تاپیک‌های دنباله‌دار داستان های کوتاه طنز

taha27

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/09
ارسالی ها
758
امتیاز واکنش
3,791
امتیاز
471
محل سکونت
تهران
مردی می خواست تا یک طوطی سخنگو بخرد،
طوطی های متعددی را دید و قیمت جوان ترین و زیباترین شان را پرسید.
فروشنده گفت: "-این طوطی؟ سه چهار میلیون! ... و
دلیل آورد: - "این طوطی شعر نو میگه، تموم شعرای شاملو، اخوان، نیما و فروغ رو از حفظه!"
مشتری به دنبال طوطی ارزان تر، یکی پیدا کرد که پیر بود اما هنوز آب و رنگی داشت،
رو به فروشنده گفت: "- پس این را می خرم که پیر است و نباید گران باشد"
- این؟!... فکرش رو نکن، قیمت این بالای شش هفت میلیونه...
چون تمام اشعار حافظ و سعدی و خواجوی کرمانی رو از حفظه مرد نا امید نشد و
طوطی دیگری پیدا کرد که حسابی زهوار در رفته بود،
گفت: "- این که مردنی است و حتماً ارزان... "
- این؟!... فکرش رو نکن، قیمت اش بالای پونزده شونزده میلیونه...
چون اشعار سوزنی سمرقندی و انوری و مولوی رو حفظه...
مرد که نمی خواست دست خالی برگردد به طوطی دیگری اشاره می کند که
بال و پر ریخته بر کف قفس بی حرکت افتاده و لنگ هایش هوا بود....
انگار نفس هم نمی کشید.
"- این یکی را می خرم که پیداست مرده، حرف که نمی زند،
حتماً هیچ هنری هم ندارد و باید خیلی ارزان باشد..."
- این یکی؟!... اصلاً فکرش رو نکن! قیمت این بالای شصت هفتاد میلیونه!
"- آخه چرا؟ مگه اینم شعر می خونه؟"
"- نه...! شعر نمی خونه،
حتی ندیدم تا امروز حرف بزنه،
اصلا هیچ کاری نمی کنه...
اما این سه تا طوطی دیگه بهش میگن استاد!
 
  • پیشنهادات
  • darya asli

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/25
    ارسالی ها
    707
    امتیاز واکنش
    3,159
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Mashhad
    عروسی رفتن پسرها:

    اگر دو، سه هفته قبل بهشون بگی یا دو، سه ساعت قبل هیچ فرقی نمیکنه!!

    روز عروسی، ساعت 12 ظهر از خواب بیدار می شه… خیلی خونسرد و ریلکس! صبحانه
    خورده و تمام برنامه های تلویزیون رو می بینه!

    ساعت 6 بعد از ظهر، اون هم حتما با تغییر جو خونه که همه دارن حاضر می شن
    یادش می افته که بعله…عروسی دعوتیم..!

    بعد از خبر دار شدن انگار که برق گرفته باشنش…! می پره تو حموم…

    توی حموم از هولش، صورتشم با تیغ می بره…!!( بستگی به عمق بریدن داره،
    ممکنه مجبور بشه با همون چسب زخم بره عروسی!)

    ریش هاش زده نزده( نصف بیشترو تو صورتش جا می زاره!!)از حموم می یاد بیرون…

    ساعت 6:30 بعد از ظهره…هنوز تصمیم نگرفته چه تیپی بزنه، رسمی باشهیا اسپرت…!

    تازه یادش می افته که پیرهنشو که الان خیلی به اون شلوارش می یاد اتو
    نکرده! شلوارشم که نگاه می کنه می بینه چند روز پیش درزش پاره شده بوده و
    یادش رفته بوده که بگه بدوزن..!!

    کلی غر میزنه که چرا بهش اهمیت نمی دن و پیرهنشو تو کمد لباساش بوده رو
    پیدا نکردن و اتو نکردن و شلوارشو چرا از علم غیبشون استفاده نکرد که بدونن
    که نیاز به دوختن داره…!

