به نام او...
جان دلم سلام!
این روزها حالم بهتر است.سال نو شده دلخوشکنکی برایمان.بیشتر از یک سال است که با این ویروس عجیب و غریب سروکله میزنیم.سالی که گذشت سال سختی بود.اگر بپرسی احساسم به سالی که از سر گذارانده ایم چیست؟ پاسخ قاطعی دارم.احساس کودکی را داشتم که دست و پاهایش را قفل کرده اند و وقتی او ناله ای از اعماق جانش سر میدهد،داروی تلخ بدمزه را به خوردش میدهند؛همانقدر تنها،همانقدر سرکوب شده.میدانی جان دلم..در سالی که گذشت همه ما گوشه ای کز کردیم و با غم شاهد بودیم که عزیزانمان چه غریبانه تنهایمان میگذارند.
مهمترین کار این ویروس،شکستن غرور و تکبر بشر بود.فکرش را بکن؛بشری که در پی کشف کهکشان های دوردست بود و سفر به مریخ را طراحی میکرد،میفهمد که جانش توسط یک ذرّۀ ناچیز تهدید میشود.بگذار ساده تر بگویم؛انگار که عجز و ضعفت رابه صورتت بکوبند.نه آنکه قبل از آن خودت را بدون عیب و نقص بدانی،نه! فقط اینکه کسی نقطۀ ضعفت را به رویت بیاورد،به مراتب دردناک تر از تحمل آن است.
در سال گذشته دلتنگی را فهمیدیم،عمیق آنقدر عمیق و دردناک که بعید میدانم بتوانیم فراموشش کنیم.دلتنگ چیز هایی شدیم که روزی در نظرمان ساده و پیش پا افتاده مینمودند.دلتنگ آغـ*ـوش ها شدیم،دلتنگ کنار هم بودن ها،دلتنگ دیدن عروسک های چینیِ صورتی پوش که با چشمانی مـسـ*ـت خواب در خیابان جولان میدادند و دل میبردند.
بگذار اعتراف کنم.پیش از اینها فکر میکردم نسل انسان های ایثارگر و فداکار منقرض شده است.ولی «من به چشم خویشتن دیدم»فرشته های انسان نمایی را که جان بر کف دستانشان نهادند و جنگیدند با جان و دل جنگیدیند.
آری جان دلم،آموزگارِ روزگار خوب درسمان داد ،هرچند؛ به قیمتی گزاف.
دوست دارت؛دومان
پ.ن.:من هنوز هم ایمان دارم که روزی از راه خواهی رسید و من هم حلاوت«دیدار یار غایب» را خواهم چشید و مـسـ*ـت نگاهت خوام شد.
به نام دوستم ،خدا
مهربانم،سلام!
مستقیم میروم سر اصل مطلب.
به این آمار توجه کن:
گزارش روزنامه اعتماد، به نقل از منبع آگاه در پزشکی قانونی نشان میدهد: طی ۸ ماه اول سال (۱۳۹۹)، در مجموع ۳ هزار و ۵۸۹ نفر، از مجموع زنان و مردان، بر اثر اقدام به خودکشی جان باختند.
بگذار برایت معنی کنم:از فروردین سال 1399 تا آبان ماه سال1399،روزانه حدود 15 نفر به زندگی خود پایان داده اند.دقت کن،این فقط تعداد کسانی ست که موفق به خودکشی شده اند،نه کسانی که اقدام به خودکشی کردند.
وحشتناک نیست؟اینکه بدانی در میان هیاهوی جانفرسای روزمرگی هایت،همنوعی،هم وطنی و شاید همشهری ای به زندگی خود خاتمه میدهد،وحشتناکتر از چیزیست که بتوان تصور کرد.
این را در گوشه ای از ذهنت نگه دار.
حالا این روایت را دریاب:
گویند روزی،مردی دست شسته از زندگی،به سمت رودخانۀشهر حرکت کرد.و خود را در آن غرق کرد.دوستان و آشنایانی که آن روز او را در مسیر دیده بودند ازشنیدن خبر بسیار متاثر شده و گفتند آن روز مدام به چهره شان زل میزده.بعد ها یادداشتی با تاریخ همان روز در میان وسیله های شخصی اش یافتند.محتوای یاد داشت تکاندهنده بود:امروز میخواهم به زندگی خود در رودخانۀ شهر پایان دهم.ولی اگر در طول مسیر یک نفر به من لبخند بزند بازخواهم گشت.
