دلنوشته کاربران نامه هایی به هیچ کس"

دومان

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/03/26
ارسالی ها
149
امتیاز واکنش
273
امتیاز
226
به نام نور مطلق
جان دلم سلام!
امروز با یک روانشناس آشنا شدم.آبراهام مازلو،یک روانشناس انسان گرای (من هم نمی‌دانم روانشناس غیر انسان گرا هم داریم یا نه؟) آمریکایی است.
آقا آبراهام یک نظریۀ جالب دارد،نیاز های انسان.
آقای مازلو می‌گوید نیاز های انسان مانند یک هرم طبقه‌بندی میشوند و ما باید از قاعده به سمت راس پیش برویم.
قاعدۀ هرم شامل نیاز های فیزیولوژیکی می‌شود مثل:تنفس،غذا،آب،رابطۀ جنـ*ـسی،خواب و ....
یک مرحله بالاتر،امنیت:جسم(بدن)،خانواده،متعلقات،شغل،منابع،اخلاق و سلامت
یک مرحله بالاتر:عشق و وابستگی:دوستی،خانواده،فعل و انفعالات اجتماعی،عشق و صمیمیت
یک مرحله بالاتر:عزت نفس:عزت نفس،اعتماد بنفس،احترام به دیگران،احترام از دیگران
و مرحلۀ آخر:شکوفایی فردی:علایق،اخلاق،خلاقیت و حل مشکل
میدانی ماجرا چیست؟
آقا آبراهام می‌گوید انسان به صورت غریزی یا شاید هم طبیعی،این چنین نیاز هایش را اولویت بندی میکند.یعنی انسانی که از امنیت جان و مالش اطمینان نداشته باشد،نمی‌تواند به عشق،اخلاق،دوستی و... فکر کند.
می‌دانم که خیلی ها مخالفش هستند و شاید حتی مثال نقضش را هم دیده باشند. ولی نظریۀ جالبی‌ست.ببین سسیتم یک کشور باید مبتنی بر آموزش باشد،میدانی هیچ انسانی به صورت غریزی نمی‌داند که نباید به اموال عمومی آسیب برساند،باید اخلاق مدار باشد،باید عاشق باشد و هزاران باید دیگر.حالا این نمودار میگوید اگر میخواهی به مردم یک جامعه عشق،اخلاق،دوستی و خلاقیت بیاموزی باید مطمئن شوی که آنها نیاز های پیش زمینه‌ای را برآورده کرده‌اند.
داشتم فکر می‌کردم ما امروز دقیقا کجای این هرم ایستاده‌ایم؟سوال ترسناکی ست..نه؟
منتظر پاسخت هستم؛مثل هر روز.
دوستدارت؛دومان​
پ.ن.:حداقل یک برگۀ سفید برایم بفرست..یک عکس‌العمل از خودت نشان بده مهربانم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • دومان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/26
    ارسالی ها
    149
    امتیاز واکنش
    273
    امتیاز
    226
    به نام مهربان توبه پذیر
    نور دوچشمم سلام!
    می‌دانی بچه که بودم یک خانم معلم زیبا_که حالا می‌دانم تعریف چندانی هم نداشته_ به کلاسمان می‌آمد و من عجیب گرفتارش شده‌بودم.می‌دانی می‌خواستم به هر قیمتی که شده مراببیند،در آن کلاس پر از هیاهو من با آن جثۀ کوچکم همیشه بین بچه ها گم می‌شدم و فقط وقتی حرف از بداخلاقی و دست و پاچلفتی و شلخته بودن و البته وراجی می‌شد همۀ انگشت ها به سمت من نشانه می‌رفت.شروع کردم به عوض شدن،دفترم را با خط ریزتری می‌نوشتم؛فکرش را بکن،منی که یکی از بزرگترین افتخارات زندگی‌ام خط درشتم بود آن قدر کلمات را کوچک می‌نوشتم که بیشتر شبیه مورچه های حیاط مدرسه دیده می‌شدند.به این هم بسنده نکردم،وقتی دیدم فکر می‌کند من وراج هستم،سکوت کردم،منی که در بارۀ هر چیزی نظر می‌دادم و عالم و آدم را اسیر شیرین زبانی هایم کرده بودم با تمام کودکی خودم را سرکوب کردم....میدانی وقتی سکوت می‌کنی انگار تمام اصوات دنیا به تو هجوم می‌آورند و من پرخاشگر شدم از این که کسی حرف بزند یا با صدای بلند بخندد عصبانی می‌شدم و شروع می‌کردم به داد و فریاد.بعدها مهر عصبی بودن هم به پیشانی ام خورد.درد اصلی آن جا بود که طوری رفتار می‌کرد که من از اینکه او دوستم ندارد عذاب وجدان می‌گرفتم و از خدا طلب بخشش می‌کردم.اگر !!کسی به من می‌گفت:تو دلت پاکه برامون دعا کن!من در دل پوزخندی می‌زدم و می‌گفتم:هیچ کس نمی‌داند که من چه آدم بدی هستم..حالم داشت روز به روز بدتر می‌شد..مدرسه ام را عوض کردیم و من دوباره پر حرف شدم ولی این بار با عالم و آدم دعوا می‌کردم..از معاون و مدیر مدرسه بگیر تا همکلاسی ها و سال بالایی ها..آنقدر تخریبم می‌کرد که استاد دروغ گفتن شده بودم...حالم از دنیا بهم می‌خورد..فکر می‌کردم کتاب های درسی و تکالیف بی حد درونشان مجازاتی‌ست که خدا برایم در نظر گرفته..بعد از خروج از مدرسه هم ولم نمی‌کرد..گاهی همکلاسی های سابقم زنگ می‌زدند و می‌گفتند که خانم معلم به آنها گفته که چون خودم شاگرد بدی بودم از مدرسه رفته ام..
    میدانی جان دلم..من مدت ها بود از او بریده بودم و دیگر نمی‌خواستم توجهش را به دست بیاورم ،شاید از همان روزی که به خاطر جاگذشتن کتابم در خانه از کلاس بیرونم کرد..ولی جنایتی که او در حقم کرد هنوز هم آزارم می‌دهد...شاید هشت سال گذشت تا اثر او و جنایاتش در زندگی‌ام کمتر شد...ولی به گمانم هیچ گاه خود
    واقعی ام را پیدا نمی‌کنم..
    می‌دانی جنایت این نیست که حتما یک چاقو در دست بگیری و آدم ها را از هستی ساقط کنی..گاهی همین که کسی را از چشم خودش بیاندازی کافی‌ست..
    هنوز هم وقتی به دست خطم نگاه می‌کنم حالم بهم می‌خورد.
    خیلی آدم ها همین طوری هستند..مهم نیست کی ازشان دل بکنی..آنها بالاخره تاثیرشان را روی زندگیت می‌گذارند
    دوستدار چشم انتظارت؛دومان​
     