    خلاصه…بالاخره یه لباس مناسب با کلی هول هول کردن پیدا می کنند و می
    پوشه(البته اگر نیاز بود که حتما به کمد لباس پدر و بردار هم دستبرد می
    زنه!!) ساعت 8 شب عروسی شروع می شه، ساعت 9:30 شب به شام عروسی می رسه..!
    البته اگر از عجله ی زیادش، توی راه تصادف نکرده باشه دیر تر از این به
    عروسی نمی رسه!!
     

    f.sh79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/04
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    1,993
    امتیاز
    750
    ﺩﻩ ﻣﺮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﻪ ﻃﻨﺎﺑﯽ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻃﻨﺎﺏ

    ﺗﺤﻤﻞ ﻭﺯﻥ ﯾﺎﺯﺩﻩ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮑﻨﻔﺮ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ

    ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻫﻤﻪ ﺳﻘﻮﻁ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ:

    ﻣﻦ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﻭﻃﻠﺒﺎﻧﻪ

    ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻭﻗﻒ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ

    ﭼﯿﺰﯼ ﻣﻄﺎﻟﺒﻪ ﻧﮑﻨﻢ ... ﻣﻦ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﭼﻮﻥ

    ﺑﻪ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺳﺨﺖ ﺑﻪ

    ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮐﻒ ﺯﺩﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ...
     

    Elka Shine

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    4,853
    امتیاز واکنش
    14,480
    امتیاز
    791
    يه روز يه كاميون گلابي داشته توي جاده مي رفته كه يه دفعه مي‌افته توی يه دست‌انداز،
    يكي از گلابي‌ها مي‌افته وسط جاده، بر مي‌گرده به كاميون نگاه مي‌كنه و ميگه: گلابي‌ها، گلابي‌ها!
    گلابي‌ها ميگن: گلابي، گلابي!
    كاميون دورتر مي شه، صداشون ضعيف‌تر مي شه. گلابي ميگه: گلابي‌ها، گلابي‌ها!
    گلابي‌ها مي گن: گلابي، گلابي!
    باز كاميو...ن دورتر ميشه، گلابي ميگه: گلابي‌ها، گلابي‌ها! اما صداي گلابي ديگه به گلابي‌ها نمي‌رسه!
    گلابي‌ها موبايل راننده رو مي گيرن و زنگ ميزن به موبايل گلابي، اما چه فايده كه گلابي ايرانسل داشته و
    توي جاده آنتن نمي‌داده! گلابي يه نفر رو پيدا مي‌كنه كه موبايل دولتي داشته،
    زنگ مي‌زنه به راننده و مي گـه: گوشي رو بده به گلابي‌ها، وقتي كه گلابي‌ها گوشي رو مي گيرن،
    گلابي ميگه: گلابي‌ها، گلابی ها! گلابی ها می گن: گلابی، گلابی!

    اون شور و اشتیاقتون تو حلقم :دی
    واقعا دوست دارين باز هم ادامه داشته باشه ؟! :دی
     

    Elka Shine

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    4,853
    امتیاز واکنش
    14,480
    امتیاز
    791
    (یكی ازآشناهامون تعریف میكرد)
    یه سفردانشجویی رفته بودیم شیراز،خیلی خوش گذشت،همیشه دوست داشتم شیراز رو ببینم وقتی رسیدیم بعد استراحت با دوستام رفتیم حافظیه..
    ما 6 تا دختر مجرد بودیم كه تصمیم گرفتیم سر قبر حافظ فال بگیریم!
    بعد ازاينكه هممون يدور فال گرفتیم
    باخنده گفتم:
    بچه ها بیاین ببینیم اگه حافظ زنده بود كدوم یكی ازما رو ميگرفت?وبا كی ازدواج ميكرد!?همه خندیدیم
    بعد نیت كردم وصفحه فال مورد نظر رو بازكردم..
    داشتم شعر رو میخوندم كه رسیدم به اینجاش كپ كردم!!!چشام ازشدت تعجب٤تاشد..زبونم بند اومده بود ..چیزی كه میدیدم روباور نمي كردم!!
    دوستام گفتن بخون دیگه چرا ادامه نمیدی?!
    ومن اين بیت شعر روبلند براشون خوندم..

    "شهریست پركرشمه و خوبان زشش جهت
    چیزیم نیست ورنه خریدار هر ششم!!"

