تاپیک‌های دنباله‌دار داستان های کوتاه طنز

zahra**

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/04/20
ارسالی ها
103
امتیاز واکنش
2,958
امتیاز
416
محل سکونت
esfahan
مردی می خواست تا یک طوطی سخنگو بخرد،
طوطی های متعددی را دید و قیمت جوان ترین و زیباترین شان را پرسید.
فروشنده گفت: "-این طوطی؟ سه چهار میلیون! ... و
دلیل آورد: - "این طوطی شعر نو میگه، تموم شعرای شاملو، اخوان، نیما و فروغ رو از حفظه!"
مشتری به دنبال طوطی ارزان تر، یکی پیدا کرد که پیر بود اما هنوز آب و رنگی داشت،
رو به فروشنده گفت: "- پس این را می خرم که پیر است و نباید گران باشد"
- این؟!... فکرش رو نکن، قیمت این بالای شش هفت میلیونه...
چون تمام اشعار حافظ و سعدی و خواجوی کرمانی رو از حفظه مرد نا امید نشد و
طوطی دیگری پیدا کرد که حسابی زهوار در رفته بود،
گفت: "- این که مردنی است و حتماً ارزان... "
- این؟!... فکرش رو نکن، قیمت اش بالای پونزده شونزده میلیونه...
چون اشعار سوزنی سمرقندی و انوری و مولوی رو حفظه...
مرد که نمی خواست دست خالی برگردد به طوطی دیگری اشاره می کند که
بال و پر ریخته بر کف قفس بی حرکت افتاده و لنگ هایش هوا بود....
انگار نفس هم نمی کشید.
"- این یکی را می خرم که پیداست مرده، حرف که نمی زند،
حتماً هیچ هنری هم ندارد و باید خیلی ارزان باشد..."
- این یکی؟!... اصلاً فکرش رو نکن! قیمت این بالای شصت هفتاد میلیونه!
"- آخه چرا؟ مگه اینم شعر می خونه؟"
"- نه...! شعر نمی خونه،
حتی ندیدم تا امروز حرف بزنه،
اصلا هیچ کاری نمی کنه...
اما این سه تا طوطی دیگه بهش میگن استاد!
 
  • پیشنهادات
  • zahra**

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/20
    ارسالی ها
    103
    امتیاز واکنش
    2,958
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    esfahan
    کودکی به مامانش گفت: من واسه تولدم دوچرخه می‌خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت: آیا حقته که این دوچرخه رو واسه تولدت بگیریم؟ بابی گفت: آره.

    مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده.



    نامه شماره یک

    سلام خدای عزیز

    اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.

    دوستدار تو - بابی

    بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه، کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمیاد. برای همین نامه رو پاره کرد.

    نامه شماره دو

    سلام خدا

    اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.

    بابی

    اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پاره اش کرد.

    نامه شماره سه

    سلام خدا

    اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.

    بابی

    بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پاره اش کرد. تو فکر فرو رفت. رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.

    بابی رفت کلیسا. یه کمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مریم مقدس رو دزدید و از کلیسا فرار کرد.

    بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.

    نامه شماره چهار

    سلام خدا

    مامانت پیش منه! اگه می خواهیش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.

    بابی
     

    zahra**

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/20
    ارسالی ها
    103
    امتیاز واکنش
    2,958
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    esfahan
    حکایت است که پادشاهی از وزیرخدا پرستش پرسید:

    بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد ، و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی.

    وزیر سر در گریبان به خانه رفت .

    وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟

    و او حکایت بازگو کرد.

    غلام خندید و گفت : ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد.

    وزیز با تعجب گفت : یعنی تو آن میدانی؟ پس برایم بازگو ؛ اول آنکه خدا چه میخورد؟

    - غم بندگانش را، که میفرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ را برمیگزینید؟

    - آفرین غلام دانا.

    - خدا چه میپوشد؟

    - رازها و گـ ـناه های بندگانش را

    - مرحبا ای غلام

    وزیر که ذوق زده شده بود سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد

    ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومین را پرسید.

