان خیلی پایین است، اما دروگون چرا. در همین حین چه کسی را می‌توانید پیدا کنید که بعد از این همه هایپ، دلش برای کمی آتش‌بازی با اژدها تنگ نشده باشد؟ این در حالی بود که با اینکه یکی-دو اپیزود قبل از رونمایی ضدهوایی کایبرن اعلام ناامیدی کردیم، اما رونمایی واقعی آن در این اپیزود معنای دیگری داشت. استفاده از آن از فاصله‌ی کوتاهی روی یک جمجمه‌ی چند صد ساله چندان خطرناک به نظر نمی‌رسید، اما استفاده از آن در میدان نبرد و دیدن بُرد و قدرت آن ترس به دلم انداخت و کاری کرد تا واقعا باور کنم ظاهرا راستی‌راستی اختراع کایبرن توانایی منهدم کردن اژدها را دارد. پس همان‌طور که می‌بینید سازندگان از همه طرف ما را در منگنه گذاشته‌اند. هم دوست داریم سرسی شکست بخورد، هم دوست نداریم جیمی بمیرد. هم دوست داریم دروگون آتش‌بازی راه بیاندازد، هم دوست نداریم بران این وسط بسوزد. هم دوست داریم بران قدرت ضدهوایی کایبرن را به نمایش بگذارد، هم دوست نداریم دروگون این وسط آسیب ببیند. نمی‌دانم چرا، ولی در جریان این نبرد یاد بازی ایران و آرژانتین در جام جهانی افتادم. از یک طرف به هوای شکست دردناک ایران به تماشای بازی نشستیم، اما ناگهان ایران خیلی بهتر از چیزی که انتظار می‌رفت ظاهر شد. شخصا از یک طرف طرفدار آرژانتین و مسی بودم و مشکلی با شکست ایران نداشتم، اما بعد از دیدن بازی خوب ایران به وجد آمدم. حالا در اتفاقی نادر خودم را در موقعیتی پیدا کرده بودم که همزمان از ته دل برای پیروزی هر دو تیم دل توی دلم نبودم. حس عجیب و غریبی بود و «بازی تاج و تخت» در جریان نبرد پایانی‌ این اپیزود به این حس دست پیدا می‌کند.
    نمایی که دروگون از سمت چپ قالب وارد می‌شود و همه‌چیز را تا سمت راست قاب می‌سوزاند همچون یک تابلوی عتیقه‌ی فانتزی متحرک، خیره‌کننده است
    جدا از کیفیت بالای جلوه‌های ویژه، تعداد بدلکارهایی که به آتش کشیده شدند و تصویربرداری (نمایی که دروگون از سمت چپ قاب وارد می‌شود و همه‌چیز را تا سمت راست قاب می‌سوزاند همچون یک تابلوی عتیقه‌ی فانتزی متحرک، خیره‌کننده است)، دلیل اصلی رسیدن به چنین دستاوردی مت شکمن است. شکمن با حرکتی هوشمندانه تصمیم گرفته تا نبرد را نه از یک نقطه نظر، بلکه از چندین نقطه نظر به تصویر بکشد و ظاهر و شکل نبرد با توجه به نقطه‌ نظرها تغییر می‌کنند و حس خاص خودشان را داشته باشند. نماهایی که دنریس را سوار بر دروگون نشان می‌دهند، برخی از باشکوه‌ترین لحظات تاریخ سریال را رقم می‌زنند. درکاریس گفتن‌های دنی و ارابه‌هایی که یکی پس از دیگری منفجر می‌شوند و فراز و فرودهای او روی دریاچه‌‌ها در پیش‌زمینه‌ی صخره‌های دوردست که یادآور گرند کنیون هستند در یک کلام فک‌انداز هستند. در این لحظات دنریس به عنوان خفن‌ترین قهرمان سریال به تصویر کشیده می‌شود. در این لحظات دوست دارید که او همین‌طوری شیر آتش اژدهایش را باز نگه دارد و همه‌چیز را با شعله‌هایش شستشو بدهد.
    اما خب، شکمن به این نقطه نظر بسنده نمی‌کند، بلکه ما را در همین حین روی زمین هم می‌آورد و آتش‌بازی دروگون را از زاویه‌ی دیدن لنیسترها هم به تصویر می‌کشد. در روی زمین نماهای خیره‌کننده‌ی پرواز اژدها در آسمان جای خودشان را به درگیری‌ خونین و سوزانی می‌دهند؛ به‌طوری که انگار کانال تلویزیون را از یک فیلم فانتزی به یک فیلم ترسناک عوض کرده باشیم. شکمن حتی با الهام از روی سر مشقِ کاری که میگل ساپوچنیک در «نبرد حرامزاد‌ه‌ها» انجام داده بود، یک پلان‌سکانس برای بران کنار گذاشته است که روی سراسیمگی و سردرگمی او وسط جنگ تمرکز می‌کند. خلاصه نماهای مربوط به ارتش لنیسترها حاوی اتمسفری است که حس ترسناکِ قرار گرفتن زیر رگبار آتش یک جنگنده‌ی اف ۱۴ قرون وسطایی را به بهترین شکل ممکن منتقل می‌کند. از یک سو با به نظاره نشستن تبدیل شدن دشتی زیبا به جهنمی سیاه که از شدت دود و خاکستر چشم چشم را نمی‌بیند هیجان‌زده هستیم و از طرف دیگر با جیمی همراه می‌شویم که باید تصاویرِ جزغاله شدن و پودر شدنِ سربازانش با وزش باد را تحمل کند. سریال با حس همدردی‌پذیری تماشاگران بازی می‌کند. دنریس در آن واحد قهرمان و شرور است و دروگون در آن واحد نجات‌دهنده و ویرانگر. از همه خفن‌تر این است که داستان در این نبرد شاه‌کش را در مقابل دختر شاه دیوانه قرار می‌دهد. جیمی لنیستر شاید به خاطر کشتنِ شاهش بدنام شده باشد، اما او با این کارش انسان‌های زیادی را نجات داد. او جلوی جزغاله شدن مردم قدمگاه پادشاه را گرفت و یک عمر ننگ نابحقِ شاه‌کش بودن را به جان خرید و تحمل کرد و حالا تصور کنید او در نبرد پایانی این اپیزود خود را در مقابل صحنه‌ای در می‌یابد که سال‌ها پیش جلوی وقوع آن را گرفته بود: جزغاله شدن آدم‌ها توسط یک تارگرین. پس از نگاه جیمی، دنریس به معنای واقعی کلمه به عنوان دختر بی‌رحم شاه دیوانه دیده می‌شود که او باید به هر ترتیبی که شده جلوی او را بگیرد. پس تعجبی هم ندارد که به‌طرز قهرمانانه‌ای به سمت مرگ می‌تازد. اما در مقابل ما می‌دانیم که دنی از حمله به شهر امتناع کرده تا در میدان نبرد با دشمن روبه‌رو شود و از تعداد تلفات و آسیب‌های جانبی بکاهد. نتیجه این است که ما می‌مانیم و قلبی در دهان‌مان.

    db0e7ab7-0cec-4691-ac85-3a659a5feab7.jpg

    اما خودِ نبرد یک طرف، عواقب آن هم یک طرف. یکی از حقایقی که تا اینجای فصل نادیده گرفته می‌شد این بود که دنی و لنیسترها تاکنون رو در روی یکدیگر قرار نگرفته بودند. آنها فقط اسم یکدیگر را شنیده بودند و لنیسترها هم تاکنون شخصا با خود شخص دنریس تارگرین روبه‌رو نشده بودند و با هم‌پیمانانش درگیر شده بودند. اتفاقا این یکی از چیزهایی بود که باعث شد وحشت جیمی و بران از شنیدن غرش اژدها با قدرت بیشتری احساس شود و احتمالا بازماندگان لنیستری این نبرد از جمله خودِ جیمی به پایتختی‌ها خبر می‌دهند که یک اژدها چه بلایی سر ارتششان آورد. در همین حین خبر تاثیر ضدهوایی کایبرن هم به سرسی خواهد رسید و دنی هم احتمالا بعد از بازگشت به خانه از اینکه لنیسترها وسیله‌ای برای آسیب زدن و کشتن اژدها دارند شوکه خواهد شد. این موضوع احتمالا نحوه نبرد دنی و لنیسترها را از اینجا به بعد متحول خواهد کرد. حالا دنی می‌داند که نمی‌تواند همین‌طوری با اژدها وارد میدان نبرد شود و همچنین نمی‌داند که لنیستری‌ها چندتا از این ضدهوایی‌ها دارند و احتمالا حتی اگر دنی بخواهد قدمگاه پادشاه را به آتش بکشد هم از حالا به بعد فقط ترساندن مردم تنها چیزی که جلویش را می‌گیرد نخواهد بود. در همین حین باید دید لنیستری‌ها چگونه از ضدهوایی‌های ارزشمندشان استفاده خواهند کرد. آیا آنها این ضدهوایی‌ها را وارد مرحله‌ی تولید گسترده کرده و در جای‌جای قدمگاه پادشاه جایگذاری می‌کنند یا قابلیت‌های آن را ارتقا می‌دهند؟
    عواقب جنگ در سطح شخصیت‌ها هم قابل‌بررسی است. جیمی در پیروی از جنگ‌خواهی‌های سرسی، جزغاله شدن سربازانش بدون اینکه کاری از دستش بربیاید را به چشم دید. حالا سوال این است که او چگونه به این ضایعه‌های روانی واکنش نشان خواهد داد. آیا این نبرد باعث می‌شود تا بالاخره علیه جنگ‌خواهی‌های سرسی ایستادگی کند یا باعث می‌شود تا با اراده‌‌ی قوی‌تری برای انتقام تلاش کند؟ این در حالی است که شاید طلاها به قدمگاه پادشاه منتقل شده باشند، اما ارابه‌های غله همه توسط آتش دروگون نابود شدند. دنی شاید با عدم حمله به پایتخت نمی‌خواست مردم را بترساند، اما در حالی که قدمگاه پادشاه در وضعیت اضطراری کمبود غذا به سر می‌برد، عدم رسیدن غله‌ها به پایتخت می‌تواند به هرچه وخیم‌تر شدن شرایط آنها منجر شده و حتی سرسی می‌تواند با پروپاگاندای قوی‌اش اعلام کند که دختر شاه دیوانه غذای مردم را با اژدهایش سوزانده است تا آنها را گرسنگی بدهد. در همین حین باید دید آیا حالا که دنریس قدرت واقعی‌اش را نشان داده، آیا بانک آهنین به سمت مخالف متمایل می‌شود یا برای بقای اقتصادی خودش هم که شده جیب‌هایش را هرچه زودتر برای کمک به تجهیز کردنِ سرسی شل می‌کند.
    شما درباره‌ی اتفاقات این اپیزود چه فکر می‌کنید؟ دوست داشتید آتش دروگون لنیستری‌ها را بسوزاند یا کمان کایبرن، دنریس را سرنگون کند؟ یا شاید هم مثل من اصلا دوست نداشتید یکی از این دو را انتخاب کنید؟
    [BCOLOR=rgb(238, 45, 88)]
    منبع
    [/BCOLOR] زومجی
     

    Behtina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/08
    ارسالی ها
    22,523
    امتیاز واکنش
    65,135
    امتیاز
    1,290
    نقد سریال Game of Thrones: قسمت پنجم، فصل هفتم
    در جدیدترین اپیزود سریال Game of Thrones متوجه می‌شویم که سیتادل ۱۵ هزار و ۷۸۲تا پله دارد! همراه نقد زومجی باشید.
    اپیزود پنجم این فصل «بازی تاج و تخت» که «ایست‌‌واچ» نام دارد، اپیزود بی‌‌عیب و نقصی نیست و دوباره با اپیزودی طرفیم که از سرعت دیوانه‌وار سریال در این فصل ضربه می‌خورد، اما روی هم رفته خیلی از تماشای آن لـ*ـذت بردم. «ایست‌واچ» اگرچه یکی از آن اپیزودهای مقدمه‌چین سریال است، اما سریال Game of Thrones حالا طوری برای هرچه سریع‌تر رسیدن به ایستگاه آخر شتاب گرفته است که دیگر اپیزودهای مقدمه‌چین به معنای کند شدن ریتم داستانگویی برای کاشتن دانه‌ها و صبر کردن برای برداشت آنها در اپیزودهای بعدی نیست، بلکه همه‌چیز در همان اپیزود کاشته و برداشت می‌شود. قبل از اینکه به گله‌هایم برسم، بگذارید از مهم‌ترین چیزی که درباره‌ی این اپیزود دوست داشتم شروع کنم: گردهمایی «هفت دلاور»گونه‌ی دار و دسته‌ی جان اسنو برای زدن به دل سرمای آنسوی دیوار. «ایست‌واچ» از فرمت داستانگویی کلاسیک فیلم‌هایی مثل «هفت سامورایی» بهره می‌برد که حول و حوش جمع‌آوری یک تیم از جنگجویانی با ویژگی‌های مختلف، انگیزه‌های متفاوت و خصومت‌های گوناگون نسبت به یکدیگر می‌چرخد و راستش را بخواهید این اتفاق یکی از موردانتظارترین اتفاقاتی بود که می‌خواستم بالاخره در «بازی تاج و تخت» ببینیم. «بازی تاج و تخت» همیشه داستانی بوده که یکی از بزرگ‌ترین صفات توصیف‌کننده‌اش «انزوا» بوده است. سریال درباره‌ی مویرگ‌هایی بوده که در سرتاسر بدن وستروس جریان دارند و هرکدام مسیر و مقصد خاص خودشان را داشته‌اند. سریال با خط‌های داستانی جداگانه و شخصیت‌های جداافتاده‌اش شناخته می‌شده است که به ندرت راهشان به یکدیگر می‌افتاد و اگر هم می‌افتاد، حداکثر دو-سه نفر با یکدیگر هم‌گروه می‌شدند و این هم‌گروهی معمولا زیاد دوام نمی‌آورد. همیشه چیزی وجود داشت تا وقتی کاراکترها کمی به یکدیگر عادت می‌کنند، همچون چاقویی بزرگ سر برسد و رابـ ـطه‌ی آنها را با بی‌رحمی قطع کند.
    مقالات مرتبط

    • نقد سریال Game of Thrones: قسمت چهارم، فصل هفتم
    اما همین که داریم که به پایان داستان نزدیک می‌شویم به این معنی بود که بالاخره باید شاهد هم‌گروه شدن کاراکترها باشیم. بالاخره الان به جایی رسیده‌ایم که نمایندگان یخ و آتش با هم دیدار کرده‌اند، پس دیدار و همکاری کاراکترهای معروف بیشتری از دنیای سریال چندان دور از انتظار نیست. پس اگرچه خط‌های داستانی منزوی یکی از ویژگی‌های معرفِ «بازی تاج و تخت» بوده است، اما «منزوی»‌بودن این خط‌های داستانی یک دلیلی داشته است: هدف پرداخت کاراکترها در انزوا بوده است تا وقتی آنها با یکدیگر ترکیب شدند، شاهد گروهی از شخصیت‌های پخته و پیچیده‌ای باشیم که هرکدام تاریخچه‌ی غنی‌ای با یکدیگر دارند و از انگیزه‌ها و نگرانی‌ها و درگیری‌های قابل‌لمسی بهره می‌برند که شیمی آنها را به یک آتش‌بازی دیدنی تبدیل می‌کند. بنابراین همیشه از اول سریال تاکنون در انتظار این بوده‌ام که ببینیم گردهمایی قهرمانانِ شکسته و آشفته‌ی سریال در کنار هم به چه نتیجه‌‌ای ختم می‌شود و بزرگ‌ترین وظیفه‌ی «ایست‌واچ» این است که چنین درخواستی را به حقیقت تبدیل کند. ظاهرا جان اسنو برای متقاعد کردنِ سرسی درباره‌ی حمله‌ی وایت‌واکرها و ارتش مردگان می‌خواهد به آنسوی دیوار برود و با خود مدرک بیاورد. ماموریتی که تا قبل از این اپیزود وجود نداشت و تا پایان این اپیزود نه تنها این تیم تجسس شکل می‌گیرد، بلکه آنها به آنسوی دیوار هم قدم می‌گذارند. «ایست‌واچ» از لحاظ ساختار داستانگویی خیلی شبیه به آن دسته از اپیزودهای استراتژی‌محورِ «بازی تاج و تخت» است. همان اپیزودهایی که قبل و بعد از جنگ‌های بزرگ قرار دارند و وظیفه‌شان نشان دادن کاراکترها در حال کشیدن نقشه‌ها و استراتژی‌های جدید است.
    47a99672-86a7-4fa6-92bb-19badcf88124.jpg

    اما تفاوت «ایست‌واچ» با آن اپیزودها این است که هرکدام از کاراکترها در حال نقشی‌کشی‌های خاص خودش نیست. بلکه هم‌اکنون به نقطه‌ای از داستان رسیده‌ایم که به جای نقشه‌‌های مختلف، با یک نقشه‌ی بزرگ طرفیم که همه‌ی کاراکترها درگیرش هستند. به جای چندین خط داستانی، یک خط داستانی وجود دارد که همه روی محور آن حرکت می‌کنند. قبلا اپیزودهای استراتژی‌محور چندین خط داستانی را به سوی چندین نقطه‌ی اوج مختلف مقدمه‌چینی می‌کردند، اما در این اپیزود همه‌ی مهره‌های شطرنج روی یک میز، روی یک قاره در حرکت هستند که یک تاثیر بزرگ در برخواهد داشت. بنابراین نتیجه به حس و حالی منجر شده است که قبلا نمونه‌اش را در «بازی تاج و تخت» به ندرت دیده بودیم. یا اصلا ندیده بودیم. اینکه همه‌ی شخصیت‌های ریز و درشت سریال به‌طور مستقیم و غیرمستقیم در ارتباط با یکدیگر هستند، حس هیجان‌انگیزی دارد که احتمالا در ادامه‌ی سریال بیشتر خواهد شد و باید بهش عادت کنیم. اما سریال برای رسیدن به گردهمایی هیجان‌انگیز جان اسنو و یارانش در پایان این اپیزود، مشکلات منطقی متعددی را باید به جان بخرد. مشکلاتی که شاید از آغاز فصل هفتم با قدرت به روتین سریال تبدیل شده باشد، اما از آنجایی که در مغایرت با دی‌ان‌ای «بازی تاج و تخت» و چیزهایی که ما از ابتدا به خاطرشان عاشق این سریال شدیم قرار می‌گیرد، غیرقابل‌چشم‌پوشی نیستند.
    مسئله این است که الان هیچ دلیلی برای زدن به آب و آتش جهت مدرک جور کردن برای سرسی وجود ندارد
    مثلا «ایست‌واچ» در حالی آغاز می‌شود که جیمی و بران صحیح و سالم چند صد متر دورتر از میدان جنگ در ساحل دریاچه بالا می‌آیند. درست برخلاف چیزی که ما در طول یک هفته‌ی گذشته بین خودمان گمانه‌زنی می‌کردیم. اپیزود قبل با یک کلیف‌هنگر به پایان رسید. با تصویری از جیمی که توسط زره سنگینش در حال کشیده شدن به اعماق دریاچه بود و کاری به جز دراز کردن دستش به سوی سطح آب، به امید چنگ انداختن به چیزی یا کسی از دستش بر نمی‌آمد. سازندگان آن اپیزود را طوری به پایان رساندند که با خودمان گفتیم خدا را شکر که جیمی توسط آتش دروگون خاکستر نشده است، اما هنوز خطر کاملا رفع نشده بود. هنوز احتمال غرق شدن او وجود داشت. بنابراین یک هفته در حال گمانه‌زنی بودیم که آیا جیمی می‌تواند بعد از آتش، از آب هم جان سالم به در ببرد یا نه. قضیه به حدی فراگیر و مهم شده بود که متخصصان زره هم درباره‌ی این موضوع اظهار نظر کردند. اما جوابی که در آغاز اپیزود این هفته دریافت می‌کنیم عمیقا ناامیدکننده است. جیمی و بران به‌طرز معجزه‌آسایی از زیر آب بیرون می‌آیند و همه‌چیز به خوبی و خوشی تمام می‌شود. آره، احتمال اینکه ما الکی همه‌چیز را گنده کرده باشیم وجود دارد، اما یادمان نرود که سازندگان هم آن اپیزود را با کلیف‌هنگر به پایان رساندند. آنها با تصویر نهایی فرو رفتنِ جیمی در اعماق دریاچه این توهم را ایجاد کردند که احتمال غرق شدن او وجود دارد. پس طبیعتا باید اپیزود بعد را با اشاره به این موضوع آغاز کنند. اما در عوض آن را نادیده می‌گیرند. به پایان رساندن اپیزود با کلیف‌هنگر خیلی آسان است و ابزار خوبی برای مجبور کردن تماشاگران برای صحبت درباره‌ی سریال است؛ کافی است نگاهی به فصل‌های اخیر «مردگان متحرک» بیاندازید تا با کلکسیونی از کلیف‌هنگرهای مختلف روبه‌رو شوید، اما به شرطی که این کلیف‌هنگرها را در آغاز اپیزود بعد فراموش نکنید. شاید امثال «مردگان متحرک» به استفاده‌ی اشتباه و غیراصولی از این ابزار عادت کرده باشند، اما انتظار نداشتم چنین حرکتی را در «بازی تاج و تخت» ببینم.
    9f3a9570-8cf1-4466-90a4-cbdbf6422951.jpg

    دیگر اتفاق غیرمنطقی این اپیزود که از مطرح شدن آن شاخ در آوردم، هدف ماموریتِ گروه هفت سامورایی جان اسنو است: گرفتن یک زامبی و منتقل کردن آن به جنوب برای اثبات واقعی بودن ارتش مردگان به سرسی. نمی‌دانم شاید اگر وقت بیشتری صرف بررسی این ماموریت از زوایا مختلف می‌شد، می‌توانستم آن را درک کنم، اما کاراکترها در عرض چند دقیقه تصمیم به انجام یکی از دیوانه‌وارترین کارهایی می‌گیرند که در تاریخ سریال دیده‌ایم؛ آن هم سریالی که معمولا کاراکترهایش خیلی عاقل‌تر از این حرف‌ها هستند و آن هم سریالی که کارهای دیوانه‌وار در آن معمولا نه تنها نتیجه نمی‌دهند، بلکه عواقب بدی در پی دارند. از یک طرف این ماموریت با توجه به وضعیت آدم‌های وستروس کمی قابل‌هضم است. شاید این ماموریت باید دیوانه‌وار باشد. شاید این ماموریت می‌خواهد بهمان نشان دهد آدم‌های وستروس طوری سرشان را در رابـ ـطه با خط واقعی وایت‌واکرها مثل کپک زیر برف کرده‌اند که یک عده‌ای باید دست به چنین ماموریت دیوانه‌واری برای اثبات آن به آنها بزنند. اما از طرف دیگر جان اسنو از طریق این ماموریت نمی‌خواهد وجود وایت‌واکرها را به مردم عادی ثابت کند، بلکه می‌خواهد مدرکی برای سرسی بیاورد. و جان اسنو و دیگران باید خوب سرسی را بشناسند. باید بدانند که نمی‌توانند به سرسی اعتماد کنند. بالاخره داریم درباره‌ی کسی حرف می‌زنیم که برای حفظ جایگاه و قدرتش حاضر به کشتن و ترکاندن هر چیزی که سر راهش قرار می‌گیرد می‌شود. پس از کجا معلوم که سرسی با دیدن این مدرک، دبه نکند و زیر همه‌چیز نزند. بگذارید رو راست باشیم: امکان ندارد سرسی راضی به پایان دادن جنگ و قرض دادن نیروهایش برای مبارزه با وایت‌واکرها شود. ناسلامتی بادی‌گاردِ شخصی خود سرسی یک هیولای فرانکنشتاین است که از مرگ بازگشته و اگر سرسی قرار باشد به زنده شدن مردگان باور داشته باشد، باید همین الانش بدون مدرک آن را باور کند.
    این در حالی است که درباره‌ی خود این ماموریت هم سوال و شک و تردید وجود دارد. آخرین‌باری که جان اسنو با شاه شب و ارتش مردگانش در هاردهوم روبه‌رو شد، به زور و زحمت توانست جان سالم به در ببرد. ما وقتی درباره‌ی شاه شب صحبت می‌کنیم، منظورمان واکرهای بی‌خاصیتِ «مردگان متحرک» که به سادگی می‌توان از محاصره‌شان فرار کرد یا هزاران نفر از آنها را از بین برد نیست، بلکه داریم درباره‌ی ارتشی از زامبی‌های وحشی و بی‌کله‌ای حرف می‌زنیم که تمامشان مدال طلای دوی صد متر المپیک دارند! این در حالی است که هم‌اکنون جان اسنو، پادشاه شمال است و مردمش به او نیاز دارند و نظم و بقای تشکیلاتی که راه انداخته به وجود او بستگی دارد. پس جان اسنو چطوری این‌قدر راحت تصمیم می‌گیرد تا دستی دستی به آنسوی دیوار قدم بگذارد تا یکی از زامبی‌های شاه شب را از او بدزد؟ مخصوصا حالا که ارتش شاه شب خیلی بزرگ‌تر از زمانِ هاردهوم شده است. حالا گیریم جان اسنو با موفقیت این زامبی را هم گیر می‌آورد، از کجا معلوم که این زامبی تا رسیدن به پیشگاهِ سرسی زامبی باقی بماند و ارتباطش با شاه شب قطع نشود؟ کاری که جان اسنو و تیم هفت سامورایی‌اش می‌خواهند انجام دهند واقعا تصمیمی نیست که این‌قدر سرسری اتخاد شده و وارد مرحله‌ی اجرا شود، اما سریال آن‌قدر شتاب‌زده است که تمام این سوالات را نادیده می‌گیرد و سعی می‌کند هرچه زودتر به بخش هیجان‌انگیز ماجرا برسد. چون بالاخره تماشای هفت‌تا از قهرمانان سریال در حال قدم گذاشتن به قلمروی شاه شب برای قاپیدن یکی از زامبی‌هایش خیلی خفن است. مشکل این روزهای «بازی تاج و تخت» هم همین است: ترجیح دادن کار خفن، به کار درست!