    آخرین ویرایش:

    دومان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/26
    ارسالی ها
    149
    امتیاز واکنش
    273
    امتیاز
    226
    به نام مامن روز های سختم!
    مهربانم سلام!
    میدانی عزیز جانم..می‌دانم که روز در گوشه‌ای از این کرۀ خاکی.در میان غلغله جمعیت و فرار عقربه ها..می‌زنم زیر کاسه کوزۀ دنیای نامرد..پس از مدتها دوچرخه سواری میکنم،میخوانم،می‌نویسم،اشک می‌ریزم و حرف می‌زنم..
    میدانی آن روز احتمالا دیگر برای تو هم نخواهم نوشت..دیگر به«او»زنگ نخواهم و زد و حال و احوال نخواهم کرد.هنگام بیرون زدن از خانه به آینه زل نخواهم زد.و دیگر فکر نخواهم نکرد،نه به علاقه‌ام به تو،نه به عشق،نه فلسفه و نه به خاطراتم.
    آن روز در جاده ها پیاده روی خواهم کرد.زیرآواز خواهم زد.مثل بچگی هایم دست هایم را به دو طرف باز خواهم کرد و چرخان چرخان پیاده رو هارا طی خواهم کرد.
    اگر بچۀ با مزه ای دیدم پس از اجازه از همراهش با او عکس خواهم گرفت. آن روز خیار را سرخ خواهم کرد.خامه را با شیرۀ انگور امتحان خواهم کرد.پادکست تولید خواهم کرد.
    آن روز لباس هایی که هرگز نپوشیده‌ام را خواهم پوشید.
    بگذار خلاصه بگویم آن روز از تلاش مضبوحانه‌ام برای ادامۀ بقا در چهارچوب دست خواهم کشید.
    دیگر به صورت های تکیدۀ بچه های کار،به استعداد های قربانی فقر،به محیط زیستی که هر روز بیش از پیش در گندآبی که بشر برایش ساخته فرو می‌رود،به آمار خودکشی های ناشی از تجـ*ـاوز،افسردگی،کنکور و..،به آرزوهایی که همراه با زیبایی صاحبانشان در اسید حل شدند،به نوزادی که جانش را به خاطر آزار جنـ*ـسی پدرش از دست داد،به دختری که پدرش سرش را برید،به مواد مخدری که زندگی ها را تباه می‌کند،به خفقان ها،به سرکوب ها،به معلمی که برای کسب روزی و شاید حتی حفظ بقا دست به دامن شغل دوم می‌شود ولو به قیمت فرسودگی جانش،به باز نشسته ای که به جای گوشت؛استخوان در آب می‌جوشاند و می‌خورد،به قضاوت ها و به هزاران چیز دیگر فکر نخواهم کرد.
    آن روز آدم ترسناکی خواهم بود.
    دعا کن آن روز هیچ وقت نرسد.
    با انبوهی از عطر یاس؛دومان​
     
    آخرین ویرایش:

    دومان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/26
    ارسالی ها
    149
    امتیاز واکنش
    273
    امتیاز
    226
    به نام خدا
    جانانم سلام!
    می‌دانی درون من یک پسر کوچلوی مظلوم هست،با موهایی صاف و خرمایی رنگ.گاهی اوقات با دخترک تخس وجودم دعوایش می‌شود.ولی او زودتر کوتاه می‌آید. میدانی یک جعبۀ بزرگ دارد،هیچ چیز برایش در این دنیا مهم تر از آن جعبه نیست.دخترکم هرچقدر هم داد و فریاد و توهین و تمسخر کند مهم نیست،همین که کاری به کار آن جعبه نداشته باشد کافی ست.پسرکم جایی نمی‌خوابد که زیرش آب برود.جعبه به آن بزرگی را طوری در قلب کوچکم گم و گور می‌کند که انگار از اولش هم وجود نداشته.
    دخترکم اما نمی‌تواند سکوت کند.دقیقا در همان لحظاتی که پسر کوچولو زیر گوشم زمزمه می‌کند:بی‌خیال به دردسرش نمی‌ارزد..مهم جعبۀ خودمان است که شکر خدا جایش امن است.
    دخترکم با عصبانیت و جیغی دلخراش عروسک صورتی پوشش را به زمین می‌کوبد و می‌گوید:یعنی چه که به ما مربوط نیست؟تا کی باید سکوت کرد؟اتفاقا همین سکوت هاست که کار را به اینجا می‌کشاند..
    با همین چند جملۀ کوتاه دست پسرکم را می‌گیرم می‌برمش به یک اتاق،هدفون در گوشش می‌گذارم و بعد در عرض یک ثانیه منفجر می‌شوم...
    البته گاهی اوقات،منطق علم زده ام هم طرف پسرک را می‌گیرد و با نگاهی عاقل اندر سفیه ، عینکش را روی بینی قلمی اش جا‌به جا میکند ومیگوید:واقعا میخواهی برای این موضوع انرژی بگذاری؟طبق محاسبات دقیق من احتمال این که واکنش تو باعث اصلاحی هرچند کوچک در جامعه شود از احتمال سقوط موفقیت آمیز از برج ایفل کمتر است..
    آن وقت ها هم دستی به گیس های دخترکم می‌کشم و می‌گویم:می‌دانم..می‌دانم...
    بعد هم به زور لالایی ها به خوابی عمیق می‌فرستمش...
    گاهی وقت ها هم مامان بزرگ درونم از خواب برمیخیزد..آن روز ها بقیه از ترس گوشه‌ای کز می‌کنند و می‌گذارند مامان بزرگم تا دلش می‌خواهد غر بزند به جانمان.
    از رنگ لباس دختر همسایه گرفته تا آلودگی هوا و تاخیر در ظهور آقا...
    آن روز ها دوست دارم تو کنارم باشی...مثل پسرک و دخترک درونم گوشه ای کز کنی و با مظلومیت و لبخند حمایت گرت گوش دل بسپری به غر زدن های ریز ریزم..
    فقط بدان..جای خالی‌ات دارد جان به لبم می‌کند.
    یک پیرزن غر غرو؛دومان​
     