    غلام گفت : برای سومین پاسخ باید کاری کنی.

    - چه کاری ؟

    - ردای وزارت را بر من بپوشانی، و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به

    درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم.

    وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد وبا آن حال به دربار حاضر شدند

    پادشاه با تعجب از این حال پرسید ای وزیر ای چه حالیست تو را؟

    و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست ای شاه که وزیری را در خلعت غلام

    و غلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید.

    پادشاه از درایت غلام خوشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد.
     

    °º¸кยzɠยภº°

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/25
    ارسالی ها
    7,055
    امتیاز واکنش
    20,087
    امتیاز
    869
    محل سکونت
    ارومیه
    داستان خویشاوند الاغ

    روزی ملا الاغش را که خطایی کرده بود می زد,

    شخصی که از آنجا عبور می کرد اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟

    ملا گفت: ببخشید نمی دانستم که از خویشاوندان شماست اگر می دانستم به او اسائه ادب نمی کردم؟!

    داستان دوست ملا

    روزی ملا با دوستش خورش بادمجان می خورد ملا از او پرسید خورش بادمجان چه جور غذایی است؟

    دوست ملا گفت : غذای خیلی خوبی است و راجع به منافع ان سخن گفت.

    بعد از اینکه غذایشان را خوردند و سیر شدند بادمجان دلشان را زد به همین جهت ملا شروع کرد به بدگویی از بادمجان و از دوستش پرسید: خورش بادمجان چگونه غذایی است!؟

    دوست ملا گفت: من دوست توام نه دوست بادمجان به همین جهت هر آنچه را که تو دوست داری برایت می گویم!

    داستان درخت گردو

    روزی ملا زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن

    مردی از انجا می گذشت وقتی ماجرا را شنید گفت:اینکه دیگر شکر کردن ندارد.

    ملا گفت: احمق جان نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم نمیدانم عاقبتم چه بود؟!

    داستان قیمت حاکم

    روزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای اینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است؟

    ملا گفت : بیست تومان.

    حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است.

    ملا هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت ارزش نداری!

    داستان نردبان فروشی ملا

    روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟ملا گفت نردبان می فروشم!

    باغبان گفت : در باغ من نردبان می فروشی؟

    ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا می فروشم.

    داستان لباس نو

    روزی ملا ملا به مجلس میهمانی رفته بود اما لباسش مناسب نبود به همین جهت هیچکس به او احترام نگذاشت و به تعارف نکرد!

    ملا ه خانه رفت و لباسهای نواش را پوشید و به میهمانی برگشت اینبار همه او را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالای مجلس نشاندند!ملا هنگام صرف غذا در حالیکه به لباسهای نواش تعرف می کرد گفت: بفرمایید این غذاها مال شماست اگر شما نبودید اینها مرا داخل آدم حساب نمی کردند.

    داستان گم شدن ملا

    روزی ملا خرش را گم کرده بود ملا راه می رفت و شکر می کرد. دوستش پرسید حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا خدا را شکر می کنی؟

    ملا گفت به خاطر اینکه خودم بر روی آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم!؟

    داستان خروس شدن ملا

    یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!

    ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!

    ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!
     

    °º¸кยzɠยภº°

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/25
    ارسالی ها
    7,055
    امتیاز واکنش
    20,087
    امتیاز
    869
    محل سکونت
    ارومیه
    مجری: پسرعمه تو از چه جمله ای بیشتر از همه بدت میاد؟
    پسرعمه: “پسرعمه زا سرت تو برگه خودت باشه”


    مجری: مگه سرتو تو برگه این و اون میکنی!؟
    پسرعمه: چک میکنم ببینم این طفلکی ها اشتباه ننوشته باشن!
    مجری: تو که خودت صفر میشی چجوری میفهمی اونا اشتباه نوشتن یا نه!؟
    پسرعمه: نگاه میکنم اگه طرف مثل من نوشته بود بهش میگم اشتباه نوشتی!
    مجری: خب وقتی خودت میدونی اشتباه نوشتی چرا درستش نمیکنی!؟
    پسرعمه: آی بابا…شما مگه نمیگی سرتو تو برگه کس دیگه ای نکن!؟
    مجری: خب خودت فکر کن!
    پسرعمه: اگه خودم میتونستم فکر کنم که همون اول درست مینوشتم!
    مجری: ینی تو با تقلب صفر میشی!؟
    پسرعمه: امان از رفقای خنگ آقای مجری!