    ودراون لحظه بود كه تصمیم گرفتم دیگه ههیچوقت باحافظ شوخي نكنم.!
    بی جنبه :|! شانس آوردم فوش ناموسی نداد!!!
    من >:)
    دوستام o_O
    حضرت حافظ;-)))
     
    آخرین ویرایش:

    Elka Shine

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    4,853
    امتیاز واکنش
    14,480
    امتیاز
    791
    حاج آقا(قاضی): خودتونو کامل معرفی کنید…
    - شوهر: کاظم! برو بچ بهم میگن کاظم لب شتری! دیلپم ردی! ۲۳ ساله!
    - زن : نازیلا! لیسانس هنرهای تجسمی از دانشکده سیکتیروارد فرانسه! ۲۰ ساله!
    – حاج آقا : چه جوری با هم آشنا شدید؟
    - شوهر : عرضم به حضور اَ نورت حاجی! ایشون مارو پسند کردن! مام دیدیم دختر خوبیه گرفتیمش!!!
    - زن: حاج آقا می بینین چه بی چشمو روئه! حاج آقا تازه سابقه دارم هست!
    - شوهر: حاجی چرت میگه! من فقط دو سال اوفتادم زندان اونم با بی گناهیه کامل!
    – حاج آقا : جرمت چی بود؟
    – شوهر : حاجی جرم که نمی شه بهش گفت! داش کوچیکم حرف گوش نمیکرد … مختوع النسلش کردم !
    - زن : حاج آقا می بینین چقد بی احساسه !
    - حاج آقا : خواهر من شما به چه دلیلی تقاضایه طلاق کردین ؟
    - زن : حاج آقا ما الان درست ۳ ساله که ازدواج کردیم ولی این آقا اصلا عوض نشده!
    - شوهر : دهه ! بابا بکش بیرون ! حاجی بده اصالتمو از دست ندادم ؟
    - حاج آقا : خواهر من شما فقط به خاطر اینکه ایشون عوض نشده میخواین طلاق بگــــــــیرین؟
    - زن : حاج آقا اولش فکر میکردم درست میشه ! گفتم آدمش میکنم ! مدرنش میکنم ! حـاج آقا این شوهر من نمیفهمه تمدن چیه ! نمیدونه مدرنیسم چیه!
    - شوهر : بابا! را به را گیر میده ! این کارو بکن ! این کارو نکن ! این لباسو بپـــوش !! اونو نپوش ! حاجی طاقت مام حدی داره !
    - زن : حاج آقا به خدا منم تو فامیل آبرو دارم ! دوست دارم شوهرم شیک ترین لباسارو بپـوشه!
    - شوهر : حاجی میخوایم بریم خونه اون بابای قالپاقش !!! گیر میده میگه باید کروات بزنی ! به مولا آدم با کروات یبوست میگره ! نفسمون میات بالا ولی پایین رفتنش با شابدوالعظیـــمه ! حاجی ما از بچگی عادت داشتیم دو سه تا تکمه مون وا باشه !!
    - حاج آقا : خواهر من حق با ایشونه !
    - زن: حاج آقا بهش میگم تو خونه زیرشلواری نپوش ! یکی میاد زشته ! حد اقل شلوارک بپوش!
    - شوهر : حاجی من اصن بدون زیرشلواری خوابم نمی بره ! بابا چاردیواری اختیاری ! راستش اینجا جاش نیست ولی بابای خدا بیامرزم میگفت :
    - حاج آقا : خدا بیامرزتش !
    - شوهر : خدا رفتگان شمارم بیامرزه ! میگفت : سعی کن تو زندگیت دو تا چیز و ترک نکــنی !! یکی سیغار ! یکی زیرشلواری ! حاجی جونم برات بگه که گیر داده خفن که سیغار نکش ! رفته برام پیپ خریته ! آخه خداییـــش این سوسول بازیا به ما میات؟!!
    - زن : حاج آقا شما نمیدونین من چقدر سعی کردم حرف زدن اینو درست کنم ! نشد که نشد !
    - شوهر : حاجی رفته واسه من معلم خصوصی گرفته ! فارسی را درست صوبت کنیم ! دیــــگه روم نمیشه جولو بچه محلا سرمو بلند کنم ! حاجی خسته مونده از سر کار میام خونه به جای چایی واسه من کافی شاپ میاره ! درســته آخه ؟! حاجی از وقتی گرفتمش ۳۰ کیلو کم کردم ! از بس که از این غذا تیتــیشـیا داده به خورده ما!!! لازانتـیا و بیف استراگانورف و اسپاقرتی و از این آت آشغالا. حاجی هرکی یه سلیقه ای داره ! خب منم عاشق آب سیرابی با کیک تیتاپم !!!
    - زن : حاج آقا یه روز نمی شه دعوا راه نندازه ! چند بار گرفتنش با وثیقه آزادش کردیم …
    - شوهر : آره ! رو زنم تعصب دارم ! کسی نیگا چپ بهش بکنه ! خشتکشو پاپیون میکنـــــم !!!
    – حاج آقا:خب شما که اینهمه با هم اختلاف فرهنگی و اقتصادی داشتین چرا با هــــــــم ازدواج کردین ؟
    – زن : عاشقش بودم ! دیوونش بودم ! هنوزم هستم... !!!
     

