ياد باد آن روزگار اي دل که ياري داشتي در ميانه باده نوشان اعتباري داشتي از گذرها ميگذشتي خيره سر هنگامه جور روز و شب با ياره يک دل مينشستي روبه رو
حاليا بي هايو هوي آن سر افرازي چه شد؟ يار را بازي گرفتي آخره بازي چه شد؟
اين زمان ديگر سره تو با غريبان آشناست هر دلي ارزان فروشد يار او را اين سزاست.....
آمد اما در نگاهش آن نوازش ها نبود
چشم خواب آلودش را مستى و رويا نبود
لب همان لب بود اما بـ..وسـ..ـه اش گرمى نداشت
دل همان دل بود اما مـسـ*ـت و بى پروا نبود...