    .

    .



    .

    .

    با داداشم دعوامون شده -__-
    رفته بعد ِ نیم ساعت اومده میگه : ببخشـــــــــــید!
    میگم: از تــــــو بعید بود بیای معذرت خواهی کنی! ه_ه
    میگه: عاخه اســـــــهال داشتم گفتم اگه خوب بشم میرم از مرجان معذرت خواهی میکنم
     
    آخرین ویرایش:

    °º¸кยzɠยภº°

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/25
    ارسالی ها
    7,055
    امتیاز واکنش
    20,087
    امتیاز
    869
    محل سکونت
    ارومیه
    ﮐﻼﻩ ﻗﺮﻣﺰﻱ: ﺁﻗﺎﻱ ﻣﺠﺮﻱ ﺑﺮﻭ ﺷﻴﺮﻳﻨﻴﺎﺭﻭ ﺑﻴﺎﺭ ﺑﺨﻮﺭﻳﻢ
    ﺩﻳﮕﻪ!
    ﻣﺠﺮﻱ : ﺍﻱ ﺑﺎﺑﺎ … ﺷﻤﺎﻫﺎ ﮐﻲ ﻣﻴﺨﻮﺍﻳﻦ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﻴﻦ! ؟
    ﭘﺴﺮﻋﻤﻪ : ﻭﻗﺘﻲ ﭼﻴﺰﻱ ﻧﻤﻴﺪﻱ ﺑﺨﻮﺭﻳﻢ ﭼﺠﻮﺭﻱ ﺑﺰﺭﮒ
    ﺷﻴﻢ !؟

    ﻣﺠﺮﻱ : ﻣﻨﻈﻮﺭﻡ ﺍﻳﻨﻪ ﺷﻤﺎﻫﺎ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻳﻦ،ﺑﺎﻳﺪ ﻋﻘﻠﺘﻮﻥ
    ﺑﺮﺳﻪ ﮐﻪ ﺷﻴﺮﻳﻨﻴﺎ ﻣﺎﻝ ﻣﻬﻤﻮﻧﻪ
    ﮐﻼﻩ ﻗﺮﻣﺰﻱ: ﺩﻳﺮﻭﺯ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﭘﻮﻝ ﺗﻮ ﺟﻴﺒﻴﻢ ﺭﻭ ﺯﻳﺎﺩ ﮐﻦ
    ﮔﻔﺘﻲ ﺗﻮ ﺑﭽﻪ ﺍﻱ ﭘﻮﻝ ﺯﻳﺎﺩ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺩﺳﺘﺖ ﺑﺎﺷﻪ،ﺍﻣﺮﻭﺯ
    ﻣﻴﮕﻲ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻳﻦ،ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺗﮑﻠﻴﻒ ﻣﺎﺭﻭ ﻣﺸﺨﺺ ﮐﻦ !
    ﺑﭽﻪ ﺍﻳﻢ ﻳﺎ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻳﻢ؟
    ﻣﺠﺮﻱ: ﺷﻤﺎﻫﺎ ﺗﻮ ﻳﻪ ﺳﻨﻲ ﻫﺴﺘﻴﻦ ﮐﻪ ﻫﻢ ﺑﺎﻳﺪ ﻋﻘﻠﺘﻮﻥ
    ﺑﺮﺳﻪ ﮐﻪ ﺷﻴﺮﻳﻨﻲ ﻣﺎﻝ ﻣﻬﻤﻮﻧﻪ ﻫﻢ ﭘﻮﻝ ﺯﻳﺎﺩ ﻧﺒﺎﻳﺪ
    ﺩﺳﺘﺘﻮﻥ ﺑﺎﺷﻪ
    ﭘﺴﺮﻋﻤﻪ : ﻳﻨﻲ ﺍﺳﺘﺪﻻﻝ ﻫﺎﺕ ﺍﺯ ﭘﻬﻨﺎ ﺗﻮ ﺣﻠﻘﻢ ! ﻭﺍﺱ ۴ ﺗﺎ
    ﺩﻭﻧﻪ ﺷﻴﺮﻳﻨﻲ ﻋﻠﻢ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺳﻲ ﺭﻭ ﻣﺘﺤﻮﻝ ﮐﺮﺩﻱ
     
