مصاحبه و گفتگو مصاحبه با نویسنده گان

  • شروع کننده موضوع *نغمه*
  • بازدیدها 796
  • پاسخ ها 8
  • تاریخ شروع

*نغمه*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
5,064
امتیاز واکنش
3,627
امتیاز
0
محل سکونت
همین نزدیکی
به نام قلم ....
:
تواین تایپک ...بیوگرافی واثار رمان نویس های که رمان خود رو چاپ کردن میذارم....شما هم اگر اطلاعاتی دارید از نویسنده ها میتونید بذارید ..البته اطلاعاتی جامع وکامل ....
:
لطفا اگر اطلاعات کاملی ندارید چیزی نذارید دووستان گلم ....
:
اگردر انجمن میدونید که رمان نویس های خودمون هم رمانی چاپ کردن ..بااجازه خودشون میتونید یک بیوگرافی با اثارشون رو بذارید ....



 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *نغمه*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    5,064
    امتیاز واکنش
    3,627
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    همین نزدیکی
    464131a32be92db1eb03bd70266fdd38_L.jpg


    خانوم زهرا اسدی

    خانم زهرا اسدى ساكن شهر اصفهان است، و به خواسته ما براى گفتگو كه از طريق ناشر ايشان انجام پذيرفت به گرمى پاسخ دادو همكارى كامل نمود. مطالب ذيل نتيجه سخنان ايشان است كه به نظر شما مى‏رسد.
    زهرا اسدى در 29 آبان سال 1337 در شهر كوچك و صنعتى آبادان به دنيا آمد و چهارمين و آخرين فرزند خانواده بود. دوران تحصيل را در زادگاهش سپرى كرد اما پس از پايان دبيرستان فرصتى براى ادامه تحصيل نيافت، و پيرو فرهنگ خانواده بلافاصله به خانه بخت رفت. هنر نگارش بدون هيچ تعليمى در او شكوفا شد و به قول خودش لطف خداوند شامل حال او گشت و ذره‏اى از علم بى‏كران حق در وجود وى به امانت گذارده شد. وى از سن سى و شش سالگى شروع به نوشتن كرد كه تا امروز، دوازده سال از اولين روزى كه قلم به دست گرفت و قصه‏اى به نام (تقدير شيرين) به رشته تحرير در آورد مى‏گذرد. هر چند معتقد است با نقطه اوج فاصله زيادى دارد، اما اعتراف مى‏كند با گذشت زمان نوشته‏هايش پخته‏تر و شكيل‏تر شده است. او مى‏گويد:
    «در ابتداى كار دوستان نزديك و فرزندانم مشوق من بودند اما بعد از چاپ دومين اثرم، لطف و محبت تمامى خوانندگان كه هر كدام به نوعى با من در تماس بودند انرژى بخش بود. در اين راه به طور علنى مانع و سدى نداشتم ولى مسئوليتى كه در قبال همسر و فرزندانم داشته‏ام، در بسيارى مواقع مرا از نوشتن باز داشته است».


    خانم اسدى با وجود علاقه‏اى كه به مطالعه دارد و آن را يكى از بهترين سرگرمى‏هايش مى‏داند، تا جايى كه امكان داشته باشد، سعى مى‏كند پيرو و دنباله‏رو نويسنده خاصى نباشد.
    ايشان معتقد است: «اگر يك داستان، تمام ماجراى يك زندگى واقعى را نقل كند نويسنده هنر چندانى به خرج نداده است. به ويژه كه هنر نگارش، همان پردازش و به تحرير درآوردن قوه تخيل است». بنابراين خانم اسدى از سوژه‏هاى واقعى استفاده مى‏كند و آنها را با تخيل گسترش داده و پردازش مى‏كند.
    وى مى‏گويد زمانى كه صرف نوشتن يك اثر مى‏كند بستگى به ماجراى قصه دارد يعنى ممكن است يك رمان شش ماه طول بكشد و رمان بعدى دو سال وقت بگيرد. در اين بين اگر در زمينه‏اى اطلاعات مستند نداشته باشد، حتما در مورد آن به اندازه لازم و كافى تحقيق مى‏كند. خانم اسدى در گذشته به جهت اينكه فرصت بيشترى براى نوشتن داشت روزانه حدود هشت تا ده ساعت را به نگارش اختصاص مى‏داد ولى در حال حاضر به دليل مشغله زياد، خيلى كم مى‏نويسد. او پايان داستان را در حين نگارش مشخص مى‏كند و از ابتدا پايانى براى آن در نظر نمى‏گيرد.


    ايشان قريحه و ذوق را در نوشتن از هر چيز مهم‏تر مى‏داند و معتقد است نقش تمرين و پشتكار را نمى‏توان ناديده گرفت بطوريكه اين دو را لازم و ملزوم يكديگرند. داستانهايش اغلب نشئت گرفته از زندگى مردم و بزرگ‏ترين هدفش القاى دوستى و محبت و عشق است اگر همه به هم عشق بورزند و با هم خوب و مهربان باشند زندگى با تمام سختى‏هايش شيرين مى‏شود. وى به تأثيرگذارى آثارش بسيار اهميت مى‏دهد و آرزويى جز اين ندارد كه از طريق نوشته‏هايش به دل تمامى مردم راه پيدا كند و اگر خدا بخواهد، مشوقى براى راهيابى به سوى راستى‏ها و درستى‏ها باشد. وى مى‏گويد: «چطور مى‏شود در جامعه‏اى زندگى كرد و به مشكلات آن توجهى نداشت؟». هر چند مى‏داند براى حل اين مشكلات و معضلات، از دست رمان‏نويس‏ها كار چندانى برنمى‏آيد، با اين وجود تلاش مى‏كند تا با الگو ساختن‏شخصيت‏هاى مثبت داستان براى خوانندگان، قدمى مفيد در اين راه بردارد. به سياست علاقه‏اى ندارد، اما در يكى از آثارش اشاره مختصرى به آن كرده است. او به مضامين فرهنگى و اجتماعى توجه خاص دارد.

    خانم اسدى مى‏گويد تنها يك بار، داستانى را نيمه كاره رها كرده و ديگر به سراغ آن نرفته است. به علت عشق به نوشتن، هيچ گاه پيش نيامده كه تصميم بگيرد از نوشتن دست بكشد و گمان نمى‏كند كسى هم بتواند مانع نوشتن او شود. اگر روزى به او اجازه چاپ آثارش را ندهند، در آن صورت فقط براى خودش خواهد نوشت و چون هر نوشته‏اى رضايت او را جلب نمى‏كند، ترجيح ميدهد كمتر و پر مايه‏تر بنويسد.