    Elka Shine

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    4,853
    امتیاز واکنش
    14,480
    امتیاز
    791
    ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﮐﺎﻣﻼ ﻭﺍﻗﻌﯽ ...
    ﺑﯿﻤﺎﺭﺍﻥ ﻗﻠﺒﯽ
    ﻧﺨﻮﻧﻦ ﺧﻮﺍﻫﺸﺎ ...
    ﺧﻮﺍﻫﺶ ﮐﺮﺩﻡ ...
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    ﻋﺎﻗﺎ ﻣﺎ ﯾﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺍﺳﻤﺶ ﻣﺶ ﻏﻼﻣﻌﻠﯽ ﺑﻮﺩ،
    ﺧﻌﻠﯽ ﺯﻧﺸﻮ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺷﺖ .
    ﺍﯾﻦ ﻣﺶ ﻏﻼﻣﻌﻠﯽ ﺗﻮﻭ ﺳﻦ 70 ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻣﯿﻤﯿﺮﻩ .
    ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﻫﺮ ﺷﺐ ﻣﯿﺎﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺯﻧﺶ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ ﺗﻮﻭ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﺎﮎ ﮐﻨﯿﻦ .
    ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ،قاضی ﺍﯾﻦ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺭﻭ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﻩ ﻭ ﻣﯿﺎﺭﻧﺶ ﺗﻮﻭ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﺎﮐﺶ ﻣﯿﮑﻨﻦ، ﺍﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﮐﺴﯽ ﺟﺮﺋﺖ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﻫﺎﺷﻮﻧﻮ ﻭﻝ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﻭ ﻣﯿﺮﻥ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻣﺤﻞ !
    ﺧﻼﺻﻪ ﻓﻘﻂ ﺍﯾﻦ ﺯﻧﻪ ﻣﯽ ﻣﻮﻧﻪ ﻭ ﻣﺤﻠﻪ ﺍﺭﻭﺍﺡ .
    ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻫﺮ ﺷﺐ ﯾﻪ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﺍﺯ ﺗﻮﻭ ﺣﯿﺎﻁ ﻣﯿﺸﻨﻮﻩ، ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺎ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﻣﯿﺮﻩ ﺗﻮﯼ ﺣﯿﺎﻁ، ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﻭﺭﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﺳﺨﺖ ﺑﻮﺩ ...
    .
    .
    .
    .
    ﺑﻌﻠﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﻣﺶ ﻏﻼﻣﻌﻠﯽ ﺗﻮﻭ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﺳﺒﺰ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ !
    ﺩﺭﺧﺘﯽ ﻗﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﯿﻮﻩ ﻣﺶ ﻏﻼﻣﻌﻠﯽ ﺍﺯﺵ ﺁﻭﯾﺰﻭﻥ ﺑﻮﺩ !
    ﺑﺎﻭﺭﺗﻮﻥ ﻣﯿﺸﻪ؟
    ﯾﻪ ﻋﺎﻟﻤﻪ ﻣﺶ ﻏﻼﻣﻌﻠﯽ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ ......
    دیوونه هم ﺧﻮﺩﺗﯽ !!! :|
     

    Elka Shine

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    4,853
    امتیاز واکنش
    14,480
    امتیاز
    791
    از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمی رسید.

    از همون اول کم نیاوردم، با ضربه دکتر چنان گریه‌ای کردم که فهمید جواب «های»، «هوی» است.

    هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد، پی‌درپی شیر میخوردم و به درد دلم توجه نمی کردم! …

    این شد که وقتی رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهای خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب می‌بردند.

    هیچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد که برم پای تخته زنگ می‌خورد. هر صفحه‌ای از کتاب را که باز می کردم، جواب سوالی بود که معلمم از من می‌پرسید.

    این بود که سال سوم، چهارم دبیرستان که بودم، معلمم که من را نابغه می‌دانست منو فرستاد المپیاد ریاضی!