    آخرین ویرایش:

    دومان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/26
    ارسالی ها
    149
    امتیاز واکنش
    273
    امتیاز
    226
    به نام او..
    مهربانم سلام!
    می‌دانی..از نظر من ارزشمند ترین چیزی که می‌توانی دراختیار آدم ها بگذاری،توجه است.همان بها دادن..می‌دانی..توجه یعنی یک پیام تبریک در کنار پیام تبریک بانک در روز تولد.یعنی یک پیام دلگرم کننده در اوج ناامیدی ها.یعنی سراغ گرفتن از آلرژی فصلی،یعنی یک بلیط سینما برای فیلم کارگردان مورد علاقه ات،یعنی دستمالی که به خاطر تو مهمان جیب شود.
    می‌دانی توجه لزوما این نییست که در روز تولدت برایت کیکی بگیرند و تو شمع ها را فوت کنی.برای «او»یک پرس دنر و در صورت امکان یک رولت کوچک کافی‌ ست. برای من فرستادن آهنگ مورد علاقه‌ام،دعوت به یک ملاقات یا یک برگر خوشمزه کافی‌ست.
    برایم گفتن اینکه«آهای فلانی!من شاید خیلی وقت باشد که سراغت را نمی‌گیرم..ولی یادم هست تولدت کی است یادم هست برگر دوست داری،یادم هست عاشق کنار هم بودن هایی،عاشق چای و مربای زردآلو،عاشق باقلوا و پیراشکی هستی..به شرط با هم بودن»
    می‌دانی آدم هایی که به تو توجه می‌کنند ارزشمند ترین هدیۀ دنیا را به مناسبت وجود داشتنت ،تقدیمت می‌کنند.
    پس«آهای آدمی که هر چه برایت می‌نویسم جوابم نمی‌دهی،من یادم هست که تو شیر و خرما دوست داری،از آب سیب متنفری،آبگوشت و کباب را به هرچیزی ترجیح می‌دهی،عطر های خنک را دوست داری،کفش های چرم اسپرت را می‌پسندی، پروین می‌خوانی،برای ابر ها قصه می‌سازی،وقتی میخندی 6 چین کوچک کنار چشم راست و 7 تا کنار چشم چپت می‌افتد،بوی دارچین را دوست داری ولی نمی‌خواهی در غذایت باشد..من با همۀ فاصله ها..تو را به یاد دارم.»
    یک دلتنگ؛دومان​
     
    آخرین ویرایش:

