تاپیک‌های دنباله‌دار داستان های کوتاه طنز

tania123

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/11/15
ارسالی ها
346
امتیاز واکنش
225
امتیاز
0
محل سکونت
زیر سقف خدا
دوستی دارم متخصص داخلی است و هر روز فقط روزنامه کیهان می خواند؛ نه تلویزیون می بیند نه ماهواره ولی به تمام مسائل روز هم وارد است و نظرات کارشناسانه ایشان جای اما و اگر نمی گذارد که ایشان آپ گرید و به روزه.
از ایشان می پرسم: دکترجان، تو که فقط روزنامه کیهان می خوانی چطور به تمام مسائل جاری اشراق داری؟
می خندد و از زیر عینکش مرا نگاه می کند و می گوید: من تمام روزنامه کیهان را سطر به سطر می خوانم ولی در هنگام نتیجه گیری همه را برعکس می کنم؛ اگر نوشته باشد که ماست سفیده؛ من مطمئن می شوم که از دیشب ماست ها سیاه شده و در هنگام حرف زدن از سیاهی ماست دفاع می کنم.
در حال آماده کردن خودم برای جواب هستم که بگویم: تو اگر ریگی به کفشت نیست چرا اخبار درست را تعقیب نمی کنی؛ دستی به پشتم می زند: برای تو زوده که متوجه شوی لقمان حکیم چه زیبا فرموده است ادب از که آموخته ای گفت از بی ادبان.
 
  • پیشنهادات
  • tania123

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/11/15
    ارسالی ها
    346
    امتیاز واکنش
    225
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    زیر سقف خدا
    تازه داماد با شرمرویی به پدر زنش می گوید: ببخشید که مزاحم می شوم ولی این عروس ما جهیزیه چندانی نداشت.
    پدرزن از ته دل می خندد: جهیزیه را ولش؛ اخلاق را بچسب مهم اخلاق است و بس.
    تازه داماد: آخر نه یخچالی نه کمدی نه تختی؛ حتی یک فرش هم به همراهش نفرستاده بودید.
    پدرزن: ای بابا اینها که می گویی کیلویی چنده؟ مهم اخلاق و گشاده رویی است.
    تازه داماد با عصبانیت: هی می گویی اخلاق اخلاق؛ مگر این اخلاق سرش می شود از صبح سحر غر می زند تا دل شب.
    پدر زن اینبار قری هم به کمر می دهد: تازه رسیدی به حرف من که اخلاق مهم است که آنهم فعلاً موجود نیست. عین مادر خودش که هیچ ندارد مخصوصاً اخلاق و گشاده رویی را.
     

    tania123

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/11/15
    ارسالی ها
    346
    امتیاز واکنش
    225
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    زیر سقف خدا
    ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽ ﻭﺍﺳﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻏﺬﺍ ﻣﯿﺮﻩ ﺳﻠﻒ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ . ﻭﻟﯽ
    ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﻣﯿﺮﻩ ﺳﺮ ﻣﯿﺰ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪ ﻭ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﯿﺸﯿﻨﻪ ﻭ
    ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺑﻪ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺭﺩﻥ . ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ
    ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ : ﮔﺎﻭﻫﺎ ﺑﺎ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺟﺎ ﻏﺬﺍ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﻥ .

    ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩ ﻣﯿﮕﻪ :ﺑﻠﻪ ﺩﺭﺳﺘﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻨﻢ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﻣﯿﺮﻡ... ﯾﻪ ﺟﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﯿﺸﯿﻨﻢ !
    ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﺪﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯼ ﺣﺎﺿﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺑﺰﻧﻪ ﺩﻫﻦ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﺭﻭ ﺳﺮﻭﯾﺲ ﮐﻨﻪ !
    ﺳﺮ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﻌﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻭﺭﻗﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﺭﻭ ﺗﺼﺤﯿﺢ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﻣﯿﺘﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺩﺭﺳﻮ ﭘﺎﺱ ﮐﻨﻪ.
    ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺶ ﻣﯿﮕﻪ :ﯾﻪ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻢ ﺍﮔﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺑﺪﯼ ﻧﻤﺮﻩ ﺗﻮ
    ﻣﯿﺪﻡ . ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﺍﯾﻨﻪ : ﺗﻮ ﯾﻪ ﮐﯿﺴﻪ ﭘﻮﻝ ﻭ ﺗﻮ ﯾﻪ ﮐﯿﺴﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺷﻌﻮﺭ
    ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ ﺗﻮ ﮐﺪﻭﻣﻮ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟

    ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﮐﯿﺴﻪ ﭘﺮ ﭘﻮﻝ !
    ﺍﺳﺘﺎﺩ :ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺷﻌﻮﺭ ﻭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﭘﻮﻟﻪ !
    ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ: ﺑﻠﻪ ﺩﻗﯿﻘﺎ ! ﭼﻮﻥ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﭼﯿﺰﯾﻮ ﻭﺭﻣﯿﺪﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ !

    ﺍﺳﺘﺎﺩﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺧﻮﻧﺶ ﺑﻪ ﺟﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﭘﺎﯼ ﺑﺮﮔﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﻣﯿﻨﻮﯾﺴﻪ ” ﮔﺎﻭ ”
    ﻭ ﺑﺮﮔﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﺪﻩ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ . ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﺑﺮﮔﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ ﺍﺯ
    ﮐﻼﺱ ﻣﯿﺮﻩ ﺑﯿﺮﺭﻭﻥ ﻭﻟﯽ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻌﺪ ﻣﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩﺵ ﻣﯿﮕﻪ :
    ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺷﻤﺎ ﭘﺎﯼ ﺑﺮﮔﻪ ﻣﻦ ﺍﻣﻀﺎﺗﻮﻧﻮ ﺯﺩﯾﻦ ﻭﻟﯽ ﻧﻤﺮﻩ ﻣﻨﻮ ﯾﺎﺩتونﺭﻓﺖ ﺑﻨﻮﯾﺴﯽ ..!
     

    donya1

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/12/03
    ارسالی ها
    19
    امتیاز واکنش
    5
    امتیاز
    0
    جوانی نزد شیوانا آمد و به او گفت: "در مدرسهای که درس میخوانم، پسر ثروتمندی است که خود را خیلی زرنگ و تیز میداند و به واسطه ثروت پدرش مسوولان مدرسه هم از او حمایت بیقید و شرط میکنند.

    البته انکار نمیکنم که او فردی واقعا باهوش است اما از این هوش خود برای بیآبرو کردن و خراب کردن بقیه بچهها استفاده میکند و در این مسیر هیچ مرز و محدودیتی را قایل نیست.

    ما همه از او خیلی میترسیم و مقابل او جرات حرف زدن هم نداریم چون میدانیم هر چه بگوییم علیه ما روزی استفاده خواهد شد. او قلدر مدرسه شده است و همه به او باج میدهند تا کاری به کارشان نداشته باشد.

    درست مثل یک شکارچی شده که بقیه بچهها طعمه او هستند و او هر روز در کمین است تا نقطه ضعفی در ما مشاهده کند و از آن علیه ما استفاده کند.

    تحمل این اوضاع برای ما خیلی سخت شده و به همین خاطر نزد شما آمدم تا مرا راهنمایی کنید با او چه کنیم؟"

    شیوانا با لبخند گفت: "نقطه ضعف شکارچی احساس شکارچی بودن اوست. نقطه ضعف آدم زرنگ احساس زرنگی و تیز بودن اوست.
    به زبان ساده نقطه ضعف هر انسانی همان نقطه قوت اوست که اگر مواظب نباشد میتواند باعث شکستش شود."

    پسر جوان با تعجب گفت: "چگونه از نقطه قوت فردی علیه خودش استفاده میشود؟"

    شیوانا گفت: "با تقویت آن نقطه قوت تا حدی که جلوی عقل او را بگیرد و چشمانش را کور کند.

    اگر کسی خود را فوقالعاده باهوش و نابغه میداند و از این مسیر به دیگران لطمه میزند هر نوع مقابلهای با او باعث قویتر شدن او میشود چون سعی میکند خود را مجهزتر و قویتر کند تا بتواند با رقبای جدید مقابله کند.

    اما اگر مخاطب او خودش را به ابلهی و سادهلوحی بزند و به گونهای رفتار کند که او احساس کند زرنگیاش کفایت میکند ضمن اینکه دیگر به فکر تقویت نقطه قوت خود نمیافتد ضرورتی به تغییر روش خود نیز نمیبیند و با همان روش و شیوه تکراری و قدیمی عمل میکند و در نتیجه قابل پیشبینی و کنترل میشود."

    پسر جوان با لبخند گفت: "فکر کنم فهمیدم منظورتان چیست.
    روزی گنجشک مادری را دیدم که برای دور کردن ماری از لانهاش خود را جلوی مار به مریضی زد

    و لنگانلنگان مار را آنقدر دنبال خودش کشاند تا به نزدیک مرد مزرعهداری رسید و مزرعهدار مار مهاجم را از بین برد."

    شیوانا با لبخند گفت: "اما فراموش نکنید که این قاعده در مورد همه آدمها از جمله خود شما هم صدق میکند و مواظب باشید. این نقطه قوت جدیدی که یافتید به نقطه ضعفتان تبدیل نشود!"
     

    CAPRICORN

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/11/24
    ارسالی ها
    12,639
    امتیاز واکنش
    28,246
    امتیاز
    1,051
    محل سکونت
    بندر انزلی
    چگونه خبر بد را به طرف مقابل بگوئیم!!؟ طنز

    راهروي بيمارستان - مردي جوان جلوي اتاق عمل در راهروي بيمارستان ايستاده، نگران و مضطرب.
    چند لحظه بعد در اتاق باز و دکتر جراح با لباس سبز رنگ از آن خارج ميشود. مرد نفسش را در سينه حبس ميکند. دکتر به سمت او ميرود. مرد با چهره اي آشفته به او نگاه ميکند...

    دکتر: واقعا متاسفم ما تمام تلاش خودمون رو کرديم تا همسرتون رو نجات بديم.اما به علت شدت ضربه نخاع قطع شده و همسرتون براي هميشه فلج شده. ما ناچار شديم هر دو پا رو قطع کنيم چشم چپ رو هم تخليه کرديم... بايد تا آخر عمر ازش پرستاري کني با لوله مخصوص بهش غذا بدي روي تخت جابجاش کني حمومش کني زيرش رو تميز کني و باهاش صحبت کني... اون حتي نميتونه حرف بزنه چون حنجره اش آسيب ديده...

    با شنيدن صحبتهاي دکتر به تدريج بدن مرد شل ميشود،به ديوار تکيه ميدهد.سرش گيج ميرود و چشمانش سياهي ميرود.
    با ديدن اين عکس العمل دکتر لبخندي ميزند و دستش را روي شانه مرد ميگذارد.
    دکتر: هه هه! شوخي کردم...زنت همون اولش مرد!!














    سیمرغ
     

    *نغمه*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    5,064
    امتیاز واکنش
    3,627
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    همین نزدیکی
    شب که میشود حوصلهها مانند سایه ماه کوتاه است و کمرنگ. داستانک، قلقلکی کوتاه برای فکر و روحمان است تا در ساعات پایانی شب، لحظات کوتاه امروز را با خواندن جملاتی کوتاه بهتر و بیشتر قدر بدانیم.
    مجله شبانه باشگاه خبر نگاران
    2539334_650.jpg

    به نادانی گفتند: فلانی در سفر به رِی مُرد، پرسید: او دو سفر به ری داشته است، در کدامش مُرد؟
    لطیفه های اسلامی - ص ۲۱۶
     

    tania123

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/11/15
    ارسالی ها
    346
    امتیاز واکنش
    225
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    زیر سقف خدا
    میگن یه روز جبرئیل میره پیش خدا گلایه میکنه که: آخه خدا، این چه وضعیه آخه؟ ما یک مشت ایرونی داریم توی بهشت که فکر میکنن اومدن خونه باباشون! به جای لباس و ردای سفید، همه شون لباس های مارک دار و آنچنانی میخوان! هیچ کدومشون از بالهاشون استفاده نمیکنن، میگن بدون ‘بنز’ و ‘ب ام و’ جایی نمیرن! اون بوق و کرنای من هم گم شده…
    یکی از همین ها دو ماه پیش قرض گرفت و رفت دیگه ازش خبری نشد! آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو زدم… امروز تمیز میکنم، فردا دوباره پر از پوست تخمه و هسته هندونه و پوست خربزه است! من حتی دیدم بعضیهاشون کاسبی هم میکنن و حلقه های بالای سرشون رو به بقیه میفروشن …
    خدا میگه: ای جبرئیل! ایرانیان هم مثل بقیه، فرزندان من هستند و بهشت به همه فرزندان من تعلق داره. اینها هم که گفتی، خیلی بد نیست! برو یک زنگی به شیطان بزن تا بفهمی درد سر واقعی یعنی چی!!!
    جبرئیل میره زنگ میزنه به جناب شیطان… دو سه بار میره روی پیغامگیر تا بالاخره شیطان نفس نفس زنان جواب میده: جهنم، بفرمایید؟
    جبرئیل میگه: آقا سرت خیلی شلوغه انگار؟
    شیطان آهی میکشه و میگه: نگو که دلم خونه… این ایرونیها اشک منو در آوردن به خدا! شب و روز برام نگذاشتن! تا روم رو میکنم این طرف، اون طرف یه آتیشی به پا میکنن! تا دو ماه پیش که اینجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتیش بازی!… حالا هم که… ای داد!!! آقا نکن! بهت میگم نکن!!! جبرئیل جان، من برم …. اینها دارن آتیش جهنم رو خاموش میکنن که جاش کولر گازی نصب کنن!!!
     

    tania123

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/11/15
    ارسالی ها
    346
    امتیاز واکنش
    225
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    زیر سقف خدا
    چهار نفر بودند بنام های همه کس - یک کس - هر کس و هیچ کس
    یک کار مهم وجود داشت که میبایست انجام می شد و از همه کس خواسته شد آن را انجام دهد .
    همه کس میدونست که یک کسی آن را انجام خواهد داد .
    هر کسی میتوانست آن را انجام دهد اما هیچ کس آن را انجام نداد .
    یک کسی از این موضوع عصبانی شد به خاطر اینکه این وظیفه همه کس بود .
    همه کس فکر می کرد هر کسی نمی تواند آن را انجام دهد اما هیچ کس نفهمید که هر کسی آن را انجام نخواهد داد .
    سرانجام این شد که همه کس یک کسی را برای کاری که هر کسی نمی توانست انجام دهد و هیچ کس انجام نداد سرزنش کرد .
     

    honey maryam

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/28
    ارسالی ها
    2,117
    امتیاز واکنش
    593
    امتیاز
    387
    محل سکونت
    تهران
    داستان تصمیم کبری..!!


    G1421341473.jpg


    عصر بود.کبری پشت کامپیوتر نشسته بود و چت میکرد،که اینترنت قطع شد.خیلی ناراحت شد اخه مخ یه پسررو
    زده بود و چیزی نمونده بود سرکیسش کنه! خوب ایران اینترنتش ریده چه میشه کرد،به اتاق خابش رفت و اروم دراز
    کشید.یاد گذشته افتاد ، اون موقه ها که در ده زنگی میکردن و تهران نبودند.چه صفایی داشت.لبخندی زد و از جا پرید.تصمیم گرفت
    با هم بازیان قدیمش تماس بگیرد و اونارو دور هم جم کند.همدیگرو میدیدن و تجدید خاطره ای هم میشد.
    روز موعود فرا رسید. حسن اقا،پتروس،دهقان اومدند خونه کبری ولی کوکب خانوم و مرد اسب سوار که برای تفریح
    به دبی رفته بودند غایب بودند.حاضرین از انها یاد کردند و از اینکه این دو نفر به هم رسیدند خوشحال بودند
    چون فقط انها حقیقت را میدانستند.پتروس تعریف کرد که خودش دیده که یک شب بارانی مرد اسب سوار برای
    خواستگاری در خون هی کوکب اینا رفته بوده ولی چون پدرش راضی نبوده درو باز نکردند و اون زیر بارون مونده
    ولی خوب قسمت بود
    واینا به هم رسیدند.
    برو بچ یکم باهم گپ زدند و تصمیم گرفتند دوباره دلیل واقعی شهرتشان را باز گو کنند.
    پتروس کمی خجالت کشید ولی واقعیتو گفت.اون زمان پتروس دخترای دهشونو گول میزده و ازهار علاقه میکرده
    وبه همین بهانه از اونا شارژ میگرفته که یک روز زمستونی پدرش متوجه میشه و کلی کتکش میزنه و برای اینکه
    دیگه یادش نره و تنبیه بشه با میخ و چکش سد دهو سولاخ میکنه و به پسرش میکه انگشتشو بکنه تو سوراخ
    تا دستش یخ کنه و ادم بشه.
    همشون کلی خندیدن.
    دهقان که مسن تر بود یکم اخم کرد و همه ساکت شدند.اهی کشید و گفت منم همچین بی گـ ـناه نیستم!
    جوون که بودم تو کار قاچاق عطیقه بودم و اون شب بقل کوه مشغول حفر قیر مجاز و کند کاری بودم که باعث
    ریزش کوه شد وحتی ماشینمم که بقل خط اهن بود رفت زیر سنگا ومن توی اون سرما بی وسیله شدم.
    کم کم هوا خیلی سرد شد طوری که تصمیم گرفتم اتیش درست کنم و حتی لباسمم در اوردم بسوزونم
    که قطار رسید و اون اتفاقا اوفتاد.
    اما یادم رفت بپرسم کبری ، تو و حسن اونجا چیکار میکردین؟
    کبری جواب داد من از همون اول عاشق حسن بودم و حسنک صداش میکردم.ولی خونوادم موافق نبودن و
    نمیشد تا اینکه یه روز وقتی داشتم زیر درخت تستای کنکورو حل میکردم مادرم اومد و بعدش با هم دعوامون شد و
    و من اهمون جا تصمیم خودمو گرفتم و به حسن ایمیل زدم و تصمیم گرفتیم فرار کنیم ولی وسیله نداشتیم برای
    همین توی ماشین اقای هاشمی و خونوادش که از ده ما رد میشدن قایم شدیم و تا راه اهن رفتیم و سوار قطار
    شدیم.