    a6e99ff6-692e-4eb6-8d2f-18fe7cdf5c3b.jpg

    مسئله این است که الان هیچ دلیلی برای زدن به آب و آتش جهت مدرک جور کردن برای سرسی وجود ندارد. سرسی بخش قابل‌توجه‌ای از ارتشش را بعد از حمله‌ی دنریس و دروگون از دست داده است. او هیچ تهدید بزرگی محسوب نمی‌شود. دنی به راحتی می‌تواند با اژدهایش روی ردکیپ فرود بیاید و پس از سوزاندن چندتا از نگهبانان سرسی، قدمگاه پادشاه را به تصاحب خودش در بیاورد. اگر مقاله‌ی نیاکان دنریس تارگرین چگونه وستروس را فتح کردند؟ را خوانده باشید، می‌دانید که اگان تارگرین و خواهرانش هم تمام هفت پادشاهی را از طریق خون و خونریزی و آتش‌بازی تصرف نکردند، بلکه آنها بعضی‌وقت‌ها با اژدهایشان در حیاط قلعه‌ها فرود می‌آمدند و با ترساندن صاحب قلعه، به هدفشان می‌رسیدند. سریال در رابـ ـطه با حمله‌ی دنریس به قدمگاه پادشاه الکی قضیه را پیچیده جلوه می‌دهد. سریال طوری حرف می‌زند که انگار اگر دنی به قدمگاه پادشاه حمله کند، باید قدمگاه پادشاه را به‌طور کاملا به خاکستر تبدیل کند و از این طریق یک پیچیدگی اخلاقی برای دنی به وجود آورده است و مدام از این می‌گوید که دنی برای اینکه به کسی مثل شاه دیوانه تبدیل نشود، نباید با اژدهاش به قدمگاه پادشاه حمله کند. اما حقیقت این است که این یک پیچیدگی اخلاقی بی‌معنی و غیرمنطقی است که واقعیت ندارد. در حقیقت دنی هیچ دلیلی برای پرواز نکردن با دروگون و فرود آمدن روی ردکیپ و کشتن نگهبانان سرسی و تصاحب تخت آهنین به همین سادگی ندارد. بالاخره شاید دنی قصد دارد تلفات جنگ را تا حد ممکن پایین بیاورد، اما در پایان اپیزود قبل دیدیم که نمی‌توان جلوی تلفات جنگ را گرفت. اتفاقا اگر دنی به جای روبه‌رو شدن با لنیستری‌ها در میدان نبرد، یکراست با دروگون به ردکیپ حمله می‌کرد و سرسی را همان‌جا می‌کشت، احتمال اینکه جنگ زودتر تمام می‌شد و این همه سرباز لنیستری در میدان نبرد جزغاله نمی‌شدند بالاتر هم می‌رفت. پس شخصا هیچ دلیل منطقی‌ای برای اینکه جان اسنو و یارانش برای قاپیدن یک زامبی به دل قلمروی شاه شب بزنند پیدا نمی‌کنم. به جز اینکه سازندگان فکر می‌کنند این داستان هیجان‌انگیزتری خواهد بود و همان چیزی است که طرفداران دوست دارند ببینند. پس حاضرند منطق دنیا و خلاقیت داستانگویی را برای سر ذوق آوردن طرفداران از دیدن گردهمایی قهرمانان‌شان برای دیدار با شاه شب فدا کنند.
    مشکل این روزهای «بازی تاج و تخت» هم همین است: ترجیح دادنِ کار خفن، به کار درست!
    اما همه‌چیز درباره‌ی شتاب‌زدگی فصل هفتم، مخصوصا این اپیزود به اینها خلاصه نمی‌شود. یکی از چیزهایی که بر اثر ریتم سریع داستانگویی نادیده گرفته می‌شود عواقب تصمیمات کاراکترهاست. چیزی که اتفاقا یکی از بزرگ‌ترین ویژگی‌های معرف «بازی تاج و تخت» هم بوده است. سریال همیشه درباره‌ی تصمیمات کاراکترها و عواقب بزرگ و پیچیده‌ی آنها بوده است. از ازدواج نکردن راب استارک با دختر فری گرفته تا عدالت‌خواهی اوبرین مارتل بالای بدن بی‌حرکتِ کوه که به مرگش انجامید تا تصمیم ند استارک برای انجام کار درست و شرافتمندانه که به قطع شدن سرش منجر شد و بگومگوی ساده‌ی جیمی با دستگیرکننده‌اش که به قطع شدن دستِ شمشیرزنی‌اش منتهی شد. فهرست تصمیمات اشتباه کاراکترها و عواقب سنگینی که باید تحمل می‌کردند همین‌طوری ادامه دارد. همین موضوع باعث شده تا هیچکدام از تصمیمات کاراکترها را سرسری نگیریم. بلکه آنها را جدی بگیریم. چون می‌دانیم آنها بدون نتایج خاص خودشان نیستند. جیمی لنیستر در پایان اپیزود قبل تصمیم بزرگی گرفت: او نیزه را برداشت و به سوی دنریس تاخت تا او را بکشد و جنگ را به خیال خودش پایان بدهد. اما دروگون بین او و مادرش قرار گرفت و بران سر بزنگاه از راه رسید و جیمی را از جزغاله شدن نجات داد. اما همان‌طور که بالاتر هم گفتم، این اپیزود در حالی آغاز می‌شود که سریال عواقب سنگین این تصمیم را نادیده می‌گیرد. همین می‌شود که این اپیزود را در حالی شروع می‌کنیم که انگار هیچ اتفاقی در پایان اپیزود قبل نیافتاده بود. در عوض اگر جیمی حداقل به عنوان اسیر جنگی دستگیر می‌شد، می‌توانستیم شاهد اتفاقات جالبی باشیم. نه تنها اسیر شدن جیمی با وجود تیریون به عنوانِ دستِ ملکه قابل‌توجه است، بلکه جان اسنو هم برای مجبور کردن سرسی برای باور کردن ارتش مردگان لازم نبود به آنسوی دیوار سفر کند، بلکه می‌توانست از جیمی به عنوان وسیله‌ای برای مذاکره استفاده کند. در عوض الان بدون اینکه تحول بزرگی در جایگاه و موقعیت شخصیت جیمی ایجاد شود، او پیش سرسی بازگشته است. انگار نه انگار که شاهد چنان جنگ پرهرج و مرج و دیوانه‌واری بودیم و انگار نه انگار که جیمی چنان تصمیم بزرگی برای کشتن دنی گرفته بود و تا لبه‌ی مرگ پیش رفت.
    2e4a846c-e19f-4a69-9317-a67302af97a9.jpg

    مشکل بعدی که شتاب‌زدگی این اپیزود در پی داشت، سرسری گرفتن شدنِ برخی سکانس‌های موردانتظار بود. مثلا دیدار اشک‌آور و مخفیانه‌ی تیریون با جیمی به جای اینکه به سکانسی در سطحی عمیق‌تر تبدیل شود، به سکانس کوتاه و فراموش‌شدنی‌ای برای یک سری توضیحات داستانی نزول کرد. بازگشت پیروزمندانه‌ی جورا پیش کالیسی به جای اینکه به لحظات قدرتمندی تبدیل شود، خیلی استاندارد بود. جورا و کالیسی همیشه رابـ ـطه‌ی عمیقی با یکدیگر داشته‌اند. از علاقه‌ی کالیسی به جورا به عنوان شوالیه‌‌ای که در بدترین لحظات زندگی‌اش همراهش بوده است تا عشق بی‌جواب جورا به کالیسی که همیشه برای او حکم انگیزه‌ی قدرتمندی برای خدمت کردن در رکاب مادر اژدها بوده است، اما سریال آن‌قدر درگیر پی‌ریزی نقشه‌ی جان اسنو برای سفر به آنسوی دیوار است که وقت پیدا نمی‌کند تا این دو نفر را کنار هم بنشاند و صحنه‌ای درخور سابقه‌ی غنی آنها برایشان ترتیب ببیند. در عوض جورا هنوز نیامده باید بار و بندیلش را برای رفتن با جان اسنو ببندد. چنین چیزی درباره‌ی داووس و گندری، حرامزاده‌ی رابرت براتیون هم صدق می‌کند. البته که گندری به قول خودش دنبال فرصتی برای خلاص شدن از آهنگری برای لنیسترها بوده است، اما اینکه بلافاصله تصمیم بگیرد با گروهی آدم‌های باحال برای سفر به آنسوی دیوار برای منتقل کردن یک زامبی به جنوب و متقاعد کردن سرسی همراه شود هم خیلی غیرطبیعی است.
    دنریس طوری حرف می‌زند که انگار به آنها حق انتخاب داده است. اما انتخاب بین زانو زدن و اعدام شدن توسط آتش اژدها، حق انتخاب نیست!
    این در حالی است که سریال در این اپیزود در زمینه‌ی تله‌پورت کردن کاراکترها روی دست اپیزودهای قبلی بلند می‌شود. حداقل بین سفر جان اسنو از وینترفل به درگن‌استون، یک اپیزود فاصله وجود داشت. اما حالا کاراکترها در این سکانس سوار قایق می‌شوند و دو سکانس بعد در ایست‌واچ کنار دریا پیاده می‌شوند. عده‌ای ممکن است با این مشکل کنار آمده باشند و سرعت داستانگویی را به رعایت منطق داستانگویی ترجیح بدهند، اما شخصا نمی‌توانم. اگرچه هنوز «بازی تاج و تخت» آن‌قدر سریال با حساب و کتابی است که این موضوع جلوی لـ*ـذت بردنم از آن را نمی‌گیرد، اما این حقیقت را هم نمی‌توانم فراموش کنم که سازندگان با این کارشان دارند یکی از مهم‌ترین خصوصیات «بازی تاج و تخت» را که جغرافیا است، زیر پا می‌گذارند. شما را نمی‌دانم، اما شخصا به یاد می‌آورم روزهایی که «بازی تاج و تخت» وقت بسیاری را به نمایش پروسه‌ی انجام کارهای شخصیت‌هایش اختصاص می‌داد. اصلا این دقیقا چیزی بود که «بازی تاج و تخت» را در تضاد با دیگر فانتزی‌های شناخته‌شده‌‌ای مثل «اربـاب حلقه‌ها» قرار می‌داد. مثلا سریال در فصل اول وقت زیادی را به جستجوی ند استارک در اتفاقات مربوط به مرگ جان ارن و مشروعیت بچه‌های سرسی لنیستر اختصاص داد. یا در فصل دوم که تیریون به عنوان دست پادشاه انتخاب شده بود، وقت زیادی صرف نمایش او در حال سر در آوردن از سلسله مراتب قدرت و سیستم سیـاس*ـی قدمگاه پادشاه شده بود.
    اما چنین داستانگویی پرجزییاتی از این فصل رخت بسته است. تیریون و داووس خیلی راحت با قایق به ساحل قدمگاه پادشاه می‌آیند. آن هم در دورانی که در بحبوبحه‌ی جنگ به سر می‌بریم و انتظار می‌رود که دیده‌بانان و نگهبانان، دریاهای اطراف شهر را با دقت زیر نظر داشته باشند و هیچ‌وقت حرفی در این باره زده نمی‌شود که تیریون، به عنوان یکی از تحت‌تعقیب‌ترین و تابلوترین افراد در قدمگاه پادشاه چگونه توانسته با بران برای تنظیم کردن قرار مخفیانه‌شان با جیمی دیدار کند. سفر دریایی از درگن‌استون به ایست‌واچ در فصل زمستان، شاید یکی از مرگبارترین سفرهای ممکن باشد، اما سریال سر و ته آن را خیلی راحت هم می‌آورد. «بازی تاج و تخت» یک زمانی دشواری مسیری را که کاراکترها باید برای رسیدن به اهدافشان پشت سر می‌گذاشتند به تصویر می‌کشید، اما الان نادیده گرفتن آن باعث می‌شود که ما نتوانیم با تمام وجود از خود گذشتگی‌ها و درد و رنج‌هایی را که کاراکترها برای انجام ماموریت‌هایشان حس می‌کنند احساس کنیم. تازه، تله‌پورت کردن یک مشکل دیگر هم به وجود می‌آورد: عدم استفاده از مسیر سفر برای شخصیت‌پردازی و پرداخت رابـ ـطه‌ی کاراکترها. سریال می‌تواند کاراکترها را با نوشتن چهار خط دیالوگ بیشتر به یکدیگر نزدیک کند، اما تله‌پورت کردن کاراکترها باعث می‌شود سر و ته همراهی کاراکترهایی مثل تورموند، بریک دانداریون، توروس، سندور کلیگین، جورا، گندری و جان اسنو در عرض دو دقیقه هم بیاید. و همان‌طور که در نقد اپیزود سوم هم گفتم، این موضوع کاری می‌کند تا نتوانیم تهدید حمله‌ی قریب الوقوع وایت‌واکرها را جدی بگیریم. خبر نزدیک شدنِ وایت‌واکرها به ایست‌واچ زمانی که جان اسنو در درگن‌استون است به او می‌رسد و جان اسنو بعد از طی کردن مسیری طولانی از درگن‌استون به ایست‌واچ می‌رسد، در حالی که سریال طوری رفتار می‌کند که انگار وایت‌واکرها در تمام این مدت هیچ پیشرفتی نداشته‌اند و منتظر تشکیل گروه هفت سامورایی و آمدن آنها مانده‌اند. احساس می‌کنم وایت‌واکرها طبیعی حرکت نمی‌کنند، بلکه هروقت نویسندگان بخواهند به دیوار نزدیک می‌شوند و هر وقت نخواهند از حرکت می‌ایستند.

    2dd9d059-5694-4a23-abec-0b40c430e67d.jpg

    اما از این گله و شکایت‌ها که بگذریم، بیایید به اوایل این اپیزود و سکانس اعدام لرد رندل تارلی و پسرش دیکان توسط دنریس برگردیم. رندل تارلی همیشه به دنبال داشتن پسری شبیه به خودش بود و در اتفاقی جالب، پسرش دیکان آن‌قدر به خودش شبیه بود که راضی به زانو زدن نشد و همراه با پدرش سوخت تا نسل خاندان تارلی نابود شود و نهایتا سمول تارلی، همان پسری که او را به عنوان پسرش قبول نداشت به کسی تبدیل شود که خاندان تارلی را حفظ خواهد کرد. این صحنه اما بیشتر وسیله‌ا‌ی برای مورد امتحان قرار دادن طرز فکر تماشاگران در رابـ ـطه با دنریس بود. دنریس در این صحنه سربازان بازمانده‌ی لنیستری را جمع می‌کند و برای آنها درباره‌ی صلح و دوستی سخنرانی می‌کند. از اینکه من شبیه به سرسی لنیسترهای این دنیا نیستم و آمده‌ام که چرخی که ثروتمندان را بالاتر از فقرا نگه می‌دارد را از بین ببرم و از این جور حرف‌های زیبا. اما مسئله این است که او همین چند دقیقه پیش داشت با آتش اژدهایش هم‌رزمان این سربازان را خاکستر می‌کرد و الان هم در حالی دارد برای آنها درباره‌ی صلح و شبیه نبودن به سرسی لنیستر صحبت می‌کند که یک اژدهای گردن‌کلفت پشت سرش نشسته و هر چند دقیقه یک‌بار نعره می‌کشد. البته که ما تماشاگران می‌دانیم که دنریس تا آنجا که می‌تواند از اژدهایش استفاده نمی‌کند، اما این سربازان لنیستری که نمی‌دانند. آنها تنها چیزی که از دنریس تارگرین می‌دانند، تماشای جزغاله شدن هم‌رزمانشان توسط شلعه‌های اژدها بوده است. پس حرف‌های دنریس درباره‌ی صلح و اینکه چقدر دل‌رحم است باید از نگاه این سربازان بیچاره خنده‌دار به نظر برسند، فقط مشکل این است که آنها جرات خندیدن ندارند و مجبورند که جلوی او زانو بزنند.
    دنریس طوری حرف می‌زند که انگار به آنها حق انتخاب داده است. اما انتخاب بین زانو زدن و اعدام شدن توسط آتش اژدها، حق انتخاب نیست. نتیجه صحنه‌ای است که دنریس را پس از مدت‌ها در دیوانه‌وارترین شکلش به تصویر می‌کشد. بنابراین ممکن است عده‌ای او را با شاه دیوانه مقایسه کنند، اما این‌طور نیست. همان‌طور که دنی در صحنه‌ی بازگشت به درگن‌استون به جان اسنو می‌گوید، بعضی‌وقت‌ها باید «قدرت» را به نمایش گذاشت تا مردم بفهمند که «قدرت» دست چه کسی است. دنریس در این صحنه اما بیشتر اگان فاتح را به یاد می‌آورد. اگر شاه دیوانه کسی بود که از سوزاندن آدم‌ها لـ*ـذت می‌برد و به عنوان سرگرمی آدم‌ها را با آتش شکنجه می‌کرد، اگان فاتح کسی بود که فقط کسانی که جلوی او زانو نمی‌زدند را اعدام می‌کرد. با این حال اصلا از این طریق نمی‌خواهم کاری که دنی دارد می‌کند را توجیح کنم. خود سریال از طریق نشان دادن نقطه نظرِ تیریون که سعی می‌کند پادرمیانی بکند و جلوی کشت و کشتارهای بیشتری را بگیرد سعی می‌کند جلوه‌ی وحشتناک این نمایش قدرت را به تصویر بکشد، اما خب، حقیقت این است که در نظام قرون وسطایی، کشتن دشمنان به نحوی که برای دیگر دشمنان درس عبرت شود، اتفاقی عادی بوده است و سیاست خوبی برداشت می‌شده است. پس رندلی تارلی و دیکان راهی برای فرار از نسوختن ندارند. حداقل خبر خوب برای تیریون که نگران پاک شدن یک خاندان بزرگ دیگر از صفحه‌ی روزگار بود این است که آنها آخرین تارلی‌ها نبودند.

    45fcf0dc-b186-4c0f-a222-cff0eb799b41.jpg

    سم در این اپیزود دیگر به اینجایش می‌رسد. او حکم دانش آموزی را دارد که با هزار امید و آرزو برای رفتن به بهترین دانشگاه تلاش می‌کند و بالاخره وقتی پایش به دانشگاه موردعلاقه‌اش باز می‌شود متوجه می‌شود که دانشگاه چیزِ هیجان‌انگیزی که توی بوق و کرنا می‌کردند نیست و از طریق آن نمی‌تواند به چیزی که دوست دارد تبدیل شود و در رشته‌ای که آرزو دارد پیشرفت کند. متوجه می‌شود نظام آموزشی خیلی درب‌و‌داغان‌تر از چیزی که فکر می‌کرده است. در نتیجه تصمیم می‌گیرد تا بی‌خیال دانشگاه شود و استارتاپ خودش را راه‌اندازی بکند و حداقل از این طریق به جای آویزان کردن مدرکی بی‌خاصیت به دیوار اتاقش، به چیزی که می‌خواهد برسد و از طریق مبارزه با ارتش مردگان به درد دنیا بخورد. حتی استاد اعظم سم هم که نسبت به بقیه روشنفکرتر به نظر می‌رسد، باور دارد که ماجرای پسر فلجی که توسط کلاغ سه‌چشمش ارتش مردگان را دیده است، چیزی بیشتر از حقه‌ای از سوی دنریس تارگرین برای گول زدنِ نیروهای جنوبی برای خالی کردن جنوب نیست. بنابراین سم بالاخره تصمیم می‌گیرد به جای دست روی دست گذاشتن، از جای امنش در سیتادل بیرون بیاید و به سمت خطر که جبهه‌ی اول مبارزه با وایت‌واکرها است حرکت کند. اما فعلا نباید نگران جان سم و گیلی باشیم. چرا که نه تنها سمول احتمالا در پایان کشورگشایی‌های دنریس و شب طولانی جای پدرش را به عنوان لرد هورن‌هیل می‌گیرد، بلکه آنها هم‌اکنون به‌طرز ناخواسته‌ای اطلاعاتی دارند که خیلی به کار خواهد آمد.
    بله، سریال این هفته به‌طرز زیرزیرکانه‌ای فاش کرد که جان اسنو نه تنها «اسنو» و «استارک» نیست، بلکه یک «تارگرین» تمام‌عیار است. گیلی در حین خواندن یک کتاب قدیمی و به ظاهر بی‌خاصیت که شامل اطلاعاتی مثل تعداد پله‌های سیتادل و تغییرات گوارشی استاد مینور می‌شود، به‌طور تصادفی به یک تکه اطلاعات درباره‌ی یک مراسم «الغاء» یا همان طلاق خودمان برخورد می‌کند. ظاهرا استاد مینور طلاق شاهزاده ریگار را از زن قبلی‌اش گرفته و بعد او را در مراسم مخفیانه‌ای با یک نفر دیگر عقد کرده است. خب، جهت اطلاع باید بگویم شاهزاده ریگار، برادر بزرگ‌تر دنریس و پدر جان اسنو است. فصل پیش تایید شد که جان حاصل رابـ ـطه‌ی ریگار تارگرین و لیانا استارک، خواهر ند استارک بوده است. اگرچه راز والدین جان اسنو فاش شد، اما یک راز دیگر درباره‌ی آنها باقی ماند و آن هم این بود که آیا جان بچه‌ی مشروع آنهاست یا کماکان حرامزاده‌ است. چون یک شایعه وجود دارد که می‌گوید ریگار، لیانا را ربوده بوده و به برج لـ*ـذت منتقل کرده بوده است. اما حالا این تکه اطلاعات نه تنها تایید می‌کند که رابـ ـطه‌ی ریگار و لیانا مشروعیت داشته، بلکه جان اسنو رسما جان تارگرین است و از آنجایی که جان اسنو پسرِ بزرگ‌ترین وارث اریس دوم بوده است، ادعای بهتری نسبت به دنریس برای به دست آوردن تخت آهنین دارد. حالا اینکه این راز خفن چه نتایجی در بر خواهد داشت مربوط به یک بحث دیگر می‌شود. بالاخره آن‌قدر قضیه‌ی ارث و میراث در وستروس پیچیده است که احتمال نشستن جان اسنو روی تخت آهنین خیلی کم است، اما هرچه نباشد این موضوع حداقل به این معنی است که جان حالا رسما گواهینامه‌ی پایه یک راندن اژدها را به دست آورده است!

