تاپیک‌های دنباله‌دار داستان های کوتاه طنز

*فریال*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
7,020
امتیاز واکنش
7,770
امتیاز
465
محل سکونت
لارستان
تو خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت , گفت
آقا ببخشید, مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه, من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا, این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید.
قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا, اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه, پیر زن رو پیدا کردم, گفتم این امانتی مال شماس, گفت حامد پسرم تویی؟
گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟
دلم نیومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه داد زن میدونستم منو تنها نمی ذاری,
شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟
پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟
تا گفتم آره دستمو گرفت, گفت 4 ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده , باید تسویه کنید
حالا از من هی غلط کردم واینکه من پسرش نیستم ولی دیگه باور نمی کردن
آخر چک و نوشتم دادم دستش, ولی ته دلم راضی بود که باز این پیر زن و خوشحال کردم , هر چند که پسرش خیلی ... بود.
اومدم از پیرزنه خدافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه , رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد , بیا تو مادر!!! :aiwan_lightsds_blum:)
 
  • پیشنهادات
  • *فریال*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    7,020
    امتیاز واکنش
    7,770
    امتیاز
    465
    محل سکونت
    لارستان
    طرف لکنت زبون داشته.
    زنگ میزنه اورژانس که بیان جنازه ی همسایشو ببرن!
    میگه: اااالو اااوورجانس ،این ههههمسسسایمووون ممممرده!
    یه آمبولانس میفرررررستین؟!...
    طرف میگه: آدرستون؟!
    یارو تا میاد آدرسو بگه زبونش بند میاد میگه: ظظظظظ!.........
    طرف میگه :ظفر منظورته ؟
    میگه: نننننننـــنه!
    طرف فکر میکنه سرکاره قطع میکنه!
    یه هفته بعد همین اتفاق میفته بازم طرف میگه :آدرستون؟
    باز زبونِ یارو بند میاد میگه: ظظظ ظ!
    طرف میگه ظفر؟ میگه: ننننه!
    باز مامور اورژانس فکر میکنه سرکاره قطع میکنه!
    یک! ماه رد میشه،باز طرف زنگ میزنه میگه:
    اااااووووورژانس، این هههمسایمون ممممرده محلللمون بوی گند
    گررررررفته یه آمبولانس بببفرستیییین!
    طرف میگه :آدرستون؟!
    باز زبون یارو بند میاد میگه: ظظظظ!
    از اونور میگن :آقا منظورت ظفره؟!
    طرف میگه :آآآآررررره آآآآشغااااال؛
    آآآآررره کککککثافت
    ککشووووندم آورددددمش ظفرببییییا بببرش
     

    *فریال*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    7,020
    امتیاز واکنش
    7,770
    امتیاز
    465
    محل سکونت
    لارستان
    مردی تعریف می کرد که با دو دوستش به جنگل های آمازون رفته بود و در آنجا گرفتار قبیله زنان وحشی شدند و آنها دو دوستش را کشتند. وقتی از او پرسیدند چرا تو زنده ماندی، گفت: زن های وحشی آمازون از هر یک از ما خواستند چیزی را از آنها بخواهیم که نتوانند انجام بدهند. خواسته های دو دوستم را انجام دادند و آنها را کشتند. وقتی نوبت به من رسید به آنها گفتم: لطفا زشت ترین شما مرا بکشد!
     

    *گیلار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/02/04
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    324
    امتیاز
    261
    محل سکونت
    *گیلان
    سفرهاي مجردي


