کامل شده مجنونی در پاریس|parmidanazaryکاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به داستانم؟

  • عالی

  • خوب

  • متوسط

  • افتضاح


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

parmidanazari

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/10
ارسالی ها
307
امتیاز واکنش
4,689
امتیاز
451
محل سکونت
شیراز
نام داستان کوتاه:مجنونی در پاریس
نام نویسنده: پارمیدا نظری کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر:اجتماعی...عاشقانه
خلاصه:
این داستان،روایت گر مردی هنرمند در پاریس است زندگی او در گوش دادن به موسیقی،هر از گاهی دست به قلم بردن،گرفتن عکسی از مناظر آرامش بخش و کشیدن حس هایش روی بوم نقاشی خلاصه می شد؛تا وقتی که در حادثه ای مجنون چشمان معصوم دخترکی میشود و...
 
  • پیشنهادات
  • parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز

    Tombe la neige
    Tu ne viendras pas ce soir
    Tombe la neige
    Et mon coeur s'habille de noir
    Ce soyeux cortège
    Tout en larmes blanches
    L'oiseau sur la branche
    Pleure le sortilège

    Tu ne viendras pas ce soir
    Me crie mon désespoir
    Mais tombe la neige
    Impassible manège

    Tombe la neige
    Tu ne viendras pas ce soir
    Tombe la neige
    Tout est blanc de désespoir
    Triste certitude
    Le froid et l'absence
    Cet odieux silence
    Blanche solitude

    Tu ne viendras pas ce soir
    Me crie mon désespoir
    Mais tombe la neige
    Impassible manège

    برف می بارد

    ولی تو امشب نمیای

    برف می بارد

    ولی قلب من مشکی به تن کرده

    این همراهان ابریشمی همه اشکهای

    پاک و بی گـ ـناه منه........

    پرنده روی شاخه میگرید افسون.......

    امشب تو نمیای.......

    این است فریاد من اندوه من

    اما برف می بارد............

    آرام وخونسرد چون چرخ وفلک

    تو امشب نمیای

    ولی برف می بارد همه با سفیدی ناامید کنندها

    با اطمینانی غم زده.....سرد و غایب

    مثل این پرنده ساکت در تنهایی سفیدش


    تو امشب نمیای

    این است فریاد من...غم من

    اما برف می بارد............

    آرام وخونسرد چون چرخ وفلک
    ****
    آرام آرام راه میرف و هوای تازه ی پاریس را که به لطف باران های پاییزیِ اخیرش بود به جان می خرید و عمیق نفس میکشید...
    آنقدر در حال و هوایش غرق بود که نفهمید چه شد که به کسی برخورد کرد و هر دو نقش بر زمین شدند!
     
    آخرین ویرایش:

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    مرد بلند شد و پالتویش را تکاند...
    نگاهش به دختر افتاده که با کلافگی در حال جمع کردن ویالونش است...
    دستش را به سمت دختر دراز کرد و به او کمک کرد تا بلند شود...سپس با لحنی نگران پرسید:
    "?Comment allez-vous"
    "حال شما چطوره؟"
    دخترک با غمی آشکار به آرشه ی ویالونش نگریست و سپس روبه مرد با نگاهی دلخور چیزی شبیه "ca va" "خوبم" زمزمه کرد...
    اما مرد هنوز آشفته و نگران به صورت دختر می نگریست...لحظه ای با خود فکر کرد که این دوشیزه ی جوان چه چهره ی دلنشینی دارد؛مرد دلش می خواست بنشیند و این چهره را نقاشی کند!
    دختر زیر نگاه خیره ی مرد سرش را به زیر انداخت و اندکی بعد دستش را جلو برد و گفت:

    "Je m'appelle Agnes"
    "اسم من اگنس هست"
    مرد هم متقابلا دست دختر را که از استرس همچو تکه یخی شده بود را فشرد و با صدای محکمی که مردانگی اش را به رخ میکشید گفت:
    "Je m'appelle Fred"
    "اسم من فرد هست"
    و اضافه کرد:خوشوقتم...
    دختر سرش را در جواب مرد تکان داد و در حالی که با طره ای از موه هایش بازی می کرد گفت:ببخشید...من باید برم،دیرم شده...
    دختر سریع همچو شبحی از کنار مرد گذشت...
    مرد حس میکرد دخترک که حال می دانست اگنس نام دارد،هر قدم که بر میدارد دلش را از سـ*ـینه به بیرون میکشد!پس تعلل نکرد و همانطور که می دوید تا به دختر برسد با صدایی نسبتا بلند گفت:دوشیزه...دوشیزه؟!
    دختر سرجایش ایستاد و به سمت مرد برگشت،
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    فرد این پا و آن پا کرد و وقتی کلافگی اگنس را دید،بهانه ای جور کرد و گفت:میشه شمارتون رو داشته باشم؟!ظاهرا به هنر علاقه داری؟!
    و پشت بند حرفش به ویالون روی دوش دختر اشاره کرد...
    دختر کمی تعلل کرد،سپس گفت:خب...راستش بله...ولی چرا بایـ...
    فرد حرف دختر را نا تمام گذاشت و بلیطی را که می خواست به یکی از دوستانش بدهد را در آورد و به دختر داد سپس گفت:این نمایشگاه نقاشی دوست من امیدوارم خوشت بیاد!
    دختر لبخندی شرمگین زد و گفت:مرسی ولی...
    فرد بازهم حرف دختر را شکست و گفت:فردا ساعت شش زیر همین درخت...
    فرد دیگر مجال صحبت به دختر را نداد و همانطور که دستش را به نشانه ی خداحافظ برای اگنس تکان می داد از آن جا دور شد...
    اگنس هم برای لو نرفتن قلبش که اکنون دیوانه وار خود را به سـ*ـینه اش می کوبید قبول کرد...
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    فرد بعد از مدتی قدم زدن و خلوت با خود به آپارتمان قدیمی اش رسید...
    فرد بعد از مرگ مادرش با بوم و رنگ های مختلف خداحافظی کرده بود...
    اما حال عجیب هـ*ـوس کرده بود،بومش را نقاشی کند...
    فرد امروز سراسر حس خوب بود...
    بی هدف دستش را به سمت رنگی برد و سپس کشید و کشید و کشید...همین که به خود آمد تصویر دخترک را با آن چشم های گربه مانندش که همچو دریایی بود و موه های فرش که با لجبازی از کلاهش بیرون آمده بودند را روی بوم دید...
    فرد با هود فکر کرد،بی شک این نقاشی پر اخساس ترین هنر عمرش است!!
    بازهم قلب فرد به طلاتم افتاده بود...
    فرد که بیش از سی سال داشت اکنون مانند پسری هجده ساله بی تابی میکرد...چه حس عجیبی بود...
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    تا به حال همچین حسی را نداشت...
    بر عکس روزهای دیگر که دلش گذر روزها را نمی خواست،اکنون بی طاقت شده بود تا فردا بیاید و بازهم اگنس را ملاقات کند...
    قهوه ای درست کرد و به سمت بالکن پر از گل و گیاهش رفت تا شاید کمی این قلب آرام بگیرد...
    اندکی از قهوه اش را نوشید...تازه میفهمید که قهوه اش مزه ای بدتر از زهر میداده...
    او که همیشه قهوه اش را تلخ می نوشید اکنون دلش میخواست نوشیدن شیرین ترین قهوه را تجربه کند...
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    فرد از نوشیدن قهوه اش دست کشید و همانطور که به گل هایش آب می داد شعر موردعلاقه اش را زیر لب زمزمه می کرد...
    اما خودش خوب میدانست شعر تنها برای منحرف کردن ذهنش بود...
    شعرش را زمزمه میکرد ولی در جهان دیگری غرق بود...سوالات پی در پی مغزش را خسته کرده بود...
    ذهنش سراسر یک سوال شده بود که "آیا اگنس هم دارد به من فکر می کند؟"
    سریش را تکان داد تا شاید از دست افکارش آرام بگیرد!!
    نمی دانست آن دختر چه داشت که توجه اش را به خود جلب کرده بود...مهره ی مار داشت؟!!نمی دانست!
    فقط و فقط دلش می خواست به اگنس فکر کند به آن چشمان دریایی اش و موه های فر اش!
    دلش هـ*ـوس سمفونی ای آرام را کرده بود،تا با آن بشیند و اجازه دهد ذهنش آزاد شود...فکر کند و فکر کند تا به جایی برسد...
    فرد دیگر پسری هجده ساله یا نوجوان نبود که با دیدن دختری قلبش بلرزد و حس عاشقی به او دست بدهد...
    احساسش عشق در نگاه اول بود!
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    آن قدر کلافه شده بود که روی صندلی های در بالکن به خواب عمیقی فرو رفت...
    مدیون این خواب بود زیرا ذهنش خالی از هر حرف و دلش خالی از هر حسی بود...
    ****
    نور به چشمان فرد می تابید و او را مجبور می کرد تا از خواب دلنشینش دست بکشد...
    سرانجام بیدار شد...
    نگاهی به ساعت کرد...عقربه ها عدد نه را نشان میدادند...
    فرد با خود فکر کرد حالا که بی صبرانه منتظر عصر هستم ساعت کند می گذرد!
    آهی کشید و مشغول خوردن صبحانه شد...
    دلش میخواست امروز در بین همه جذاب ترین باشد...دوست داشت توجه اگنس را به خود جلب کند...
    پس به حمام رفت و دوش گرفت...
    به سمت کمد لباسی اش رفت تا لباس هایش را برای عصر آماده کند!
    استیاق خاصی،سراسر وحودش را فرا گرفته بود...
    جسمش اینجا بود ولی ذهنش طرف آن دختر فرفری پر میکشید...
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    کمی خودش را تا ساعت سه سرگرم کرد ولی دیگر طاقت نیاورد و شروع کرد به آماده شدن...
    پالتویِ قهوه ای رنگش را به تن کرد و کراواتِ آبیِ تیره اش را مرتب کرد که هارمون زیبایی با چشمانش داشت...
    خودش را در بوی بهترین عطرش غرق کرد و سپس برای تکمیل شدنش یک کلاه به سبک فرانسوی روی سرش گذاشت...
    موه های شلالش از زیر کلاه بیرون آمدند و چهره ی استخوانی اش را جذاب تر کردند...
    سویچ ماشینش را برداشت و همانطور که از پله ها پایین میرفت به ساعت مچی اش که آخرین یادگار پدرش بود نگریست...
    عقربه ها ساعت پنج دقیق را نشان میدادند...
    فرد برای استفاده از وقتش به سمت گل فروشی ای حرکت کرد و شاخه گل اُرکیده ای را برای اگنس خرید...
    نمی دانست اگنس چه گلی را دوست دارد...شاید مثل اکثرا بانوان رز قرمز را دوست داشته باشد؟!فرد شانه ای بالا انداخت و با خود گفت اُرکیده هم به اندازه ی رز قرمز زیباست!
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    اُرکیده حس خوبی را به فرد منتقل میکرد زیرا ظریف بود درست مثل اگنس!
    بازهم به صفحه ی ساعتش چشم دوخت...اینبار ساعت پنج و نیم بود...
    فرد به سمت همان خیابان حرکت کرد...خیابان خوش شانسی اش!
    سرانجام فرد به همان درخت پاییزی رسید...
    اگنس روی نیمکت زیر درخت نشسته بود و اطراف را جستوجو میکرد...
    فرد هر چه به او تزدیک تر میشد،ضربان قلبش بالاتر میرفت...
    سرانجام به اگنس رسید...ولی او حواسش پرت خزان بود!
    فرد با دیدن اگنس از نزدیک لحظه ای نفس کم آورد...
    این دختر فوق العاده بود...
    موه های فرش را بالای سرش گوجه ای کرده بود...
    پالتوی چرم قرمز رنگش با آن رژ لب سرخ هوش از سر هر انسانی میبرد چه برسد به فرد مجنون!
    فرد کنار اگنس روی نیمکت نشت و تازه اگنس متوجه ی فرد شده بود...
    اگنس هم لحظه ای غرق در چشمان فرد شد...
    هر دو ترجیح میدادند با چشم صحبت کنند!
    آخر زبان حرف راست را نمی گفت!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا