تاپیک‌های دنباله‌دار داستان های کوتاه طنز

tania123

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/11/15
ارسالی ها
346
امتیاز واکنش
225
امتیاز
0
محل سکونت
زیر سقف خدا
یکی بود ، دو تا نبود ، زیر گنبد کبود که شایدم کبود نبود و آبی بود ، یه دختر خوشگل بدون پدر مادر زندگی می کرد. اسم این دختر خوشگله سیندرلا بود که بلا نسبت دخترای امروزی، روم به دیوار روم به دیوار ، گلاب به روتون خیلی خوشگل بود .سیندرلا با نامادریش که اسمش صغرا خانم بود و 2 تا خواهر ناتنیاش که اسمشون زری و پری بود زندگی می کرد . بیچاره سیندرلا از صبح که از خواب پا می شد باید کار می کرد تا آخر شب . آخه صغرا خانم خیلی ظالم بود . همش می گفت :سیندرلا پارکت ها رو طی کشیدی؟ سیندرلا لوور دراپه ها رو گرد گیری کردی؟ سیندرلا میلک شیک توت فرنگیه منو آماده کردی ؟ سیندرلا هم تو دلش می گفت : ای بترکی ، ذلیل مرده ی گامبو ، کارد بخوره به اون شکمت که 2 متر تو آفسایده ، و بلند می گفت : بعله مامی صغی ( همون صغرا خانم خودمون ) خلاصه الهی بمیرم برای این دختر خوشگله که بدبختیهاش یکی دو تا نبود .القصه ، یه روز پسر پادشاه که خوشی زیر دلش زده بود ، تصمیم گرفت که ازدواج کنه . رفت پیش مامانش و گفت مامان جونممامانش : بعله پسر دلبندمشاهزاده : من زن می خواممامانش : تو غلط می کنی پسره ی گوش دراز ، نونت کمه ، آبت کمه ؟ دیگه زن گرفتنت چیه؟شاهزاده : مامان تو رو خدا ، دارم پیر پسر می شم ، دارم مثل غنچه ی گل پرپر می شممامانش در حالی که اشکش سرازیر شده بود گفت : باشه قند عسلم ، شیر و شکرم ، پسر گلم ، می خوای با کی مزدوج شی؟شاهزاده : هنوز نمی دونم ولی می دونم که از بی زنی دارم می میرممامانش : من از فردا سراغ می گیرم تا یه دختر نجیب و آفتاب مهتاب ندیده و خوشگل مثل خودم برات پیدا کنم .خلاصه شاهزاده دیگه خواب و خوراک نداشت . همش منتظر بود تا مامانش یه دختر با کمالات و تحصیل کرده و امروزی براش گیر بیاره. یه روز مامانش گفت : کوچولوی عزیز مامان ، من تمام دخترای شهر رو دعوت کردم خونمون، از هر کدوم که خوشت اومد بگو تا با پس گردنی برات بگیرمش ،شاهزاده گفت : چرا با پس گردنی؟مامانش گفت : الاغ ، چرا نمی فهمی ، برای اینکه مهریه بهش ندی، پس آخه تو کی می خوای آدم بشی ؟ روز مهمونی فرا رسید ، سیندرلا و زری و پری هم دعوت شده بودند . زری و پری هزار ماشاالله ، هزار الله اکبر ، بزنم به تخته ، شده بودند مثل 2 تا بچه میمون ، اما سیندرلا ، وای چی بگم براتون شده بود یه تیکه ماه ، اصلا" ماه کیلویی چنده ، شده بود ونوس شایدم ( مگه من فضولم ، اصلا" به ما چه شبیه چی شده بود ) .صغرا خانم حسود چشم در اومده سیندرلا رو با خودش نبرد ، سیندرلا کنار شومینه نشست و قهوه ی تلخ نوشید و آه کشید و اشک ریخت . یهو دید یه فرشته ی تپل مپل با 2 تا بال لنگه به لنگه ، با یه دماغ سلطنتی و چشمای لوچ جلوی روش ظاهر شدسیندرلا گفت : سلامفرشته : گیریم علیک . حالا آبغوره می گیری واسه من ؟سیندرلا : نه واسه خودم می گیرمفرشته : بیجا می کنی ، پاشو ببینم ، من اومدم که آرزوهات رو بر آورده کنم ، زود باش آرزو کنسیندرلا : آرزو می کنم که به مهمونیه شاهزاده برمفرشته : خوب برو ، به درک ، کی جلوی راهتو گرفته دختره ی پررو ؟ راه بازه جاده درازه.سیندرلا : چشم میرم ، خدا
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
......فرشته : خدا
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
....سیندرلا پا شد ، می خواست راه بیفته . زنگ زد به آژانس ، ولی آژانس ماشین نداشت . زنگ زد به تاکسی تلفنی ولی اونجا هم ماشین نبود . زنگ زد پیک موتوری گفت : آقا موتور دارید؟یارو گفت : نه نداریم. سیندرلا نا امید گوشی رو گذاشت و به فرشته گفت ؟ هی میگی برو برو ، آخه من چه جوری برم؟فرشته گفت : ای به خشکی شانس ، یه امشب می خواستم استراحت کنم که نشد ، پاشوبیا ببینم چه مرگته !!!! بلاخره یه خاکی تو سرمون می ریزیم . با هم رفتند تو انباری ، اونجا یدونه کدو حلوایی بود ، فرشته گفت بیا سوار این شو بروسیندرلا گفت : این بی کلاسه ، من آبروم می ره اگه سوار این بشم .فرشته گفت : خوب پس بیا سوار من شو !!!سیندرلا گفت : یه آناناس اونجاست فرشته جون ، به دردت می خوره؟فرشته : بعله می خورهسیندرلا : پس مبارکه انشاالله . خلاصه فرشته چوب جادوگریش و رو هوا چرخوند و کوبید فرق سر آناناس و گفت : یالا یالا تبدیل شو به پرشیا. بیچاره آناناس که ضربه مغزی شده بود از ترسش تبدیل شد به یه پرشیای نقره ای.فرشته به سیندرلا گفت : رانندگی بلدی؟ گواهینامه داری؟سیندرلا : نه ندارمفرشته : بمیری تو ، چرا نداری؟​
سیندرلا : شهرک آزمایش شلوغ بود نرفتم امتحان بدم
فرشته : ای خاک بر اون سرت ، حالا مجبورم برات راننده استخدام کنم. فرشته با عصاش زد تو کله ی یه سوسک بدبخت که رو دیوار نشسته بودو داشت با افسوس به پرشیا نگاه می کرد . سوسکه تبدیل شد به یه پسر بدقیافه .