    در سفرهاي مجردي به همه چيز فكر كنيد.
    مردي با همسرش در خانه تماس گرفت
    و گفت: "عزيزم از من
    خواسته شده كه با رئيس و چند تا
    از دوستانش براي ماهيگيري
    به كانادا برويم."
    ما به مدت يك هفته آنجا خواهيم بود
    اين فرصت خوبي ست تا ارتقاي شغلي
    كه منتظرش بودم بگيرم
    بنابراین لطفا لباس هاي كافي براي يك
    هفته برايم بردار
    و وسائل ماهيگيري مرا
    هم آماده كن ما از اداره حركت خواهيم كرد
    و من سر راه وسائلم را از
    خانه بر خواهم داشت
    راستي اون لباسهاي راحتي ابريشمي آبي
    رنگم را هم بردار!
    زن با خودش فكر كرد
    اين مسئله براي خودش كمي غير طبيعي است
    اما به خاطر اين نشان دهد همسر خوبي ست
    دقيقا كارهايي را كه همسرش خواسته بود
    انجام داد.
    هفته بعد مرد به خانه آمد
    يك كمي خسته به نظر مي رسيد اما ظاهرش خوب و مرتب بود.
    همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسيد
    كه آيا او ماهي گرفته است يا نه ؟
    مرد گفت: بله تعداد زيادي ماهي قزل آلا، چندتايي
    ماهي فلس آبي و چندتا هم اره ماهي گرفتيم. اما
    چرا اون لباس راحتي هايي كه گفته بودم
    برايم نگذاشتي؟
    جواب زن خيلي جالب بود
    زن جواب داد: لباسهاي راحتي
    رو توي جعبه وسائل ماهيگيريت
    گذاشته بودم!!
     

    *فریال*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    7,020
    امتیاز واکنش
    7,770
    امتیاز
    465
    محل سکونت
    لارستان
    اوایل ترم بود.صبح زود بیدار شدم که برم دانشگاه.

    چون عجله داشتم بجای 5000 تومنی یه پونصدی از کشوم برداشتمو زدم بیرون.
    سوار تاکسی که شدم دیدم اووووف یکی از پسرای آس و خوشتیپ کلاس جلو نشسته!
    یه کم که گذشت گفتم بزار کرایه شو حساب کنم نمک گیر شه بلکه یه فرجی شد!
    با صدایی که دو رگه شده بود پونصدی رو دادم به راننده و گفتم:
    کرایه ی آقارو هم حساب کنید!
    پسره برگشت عقب تا منو دید کلی سلام و احوالپرسی و تعارف که نه ...
    اجازه بدین خودم حساب میکنم و این حرفا!
    منم که عمرا این موقعیتو از دست نمیدادمو کوتاه نمی اومدم!
    می گفتم به خدا اگه بزارم!تمام این مدتم دستم دراز جلوی راننده!
    همه شم میدیدم نیشِ راننده بازه! خلاصه گذاشت حسابی گلوی خودمو پاره کنم،
    بعدش گفت : چطوره با این پونصدی کرایه ی بقیه رو هم تو حساب کنی؟!
    یهو انگار فلج شدم.آخه پول دیگه ای نداشتم!
    الکی سرمو کردم تو کیفمو وقت کشی تابلوُ که دیدم آقای خوشتیپ
    کرایه ی جفتمونو حساب کرد!ولی از خنده داشت میترکید! :|
    داشت گریه ام می گرفت که اس.ام.اس داد و گفت:
    پیش میاد عزیزم ناراحت نباش! موافقی ناهارو با هم بخوریم؟!
    حالا من بیچاره شارژ هم نداشتم جواب بدم! :(
    خلاصه عین اسکلا انقد بهش زل زدم تا نگام کنه و گفتم : باشه !!
    این شد که ما چند ماهه باهم دوستیم
    ولی یه بار که گوشیشو نگاه کردم دیدم اسمِ منو "مستضعف" سیو کرده ..!
     

