تاپیک‌های دنباله‌دار داستان های کوتاه طنز

zahra**

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/04/20
ارسالی ها
103
امتیاز واکنش
2,958
امتیاز
416
محل سکونت
esfahan
زن وشوهری بیش از 60سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر مخفی نمیکردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.

در همه ی این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود و در مورد جعبه فکر نمی کرد. اما بالاخره یکروز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند.

در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را از بالای کمد آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده که همه چیز را در مورد آن جعبه به شوهرش بگوید. واز او خواست تا در جعه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و دسته ای پول بالغ بر 95 هزاردلار پیدا کرد. پیرمرد در این باره ازهمسرش سوال کرد.

پیرزن گفت:”هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادر بزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید. او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم باید ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.”

پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت. تمام سعی خود را به کار برد تا اشک هایش سرازیر نشود. فقط دو عروسک در جعبه بودند. پس همسرش فقط دو بار در طول تمام این سا های زندگی و عشق از او رنجیده بود. از این بابت در دلش شادمان شد.

سپس به همسرش رو کرد و گفت:”عزیزم، خوب، این در مورد عروسک ها بود. ولی در مورد این همه پول چطور؟ اینها از کجا آمده؟”

پیرزن در پاسخ گفت: ” آه عزیزم، این پولی است که از فروش عروسک ها بدست آورده ام.”
 
  • پیشنهادات
  • Mårzï¥ē

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/18
    ارسالی ها
    10,419
    امتیاز واکنش
    37,579
    امتیاز
    1,051
    محل سکونت
    TehRan
    معلم یه کرم گذاشت رو میز و یه قطره از مشروبات الکلی ریخت روش. . .کرم نابود شد !
    بعد گفت : دیدید چی به سر کرم اومد ؟
    چه نتیجه ای میگیریم ؟؟
    همه با هم گفتن : باید مشروبات الکلی بخوریم تا کرم های بدنمون از بین برن !!!
    معلم دید اینا زبون آدم نمیفهمن ، یه ظرف پر نوشیدنی گذاشت جلوی یه الاغ و به بچه ها گفت : ببینید حتی الاغ هم از این نمیخوره !
    چه نتیجه ای میگیریم ؟؟؟
    همه با هم گفتن : نتیجه میگیریم هرکی نخوره خره!
     

    ghazal♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/28
    ارسالی ها
    2,479
    امتیاز واکنش
    17,852
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    تهران
    چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پیان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند.اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کردند.گ و به جای سه شنبه امتحان دوشنبه صبح بوده است.بنابراین تصمیم گرفتند استاد خودرا پیدا کنندو علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند.آنها استاد گفتند:ما به شهر دیگری رفته بودیم که در مسیر برگشت،لاستیک خودرو مان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از اوکمک بگیریم.استاد فکری کرد و پذیرفت آنها روز بعد امتحان دهند.چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنهارا به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند. آنها به اولینمسئله نگاه کردند که 5 نمره داشت سؤال خیلی آسان بودو به آن جواب دادند وسپس برقه را برگردادندتا به سؤال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سؤال این بود:"کدام لاستیک پنچر شده بود؟"
     

    nadia jon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/14
    ارسالی ها
    67
    امتیاز واکنش
    1,270
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    shomal_tehran
    کودکی به مامانش گفت: من واسه تولدم دوچرخه می‌خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت: آیا حقته که این دوچرخه رو واسه تولدت بگیریم؟ بابی گفت: آره.

    مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده.



    نامه شماره یک

    سلام خدای عزیز

    اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.

    دوستدار تو - بابی

    بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه، کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمیاد. برای همین نامه رو پاره کرد.

    نامه شماره دو

    سلام خدا

    اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.

    بابی

    اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پاره اش کرد.

    نامه شماره سه

    سلام خدا

    اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.

    بابی

    بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پاره اش کرد. تو فکر فرو رفت. رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.