    وى مى‏گويد: «اشعار زيبا تأثير آرام بخشى بر روحيه‏ام دارند و در ميان آثار شعرا، اشعار خواجه شيراز، حضرت حافظ، را بيشتر مى‏پسندم». مواردى پيش آمده كه از اشعار در كتاب‏هايش استفاده كرده است، اما نه خيلى زياد.


    نام كتابهايش را خودش متناسب و هماهنگ با ماجراى داستان انتخاب مى‏كند ولى طرح روى جلد به ناشر بستگى دارد. به گفته خودش در بيشتر نوشته‏هايش طرحى ناهمگون با داستان، روى جلد پياده كرده‏اند كه بيشتر جنبه تجارى داشته است. به قهرمانان داستانهايش بسيار وابسته مى‏شود و بعد از پايان هر قصه، مدتى را در سردرگمى و بى‏حوصلگى محض به سر مى‏برد.
    ايشان خاطره جالبش را از دوران نويسندگى اين طور بيان مى‏كند كه زمانى در برخورد با يك كتابفروش، بعد از آشنايى و معرفى خودش، آقاى كتابفروش اظهار تعجب مى‏كند و وقتى علت را جويا مى‏شود در پاسخ مى‏شنود كه تصور او از زهرا اسدى بانوى مسنى بوده كه شصت و چند سال دارد.


    فهرست آثار:
    تقدير شيرين
    در جستجوى بهار
    گمشده
    قلب طلايى
    گـ ـناه عشق
    قصه تنهايى
    در اندوه فراق
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    «نگاه خيره‏اش بر روى سطح آبى دريا ثابت مانده بود. فكرش آنجا نبود. نسيم خنكى موج‏هاى آرام را تا ساحل مى‏كشاند و كف‏هاى سفيد را بر روى شن و ماسه‏هاى ساحل مى‏پاشيد. نياز... حواست كجاست؟...»
    از كتاب «راز نياز»

    منبع :انتشارات شادان
     

    *نغمه*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    5,064
    امتیاز واکنش
    3,627
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    همین نزدیکی
    26fdc8bcfe874d68b945cfc55e1c7548_L.jpg

    خانوم مژگان زارع

    زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست
    گر بیفروزیش
    رقـ*ـص شعلهاش در هر کران پیداست
    ورنه خاموش است و خاموشی گـ ـناه ماست



    پیش از شروع
    آنهایی که به تاریخ علاقه دارند، مخصوصاً آنهایی که برنامههای رادیو را گوش میکنند خوب یادشان است که خیلی سال پیش اول صبح برنامهای از رادیو پخش میشد به اسم «تقویم تاریخ» که گوینده آن میگفت: «بیست سال پیش یا صد سال پیش در چنین روزی» و بعد یک اتفاق تاریخی را که در آن روز رخ داده بود اعلام میکرد. بیشتر اتفاقاتش هم مربوط به تولد یا مردن بود. من که از آن برنامه دل خوشی نداشتم چون مصادف بود با حاضر شدن من برای رفتن به مدرسه که بیشتر بچهها آن را دوست ندارند! وقتی گفتند یک بیوگرافی از خودت بده یادم به آن برنامه افتاد و همان حس رفتن به مدرسه در من بیدار شد. فکر کردم بهتر است نوشتن دربارهی سال تولد و محل تولد و اطلاعات خانوادگی بماند برای وقتی شخصیت تاریخی شدم و بقیه دربارهی من نوشتند! در عوض حالا دلم میخواهد یک بیوگرافی داستانی از خودِ نویسندهام بدهم چون بیش از هر چیزی داستان نوشتن را دوست دارم.

    حلقهی اول
    اگر از من بپرسند چطور شد که نویسنده شدی میگویم به خاطر این که عروسک نداشتم! بچه که بودم مادرم بیش از هر اسباب بازی دیگری برایم کتاب میخرید نمیدانم چرا شاید چون در دورهی او بزرگترین سرگرمی شاهنامهخوانی پدربزرگم بود و دلش میخواست من را هم با این تفریح دلپذیر آشنا کند که البته موفق شد. کتاب خواندن در بچگی این خوبی را دارد که مثل آلیس وارد سرزمین عجایب میشوی و یاد میگیری خیالباف شوی.
    حلقهی دوم

    یکی از نوستالوژیهای بچههای دههی شصت داشتن دفترهای دیکتهی بزرگ است. یک دفتر خط دار با جلد گالینگور به اندازهی کاغذهای A4. من هم یکی دوتایی داشتم چون بزرگ بود همیشه آخر سال کلی از آن سفید میماند. کلاس پنجم که تمام شد، تابستان همان سال اولین داستانم را توی برگهای باقیمانده یکی از همین دفترها نوشتم. فکر میکردم خیلی نوشتهام ولی در واقع یازده صفحه بیشتر نبود آن هم با دست خط بزرگ. داستان دربارهی دختربچهای بود که به خاطر شیطنت از خانه بیرون رفته و گم شده بود. در نوع خودش داستان معمایی خوبی بود و حالا که فکرش را میکنم میبینم از همان وقت داستان معمایی نوشتن را خیلی دوست داشتم.


    حلقهی سوم
    نویسنده معمولاً بهترین نمرهها را توی املا و انشا میگیرند ولی من خیلی کم نمرهی بیست توی املا میگرفتم ولی پای انشا که وسط میآمد نمیدانستم چطور میشود آن همه مطلبی را که توی ذهنم بود توی سه چهار صفحه بنویسم ولی سوم راهنمایی که رسیدم توانستم انشایی بنویسم که هم اندازهاش خوب بود و هم تمام چیزهایی را که دوست داشتم نوشته بودم. یک هفته بعد از امتحان ثلث دوم معلم ادبیاتمان آمد توی کلاس از انشایی تعریف کرد که به نظرش شاهکار بود و تا وقتی اسم من را صدا نکرد تا بروم آن را برای بقیه بخوانم باورم نمیشد منظورش به انشای من بوده است. آن تعریفها باعث شد نتوانم انشا را درست بخوانم و مدام تپق زدم چون آنقدر تعریف را یکجا هیچ وقت از کسی نشنیده بودم.

    حلقهی چهارم
    سال آخر دبیرستان یکی از دوستانم از من پرسید تابستان چه کردی؟ مدرسهی ما نمونه دولتی بود و تابستان برای بچههایی که عشقشان درس خواندن و رقابت در چند صدم نمره بود یعنی وارد شدن به دنیای برهوت! منظور دوستم از سوالش این بود که تابستان چقدر درس خواندی؟ ولی من هیچی نخوانده بودم اگرچه قرار بود آن سال کنکور بدهیم در جواب گفتم: تابستان نوشتم. پرسید چی؟ گفتم رمان. فکر کرد سر به سرش میگذارم بحث ما تا جایی پیش رفت که گفت هر کدام یک داستان بنویسیم و بدهیم به برادر یکی دیگر از دوستانمان که او هم عشق ادبیات بود داوری کند ببیند کی داستان بهتری نوشته. دوستم داستان نوشتن را هم یک جور رقابت میدید. من هم بدم نیامد. یکی از آن رمانهای نصفه نیمهی تابستانهام را تمام کردم که شد یک دفتر صد برگ. مطمئن بودم برنده میشوم ولی وقتی نقد و نظرهای برادر آن یکی دوستمان آمد حسابی توی ذوقم خورد. درست مثل جودی ابوت توی کارتون بابالنگ دراز که اولین دست نوشته اش را با کلی ایراد برایش پس فرستادند. قیافه من مثل جودی ابوت شده بود، سرخ از ناراحتی با چشم هایی که آماده گریه کردن بود.