    *فریال*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    7,020
    امتیاز واکنش
    7,770
    امتیاز
    465
    محل سکونت
    لارستان
    ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﻣﯿﮕﺸﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﻣﯿﺪﯾﺪ ﮎ ﺭﻭﺑﺮﻭﯼ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻟﺸﺎﻥ ﺩﺭ ﺧﻮﺩﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ . ﺑﻌﺪﻫﺎ ﺑﺎﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﺮﺭﻭﺯ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯿﺪﯾﺪ،ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺑﺮﺍﺵ ﻋﺎﺩﯼ ﺷﺪ . ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﭘﺴﺮﻩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺎﺍﺩﺏ ﺑﻮﺩ ﺑﻄﻮﺭﯾﮑﻪ ﺣﺘﯽ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩ ﻭﺳﺮﺵ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ .ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺍﺯ ﻭﺟﻮﺩﺵ ﺭﻭﺑﺮﻭﯼ ﻣﻨﺰﻝ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ،ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﭼﻮﻥ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﺣﺘﻤﺎ" ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺍﻣﺪﻩ ،ﻫﺮﻭﻗﺖ ﻣﺎﺷﯿﻨﺸﻮ ﻣﯿﺪﯾﺪ ﻗﻠﺒﺶ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺗﭙﯿﺪﻥ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻧﺰﺩ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﻫﺮﭼﻪ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩ ... ﻣﺪﺗﯽ ﮔﺬﺷﺖ ...ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺍﺵ ﺳﺮﺍﻣﺪ ﭘﺴﺮﻫﻢ ﺣﺮﮐﺘﯽ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩ،ﻧﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ...! ﻧﻪ ﻋﻼﻣﺘﯽ ... ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﺎﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺍﻣﻼﮎ ﻭﺛﺮﻭﺕ ﭘﺪﺭﺵ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪ ﭘﺪﺭﺵ ﻫﻢ ﺍﻭﺭﺍ ﻧﭙﺬﯾﺮﺩ .ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺟﺮﺍﺕ ﺩﺍﺩﻭ ﺑﺎ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺴﺮ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ . ﺍﻣﺎﻫﺮﭼﻪ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﻣﯿﺸﺪ ﺗﭙﺶ ﻗﻠﺒﺶ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﺑﯿﺸﺘﺮﻣﯿﺸﺪ . ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭﺍﻭﺭﺍﺍﺯ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯿﺪﯾﺪ . ﭘﺴﺮﻣﺘﻮﺳﻂ ﺍﻟﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ ،ﺍﻣﺎﺍﯾﻦ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮﺩ .ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺗﺮﺷﺪ ﺩﯾﺪ ﭘﺴﺮﺳﺮﺵ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﯾﻠﮑﺲ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ . ﮐﻤﯽ ﺩﺳﺖ ﭘﺎﭼﻪ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺭﺳﺎ ﺍﺯ ﭘﺴﺮﺟﻮﺍﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﭼﺮﺍ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺭﻭﺑﺮﻭﯼ ﻣﻨﺰﻟﻤﺎﻥ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ ! ؟ ﭘﺴﺮﺟﻮﺍﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﻋﺎﺩﯼ ﻭﺑﺎ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﭼﻮﻥ "" ﻭﺍﯾﻔﺎﯼ "" ﺷﻤﺎ ﭘﺴﻮﺭﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ ...!
     

    *فریال*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    7,020
    امتیاز واکنش
    7,770
    امتیاز
    465
    محل سکونت
    لارستان
    ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺧﺎﻧﻮﻣﯽ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺍﺯ ﺳﺮﮐﺎﺭ، ﺩﺭ ﻧﺎﻣﻪ
    ﺍﯼ ﻧﻮﺷﺖ : ﻣﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺑﺎ
    ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ ...
    .
    .
    .
    .
    .
    ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﻭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻓﺖ ﺯﯾﺮ ﺗﺨﺘﺨﻮﺍﺏ ﻗﺎﯾﻢ
    ﺷﺪ ﮐﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﻧﺎﻣﻪ ﺑﺒﯿﻨﻪ !!!
    ﺷﻮﻫﺮ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﺳﺮﮐﺎﺭ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺍﺏ ﺷﺪ ﻭ ﭼﺸﻤﺶ
    ﺑﻪ ﮐﺎﻏﺬ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺭﻭ ﺧﻮﻧﺪ،،،

    ﭘﺲ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﻧﺎﻣﻪ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻏﺬ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻮﺷﺖ،
    ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﯿﻦ ﺯﻧﮓ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺷﻮﻫﺮ ﺑﺼﺪﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﺩ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﺟﻮﺍﺏ
    ﻣﯿﺪﻩ :

    ﺳﻼﻡ ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﻟﺒﺎﺳﺎﻡ ﻭ ﻋﻮﺽ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻣﯿﺎﻡ، ﻣﻨﺘﻈﺮﻡ ﺑﺎﺵ
    ﻓﺪﺍﺕ ﺷﻢ،،،

    ﺧﺪﺍﺭﻭ ﺷﮑﺮ ﺍﯾﻦ ﻋﻔﺮﯾﺘﻪ، ﺯﻧﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ
    ﮔﻮﺭﺵ ﻭ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻩ، ﺍﻧﺸﺎﻟﻠﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺭﯾﺨﺘﺶ ﻭ ﻧﺒﯿﻨﻢ
    ﺍﺻﻸ ﺍﺯﺩﻭﺍﺟﻢ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺑﻮﺩ،،، ﮐﺎﺵ ﻗﺒﻞ
    ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﯾﺨﺖ ﻣﮑﺮﻭﻫﺶ ﻭ ﻣﯿﺪﯾﺪﻡ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺁﺷﻨﺎ ﻣﯿﺸﺪﻡ ﺍﻟﻬﯽ ﮐﻪ
    ﻗﺮﺑﻮﻥ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﻫﺖ ﺑﺮﻡ، ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻟﻢ ﻣﻨﺘﻈﺮﻡ ﺑﺎﺵ ﻣﻦ ﺗﺎ ﻧﯿﻢ
    ﺳﺎﻋﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﭘﯿﺸﺘﻢ.

    ﻭ ﺑﻌﺪ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺯﯾﺮﻟﺐ ﺁﻭﺍﺯ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ
    ﺯﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺩﻍ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﭘﺮﭘﺮ
    ﻣﯿﺸﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﺮﻭﺝ ﺷﻮﻫﺮﺵ، ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﺗﺨﺖ ﺧﻮﺍﺏ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ
    ﺭﻓﺖ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﭼﯽ ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻏﺬ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ .
    .
    .
    ﺩﯾﺪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻧﻮﺷﺘﻪ،،؛
    ﺧﻨﮕﻮﻝ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﮐﻒ ﭘﺎﯼ ﭼﭙﺖ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ،،،
    ﺁﺧﻪ ﺁﯼ ﮐﯿﻮ ﻻﺍﻗﻞ ﺧﻮﺏ ﺧﻮﺩﺕ ﻭ ﺍﺳﺘﺘﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﯼ، ﻣﻦ ﻣﯿﺮﻡ ﻧﻮﻥ
    ﺑﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ...
     

    *فریال*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    7,020
    امتیاز واکنش
    7,770
    امتیاز
    465
    محل سکونت
    لارستان
    دو تا پيرمرد با هم قدم میزدن و 20 قدم جلوتر همسرهاشون کنار هم به آرومی در حال قدم زدن بودن.

    پيرمرد اول: «من و زنم ديروز به يه رستوران رفتيم که هم خيلي شيک و تر تميز
    و با کلاس بود، هم کيفيت غذاش خيلي خوب بود و هم قيمت غذاش مناسب بود.»
    پيرمرد دوم: «اِ… چه جالب. پس لازم شد ما هم يه شب بريم اونجا… اسم رستوران چي بود؟»
    پيرمرد اول کلي فکر کرد و به خودش فشار آورد، اما چيزي يادش نيومد. بعد پرسيد:
    «ببين، يه حشرهاي هست، پرهاي بزرگ و خوشگلي داره،
    خشکش ميکنن تو خونه به عنوان تابلو نگه ميدارن، اسمش چيه؟»
    پيرمرد دوم: پروانه !؟؟

    پيرمرد اول(با ذوق): آره آره !! بعد با فرياد رو به پيرزنها:
    پروانه! پروانه! اون رستوراني که ديروز رفتيم اسمش چي بود !!!؟؟
     

    *فریال*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    7,020
    امتیاز واکنش
    7,770
    امتیاز
    465
    محل سکونت
    لارستان
    ﺷﻮﻫﺮﻩ ﺷﺐ ﺩﻳﺮ ﻣﻴﺎﺩ ﺧﻮﻧﻪ
    ﺯﻧﺶ ﺩﺍﺩﻭ ﺑﻴﺪﺍﺩ ﻣﻴﻜﻨﻪ

    ﻣﻴﮕﻪ ﺍﮔﻪ ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﻣﻨﻮ ﻧﺒﻴﻨﻰ ﭼﻪ ﺣﺴﻰ ﺑﻬﺖ ﺩﺳﺖ ﻣﻴﺪﻩ ؟
    ﺷﻮﻫﺮﻩ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻰ ﻣﻴﮕﻪ ﺧﻴﻠﻰ ﻋﺎﻟﻰ ﻣﻴﺸﻪ !

    ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﺷﻮﻫﺮﻩ ﺯﻧﺸﻮ ﻧﺪﯾﺪ
    ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﺷﻮﻫﺮﻩ ﺯﻧﺸﻮ ﻧﺪﯾﺪ

    ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﻫﻢ ﮔﺬﺷﺖ ﺑﺎﺯﻡ ﺷﻮﻫﺮﻩ ﺯﻧﺸﻮ ﻧﺪﯾد ...
    .

    .
    .
    ﺧﻼﺻﻪ ﺭﻭﺯﻩ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﻭﺭﻡ ﭼﺸﻤﻪ ﺷﻮﻫﺮﻩ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﺪ ﻭ ﺗﻮﻧﺴﺖ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﭼﺸﻢ ﺯﻧﺸﻮ ﺑﺒﯿﻨﻪ !!
     

    *فریال*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    7,020
    امتیاز واکنش
    7,770
    امتیاز
    465
    محل سکونت
    لارستان
    ﺩﺭ ﺍﯾﺎﻡ ﻗﺪﯾﻢ ﯾﻪ ﮐﺸﺘﯽ ﺑﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺎﺧﺪﺍﯼ ﺷﺠﺎﻋﯽ ﺩﺍﺷﺖ
    یک ﺭﻭﺯ ﺩﺯﺩﺍﻥ ﺩﺭﯾﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﯽ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻧﺪ
    ﻧﺎﺧﺪﺍ ﮔﻔﺖ : ﺍﻭﻥ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﻗﺮﻣﺰ ﻣﻨﻮ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ،
    ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﺭﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻠﻮﺍﻧﺎﻧﺶ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﺟﻨﮕﯿﺪ ﻭ ﺩﺯﺩﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﺭﯼ ﺩﺍﺩ
    ﺍﺯ ﺍﻭ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﻗﺮﻣﺰ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ
    ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺯﺧﻤﯽ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺧﻮﻧﺮﯾﺰﯼ ﮐﺮﺩﻡ، ﺷﻤﺎ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪ
    ﻭ ﺭﻭﺣﯿﻪ ﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﻫﯿﺪ
    ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﺯﺩﺍﻥ
    ﺩﺭ ﻣﺼﺎﻑ ﺑﺎ ﮐﺎﭘﯿﺘﺎﻥ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﻗﺮﻣﺰ ﺷﮑﺴﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ
    یک ﺭﻭﺯ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﺎﻥ ﮔﻔﺖ : ۱۰ ﺗﺎ ﮐﺸﺘﯽ ﺩﺯﺩﺍﻥ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ
    ﻫﻤﻪ ﻭﺣﺸﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ یکی ﺩﻭﯾﺪ ﺗﺎ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﻗﺮﻣﺰ ﮐﺎﭘﯿﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ
    ﮐﺎﭘﯿﺘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﻗﺮﻣﺰ ﻻﺯﻡ ﻧﯿﺴﺖ، ﺍﻭﻥ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﻣﻨﻮ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    9
    بازدیدها
    254
    پاسخ ها
    15
    بازدیدها
    339
    • نظرسنجی
    تاپیک‌های دنباله‌دار داستان زندگی
    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    182
    پاسخ ها
    15
    بازدیدها
    516
    • نظرسنجی
    تاپیک‌های دنباله‌دار پایان داستان
    پاسخ ها
    5
    بازدیدها
    157
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    149
    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    312
    پاسخ ها
    198
    بازدیدها
    5,327
    پاسخ ها
    40
    بازدیدها
    1,392
    پاسخ ها
    5
    بازدیدها
    137
    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    160
    پاسخ ها
    261
    بازدیدها
    5,008
    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    201
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    199
    پاسخ ها
    8
    بازدیدها
    260
    پاسخ ها
    33
    بازدیدها
    836
    پاسخ ها
    6
    بازدیدها
    204
    پاسخ ها
    13
    بازدیدها
    422
    Z
    پاسخ ها
    21
    بازدیدها
    2,105
    پاسخ ها
    14
    بازدیدها
    695
    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    628
    بالا