    بابی رفت کلیسا. یه کمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مریم مقدس رو دزدید و از کلیسا فرار کرد.

    بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.

    نامه شماره چهار

    سلام خدا

    مامانت پیش منه! اگه می خواهیش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.

    بابی
     

    sarkhosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/03
    ارسالی ها
    2,032
    امتیاز واکنش
    32,281
    امتیاز
    806
    محل سکونت
    خونمون
    کشیش یک کلیسا در آمریکا بعد از یه مدت میبینه کسانی‌ که میان پیشش برای اعتراف به گناهانشون، معمولا خجالت میکشن و براشون سخته که به خیانتی که به همسرشون کردن اعتراف کنند،

    برای همین اعلام میکنه که از این به بعد هر کی‌ می‌خواد بیاد به خــ ـیانـت به همسر اعتراف کنه برای اینکه راحت تر باشه، به جای اینکه بگه خــ ـیانـت کردم بگه زمین خوردم.

    ازاین موضوع سالها می‌گذره و کشیش پیر می‌شه و میمیره، کشیش بعدی که میاد بعد از یه مدت میره سراغ شهر دار و بهش میگه: من فکر کنم شما باید یه فکری به حال تعمیر خیابونهای محل بکنین، من از هر ۱۰۰ تا اعترافی که میگیرم ۹۰ تاشون همین اطراف یه جایی خوردن زمین.

    شهردار هم که دوزاریش میفته که قضیه چی‌ بوده و هیچ کس جریان رو بهش نگفته از خنده روده بر میشه. کشیشه هم نگاهش میکنه وبعد میگه، ‌هه ‌هه ‌هه حالا هی‌ بخند ولی‌ همین زن خودت هفته‌ای نیست که دست کم ۳ بار زمین نخوره...
     

    sarkhosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/03
    ارسالی ها
    2,032
    امتیاز واکنش
    32,281
    امتیاز
    806
    محل سکونت
    خونمون
    روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد

    که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد

    کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند

    وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد

    پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد

    و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد

    و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت:

    اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم

    دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد

    اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود

    و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود

    اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود

    این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود

    در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت

    دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد

    او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت ولی چیزی نگفت!

    سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد

    دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت

    و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود

    وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده

    پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود

    در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم!

    اما مهم نیست اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم

    معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است

    و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد

    آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت

    و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.
     

    sarkhosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/03
    ارسالی ها
    2,032
    امتیاز واکنش
    32,281
    امتیاز
    806
    محل سکونت
    خونمون
    روزی، سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد.

    در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد با خود گفت :

    این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که او هم مانند بازرگان باشد.

    در یک لحظه، به فرمان خدا او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد!

    تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمندتر است.

    تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان.

    مرد با خودش فکر کرد : کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!

    در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد.

    در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند.

    احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.

    او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.

    پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت.

    پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و آرزو کرد که تبدیل به ابری بزرگ شود و آن چنان شد.

    کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد.

    این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد.

    ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت.

    با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.

    همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خـُرد می شود.

    نگاهی به پایین انداخت و سنگ تراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!
     

    sarkhosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/03
    ارسالی ها
    2,032
    امتیاز واکنش
    32,281
    امتیاز
    806
    محل سکونت
    خونمون
    دو گدا در یکی از خیابان های شهر رم کنار هم نشسته بودند

    یکی از آنها صلیبی در جلو خود گذاشته بود و دیگری ستاره داوود

    مردم زیادی که از آنجا رد می شدند به هر دو نگاه می کردند ولی فقط تو کلاه کسی که پشت صلیب نشسته بود پول می ریختن .

    کشیشی که از آن جا رد می شد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیب نشسته پول می دهند و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمی دهد.

    رفت جلو و گفت :

    رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟

    اینجا یک کشور کاتولیک هست، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست.