سیندرلا گفت : من با این ته دیگ سوخته جایی نمیرمفرشته : چرا نمیری؟سیندرلا : آبروم می رهفرشته : همینه که هست ، نمی تونم که رت باتلر رو برات بیارمسیندرلا : پس حداقل به این گاگول بگو یه ژل به موهاش بزنه . خلاصه گاگول ژل زد به موهاش و با هر بدبختی بود حرکت کردند سمت خونه ی پادشاه. وقتی رسیدند اونجا دیدند وای چه خبره !!!!!شکیرا اومده بود اونجا داشت آواز می خوند ، جنیفر لوپز داشت مخ پدر پادشاه رو تیلیت می کرد . زری و پری هم جوگیر شده بودند و داشتند تکنو می زدند . صغرا خانم هم داشت رو مخ اصغر آقا بقال راه می رفت (آخه بی چاره صغرا خانم از بی شوهری کپک زده بود ) خلاصه تو این هاگیر واگیر شاهزاده چشمش به سیندرلا افتاد و یه دل نه صد دل عاشقش شدسیندرلا هم که دید تنور داغه چسبوند و با عشـ*ـوه به شاهزاده نگاه کرد و با ناز وادا اطوارگفت : شاهزاده منو می گیری ؟شاهزاده : اول بگو شماره پات چنده ؟سیندرلا : 37شاهزاده در حالی که چشماش از خوشحالی برق می زد گفت : آره می گیرمت ، من همیشه آرزو داشتم شماره ی پای زنم 37 باشه.خلاصه شاهزاده سیندرلا رو در آغـ*ـوش کشید و به مهمونا گفت : ای ملت همیشه آن لاین ، من و سیندرلا می خواهیم باهم ازدواج کنیم ، همه گفتند مبارکه و بعد هم یک صدا خوندند : گل به سر عروس یالا ... داماد و ببوس یالاسیندرلا هم در کمال وقاحت شاهزاده رو بوسید و قند تو دلش آب شد ( بعد هم مرض قند گرفت و سالها بعد سکته کرد و مرد)​
سپس با هم ازدواج کردند و سالهای سال به کوریه چشم زری و پری و صغرا خانم ، به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند و شونصد تا بچه به دنیا آوردند
 
