تو را با ديگرى ديدم كه بى من شادمان بودى گمانم بود بى احساسى و تو بيش از آن بودى رها كردى مرا رفتى شكستن بود تقديرم تمام فكر من هستى به فكر ديگران بودى
آنقدر می آیند و "نمی مانند"
می آیند و بلاتکلیفمان می کنند...
می آیند و دل می شکنند،
که اگر کسی بیاید و اهل ماندن هم باشد،
"ما" دیگر نمی مانیم!
------------
گـ ـناهِ ما فقط این بود که بی حساب و کتاب دوستشان داشتیم...
در دنیایی که چرتکه حرف اول را میزد!