    دومان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/26
    ارسالی ها
    149
    امتیاز واکنش
    273
    امتیاز
    226
    به نام خالق هستی.
    مهربانم سلام!
    گاهی اوقات به سرم می‌زند.دلم می‌خواهد مثل قصۀ ماهی سیاه کوچولو در برکۀ کوچک خودم غوطه ور باشم.هیچ خبری از دنیای بیرون نداشته باشم.از سرطان،از جنگ،از فقر،از این ویروس منحوس و زندگی هایی که پایانشان می‌دهد،از ناعدالتی ها و هزاران چیز دیگر.
    خوب است ها....نه؟مثلا در یک قبیلۀ آفریقایی در دل جنگل ها زندگی کنی...با مادر طبیعت اخت شوی و انس بگیری..بعد بروی شکار..برای خودت لباس بدوزی..زیبا نیست؟
    دیگر دغدغۀمد روز و گرانی و تاریخ انقضا و ..را نداری.
    اصلا چه شد که این گونه شدیم؟مگر زمین خدا به اندازۀ همه مان وسیع نبود؟مگر به اندازۀ همۀ مان ذخیره نداشت؟چه شد که مرزکِشی کردیم؟جنگ کردیم بر سر چه؟خاک؟مگر جایمان تنگ بود؟غذا؟مگر گرسنه بودیم؟
    اصلا چه شد که یک عده فقیر شدند و یک عده غنی؟مگر همۀ مان به یک اندازه نیاز نداریم؟پس چرا یکی آنقدر زیاده خواه است که دیگری را در فقر و نداری بگذارد؟ راجع به امروزمان حرف نمی‌زنم ها..منظورم همان روز هایی ست که پدران و مادرانمان خود را با برگ های سبز پوشانده بودند.
    ولی عجب موجودی ست این بشر..آمده..دنیا را صاحب شده..گند زده به هرچه بود و هست..حالا دو قورت و نیمش هم باقی ست..
    می‌دانی به گمانم روزی همۀ مان به گذشته و طبیعتمان رجوع خواهیم کرد.بیخیال این دنیای رباتی خواهیم شد که ما را بردۀ زمان کرده..روزی از دست خودمان و کرده هایمان به طبیعتی پناه خواهیم برد که روزی قاتلش بودیم...
    دومان؛یک ماهی قرمز کوچولو​
     

    دومان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/26
    ارسالی ها
    149
    امتیاز واکنش
    273
    امتیاز
    226
    به نام خدا
    عزیزم سلام!
    داشتم فکر می‌کردم چرا فقط شبها برایت می‌نویسم؟
    پاسخش را پسرک مو قهوه‌ای وجودم داد.گفت:خب معلوم است..چون شب ها نمی‌ترسی..
    کمی که فکر کردم دیدم طفلکی راست می‌گوید.
    شب ها آدم ها عوض می‌شوند..جسورتر می‌شوند...
    شبها یک احساس وحشت خاصی در وجودم ریشه می‌دواند..وحشت از خودم..خودی که دیگر تحت کنترل هیچ کس نیست...نه پسر کوچولۀ مو قهوه‌ای،نه دخترک عروسک به دست،نه منطق علم زده و نه مامان بزرگ غرغرو...
    .انگار همان طفلی که روزی در خلوت خودم خفه‌اش کردم،سرکوبش کردم ؛همان کودک شیرین زبان پرحرف که بلند بلند فکر می‌کرد..با طنابی همۀ اهالی را می‌بندد و سکان عقل و احساسم را در دست می‌گیرد . هرچند این فرمانروایی طولی نمی‌کشد و کودک بی‌چارۀ دلرحم مهربانم،با دیدن اشک های دختر عروسک به بغـ*ـل و بی تابی های پسرک مو قهوه ای،بساط امپراطوری اش را جمع می‌کند و به همان پستوی تنگ و تاریک ناخودآگاهم برمی‌گردد
    شب ها بی‌پروا تر از همیشه با خدا حرف می‌زنم،جسورانه تر به تو فکر می‌کنم..شب ها آدم عجیب غریبی می‌شوم
    جایت خالی ست تا ورژن شب های مرا ببینی
    دوستدارت؛دومانی در شب​
     

    دومان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/26
    ارسالی ها
    149
    امتیاز واکنش
    273
    امتیاز
    226
     