    آخرین ویرایش:

    °º¸кยzɠยภº°

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/25
    ارسالی ها
    7,055
    امتیاز واکنش
    20,087
    امتیاز
    869
    محل سکونت
    ارومیه
    اقای مجری: خب امروز میخوایم ورزش کنیم ،همه پای راست خودشونو بیارن جلو
    فامیل: بفرما
    مجری: فامیل اون پای چپته!
    فامیل: نه این پای راستمه


    مجری: دارم بهت میگم اون پای چپته!
    فامیل: آقای مجری ینی شما پای منو از خودم بهتر میشناسی!؟ این پای راستمه!
    مجری: اشکال نداره،یکم تو همین حالت بمونین…حالا پاهاتونو عوض کن
    فامیل: چشم،جیـ*ـگر میای پاهامونو با هم عوض کنیم؟
    مجری: میخوای پاهاتو با پاهای جیـ*ـگر عوض کنی!؟
    فامیل: بله آقای مجری،دیدم با اینهمه گرونی باید عین خر دوئید،واس همین جیـ*ـگر رو انتخاب کردم!
    مجری: وای خدا! اصلاٌ پارو بیخیال شین،دستاتونو بزنین به کمرتون همینطور که نفس
    عمیق میکشین کمرتون رو بچرخونین…جیـ*ـگر تو چرا تکون نمیخوری؟
    فامیل: ای بابا آقای مجری ۳ تا کار رو با هم گفتی هنگ کرد دیگه…
    پسرعمه تو “کنترل” رو نگه دار ، من “آلت” و “دیلیت” رو میزنم!
    مجری: مگه کامپیوتره!؟
    فامیل: نه آقای مجری کامپیوتر نیس،خره…وای این درست نیس که خر بودنش رو به رُخش بکشین!
     

    °º¸кยzɠยภº°

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/25
    ارسالی ها
    7,055
    امتیاز واکنش
    20,087
    امتیاز
    869
    محل سکونت
    ارومیه
    پسرعمه: آقای مجری من دوچرخه میخام. برام دوچرخه میخری؟
    مجری: اگه تو خونه شیطونی نکنی،به حرف من گوش کنی،زیاد با کامپیوتر بازی نکنی،روزی ۳بار مسواک بزنی ….


    معدلت هم بیست شه واست دوچرخه میخرم
    پسرعمه: خسته نباشی! میخوای تحریمهارو هم وردارم؟ این کارارو تو هر خونواده دیگه ای بکنم واسم آپولو ۱۱ میخرن!
    مجری: بچه های دیگه همه این کارارو میکنن…تازه جایزه هم نمیخوان
    پسرعمه: من از بچگی دوس داشتم این “بچه های دیگه” رو ببینم! ما که هرکی رو دیدیم عین خودمون بود
    مجری: خب چیکار میکنی؟ کارایی که گفتمو میکنی که واست دوچرخه بخرم؟
    پسرعمه: معدلم باید بیست شه؟ این که دست من نیست
    مجری: پس دست کیه؟
    پسرعمه: اونی که ازش تقلب میزنم!
    مجری: تو تقلب میزنی!؟ میدونی اینجوری نمره هایی که میگیری مال تو نیس؟
    پسرعمه: من که هربار نمره م ۵-۶ میشه میگم این نمره مال من نیست،شما باور نمیکنی!
     