    حلقهی پنجم
    توی همهی دانشکدهها همیشه یک استاد پیدا میشود که با بقیه فرق دارد، طرز حرف زدنش، طرز لباس پوشیدنش و حتی طرز فکر کردنش. دانشجوها به این استادها میگویند باحال! از شانس خوب من، استاد باحال دانشکدهی ما قرار بود به ما واحد ادبیات کودک و نوجوان را درس بدهد. روز اول کلاس گفت پنج نمرهی کامل برای کسی که بتواند تا آخر ترم یک داستان خوب برای نوجوانان بنویسد. همان موقع تپق زدنهای کلاس انشا و قیافهی جودی ابوت آمود توی ذهنم ولی پنج نمره خیلی وسوسه انگیز بود. باز هم نگـاه دانلـود نوشتم، این دفعه هماتاقیهایم خواندند و خوششان آمد. حتی یکیشان داوطلب شد نسخه نهایی را پاکنویس کند. وقتی آن را نشان استادمان دادم باورش نشد. دست خط من را میشناخت و تا وقتی نسخهی دست نویس خودم را که روی کاغذ کاهی نوشته بودم، نبردم هنوز باور نمیکرد من آن را نوشته باشم شاید هم چون تنها آدم کلاس بودم که این کار را کرد. آخرش پنج نمره را داد و رمانم را فرستاد شورای ادبیات کودک و نوجوان کانون پرورش فکری ولی خانم نوش آفرین انصاری هم برایم یک یادداشت فرستادند که کم از نقد برادر دوست دبیرستانیام نداشت.
    حلقهی ششم
    چند سال بعد یکی از دوستانم حرف خیلی عجیبی به من زد. اول پرسید هنوز مینویسی؟ جوابم مثبت بود. خندید و گفت: حواست باشه یک چیزی بنویسی که ارزش قطع کردن یک درخت رو داشته باشه. منظورش این بود که اگر حرف زیادی برای گفتن نداری کتاب چاپ نکن بگذار یک درخت کمتر به خاطر نوشتههای تو قطع شود. من عاشق طبیعتم و این حرفش خیلی روی من تاثیر گذاشت و باعث شد هم کلاس رمان نویسی بروم، هم ویراستاری و هم بیشتر کتاب بخوانم و بیشتر فکر منم. به هر حال درختها خیلی مهم هستند.

    حلقهی هفتم
    وقتی رمان اولم تمام شد خیالم راحت بود که خیلی هم در حق طبیعت جفا نکردهام اگر چه همیشه عاشق کاغذ کاهی بودهام ولی یاد گرفتم هر چیزی را به ذهنم میرسد توی word تایپ کنم که البته کار بازنویسی را هم راحت میکرد. اینجا جا دارد بگویم خدا پدر بیل گیتس را بیامرزد

    حلقهی هشتم

    من خیلی به حسهایم اعتماد دارم، برای همین وقتی دنبال ناشر میگشتم سه چهار تا برای سپردن کارم انتخاب کردم ولی وقتی به شادان زنگ زدم و آقای چراغزاده، مسئول وقت ارتباط با نویسنده ها، با من حرف زد حس کردم این همان ناشری است که باید کار اولم را بسپارم دستش. یک جور دلگرم کنندهای حرف میزد و اصلاً هم به خاطر کار اولی بودن سرم منت نگذاشتند. این طوری بود که رمان فصل دل سپردن منتشر شد و رسید دست شما.
    و ...
    اینها حلقه هایی بود که به هم پیوستند تا من به اینجا برسم، دست همهی آنهایی که کمکم کردند را با احترام میبوسم. نمیگویم نویسندهی درجه اولی هستم این را شما باید قضاوت کنید ولی دلم میخواهد همهی لحظههای زیستنم را تجربه کنم، بهشان فکر کنم و چیزی بنویسم که وقتی آن را خواندید بگویید: «آره خوب میفهمم چی میگی».


    پیروز باشید.


     

    *نغمه*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    5,064
    امتیاز واکنش
    3,627
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    همین نزدیکی
    3d10c9c21f6f61faeefd4aa27b190def_L.jpg


    تکین حمزهلو متولد فروردین 1356 در تهران است. او دانش آموختهی دانشگاه آزاد اسلامی و دارای مدرک مهندسی نرمافزار میباشد. اولین اثر چاپ شده ایشان در سالهای فارغ التحصیلی آیندهی شغلی او را برای همیشه عوض کرد. او که از کودکی عاشق مطالعه و غرق شدن در دنیای داستانها بود با موفقیت اولین کتاب خود (افسون سبز) در سال 80 راه زندگیش تغییر کرد و وارد دنیای زیبای نوشتن شد. شیوه او در نوشتن داستان یافتن سوژههای ناب و اجتماعی است و تحقیق و تفحص پیرامون موضوع داستان... او در سال 2007 توسط مجله لهستانی wysokie docasy بعنوان یکی از زنان موفق ایرانی معرفی شد.
    حاصل ازدواج زود هنگام او سه فرزند به نامهای ایلیا، ارشیا و مانیاست.

    فهرست آثار:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    (مترجم)
    نوبت عاشقي
    از اينهمه جا
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    «عاقبت صداى زنگ در خانه پيچيد. با آنكه در ماههاى تابستان به سر مى‏برديم، اما لرز عجيبى سرتاپاى وجودم را در برگرفته بود. دوباره شروع كردم به فرستادن صلوات، صداى پدرم را كه خشك و رسمى با حسين تعارف مى‏كرد، مى‏شنيدم. دعا مى‏كردم مادرم حرفى نزند كه دل حسين بشكند. تمام وجودم گوش شده و چسبيده بود به در اتاق، منتظر مانده بودم».
    از كتاب «مهر و مهتاب»


    او تاکنون ده تالیف و یک ترجمه در کارنامه آثار خود دارد و در حال حاضر با دو نشر شادان و روشا همکاری می کند
     

    *نغمه*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    5,064
    امتیاز واکنش
    3,627
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    همین نزدیکی
    55d4420dd6cd56f2e756dd2f75804f62_L.jpg