    پس مردم به تو که ستاره داوود جلو خود گذاشتی پولی نمی دهند، به خصوص که درست نشستی کنار دست گدایی که در جلو خود صلیب گذاشته است.

    در واقع از روی لجبازی هم که باشد مردم به او پول می دهند نه به تو.

    گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرف های کشیش رو به گدای پشت صلیب کرد و گفت :

    هی موشه نگاه کن کی اومده به برادران گلدشتین بازاریابی یاد بده؟
     

    sarkhosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/03
    ارسالی ها
    2,032
    امتیاز واکنش
    32,281
    امتیاز
    806
    محل سکونت
    خونمون
    نامه خانمی به مشاور:
    مشاور عزیز
    امیدوارم بتوانید به من کمک کنید. من چند روز پیش از خانه خارج شدم تا به سر کارم بروم. هنوز از خانه دور نشده بودم که ماشینم خراب شد و مجبور شدم تا خانه پیاده برگردم. وقتی وارد خانه شدم، نتوانستم آن چه را می بینم باور کنم. دختر جوان همسایه، در خانه، پیش شوهرم بود! من 32 ساله هستم، شوهرم 34 ساله است و دختر همسایه فقط 19 سال دارد. ما 10 سال است که ازدواج کرده ایم. شوهرم اعتراف کرد که از شش ماه پیش با دختر همسایه رابـ ـطه داشته. مشاور عزیز! من نگران و دل شکسته هستم و شدیداً به کمک شما نیاز دارم. لطفاً مرا راهنمایی کنید.
    ارادتمند، شیلا

    پاسخ مشاور:
    شیلای عزیز
    من درد شما را می فهمم. خراب شدن ماشین مشکل بزرگی است. با توجه به آن چه که توضیح دادید، احتمال می دهم مشکل از موتور باشد. لوله های بنزین را چک کنید که آشغال درشان گیر نکرده باشد. اگر تمیز هستند، شاید پمپ بنزین اشکال پیدا کرده باشد. اگر آن هم نبود باید انژکتور را چک کنید. امیدوارم توانسته باشم به شما کمک کنم.
    ارادتمند، مشاور
     

    sarkhosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/03
    ارسالی ها
    2,032
    امتیاز واکنش
    32,281
    امتیاز
    806
    محل سکونت
    خونمون
    می گویند: مریلین مونرو "بازیگر، خواننده و مانکن مشهور آمریکایی" یک وقتی نامه ای به البرت اینشتین نوشت:

    فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنیم بچه هایمان به زیبایی من و هوش و

    نبوغ تو. . . چه محشری می شوند!

    آقای “اینشتین”در جواب نوشت:

    ممنون از این همه لطف و دست و دلبازی خانوم.

    واقعا هم که چه غوغایی می شود!

    ولی این یک روی سکه است، فکرش را بکنید که اگر قضیه بر عکس شود چه رسوایی بزرگی بر پا می شود!
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    9
    بازدیدها
    254
    پاسخ ها
    15
    بازدیدها
    340
    • نظرسنجی
    تاپیک‌های دنباله‌دار داستان زندگی
    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    182
    پاسخ ها
    15
    بازدیدها
    516
    • نظرسنجی
    تاپیک‌های دنباله‌دار پایان داستان
    پاسخ ها
    5
    بازدیدها
    157
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    149
    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    315
    پاسخ ها
    198
    بازدیدها
    5,327
    پاسخ ها
    40
    بازدیدها
    1,392
    پاسخ ها
    5
    بازدیدها
    138
    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    160
    پاسخ ها
    261
    بازدیدها
    5,008
    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    201
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    199
    پاسخ ها
    8
    بازدیدها
    260
    پاسخ ها
    33
    بازدیدها
    836
    پاسخ ها
    6
    بازدیدها
    204
    پاسخ ها
    13
    بازدیدها
    422
    Z
    پاسخ ها
    21
    بازدیدها
    2,105
    پاسخ ها
    14
    بازدیدها
    695
    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    628
    بالا