داشتم فکر میکردم من و تو تا چه حد میتوانستیم در کاهش این آمار نقش داشته باشیم؟شاید میتوانستیم با یک لبخند،با تعارف یک شکلات،با یک کامنت محبت آمیز،با کمی مهربانی و امیدواری و شاید کمی سکوت به جا، به انسان ها زندگی ببخشیم.و با دریغ کردن هرکدام از این اعمالی که در نظر پیش پا افتاده مینمایند،پایان بخش یک زندگی باشیم.
آری عزیز جانم،ما انسان ها عجیبیم،خیلی خیلی عجیب.
به نام خدای مهربانم
عزیزکم سلام!
اگر روزی دختر داشتم..
اگر روزی دختر داشتم،در عشق و ناز و نوازش غرقش میکردم.
به او یاد میدادم چگونه درب شیشۀ خیارشور را باز کند.یاد میدادم چگونه پنچری ماشین را بگیرد.
از او میخواستم خلق کردن بیاموزد،خواه خلق کردن یک داستان،یک تابلو یا یک موسیقی دلنشین،برای وقت هایی که آغوشی نیاز دارد و من نیستم.
به او یاد میدادم آدم ها پیش از مرد یا زن بود،"انسان" اند.
به او یاد میدادم شاید روزی همۀ آدم های دنیا تنهایش بگذارند،ولی او همواره کسی را دارد که حاضر است برایش بجنگد و خدایی دارد که او را در هر حالت و با هر اشتباهی میپذیرد.
به او میگفتم از نظر همۀ مادران فرزندانشان زیباترین اند و تناقض زیبا آنجاست که همه،راست میگویند.
به او میگفتم مهم نیست انسانها راجع به او چه میگویند،مهم خدایی ست که از نفس اعمال و افکار او آگاه است.
به او میگفتم از زمین خوردن نترسد.به او میگفتم اگر کسی به تو خندید تو هم همراهیاش کن و به شعور او بخند.
به او میگفتم بپذیرد که در این دنیای بزرگ هیچ کس بی عیب نیست و او هم از این قضیه مستثنا نیست.
به او میگفتم که بپذیرد شکننده است،بپذیرد گاهی نیاز به یک آغـ*ـوش دارد برای های های گریه سر دادن و بهترین آغـ*ـوش و بهترین گوش برای شنیدن از آن خداست.
به او میگفتم او استعداد ها و توانایی هایی در وجود ناب و بی نظیرش دارد که در قبال آنها مسئول است.او مامور است تا دنیا را با کمک این سرمایه های فوق العاده اش به جایی بهتر تبدیل کند.و اولین قدم کشف و به کارگیری آنهاست.
به او یاد میدادم از خودش دفاع کند.نه فقط در برابر حمله های خارجی که در برابر تهاجم های متجاوزانه به افکار احساساتش.
آه...دختر داشتن خیلی سخت است...به گمانم آن روز بیشتر از هروقت دیگری محتاج حضورت باشم.
به نام مهربان تر از مادر
دلربایم،سلام!
ساده بگویم از وقتی نقطۀ پایانیِ نامۀ قبلی را گذاشتم؛یک پسر کوچولو که چندان بیشباهت به تو نیست جلوی چشمانم ظاهر میشود بااخم و قهر نگاهم میکند.تا میآیم لحظهای چشم ببندم،صدایش هم در سرم میپیچد که میگوید:چه شد؟تو که میگفتی مامان بابا ها همۀ بچه هاشان را به یک اندازه دوست دارند؟
این شد که تصمیم گرفتم برایت از روزی بنویسم که پسر داشته باشم.
میدانی عطر یاسم..اگر روزی پسری داشته باشم...
اگر روزی پسری داشته باشم،به او خواهم گفت شعر بخواند،زیاد؛آخر میدانی..شعرها عجیب اند،احساسی در وجودت میریزند که ناب است، جدید است..حسی مثل اینکه یک رنگ جدید ببینی..همانقدر مسحور کننده.