    °º¸кยzɠยภº°

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/25
    ارسالی ها
    7,055
    امتیاز واکنش
    20,087
    امتیاز
    869
    محل سکونت
    ارومیه
    سه تا داستان خنده دار و بامزه در ادامه ….


    استاد توی درسش گفت :بهترین سالهای عمرم را درآغوش زنی گذراندم که همسرم نبود!
    طلبه های حاضر در مسجد همه تعجب کردند.
    بعد استاد ادامه دادبله ،،در آغـ*ـوش مادرم تربیت شدم!
    همه تکبیر گفتند و توی چشم خیلیها اشک جمع شد….
    یکی از شاگردان رفت توی خونه دید همسرش توی آشپز خانه داره قیمه حاضرمیکنه، بهش گفت :بهترین سالهای عمرم رو توی آغـ*ـوش زنی گذروندم که همسرم نبود!…
    زن گفت :چی!!!!؟……..
    و مرد قبل ازاینکه حرفشو کامل کنه از هوش رفت.
    و هنوز به خاطر تابه ای که به سرش خورده به هوش نیومده!!’…
    برا سلامتیش دعااااا کنین

    .

    .

    .

    .


    .

    .

    .

    .

    ﺳﺎﻟﻬﺎ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺪﺍﺭﺱ، ﭘﺴﺮﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺟﻌﻔﺮﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ
    ﭼﺮﮎ ﺩﺭ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺣﺎﺿﺮ ﻣﯿﺸﺪﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﻣﻌﻠﻤﺎﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺧﺎﻧﻢ
    ﺍﺣﻤﺪﯼ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﻭﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﭘﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﻭﯼ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺠﺎﯼ ﺍﺻﻼﺡ
    ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻣﻬﺎﺟﺮﺕ ﮐﻨﺪ، ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﻧﻢ ﺍﺣﻤﺪﯼ ﺑﻌﻠﺖ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻗﻠﺒﯽ ﺩﺭﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺴﺘﺮﯼ ﺷﺪ ﻭ ﺗﺤﺖ ﻋﻤﻞ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ، ﻋﻤﻞ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ، ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﺁﻣﺪﻥ، ﺩﮐﺘﺮﺟﻮﺍﻥ ﺭﻋﻨﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﻮﺩ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻭﯼ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﺰﺩ
    ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﻭﯼ ﺗﺸﮑﺮﮐﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﻌﻠﺖ ﺗﺄﺛﯿﺮ ﺩﺍﺭﻭﻫﺎﯼ ﺑﯿﻬﻮﺷﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺣﺮﻑ
    ﺯﺩﻥ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﻟﺒﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﺩﺭ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﺍﺭﺩ
    ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺭﻧﮓ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﮐﺒﻮﺩ ﺷﺪﻥ ﺑﻮﺩ ﺗﺎﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﮐﻤﺎﻝ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﯼ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺩﮐﺘﺮ ﺟﺎﻥ ﺑﺎﺧﺖ،ﺩﮐﺘﺮ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﺍﻧﻪ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ،ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺟﻌﻔﺮ ﻧﻈﺎﻓﺘﭽﯽ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﻭﺷﺎﺧﻪ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﺑﯿﻤﺎﺭﺍﻥ ﻗﻠﺒﯽ ﺭﺍ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭﺷﺎﺭﮊﺭ ﮔﻮﺷﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺁﻥ ﺯﺩﻩ ﺍﺳﺖ،ﻧﮑﻨﻪ
    ﯾﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯾﻦ ﺟﻌﻔﺮ ﺩﻛﺘﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺎ ، ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﺍﻻﻍ ﺭﻭ ﭼﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺎ

    .

    .

    .

    .

    .


    .

    .