    مهستی زمانی متولد فصل تابستان هستم. در روز اول شهریور سال 1351 در تویسركان زادگاه پدرو مادرم چشم به جهان گشودم. فرزند اول یك خانواده هفت نفره هستم ویك خواهر دوست داشتنی و سه برادر مهربان دارم كه همیشه به خاطر وجوداین عزیزان شاكر خداوند بودم.
    پدر مهربان و زحمتكشم كارمند دانشگاه تهران بود و به همین دلیل بعداز به دنیا آمدن من همراه مادر عزیز و خانهدارم راهی تهران شدیم.
    دوران نوجوانی را سرمست و پراشتیاق سپری كردم و از زمان ورود به مدرسه راهنمایی خواندن رمان را شروع كردم.
    ازدواج تقریبا زودهنگام و بچهدار شدن مانع از ادامه تحصیلم شد. اما با توجه به علاقهای كه پدرم به مطالعه داشت و این علاقه در من هم پرورش یافته بود حتی با وجود تولد دخترم بازهم دست از مطالعه و خواندن كتاب مخصوصاً رمانهای ایرانی و اشعار سهراب سپهری بر نداشتم.
    با اینكه دنبال كارهای هنری رفته بودم ولی همیشه آرزو داشتم روزی دست به قلم بـرده و نوشتن را آغاز كنم. اما از آنجا كه خودم را نمیشناختم نسبت به این كار ناامید بودم تا اینكه بالاخره همزمان با بهار طبیعت در سال 90 با تشویق همسر مهربانم كه همیشه كنار من و تكیهگاه اصلی زندگیم بود و یكی از دوستانم نوشتن را به طور جدی آغاز كردم و زایش طبیعت همزمان با زایش عشق به نوشتن در ذهن من بود. ثمرهی این جوشش رمان «سایههای وهم» بود كه توسط انتشارات خوب شادان به چاپ رسید.
    امروز كه صاحب دو دختر خوب و مهربان به نامهای الهام و الهه هستم خدا را سپاس میگویم كه در كنار انجام وظیفه مادری و همسری میتوانم دستی هر چند مختصر به قلم داشته باشم و در حال حاضر با وجودی سراسر عشق به شما عزیزان در حال نگارش سومین رمانم هستم. امیدوارم به عنوان یك نویسنده تازه قلم بتوانم موفق به جلب نظر شما خوانندگان عزیز باشم و خواستار حمایت بیدریغ شما مهربانان هستم كه صنعت نشر امروز به پشتوانه شما عزیزان استوار خواهد ماند.
    ... دوستدار شما مهستی زمانی

     

    *نغمه*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    5,064
    امتیاز واکنش
    3,627
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    همین نزدیکی
    0e09527b0f5edaa60cf5702119e6a0a2_L.jpg