اگر روزی پسر داشته باشم به او یاد خواهم داد چگونه مو ببافد،چگونه موهارا شانه کند که کمترین درد را داشته باشد.
به او یاد خواهم داد،غیرت داشته باشد.
به او خواهم گفت غیرت یعنی اعتماد،یعنی حمایت،یعنی القای حس امنیت.
به او خواهم گفت گاهی نباید حرف زد،باید در آغـ*ـوش کشید.
به او یاد خواهم داد گریه کردن زن و مرد ندارد،همانگونه که احساسات مال انسان است فارغ از جنسیت.
به او از دوران قاعدگی زنان خواهم گفت،از درد طاقت فرسایی که تحمل میکنند و کار هایی که باید انجام دهد.
به اوخواهم گفت مردانگی یعنی مبارزه با هرنوع تفکیک جنسیتی غلط.
به او خواهم گفت کارِ خانه،مال زنان نیست؛بلکه برای ساکنان خانه است.
به او یاد خواهم داد،زنان جنس لطیفی هستن،از او خواهش خواهم کرد کاری نکند که بیهوده دلبستهاش شوند.
برایش چند عروسک به سلیقۀ خودش میخرم و از او میخواهم هر روز نوازششان کند و با آنها حرف بزند.
به او خواهم گفت تا ابد باورش دارم.به او خواهم گفت خدا هدف ویژهای از خلق کردن او داشته است.
به او خواهم گفت همواره در جبهۀ خدا باشد تا همیشه پیروز شود.
به او خواهم گفت به جای شاخۀ گلی که زود خشک میشود،یک گلدان پر از گل هدیه کند.
به او خواهم گفت،عشق را با هـ*ـوس و نیاز به دوست داشته شدن اشتباه نگیرد.
به او خواهم گفت عاشق باید شجاع باشد،جنگجو باشد.
تعلل و خجالت در ابراز علاقه معنی ندارد.
آه..بچه دار شدن خیلی سخت است...تو که خیلی بچه ها را دوست نداری؟داری؟
با انبوهی از عطر یاس؛دومان
پ.ن.:سعی کن بچه دارشدن را دوست داشته باشی،چون من عاشقش هستم .
بسم رب النور
دلربایم سلام!
گاهی اوقات دلتنگی میزند به سرم.میدانی پیش از اینها فکر میکردم دلتنگی یک حس خاص است،یک حس ویژه.حس میکردم آدم ها فقط دلتگ چیز ها یا کسانی میشوند که روزی برای آنها بودند ولی حالا ندارندشان،شاید...مثل تو،برای من.
آهه...که در چه اشتباهی غرق بودم.
میدانی مهربانم،گاهی اوقات به خودم میآیم و میبینم حس عجیبی دارم.حسی آمیخته از حسرت و عطشِ خواستن،فهمیدم اسمش دلتنگی ست.دلتنگ چیزهای عجیبی میشوم.مثلا صدای معاونی که در حیاط مدرسه میپیچید و میگفت:(دانش آموزان گرامی..زنگ تفریح تموم شده بیا برو سر کلاست ببینم.) یا مثلا زل زدن به عکس های کتاب های داستان.گاهی اوقات دلتنگ وقتی میشوم که برای چند دقیقه بازیِ بیشتر ،ساعتها با مادرم چانه میزدم.یا مثلا دلتگ داستان هایی که برای ابرها میساختم آخر میدانی که قد کوچکم باعث میشد از پنجرۀ ماشین فقط آسمان را ببینم.میدانی کجایش عجیب است؟این که من هیچوقت دلتنگ لحظۀخاصی نمیشوم..مثلا هیچ وقت دلتنگ لحظهای که به خاطر معدلم جایزه گرفتم نمیشوم.
این طور وقت ها از «او» میپرسم:دلتنگی؟ او هم چند لحظه ای مکث میکن و بعد میگوید:نه.. بعد من میپرسم:یعنی دلت برای روز هایی که باهم میرفتیم خرید فرم مدرسۀ من تنگ نشده؟ بعد او میگوید:چرا؟دلم تنگ شده... بعد تا من میآیم بپرسم چرا؟ او ادامه میدهد:میدانی..انگار این دلتنگی ها جزئی از وجودم شده اند...مثل همان اخلاق های بدی که هستند...ما هم میدانیم هستند ولی ترجیح میدهیم نبینیمشان...بعد زل میزند به چشم هایم و میگوید:آخرش من را هم مثل خودت دیوانه کردی...
امروز رفتم سراغ دوست پر از معلومات،گوگول،معنای دلتنگی را جویا شدم.نتیجه بدین شرح بود:
ملالت . پریشانی . اضطراب .
بعد دوستِ دوستم،ویکی پریا،گفت:نوستالوژی (به فرانسوی: Nostalgie)، خاطرهانگیز، یادمانه یا دریغ پنداشت، یک احساس غمانگیز همراه با شادی به اشیا، اشخاص و موقعیتهای گذشته است.[۱] آرزومندی عاطفی و احساس گرمی نسبت به موقعیتی در گذشته[۲] که از جنبههای اصلی آن دلتنگی شدید برای زادگاه است. (نُ لُ) (اِمص) دلتنگی به سبب دوری از وطن یا دلتنگی حاصل از یادآوری گذشتههای درخشان یا تلخ و شیرین.
تازه ادامه داد:برخلاف قدیم که دریغ خوردن برای گذشته نوعی بیماری تلقی میشد، ظاهراً امروز اغلب معتقدند این احساس نتایج بسیار مثبتی برای فرد به همراه دارد، هیجان و همزمان وقار را افزایش میدهد، عزت نفس و ارتباطات اجتماعی را رشد میدهد، با ایجاد ارتباط بین گذشته و حال به زندگی معنی میبخشد و با احساس مرگ مقابله میکند.
بگذریم مهربانم
تو چی نور دوچشمم؟تو هم دلتنگ میشوی؟
به نام امید گناهکاران
عزیزکم سلام!
مرگ چه واژۀ دلهره آوری ست!میدانی یک تاریکی و سرما همراه خودش دارد.پر از درد است.دوستش ندارم.
میدانی کجایش حالم را بهم میزند؟آنجا که وقتی عزیزی را از دست داده بودم،کسی بر سر مزار گفت:«طفلک راحت شد..بس بود انقدر سروکله زدن بابیماری.»آن لحظه دلم میخواست فریاد بکشم:تو تا حالا مرگ را در چند قدمی خودت دیدهای؟تو تا حالا برای زندگی جنگیده ای؟ او برای زندگی با مرگ سروکله میزد.او با اشتیاق با بیماری و انرژی های منفی میجنگید.
میدانی یک بار ابتدایی بودم و نمرۀ امتحانم فاجعه بار شده بود.آنقدر گریه کرده بودم که چشمانم میسوختند،دعا میکردم ،فقط دعا میکردم بمیرم.در راه بازگشت از مدرسه به خانه بودم که یک پیکان سفید با فاصلۀ چند سانتیمتری از کنارم عبور کرد.آن روز بود که طعم تلخ مرگ را بهتر از هر زمانی درک کردم. در دورانی از زندگیم تقریبا تمام علائم یک بیماری را داشتم؛از همان بیماری های صعبالعلاج.از همان ها که جز تنفر و انزجار هیچ حسی نسبت به آنها ندارم.
باورت نمیشود جانم...باورت نمیشود اگر بگویم تبدیل به یک آدم دیگر شدم،جسور تر،خودمختار تر و البته جنگجو تر.آن روزها دورانی بود که دغدغه کنکور داشتم. وقتی به کتاب های حال بهمزن خیره میشدم،،اشک در چشمانم حلقه میزد و از خودم میپرسیدم من در این همه سال از تحصیلم،حتی از خواندن یک خط از این کتاب ها لـ*ـذت نبردم و این در حالی بود که مرگ را در چند قدمی خودم احساس میکردم.
آن روزها مدام به خودم قول میدادم در روز های باقی مانده فقط بخندم و بخندانم.ولی...آه...فقط خدا میداند که چه کار سختی بود...
میدانی هرچه بیشتر زیست میخواندم بیشتر به عجز بشر پی میبردم...
خلاصه بگویم،یک روز زل زدم به فردی که از آینه نگاهم میکرد،و گفتم،به او گفتم که چه؟برای مردن قرار نیست حتما طعم بیماری را بچشی،شاید تا چند دقیقۀ دیگر نباشی.میخواهی روز های باقی مانده از عمرت را هم با ترس از مرگ تلف کنی؟
شاید باورت نشود ولی انگار همان چند جمله حالش را عوض کرد.
آه مهربانم..آه
کاش آن روزها تو را داشتم.
تو که چنین تجربه هایی نداشتی؟داشتی؟
با آرزوی دنیا دنیا سلامتی؛دومان
پ.ن.:میدانی که همیشه کسی هست برای شنیدن و خواندنت.
به نام خدای خوبم
حلاوت زندگیم سلام!
داشتم شعر میخواندم که طبق معمول افسار ذهن بازیگوشم از دستم در رفت.به عشق فکر کردم.میدانی من همیشه معتقد بودم که عشق یک توهم بزرگ است که سالیان سال است در فرهنگ های مختلف،از جمله فرهنگ ما منتقل میشود؛ تا آنکه مولانا خواندم.میدانی نگاه مولانا به عالم هستی همان نگاهی بود که من با فکر کردن و استدلال های شخصیم به آن دست پیدا کردم.از همان روز بود که هر چه مولانا میگفت را میپذیرفتم.تا آنکه دیدم از عشق گفته.اول جبهه گرفتم و گفتم:ای بابا !جلال الدین جان تو را هم که از راه به در کردهاند. تا آنکه به این بیت رسیدم:
آتش عشقست کاندر نی فتاد
جوشش عشقست کاندر می فتاد
مولانا میگوید(حداقل در اندازۀ فهم و درک من)عشق در تمام اجزای جهان هستی جاری و ساری ست.
میدانی انگار دیواری برایم پنجره شد.میدانی مهربانم،عشق همان چیزی ست که مارا انسان میکند.همان چیزی که بشر را از سایر جانوران متمایز میکند.ببین من و تو میدانیم که بشر،ممکن است روزی آنقدر پیشرفت کند که رباتی بسازد که از تمام جهات از ما برتر باشد. ولی آن ربات هیچ گاه نمیتواند عشق را درک کند.میدانی چرا؟چون روح ندارد.آیه هایی از قرآن وجود دارند که خداوند در آن ها میفرماید:از روح خود در انسان دمیده.وبه نظرم این همان زمینه ساز عشق است.
میدانی نکتۀ اصلی آنجاست که عشق را نباید با شیدایی،علاقۀ شدید،هـ*ـوس و نیاز به دوست داشته شدن اشتباه گرفت.
بعد میدانی چه فهمیدم؟فهمیدم عشق درد دارد.روح ما انسان ها از سرچشمۀ اصلی خود جدا افتاده ..و این فراق درد دارد.ما در تلاش برای رسیدن به آن چشمه هستیم و عطشی داریم برای وصال،و من این عطش را، این کشش بین معبود و عابد را عشق میخوانم.
این نگرش کمکم کرد..بسیار زیاد...میدانی وقتی تو آگاهی که برای رسیدن به سعادت و سرچشمۀ اصلیات،باید روحت را پرورش دهی؛نگاهت عوض خواهد شد.میفهمی عدلی که خدا از آن حرف زده چیست.وابستگی ات به مادیات و فیزیک کمتر خواهد شد.
میدانم کمی گیج کننده است؛خودم هنوز کامل درکش نکرده ام.
امیدم به آن است که روزی روح تشنهام به سرچشمهاش خواهد رسید.
با نام کمال مطلق
امید زندگیم سلام!
امروز هم مثل هر روز دیگر ذهنم درگیر بود.امروز داشتم به ریشه یابی مشکلات جهانمان فکر میکردم،اتفاقا به نتایج خوبی هم رسیدم که بعدا برایت در یک نامۀ مفصل شرحشان میدهم.