     

    *گیلار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/02/04
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    324
    امتیاز
    261
    محل سکونت
    *گیلان
    مرگ مشكوك رأس ساعت 11 زده


    چند وقتي بود در بخش مراقبتهاي ويژه
    يك بيمارستان معروف،بيماران يك تخت بخصوص در حدود
    ساعت 11 صبح روزهاي يكشنبه جان
    مي سپردند و اين موضوع ربطي به نوع بيماري و شدت و ضعف مرض آنان نداشت.
    اين مسئله باعث شگفتي پزشكان آن
    بخش شده بود، به
    طوري كه بعضي آن را به مسائل ماورائ طبيعي و بعضي ديگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد
    ديگر در ارتباط مي دانستند.
    كسي قادر به حل اين مسئله نبود. كه چرا بيمار آن تخت درست رأس ساعت 11 صبح روزهاي يكشنبه مي مرد.
    به همين دليل گروهي از پزشكان متخصص بين المللي براي بررسي موضوع تشكيل
    جلسه دادند.و بعد از ساعتها بحث و تبادل نظر
    بالاخره تصميم بر اين شد در اولين يكشنبه ماه،
    قبل از ساعت 11 در محل مذكور براي مشاهده اين
    پديده عجيب و غريب حاضر شوند.
    در محل و ساعت موعود، بعضي صليب كوچكي در دست گرفته، و در حال دعا بودند و بعضي دوربين فيلم برداري با
    خود آورده و... دو دقيقه به
    ساعت 11 مانده بود كه " پوكي جانسون " نظافتچي پاره وقت
    روزهاي يكشنبه وارد اتاق شد.
    دو شاخه برق دستگاه حفظ حيات (life support system) را از پريز برق در آورد
    و دو شاخه جارو برقي خود را به پريز برق زد.
    و مشغول كار شد!



    jeiran
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    9
    بازدیدها
    254
    پاسخ ها
    15
    بازدیدها
    337
    • نظرسنجی
    تاپیک‌های دنباله‌دار داستان زندگی
    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    182
    پاسخ ها
    15
    بازدیدها
    513
    • نظرسنجی
    تاپیک‌های دنباله‌دار پایان داستان
    پاسخ ها
    5
    بازدیدها
    157
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    147
    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    309
    پاسخ ها
    198
    بازدیدها
    5,307
    پاسخ ها
    40
    بازدیدها
    1,384
    پاسخ ها
    5
    بازدیدها
    136
    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    160
    پاسخ ها
    261
    بازدیدها
    4,986
    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    201
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    199
    پاسخ ها
    8
    بازدیدها
    258
    پاسخ ها
    33
    بازدیدها
    832
    پاسخ ها
    6
    بازدیدها
    201
    پاسخ ها
    13
    بازدیدها
    420
    Z
    پاسخ ها
    21
    بازدیدها
    2,104
    پاسخ ها
    14
    بازدیدها
    692
    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    627
    بالا