    دومان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/26
    ارسالی ها
    149
    امتیاز واکنش
    273
    امتیاز
    226
    به نام حضرت حق
    عزیز جانم سلام!
    این چند شب همۀ زورم را می‌زدم تا چیزی برایت بنویسم ولی تا دست به کیبورد می‌شدم صدای استاد شهریار در سرم می‌پیچید که می‌گفت:«آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز***بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه؟»
    بعد صدایش در سرم اکو می‌شد:«که چه؟»
    واقعا که چه؟ چرا بنویسم وقتی نمی‌دانم خوانده می‌شود یا نه؟ چرا آنچه را که با هزار زور و زحمت در ناخودآگاهم دفن کرده‌ام تا خودم و اهالی جانم کمتر زجر بکشیم، بیرون بکشم تا با تو شریکش شوم؟ آن هم وقتی نمی‌دانم برایت مهم هست یا نه؟
    اصلا گیریم برایت مهم هم باشد.چه تاثیری رویت دارد؟مثلا وقتی من برایت از صورت تکیدۀ کودکان کار گفتم چه قدمی برایشان برداشتی؟ یا مثلا وقتی گفتم حال دل نسل جوان خوب نیست چه کردی؟شاید به سر تکان دادنی اکتفا کردی و بعد هم نه خانی آمده و نه خانی رفته؛روز از نو روزی از نو.
    تو که می‌دانی من عاشق حرف زدنم،عاشق در ارتباط بود،عاشق مباحثه و کلنجار رفتن با آدم ها.ولی گاهی اوقات؛دلسرد می‌شوم. از این که کسی که رو به رویم نشسته اصلا می‌داند چرا با او حرف می‌زنم؟
    برای چندمین بار در ارتباطم باتو هم مردد شدم؛که آیا می‌دانی چرا می‌گویم؟چه می‌گویم؟
    بگذریم مهربانم.
    قصه آنجا شروع شدکه سایه برای شهریار نوشت:
    با من بی کس تنها شده ، یارا تو بمان
    همه رفتند از این خانه ، خدا را تو بمان
    من بی برگ خزان دیده دگر رفتنی ام
    تو همه بار و بری ، تازه بهارا تو بمان
    داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
    بنگر این نقش به خون شسته ، نگارا تو بمان
    زین بیابان گذری نیست سواران را، لیک
    دل من خوش به فریبی است ، غبارا تو بمان
    هـر دم از حلقه ی عشاق پریشانی رفت
    به سر زلف بتان ، سلسله دارا تو بمان
    شهریارا ، تو بمان بر سر این خیل یتیم
    پدرا ، یارا ، اندوه گسارا ، تو بمان
    سایه در پای تو چون موج چه خوش زار گریست
    که سر سبز تو خوش بـاشد ، کنارا تو بمان

    شهریار هم با دیدن نامه تلخندی می‌زند و می‌نویسد:
    سایه جان رفتنى استیم بمانیم كه چه؟
    زنده باشیم و همه روضه بخوانیم كه چه؟
    درسِ این زندگى از بهر ندانستن ماست
    اینهمه درس بخوانیم و ندانیم كه چه؟
    خود رسیدیم به جان، نعشِ عزیزى هر روز
    دوش گیریم و به خاكش برسانیم كه چه؟
    آرى این زهر هلاهل به تشخّص هر روز
    بچشیم و به عزیزان بچشانیم كه چه؟
    دور سر هلهله و هاله شاهینِ اجل
    ما به سرگیجه كبوتر بپرانیم كه چه؟
    كشتیى را كه پىِ غرق شدن ساخته اند
    هى به جان كندن از این ورطه برانیم كه چه؟
    قسمتِ خرس و شغال است خود این باغِ مویز
    بى ثمر غوره چشمى بچلانیم كه چه؟
    بدتر از خواستن این لطمه نتوانستن
    هى بخواهیم و رسیدن نتوانیم كه چه؟
    ...