میدانی دقیقا در همان لحظهای که به نتایج دلخواهم دست یافته بودم و داشتم به خودم،آفرین و مرحبا میگفتم؛دخترک تخس درونم،ابراز وجود کرد و گفت:حالا گیریم که ریشه ها را پیدا کردی..که چه؟خیلی دلت میسوزد،یک قدم در رفع مشکلات بردار جناب ریشه یاب.
میدانم کمی رک و شاید اندکی بیادب است.ولی خب،راست میگفت دیگر..
مثلا منی که میدانم مصرف بیش از حد انرژی،گرمایش جهانی را تسریع میکند،روزانه چند لامپ اضافی را خاموش میکنم؟یا مثلا منی که میدانم آب کم است،چند بار تا حالا به جای دوش سرپایی از تشت آب برای استحمام استفاده کردهام؟یا مثلا منی که خیر سرم یک نیمچه سوادی دارم و میدانم که پلاستیک ها چه بر سر محیط زیست میآورند،چند بار تا حالا به جای کیسۀ پلاستیکی ،با خودم کیسۀ پارچهای به خرید بـردهام؟یا مثلا منی که هر چندوقت یک بار صورت تکیدۀ کودکان کار را میبینم،چند بار تا حالا به جای آنکه در خانه علاف بنشینم برایشان کمی وقت گذاشتهام و چیزی از همان نیمچه سوادم یادشان دادهام؟چند بار تا حالا کمی خوراکی در جیبم یا در کوله پشتیام ریخته ام تا به کودکان ارزانیشان دارم؟من که میدانم چه خاطرۀ زیبایی در ذهن آن کودک ساخته میشود؛نمیدانم؟
مثلا چند بار تا حالا به جای آنکه بنشینم و به ریشۀ یابی مشکلات جهانی بپردازم،تعدادی از زباله های رها شده در طبیعت را جمع کردهام؟من که میدانم حال انتشاراتی های اصیل کشورم خوب نیست برای کمک به آنها چه کردهام؟یا مثلا من که میدانم بازیافت چه فرایند ارزشمندیست چند بار تا حالا زباله هایم را تفکیک کرده ام؟
میدانی عزیزکم...عادت کردهایم که همه چیز را گردن شرایط و محیط بیاندازیم.
بسم رب النور
عزیزم سلام!
این بار چیز زیادی ندارم برایت بگوم.جز آنکه دلتنگم،مضطربم و پریشانم.میدانی کمی بهم ریختهام.عجیب محتاج یک آغوشگرم و نرمم.تو که مرا میشناسی؛آدم تنبلی هستم.این روز ها عجیب میل به خوابیدن پیدا کردهام.خوابیدن خوب است،دیگر مسئولیتی نداری،دیگر فکر نمیکنی.همین حالا که دارم دانه های حروف را کنار هم میچینم ذهنم درگیر است.از مجموعه های تلوزیونی بگیر تا درس و مشقم و خانواده و زولبیا و بامیه و واکسیناسیون و انتخابات و آینده و سلامتی.سخت است..نمیدانم چه باید بکنم
چقدر جای خالیت این روز ها بیشتر به چشمم میآید.به هر کجای دنیا که نگاه میکنم یک آشفتگی،یک بیسروسامانی میبینم و این مرا میترساند.میترسم چون احساس میکنم وقت آن رسیده تا بشر تاوان تمام جنایات خود را علیه جهان هستی،پس بدهد
تو مرا میشناسی میدانی چقدر از همراه بودن لـ*ـذت میبرم ولی گاهی ترس همچون پیچک به دور روحم میپیچد و تمام وجودم را فرا میگیرد که واقعا میتوانم تا آخرش دوام بیاورم؟
قطعا میدانی که بهم خوردن ریتم خواب و بیداری ام در این موضوع بیتاثیر نیست.گاهی اوقات فکر میکنم من و هم نسل هایم،جوانی نکرده پیر شدیم،آخر میدانی
ما شجاعت،ریسک کردن و بیپروا بودن را نیاموختیم و باگ ماجرا آنجاست که«زندگی زمانی آغاز میشود که ریسک کنی»و به گمانم ما هنوز زندگیمان را آغاز نکردهایم
خلاصه بگویم محتاج حضورت هستم؛زمان انگار وزنه دارد،نمیگذرد،از گذشتنش هم وحشت دارم