    تو المپیاد مدال طلا بردم! آخه ورق من گم شده بود و یکی از ورقه‌ها بی اسم بود، منم گفتم اسممو یادم رفته بنویسم!

    بدون کنکور وارد دانشگاه شدم هنوز یک ترم نگذشته بود که توی راهروی دانشگاه یه دسته عینک پیدا کردم، اومدم بشکنمش که خانمی سراسیمه خودش را به من رسوند و از این که دسته عینکش رو پیدا کرده بودم حسابی تشکر کرد و گفت: نیازی به صاف کردنش نیست زحمت نکشید

    این شد که هر وقت چیزی از زمین برمی‌داشتم، یهو جلوم سبز می شد و از این که گمشده‌اش را پیدا کرده بودم حسابی تشکر می کرد.

    بعدا توی دانشگاه پیچید: دختر رئیس دانشگاه، عاشق ناجی‌اش شده، تازه فهمیدم که اون دختر کیه و اون ناجی کیه!

    یک روز که برای روز معلم برای یکی از استادام گل بـرده بودم یکی از بچه‌ها دسته گلم رو از پنجره شوت کرد بیرون، منم سرک کشیدم ببینم کجاست که دیدم افتاده تو بغـ*ـل اون دختره!

    خلاصه این شد ماجری خواستگاری ما و الان هم استاد شمام!
    کسی سوالی نداره!؟خخخخ
    موذی هم خودتونید:aiwan_ligsdht_blum:
     

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    یه راننده لبنانی تعریف میکرد:
    ایام شهادت امیرالمومنین تو تاکسی مداحی گذاشته بودم و مسافری وهابی سوار کردم.
    به مقصد که رسیدم از ناراحتی اش گفت:
    کرایه رو امام علی(ع) حساب بکنه...
    و زد به فرار...
    منم به خاطر کهولت سن نتونستم برم دنبالش...
    چند لحظه بعد دیدم صدای زنگ موبایلی به گوشم خورد.
    دیدم طرف گوشی آیفونش رو جا گذاشته...
    جواب دادم دیدم داره التماس میکنه بیا کرایه ات رو بدم...
    منم گفتم کرایه رو امام علی (ع) داد تو برو گوشیتو از معاویه بگیر...
    25r30wi25r30wi25r30wi
     

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    زن و شوهره با هم میرن طلا فروشی....
    شوهره به زنه میگه:
    عزیزم انتخاب کن...
    زنه هم دست پاچه میشه میگه:
    واقعا؟ راست میگی؟
    شوهرش هم میگه:
    آره عزیزم تو انتخاب کن....
    زنه با غرور میگه:
    آقا اون گردنبند رو بیار....
    خلاصه....سرتون رو در نیارم شوهر گردنبند رو خرید...
    خانمه هم هی به شوهرش میگفت:
    عسلم تو بهترین شوهر دنیایی....
    شوهرش هم میگفت:
    من که برات کاری نکردم....
    تا اینکه رسیدن خونه ی....کی؟
    اگه گفتید؟


















    خونه مادر شوهره....



    پسره مامانشو تو بغـ*ـل گرفت و گفت:
    مامان تولدت مبارک....
    بعد هم به زنش گفت:
    عسلم کادوی مامانو بده...


    رحم الله من یقرالفاتحه مع صلوات
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    9
    بازدیدها
    254
    پاسخ ها
    15
    بازدیدها
    337
    • نظرسنجی
    تاپیک‌های دنباله‌دار داستان زندگی
    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    182
    پاسخ ها
    15
    بازدیدها
    513
    • نظرسنجی
    تاپیک‌های دنباله‌دار پایان داستان
    پاسخ ها
    5
    بازدیدها
    157
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    147
    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    309
    پاسخ ها
    198
    بازدیدها
    5,307
    پاسخ ها
    40
    بازدیدها
    1,384
    پاسخ ها
    5
    بازدیدها
    136
    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    160
    پاسخ ها
    261
    بازدیدها
    4,986
    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    201
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    199
    پاسخ ها
    8
    بازدیدها
    258
    پاسخ ها
    33
    بازدیدها
    832
    پاسخ ها
    6
    بازدیدها
    201
    پاسخ ها
    13
    بازدیدها
    420
    Z
    پاسخ ها
    21
    بازدیدها
    2,104
    پاسخ ها
    14
    بازدیدها
    692
    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    627
    بالا