    اعتمادی ,ر
    در سالن آرام يك آپارتمان با ديوارهاى سپيد و تابلوهاى نقاشى متنوعى از طبيعت، دريا، جنگل و پل، برابر نويسنده‏اى نشسته‏ايم كه براى سه نسل پياپى از مردم ايران مى‏نويسد و با او از روزهاى رفته، از سالهاى پرهياهوى نويسندگى‏اش كه با نخستين و جنجالى‏ترين اثرش «توئيست داغم كن» آغاز شد حرف مى‏زنيم. با اينكه او براى سه نسل رمان نوشته، هنوز هم به قول يكى از روزنامه‏نگاران كه اخيرا با وى مصاحبه داشته «قد و قامتى استوار و حركاتى جوان دارد و بيش از آن، روحيه جوانانه و لبخندهاى فروتنانه‏اش در مخاطبش اثرگذار است».
    با او از تولدش و سالهاى كودكى و نوجوانى‏اش مى‏پرسيم. لبخندى مى‏زند و مى‏گويد: «به قول سعدى بزرگى به عقل است نه به سال، بايد اضافه كنم كه در برخوردهاى روزانه‏ام با جوانانى روبرو مى‏شوم كه دلى پير و فرسوده در سينه‏شان مى‏تپد، كهنگى در انديشه‏شان و در برابر با مردان كهنسالى به گپ و گفتگو مى‏نشينم كه جوان فكر مى‏كنند و جوان مى‏انديشند. بزرگ‏ترين آرزويم اين است كه جوانان ايرانى هميشه جوان بينديشند و در كار نوآورى و نوانديش باشند. در شرايط امروز جهان، نوآورى و نوانديشى جوان است كه جنبش‏هاى فرهنگى و تكنولوژيك پديد مى‏آورد».
    در حالى كه اعتمادى از جهش‏ها و جنبش‏هاى جوانان و نوآوريهاى زمانه ما حرف مى‏زند، به ياد نخستين داستان بلندش مى‏افتيم كه با عنوان عجيب و غريبش «توئيست داغم كن» به طرح و گفتمان تازه‏اى از نسل جوان آن روز ايران پرداخت. چنانكه رسم روزگار است هر ايده و فكر نو، با موافقت‏ها و مخالفت‏ها رو به رو مى‏شود و همين مسئله و تضادِ حاصل از نوآورى است كه توجه جامعه را به خود جلب مى‏كند. در مورد اين كتاب كه نام روى جلدش از يك رقـ*ـص غربى گرفته شده بود ولى داستان متن، فريادها و خروشهاى نسل جوان ايرانى را در تضاد با جامعه كهنه انديش مطرح مى‏ساخت، در همان زمان منتقد معروف كتاب «على اكبر كسمائى» در مقدمه «داستان» نوشت، شما فريادگر نسل جوانى هستيد كه حق و حقوق خود را مطالبه مى‏كند و اين قصه شما مرا به ياد اهداى جايزه كتاب جوان در پاريس به نام «بچه‏هاى كوچك‏ترين» مى‏اندازد كه قصه شما چيزى از آن كتاب كم ندارد. بعد مجله معروف ادبى آن زمان «راهنماى كتاب» با نقد مفصلى، اين كتاب را به جامعه كتابخوان معرفى كرد. از اعتمادى دوباره سؤال مى‏كنيم در كدام بخش از ايران متولد شده و تحصيلاتش در چه رشته‏اى بوده است. اعتمادى از پنجره آپارتمانش به قطعات شناورى كه بر سينه آسمان مى‏لغزد نگاه مى‏كند و در همان حال مى‏گويد:
    «من در شهر لار، از استان فارس متولد شدم. سال تولدم در شناسنامه 1312 ثبت شده، كودكى‏ام در آن شهر كوچك ولى با قدمتى دو هزار ساله، گذشت. دبستان را در آن شهر گذراندم. در آن سالها، هنوز هم در شهرهاى دورافتاده مكتب خانه وجود داشت، اما پدرم عاشق نوآورى بود و مرا به دبستانى فرستاد كه تازه تأسيس بود و من شش سال دوره ابتدايى را در آن دبستان گذراندم. زندگى در شهر كوچك لار براى من كه از شش سالگى با خواندن و نوشتن در متن خانواده آشنا شده بودم سخت مى‏گذشت، روزنامه‏اى به آن شهر نمى‏آمد، يك كتابفروشى داشت كه سى چهل كتاب بيشتر در قفسه‏هايش نبود، آن هم كتب مذهبى. به سفارش پدرم، آقاى مروج، صاحب كتابفروشى، همه كتابهايش را به من مى‏داد و مى‏خواندم، ولى مصاحب و رفيق من از آن زمان تا امروز حافظ شيرين سخن بوده و هست. در كلاس چهارم ابتدايى، به روانى اشعار حافظ را مى‏خواندم، براى مادرم و خاله‏ها و همسايه‏ها فال حافظ مى‏گرفتم و برايشان با برداشتهاى كودكانه‏ام تفسير و تحليل مى‏كردم».
    مى‏پرسيم: «لابد از همان زمان هم مى‏نوشتيد؟» مى‏گويد:
    «همين قدر مى‏دانم كه هميشه از انشاء نمره بيست مى‏گرفتم. يادم هست در كلاس ششم دبستان انشايى نوشتم و بعد از خواندنش در كلاس درس، معلم‏مان انشاء را از من گرفت و با خودش برد. من متعجب از حركت معلم انشاء، پيش خودم فكر مى‏كردم مرتكب چه گناهى شده‏ام كه انشاى مرا با اخم و تَخم گرفت و با خودش برد، دو ماهى گذشت، يكروز معلم انشاء همراه با مدير به كلاس آمد و مرا صدا زد. يك جلد كتاب انشاء نويسى كه خاطرم هست نويسنده‏اش شخصى بنام سليم نيسارى بود به من هديه داد و گفت: اين جايزه از تهران براى شما آمده است. بى‏انصاف حتى توضيح نداد كه چرا اين جايزه در بين تمام شاگردان كلاس به من تعلق گرفته است. بعدها فهميدم اين جايزه بخاطر انشائى بود كه معلم انشاء آن را از من گرفت و برد.
    پرسيدم: «پس، از آن زمان متوجه شديد كه استعداد نويسندگى داريد؟» اعتمادى كه پيداست به چاى علاقه دارد سومين ليوان چايش را مزه مزه كرد و گفت:
    «نه! واقعا نمى‏دانستم چنين استعدادى دارم، معلم انشا هم مرا در جريان نگذاشته بود تا اينكه به تهران آمديم».
    از او مى‏پرسيم: «چه شد كه به تهران آمديد؟». مى‏گويد: «پدرم بازرگانى بود اهل ريسك و خطر، اغلب حتى طى يك سال مى‏ديديم كه وضع مالى‏مان خوب و بد مى‏شود، باصطلاح بالا پائين زياد داشت. در سال ششم دبستان بودم كه پدر بر اثر ورشكستگى لار را ترك كرد و عازم تهران شد تا بخت خود را در اين شهر بيازمايد. يك سال بعد، درست وقتى كه من دوره دبستان را تمام كردم مادرم مرا به تهران نزد پدر فرستاد و من در دبيرستان مروى تهران ــ در خيابان ناصرخسرو ــ مشغول تحصيل شدم و كمى بعد پدر، كل خانواده را به تهران منتقل كرد چون كار و بارش دوباره جان گرفته بود و تا امروز ساكن تهرانيم».
    از اعتمادى مى‏پرسيم: «انشاء شما در دبيرستان چگونه بود؟». انگار نگاهش از پنجره آپارتمانش، دبيرستان مروى را با تمام خاطره‏هايش مى‏بيند و مرور مى‏كند.
    «در سال اول تحصيلى، در زنگ انشاء، من هم مانند بقيه دانش‏آموزان انشايم را خواندم. زمانى كه خواندن انشايم تمام شد ناگهان متوجه شدم همكلاسيها برايم كف مى‏زنند، شگفت‏زده و در حالى كه از شرم سرخ شده و علت را نمى‏دانستم سر جايم نشستم و معلم كلاس آقاى دكتر حيدريان كه اگر زنده است سلامت باشد و اگر فوت كرده خدايش بيامرزد، بعد از زنگ پايان كلاس مرا خواست و گفت: پسر جان! تو استعداد نويسندگى دارى آيا كتاب مى‏خوانى؟ گفتم بله. من عاشق كتابم. ايشان چند كتاب به من معرفى كردند كه حتما آنها را مطالعه كنم. در آن زمان‏ها وضع اقتصادى مردم به گونه‏اى نبود كه پول توى جيبى قابل ملاحظه‏اى به بچه‏ها بدهند.

    فهرست آثار:
    دختر خوشگل دانشكده من
    توييست داغم كن
    ساكن محله غم
    براى كه آواز بخوانم
    خوب من
    ديروز من ديروز تو
    شاهين خبرنگار حوادث
    شاهين در دام جاسوسان
    بازى عشق
    كفش‏هاى غمگين عشق
    خانه سبز عسل
    جسور
    شب ايرانى
    اتوبوس آبى
    آخرين ايستگاه شب
    شاهد در آسمان
    چهل درجه زير شب
    يك لحظه روى پل
    روزهاى سخت بارانى
    شوك پاریسى


    دوره جديد آثار پس از سال 1377
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    هشت دقيقه تا برهوت
    گل بانو
    دختر شاه پريان
    گل تى تى
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    «دومين ماه بهار رو به‏پايان بود، هواى تهران به‏سرعت گرد و غبارهايش را برسر سبز بهار فرو مى‏ريخت و تابستان را كشان كشان و پيش‏رس جلو مى‏آورد. ناديا، غرقه در كار روزمره و تا حدودى گرفتاريهاى حرفه‏اى را با اشتياق مى‏پذيرفت.»
    از كتاب «عاليجناب عشق>>


    خودم بشخصه عاشق کتاب هاشم ..