    .

    .

    ﻣﺘــﻦ ﭼﺖ خنده دار ﯾــﮏ ﺩﺧــﺘﺮ ﭘﺴـــﺮ ﺍﯾــﺮﺍﻧﯽ
    ﭘﺴﺮ : ﺳﻼﻡ . ﺧﻮﺑﯽ؟ﻣﺰﺍﺣﻢ ﻧﯿﺴﺘﻢ؟
    ﺩﺧﺘﺮ: ﺳﻼﻡ . ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ?.
    ﭘﺴﺮ : ﻭﺣﯿﺪ ﺗﻬﺮﺍﻥ ۲۶ ﺷﻤﺎ؟
    ﺩﺧﺘﺮ : ﻧﺎﺯﻧﯿﻦ،ﺗﻬﺮﺍﻥ ۲۲
    ﭘﺴﺮ : ﺍِ ﺍِ ﺍِ ﭼﻪ ﺍﺳﻢ ﻗﺸﻨﮕــــــــــﯽ! ﺍﺳﻢ
    ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﻨﻢ ﻧﺎﺯﻧﯿﻨﻪ !
    ﺩﺧﺘﺮ: ﻣﺮﺳﯽ! ﺷﻤﺎ ﻣﺠﺮﺩﯾﻦ؟
    ﭘﺴﺮ : ﺑﻠﻪ . ﺷﻤﺎ ﭼﯽ؟ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﯾﻦ؟
    ﺩﺧﺘﺮ : ﻧﻪ . ﻣﻨﻢ ﻣﺠﺮﺩﻡ . ﺭﺍﺳﺘﯽ
    ﺗﺤﺼﯿﻼﺗﺘﻮﻥ
    ﭼﯿﻪ؟
    ﭘﺴﺮ : ﻣﻦ ﻓﻮﻕ ﻟﯿﺴﺎﻧﺲ ﻣﺪﯾﺮﯾﺖ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩMIT ﺍَﻣِﺮﯾﮑﺎ ﺩﺍﺭﻡ . ﺷﻤﺎ ﭼﯽ؟
    ﺩﺧﺘﺮ : ﻣﻦ ﻓﺎﺭﻍ ﺍﻟﺘﺤﺼﯿﻞ ﺭﺷﺘﻪ ﮔﺮﺍﻓﯿﮏ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺳُﺮﺑﻦ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﻫﺴﺘﻢ .
    ﭘﺴﺮ : wow ﭼﻪ ﻋﺎﻟﯽ ! ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﺯ ﺁﺷﻨﺎﯾﯿﺘﻮﻥ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ.
    ﺩﺧﺘﺮ : ﻣﺮﺳﯽ . ﻣﻨﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ . ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺷﻤﺎ ﮐﺠﺎﯼ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﻫﺴﺘﯿﻦ؟
    ﭘﺴﺮ : ﻣﻦ ﺑﭽﻪ ﺗﺠﺮﯾﺸﻢ . ﺷﻤﺎ ﭼﯽ؟
    ﺩﺧﺘﺮ : ﻣﺎ ﻫﻢ ﺧﻮﻧﻤﻮﻥ ﺍﻭﻧﺠﺎﺱ. ﺷﻤﺎ ﮐﺠﺎﯼ
    ﺗﺠﺮﯾﺶ ﻣﯽ ﺷﯿﻨﯿﻦ؟
    ﭘﺴﺮ : ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺩﺭﺑﻨﺪ . ﺷﻤﺎ ﭼﯽ؟