    7d4050e4-8f64-4379-a5d2-e2be3309d694.jpg

    در شمال اما آریا را داریم که به دلایلی سر فرمانروایی وینترفل با سانسا درگیر می‌شود. ولی سوال این است که چرا؟ چرا آیا باید سانسا را در این زمینه زیر سوال ببرد؟ این دو خواهر بعد از سال‌ها یکدیگر را پیدا کرده‌اند. بعد از سال‌ها سختی و درد کشیدن. به نظرم آریا کمی در تهمت زدن به سانسا سر پیچاندن جان زیاده‌روی کرد. بالاخره دیدیم که سانسا چگونه در مقابل تمام لردهای معترض طرف جان را گرفت و به آنها یادآور شد که جان هنوز پادشاه آنهاست. بنابراین فکر می‌کنم تلاش سازندگان برای به جان هم انداختن آریا و سانسا در این اپیزود در نیامده بود. اما سوال بهتر این است که چرا آریا در جریان زیر نظر گرفتنِ لیتل‌فینگر چهره‌اش را عوض نمی‌کند؟ داشتن قدرت تغییر چهره فقط به درد کشتن ‌آدم‌ها که نمی‌خورد، به درد این‌جور مواقع هم می‌خورد. پس اینکه آریا در هنگام چوب زدن زاغ سیاه لیتل‌فینگر توسط او دیده شد، بیشتر از اینکه به مهارت لیتل‌فینگر در حرفه‌ای‌بودن اشاره کند، به خاطر ضعف غیرمنطقی آریا در استفاده از تمام قابلیت‌های جادویی‌اش به عنوان یک قاتل بی‌چهره بود. اما حتما می‌پرسید قضیه‌ی تعقیب و گریز مخفیانه‌ی لیتل‌فینگر و آریا چه بود؟ خب، در اپیزود دوم همین فصل از زبان استاد ولکان شنیدیم که وینترفل بخش بایگانی خیلی خوبی دارد. یعنی استاد لووین یک کپی از تمام طومارها و نامه‌های فرستاده شده به وینترفل را نگه داشته است. اتفاقا لیتل‌فینگر در این صحنه حضور داشت و این موضوع را به خاطر سپرد. حالا او در این اپیزود نقشه ریخته تا از طریق یکی از همین نامه‌ها، بین خواهران استارکی دعوا بیاندازد. چه نامه‌ای؟ همان نامه‌ای که سرسی در فصل اول سانسا را مجبور می‌کند تا برای برادرش راب استارک بنویسد. سانسا در آن نامه برای راب نوشته بود که باید جنگ علیه پادشاهی را کنار بگذارد، به قدمگاه پادشاه بیاید و جلوی جافری زانو بزند. اما راب به این نامه عمل نکرد. او بلافاصله بعد از خواندن نامه‌ی سانسا، پرچم‌داران شمال را جمع کرد و علیه جافری اعلان جنگ کرد. اما مسئله این است که آریا هیچکدام از اینها را نمی‌داند. این در حالی است که آریا، سانسایی را به یاد می‌آورد که همیشه با او بدرفتاری می‌کرد. پس آریا بدون اینکه متوجه شود توسط لیتل‌فینگر به سمت این نامه هدایت می‌شود و هدف هم چیزی نیست جز شکرآب کردن رابـ ـطه‌ی این خواهران توسط او. چرا که لیتل‌فینگر می‌داند که هرچه رابـ ـطه‌ی خواهرانه‌ی آنها قوی‌تر شود، نفوذ او بر آنها نیز اکمرنگ‌تر می‌شود.
    سریال این هفته به‌طرز زیرزیرکانه‌ای فاش کرد که جان اسنو نه تنها «اسنو» و «استارک» نیست، بلکه یک «تارگرین» تمام‌عیار است!
    فقط سوال این است که آیا سانسا گول نیرنگِ لیتل‌فینگر را می‌خورد یا نه؟ سریال دارد طوری رفتار می‌کند که انگار باید منتظر جدایی افتادن بین خواهران استارکی باشیم، اما شاید این تو بمیری از آن تو بمیری‌ها نباشد. لیتل‌فینگر باور دارد هیچ زنی از نیرنگ‌های او در امان نخواهد بود. او در شناسایی نیاز آدم‌ها و بعد نزدیک شدن به آنها از طریق فراهم کردن آن نیازها حرفه‌ای است. سانسا نیز هم‌اکنون دارد همان چیزی را بروز می‌دهد که در قدمگاه پادشاه نشان می‌دهد. او دارد خودش را به عنوان زن وحشت‌زده‌ای نشان می‌دهد که برای در امان بودن هر کاری خواهد کرد. حتی درگیر شدن با خواهرش. اما چه می‌شود اگر سانسا فقط در حال تله پهن کردن برای لیتل‌فینگر باشد. چه می‌شود اگر سانسا فقط برای گول زدن لیتل‌فینگر در حال وحشت‌زده نشان دادن خودش باشد. چیزی که لیتل‌فینگر در رابـ ـطه با قربانی جدیدش نمی‌داند این است که او کنار او رشد کرده است. سانسا از طریق دیدن نتیجه‌ی نیرنگ‌های لیتل‌فینگر بر آدم‌های دور و اطرافش در مقابل نیرنگ‌های او ایمن و ضدضربه شده است. فکر می‌کنم اینکه سانسا در نهایت به چیزی که به سقوط لیتل‌فینگر می‌انجامد تبدیل شود از لحاظ داستانگویی بهترین اتفاقی است که می‌تواند بیافتد. استاد حقه‌بازی مثل بیلیش توسط همان کسی که راه و روش نیرنگ را بهش یاد می‌داد سقوط می‌کند و سانسا هم بالاخره موفق به شکست دادن لیتل‌فینگری می‌شود که همیشه نماد خصوصیتِ آدم‌خوار سیستم بوده است. همان سیستمی که مثل خوره به جان سانسا افتاده بوده و خانواده‌اش را نابوده کرده است. خلاصه خواستم بگویم بیایید فعلا سانسا را در نبرد علیه لیتل‌فینگر دست‌کم نگیریم.
    7a28cfbb-9918-4508-8532-0146cb4a2497.jpg

    در بازگشت به ماجرای سفر جان اسنو و دیگران به آنسوی دیوار باید بگویم که سریال دارد احتمال همکاری سرسی با دنریس و جان اسنو برای مبارزه با وایت‌واکرها را به وجود می‌آورد، اما شخصا فکر می‌کنم که چنین اتفاقی هیچ‌وقت رخ نمی‌دهد. اما این وسط انتظار دارم که سریال در دو اپیزود آینده دست به حرکتی کاملا غافلگیرکننده بزند. چون راستش سریال تا اینجای فصل اگرچه از لحاظ سرعت داستانگویی و پیشبرد کاراکترها غافلگیرکننده ظاهر شده است، اما نتایج تمام این داستان‌ها قابل‌پیش‌بینی بوده‌اند. کاراکترهایی که مُرده‌اند، کاراکترهای مهمی نبوده‌اند و کاراکترهای مهم هم با وجود قرار گرفتن در مقابل تهدیدات شدیدا واقعی، کشته نشده‌اند. بنابراین سابقه‌‌ی «بازی تاج و تخت» نشان می‌دهد که سریال باید در دو اپیزود آینده یکی از آن غافلگیری‌های معروفش را رو کند. سفر جان اسنو و دیگران به آنسوی دیوار و رویارویی آنها با وایت‌واکرها این فرصت برای این کار را ایجاد می‌کند. تمام هفت سامورایی گروه جان اسنو همزمان این پتانسیل را دارند (و ندارند) که به پایان سفرشان در سریال برسند (و نرسند). وقتی گندری در این اپیزود دوباره معرفی شد، با خودم گفتم او فقط به این دلیل معرفی شده است که در ماموریت پیش‌رو کشته شود. اما احتمال این هم وجود دارد که گندری به خاطر همین موضوع در وضعیت امن‌تری در مقایسه با بقیه قرار داشته باشد. بالاخره خون پادشاهی او می‌تواند پیچیدگی خوبی در ادعای دنریس برای تخت آهنین ایجاد کند. آیا گندری قبل از مُردن باید با آریا تجدید دیدار کند تا قوس شخصیتی‌اش کامل شود؟ آیا خداحافظی احساسی جورا با دنریس حکم آخرین خداحافظی آنها را دارد؟ آیا مرگ بریک (که بارها مُرده و زنده شده است) و توروس (که بیشتر از هر چیز دیگری با سر کچلش شناخته می‌شود) تاثیرگذار خواهد بود؟ آیا سازندگان تورموند را قبل از اینکه فرصت دیدار دوباره با «زن گنده‌هه» را داشته باشد می‌کشند؟ آیا حالا که سریال شروع به حال دادن به طرفداران کرده است، یکی دیگر از تئوری‌های طرفداران با مبارزه‌ی تازی و کوه به حقیقت تبدیل می‌شود یا تازی در جریان سفرشان به آنسوی دیوار غزل خداحافظی را خواهد خواند؟ تمام چیزهایی که می‌دانیم این است که همه‌چیز به جز هدف این گروه، نامشخص است و این سوالات دقیقا همان سوالاتی هستند که دوست دارم بهشان فکر کنم و همزمان دوست ندارم جوابشان را بدانم.
    [BCOLOR=rgb(238, 45, 88)]
    منبع
    [/BCOLOR] زومجی
     

    Behtina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/08
    ارسالی ها
    22,523
    امتیاز واکنش
    65,135
    امتیاز
    1,290
    نقد سریال Game of Thrones:‌ قسمت ششم، فصل هفتم
    در جدیدترین اپیزود سریال Game of Thrones، گندری علاوه‌بر قایق‌رانی، مدال طلای دوی ماراتن المپیک وستروس را هم برنده می‌شود!
    بعد از تماشای اپیزود ششم این فصل از «بازی تاج و تخت» که «آنسوی دیوار» نام دارد، یک چیز برایم محرز و قطعی شد: این سریال رسما رد داده است. قبل از این اپیزود می‌شد حس کرد که یک جای کار می‌لنگد. البته بهتر است بگویم خیلی بیشتر از یک جای کار می‌لنگید و اگرچه به‌طور مفصل گله و شکایت‌هایم را درباره‌ی مسیر جدیدی که سریال در فصل هفتم انتخاب کرده است فهرست می‌کردم، اما باز مشکلات سریال در حد قابل‌تحملی قرار داشت. خودم را این‌طوری دلداری می‌دادم که حتما بودجه‌ی سریال برای نبردهای پرتعداد پیش‌رو کم است و آنها مجبور شده‌اند تعداد اپیزودهای این فصل را کاهش بدهند و در عوض سرعت پیشروی داستان را افزایش بدهند. با خودم می‌‌گفتم خب، مخاطب اصلی سریال Game of Thrones، نه نِردهایی مثل ما که کتاب‌ها را خوانده‌اند و سر جزییات هر اپیزود چند روز توی سر و کله‌‌ی همدیگر می‌زنند، بلکه مخاطبان کژوآل تلویزیون هستند که فقط می‌خواهند با دیدن نگاه‌های عاشقانه‌ی بازیگران خوش‌تیپ سریال به یکدیگر، آتش‌افکنی اژدها، قتل‌عام زامبی‌های یک آقای یخی و از این‌جور جلوه‌های فانتزی سرگرم شوند و تا هفته‌ی بعد همین موقع به سر کار و زندگی‌شان برگردند. ناسلامتی نقد اپیزود هفته‌ی گذشته را با چنین جمله‌ای شروع کردم: «"ایست‌‌واچ" اپیزود بی‌‌عیب و نقصی نیست و دوباره با اپیزودی طرفیم که از سرعت دیوانه‌وار سریال در این فصل ضربه می‌خورد، اما روی هم رفته خیلی از تماشای آن لـ*ـذت بردم». اگرچه چند صد کلمه از این نوشتم که چرا عدم جدی گرفتن عنصر زمان در فصل هفتم، سفر مثلا مخفیانه‌ی داووس و تیریون به قدمگاه پادشاه و تلاش برای متقاعد کردن سرسی از طریق سفر به آنسوی دیوار را احمقانه می‌دانم، اما در نهایت با اپیزود اعصاب‌خردکنی که به‌طور کامل زنجیره‌ی ارتباطم با سریال را پاره کند طرف نبودیم. اما خب، دروغ نیست اگر بگویم در طول اپیزود قبل می‌توانستم صدای ناله‌ی کشیده شدن این زنجیر بیش از توانش را بشنوم. می‌توانستم حس کنم شاید این زنجیر الان پاره نشود، اما اگر سازندگان این صدای هشداردهنده را جدی نگیرند و بیشتر آن را بشکند، دیر یا زود اتفاق ناگواری خواهد افتاد. و متاسفانه باید بهتان خبر بدهم این اتفاق ناگوار در جریان تماشای «آنسوی دیوار» افتاد: زنجیر اتصالم با «بازی تاج و تخت» برای اولین‌بار در تاریخ این سریال پاره شد.
    مقالات مرتبط

    • نقد سریال Game of Thrones:‌ قسمت پنجم، فصل هفتم
    «بازی تاج و تخت» هیچ‌وقت سریال بی‌عیب و نقصی نبوده است و همیشه در هر فصل در رابـ ـطه با بعضی خط‌های داستانی دست به تصمیمات اشتباهی می‌زند که کفری‌مان می‌کند. اما فقط بعضی خط‌های داستانی و فقط برای مدت‌های محدودی. مثلا می‌توانم به چگونگی اقتباس خط داستانی دورن اشاره کنم که اگرچه یکی از نقاط ضعف سریال است، اما خط داستانی دورن هیچ‌وقت یکی از مهم‌ترین خط‌های داستانی سریال نبود که همیشه در ویترین سریال قرار داشته باشد. بنابراین می‌شد از کنارش به راحتی عبور کرد. چون دورن همیشه حضور کوتاه و کم‌رنگی در سریال داشته و بقیه‌ی بخش‌های سریال آن‌قدر قوی بودند که صحنه‌های دورن در یک اپیزود به تنهایی نمی‌توانستند آن اپیزود را خراب کنند. اما این قضیه درباره‌ی «آنسوی دیوار» فرق می‌کند. این اپیزود تقریبا به جز چند سکانس ابتدایی و صحنه‌های اکشن خوشگل و خفنش، به‌طور کلی از لحاظ منطق و اصول داستانگویی تعطیل است. بله، پایبندی سفت و سختِ «بازی تاج و تخت» به منطق و اصول داستانگویی در یک دنیای فانتزی دقیقا همان چیزی بود که آن را به چیزی کاملا غافلگیرکننده و قابل‌لمس تبدیل کرده بود. دقیقا همان چیزی بود که باعث شد عاشقش شویم. دقیقا همان چیزی بود که فصل هفتم از ابتدای شروعش در حال نادیده گرفتنش بود و بالاخره اتفاقی که نباید می‌افتاد، افتاد. سریال در آغاز فصل هفتم آن‌قدر ماهیت و عناصر معرف «بازی تاج و تخت» را نادیده گرفت و انکار کرد و پشت گوش انداخت که حالا با اپیزودی روبه‌رو می‌شویم که کاملا ضد-«بازی تاج و تخت» است.
    8c4de147-c6c3-4e46-8420-c777a1d982a4.jpg

    «بازی تاج و تخت» با «آنسوی دیوار» اولین قدم جدی‌اش را برای پیوستن به دار و دسته‌ی «مردگان متحرک» بر می‌دارد. از ابتدای فصل هفتم مدام هشدار می‌دادم که «بازی تاج و تخت» دارد از خودش نشانه‌هایی از اشتباهات «مردگان متحرک» را بروز می‌دهد (یک نمونه‌اش کلیف‌هنگر قلابی غرق شدن جیمی)، اما خدا را شکر فقط «بروز» می‌داد. ولی سریال با «آنسوی دیوار» رسما اپیزودی را عرضه کرده است که اگر می‌گفتند توسط اتاق نویسندگانِ «مردگان متحرک» طراحی شده است تعجب نمی‌کردم و بلافاصله قبول می‌کردم. البته که «مردگان متحرک» در خوابش هم نمی‌تواند ابعاد جلوه‌های کامپیوتری تمیز و گران‌قیمتِ «بازی تاج و تخت» را انجام بدهد و عمرا بتواند کارگردانی صحنه‌های اکشن بزرگ و پیچیده‌ی این سریال را تکرار کند و هیچ‌وقت از چنین طراحی تولید و بازیگران خوبی بهره نخواهد برد، اما «بازی تاج و تخت» شاید از لحاظ فنی و کارگردانی روز به روز پیشرفت کند و سطح بالا باقی بماند، اما در زمینه‌ی نویسندگی دارد روز به روز پسرفت و سقوط می‌کند. این یعنی «بازی تاج و تخت» که این‌قدر به خاطر ترکیب عظمت و جذابیت دیداری و هوش و ذکاوت داستانی‌اش به آن می‌نازیدیم، دارد هوش و ذکاوتش را از دست می‌دهد و به عظمت و جذابیت دیداری توخالی‌اش اضافه می‌کند و نه کم‌کم، بلکه به سرعت دارد از یک محصول باپرستیژ و عمیق تلویزیونی، به یک فیلم بیگ پروداکشنِ بی‌مغز هالیوودی تبدیل می‌شود و باور کنید این جملات را دارم با غم و اندوهی عمیق و در حالی که دستانم می‌لرزد تایپ می‌کنم. اما این حقیقت تلخ را نمی‌توان انکار کرد. «بازی تاج و تخت» با «آنسوی دیوار» ناامیدم کرد.
    فصل هفتم آن‌قدر ماهیت و عناصر معرف «بازی تاج و تخت» را نادیده گرفت و پشت گوش انداخت که حالا با اپیزودی روبه‌رو می‌شویم که کاملا ضد-«بازی تاج و تخت» است
    یک‌جور ناامیدی داریم که می‌توان به راحتی از کنارش عبور کرد و به آینده امیدوار ماند (مثل چگونگی پایان‌بندی اپیزود سوم و سرهم‌بندی جنگ‌های های‌گاردن و کسترلی‌راک). یک‌جور ناامیدی دیگر داریم که هشداردهنده است، اما کماکان می‌توان به آینده امیدوار باقی ماند (مثل سفر جان اسنو از درگن‌استون به ایست‌واچ در یک چشم به هم زدن و تصمیم برای گروگان گرفتن یک زامبی). اما یک‌جور ناامیدی داریم که باعث می‌شود در جریان سکانس سقوط اژدهایی به زمین بر اثر شلیک نیزه‌ای به آن توسط هیولایی یخی، هیچ چیزی احساس نکنید. باعث می‌شود از سقوط قهرمان داستان به درون دریاچه‌ی آب یخ هیچ چیزی احساس نکنید. باعث می‌شود از بیدار شدن اژدهایی با چشمانی آبی هیچ چیزی احساس نکنید. باعث می‌شود برخلاف گذشته که در جریان تمام هیاهوهای سریال بی‌اختیار به لبه‌ی صندلی‌ام می‌آمدم، این‌بار تکیه بدهم و همه‌چیز را در بی‌اهمیت‌ترین حالت ممکن نظاره کنم. چه می‌شود سریالی که همیشه با صحنه‌های اکشنش نفس‌مان را قطع می‌کرد و همین دو هفته قبل با نبرد میدان آتش ۲، استاندارد جدیدی در زمینه‌ی بازی کردن با روان تماشاگران از خود بر جای گذاشته بود به چنین روزی بیافتد؟ وقتی داستانگویی بی‌منطق و غیرطبیعی از گوشه‌های داستان مثل ویروس به هسته‌ی اصلی داستان نفوذ می‌کند، چنین اتفاقی می‌افتد.
    و این اتفاق از این نظر حیف است که واقعا روی کاغذ با طرح داستانی هیجان‌انگیزی طرفیم که به راحتی می‌توانست «آنسوی دیوار» را به یکی از پنج اپیزود برتر کل سریال تبدیل کند. از یک طرف گروه هفت سامورایی را داریم که رسما گردهمایی برخی از خفن‌ترین قهرمانان سریال است. این گروه قدم به مناطق یخ‌زده و برفی آنسوی دیوار می‌گذارند که راستش را بخواهید همیشه به خاطر راز و رمز پیرامون آدرها، برای من حکم هیجان‌انگیزترین منطقه‌ی دنیای مارتین را داشته است. حالا برخلاف گذشته که قهرمانان‌مان همیشه از دست وایت‌واکرها فراری بوده‌اند، این‌دفعه آنها دستی‌دستی می‌خواهند به آنها نزدیک شوند و یکی از زامبی‌های عزیزِ شاه شب را بدزدند و روی کولشان بیاندازند و فرار کنند. همین اتفاق هم می‌افتد. جان اسنو و دار و دسته‌اش زامبی‌‌شان را گیر می‌آورند، اما ناگهان به خودشان می‌آیند و می‌بینند روی تخته سنگی وسط دریاچه‌ای یخ‌زده توسط زامبی‌های شاه شب محاصره شده‌اند. بعد درست در لحظه‌ای که جان اسنو و بقیه دارند مرگ حتمی‌شان را علیه تهاجم همه‌جانبه و گسترده‌ی زامبی‌ها عقب می‌اندازند، سروکله‌ی دنریس سوار بر دروگون و ویسریون و ریگال در کنارش پیدا می‌شود. دنی با خود مظهر آتش را به قلمروی مظهر یخ می‌آورد و یک آتش‌بازی بزرگ راه می‌اندازد و سر بزنگاه دار و دسته‌ی هفت سامورایی را که حالا شش سامورایی هستند نجات می‌دهد. درست در لحظه‌ای که آتش دارد یخ را ذوب می‌کند، شاه شب دست به کار می‌شود و نشان می‌دهد که اگر می‌توانست در المپیک وستروس شرکت کند، بدون شک با توجه به نامیرایی‌اش می‌توانست در هر دوره مدال طلای پرتاب نیزه را برای خودش کند. آره، شاه شب نیزه‌ی یخی‌اش را به سمت ویسریون پرتاب می‌کند و چند ثانیه بعد اژدهای بیچاره با گردنی پاره که خون مثل چی از آن به بیرون فوران می‌کند روی دریاچه‌ی یخی فرود می‌آید و غرق می‌شود و بله اپیزود در حالی به پایان می‌رسد که شاه شب، یک اژدهای لعنتی را هم به زرادخانه‌اش اضافه کرده است. خلاصه آره روی کاغذ با اپیزود حقیقتا دیوانه‌واری طرفیم که تمام خفن‌های اصلی سریال را گردهم آورده است: از مادر اژدها و حرامزاده‌ی وینترفل گرفته تا شاه شب و ارتش مردگانش.

    bbd9fc01-2c0a-4222-9766-00cee74e214a.jpg

    اما چرا «آنسوی دیوار» با وجود طرح داستانی هیجان‌انگیزش موفق نمی‌شود به اپیزود قوی‌ای تبدیل شود؟ چون با اپیزودی پر از حفره‌های داستانی و اتفاقات غیرمنطقی و رفتارهای سوال‌برانگیز شخصیتی طرفیم. اما قبل از اینکه به مشکلات «آنسوی دیوار» برسیم، بگذارید از لحظات خوبش بگویم. برای شروع همه‌چیز دل‌انگیز جلو می‌رود. تماشای بگومگوهای اعضای گروه دقیقا همان چیزی است که از همراهی این گروه می‌خواستم. گروهی تشکیل شده از آدم‌های کله‌شقی که تاریخچه‌ی بدی با هم دارند ولی حالا مجبورند برای هدفی بزرگ‌تر اختلافاتشان را کنار بگذارند. آدم‌هایی که بعضی‌هایشان بذلگو و مسخره هستند و بعضی‌هایشان تلخ و عبوس. بعضی در کارشان جدی هستند و بعضی از هر موقعیتی برای شوخی استفاده می‌کنند. برخورد این فازهای متضاد به یک سری درگیری‌های لفظی باحال و بامزه منجر می‌شود که دیدن دارد. از جایی که گندری یقه‌ی بریک دانداریون و توروس را سر اینکه او را به ملیساندرا فروختند می‌گیرد گرفته تا جایی که آنها او را درباره‌ی جزییات کاری که ملیساندرا با او کرده بود سوال‌پیچ می‌کنند و به این نتیجه می‌رسند که چندان بهش بد هم نگذشته است و این گفتگو به جایی ختم می‌شود که تازی به او می‌گوید: «پس واسه چی داری غر می‌زنی؟». گندری: «غر نمی‌زنم». تازی: «لب‌هات داره تکون می‌خوره و داری از یه چیزی شکایت می‌کنی. بهش می‌گن غر زدن» بعد به بریک اشاره می‌کند: «این یارو شیش بار کشته شده، ولی یه کلمه هم درباره‌اش حرف نمی‌زنه»!
    گفتگوی زیبای دیگری بین جان اسنو و جورا را داریم که درباره‌ی مرگ ناجوامردانه‌ی پدرشان درد و دل می‌کنند. جورا از این می‌گوید که چگونه تمام فکر و ذکر پدرش نگهبانان شب بوده است و او در نهایت نه توسط دشمن، بلکه توسط برادران یاغی خودش کشته می‌شود. اگرچه جان بهش می‌گوید که از تمام شورشی‌ها انتقام گرفته است، اما این حقیقت را که او مرگ ناجوری را تجربه کرده است هیچ‌جوره نمی‌توان درست کرد. چنین چیزی درباره‌ی ند استارک هم صدق می‌کند که تمام عمرش مردی شرافتمند و درستکار بوده است و در نهایت کارش به قطع شدن سرش توسط جلاد کشیده می‌شود. نویسندگان به خوبی جان اسنو و جورا، دوتا از قهرمانان واقعی سریال را از طریق همین سکانس‌های ساده اما حیاتی به هم نزدیک می‌کنند و البته از این لحظه‌ای که جان تصمیم می‌گیرد تا با وجود نیاز داشتن به لانگ‌کلاو، آن را به پسر جوئر مورمونت برگرداند هم نمی‌توان گذشت. آخه، این پسر چقدر بامعرفته!
    گفتگوی خوب بعدی جایی است که تورموند سربه‌سر سندور می‌گذارد. اولی یک وحشی کله‌خراب است که همه‌چیز را به سخره می‌گیرد و دومی آدم عبوس و درب‌و‌داغانی است که زخم‌های روانی سنگینی را حمل می‌کند. «وقتی بچه بودی افتادی تو آتیش؟» سندور: «نیوفتادم. هلم دادن». تورموند: «بعد از اون موقع بدجنس شدی». اما اگر جان اسنو و جورا سر شکلِ مرگ پدرهایشان با هم رفیق می‌شوند، سندور و تورموند توسط یک فرد مشترک دیگر با یکدیگر همدردی می‌کنند: «توی وینترفل یه خانوم خوشگل منتظرمه. البته اگه بتونم برگردم اونجا. موهای طلایی. چشمای آبی. قدبلندترین زنی که تا حالا دیدی. تقریبا اندازه خودته». سندور: «بریین از تارث؟ خانومت بریین از تارث کوفتیه؟» تورموند: «خب، هنوز که نه. ولی دیدم چطوری نگام می‌کنه». سندور: «چطوری نگات می‌کنه؟ طوری که می‌خواد شکمت رو پاره کنه و جیگرت رو به نیش بکشه؟» «می‌شناسیش؟» خدایا، این دو نفر آن‌قدر عالی هستند که آدم دوست دارد اچ.بی‌.اُ همین الان دستور ساخت یک سیت‌کام با محوریت سندور و تورموند و بریین را می‌داد!

    9daffe00-a001-4e60-801f-01c42f4ada26.jpg

    گفتگوی بعدی بین جان اسنو و بریک دانداریون است. آنها درباره‌ی زنده شدنشان توسط ملیساندرا و توروس حرف می‌زنند. بریک باور دارد که هر دو به یک پروردگار خدمت می‌کنند. اما جان حرف بریک را تصحیح می‌کند و می‌گوید که او فقط در خدمت شمال است. بریک: «ولی شمال که تو رو از مرگ بازنگردوند». سپس بحث آنها به جاهای باریکی کشیده می‌شود. جان اسنو شاید در ظاهر انکار می‌کند، اما او خوب می‌داند که توسط نیرویی فراتر، از مرگ بازگشته است و سوالی که دوست دارد هرچه زودتر جوابش را بگیرد این است که چرا؟ پروردگار روشنایی او را برای انجام چه ماموریتی زنده کرده است؟ بریک که خود شش بار از مرگ بازگشته است جوابی برای این سوال ندارد. جان اسنو که از ندانستن کفری شده می‌پرسد: «خب، خدمت کردن به خدایی که هیچ‌کدوممون نمی‌دونیم چی می‌خواد به چه دردی می‌خوره؟». بریک فاش می‌کند که این همان سوالی است که مدام از خودش می‌پرسد. اما او سعی کرده تا برای پیدا کردن جواب این سوال از زاویه‌ی دیگری به موضوع نگاه کند. از نگاه بریک، آنها نباید خودشان را درگیر چنین سوالات پیچیده‌‌ای کنند. بریک باور دارد تنها چیزی که ما باید بدانیم این است که باید برای حفاظت از زندگی مبارزه کنیم. تنها چیزی که باید بدانیم عمل کردن به این بخش از سوگند نگهبانان شب است: «من سپری هستم که از سرزمین انسان‌ها محافظت می‌کند». به قول بریک شاید ما نباید چیزی بیشتر از این را درک کنیم. راستش به نظرم همین که یک نفر متوجه شود باید زندگی خودخواهانه‌اش را کنار بگذارد و جانش را برای مبارزه با شیطانی قدرتمند و محافظت از آدم‌هایی که آنها را نمی‌شناسند به خطر بیاندازد، خود نهایت درک و شعور است. خود چیزی است که هرکسی به آن دست پیدا نمی‌کند. تک‌تک آدم‌هایی که در این سفر حضور دارند هزار و یک دلیل برای عصبانی بودن از دست دنیا و آدم‌هایش دارند. یادم می‌آید خود من زمانی آن‌قدر از دست وستروس و آدم‌های کثیفش عصبانی بودم که از صمیم قلب طرفدار کمپین شاه شب بودم و دوست داشتم او هرچه زودتر از راه برسد و این دنیای سیاه و تنفربرانگیز را نابود کند. جان اسنو و گروهش باید خیلی قهرمان باشند که با وجود تمام چیزهای وحشتناکی که به چشم دیده و تجربه کرده‌اند و با وجود تمام کسانی که خودشان را به نفهمی زده‌اند و هشدارهای آنها را جدی نمی‌گیرند برای نجات دنیا این‌قدر خودشان را به آب و آتش بزنند.
    چرا «آنسوی دیوار» با وجود طرح داستانی هیجان‌انگیزش موفق نمی‌شود به اپیزود قوی‌ای تبدیل شود؟ چون با اپیزودی پر از حفره‌های داستانی و اتفاقات غیرمنطقی و رفتارهای سوال‌برانگیز شخصیتی طرفیم
    بعد از این افتتاحیه‌ی گفتگومحور است که بالاخره گروه با اولین مانعشان در قالب یک خرس قطبی غول‌پیکر زامبی برخورد می‌کنند و در جریان سکانسی که یادآور حمله‌ی خرس مادر به لئوناردو دی‌کاپریو در «ازگوربرخاسته» است، متوجه می‌شویم که آره، قهرمانان‌مان دستی‌دستی وارد مخمصه‌‌ای شده‌اند که انسان‌های زامبی، کوچک‌ترین مشکلشان محسوب می‌شود و سازندگان از طریق این خرس، اتفاق آخر اپیزود را زمینه‌چینی می‌کنند و یادمان می‌آورند که شاه شب توانایی تبدیل کردن هر جنبنده‌ای را دارد. نکته‌ی قابل‌توجه این صحنه اما جایی است که تازی با دیدن بدن شعله‌ور خرس خشکش می‌زند و وقتی توروس برای نجات او از راه می‌رسد زخمی می‌شود و این زخم به مرگش منجر می‌شود. ترسِ سندور از آتش نه تنها او را سربزنگاه به جنگجوی بی‌خاصیتی تبدیل می‌کند، بلکه موجب کشته شدن توروس، تنها کسی که می‌تواند مُرده‌ها را زنده کند هم می‌شود و این ترس از آتش ممکن است در آینده موجب کشته شدن آدم‌های بیشتری هم شود. شاید این اتفاق سندور را مجبور کند تا قدم‌های جدی‌ای برای مقابله با ترسش بردارد. اما تقریبا از این صحنه به بعد است که خط داستانی هفت سامورایی وارد سراشیبی می‌شود و به مرور خراب و خراب‌تر می‌شود.
    خب، ماجرا از جایی آغاز می‌شود که گروه یک زامبی گیر می‌آورد، اما زامبی مذکور سروصدا راه می‌اندازد و دار و دسته‌ی شاه شب و ارتش اصلی‌اش را خبر می‌کند. در همین لحظه جان اسنو تصمیم می‌‌گیرد تا گندری را به سمت دیوار بفرستد و به او دستور می‌دهد تا به دنریس زاغ بفرستند و به او خبر بدهند که هرچه زودتر هلی‌کوپترهایش را آتیش کند و به شمال بیاید و آنها را از دست شاه شب نجات بدهد و گندری هم شروع به دویدن می‌کند و می‌دانید چه می‌شود؟ او راستی‌راستی به دیوار می‌رسد. سوال این است که چگونه؟ سریال طبق معمول دقیقا نمی‌گوید فاصله‌ی دیوار با کوه پیکان‌مانندی که جان اسنو و دیگران در آنجا با وایت‌واکرها برخورد می‌کنند چقدر است، اما با توجه به گفتگوی طولانی دار و دسته‌ی هفت سامورایی در اوایل اپیزود و با توجه به اینکه آنها در هوای گرگ و میش با خرس زامبی برخورد می‌کنند می‌توان گفت که حداقل بیش از ۱۲ ساعت تا یک روز فاصله وجود دارد. حالا سوال این است که گندری چگونه می‌توانسته با لباس کلفت و دست و پاگیری که به تن دارد و در هوای استخوان‌سوزِ شمال از طریق دویدن چنین مسیر طولانی‌ای را سر موقع طی کند.
    تازه ما داریم درباره‌ی کسی حرف می‌زنیم که در ابتدای همین اپیزود از زبانش می‌شنویم که نه تنها تاکنون راهش به شمال نخورده است، بلکه حتی تاکنون برف را هم به چشم ندیده است. پس می‌توان تصور کرد گندری کسی است که برخلاف امثال جان اسنو و تورموند بدنش آمادگی‌ و استقامت دو چندانی در مقابل سرما ندارد. این در حالی است که ما داریم درباره‌ی سرمای آنسوی دیوار حرف می‌زنیم. هم سریال و هم کتاب‌ها بارها و بارها بهمان می‌گویند که سرمای شمال دیوار با سرمایی که ما از زمستان‌های دنیای واقعی می‌دانیم فرق می‌کند. سرمای شمال دیوار در مرحله‌ی دیوانه‌وارتری از سرما قرار می‌گیرد. مخصوصا حالا که زمستان هم از راه رسیده و شاه شب هم برخاسته است. خب، می‌خواستم به این نتیجه برسم که شما را نمی‌دانم اما نتوانستم دویدن چند ساعته‌ی گندری تا دیوار را باور کنم. چون حتی راه رفتن هم در آن برف و کولاک و سرما طاقت‌فرساست، چه برسد به چند ساعت دویدن مدام که در بهترین حالت موجب افتادن قند خون و یخ زدن ریه‌ها می‌شود. حالا اگر گندری اسبی-چیزی داشت می‌شد آن را باور کرد، اما دویدن نه. (اینکه گروه بدون اسب قدم به آنسوی دیوار گذاشتند هم خودش سوال است). البته بماند که منطق فرستادن گندری فارغ از موضوع دویدن در سرما، از بیخ اشتباه است. جان اسنو دقیقا کسی را می‌فرستد که تاکنون شمال دیوار نبوده است. اینکه چنین آدمی چگونه توانسته راهش به سوی دیوار را از در میان این تپه‌ها و کوه‌های سفید و یکدست پیدا کند و گم نشود خودش سوال است.

    4d137aa8-dd0b-46f2-a94b-77929c4b527a.jpg

    در تمام مدتی که گندری در حال دویدن به سمت دیوار است، جان اسنو و بقیه روی تخته سنگی وسط دریاچه در محاصره‌‌ی زامبی‌های شاه شب هستند. چرا که یخ‌های دریاچه شکسته‌اند و آنها تا زمان یخ بستن دوباره‌ دریاچه دستشان به قهرمانان‌مان نمی‌رسد. بنابراین همه یکی-دو روزی را وسط دریاچه منتظر نشسته‌اند و امیدوارند که سروکله‌ی دنریس و اژدهاش پیدا شود و آنها را نجات بدهد. فقط سوال این است که چرا وایت‌واکرها باید منتظر یخ بستن دوباره دریاچه بنشینند؟ آنها با قدرتشان به راحتی می‌توانند دریاچه را همان لحظه منجمد کنند. اما خب، این‌طوری جان اسنو و بقیه قبل از اینکه دنریس از راه برسد توسط زامبی‌ها سلاخی می‌شدند. پس، قدرت منجمدسازی وایت‌واکرها نادیده گرفته می‌شود. اما حتی در این صورت هم جان اسنو و بقیه نباید از این مخمصه جان سالم به در می‌بردند. چرا؟ اگر سریال به چیزی به اسم عنصر «زمان» اعتقاد داشت، دنریس باید خیلی خیلی دیرتر از اینها به شمال می‌رسید. وقتی که گروه هفت سامورایی به جمع ارتش مردگان شاه شب پیوسته‌اند. اما جان اسنو باید حسابی از نویسندگان تشکر کند. چون اگر آنها منطق مسافت را زیر پایشان له نمی‌کردند، کارشان تمام بود. فرستادن زاغ نامه‌بر از دیوار به درگن‌استون و پرواز دنریس به سمت شمال دیوار باید خیلی بیشتر از اینها طول می‌کشید، اما سریال طوری رفتار می‌کند که انگار این اتفاق در فاصله‌ی یک روز و چند ساعت اتفاق افتاده است. اینکه دنریس می‌تواند با اژدهاش مسیرهای طولانی را در مدت کوتاهی طی کند قابل‌درک است (اما نه این‌قدر سریع)، اما تصور اینکه زاغ با چنین سرعتی به درگن‌استون برسد نه.
    خب، این تقریبا اولین‌باری است که عدم جدی گرفتن موضوع زمان و مسافت به‌طرز غیرقابل‌جبرانی به ضرر سریال تمام شده است. فصل هفتم کلکسیونی از انواع و اقسام این مشکل است، اما تاکنون این موضوع طوری به سریال ضربه نزده بود که لـ*ـذت تماشای آن را خراب کند. چرا، ماجرای پیدا شدن سروکله‌ی یورون گریجوی در کسترلی‌راک کمی توی ذوق زد، اما مشکل اصلی آن اپیزود این بود که سازندگان کلا قصد داشتند هرچه زودتر از روی آن جنگ‌ها عبور کنند. اما بالاخره این موضوع در جایی که نباید، کار دست سریال داد. اینکه جان اسنو مسیر دریایی بین درگن‌استون و ایست‌واچ را در یک چشم به هم زدن طی کند شاید موجب تعجب‌مان شود و شاید ما کمی غرغر کنیم، اما از آنجایی که نادیده گرفتن این مسیر تاثیر بزرگی در تحول داستان نداشته است می‌توانیم آن را فراموش کرده و یک‌جوری از کنارش عبور کنیم. اما اینکه نادیده گرفتن زمان و مسافت موجب نجات پیدا کردن شش‌تا از قهرمانان اصلی سریال از مرگ حتمی و کشته شدن یک اژدها و پیوستن آن به ارتش مردگان شود، یک چیز دیگر است. این یکی را نمی‌توان فراموش کرد. این یکی را یک‌جوری نمی‌توان فراموش کرد. این یکی داستان را به‌طرز بزرگی متحول کرده است. پس آره وقتی در نقد اپیزودهای قبلی به جدی نگرفتن عناصر زمان و مسافت توسط سازندگان شکایت می‌کردم و برخی از شما دوستان بهم گله می‌کردید که چرا ایرادهای بنی‌اسرائیلی می‌گیرم و چرا الکی به چیزهای بی‌اهمیت گیر می‌دهم، به خاطر همین بود. بعضی‌وقت‌ها سریال‌ها دست به تصمیمات اشتباهی می‌زنند و مدام آنها را تکرار می‌کنند. در ابتدا آنها بی‌اهمیت به نظر می‌رسند. بالاخره همه‌ی سریال‌ها که بی‌نقص نیستند و بعضی‌وقت‌ها بعضی از این اشتباهات قابل‌درک به نظر می‌رسند، اما وقتی این اشتباهات مدام تکرار می‌شوند، یعنی یک جای کار می‌لنگد. یعنی این فقط ما هستیم که آنها را به عنوان اشتباه می‌بینیم. چیزی که برای ما عجیب است، برای سازندگان عادی است. نهایتا روزی فرا می‌رسد که سازندگان آن اشتباه به ظاهر بی‌اهمیت را در یک لحظه‌ی مهم تکرار می‌کنند و آنجاست که آن اشتباه از بی‌اهمیت‌بودن به بزرگ‌ترین اشتباه ممکنی که یک سریال می‌تواند مرتکب شود تغییرشکل می‌دهد. این حکایت ماجرای جدی نگرفتن عنصر زمان در «بازی تاج و تخت» است و از این می‌ترسم با روندی که سریال پیش گرفته نه تنها این مشکل برطرف نخواهد شد، بلکه احتمالا حضور پررنگی در فصل آینده خواهد داشت.

    73118301-f0d9-49f5-82f3-a2209d6bb501.jpg

    مشکل جزیی بعدی که اکشن‌های این اپیزود داشت سیاهی‌لشکرهای گروه جان اسنو بودند. مسئله این است که گروه جان اسنو فقط به هفت نفر خودشان خلاصه نمی‌شود، بلکه یک سری سیاهی‌لشکر هم همراه آنها حضور دارند که تنها هدفشان کشته شدن توسط زامبی‌ها است. مسئله این است که در طول این اپیزود، دوربین حتی برای یک ثانیه هم که شده هیچکدام از سیاهی‌لشکرها را از نزدیک نشان نمی‌دهد. مشکل اول این است: از آنجایی که ما چهره‌ی آنها را ندیده‌ایم، هروقت یکی از آنها کشته می‌شد برای چند لحظه فکر می‌کردم یکی از اعضای هفت سامورایی کشته شده‌اند و بعد که دوربین جلو می‌رفت متوجه می‌شدم که نه. مشکل بعدی هم این است که آوردن یک سری کاراکتر بی‌خاصیت صرفا برای سلاخی شدن از تعلیق و تنش اکشن می‌کاهد. چون تماشاگر می‌داند اول کاراکترهای اضافی باید حذف شوند تا نوبت به اصلی‌ها برسد. این همان مشکلی بود که فیلم «کونگ: جزیره جمجمه» هم دچارش شده بود. در تمام صحنه‌های اکشن فیلم یک سری کاراکتر بی‌اهمیت حضور داشتند که تنها کاربردشان کشته شدن توسط هیولاهای جزیره بود. این باعث شده بود تا قهرمانا‌ن‌مان به جای تبدیل شدن به تنها تمرکز تماشاگر در اکشن‌ها، به نظاره‌گر تکه و پاره شدن یک سری سیاهی‌لشکر تبدیل شوند.
    این تقریبا اولین‌باری است که عدم جدی گرفتن موضوع زمان و مسافت به‌طرز غیرقابل‌جبرانی به ضرر سریال تمام شده است
    مشکل بعدی سکانس حمله‌ی زامبی‌ها به تخته سنگ وسط دریاچه این بود که تعادل خوبی بین تعداد قهرمانان‌مان و تعداد زامبی‌ها وجود نداشت. تعداد زامبی‌ها آن‌قدر زیاد است که کارگردان برای مخفی کردن مسخره‌بودن حقیقت این نبرد که درگیری شش نفر با هزاران زامبی است مجبور به روی آوردن به کلوزآپ‌های فراوان و دوربین پرتکان شده است. نتیجه این است که سریالی که همیشه به خاطر فیلمبرداری روشن و تمیز اکشن‌هایش مشهور بوده است، در جریان این سکانس آن‌قدر شلخته و آشفته می‌شود که دقیقا معلوم نیست چه اتفاقی دارد می‌افتد و سریالی که همیشه به خاطر واقع‌گرایانه‌بودن نبردهایش شناخته می‌شده در این اپیزود به سطح منطق فیلم‌های سطحی هالیوودی سقوط کرده است. تازه اگر شما متوجه شدید منظور جان از دستور عقب‌نشینی‌اش چه بود به من هم بگوید؟ آیا جایی برای عقب‌نشینی روی آن تخته سنگ وجود داشت و ما ندیدیم یا جان می‌خواست در آن شرایط دستوری-چیزی بدهد؟
    اما این تازه شروعی بر اتفاقات عجیب و غریب این اپیزود است. یکی از آنها زمانی از راه می‌رسد که شاه شب همچون یک قهرمان المپیک، نیزه‌ی یخی‌اش را بر می‌دارد و آن را به سمت ویسریون شلیک می‌کند و اژدها را سرنگون می‌کند. این صحنه باید در حد گردن زدن ند استارک و عروسی خونین به صحنه‌ی دردناک و غافلگیرکننده‌ای تبدیل می‌شد، اما موفق نمی‌شود به تمام پتانسیلش برسد. چرا؟ بیایید این صحنه را دوباره از اول مرور کنیم. شاه شب نیزه‌اش را به دست می‌گیرد، قدم به روی دریاچه‌ی یخی می‌گذارد و شروع به هدف‌گیری می‌کند. اولین چیزی که در دیدش قرار می‌گیرد دروگون است که همراه با دنریس و حدود پنج نفر از دیگران قهرمانان سریال بر پشتش روی صخره‌ی وسط دریاچه نشسته است. شاه شب فاصله‌ی اندکی با دروگون دارد و به راحتی می‌تواند با پرتاب نیزه‌ی مرگبارش به اژدهای سرخ دنی، علاوه‌بر کشتن مهم‌ترین اژدهای سریال، نیمی از قهرمانان سریال را هم بکشد. اما او در حرکتی عجیب هدفش را به ویسریون تغییر می‌دهد. خب، مثل این می‌ماند که شاه شب در آن لحظه از نویسندگان می‌پرسد: «بچه‌ها می‌خواستم ببینم می‌تونم نیزه رو به سمت دروگون و اینا پرت کنم؟» نویسندگان هم جواب می‌دهند: «نه، دیگه. حریص‌بازی در نیار عزیزم. قانع باش. فعلا یکی از همون اژدهای که دارن پروا‌ز می‌کنن کافیه». شاه شب: «ای بابا. گندش بزنن. باشه». بعد هدفش را تغییر می‌دهد. البته که نمی‌توان تصور مرگ دروگون، جان اسنو و دنریس را قبل از آغاز رسمی شب طولانی کرد، اما نویسندگان هم نباید این‌قدر تابلو به ضدگلوله‌بودن آنها اشاره کنند. اتفاقی که نه یک‌بار، بلکه دو بار دیگر هم در ادامه‌ی این اپیزود می‌افتد.

    5cf03e7f-65dc-4c73-b643-bfaf607c576f.jpg

    بعد از سقوط ویسریون، همه منتظرند تا جان اسنو سوار اتوبوس شود تا دنی گازش را بگیرد و از معرکه بگریزند، اما جان اسنو را می‌بینیم که به‌طرز احمقانه‌ای بی‌خیال بشو نیست و تنهایی به جان زامبی‌ها افتاده است. نمی‌دانم دقیقا هدف جان اسنو در این سکانس چه بود، اما خودم فکر می‌کنم او داشت سعی می‌کرد تا در حالی که بقیه‌ی گروه بی‌کار هستند، چندتا زامبی بیشتر بکشد و تعداد «کیل»هایش را افزایش بدهد و اپیزود را با قرار گرفتن در صدر جدول لیدربورد به پایان برساند! اما این توضیح با عقل جور در نمی‌آید مگه نه؟ پس فکر می‌کنم نویسندگان از طریق نگه داشتن جان اسنو روی زمین می‌خواستند یک لحظه‌ی تعلیق‌زا درست بکنند، اما از آنجایی که دلیل عدم سوار شدن جان اسنو روی دروگون مشخص نیست، این صحنه‌ی تعلیق‌زا شکل نمی‌گیرد. چون در تمام این مدت تماشاگر دارد به پیدا کردن دلیل کار او فکر می‌کند. در همین لحظه است که یخ زیر پای جان می‌شکند و او به درون آب سقوط می‌کند و ظاهرا می‌میرد و دنی مجبور می‌شود بدون او معرکه را ترک کند.
    به نظر می‌رسد جان اسنو مُرده است و برای لحظاتی فکر کردم که اپیزود قرار است با تصویر لانگ‌کلاو روی یخ به پایان برسد. اما دوباره یک اتفاق غیر-«بازی تاج و تخت»گونه‌ی هالیوودی دیگر می‌افتد. جان اسنو بعد از اینکه وایت‌واکرها و زامبی‌ها به مقدر قابل‌توجه‌ای محیط را ترک کرده‌اند از زیر آب بیرون می‌آید. اگر با «بازی تاج و تخت» واقعی سروکار داشتیم، جان اسنو باید می‌مرد. اما همان‌طور که گندری بدون منجمد شدن مسافتی چند ساعته را تا دیوار می‌دود و همان‌طور که قهرمانان‌مان به‌طرز معجزه‌آسایی در مقابل حمله‌ی همه‌جانبه‌ی هزاران زامبی جان سالم به در می‌برند و همان‌طور که دنی از فاصله‌ای بسیار بسیار دور سر موقع از راه می‌رسد، پس جان اسنو هم به همین راحتی غرق نمی‌شود. اما می‌دانید این اپیزود رسما چه زمانی عنان از کف داد؟ جان اسنو از آب بیرون می‌آید و آماده‌ی کشته شدن توسط زامبی‌هاست که بله، عمو بنجن سر بزنگاه از راه می‌رسد و در صحنه‌ای پنج ثانیه‌ای جان را نجات می‌دهد و خودش می‌میرد. یکی از بدترین دئوس اکس ماکیناهایی که در زندگی‌ام دیده‌ام. اینجاست که دلیل تصمیم احمقانه‌ی جان اسنو و عدم سوار شدنش بر دروگون مشخص می‌شود. نویسندگان می‌خواستند پرونده‌ی عمو بنجن را ببندند و با خودشان فکر کردند چگونه این کار را کنیم؟ پس تصمیم می‌گیرند منطق سریال و منطق بزرگ‌ترین شخصیت سریال را زیر پا بگذارند تا سر شخصیت عمو بنجن را به شرم‌آورترین شکل ممکن زیر آب کنند. چرا که اصلا نیازی به حضور بنجن در این سکانس نبود. شخصا به محض اینکه جان اسنو بین زامبی‌ها گرفتار شد، انتظار داشتم که ریگال سر بزنگاه از راه برسد و او را نجات بدهد و مطمئنا به دلیل رابـ ـطه‌ی خوب جان با اژدها و با توجه به اینکه ریگال هم‌اسمِ ریگار تارگرین، پدر جان است، نتیجه به صحنه‌ی خیلی خیلی قوی‌تر و منطقی‌تری تبدیل می‌شد. این در حالی است که اصلا نیازی به کشته شدن بنجن نبود. او خیلی راحت می‌توانست همراه با جان روی اسب بپرد و دو نفری فرار کنند. اما خب، همان‌طور که گفتم این لحظه فقط و فقط برای ماست‌مالی کردن سرنوشت بنجن درست شده بود.
    «بازی تاج و تخت» در دو فصل گذشته دست به چنین مرگ‌های سطحی‌ای زده است. مثل مرگ بلک‌فیش که خارج از تصویر صورت گرفت. یا مرگ دوران مارتل که هیچ‌وقت عواقبش در جامعه‌ی دورن مورد بررسی قرار نگرفت. یا همین‌طور مرگ والدر فری و نابودی خاندان فری در اپیزود اول همین فصل که اگرچه خیلی خفن بود، اما فقط خفن بود و سریال این‌بار هم بررسی عواقب قتل‌عام آریا در منطقه‌ی ریورلند را نادیده گرفت. اما هیچکدام از قبلی‌ها به اندازه‌ی این یکی اذیت‌کننده نبود. چون راستش شاید از قبل می‌دانستیم خط داستانی دورن مشکل‌دار است، اما هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم سازندگان چنین بلایی را سر خط داستانی جان اسنو هم بیاورند. و اگر کسی فهمید شاه شب آن زنجیرهای غول‌پیکر را از کجا آورده است لطفا به من هم بگوید. به نظرم واقعا نیازی به استفاده از زنجیر وجود نداشت. کافی بود شاه شب کنار شکستگی یخ دریاچه می‌ایستاد و دستانش را بالا می‌برد و ویسریون در حالت زامبی‌اش از آب بیرون می‌آمد. اگر زامبی‌ها می‌توانند برای بستن آن زنجیرهای کلفت به دور گردنِ ویسریون به اعماق دریاچه شیرجه بزنند، سوال این است که چرا آنها بعد از شکستن یخ صبر کردند و برای ادامه‌ی حمله‌شان به هفت سامورایی به درون آب شیرجه نزدند و چرا زامبی‌هایی که به درون آب افتادند غرق شدند؟

    fa3411f7-e961-493c-8574-61a07c8acf90.jpg

    خب، بعد از فهرست شدن این مشکلات آشکار، برخی از طرفداران که هنوز نمی‌توانند سقوط کیفیت نویسندگی سریال را قبول کنند دلیل آوردند که شاه شب تمام این اتفاقات را از قبل برنامه‌ریزی کرده بود. اینکه شاه شب برای هفت سامورایی و دنی و اژدهاش تله پهن کرده بود. برخی طرفداران باور دارند شاه شب از آنجایی که مثل برن قدرت سبزبینی دارد (مثلا در اپیزود قبل، او متوجه کلاغ‌های جاسوس برن می‌شود)، پس می‌تواند آینده را ببیند. در نتیجه او از قبل می‌دانسته که هفت سامورایی برای دزدیدن یکی از زامبی‌هایش می‌آیند و در ادامه دنی برای نجات آنها می‌آید و منتظر بوده تا از این طریق به قهرمانان‌مان رودست بزند، آنها را غافلگیر کند و یک اژدها به کلکسیون مردگان متحرکش اضافه کند. طرفداران این تئوری از این طریق سعی می‌کنند تا مشکلات این اپیزود را توجیه کنند، اما خب، این موضوع در نهایت چیزی بیشتر از تئوری دست و دلبازانه‌ای برای توجیه کردنِ ضعف نویسندگی این روزهای سریال نیست. چون حتی اگر این تئوری درست هم باشد، چندین ضداستدلال در همین اپیزود برای آن وجود داشت. طرفداران این تئوری می‌گویند به خاطر همین بود که شاه شب، قهرمانان‌مان را با نیزه‌هایش از راه دور نکشت و به خاطر همین بود که زامبی‌ها برای کشتن آنها به درون آب شیرجه نزدند. شاه شب می‌دانست که دنریس و اژدهایش برای نجات دادن هفت سامورایی از راه می‌رسند و منتظر آمدن آنها ایستاده بود. اما سوال این است که چرا زامبی‌ها بعد از منجمد شدن ‌دوباره‌ی دریاچه به حمله‌شان ادامه می‌دهند؟ نه به خاطر دستور شاه شب، بلکه به خاطر سنگی که سندور به سمت آنها پرت می‌کند. زامبی‌ها آن‌قدر باهوش هستند که متوجه شکستن یخ می‌شوند و از حرکت می‌ایستند، اما هیچکدام از آنها آن‌قدر باهوش نیستند که یخ دریاچه را دوباره چک کنند. در نهایت این سندور است که باعث توجه آنها به یخ می‌شود. اگر سندور آن سنگ را پرتاب نمی‌کرد، احتمالا زامبی‌ها تا زمان یخ زدن و مُردن هفت سامورایی، از سر جایشان تکان نمی‌خوردند. راستی، اصلا چرا قهرمانان‌مان به جای دست روی دست گذاشتن، از چکش گندری برای شکستن یخ‌های دور جزیره استفاده نمی‌کنند؟ همه طوری بی‌کار و بی‌عار منتظر نشسته بودند که انگار صدر درصد از آمدن دنی مطمئن بودند.
    اگر شاه شب آینده را دیده است، پس مطمئنا او باید بداند که اژدها بزرگ‌ترین تهدیدشان محسوب می‌شوند. در نتیجه باید خودش و دیگر وایت‌واکرها را با نیزه‌های فراوان مجهز می‌کرد تا به محض رسیدن دنی و اژدهاش، آنها را مورد شلیک رگباری و همه‌جانبه‌ی نیزه قرار بدهد. اگر من شاه شب بودم مطمئنا به یک اژدها قانع نمی‌شدم. تازه اگر شاه شب آینده را دیده است، پس باید بتواند آینده‌ی دورتر را هم ببیند و باید بتواند گذشته را هم ببیند و باید بداند که جان اسنو و دنریس و کسانی که در این ماموریت حضور دارند، تنها کسانی هستند که «واقعا» به تهاجم آدرها اعتقاد دارند و تنها کسانی هستند که می‌توانند جلوی آنها را بگیرند. پس منطقی است که کشتن آنها در اولویت قرار داشته باشد، اما چرا شاه شب بی‌خیال دروگون و سوارا‌نش می‌شود و ویسریون را هدف قرار می‌دهد؟ آهان نویسندگان! بماند که در ویدیویی که اچ.بی.اُ بعد از هر اپیزود سریال پخش می‌کند، سازندگان حرفی از تله‌گذاری شاه شب نمی‌زنند. از این نمی‌گویند که شاه شب از قصد هفت سامورایی را به سمت گرفتار شدن روی صخره‌ی وسط دریاچه هدایت کرده است. بلکه می‌گویند ما دنبال ابزاری برای زنده نگه داشتن طولانی‌مدت کاراکترها علیه زامبی‌ها می‌گشتیم و در آخر به ایده‌ی جزیره‌ای وسط دریاچه رسیدیم. سازندگان از این نمی‌گویند که شاه شب منتظر این لحظه بوده است، بلکه می‌گویند شاه شب با دیدن اژدها، سریعا تصمیم می‌گیرد تا از این فرصت نهایت استفاده را ببرد. پس لطفا سعی نکنید نویسندگی بد سریال را با تئوری‌های زورکی توجیه کنید.
    مهم‌ترین دلیلی که باعث شده خط داستانی هفت سامورایی در این اپیزود این‌قدر شلخته و بی‌منطق احساس شود، به ماهیت این ماموریت برمی‌گردد که در نقد هفته‌ی پیش مفصل درباره‌اش حرف زدم. اینکه هیچ دلیل منطقی‌ای برای رفتن به آنسوی دیوار و دزدیدن یک زامبی وجود نداشت. در واقع دلیل اصلی تشکیل گروه هفت سامورایی، نه متقاعد کردن سرسی، بلکه فراهم کردن یک اژدها برای شاه شب بود. به خاطر همین بود که این تصمیم، این‌قدر احمقانه احساس می‌شد. چون همان‌طور که نویسندگان دنبال بهانه‌ای برای بستن پرونده‌ی عمو بنجن بودند و به همین دلیل جان اسنو را از سوار شدن بر دروگون یا نجات پیدا کردن توسط ریگال باز داشتند، اینجا هم هدف اصلی فراهم کردن یک اژدها برای شاه شب بود و نویسندگان از سرسی به عنوان بهانه‌‌ای برای فرستادن قهرمانان‌مان به آنسوی دیوار استفاده کردند. به خاطر همین است که قهرمانان‌مان به محض برخورد با وایت‌واکرها در محاصره‌ی آنها گرفتار می‌شوند و مجبور می‌شوند تا بلافاصله برای کمک دست به دامن اژدها دنی شوند. کاملا مشخص است که تنها هدف سازندگان فراهم کردن یک اژدها برای شاه شب بوده است و برای این کار دست به نوشتن سناریوی قوی و قابل‌باوری نزده‌اند. چراکه سناریوی قوی و قابل‌باور نیاز به پرداخت طولانی‌مدت دارد و از آنجایی که سریال این روزها پایش را روی گاز فشار داده است، زمانی برای پرداخت منطقی داستان وجود ندارد و در نتیجه نویسندگان باید کاراکترها را احمق جلوه بدهند تا به هدفشان برسند.

    9da0dc8f-d25a-45a2-823f-9fc48a47c157.jpg

    اما از خط داستانی آنسوی دیوار که بگذریم، در کمال تعجب جایزه‌ی بدترین لحظات این اپیزود به خط داستانی وینترفل می‌رسد. تازه بعد از دیدن خط داستانی وینترفل در این اپیزود است که متوجه می‌شوید سریال چقدر از لحاظ کیفیت نویسندگی سقوط کرده و چقدر کاهش تعداد اپیزودها به ضرر کیفیت داستانگویی سریال تمام شده است. صحنه‌های وینترفل در این اپیزود از زمان خط داستانی دورن، بدترین چیزی است که از «بازی تاج و تخت» دیده‌ام. کاهش اپیزودها و ریتم تند سریال خیلی به عدم توجه به کاراکترها که همیشه ستارگان سریال بوده‌اند منجر شده است و خط داستانی وینترفل بدترین ضربه را از این موضوع خورده است. دیگر زمانی برای وارد شدن به درون ذهن کاراکترها وجود ندارد. وقتی آریا را در براووس یا سانسا را در ایری دنبال می‌کردیم، دنیا را از پشت چشمان آنها می‌دیدیم. می‌دانستیم آنها در لحظه به چه فکر می‌کنند و در حال دست و پنجه نرم کردن با چه احساساتی هستند. اما حالا علاوه‌بر نادیده گرفتن برن به عنوان یکی از دگرگون‌شده‌ترین کاراکترهای سریال، آریا و سانسا هم کاملا به امان خدا رها شده‌اند. صحنه‌های آنها در این اپیزود به حدی گیج‌کننده، بی‌سروته و در تضاد با شخصیت‌هایشان بود که واقعا باور نمی‌کنم شاهد چنین نویسندگی نازلی در «بازی تاج و تخت» هستم.
    تازه بعد از دیدن خط داستانی وینترفل در این اپیزود است که متوجه می‌شوید سریال چقدر از لحاظ کیفیت نویسندگی سقوط کرده است
    روی کاغذ دلیل درگیری آریا و سانسا مشخص است؛ آریا مثل ما بدبختی‌هایی که سانسا تحمل کرده و تغییراتی که او کرده را نظاره نکرده است و در عوض او را به عنوان همان دختر لوس گذشته می‌بیند و سانسا هم آریا را به عنوان غریبه‌ی خشن و بی‌رحمی می‌بیند که دچار سوءتفاهم شده است. این درست، اما این موضوع به شکلی که توسط بیننده قابل‌لمس باشد مورد پرداخت قرار نگرفته است. یعنی می‌خواهید باور کنیم آریا این همه برای بازگشت به خانه تلاش می‌کند تا وقتی به آنجا رسید با اعضای باقی‌مانده‌ی خانواده‌اش چنین رفتار تهاجمی و بدی داشته باشد؟ می‌خواهید باور کنیم آریا می‌تواند با سربازان لنیستری که مجبور به خدمت کردن به لردهایشان هستند همدردی کند و با آنها گل بگوید و بخندد و به دردهایشان گوش کند، اما نمی‌تواند کمی خواهرش را درک کند و نمی‌تواند حرف او درباره‌ی زندانی شدن و آزار و اذیت شدن توسط لنیستری‌ها را باور کند؟ تلاش دیوانه‌وار آریا برای بستن چشم و گوشش و پافشاری روی دیدن سانسا به عنوان یک دختر خودخواه که فکر شومی برای فرمانروایی بر شمال در ذهن دارد آن‌قدر غیرمنطقی و غیرارگانیک اتفاق می‌افتد که شخصیت آریا را در عرض یک اپیزود، از یکی از دوست‌داشتنی‌ترین شخصیت‌های سریال، به یکی از تنفربرانگیزترین‌شان نزول می‌دهد.
    سریال طوری رفتار می‌کند که انگار این دو خواهر از زمان دیدار دوباره‌شان هیچ‌گونه گفتگویی با یکدیگر نداشته‌اند و تجربه‌هایی که پشت سر گذاشته‌اند را برای هم تعریف نکرده‌اند که واقعا غیرمنطقی است. فکر نمی‌کنید آریا بخواهد داستان سانسا بعد از مرگ پدرشان را بشنود؟ فکر نمی‌کنید سانسا بخواهد بداند خواهرش در تمام این مدت کجا بوده است؟ این در حالی است که آریا با توجه به دیدارش با لیتل‌فینگر در هرن‌هال باید بداند که با چه آدم آب‌زیرکاهی سر و کار دارد و طبیعتا باید قبل از خواهرش، به او شک کند. و اگر دعوای آریا و سانسا فقط وسیله‌ای برای گول زدن لیتل‌فینگر و خلاص شدن از شر او باشد، باز این چگونگی نویسندگی سریال در این اپیزود را توجیه نمی‌کند. اگر سازندگان می‌خواهند ما را از طریق دعوای سوری آریا و سانسا برای رودست زدن به لیتل‌فینگر غافلگیر کنند، دعوای آنها باید آن‌قدر قابل‌باور صورت بگیرد که ما واقعا آن را باور کنیم و حواس‌مان به سمت و سوی دیگری پرت شود تا پیچ نهایی، غافلگیرکننده از آب در بیاید، اما چنین اتفاقی در اینجا نمی‌افتد. یکی دیگر از عواقب منفی کوتاه کردن فصل‌ هفتم.

    095605e8-cb9e-4a8f-baaf-8580bf8c518c.jpg

    اما هرچه وضعیت رابـ ـطه‌ی آریا و سانسا خراب است، شرایط رابـ ـطه‌ی جان اسنو و دنی در این اپیزود بالاخره وارد مرحله‌ی تازه‌ای می‌شود. این دو اگرچه با شک و تردید و با فاصله از یکدیگر با هم دیدار کردند، اما در این مدت از طریق سختی‌های مشابه‌ای که تحمل کرده‌اند با هم ارتباط برقرار کردند، یکدیگر را با شباهت‌هایی که به عنوان رهبر مردمانشان دارند درک کردند، با فداکاری‌های قهرمانانه‌ای که برای یکدیگر کردند به هم نزدیک شدند و حالا بعد از یک تراژدی بزرگ، در کنار هم به یکدیگر دلداری می‌دهند و ا‌ین‌طوری اولین جوانه‌های رابـ ـطه‌ی رومانتیک آنها هم زده می‌شود. حالا جان اسنو می‌داند که دنی برای نجات او دست به چه کاری زده است و دنی هم با دیدن زخم‌های خنجرِ جان متوجه می‌شود که سختی‌هایی که او تحمل کرده فراتر از چیزی است که در ابتدا تصور می‌کرده است. در جریان این صحنه است که دنی را پس از مدت‌ها در وضعیت درمانده و آسیب‌پذیری می‌بینیم. دنریس شاید سریال را در وضعیت بدی آغاز کرد و در ادامه وضعیتشبرای مدتی قاراشمیش‌تر هم شد، اما او به مرور زمان استقلال و قدرتش را پس گرفت و با گذشت هر فصل به تعداد لقب‌هایش افزود و به یکی از قوی‌ترین کاراکترهای کل سریال تبدیل شد. اما اکنون پس از مدت‌ها او را در وضعیت شوک‌زده و آشفته و شکننده‌ای می‌بینیم که جلوه‌ی گم‌شده‌ای از شخصیت او را فاش می‌کند. جلوه‌ای که خیلی وقت بود پشت نقاب ملکه‌‌‌ای‌اش مخفی شده بود. بالاخره می‌توان گفت از زمان مرگ کال دروگو، شخصیت دنی این‌گونه مورد ضربه قرار نگرفته بود. همان‌طور که مرگ کال دروگو به تحول بزرگی در شخصیت دنی منجر شد، قتل دردناک یکی از بچه‌هایش توسط شاه شب هم حکم یک زلزله‌ی دیگر را برای او دارد و به یکی از عناصر معرف «بازی تاج و تخت» پایبند است.
    اژدها همیشه موجودات دوگانه‌ای در خط داستانی دنی بوده‌اند که از یک طرف نماینده‌ی تخریب و نابودی بوده‌اند و از طرف دیگر نقش آزادی و موفقیت را برعهده داشته‌اند. بچه‌هایی که اگرچه خود بچه می‌خورند، اما برای مادرشان عزیز هستند. این دوگانگی به خوبی در این اپیزود به نمایش گذاشته می‌شود: تصمیم دنی برای انجام کار درست به قیمت از بین رفتن یکی از بچه‌هایش تمام شد. دنی اگرچه قهرمانان‌مان را نجات داد، اما در مقابل یک سلاح کشتار جمعی خفن هم دست دشمن داد. یک لحظه در حال تماشای شکوه و عظمت نابود شدن ارتش مردگان توسط آتش اژدها بودیم و لحظه‌‌ی بعد جیغ و هورایمان با تماشای سقوط یکی از همین اژدها با گردنی که خون همچون آبشار نیاگارا از آن سرایز می‌شود در گلویمان خشک شد و جایش را به وحشت و ناباوری داد. این همان حسی است که «بازی تاج و تخت» را به خاطرش دوست داریم. کاش بقیه‌ی بخش‌های این اپیزود هم به همین اندازه خوب بود. کاش ادامه‌ی سریال بتواند کمبودهای این قسمت را جبران کند. «آنسوی دیوار» اگرچه از لحاظ گستره و کیفیت جلوه‌های ویژه و اجرای ست‌پیس‌های هالیوودی در قاب کوچک، دستاورد جدیدی برای این سریال و کلا مدیوم تلویزیون محسوب می‌شود، اما از لحاظ نویسندگی قدم رو به عقب بزرگی برای سریالی است که دارد جادوی اصلی‌اش (داستانگویی ارگانیک و منطقی) را از دست می‌دهد. (راستی کسی می‌داند تیان گریجوی که می‌خواست برای نجات خواهرش با دنی صحبت کند در تمام این مدت کجاست؟!)
    پ.ن: اما تمام مشکلات این اپیزود به کنار، اُبهت و صلابت شاه شب را دریابید! زنده باد شاه شب، سازنده‌ی زنجیر، قاتل هفت پادشاهی و نابودکننده‌ی سرزمین و پدر اژدهای چشم آبی!
    شما درباره‌ی این اپیزود چه فکر می‌کنید؟ آیا شما هم آن را مثل من ناامیدکننده پیدا کردید؟ یا نه خیرم، خیلی هم باهاش حال کردید و فکر می‌کنید من لیاقت چنین اپیزود خفنی را نداشتم؟!
    [BCOLOR=rgb(238, 45, 88)]
    منبع
    [/BCOLOR] زومجی
     

    Behtina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/08
    ارسالی ها
    22,523
    امتیاز واکنش
    65,135
    امتیاز
    1,290
    نقد سریال Game of Thrones: قسمت نهایی فصل هفتم
    فینال یک ساعت و بیست دقیقه‌ای فصل هفتم Game of Thrones، اگرچه به عنوان یک اپیزود مستقل خوب است، اما به عنوان نتیجه‌گیری یک فصل ایرادات متعددی دارد.
    فینال فصل هفتم سریال Game of Thrones که «اژدها و گرگ» نام دارد، بیشتر از اینکه خود اپیزود بدی باشد، نقاط ضعف فصل هفتم را بیشتر از قبل در کانون توجه قرار می‌دهد. یعنی با اپیزودی طرفیم که در اکثر اوقاتش از مشکلاتی که فصل هفتم دچار آنها شده بود فرار می‌کند و از طریق همین فرار کردن به گذشته می‌رود و گوشه‌ای از ماهیت «بازی تاج و تخت» را که در طول فصل هفتم مدام نادیده گرفته می‌شد به نمایش می‌گذارد. چون راستش را بخواهید بعد از اپیزود ششم سریال که لقب یکی از ناامیدکننده‌ترین و مشکل‌دارترین اپیزودهای تاریخ سریال را گرفت و بعد از اپیزودی که طرفدارانش هم باید قبول کنند که حتما نقص بزرگی داشته که این همه آدم از آن احساس نارضایتی می‌کردند، از یک طرف از دست «بازی تاج و تخت» عصبانی بودم و احساس می‌کردم که بهم خــ ـیانـت شده است، ولی از طرف دیگر همچون عاشقی که نمی‌‌تواند محبوبش را بعد از اشتباهی که مرتکب شده برای همیشه فراموش کند، با ترس و لرز چشم به راه «اژدها و گرگ» بودم. می‌خواستم ببینم آیا سازندگان مشکلات فصل هفتم را که در «آنسوی دیوار» به اوج خودشان رسیده بودند در اینجا هم ادامه می‌دهند یا خدایان قدیم و جدید بهمان رحم می‌کنند و با اپیزودی روبه‌رو می‌شویم که اعتمادمان به «بازی تاج و تخت» را حداقل کمی ترمیم می‌کند. خب، خوشبختانه «اژدها و گرگ» گرچه هنوز اپیزود کاملی نیست و شاید در بین تمام فینال‌های «بازی تاج و تخت» در رده‌‌ی آخر قرار بگیرد، اما قدم رو به جلوی قابل‌توجه‌ای برای فصل سقوط کرده‌ی هفتم محسوب می‌شود.
    مقالات مرتبط

    • نقد سریال Game of Thrones: قسمت اول، فصل هفتم
    • نقد سریال Game of Thrones: قسمت دوم، فصل هفتم
    • نقد سریال Game of Thrones: قسمت سوم، فصل هفتم
    • نقد سریال Game of Thrones: قسمت چهارم، فصل هفتم
    • نقد سریال Game of Thrones: قسمت پنجم، فصل هفتم
    • نقد سریال Game of Thrones: قسمت ششم، فصل هفتم
    واضح‌ترین کمبودهای «اژدها و گرگ» این است که چه در اجرا و چه در محتوا پیشرفت‌های شگفت‌انگیزی برای «بازی تاج و تخت» محسوب نمی‌شود. وقتی «بادهای زمستان»، فینال فصل ششم با آن مونتاژ هنرمندانه که با نوای پیانوی غیرمعمول رامین جوادی گره خورده بود آغاز شد و به زبانه کشیدنِ شعله‌های سبز و سوزان از دیوارهای منفجر شده‌ی سپت بیلور منتهی شد، «بازی تاج و تخت» نشان داد که بعد از شش فصل کماکان می‌تواند با ترفندهای کارگردانی و فنی‌اش شگفت‌زده‌مان کند و هنوز هم می‌تواند لحظات غافلگیرکننده‌ی بزرگی جلوی رویمان بگذارد که مجبور شویم برای جمع کردن فک‌مان از روی زمین، کمک بخواهیم! خب، برای شروع «اژدها و گرگ» حس و حال یک قدم رو به جلو را برای تیم کارگردانی سریال ندارد. بگذارید همین‌جا روشن کنم که منظور از کارگردانی، زیبایی صحنه‌‌های بزرگ و پرزرق و برق سریال نیست. البته که تماشای حمله‌ی وحشتناک شاه شب با ویسریون به دیوار بی‌نقص تصویربرداری شده است و البته که این تصاویر چیزهایی هستند که تاکنون نمونه‌شان را در تلویزیون ندیده‌ایم و فکر نمی‌کردیم که یک روز ببینیم، اما اینها چیزهایی است که دیگر به استاندارد سریال تبدیل شده است و بهشان عادت کرده‌ایم. منظورم وقتی است که تیم کارگردانی دست به حرکتی می‌زند که به معنای واقعی کلمه نمونه‌اش را قبلا در سریال ندیده‌ایم و نشان می‌دهد که آنها واقعا روی آن وقت گذاشته‌اند تا روی دست خودشان بلند شوند. چنین چیزی درباره‌ی سکانس سپت بیلور در فینال فصل ششم صدق می‌کرد. همه‌چیز آن سکانس آن‌قدر غیرمعمول بود که کل اینترنت تا دو هفته بعد از پخش آن قسمت، نمی‌توانستند دست از سر صحبت کردن درباره‌ی آن و مصاحبه کردن با عوامل ساخت آن بردارند. البته که فصل هفتم در این زمینه چندان بی‌خاصیت هم نبوده است. بالاخره ما در پایان اپیزود چهارم، سکانس جنگ حمله‌ی دنریس با اژدهایش به دار و دسته‌ی لنیستری‌ها را داشتیم که دستاورد جدیدی برای سریال محسوب می‌شد، اما خب، بعد از اینکه فینال فصل ششم انتظاراتم را بالا برد و استانداردهایم را در هم شکست، انتظار داشتم که «اژدها و گرگ» در این زمینه چیز جدیدی برای عرضه داشته باشد.
    6c594e90-ef50-4ca1-9e50-1bd00dc53d3a.jpg

    کمبود بعدی مربوط به بخش روایی سریال می‌شود. در آغاز فصل هفتم فکر می‌کردم سریال حتی بیشتر از گذشته از سرعت آرامی بهره ببرد و با وقت‌کشی، تمام اتفاقات بزرگ داستانی را به اپیزود آخر فصل منتقل کند و این‌طوری هیجان و انتظار برای فصل آخر را به نهایت خودش برساند. اما در اتفاقی تماما غیرقابل‌پیش‌بینی، سریالی که همیشه همچون کارخانه‌ای سنتی به‌صورت دستی فعالیت می‌کرد، تمام اتوماتیک و تمام روباتیک شد و حالا با چنان سرعتی فعالیت می‌کرد که بی‌سابقه بود. نتیجه این است که فصل بعد از افتتاحیه‌ای که به‌طرز کلاسیکی آرام بود، وارد بزرگراهی بدون محدودیت سرعت شد و گازش را برای رسیدن به «اژدها و گرگ» گرفت. بنابراین حالا که سریال با این سرعت جلو می‌رفت، به نظر می‌رسید سریال قرار نیست تا اپیزود آخر وقت‌کشی کند. در عوض به نظر می‌رسید سریال قصد دارد تا پایان فصل به هر ترتیبی که شده (حتی زیر پا گذاشتن منطق داستانگویی) از نقطه‌ی یک به نقطه‌ی دو برسد. نکته‌‌ای که در طول «اژدها و گرگ» متوجه شدم این بود که اگرچه ریتم سریال در این فصل آرام و قرار نداشت، اما حالا که به نقطه‌ی دو رسیده‌ایم، به نظر می‌رسد نقطه‌ی دو فرقی با نقطه‌ی یک ندارد. البته که این وسط اتفاقات متعددی افتاد. مثل فروپاشی دیوار توسط ویسریون، کشته شدن لیتل‌فینگر یا رابـ ـطه‌ی عاشقانه‌ی جان اسنو و دنی. اما هیچدام از اینها چیزی را درباره درگیری اصلی که با آن فصل را شروع کرده بودیم تغییر نمی‌دهد. وقتی فصل را شروع کردیم، نیروهای باقی‌مانده‌ی وستروس به جای متحد شدن برای مبارزه با ارتش شاه شب، در حال جنگ و جدل با یکدیگر بودند و فصل در حالی به پایان می‌رسد که اگرچه در ابتدا به نظر می‌رسد اتحادی بین نیروهای مخالف در شرف وقوع است، اما این‌طور نیست و همه‌چیز در رابـ ـطه با درگیری اصلی قصه همان‌طور که شروع شده بود به پایان می‌رسد. قابل‌توجه آنهایی که از ریتم تند و سریع طرفداری می‌کردند و می‌گفتند پیشرفت سریع داستان بهتر از تماشای گفتگوهای حوصله‌سربر کاراکترها است. «بازی تاج و تخت» در این فصل با وجود سریع‌بودن، بدون پیشبرد درگیری اصلی‌اش به پایان رسید.
    «بازی تاج و تخت» در این فصل با وجود سریع‌بودن، بدون پیشبرد درگیری اصلی‌اش به پایان رسید
    یکی از مشکلات داستانگویی شلخته‌ی فصل هفتم که در این اپیزود بیشتر از قبل در دید قرار می‌گیرد همان چیزی است که من در نقد اپیزود چهارم به آن اشاره کردم؛ اینکه سریال برخلاف فصل‌های گذشته ریتم داستانگویی ناکوک و نامیزانی دارد. فصل‌های گذشته ریتم دقیقی داشتند که از شروعی آرام آغاز می‌شد و همه‌ی خط‌های داستانی را سر فرصت و آرام آرام به سوی دو اپیزود طوفانی آخر زمینه‌چینی می‌کرد. اما فصل هفتم فاقد ریتم داستانگویی دقیق گذشته که با آن «بازی تاج و تخت» را می‌شناسیم بود. یا به عبارت دیگر نویسندگان هروقت می‌خواستند سرعت یک خط داستانی را افزایش می‌دادند و هروقت می‌خواستند وقت‌کشی می‌کردند. هروقت می‌خواستند سراغ بررسی یک شخصیت می‌رفتند و هروقت می‌خواستند او را برای مدت زیادی نادیده می‌گرفتند. مشکل اصلی من و تمام کسانی که با ریتم سریع فصل هفتم مشکل دارند فقط زیر پا گذاشتن قوانین زمان و فضا و فیزیک نیست، بلکه این است که این ریتم سریع درباره‌ی همه‌ی خط‌های داستانی صدق نمی‌کند. اگر سرعت داستانگویی فصل هفتم درباره‌ی همه‌ی خط‌های داستانی و شخصیت‌ها صدق می‌کرد مشکلی نبود، اما مشکل وقتی پدیدار می‌شود که سازندگان به‌شکل تابلویی قصه‌ی بعضی کاراکترها را با کله جلو می‌برند، اما قصه‌ی بعضی‌ دیگر را روی دور کند می‌گذارند. بعضی کاراکترها در یک چشم به هم زدن از این سر دنیا به آن سر دنیا نقل‌مکان می‌کنند، اما سفر بعضی دیگر چند اپیزود طول می‌کشد. این به تناقض‌های منطقی و شلختگی در داستانگویی منجر می‌شود که به بهترین شکل ممکن در «اژدها و گرگ» قابل‌تشخیص است. چرا که بعد از تماشای این اپیزود، نتیجه‌گیری بعضی خط‌های داستانی مشکل‌دار به نظر می‌رسیدند. یعنی به ازای هر داستانی که نتیجه‌گیری‌اش در این اپیزود، نتیجه‌ی یک داستانگویی مداوم و بی‌وقفه در طول شش اپیزود بوده است، نتیجه‌گیری بعضی خط‌های داستانی مثل این می‌ماند که انگار باید مدت‌ها قبل اتفاق می‌افتادند و تنها دلیلی که تاکنون اتفاق نیافتده‌اند هم چیزی به جز تصمیم آگاهانه‌ی نویسندگان برای عقب انداختن آنها نبوده است (جلوتر در این‌باره مثال می‌زنم).
    2da0d1a4-8e88-4009-b690-769a46c960a7.jpg

    اما از واضح‌ترین و اولین مشکلات این اپیزود که بگذریم، بگذارید از اولین ویژگی‌ها و جاذبه‌های خوبش هم بگویم که باعث شد بعد از چند هفته حرص و جوش خوردن، طعم قدیمی «بازی تاج و تخت» را دوباره بچشم. اولین نقطه‌ی قوت «اژدها و گرگ» در مقایسه با اپیزودهای اخیر سریال ریتم باطمانینه‌اش است. برخلاف اکثر اپیزودهای این فصل، مخصوصا «آنسوی دیوار» که ریتم جنون‌آمیز سریال باعث شده بود سریال به‌طرز خطرناکی از عناصر آشنای «بازی تاج و تخت» فاصله بگیرد و به چیزی کاملا غیرقابل‌شناسایی تبدیل شود، اولین چیزی که درباره‌ی «اژدها و گرگ» دوست دارم درام‌پردازی‌اش به سبک فصل‌های ابتدایی سریال است که نمی‌دانید چقدر تماشای آن لـ*ـذت‌بخش است. هرچه پرده‌ی آخر اپیزود چهارم و جنگ «میدان آتش ۲»، در زنده کردن حال و هوای اکشن‌های پیچیده و تامل‌برانگیز «بازی تاج و تخت» موفق بود، «اژدها و گرگ» در زنده کردن حس و حال درام خاصِ این سریال موفق ظاهر می‌شود. منظورم همان گفتگوهای سیـاس*ـی آتشین، نیرنگ‌بازی‌های زیرکانه، درگیری‌های لفظی پر نیش و کنایه، بازی‌های قدرتِ قدرتمندان و خلاصه تماشای تعامل کاراکترهای محبوبمان (چه قهرمان و چه آنتاگونیست) با یکدیگر بر سر موضوعی مشترک است. وای که چقدر دلم برای این جنسِ «بازی تاج و تخت» تنگ شده بود.
    آخه، حقیقت این است که چند جایی دیدم که عده‌ای از طرفداران می‌گفتند نباید به سریال به خاطر کمرنگ شدنِ بخش سیـاس*ـی و گفتگومحورش خرده بگیریم. استدلالشان این بود که حالا سریال وارد فاز تازه‌ای شده است. فازی که در آن دیگر سیاست اهمیت ندارد و همه‌چیز به جنگ و شمشیر و خون خلاصه شده است. اما توجیه فاصله گرفتن سریال از یکی از مهم‌ترین عناصر معرفش از این طریق درست است. حقیقت این است که سیاست همیشه جز جدایی‌ناپذیر داستانگویی جرج آر. آر. مارتین بوده است. حتی در دورانی که وایت‌واکرها که به نظر می‌رسد هیچ‌جوره نمی‌توان با آنها مذاکره کرد وارد سرزمین شده‌اند، سیاست نباید نادیده گرفته شود. همین پرداختن به پیچیدگی‌ها و جزییات جنگ است که «بازی تاج و تخت» را به یک سریال قرون وسطایی/فانتزی واقع‌گرایانه تبدیل کرده است و اگر همه‌چیز به یک ماجراجویی سرراست و بدون شاخ و برگ برای نابودی نیروی شر ختم شود، آن موقع «بازی تاج و تخت» به یک «اربـاب حلقه‌‌ها»ی دیگر تبدیل می‌شود. خب، فصل هفتم یا وقت نداشت که به‌طور مفصل به این بخش از سریال بپردازد یا سرش گرم جمع کردن خط‌های داستانی اضافه و زمینه‌چینی شتاب‌زده‌ی اکشن‌هایش بود. بنابراین روبه‌رو شدن با اپیزودی که یادآور گذشته است خوشحال‌کننده است و به‌طور پیش‌فرض آن را بعد از اپیزود چهارم، به بهترین اپیزود فصل هفتم تبدیل می‌کند. مخصوصا با توجه به اینکه این اپیزود فقط یادآور گذشته نیست، بلکه حاوی ویژگی‌های پرده‌ی آخر داستان که یکی از آنها رویارویی کاراکترهای مهم اما جداافتاده با یکدیگر است هم می‌شود. یعنی این اپیزود اگرچه حس و حال فصل‌های ابتدایی سریال را دارد، اما همزمان به خاطر رویارویی برخی از مهم‌ترین کاراکترهای سریال در یک مکان و هم‌زبانی آنها، شامل حال و هوای جدید سریال هم است.
    نه تنها رویارویی کاراکترهایی که تاکنون یکدیگر را ندیده بودند، بلکه دیدار دوباره‌ی کاراکترهایی که خیلی وقت است که از هم جدا شده بودند؛ بهترین نمونه‌اش تیریون و سرسی است که شاید گفتگویشان در اتاق ملکه به خاطر آزاد شدنِ تمام درگیری‌های روانی‌ای که در این مدت بین این دو روی هم جمع شده بود، به بهترین سکانس این اپیزود منجر می‌شود. برای این اتفاق باید از تصمیم سازندگان برای افزایش زمان این اپیزود تشکر کرد که با یک ساعت و ۲۱ دقیقه، اندازه‌ی یک فیلم سینمایی بلند طولانی است. اگر «اژدها و گرگ» این‌قدر طولانی نبود، امکان داشت که این اپیزود هم دچار مشکلِ شتاب‌زدگی اپیزودهای قبلی فصل شود، اما با بیش از ۲۰ دقیقه زمان اضافی، نویسندگان این فرصت را پیدا کرده‌اند تا بدون عجله و زدن از سر و ته صحنه‌ها، همه‌چیز را به‌طور طبیعی روایت کنند. نتیجه این شده که نویسندگان بخش قابل‌توجه‌ای از زمان این اپیزود را در ابتدا به دیدار سیـاس*ـی دنریس تارگرین و سرسی لنیستر اختصاص داده‌اند. کل این بخش از اپیزود آن‌قدر طولانی و چند لایه است که فقط بخش‌های جنگ «بازی تاج و تخت» تاکنون این‌قدر طولانی بوده‌اند. بنابراین فکر می‌کنم برای اولین‌بار است که با چنین سکانس گفتگوی طولانی‌ای روبه‌رو می‌شویم.

    59280db7-1113-4a9f-a228-2906cb19e99c.jpg
    نتیجه‌گیری بعضی خط‌های داستانی مثل این می‌ماند که انگار باید مدت‌ها قبل اتفاق می‌افتادند و تنها دلیلی که تاکنون اتفاق نیافتده‌اند هم چیزی به جز تصمیم آگاهانه‌ی نویسندگان برای عقب انداختن آنها نبوده است
    تمامش به خاطر این است که این سکانس دست‌کمی از یک سکانس اکشن ندارد. در عوض به جای سربازان دشمن یا زامبی‌ها مانع دیگری در آنسوی جبهه قرار دارد. قضیه دور و اطراف متقاعد کردن می‌چرخد. دور و اطرافِ دیپلماسی. مانعی که دنی و جان اسنو پیش رویشان می‌بینند این است که چگونه آدم مغروری مثل سرسی را با کلمات و جعبه‌ای حامل یک زامبی سر عقل بیاورند و به همکاری با خودشان قانع کنند. اینجا دیگر شمشیر کاربردی ندارد. همه‌چیز حول و حوش سروکله‌زدن دو گروه آدم با خصوصیات شخصیتی منحصربه‌فرد با یکدیگر خلاصه شده است. این جملات همان سریالی که من در فصل‌های ابتدایی عاشقش شدم را توصیف می‌کنند. سریالی که تقریبا تمام صحنه‌هایش به درگیری لفظی دو نفر در یک اتاق با جهان‌بینی‌های متفاوت می‌پرداخت. سریالی که هر از گاهی سراغ اتفاقات ماوراطبیعه هم می‌رفت. اما هیچ‌وقت به‌طور طولانی‌مدت آنجا باقی نمی‌ماند. نتیجه این است که تمام این کاراکترها فرصتی برای سیـاس*ـی‌بازی پیدا کرده‌اند. مخصوصا سرسی که اگرچه در جریان فصل قبل در کنار جان اسنو تبدیل به ستاره‌ی اصلی سریال شده بود و در کانون توجه قرار داشت، اما در طول فصل هفتم از شخصیت‌پردازی ناامیدکننده‌اش ضربه خورده بود و تمام صحنه‌هایش در این فصل به شاخ و شانه‌کشی و گنده‌بازی خلاصه شده بود. چنین چیزی درباره‌ی جیمی و تیریون هم صدق می‌کند که سریال با تمرکز روی جان اسنو و دنریس، کاملا فراموششان کرده بود. مخصوصا تیریون که حتی فصل ششم هم فصل خوبی برای او نبود. بنابراین تماشای اینکه هر سه خواهر و برادر لنیستری بعد از مدت‌ها نادیده گرفتن شدن، صحنه‌های احساسی و طولانی قوی‌ای در این اپیزود دارند فراتر از خوشحال‌کننده است و نشان می‌دهد که «بازی تاج و تخت» چگونه در طول شش اپیزود گذشته از این پتانسیل‌ها استفاده نکرده بود.
    یکی از دلایل موفقیت نسبی این اپیزود به انسجام تماتیکش مربوط می‌شود که درباره‌ی «خانواده» است. از هم‌خون بودنِ جان اسنو و دنی گرفته تا حرکتی که سانسا و آریا و برن روی لیتل‌فینگر اجرا می‌کنند و رویارویی سندور و برادرش زامبی مانتین و تصمیم تیان گریجوری برای نجات دادن خواهرش. اما مهم‌ترینشان دیدار دوباره‌ی آخرین باقی‌مانده‌ی خانواده‌ لنیستر است. اگرچه جلسه‌‌ای که در «درگن‌پیت» اتفاق می‌افتد کاراکترهای مختلفی را گرد هم می‌آورد. از تیریون و پاد گرفته تا تیریون و بران و بریین و سندور و غیره، اما به نظرم کنجکاوی‌برانگیزترینشان بازگشت سرسی، جیمی و تیریون در کنار هم است. سرسی در یکی از آن حرکاتی که در دسته‌ بازی‌های ذهنی هوشمندانه‌اش قرار می‌گیرد، «درگن‌پیت» را برای محل برگزاری جلسه انتخاب کرده است تا از این طریق به زبان بی‌زبانی به دنریس بفهماند که این‌قدر به خودش ننازد و به او یادآور شود که این‌قدر خودش را دست بالا نگیرد. چرا که انسان‌ها قادر به منقرض کردن اژدهایش هستند و قبلا خود تارگرین‌ها این کار را کرده‌اند. این مکان برای دنریس همان‌طور که خودش هم به زبان می‌آورد آغازگر پایانِ تارگرین‌ها بوده است. به او یادآور می‌شود به محض اینکه تارگرین‌ها شروع به زندانی کردن اژدهایشان کردند، آنها به مرور کوچک و کوچک‌تر شدند و از بین رفتند و با از بین رفتن آنها هم سلسله‌ی پادشاهی والریایی‌های کهن هم به انتها رسید. دنی از این طریق و درست یک اپیزود بعد از تماشای مرگ ویسریون متوجه می‌شود که اژدهایش برای حفظ جایگاهش و بازگرداندن تارگرین‌ها به تخت آهنین، مهم‌ترین و تنهاترین سلاحش هستند. اما «درگن‌پیت» نقش تضاد خوبی را هم در مقایسه با خود سریال ایفا می‌کند. اگرچه زندانی کردن اژدها در یک مکان در بسته به انقراض آنها انجامید، اما سریال نشان داده که با زندانی کردن کاراکترهایش در یک مکان بسته معمولا به بهترین لحظاتش دست پیدا می‌کند و باعث رشد کاراکترها و بالا رفتن کیفیت خودش می‌شود. نتیجه به سکانس‌هایی مثل دیدار سرسی و تیریون در اتاق ملکه و سرسی و جیمی و دعوایشان سر پایبند ماندن به قولشان منجر می‌شود.

    017c81ce-9df3-405e-a761-3ccbef00a2a6.jpg

    اما بیایید از خودمان جلو نزنیم. جلسه شامل نکات و ریز درشت جالبی است. جایی که سندور در چشم‌های چپندرقیچی برادر زامبی‌اش زل می‌زند و با کُری‌خوانی‌هایش به احتمال اتفاق افتادن تئوری «کلیگین‌بول» دامن می‌زند، متوجه چیزی شدم که نمی‌دانم شما هم آن را حس کردید یا نه. اگرچه گرگور کلیگین‌ حتی قبل از تبدیل شدن به این هیولا، هیولا بود و اگرچه گرگور فعلی حتی بیشتر از گذشته بدون رحم و مروت است و بدترین دستوراتش را بدون لحظه‌ای درنگ اجرا می‌کند، اما در لحظه‌ای که سندور در چشمانِ خالی از زندگی و خون‌انداخته‌ای او زل زده بود، متوجه شدم دلم دارد برای او می‌سوزد. قبل از این صحنه، زامبی مانتین را به عنوان یک هیولای تمام‌عیار می‌دیدم و باور داشتم که تبدیل شدن کوه، به چنین هیولایی حقش است، اما برای اولین‌بار حس کردم که چرا گنجشک اعظم در فصل قبل، از زامبی مانتین به عنوان یک عمل شنیع یاد می‌کرد. احساس می‌کردم خود گرگور هم می‌داند که تبدیل به چه چیزی شده است، اما کنترل، اراده و توانایی به دست گرفتن افسار خودش را ندارد. انگار از درون دارد درد می‌کشد، اما توانایی فریاد کشیدن ندارد. انگار خودش هم نمی‌خواهد چنین چیزی باشد، اما نمی‌تواند جان خودش را بگیرد. آره، انگار خودش هم می‌خواهد به جای زامبی‌بودن، بمیرد. اگر این برداشت من درست باشد، شاید مبارز‌ه‌ی احتمالی سندور با او به مبارزه‌ای تبدیل شود که سندور علاوه‌بر انتقام، او را برای خلاص کردن برادرش از شرایط دردناک فعلی‌اش می‌کشد. اما از دیگر صحنه‌های گذرا اما باحال این جلسه می‌توان به جایی اشاره کرد که کایبرن دست قطع شده‌ی زامبی را با کنجکاوی و اشتیاق بررسی می‌کرد. برخلاف بقیه‌ی تازه‌واردها که از دیدن زامبی کپ کرده بودند، کایبرن طوری با علاقه به آن دست نگاه می‌کرد که انگار بهترین هدیه‌ی دنیا را گرفته است! صحنه‌ی خنده‌دار بعدی جایی بود که جان اسنو همراه با دستیارش داووس که وظیفه‌ی روشن کردن مشعل را داشت، خصوصیات زامبی‌ها را به سرسی و دیگران آموزش می‌دادند. شما را نمی‌دانم، اما من برای یک لحظه یاد برنامه‌های علمی تلویزیون افتادم!
    خلاصه ماجرا به جایی ختم می‌شود که رونمایی از زامبی‌های شاه شب ظاهرا آن‌قدر برای حاضران ترسناک واقع می‌شود که یورون گریجوی بعد از مطمئن شدن از عدم توانایی زامبی‌ها در شنا کردن (اگر زامبی‌ها شنا کردن بلد نیستند، پس چه کسی آن زنجیرها را به ویسریون وصل کرده؟)، دمش را روی کولش می‌گذارد و می‌رود (راستش برای مدتی فکر کردم نویسندگان راستی راستی یورون را به همین سادگی از سریال حذف کردند!). سرسی هم ظاهرا آن‌قدر ترسیده است که با آتش‌بس موافقت می‌کند. فقط به شرطی که جان اسنو شمال باقی بماند و در جنگ دنی و سرسی دخالت نکند و طرف هیچکسی را نگیرد. اما مسئله این است که جان اسنو قبلا جلوی دنی زانو زده است و او را به عنوان ملکه‌اش انتخاب کرده است. جان می‌تواند دروغ بگوید و بعدا زیر قولش بزند، اما او تصمیم می‌گیرد در دروغ‌پسندترین لحظه‌ی تاریخ سریال، راستش را بگوید. نتیجه این می‌شود که سرسی کفری می‌شود و تصمیم می‌گیرد تا از همکاری‌اش با دنریس و جان پا پس بکشد. اگرچه جان یک‌جورهایی با این کارش بشریت را به مرگ محکوم می‌کند و با اینکه تقریبا تک‌تک کاراکترها از دست این کارش عصبانی می‌شوند و او را مواخذه می‌کنند، اما شخصا در این صحنه فقط مانده بود از هیجان برای او کف بزنم (حیف که همه خواب بودند و نمی‌شد سروصدا کرد. بنابراین به یک لبخند رضایت کفایت کردم!). با این حال بعد از این اپیزود عده‌ای را دیدم که با شدت با تصمیم جان برای راست‌گویی مخالفت کرده بودند و دلیل می‌آورند که جان بعد از سال‌ها سخنرانی کردن درباره‌ی خطر وایت‌واکرها، باید شرافتش را بی‌خیال می‌شد و دروغ می‌گفت. دلیل می‌آورند که جان از این طریق دست به حرکت خودخواهانه‌ای زده است و خلاصه آن را اشتباه بزرگی از سوی نویسندگان و خــ ـیانـت بزرگی به شخصیت جان اسنو می‌بینند. دلیل می‌آورند که نویسندگان فقط به این دلیل نگذاشتند جان دروغ بگوید که این‌طوری تیریون بهانه‌ای برای صحبت کردن با سرسی داشته باشد.

    2759419e-123e-4c2e-b673-f85fdfeb91a0.jpg

    اما شخصا با بد خواندن این تصمیم از بیخ مخالفم. اتفاقا فکر می‌کنم این یکی از بهترین لحظات این اپیزود بود و برای توجیه کردن تصمیم جان برای راست‌گویی هیچ چیزی بهتر از جمله‌ای که خودش می‌گوید نیست:‌ «هرچی می‌خوای درباره‌ی پدرم بگو؛ بگو که همین اخلاقش بود که اونو به کشتن داد. اما وقتی آدم‌ها به اندازه‌ی کافی قول‌های دروغین بدن، قول‌ها معنی‌شون رو از دست می‌دن. دیگه جوابی باقی نمی‌مونه، فقط دروغ‌های بهتر و بهتر، و دروغ‌ نمی‌تونه توی این جنگ بهمون کمک کنه». اگر جان اسنو تصمیم می‌گرفت در این صحنه دروغ بگوید شاخ در می‌آوردم. بالاخره داریم درباره‌ی کسی حرف می‌زنیم که با مرام و معرف ند استارک بزرگ شده است و جهان‌بینی‌اش شکل گرفته است. یکی از چیزهایی که مرگ ند استارک را به مرگ فراموش‌ناشدنی‌ای تبدیل می‌کند، فقط غافلگیرکننده‌بودن آن نیست، بلکه دلیل اصلی‌اش مربوط به تاثیر گسترده‌ای می‌شود که این مرگ در طول داستان گذاشت. ند استارک شاید به خاطر پایبندی به شرافتش سرش را به باد داد و شاید ما به خاطر این کارش از دستش عصبانی هستیم و می‌گوییم که چرا او چنین اشتباه مرگباری را مرتکب شد، اما ند استارک با این کارش نشان داد که شرافت ارزش کشته شدن برایش را دارد. کشته شدن با آگاهی به اینکه تصمیم درست را گرفته‌ای، بهتر از زندگی با ننگ و شرم است. چون بالاخره‌ همه‌ی آدم‌ها دلایل قانع‌کننده‌ای زیادی برای دروغ گفتن دارند که آنها را برای بقا متقاعد به راست نگفتن می‌کند. کافی است به دلایل بزرگ‌ترین دروغ‌هایی که گفته‌ایم فکر کنیم تا ببنیم چقدر بهانه‌های بزرگ و کوچک برای خودمان تراشیده‌ایم. خب، چه چیزی مهم‌تر از زنده ماندن؟ با این حال ند استارک حتی جانش را هم دلیل خوبی برای دروغ گفتن ندانست.
    یکی از چیزهایی که مرگ ند استارک را به مرگ فراموش‌ناشدنی‌ای تبدیل می‌کند، فقط غافلگیرکننده‌بودن آن نیست، بلکه دلیل اصلی‌اش مربوط به تاثیر گسترده‌ای می‌شود که این مرگ در طول داستان گذاشت
    شاید تنها ایستادن در مقابل لشکر دشمن یا به مصاف وایت‌واکرها رفتن شجاعانه باشد، اما به نظرم راستگویی جان اسنو در این صحنه، شجاعانه‌ترین عملی بود که او تاکنون انجام داده است. ند استارک شاید فقط با راست‌گویی جان خود یا خانواده‌اش را به خطر انداخت، اما جان اسنو در این اپیزود در مقابل وظیفه‌ی به مراتب سنگین‌تری قرار می‌گیرد که به خودش مربوط نمی‌شود و تعیین‌کننده‌ی سرنوشت یک دنیاست. موقعیتی که شاید حتی ند استارک هم از قرار گرفتن در آن وحشت داشته باشد، اما با این حال جان راست می‌گوید و از آن سربلند بیرون می‌آید. عده‌ای ممکن است بگویند جان با این کارش بشریت را به مرگ محکوم کرد، اما من می‌گویم جان نه تنها با این کارش بشریت را به نابودی محکوم نکرد، بلکه حتی یک قدم به سوی رستگاری حرکت داد. اگر دروغ‌گویی برای بهتر شدن وضعیت دنیا راه‌حل خوبی بود که الان وستروس می‌بایست در باشکوه‌ترین دورانش قرار می‌داشت. از ابتدای این سریال قدرت دست کاراکترهایی مثل لیتل‌فینگر و تایوین لنیستر بوده است که بوی گند پیمان‌شکنی‌ها و دروغ‌گویی‌هایشان همه‌جای دنیا را پر کرده است. کاراکترهایی که تا وقتی در صدر قدرت قرار داشتند نه تنها با اخلاق غیرشرافتمندانه‌شان، وستروس را به سرزمین بهتری تبدیل نکردند، بلکه روز به روز به سقوط آن کمک کردند و الان به جایی رسیده‌ایم که با یک دنیای کاملا آشوب‌زده و در شرف بلیعده شدن توسط یک دشمن ناشناخته طرف هستیم. ند استارک با اینکه فقط یک فصل در سریال حضور داشت، اما مرگش حکم کاتالیزوری را داشت که بچه‌هایش را تحت تاثیر قرار داد تا حرف‌ها و نصحیت‌ها و اخلاق پدرشان را جدی بگیرند و برای اجرای آنها دست به کار شوند. چه وقتی که سانسا و آریا نصحیت پدرشان درباره‌ی «ضعف گرگ تنها در مقابل قدرت همبستگی گرگ‌ها» را به اجرا می‌گذارند و چه وقتی که جان اسنو با راست‌گویی در سخت‌ترین لحظه‌ی ممکن، روی میراث پدرش را سفید می‌کند.
    ما بعد از تماشای این همه نیرنگ‌بازی در طول سریال آن‌قدر نسبت به انسان‌ها ناامید شده‌ایم که باور داریم جان اسنو هم برای زنده ماندن و موفقیت باید به یکی از آنها تبدیل شود و به تاریکی بپیوندد و وقتی یکی از همین کاراکترها از پیوستن به تاریکی سر باز می‌زند شکایت می‌کنیم که فلانی تصمیم اشتباهی گرفته است. این موضوع من را به یاد سریال«وست‌ورلد» می‌اندازد. در آنجا هم ما تمام داستان را به تماشای کثیفی‌های انسان‌ها می‌گذرانیم. تا جایی که وقتی دیدیم فیلیکس، مسئول تعمیر پارک برای فرار به میو کمک می‌کند هزارجور تئوری درست کردیم که حتما او اندرویدی-چیزی است که دارد به میو کمک می‌کند یا حتما او تحت کنترل دکتر فورد است. اما در پایان فصل اول مشخص می‌شود که او فقط انسانی بوده که دلش برای میو سوخته و برخلاف بقیه به او نه به عنوان یک ماشین، بلکه به عنوان یک موجود زنده نگاه می‌کرده است. تمامش به خاطر این است که آن‌قدر با سریال بدبین و سیاهی سروکار داریم که بعضی‌وقت‌ها قدرت مهربانی انسان‌ها را فراموش می‌کنیم. چنین چیزی درباره‌ی تصمیم جان اسنو در این اپیزود هم صدق می‌کند. او نه تنها تصمیم اشتباهی نمی‌گیرد، بلکه شجاعانه‌ترین تصمیم ممکن را می‌گیرد. اگر جان اسنو هم به جمع دروغ‌گویان بپیوندد که دیگر واویلا! اگر جان اسنو هم دروغ بگوید از کجا معلوم که وضع دنیا از اینی که هست بدتر نشود. جان اسنو بهتر از هرکس دیگری می‌داند دارد با چه کسی مذاکره می‌کند. کسی که یک روده‌ی راست در شکمش نیست. بالاخره اگرچه در ابتدا به نظر می‌رسد جان اسنو با راست‌گویی‌اش مذاکره را خراب کرده است، اما مدتی بعد متوجه می‌شویم که سرسی اصلا تصمیم به همکاری با آنها نداشته است. جان اسنو شاید از نگاه یگریت هیچ‌چیزی نمی‌داند، اما او به مرور زمان یاد گرفته است. بالاخره افلاطون در یکی از جملات مشهورش می‌گوید: «هیچکس به اندازه‌ی کسی که حقیقت را می‌گوید مورد تنفر قرار نمی‌گیرد». پس اصلا تعجبی ندارد که جان اسنو این‌قدر همه را عصبانی کرد. هیچکس به اندازه‌ی او شجاع و شریف نیست. فقط باز دوباره باید بگویم ای کاش ماموریت دزدیدن زامبی از آنسوی دیوار و اجرای این عملیات بهتر صورت می‌گرفت. چون اگرچه تصمیم جان برای انجام چنین کاری باید به شجاعت و دیوانگی او برای نجات دنیا اشاره می‌کرد، اما داستان آن‌قدر شلخته و عجله‌ای صورت گرفت که این عملیات حالتی احمقانه به خود گرفت و به شخصیت جان اسنو هم ضربه زد. در نتیجه با کاری که در این اپیزود انجام داد در تضاد بود و باعث شد بیشتر از گذشته از دست سازندگان به خاطر اپیزود «آنسوی دیوار» ناراحت شوم.

    4246be0e-52c4-4fa3-931c-a1e867507300.jpg

    یکی دیگر از عواقب جانبی خوب عدم دروغگویی جان اسنو این است که تیریون مجبور به گفتگو با سرسی می‌شود. نتیجه یک صحنه‌ی پرقدرت و انفجاری است که قابلیت‌های بازیگری پیتر دینکلیج و لینا هیدی را بیرون می‌ریزد. این سکانس به حدی از لحاظ هنرنمایی این دو بازیگر خوب است که انگار نویسندگان فقط و فقط آن را برای بالا بردن شانس «بازی تاج و تخت» در مراسم‌های جوایز تلویزیونی آخر سال طراحی کرده‌اند. تیریون و سرسی از فصل چهارم تاکنون در این صحنه با هم حضور نداشته‌اند و دیدار دوباره‌ی آنها بعد از تمام اتفاقاتی که این دو نفر پشت سر گذاشته‌اند به فوران احساساتشان منجر می‌شود. هرچه دیدار دوباره خواهر و برادرهای استارکی آرام و برای آنها خوشحال‌کننده است، دیدار تنهایی تیریون و سرسی خشن و مثل یک حیوان وحشی زخم‌خورده، تهاجمی است. اگرچه سریال سعی می‌کند تا از طریق حضورِ تنهایی تیریون در اتاق زنی که قصد جانش را کرده بود و از او تا سر حد مرگ متنفر است تعلیق خلق کند، اما از آنجایی که سرسی نمی‌تواند بدون عصبانی کردن دنریس، تیریون را بکشد، پس تلاش سریال برای خطرناک نشان دادن این صحنه از طریق حضور زامبی مانتین چندان موفقیت‌آمیز نیست. در عوض چیزی که این صحنه را جذاب و هیجان‌انگیز می‌کند تصادف احساساتِ تیریون و سرسی است. باز هم باید تاکید کنم که اگر این صحنه این‌قدر خوب از کار درآمده از صدقه‌سری بازی خیره‌کننده‌ی دینکلیج و هیدی است.
    شاید تنها ایستادن در مقابل لشکر دشمن یا به مصاف وایت‌واکرها رفتن شجاعانه باشد، اما به نظرم راستگویی جان اسنو در این صحنه، شجاعانه‌ترین عملی بود که او تاکنون انجام داده است
    تیریون از قتل پدرشان دفاع می‌کند. او طوری از مجبور شدن به این کار حرف می‌زند که کاملا می‌توان احساس کرد شاید از پدرشان متنفر بوده، اما ته دلش هیچ‌وقت دوست نداشته چنین اتفاقی بیافتد. و سرسی هم بعد از پایان فصل ششم که همواره چهره‌ی سنگی و بی‌احساسش را حفظ می‌کرد، بالاخره بغض می‌کند و به تیریون یادآوری می‌کند که او فقط پدرشان را نکشته است، بلکه با کشتن تایوین، خاندان لنیستر را از یک شیر قدرتمند، به گوسفند نزول داده که هرکسی هرکاری که دوست داشته با آن کرده است. اینکه مرگ تایوین حکم دومینویی را داشته است که به مرگ میرسلا و تامن و بعد از دست دادن قدرت در پایتخت منجر شده است. اگرچه تاکنون به این نتیجه رسیده بودم که سرسی بعد از خودکشی تامن به یک هیولای بی‌احساس خالص تبدیل شده است، اما لینا هیدی طوری دیالوگ‌هایش را با غم و اندوه قابل‌لمسی بیان می‌کند که معلوم می‌شود سرسی آن ملکه‌ی قاطعی که تاکنون نشان می‌داده نیست، بلکه در شرایط عصبی‌کننده‌ای قرار دارد. کسی که انگار به زور سعی کرده بود تا تمام آشوب‌های روانی‌اش را پشت سد دست‌سازی مخفی نگه دارد و ورود تیریون همچون بمبی عمل می‌کند که این سد را همچون کاری که شاه شب با دیوار کرد، در هم می‌شکند و هرچیزی را که پشتش بود به بیرون سرازیر می‌کند.
    شاید سرسی دارد برای گول زدن تیریون (و دنی) ننه‌ من غریبم ‌بازی در می‌آورد، اما شخصا رفتارش را این‌طور برداشتم نکردم. در عوض آن را به عنوان گوشه‌ای از زن زخم‌خورده و مشکل‌داری که در درون سرسی مخفی شده برداشت کردم. شاید در ظاهر دلیل سرسی از نکشتن تیریون، عصبانی نکردن دنی باشد، اما با توجه به اینکه او در صحنه‌ای که با جیمی دارد هم در دادن دستور قتلِ برادر دوقلویش تردید می‌کند، پس فکر می‌کنم هنوز بخش بسیار کوچکی از سرسی برای آلوده شدن باقی مانده است. انگیزه‌ی سرسی از کاری که با سپت بیلور، سپتا اونلا و الاریا سند انجام داد انتقام بوده است. سرسی می‌تواند به شخصی با تمایلات عمیقا سادیستی تبدیل شود، اما عدم توانایی او در دستور دادن به زامبی مانتین برای کشتن تیریون و جیمی نشان ‌می‌دهد که او هنوز آن‌قدر سقوط نکرده است که بتواند با خونسردی کامل دستور مرگِ برادرانش را بدهد. انگار این صحنه‌ها می‌خواهند بگویند هنوز یک پله‌ی دیگر برای سقوط کامل سرسی باقی مانده است. خیلی دردناک می‌شود اگر همین برادرانی که او از سر دل‌رحمی قادر به کشتنشان نبود، بعدا به مرگ خودش منجر شوند. دل‌رحمی سرسی در این صحنه‌ها باری دیگر ثابت می‌کند که او برخلاف چیزی که باور دارد، به پدرشان شبیه نیست و جایگزین او نیست. او نه تنها در سیاست به پای تایوین لنیستر نمی‌رسد، بلکه به اندازه‌ی او هم بی‌رحم نیست. اگر تایوین بود احتمالا الان تیریون و جیمی کشته شده بودند.

    0a029471-04ba-4291-ab34-c13e94f52739.jpg

    بالاخره نتیجه‌ی گفتگوی تیریون و سرسی این می‌شود که سرسی با پیشنهاد آتش‌بس و همکاری با دنی و جان اسنو موافقیت می‌کند. اینکه کاری کنیم تا موافقت سرسی قانع‌کننده به نظر برسد خیلی سخت است. بالاخره ما از همان لحظه‌ای که جان اسنو تصمیم به دزدیدن زامبی برای متقاعد کردنِ سرسی گرفت، فریاد زدیم که چنین اتفاقی غیرممکن است. ولی خوشبختانه سازندگان کار خوبی در متقاعد کردن تصمیم سرسی برای کمک کردن به ائتلافِ مبارزه با شاه شب انجام دادند. این موضوع از این جهت اهمیت دارد که کاراکترها احمق به نظر نرسند. وقتی ما گول بخوریم، آن وقت نمی‌توانیم به کاراکترها به خاطر گول خوردن خرده بگیریم. در نتیجه افشای نهایی، غافلگیرکننده می‌شود. بنابراین سریال کاری کرد تا راستی راستی برای مدتی فکر کنم داستان در حال حرکت به سمت و سوی صلح‌آمیزی است. برای مدتی به نظر می‌رسد این آتش‌بس قرار است به غافلگیری بزرگی تبدیل شود. بعد از تمام صحبت‌های پیرامون جنگ و شکستن چرخ، معلوم شد ظاهرا کسی قرار نیست تا آینده‌ای تقریبا دور کس دیگری را بکشد. که ظاهرا سه دولت مستقل این روزهای وستروس قرار است با هم کار کنند. و سریال برخلاف خط داستانی سانسا و آریا (که بهش می‌رسیم) آن‌قدر متقاعدکننده این کار را انجام داد که شخصا برای لحظاتی خوشحال شدم که نتیجه برای یک بار هم که شده به جای یک جنگ خون‌بار، قرار است با یک گفتگوی صلح‌آمیز به پایان برسد. این باعث می‌شود تا کمی از احمقانه‌بودنِ ماموریت انتحاری هفت سامورایی برای دزدیدن زامبی هم کاهش پیدا کند.
    اما نه، سرسی فقط در حال بازی دادن بقیه بوده است. او قصد شرکت در جنگ با شاه شب را ندارد. وقتی به موقعیت سرسی در جریان این مذاکره نگاه می‌کنیم پیمان‌شکنی‌اش قابل‌درک به نظر می‌رسد. مسئله اول این است که جان اسنو و دنی هیچ‌چیزی در ازای کمک به آنها به سرسی پیشنهاد نمی‌دهند. مثلا دنی می‌توانست بگوید که بعد از نابودی تهدید وایت‌واکرها، کسترلی‌راک را به لنیسترها می‌سپارد و سرسی را به محافظ غرب تبدیل می‌کند. در عوض دنی و جان اسنو طوری رفتار می‌کنند که یعنی: «حالا به ما کمک کن تا ببینیم بعدا چی میشه!». پس طبیعی هم است که کسی مثل سرسی که تمام هویت و دغدغه‌اش «قدرت مطلق» است، با چنین چیزی موافقت نکند. این در حالی است که سرسی نه تنها در جنگ با ارتش مردگان، نفعی برای خودش نمی‌بیند، بلکه به آن به عنوان وسیله‌ای برای حذف رقیبانش و تصاحب تمام و کمال وستروس نیز نگاه می‌کند. اگر سرسی حامله نبود این احتمال وجود داشت که همکاری با جان و دنی را به امید اینکه آنها او را بعد از شکست شاه شب زنده بگذارند قبول کند، اما از آنجایی که سرسی حامله است و بچه‌اش می‌تواند تهدیدی برای تاج و تخت محسوب شود، احتمال زنده ماندن خودش و بچه‌اش را از بین می‌برد. یا حداقل خودش این‌طور فکر می‌کند.
    این در حالی است که سرسی برنامه‌ی بلندمدتی کشیده است. فرض می‌کنیم که نیروهای دنی و جان به مصاف با شاه شب می‌روند و او را قبل از رسیدن به جنوب از بین می‌برند. احتمال اینکه شاه شب، دنی و جان اسنو را شکست بدهد خیلی کم است. اما این پیروزی بدون تلفات بسیار زیادی نخواهد بود. شاید نیروهای دنی و جان بیشتر از لنیسترها باشند، اما احتمالا بعد از پایان جنگ با شاه شب، آنها در وضعیت آشفته و خسته‌ای قرار خواهند داشت. و البته خیلی کمتر. سرسی به این نقطه از آینده دل بسته است. اینجاست که سرسی با ارتش تازه‌نفس و دست‌نخورده‌اش وارد عمل می‌شود و تهدید را به راحتی از بین می‌برد. البته ریسک بزرگی است. چون احتمال پیروزی شاه شب هم وجود دارد. اگر شاه شب برنده شود، تمام جمعیت ارتش دنی و جمعیت شمال را به لشکر مردگانش اضافه می‌کند و اینجاست که سرسی راهی برای مقابله با آن نخواهد نداشت و احتمالا مجبور می‌شود تا به اسوس فرار کند. هرچند راه فراری از دست وایت‌واکرها نیست. اما با توجه به چیزی که از سرسی می‌شناسیم، او حاضر است به جای دو دستی تقدیم کردن قدرتش، چنین ریسکی را قبول کند.

    b619d204-b51a-4b74-86d9-cb6859aee566.jpg

    البته اگرچه سرسی خیلی راحت حاضر به خــ ـیانـت است، اما جیمی نه. مخصوصا بعد از اینکه بریین، کسی که معنای شرافت واقعی یک شوالیه را به یاد جیمی آورده بود، او را کنار می‌کشد و بهش می‌گوید: «گور بابای وفاداری». وقتی کسی مثل بریین که مظهر وفاداری است چنین حرفی را به آدم بزند یعنی قضیه خیلی خطری است. بنابراین جیمی بالاخره تصمیم می‌گیرد تا زیر همه‌چیز بزند و به نوای دلش گوش کند و با کشیدن دست‌کشی سیاه روی دست طلایش، همچون یک شوالیه واقعی به سمت شمال حرکت کند. اما فقط یک مشکل بزرگ وجود دارد و آن این است که این صحنه آن‌قدر دیر می‌آید که نمی‌تواند قوس شخصیتی جیمی را از آشفتگی نجات بدهد. قبل از اینکه سرسی و تیریون تنهایی دیدار کنند، بریین به جیمی دستور می‌دهد تا برود و خواهرش را راضی به آتش‌بس کند. شخصا منتظر بودم تا سکانس گفتگوی این دو نفر را ببینم. اما نه، چنین اتفاقی نمی‌افتد. نویسندگان ما را بیرون از اتاق نگه می‌دارند. اگرچه این در نگاه اول تعجب‌برانگیز است، اما غافلگیرکننده نیست. مسئله این است که این مشکل اصلی شخصیت جیمی در طول فصل هفتم بوده است. اگرچه جیمی بعد از همراهی‌اش با بریین، بخشی از شرافت شوالیه‌ای فراموش‌شده‌ی درونش را باز پس گرفت، اما از آغاز فصل هفتم تاکنون، نویسندگان این بخش از پیشرفت شخصیتی او را نادیده گرفته بودند و برای توجیه دلیل حمایت جیمی از ملکه‌ی دیوانه سراغ همان دلیل فصل اول که «به خاطر عشق چه کارهایی که نمی‌کنیم» رفته بودند.
    نویسندگان مجبور شدند جدایی او و سرسی را یک فصل عقب بیاندازند و جیمی را مجبور به ایستادن در صف اول ارتش لنیسترها کنند که خب، با قوس شخصیتی او جفت و جور نمی‌شود
    اما حقیقت این است که این جیمی دیگر جیمی فصل اول نیست. جیمی بعد از همراهی‌اش با بریین و از دست دادنِ دستِ شمشیرزنی‌اش متحول شد. بنابراین در پایان فصل ششم و صحنه‌ی روبه‌رو شدن جیمی با خرابه‌ی باقی مانده از سپت بیلور، انتظار داشتم که فصل هفتم در حالی شروع شود که جیمی حمایتش از سرسی را زیر سوال می‌برد و با راهی که او پیش گرفته است درگیر می‌شود. انتظار داشتم که جیمی در همان ابتدای فصل هفتم، سرسی را ترک کند. این فقط انتظار شخص بنده نبود، بلکه منطق داستان می‌گوید که جیمی نباید به‌طرز کورکورانه‌ای پشت جنگ‌طلبی‌های سرسی را می‌گرفت. حداقل انتظاری که داشتیم این بود که در طول فصل شاهد فاصله افتادن هرچه بیشتر بین جیمی و سرسی باشیم. اما هیچکدام از این اتفاقات نیافتند. نتیجه این شد که نویسندگان مجبور شدند جدایی او و سرسی را یک فصل عقب بیاندازند و جیمی را مجبور به ایستادن در صف اول ارتش لنیسترها کنند که خب، با قوس شخصیتی او جفت و جور نمی‌شود.
    بنابراین این سوال پیش می‌آید که چرا پیمان‌شکنی سرسی در اپیزود آخر به نقطه‌ی جوشِ جیمی تبدیل شد؟ چرا او زودتر از اینها سرسی را ترک نکرد؟ در طول چند ماهی که از آغاز فصل هفتم گذشته است، چرا ما هیچ شک و تردید از سوی جیمی ندیده‌ایم؟ جوابش این است که نویسندگان نمی‌توانستند در ابتدای فصل جیمی را از سرسی جدا کنند، بنابراین تصمیم گرفت تا به جای فکر کردن به یک راه‌حل جایگرین بهتر، او را در طول فصل بلاتکلیف و ضد-شخصیت جلو ببرند تا در آخر فصل، او را بالاخره مجبور به گرفتن تصمیمی که باید زودتر از اینها می‌گرفت کنند. با تمام اینها تصمیم جیمی برای پیوستن به ائتلاف جان و دنی را دوست داشتم. واقعا جیمی داشت پیش سرسی تلف می‌شد. اگرچه هنوز احتمال وقوع تئوری تراژیکی که به مرگ سرسی به دست جیمی و بعد مرگ خودش اشاره می‌کند وجود دارد، اما حالا حداقل برای مدتی می‌توانیم جنگیدن جیمی در کنار کسانی مثل جان اسنو و بریین را ببینیم که به عنوان کسی که آرزوی رستگاری جیمی را دارد، خیلی خوشحال‌کننده است. فکرش را کنید، چقدر خوب می‌شود اگر جیمی کسی باشد که شاه شب را‌ می‌کشد و این‌گونه برای همیشه معنای «شاه‌کش» را تغییر می‌دهد!

    b26ff206-5f9b-476f-a5ff-f270f30eda52.jpg

    یکی دیگر از خط‌های داستانی «اژدها و گرگ» که به مشکل مشابه‌ای دچار شده، خط داستانی وینترفل است. همانند خط داستانی جیمی که در این اپیزود عالی است، اما با در نظر گرفتن کل فصل مشکلاتش نمایان می‌شود، خط داستانی وینترفل هم به سرانجام رضایت‌بخشی در این اپیزود می‌رسد، اما کافی است به مسیری که برای رسیدن به این سرانجام پشت سر گذاشته‌ایم نگاه کنید تا متوجه ایرادات پرتعدادش شوید. پایانی رضایت‌بخش برای خواهران استارکی که بی‌منطق صورت می‌گیرد. به نظر می‌رسد قضیه از این قرار است که سانسا واقعا باور داشته که آریا قصد به قتل رساندن او را داشته است و اینکه هر دو خواهر بدجوری قصد نابودی یکدیگر را داشته‌اند، اما به محض اینکه لیتل‌فینگر تصمیم می‌گیرد تا به سانسا چگونگی توجیه کردن تصمیماتش را آموزش بدهد همه‌چیز تغییر می‌کند. لیتل‌فینگر به سانسا بازی‌ای به اسم «فرض کردنِ بدترین‌ها» را معرفی می‌کند. از طریق این بازی سانسا سعی می‌کند تا دلیل رفتار عجیب آریا را رمزگشایی کند و در نهایت متوجه می‌شود که او می‌خواهد به جایگاه بانوی وینترفل دست پیدا کند. خب، به نظر می‌رسد اینجاست که سانسا متوجه می‌شود که آره، دارد در دام لیتل‌فینگر می‌افتد. بالاخره خنده‌دارترین چیز دنیا این است که آریا قصد گرفتن جای سانسا به عنوان «بانوی وینترفل» را داشته باشد. آریا هر چه باشد، علاقه‌ای به بانو بودن ندارد. نتیجه‌ی یک پیچ غافلگیرکننده است که در جریان آن سانسا و برن و آریا، لیتل‌فینگر را به جرم خــ ـیانـت و قتل دادگاهی کرده و در جا حکم اعدام را اجرا می‌کنند.
    این صحنه به خودی خود خوب است. سوفی ترنر درد و رنج گذشته‌ی سانسا را بیرون می‌ریزد، ایدن گیلن وقتی که لیتل‌فینگر برای التماس کردن روی زانو می‌افتد، احمقانه‌ترین بخش شخصیت او را فاش می‌کند و آریا بدون اینکه دستش بلرزد کار را تمام می‌کند. طراحی این صحنه همچنین یادآور بلایی است که لیتل‌فینگر سر استارک‌ها آورده است. چگونگی غافلگیر شدنش در میان سربازان و لردهایی که در دو طرف سرسرا ایستاده‌اند، صحنه‌ی رودست خوردن ند استارک در تالار تخت آهنین توسط لیتل‌فینگر را به یاد می‌آورد و چگونگی بریدگی گلویش هم مرگ کتلین استارک را به خاطر می‌آورد. اما یک چیزی درباره‌ی خط داستانی وینترفل در این اپیزود می‌لنگد و آن هم داستانگویی بد و غیرمنطقی نویسندگان است و بس. اگر سانسا قبلا از کارهایی که لیتل‌فینگر کرده بود خبر داشت، چرا بلافاصله بعد از پایان یافتن «نبرد حرامزاده‌ها» او را به خاطر جرم‌هایی که علیه استارک‌ها مرتکب شده بود دادگاهی نکرد؟ اگر شوالیه‌های ویل به این سادگی قرار بود به لیتل‌فینگر خــ ـیانـت کنند (چون کلا شوالیه‌های ویل دل‌خوشی از او ندارند)، چرا هروقت هرکس از سانسا می‌پرسید که چرا از دست لیتل‌فینگر خلاص نمی‌شود، او می‌گفت که ما به شوالیه‌های ویل نیاز داریم؟ و اگر سریال می‌خواهد بگوید که برن این اطلاعات را در اختیار سانسا قرار داده است، سوال این است که چرا بلافاصله بعد از دیدار با او این کار را نکرد؟ اصلا برن چه زمانی این اطلاعات را به سانسا داد؟ آریا چند وقت است که از این ماجرا خبر دارد و او چه نقشی در این نقشه داشته است؟
    این سوالات را به خاطر این مطرح می‌کنم که سریال به‌طرز روشنی بیان نمی‌کند که چه اتفاقی افتاده است؛ آیا سانسا و آریا واقعا با هم دعوا می‌کردند و در نهایت تصمیم گرفتند تا با هم کار کنند؟ یا آیا دعوای سانسا و آریا فقط وسیله‌ای برای گول زدن لیتل‌فینگر بوده است؟ نکته این است که هرکدام را انتخاب کنیم با مشکل روبه‌رو می‌شویم. در اولی دعوای واقعی سانسا و آریا آن‌قدر زورکی اتفاق می‌افتد که خلاف چیزی که از شخصیت‌هایشان می‌شناسیم بود و به‌طور مفصل در نقد اپیزود قبل توضیح دادم که چرا آریا به خاطر گوش نکردن به توجیه‌هات سانسا تنفربرانگیز به نظر می‌رسید. چون بالاخره اگر سانسا از طرف سرسی نامه نوشته بود، آریا هم در هرن‌هال ساقی تایوین لنیستر بود. پس آریا نمی‌تواند به این دلیل او را مورد موآخذه قرار بدهد. اما اگر دعوای این دو نفر، سوری بوده است، باز مشکل این است که این دعوا متقاعدکننده نوشته نشده بود. برخلاف تصمیم سرسی برای همکاری با جان و دنی و ترسیدن یورون گریجوری که باعث شد برای لحظاتی فکر کنم که واقعا چیزی که فکرش را هم نمی‌کردم اتفاق افتاده است، نویسندگان هیچ‌وقت موفق نشدند تا دعوای سانسا و آریا را متقاعدکننده بنویسند. نتیجه این شد که از کیلومترها دورتر مشخص بود یا نویسندگان دارند به شخصیت‌های سانسا و آریا گند می‌زنند یا همه‌ی اینها نقشه‌ای برای گیر انداختن لیتل‌فینگر است. پس پیچش نهایی وینترفل هیچ‌وقت به اندازه‌ای که می‌بایست غافلگیرکننده از آب درنیامد.

    4816d3ed-dc42-4141-8d50-7d37d04dfb5f.jpg

    مسئله این است که دلیلی برای دعوای سانسا و آریا برای گول زدن لیتل‌فینگر وجود نداشت. آنها علاوه‌بر برن، تمام مدارک لازم برای محکومیت لیتل‌فینگر را داشته‌اند. پس باید همان ابتدا او را گیر می‌انداختند، جرایمش را فاش می‌کردند و کار را تمام می‌کردند. این همه فیلم بازی کردن برای چه بود؟ چون در نهایت آنها کاری جز متهم کردن او نکردند. هیچ مدرکی به بقیه نشان داده نشد. به نظرم تنها هدف نویسندگان از تمام این کارها این بود که به لحظه‌ای برسیم که سانسا در حال صحبت کردن با آریا سرش را برمی‌گرداند و یک‌دفعه لرد بیلیش را به عنوان متهم مورد خطاب قرار می‌دهد! به خاطر همین است که خط داستانی وینترفل این‌قدر پرسوال است. چون هدف نویسندگان نه روایت یک داستان اصولی، بلکه ارائه‌ی یک غافلگیری چیپ بوده است. هدفشان غافلگیر کردن تماشاگران به روش اشتباهی بوده است. وقتی جافری تصمیم گرفت تا گردن ند استارک را بزند، ما شوکه نشدیم. چون می‌دانستیم جافری آدمی است که دست به چنین کاری بزند. اما اینجا هیچ دلیل قابل‌باوری برای دعوای سانسا و آریا وجود نداشت. سازندگان فقط می‌خواستند این توهم را ایجاد کنند که آره، قهرمانان محبوب‌مان به جان هم افتاد‌ه‌اند! راستش فکر می‌کنم هدف سازندگان چیزی حتی پست‌تر از این حرف‌ها بود. درست مثل خط داستانی جیمی که نویسندگان نمی‌توانستند در همان اول فصل او را از سرسی جدا کنند و در نتیجه آن را کش دادند، خط داستانی وینترفل بعد از بازگشت برن و آریا باید به کشته شدن لیتل‌فینگر می‌انجامید، اما نویسندگان سناریوی نصفه و نیمه‌ای سر هم کردند تا آن را تا اپیزود آخر کش بدهند.
    اصول داستانگویی تلویزیو‌ن می‌گوید که کاراکترها باید در هر فصل یک سفر شخصیتی مداوم و بی‌وقفه داشته باشند. اما تیان چنین چیزی را نداشت
    مشکل بعدی این است که خط داستانی وینترفل علاو‌ه‌بر سانسا و آریا، به لیتل‌فینگر هم خــ ـیانـت می‌کند. ما لیتل‌فینگر را به عنوان استاد نیرنگ‌بازی وستروس می‌شناسیم. کسی که همیشه چیزی در آستین دارد. اما لیتل‌فینگر از ابتدای این فصل تا لحظه‌ی مرگش اصلا شبیه لیتل‌فینگری که می‌شناختیم نبود. انگار او فقط و فقط منتظر بود تا شکست بخورد. منظورم این نیست که لیتل‌فینگر نباید شکست می‌خورد. بالاخره لیتل‌فینگر در این فصل به مصاف با سانسایی که از اسرار او خبر دارد، یک قاتل‌ بی‌چهره و یک کلاغ سه‌چشم رفته بود و باختش حتمی بود، اما این دلیل نمی‌شود که شکستش این‌قدر آب‌دوغ‌خیاری صورت بگیرد. کاش سازندگان ترتیب داستانی را می‌دادند که حداقل احتمال پیروزی لیتل‌فینگر در آن وجود داشت و بچه‌های استارکی را در حال تلاش کردن و عرق ریختن برای رو کردن دست او تماشا می‌کردیم. خلاصه لیتل‌فینگر، کسی که تمام اتفاقات سریال زیر سر اوست و یک آنتاگونیست ‌تمام‌عیار محسوب می‌شود به‌طرز بدی بی‌سروصدا حذف شد. برخلاف مارجری که ما ‌می‌دانستیم نقشه‌ی بلندمدتی برای سوءاستفاده از گنجشک اعظم کشیده است، اما درست در لحظه‌ای که منتظر بودیم ببینم نقشه‌ی او به کجا ختم می‌شود، نقشه‌ی کوتاه‌مدت سرسی، تمام نقشه‌های او را نقش بر آب کرد. نتیجه این شد که لیتل‌فینگر به اندازه‌ی زندگی‌اش، پایان‌ به یادماندنی‌اش نداشته باشد و البته سانسا و آریا هم کاملا در این فصل حیف و میل شوند.
    به این ترتیب به نقش برن در این اپیزود می‌رسیم. در اپیزودی که خانواده در مرکز توجه قرار دارد، بالاخره به‌طور رسمی فامیل‌بودنِ جان و دنریس فاش می‌شود. راستش سریال از لحاظ فنی هیچ‌وقت این موضوع را تایید نکرده بود. با اینکه این موضوع توسط فلش‌بک «برج لـ*ـذت» و عکسی که شبکه‌ی اچ‌.بی.اُ از رابـ ـطه‌ی کاراکترها منتشر کرد قابل‌فهمیدن بود، اما خود سریال هنوز دقیقا روی آن دست نگذاشته بود. مخصوصا با توجه به اینکه برن به دلایلی حرفی از آن به دیگران نمی‌زد. در این اپیزود دلیل نویسندگان برای عدم فاش کردن زودتر این موضوع فاش می‌شود. وقتی سم از اولدتاون به وینترفل می‌رسد و برن ماجرای جان اسنو را به او می‌گوید و به این نکته اشاره ‌می‌کند که فامیلی حرامزادگی جان نه «اسنو»، بلکه به خاطر به دنیا آمدن در دورن، «سند» است. اما سم اطلاعاتی را که از ازدواج ریگار تارگرین و لیانا استارک در خاطرات سپتونی که در اولدتاون آن را بازنویسی کرده بود رو می‌کند و فاش می‌کند که آره، جان حرامزاده نیست. خب، ظاهرا قضیه از این قرار است که برن فکر نمی‌کرده که این خبر به جز جان، برای کس دیگری اهمیت داشته باشد. فکر می‌کرده که جان فقط از اسنو به سند تغییر کرده است. بنابراین آن‌قدر هیجان‌زده نبود تا آن را با بقیه در میان بگذارد. مسئله‌ی بعدی این است که اگرچه برن می‌تواند اتفاقات گذشته و حال را ببیند، اما جستجوی او در زمان و فضا بدون محدودیت هم نیست. در واقع او باید سرنخی برای گشتن داشته باشد. به خاطر همین است که تازه به محض اینکه سم مراسم ازدواج ریگار و لیانا را پیش می‌کشد، برن می‌تواند خودش را به آن لحظه منتقل کند. برن یک‌جورهایی حکم ویکیپدیا را دارد. منبع بزرگی از اطلاعات که برای به دست آوردن آن اطلاعات باید نام مقاله‌ی مورد نظرش را بداند.

    b1de30ad-c26d-4a97-ac93-3199f8d651dd.jpg

    تمام اینها به رسمی شدن رابـ ـطه‌ی عاشقانه‌ی جان و دنی منجر می‌شود که راستش را بخواهید آن را یکی از موفقیت‌های این فصل می‌دانم. اگر از صحنه‌ی دنی صدا کردن دنریس توسط جان در اپیزود قبل که کمی توی ذوق می‌زد فاکتور بگیریم، پرداخت رابـ ـطه‌ی این دو در این فصل قانع‌کننده بوده است. شخصا این دو نفر را به عنوان کسانی که به یکدیگر احترام می‌گذارند و خاطر هم را می‌خواهند باور می‌کنم. اما ایراد کار این است که نویسندگان به ازای اختصاص وقت بیشتر به جان اسنو و دنی مجبور بودند تا خط‌های داستانی بقیه‌ی کاراکترها را با سرعتی ‌حلزون‌وار جلو ببرند یا به‌طور کلی نادیده بگیرند. مثلا سریال در این اپیزود بالاخره یادش افتاد که کاراکتری به اسم تیان گریجوی هم وجود دارد که بعد از اپیزود دوم نادیده گرفته شده بود. اگرچه سکانس دوتایی جان و تیان خیلی عالی است و حرف جان درباره‌ی اینکه او همزمان یک گریجوی و یک استارک است، به خودش هم که همزمان یک استارک و یک تارگرین است اشاره می‌کند عالی بود، اما متاسفانه تیان هم مثل جیمی و سانسا و آریا از مشکل عدم توجه در طول فصل ضربه خورده است. حتی بدتر از آنها.
    تیان گریجوی که یکی از پیچیده‌ترین و جذاب‌ترین شخصیت‌های سریال بود در این فصل به چنین وضع اسفناکی افتاده است. اصول داستانگویی تلویزیو‌ن می‌گوید که کاراکترها باید در هر فصل یک سفر شخصیتی مداوم و بی‌وقفه داشته باشند. اما تیان چنین چیزی را نداشت. سریال وقت بررسی روانشناسی شخصیتش و ادامه دادن داستانش بعد از فصل گذشته را نداشت. در نتیجه او حضور جسته و گریخته‌ای در این فصل داشت، برای مدتی کاملا ناپدید شد تا اینکه بالاخره پرونده‌اش با یک سکانس نصفه و نیمه بسته شد. سکانس بازپس‌گیری قدرتش در بین آهن‌زادگان به خودی خود خوب است، اما از آنجایی که او فاقد یک خط داستانی مداوم و منسجم در طول فصل بوده، این سکانس به نهایت پتانسیلش نمی‌رسد. سریال در این فصل از یک طرف در زمینه‌ی پرداخت رابـ ـطه‌ی جان اسنو و دنی که در فصل آخر بسیار مهم خواهد بود موفق ظاهر شد، اما این به قربانی شدن دیگر خط‌های داستانی منجر شد. خوشحالم که سریال در زمینه‌ی ستارگان اصلی‌اش با قدرت سراغ فصل هشتم می‌رود، اما از این ناراحتم که سریالی که همیشه به کاراکترهایش به یک اندازه اهمیت می‌داد، حالا به نقطه‌ای رسیده که فقط دو نفر در کانون توجه قرار دارند و دیگر شخصیت‌ها که این‌قدر عالی داستانشان تا اینجا پرداخت شده بود، در فصل‌های آخر دچار مشکل شده‌اند.

    cae5ae0e-1d32-4d98-a039-1046b0557a1b.jpg

    یکی دیگر از کمبودهای «اژدها و گرگ» این بود که تغییری در شخصیت‌پردازی شاه شب ایجاد نشد. هم‌اکنون قهرمانان‌مان در حال آماده شدن برای نبرد با نیرویی بی‌انگیزه هستند. کاراکترهای «بازی تاج و تخت» همیشه پیچیده بوده‌اند و من بدون‌شک طرفدار سرسخت آنها در نبرد با تهدید ارتش مردگان هستم. اما یکی از دستاوردهای این فصل درست کردن تیمی از کاراکترهای درگیرکننده است که در شش قسمت پایانی وارد جنگی تمام‌عیار خواهند شد. ولی برای اینکه این جنگ موردانتظار به یک جنگ خیر و شر ساده‌ تبدیل نشود، شاه شب باید به شخصیتی فراتر از یک هیولای یخی عصبانی که می‌خواهد همه‌چیز را منجمد کند تبدیل می‌شد. آره، ما می‌دانیم که او توسط فرزندان جنگل خلق شده، اما همزمان یک‌عالمه سوال دیگر درباره‌ی او داریم که می‌تواند نبرد پیش‌رو را به نبرد عمیق‌تری تبدیل کند. بنابراین امیدوار بودم فصل هفتم با نمایش ‌گوشه‌ای از انگیزه‌ها و هدف وایت‌واکرها از کمپین مرگبارشان به اتمام برسد. ولی تاکنون که آنها چیزی بیشتر از یک ارتش خیلی خیلی بزرگ نبوده‌اند و «بازی تاج و تخت» همیشه وقتی در بهترین حالتش قرار دارد که ما می‌توانیم انگیزه‌های هر دو طرف جنگ را درک کنیم.
    اینجاست که باز باید به مسئله‌ی عدم پیشرفت داستان در این فصل بازگردم. اگرچه سریال در این فصل با ریتم داستانگویی سریعش غیرمنتظره ظاهر شد، اما برخلاف چیزی که فکر می‌کردم پیشرفت‌های بزرگ کمی کرد. لیتل‌فینگر و اولنا تایرل تنها مرگ‌های مهمی بود که داشتیم و اکشن‌های بزرگی هم که داشتیم یا مثل نبرد میدان آتش ۲، عواقب غیرمنتظره‌ای نداشت یا مثل مرگ ویسریون در اپیزود عمیقا مشکل‌داری قرار داشت. یا مثلا سقوط دیوار در این اپیزود اگرچه از لحاظ جلوه‌های بصری دیجیتالی دستاورد جدیدی برای سریال محسوب می‌شود و تماشای شاه شب در حال راندن یک اژدهای مُرده‌ که آتش آبی از دهانش بیرون می‌زند در ترکیب با موسیقی خوفناک رامین جوادی به نتیجه‌ی بی‌نظیری ختم می‌شود، اما این صحنه هم یکی از همان صحنه‌هایی بود که به تمام پتانسیلش دست پیدا نکرده بود. دلیل اصلی‌اش به خاطر این است شاه شب، اژدهای دنی را خیلی ساده و با کمک نویسندگان به دست آورد. به خاطر همین به جای اینکه در این اپیزود با تمام وجود بتوانیم برای شاه شب به خاطر ضدحال زدن به قهرمانان‌مان هورا بکشیم، سایه‌ی سنگین اتفاقات اپیزود قبل بر آن سنگینی می‌کرد (البته مگر اینکه از کسانی باشید که مشکلی با اپیزود قبل نداشته‌اید). روی هم رفته «اژدها و گرگ» اگرچه به عنوان یک اپیزود مستقل، اپیزود خوبی است، اما وقتی از زاویه‌ی نتیجه‌گیری یک فصل به آن نگاه می‌کنیم، ایرادات و کمبودهایش را نمایان می‌کند. «بازی تاج و تخت» کماکان یکی از بهترین سریال‌های تلویزیون است، اما با این فصل نشان داد که نباید ادعایی برای اول‌ شدن در مقابل سریال‌های بی‌عیب و نقص‌تری داشته باشد.
    [BCOLOR=rgb(238, 45, 88)]
    منبع
    [/BCOLOR] زومجی
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    633
    پاسخ ها
    1
    بازدیدها
    225
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    280
    پاسخ ها
    1
    بازدیدها
    241
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    411
    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    644
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    402
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    748
    پاسخ ها
    1
    بازدیدها
    423
    پاسخ ها
    1
    بازدیدها
    224
    پاسخ ها
    1
    بازدیدها
    165
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    1,361
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    1,431
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    334
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    931
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    443
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    170
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    504
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    903
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    396
    پاسخ ها
    6
    بازدیدها
    861
    پاسخ ها
    8
    بازدیدها
    291
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    454
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    326
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    277
    پاسخ ها
    5
    بازدیدها
    203
    پاسخ ها
    1
    بازدیدها
    568
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    141
    پاسخ ها
    1
    بازدیدها
    343
    پاسخ ها
    1
    بازدیدها
    165
    بالا