     

    *نغمه*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    5,064
    امتیاز واکنش
    3,627
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    همین نزدیکی
    5c856eb25b3e1fc73f244a7686864411_L.jpg


    خانوم نرگس درخشان
    در یکی از محلات قدیمی جنوب تهران دریک خانواده پر جمعیت به دنیا آمدم. پیش از اینکه خودم را بشناسم با قصه و داستان آشنا شدم. با یادگرفتن الفبا فهمیدم عطشی بینهایت به خواندن دارم. عشقی بزرگ به کتاب. برای
    همین بود که کتابخانه برایم بهشت بود. بیشترین اوقات فراغت کودکی من در کتابخانه شماره هفده کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان گذشت. به مدد مسئولان با ذوق این کتابخانه نه تنها به بهترین کتابها دسترسی داشتم بلکه با آثار بزرگان موسیقی جهان آشنا شدم. اغراق نیست اگر بگویم پیش از ورود به دبیرستان تمام آثار نویسندگان بزرگ ایران و جهان را خواندم. ازدواج زود هنگام نتوانست مرا از کتاب جدا کند. تولد فرزندانم نشان داد عشق مادری برترین عشق زمینی است. برای همین بود که اولویت اول من در زندگی تربیت چهار فرزندم شد. نوشتن را دیر شروع کردم زمانی که فرزندانم به ثمر رسیدند. ساده مینویسم چون ساده هستم. به سادگی آب و به سختی آب. برای نوشتن از زندگی واقعی الهام میگیرم و آدمهای واقعی. از مردم خوب کوچه و بازار شهرم. از آدمهایی که عشق و کینه را با هم دارند و برای ساختن زندگی از هر دوی آن نیرو می گیرند و آرزو دارم رمانهایم را همین آدمها بپسندند و دوست داشته باشند.

     

    *نغمه*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    5,064
    امتیاز واکنش
    3,627
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    همین نزدیکی
    0d1fd34f22c9730e91eb5170fbddc114_L.jpg

    مهناز صیدی

    در تیر ماه 1361 در شهر زنجان بدنیا آمدم. فرزند دوم خانواده هستم. پدرم کارمند دولت و مادرم زنی خانه دار و هر دو فوق العاده مهربان و خانواده دوست هستند. کتاب خوانی را از همان کودکی دوست داشتم. هر جا کتاب قصه ای پیدا می کردم، نخوانده رهایش نمی نمودم. رفته رفته علاوه بر فصلنامه های سوره و رشد و مجلات توریستی و اجتماعی پدر، کتابهای تاریخی، افسانه های ملل مختلف، رمانهای ایرانی و خارجی و گاه شعر به مجموعه سلایقم افزوده شد. داستان نویسی را نیز از سنین نوجوانی با نوشتن داستانهای چند صفحه ای برای مسابقات فرهنگی مدرسه آغاز کردم. سال اول دبیرستان به واسطه دوستی نزدیک با یکی از همکلاسی های اهل قلمم علاقه و میل به داستان نویسی به طور جدی در من برانگیخته شد. در شانزده سالگی آنقدر به خود جرأت دادم تا دو داستان بلند خود را برای یکی از ناشرین رمان آن روزها ارسال کنم. خوشبختانه یا متأسفانه ناشر آن را برایم پس فرستاد. در کنار آن اشکالات کارم را عنوان کرده و چند راهنمایی نیز ضمیمه داستانم نموده بود. به خاطر این شکست( !) سرخورده از داستان نویسی به این نتیجه رسیدم تنها وظیفه من در قبال داستان و رمان فقط مطالعه آنها است. پس تمام هم و غم خود را صرف تحصیل نمودم. سال 79 هم زمان با فارغ التحصیلی از مدرسه، در دانشگاه الزهراء تهران در رشته تاریخ قبول شدم. دوری از خانواده و استقلال از یک سو و از سوی دیگر تحصیل در رشته ای که بزرگترین آموزه اش، منطق و تجربه می باشد، کمکم نمود تا دوباره با نویسندگی آشتی کنم. گرچه آن روزها داستانهایم برای هم دانشگاهی ها و هم خوابگاهی هایم بود. سال 83 تهران را در حالی ترک کردم که رمان اولم را به عنوان دست نوشته در اختیار داشتم. بعد از تجربه قدیمی ام با ناشر و انتشار کتاب، حتی تصورش را هم نمی کردم که کتاب رؤیا با استقبال روبرو شود. چه بسا اگر اصرار و تشویق خانواده ام به خصوص خواهر کوچکترم نبود، فکر برخورد دوباره با ناشر را از مخیله ام بیرون می راندم. نگارش کتاب دومم به منزله جدی قلمداد کردن امر نویسندگی بود. پس برای این منظور از تمام فرصتهای بیکاری ام که گاه به دوازده ساعت می رسید استفاده می کردم.
    عشق به نوشتن و خواندن چون دوران کودکی در وجودم جاری است. البته خواندن را بیشتر دوست دارم؛ چرا که به این نتیجه رسیده ام هر چه بیشتر بدانم و یاد بگیرم، هنوز ظرفیت پختگی بیشتر در وجودم دارم. معتقدم رمان با وجود اینکه بهترین و سالم ترین راه سرگرمی است، اگر نتواند به خواننده یک تجربه را منتقل کند یا اگر خواننده در مواجهه با موقعیتهای مختلف زندگی نتواند به خاطر داشته باشد که فلان کتاب چنین تجربه ای را برایش ترسیم نموده بود، این کتاب خوانی فاقد ارزش و محض فراموش کردن انتظارمان برای آمدن دوستی در ایستگاه اتوبوس است. از سوی دیگر بعد از هفت سال کار با کتاب، عیناً بزرگترین درس حرفه ای زندگی ام را گرفته ام. اینکه نویسندگان مسئولیت خطیر در برابر خوانندگان دارند. دو سال پیش از طریق ناشر محترم کتابهایم ایمیل یکی از خوانندگان کتاب « بخت سپید زمستان» بدستم رسید. از خواندن چند خط ابراز لطف و احساسات این دوست عزیز به قدری جا خوردم که تا به امروز هیچ نقد و تشویقی از کتابهایم نتوانسته مرا تا به آن حد به تفکر وا دارد. گاه خوانندگان کتابها دوستان جوان کم سن و سال یا کم تجربه ای هستند که تصورشان از دنیای بیرونی، همان دنیای زیبا و آرام درون داستانهاست. شخصیتهای آرمانی، رفتارهای آرمانی و از همه مهتر عشقهای آرمانی... همه چیز همیشه ختم به خیر و خوبی نمی شود! از آن روز به بعد موقع نوشتن دست و دلم می لرزد. به خصوص در توصیف روابط افراد در داستانها دقت می کنم. از آنجا که پیرو استاد بزرگ دکتر شریعتی هستم، دوست داشتن را بر عشق ترجیح داده ام. دوست داشتنی که با چشم باز به عشق منتهی می شود. به همین دلیل در کتابهایم به این نکته نیز توجه ویژه دارم. مهمترین اصل در رمان را، به موازات پختگی و شیوایی قلم، حاکم بودن منطق بر روال داستان می دانم. به همین دلیل یکی از بزرگترین آرزوهای نویسندگی امروزم بازنویسی دوباره رمان « رؤیا» است. برای انتخاب شخصیتهای داستانم انسانهای عادی اطرافم را ترجیح می دهم. افراد عادی و عاقلی که می توانند اشتباه کنند و از اشتباهاتشان درس بگیرند. بر ویژگیهای ظاهری شخصیتها هیچ وقت تأکید نمی کنم به گونه ای که ذهن خواننده نسبت به آن شرطی گردد. بارها خوانندگانی داشته ام که اعتراض نموده اند چرا قهرمان کتاب نویسنده ها همیشه افراد به قول عامیانه « همه چیز تمام» هستند؟! به نظرم اتفاقات خوب می تواند برای اکثریت افراد معمولی جامعه نیز رخ دهند. از آن گذشته، داستان پردازی و پرداخت خوب شخصیتها و وقایع خیلی بیشتر از مسائل مقطعی و ظاهری می تواند علاقه خواننده را جلب کرده و بین او و قهرمان داستان همزادپنداری ایجاد کند. نکته مهم دیگری که امروزه در نوشتن به آن دقت دارم، تحقیق و مطالعه درباره مطالب نگارشی ام است. بعد از کتاب رؤیا رفته رفته این امر را سرلوحه کارم قرار دادم و امروز به جایی رسیده ام که اگر درباره نکته ای در داستانم مطمئن نباشم، قادر به نگارش یک صفحه نیز نیستم. بارها برایم پیش آمده حتی درباره نکات ریزی مثل موقعیت جغرافیایی یا آب و هوای یک شهر روزها به دنبال اطلس جامع و مد نظرم گشته ام. یا درباره مسائل پزشکی یا حقوقی در مطب پزشکان و دفتر کار وکلا حتی ماهها در انتظار نوبت مشاوره نشسته ام. معتقدم تحقیق و اطمینان از درستی مطلبی که نوشته می شود، احترام گذاشتن به وقت خواننده و فهم اوست. در نگارش کتابهایم در کنار توجه و احتیاط در قبال خوانندگان جوانم، نویسندگی به سبک جمله معروف خانم ویرجینا ولف را دوست دارم. دنیای اطراف ما زشتی های بسیاری دارد. تکرار این زشتی ها و تأکید بر آنها، امید را در خواننده از بین می برد. نگه داشتن حد تعادل سخت ترین مسئله برای انسانها به خصوص نویسندگان است. آرزویم بودن روی خط تعادل و تکامل است و دعای همیشگی ام در زمینه حرفه ام همواره این است که اثری ماندگار از خود به یادگار بگذارم.