  • پیشنهادات
  • tania123

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/11/15
    ارسالی ها
    346
    امتیاز واکنش
    225
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    زیر سقف خدا
    پسرک پرسید: «بابا! اگه دوستم یه کار بدی بکنه، من چی کار باید بکنم؟» پدر جواب داد: «باید بهش بگی این کار خوبی نیست. این کارو نکن!» دوباره پرسید: « اگه روم نشه بهش بگم چی؟»...
    پسرک پرسید: «بابا! اگه دوستم یه کار بدی بکنه، من چی کار باید بکنم؟» پدر جواب داد: «باید بهش بگی این کار خوبی نیست. این کارو نکن!» دوباره پرسید: « اگه روم نشه بهش بگم چی؟». پدر جواب داد: «خب روی یک تکه کاغذ بنویس بگذار توی جیبش».صبح که مرد برای رفتن به اداره آماده میشد، در جیب کتش کاغذی پیدا کرد با این مضمون: «بابا سلام. سیگار کشیدن کار خوبی نیست. لطفاً این کار رو نکن!»
     

    tania123

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/11/15
    ارسالی ها
    346
    امتیاز واکنش
    225
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    زیر سقف خدا
    مردی می خواست تا یک طوطی سخنگو بخرد،
    طوطی های متعددی را دید و قیمت جوان ترین و زیباترین شان را پرسید.
    فروشنده گفت: "-این طوطی؟ سه چهار میلیون! ... و
    دلیل آورد: - "این طوطی شعر نو میگه، تموم شعرای شاملو، اخوان، نیما و فروغ رو از حفظه!"
    مشتری به دنبال طوطی ارزان تر، یکی پیدا کرد که پیر بود اما هنوز آب و رنگی داشت،
    رو به فروشنده گفت: "- پس این را می خرم که پیر است و نباید گران باشد"
    - این؟!... فکرش رو نکن، قیمت این بالای شش هفت میلیونه...
    چون تمام اشعار حافظ و سعدی و خواجوی کرمانی رو از حفظه مرد نا امید نشد و
    طوطی دیگری پیدا کرد که حسابی زهوار در رفته بود،
    گفت: "- این که مردنی است و حتماً ارزان... "
    - این؟!... فکرش رو نکن، قیمت اش بالای پونزده شونزده میلیونه...
    چون اشعار سوزنی سمرقندی و انوری و مولوی رو حفظه...
    مرد که نمی خواست دست خالی برگردد به طوطی دیگری اشاره می کند که
    بال و پر ریخته بر کف قفس بی حرکت افتاده و لنگ هایش هوا بود....
    انگار نفس هم نمی کشید.
    "- این یکی را می خرم که پیداست مرده، حرف که نمی زند،
    حتماً هیچ هنری هم ندارد و باید خیلی ارزان باشد..."
    - این یکی؟!... اصلاً فکرش رو نکن! قیمت این بالای شصت هفتاد میلیونه!
    "- آخه چرا؟ مگه اینم شعر می خونه؟"
    "- نه...! شعر نمی خونه،
    حتی ندیدم تا امروز حرف بزنه،
    اصلا هیچ کاری نمی کنه...
    اما این سه تا طوطی دیگه بهش میگن استاد!
     

    tania123

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/11/15
    ارسالی ها
    346
    امتیاز واکنش
    225
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    زیر سقف خدا
    حکیمی بر سر راهی می گذشت . دید پسر بچه ای گربه خود را در جوی آب می شوید .
    گفت : گربه را نشور ، می میرد !
    بعد از ساعتی که از همان راه بر می گشت دید که بعله ... !
    گربه مرده و پسرک هم به عزای او نشسته .
    گفت : به تو نگفتم گربه را نشور ، می میرد ؟
    پسرک گفت : برو بابا ، از شستن که نمرد ، موقع چلاندن مرد !

    چهار نفر بودند بنام های همه کس - یک کس - هر کس و هیچ کس
    یک کار مهم وجود داشت که میبایست انجام می شد و از همه کس خواسته شد آن را انجام دهد .
    همه کس میدونست که یک کسی آن را انجام خواهد داد .
    هر کسی میتوانست آن را انجام دهد اما هیچ کس آن را انجام نداد .
    یک کسی از این موضوع عصبانی شد به خاطر اینکه این وظیفه همه کس بود .
    همه کس فکر می کرد هر کسی نمی تواند آن را انجام دهد اما هیچ کس نفهمید که هر کسی آن را انجام نخواهد داد .
    سرانجام این شد که همه کس یک کسی را برای کاری که هر کسی نمی توانست انجام دهد و هیچ کس انجام نداد سرزنش کرد .
     

    tania123

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/11/15
    ارسالی ها
    346
    امتیاز واکنش
    225
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    زیر سقف خدا
    شیر نری دلباخته ‏ی آهوی ماده شد .
    شیر نگران معشوق بود و می‏ ترسید بوسیله ‏ی حیوانات دیگر دریده شود .
    از دور مواظبش بود ...
    پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست ، شیری را دید که به آهو حمله کرد . فوری از جا پرید و جلو آمد .
    دید ماده شیری است . چقدر زیبا بود ، گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت .
    با خود گفت : حتما گرسنه است . همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد .
    و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد ...
    نتیجه اخلاقی : هیچ وقت به امید معشوق تون نباشید !! و در دنیا رو سه چیز حساب نکنید اولی خوشگلی تون دومی معشوق تون و سومی را یادم رفت . اها اینکه تو یاد کسی بمونید وقتی لازمه .
     

    tania123

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/11/15
    ارسالی ها
    346
    امتیاز واکنش
    225
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    زیر سقف خدا
    دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ ها بحث مى کرد .
    معلم گفت : از نظر فیزیکى غیر ممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجود اینکه پستاندار عظیم الجثه اى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد .
    دختر کوچک پرسید : پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد ؟
    معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى تواند آدم را ببلعد . این از نظر فیزیکى غیر ممکن است .
    دختر کوچک گفت : وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى پرسم .
    معلم گفت : اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى ؟
    دختر کوچک گفت : اونوقت شما ازش بپرسید .

    مرد برای اعتراف نزد کشیش رفت .
    « پدر مقدس ، مرا ببخش . در زمان جنگ جهانی دوم من به یک یهودی پناه دادم »
    « مسلماً تو گـ ـناه نکرده ای پسرم »
    « اما من ازش خواستم برای ماندن در انباری من هفته ای بیست شیلینگ بپردازد »
    « خوب البته این یکی زیاد خوب نبوده . اما بالاخره تو جون اون آدم رو نجات دادی ، بنابر این بخشیده می شوی »
    « اوه پدر این خیلی عالیه . خیالم راحت شد . حالا می تونم یه سئوال دیگه هم بپرسم ؟ »
    « چی می خوای بپرسی پسرم ؟ »
    « به نظر شما باید بهش بگم که جنگ تموم شده ؟
     

    tania123

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/11/15
    ارسالی ها
    346
    امتیاز واکنش
    225
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    زیر سقف خدا
    در زمان آغا محمد خان قاجار ، شخصى از حاکم شهر خود که با صدر اعظم نسبت داشت ، نزد صدر اعظم شکایت برد .
    صدر اعظم دانست حق با شاکى است گفت : اشکالى ندارد ، مى توانى به اصفهان بروى .
    مرد گفت : اصفهان در اختیار پسر برادر شماست .
    گفت : پس به شیراز برو .
    او گفت : شیراز هم در اختیار خواهر زاده شماست .
    گفت : پس به تبریز برو .
    گفت : آنجا هم در دست نوه شماست .
    صدر اعظم بلند شد و با عصبانیت فریاد زد : چه مى دانم برو به جهنم .
    مرد با خونسردى گفت : متاسفانه آنجا هم مرحوم پدر شما حضور دارد .
     

    tania123

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/11/15
    ارسالی ها
    346
    امتیاز واکنش
    225
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    زیر سقف خدا

    " حمید مصدق خرداد ۱۳۴۳ ″
    تو به من خندیدی و نمی دانستی
    من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
    باغبان از پی من تند دوید
    سیب را دست تو دید
    غضب آلود به من کرد نگاه
    سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
    و تو رفتی و هنوز ،
    سال هاست که در گوش من آرام آرام
    خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
    و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
    که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

    " جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق "
    من به تو خندیدم
    چون که می دانستم
    تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
    پدرم از پی تو تند دوید
    و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
    پدر پیر من است
    من به تو خندیدم
    تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
    بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
    سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
    دل من گفت : برو
    چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ... .
    و من رفتم و هنوز سال هاست که در ذهن من آرام آرام
    حیرت و بغض تو تکرار کنان
    می دهد آزارم
    و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
    که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
     

    tania123

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/11/15
    ارسالی ها
    346
    امتیاز واکنش
    225
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    زیر سقف خدا
    گویند : پسری قصد ازدواج داشت .
    پدرش گفت : بدان ازدواج سه مرحله دارد .
    مرحله اول ماه عسل است که در آن تو صحبت می کنی و زنت گوش می دهد .
    مرحله دوم او صحبت می کند و تو گوش می کنی ،
    اما مرحله سوم که خطرناک ترین مراحل است
    و آن موقعی است که هر دو بلند بلند داد می کشید و همسایه ها گوش می کنند !
     

    tania123

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/11/15
    ارسالی ها
    346
    امتیاز واکنش
    225
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    زیر سقف خدا
    فردا و امروز به هم رسيدند و منتظرديروز شدند. ديروز با تاخير رسيد و گفت: جلوي دانشگاه صف خريد كتاب بود من هم تو صف ايستادم و چند كتاب خريدم.
    امروز با تعجب گفت: كتاب و صف؟ مگر براي خريد كتاب هم بايد تو نوبت ايستاد؟
    فردا شگفت زده پرسيد: كتاب و خريد؟ مگر براي كتاب هم بايد پول داد؟
    *
    فردا و امروز قرار ملاقات داشتند وقتي همديگر را ديدند منتظر ديروز شدند. ديروز له له زنان رسيد و گفت: تو دانشگاه تهران بحث سياسي بود نتوانستم وسط بحث بيايم تاخير كردم.
    امروز شگفت زده گفت: دانشگاه و بحث سياسي؟ نترسيدي بگيرند و ببرندت آنجا كه عرب ني انداخت؟
    فردا پوزخندي زد و گفت: برويد بابا كشك تان را بسابيد؛ بحث سياسي كيلويي چنده؟ مگر دانشگاه براي نمره دادن و نمره گرفتن نيست؟
    *
    ديروز اين بار برخلاف هميشه زودتر از هميشه رسيد. فردا و امروز با تاخير زياد رسيدند. امروز با عشـ*ـوه گفت: اين آرايشگاه ها مگر وقت مي دهند؛ يك ساعت هم زودتر از وقتي كه داده بودند رفتم آرايشگاه، مردم از بس چسان فسان مي كنند كه تا نوبت به آدم برسد جانش در مي آيد.
    فردا با طنازي گفت: اي بابا، ژل، تافت، آدامس، سشوار، بيگودي و از اينجور خرت و پرت ها را خودت بخر در وقتت صرفه جويي بشه. من همه اين كارها را خودم مي كنم؛ حتي زير ابرويم را هم خودم برمي دارم.
    ديروز دستي به سر كچلش كشيد: خدا بركت دهد به اين سلماني هاي كنار خيابان در عرض سه سوت با نمره دو كله ات را مي تراشند از ته؛ تا دو سه ماه راحتي.
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    9
    بازدیدها
    254
    پاسخ ها
    15
    بازدیدها
    336
    • نظرسنجی
    تاپیک‌های دنباله‌دار داستان زندگی
    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    182
    پاسخ ها
    15
    بازدیدها
    513
    • نظرسنجی
    تاپیک‌های دنباله‌دار پایان داستان
    پاسخ ها
    5
    بازدیدها
    157
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    147
    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    309
    پاسخ ها
    198
    بازدیدها
    5,307
    پاسخ ها
    40
    بازدیدها
    1,384
    پاسخ ها
    5
    بازدیدها
    136
    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    160
    پاسخ ها
    261
    بازدیدها
    4,986
    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    201
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    199
    پاسخ ها
    8
    بازدیدها
    258
    پاسخ ها
    33
    بازدیدها
    832
    پاسخ ها
    6
    بازدیدها
    201
    پاسخ ها
    13
    بازدیدها
    420
    Z
    پاسخ ها
    21
    بازدیدها
    2,104
    پاسخ ها
    14
    بازدیدها
    692
    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    627
    بالا