    ﺩﺧﺘﺮ : ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺩﺭﺑﻨﺪ؟ ﮐﺠﺎﯼ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺩﺭﺑﻨﺪ؟
    ﭘﺴﺮ : ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺩﺭﺑﻨﺪ . ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ …… ﮐﻮﭼﻪ……
    ﭘﻼﮎ .…ﺷﻤﺎ ﭼﯽ؟
    ﺩﺧﺘﺮ : ﻓﺎﻣﯿﻠﯽ ﺷﻤﺎ ﭼﯿﻪ؟
    ﭘﺴﺮ : ﻣﻦ؟ ﺣﺴﯿﻨﯽ ! ﭼﻄﻮﺭ؟
    ﺩﺧﺘﺮ : ﭼﯽ؟ﻭﺣﯿﺪ ﺗﻮﯾﯽ؟ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻧﻤﯽ ﮐﺸﯽ
    ﭼﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟ﺗﻮ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﯽ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﺯﻧﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺮﯼ ﻗﺴﻄﺎﯼ ﻋﻘﺐ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ
    ﺑﺪﯼ !.ﻣﮑﺎﻧﯿﮑﯽ ﺭﻭ ﻭﻝ ﮐﺮﺩﯼ ﻧﺸﺴﺘﯽ ﭼﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟
    ﭘﺴﺮ : ﺍِ ﻋﻤﻪ ﻣﻠﻮﮎ ﺷﻤﺎﺋﯿﻦ؟ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻧﮕﻔﺘﯿﻦ؟
     

    °º¸кยzɠยภº°

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/25
    ارسالی ها
    7,055
    امتیاز واکنش
    20,087
    امتیاز
    869
    محل سکونت
    ارومیه
    سه تا زن توی تصادفی کشته شدن و سه تاشون رفتن بهشت!
    دمِ درِ بهشت مامور نگهبان گفت:
    شما آزادید هر کاری بکنید ، تنها قانون اینجا اینه که : روی اردک ها پا نذارین!
    زنها قبول کردن و رفتن توی بهشت.
    خیلی زیبا و سرسبز بود ولی همه جا پر از اردک بود!
    همونجا اولین زن پاش رفت روی یه اردک و اردک له شد…
    مامور نگهبان همون لحظه همراه با یه مرد خیلی بدقیافه اومد و گفت :
    تو قانون رو نقض کردی و برای تنبیهت باید تا
    ابد با این مرد بمونی …
    فردا اون روز ، زن دوم پاش رفت روی اردک و مامور نگهبان سریع اومد و همراهش یه مرد زشت دیگه بود و گفت :
    توام قانون رو نقض کردی و باید تا ابد با این مرد بمونی برای تنبیه …
    زن سوم که اینا رو دیده بود خیلی ترسید و حواسشو جمع کرد که پاشو روی اردک ها نذاره!
    چند ماه همینجوری گذشت که یه روز نگهبان با یه مرد فوق العاده خوش تیپ و زیبا اومد!نگهبان رو به زن کرد و گفت : شما باید تا ابد پیش همدیگه بمونید …
    زن که توی عمرش همچین مردی ندیده بود با ذوق از مرده پرسید :
    واااای من نمیدونم چیکار کردم که پاداشم تو هستی ..!
    مرده گفت: منم چیزی نمیدونم ! فقط میدونم که یه اردک رو له کردم …
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    9
    بازدیدها
    254
    پاسخ ها
    15
    بازدیدها
    340
    • نظرسنجی
    تاپیک‌های دنباله‌دار داستان زندگی
    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    182
    پاسخ ها
    15
    بازدیدها
    518
    • نظرسنجی
    تاپیک‌های دنباله‌دار پایان داستان
    پاسخ ها
    5
    بازدیدها
    157
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    150
    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    315
    پاسخ ها
    198
    بازدیدها
    5,328
    پاسخ ها
    40
    بازدیدها
    1,392
    پاسخ ها
    5
    بازدیدها
    141
    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    161
    پاسخ ها
    261
    بازدیدها
    5,010
    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    201
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    199
    پاسخ ها
    8
    بازدیدها
    261
    پاسخ ها
    33
    بازدیدها
    837
    پاسخ ها
    6
    بازدیدها
    204
    پاسخ ها
    13
    بازدیدها
    424
    Z
    پاسخ ها
    21
    بازدیدها
    2,105
    پاسخ ها
    14
    بازدیدها
    695
    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    629
    بالا