    فهرست آثار:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

     

    *نغمه*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    5,064
    امتیاز واکنش
    3,627
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    همین نزدیکی
    3cc3ea028ec2c5bc49d14fb381a9929f_L.jpg

    خانوم مهشید تهرانی
    غروب چهارم آبان ماه سال 1344 در تهران به دنیا آمدم. در خانوادهای که گرچه شغل فرهنگی نداشتند اما اصلیترین علاقه همه آنها از پدر و مادرم تا برادر بزرگتر و بعدها خواهر کوچکترم مطالعه بود.
    کلاس دوم ابتدایی بودم که برای اولین بار قصهای را در کلاس خواندم. تشویقهای آموزگارم بیش از آن که خوشحالم کند متعجبم کرد. تا آن موقع فکر میکردم همه مثل من مدام برای خودشان قصه تعریف میکنند و گاهی هم آن را مینویسند. از همان روزها بوی کاغذ عطر محبوبم و کتاب بهترین هدیهای شد که میتوانم تصور کنم.
    باید اعتراف کنم از ابتدای دوران راهنمایی تا آخر دبیرستان بیشترین فعالیتم در کلاسها کتاب خواندن زیر میز بود. از دزیره و بربادرفته تا شوهر آهو خانم و نوشید*نی خام. دبیرستان که درسها سنگینتر شد، مطالعهی من هم، شاید برای همدردی با بقیهی بچههای کلاس، عمق بیشتری پیدا کرد! از جنگ و صلح و آناکارنینا و سرخ و سیاه تا جان شیفته و ژان کریستف. از همسایهها و تولدی دیگر تا کلیدر و آیدا در آئینه.
    دو سالی طول کشید تا خانوادهام را مجاب کردم رؤیای محال دیدن من در روپوش سپید پزشکی را فراموش کنند. در کنکور هنر شرکت کردم و با قبولی در آن مثل آدم کمبینایی بودم که برای اولین بار عینک میزند و تازه میفهمد دنیا چه شکلی است. حریصانه حرفهای استادان و راهنماییهایشان را میبلعیدم و به آن هم اکتفا نمیکردم. نه به خاطر گرفتن نمرهی بالاتر، که به خاطر لذتی که از آن میبردم. از دانشکدهی هنرهای زیبای دانشگاه تهران مدرک کارشناسی ادبیات نمایشی گرفتم و بعد کارشناسی ارشد فیلمنامهنویسی. از دوران دانشجویی با نوشتن قصه برای بچهها و متن برنامههای نوجوانان با رادیو همکاری کردم، که حاصلش برنامه و کتاب شببخیر کوچولو بود که انتشارات سروش آن را منتشر کرد. و بعد از اتمام تحصیل، با تلویزیون. نوشتن فیلمنامهی سریال، تلهفیلم و برنامههای سینمایی شغل اصلیام شد که جسته و گریخته هنوز هم ادامه دارد. آخرین اثر پخششدهام مجموعهی حیرانی، به کارگردانی امید بنکدار و کیوان علیمحمدی است که از شبکهی یک پخش شد.
    فعالیت در زمینهی هنرهای تصویری و اضافه شدن تئاتر و سینما به علاقههایم از من در دنیای ادبیات و رمان، تنها خوانندهای پیگیر ساخت. سه سال پیش مجبور به استراحتی طولانی و خستهکننده شدم. شبهای تمامنشدنی بیخوابی و ساعتهای طولانی اضطراب و نگرانی داشت مرا از پا می انداخت که سرگرمی قدیمیام به دادم رسید. شروع کردم به نوشتن آخرین داستانی که مدتها بود برای خودم تعریف میکردم. بقیه اش کاری است که همهی نویسنده ها انجام میدهند. شاخ و برگ دادن و جذاب کردن و ساختن و خراب کردن و دوباره ساختن و....
    نویسندگی بدون شک استعدادی است که با بعضیها به دنیا می آید، اما شک ندارم مثل هر استعداد دیگری، جز با گذراندن دوره یا تحصیلات آکادمیک یا پرورش دادن توانایی و البته که با پشتکار و تلاش زیاد، نمی توان در آن موفقیت ماندگاری داشت.
    سوژههای نوشتههایم را از «جرقه»ها میگیرم. جرقهی حاصل از دیدن یک نگاه یا تصویر یا شنیدن جملهای و یا یادآوری یک خاطره. بعد با آن آنقدر بازی میکنم تا صاحب ساختار و نظم شود و قابلیت تعریف برای دیگران را بیابد.
    تا وقتی از داستانی که ساختهام لـ*ـذت نبرم، آن را ارائه نمیدهم؛ بماند که حتی وقتی راضی هم باشم، باز تردید میکنم و دست نگه میدارم یا تغییری جزئی میدهم. در این شغل، مثل خیلی از شغلهای دیگر میتوان کارسفارشی و باب روز و همگام با جریانها و موج های مختلف انجام داد و در صحنه ماند و موفق بود، اما حتی وسوسهی چنین چیزی را هم نداشتهام.
    جز دورانی که برای بچهها و نوجوانان مینوشتم، دیگر به ردهی سنی یا اجتماعی خاصی برای مخاطبم فکر نکرده و وابسته نبودهام. کار موفق راه خود را به قلب و ذهن مخاطب، بدون توجه به شاخصههای فردی او، باز خواهد کرد. تجربه شخصیام در خواندن یا تماشای چند بارهی آثار این اطمینان را به من داده است که در سنین و شرایط مختلف میتوان با شخصیتهای متفاوتی احساس نزدیکی کرد و نظرهای گوناگونی در مورد رویدادها داشت.