    خوب گفته ها نه؟دوستش می‌گوید من رفتنیم تو بمان. او هم می‌گوید نه من می‌مانم نه تو.چرا بمانیم؟به قول خودش:«بمانیم که چه؟»
    حالا سوالم این است جان دلم:«بنویسم که چه؟درد جان بگویم که چه؟»
    خلاصه که امشب زور منطق علم زده ام به همه چربیده.آنچنان الم شنگه ای به راه انداخته که حتی دخترکم عروسک به غل گوشه ای مچاله شدهو دیگر خبری از زبان چند متری و جیغ جیغ هایش نیست.بلاخره پس از مدت ها خونش به جوش آمده و عزمش را جزم کرده تا جلوی اتلاف انرژی های بیخودم را بگیرد.دیوار هم کوتاه تر از این نامه ها و توی ساکت پیدا نکرده.
    من هم رویم نمی‌شود جلویش را بگیرم.هی امروز و فرادا کردم و جرعۀ ته لیوان را نشانش دادم ، ولی خب صبر او هم حدی دارد دیگر.ندارد؟
    یک منطق علم زده؛دومان​
    پ.ن.:مراقب خودت باش.کرونا شوخی نیست.بعد از خواند این جمله هم تکرار نکن:«که چه؟»
     
    آخرین ویرایش:

    دومان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/26
    ارسالی ها
    149
    امتیاز واکنش
    273
    امتیاز
    226
    به نام امید زندگی
    گل یاسم سلام!
    چند وقت پیش بود که دیدم یکی از مغازه های سر کوچۀ مان یک بنر بزرگ چسبانده به شیشۀ ویترینش با این عنوان:«حرررررراج خداحافظی!»
    می‌دانی من به یاد ندارم که تا به امروز وارد آن مغازه شده باشم ، یا شناختی از صاحبش یا کارکنانش داشته باشم.ولی همین عنوان«خداحافظی»ترس عجیبی را در جانم پروراند.
    من از بچگی همین بودم.از ازدست دادن می‌ترسیدم،حتی از دور انداختن یک لباس کهنه،یک دفتر باطله،خداحافظی از یک دوست که به سفر میرود. میدانی من همیشه از حسرت گریزان بودم.برای همین هم از خداحافظی خوشم نمی‌آید.ترس اینکه روزی حسرت یک آغـ*ـوش،یک بـ..وسـ..ـه،یک «دوستت دارم» یک«نرو!» بر دلم سنگینی کند.
    داشتم فکر میکردم؛ خداحافظی از آدم هایی که حتی سلامشان نداده‌ام برای من سخت و جان فرسا ست. بعد چه میشود که یکی با جسارت و قاطعیت زل میزند به قعر چشمان شریک خوشی ها و ناخوشی هایش،شریک عاشق پیشگی هایش؛ و میگوید:«خداحافظ برای همیشه!» اصلا مگر می‌شود؟ کم هم نه!«همیشه».
    اصلا چه ضرورتی هست؟چه اصراری ست به رفتن؟نماندن؟ من حالم با نیامدن بهتر از نماندن و رفتن است.
    می‌دانی که چه می‌گویم؟
    اگر هر آمدنی،رفتنی دارد؛اگر قصه این است که یکی بیاید،دل و ایمانت را ببرد،شهد عشق و شیدایی بنوشاندت و آخر سر،برود، نماند؛بروی،نمانی؛میخواه صد سال کسی نیاید.می‌خواهم،آمدنی نباشد.
    نمی‌دانم اسمش را چه بگذارم.«ترسو بودن؟ محافظه کاری؟ اصلا هرچه که هست.من اینطوری دوست دارم.ترجیح می‌دهم،در رویای وصال سیر کنم تا در حسرت خاطراتش.
    این ها را گفتم تا بدانی؛ ورود به زندگی من ممنوع‌ست اگر از ماندنت اطمینان نداری،حداقل تا پای جان.
    دوستدارت؛دومان​
     

    برخی موضوعات مشابه

    Z
    پاسخ ها
    35
    بازدیدها
    1,558
    Zhinous_Sh
    Z
    بالا