    با وجود اینکه اطرافیانم همه اهل مطالعه و بعضی خود دست اندرکار این رشتهها هستند، اما اولین خوانندههای آثارم اعضای شورای تخصصی مربوط به آن در تلویزیون و در رمان مسئولان و کارشناسان انتشارات هستند.
    هرگز در نوشتن مشکل پیدا کردن سوژه نداشته ام. زندگی هر یک از ما کتابی است و مال بعضیهایمان حتی چند جلدی! همهی سرگذشتها لحطههایی مفرح و غمگین، سخت و آسان، و تلخ و شیرین دارد. بستگی دارد بخواهیم کدام وجه آن را پررنگ کنیم و چگونه کلاژی از جذابترین قسمتهایش بسازیم.
    در فضای مجازی حضور دارم، اما به هیچ عنوان فعال نیستم. تنها راه اطلاع از نظر مخاطبانم سایتهای رسمی شبکههای تلویزیونی و حالا هم انتشارات است. آنها را پیگیرانه دنبال میکنم، اما دلیلی نمیبینم وقت مخاطب را با جوابیه بگیرم. قرار نیست نویسنده به اثرش ضمیمه شود تا آن را توضیح دهد و توجیه کند. هر چه خواستهام بگویم، در حد توانم، گفتهام و هر چه کاستی حس کنم، حتماً در کار بعدی جبران خواهم کرد.
    به نظرم میشود خوانندهای حرفهای بود و هرگز ننوشت، اما امکان ندارد نویسندهای حرفه ای نیازی به خواندن بیشتر احساس نکند. خودم هم مدام میخوانم،. نه فقط آثار جدید، که دوبارهخوانی آثار قدیمی هم جزو علایقم است. با مکرر خواندن آنها، انگار که آموختههایم را مرور میکنم. این روزها از کتابهای خارجی ترجمههای آقای رضا رضائی از جین آستین و خواهران برونته را میخوانم. در میان مجموعه آثار کلاسیکی که این سالها زحمت کشیده و به فارسی برگرداندهاند، به مستاجر وایلدفل هال از آن برونته رسیدهام که همراه با ترغیب جین آستین آنها را از همه بیشتر دوست داشتهام. کارهای ایرانی را که همیشه دنبال میکنم ازجمله کتابهای تازهای را که در سایت شادان عناوینش را دیدهام و حالا دیگر تمامشان را خواندهام.
    بهطورکلی، نویسندگان موردعلاقهام لیست بلندبالایی را تشکیل میدهند که مدام به آنها اضافه میشود و کم اتفاق میافتد که از آن کاسته شود. هنوز و همیشه به آثار اسماعیل فصیح عشق ورزیده ام و گلی ترقی، مهشید امیرشاهی، سیمین دانشور، رضا قاسمی، بهرام بیضائی، غلامحسین ساعدی و...و از جوان ترها فریبا وفی و بلقیس سلیمانی و زویا پیرزاد. همینطور پل آستر و جومپا لاهیری و میچ آلبوم و.... فهرستی بسیار طولانی است و من فقط نویسندگان آخرین کتابهایی را که خواندهام به یاد میآورم.
    هر کتاب خوبی که میخوانم و هر نمایش یا فیلم خوبی که میبینم از سهیم بودن در تجربهای انسانی شاد میشوم. باور دارم هنر بارقهای از مهر و عظمت خداوند در ذهن و جان بشر است و چرا نباید تن به لـ*ـذت ناشی از آن دهم و خودم را با حسادت یا حسرت خسته کنم؟
    تجربهام در چاپ کتاب تاکنون فقط با انتشارات سروش و شادان بوده است. خوشاقبال بوده ام که در هر دو حمایت و کمک همکارانی حرفهای و فهیم را داشتهام و درگیر مناسبات اداری و کاری نشده ام. آرامش و اطمینان از حضور چنین کسانی نوشتن را راحتتر میکند. رابطهی خوب میان ناشر و نویسنده بیتردید در تأثیر نهایی کار بر روی مخاطب نقش مثبتی دارد. در این روزگار، خرید کتاب کاری است که باید به خاطرش جایزه هم داد، نه اینکه با روان و اعصاب خواننده بازی و به شعور او توهین کرد.
    برای به دست آوردن مخاطب بیشتر هرگز حاضر نیستم بر خلاف آنچه به آن باور دارم بنویسم، اما در عین حال، این حق نویسنده است که در حقایق دست ببرد. چیزی که خودم همیشه تغییر دادهام این است که زندگی گاه منصف نیست، اما من اصرار دارم تا حد ممکن با شخصیتهایم منصفانه رفتار کنم. این باور قدیمی در من بسیار قوی است که حق به حقدار میرسد و چاهکن جایش ته چاه است. نمیخواهم در آن شک کنم، چون به عدالت نهایی تکیهی بسیار دارم.
    به نظرم نویسنده اگر توان و حوصلهی تحقیق ندارد، باید خود را ملزم کند فقط دربارهی پیرامونش بنویسد. در مورد آدمها و زمانه و اتفاقاتی که آن را به خوبی میشناسد. خودم هم به آن پایبندم. من از طبقهی متوسط جامعه هستم و نه فقط این طبقه را خوب میشناسم، بلکه جذابیتهای بالقوهای هم در آن میبینم که میتوان حالا حالا ها از آن بهره برد.
    و احساسم از چاپ اولین کتاب.... از صمیم قلب برای هر کس که این رؤیا را دارد، آرزو میکنم تا محقق شود. بخصوص برای آن دخترکان عاشق کتابی که بوی کاغذ را با لـ*ـذت به جان میکشند و از هدیه گرفتن کتاب سیر نمیشوند. آنها که با تحسین به اسم نویسندگان روی جلد نگاه میکنند و خجولانه و در خفا خیال میپرورانند که کاش روزی یکی از آنان باشند.

     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا