غرش دریا میزند بربام خانه ی ما
بارانی که نمیبیند تورا
میبرد دل صدها جوانه
هنگام خواندن ترانه
غرق میکند جهان پاک را
میپرستد برگ های خاک را
میبوسد گونه ی پروانه را
میخواند قصه ی افسانه را
نرم نرمک میشنود آفتاب پیر آوای غم آن دریای سیر
میخورد آن قطره های ساده را
غرشش را میدهد اینک به ما
دوستت دارم ای زیبای زیبا
بیشتر از جانم کمتر از خدا
دوستت دارم ای احساس پیر
درمیان خاطرات این اسیر
دوستت دارم هنگام سحر
هنگام ستاره ها و پر
دوستت دارم ای آرام جان
گر بدانی که تویی مادرمان
گرگ میبینی که آدم آدم است و گرگ گرگ
پس بیاموز، این رسم میان آن دو گرگ
گرگ هستی تو میان آدم و آدمیزاد
آنگاه که ببوید تن تو را یک گرگ
آدمی کن تا بمانی دور از خوی بدان
آدمی کن تا نباشی تو میان آن، گرگ
گر نداری تو تونایی یک آدم را
پس بدان هستی همان گرگ در جهان آن دو گرگ
رسم و دین آدمی را کن فراموش ای جوان
حال تو هستی گرگی در، دنیای گرگ
من، تو، او من منم تو تویی او هم اوست
فرق من و تو هم در اوست
من همانم که کنارت بودم
تو همانی که میگفتی منم آدم بودم
او همان بود که سرشتش فرق داشت
آدمی بود که خلق و خوی برگ داشت
بی تفاوت بود در دنیای عشق
مثل آتش در میان یک بهشت
گناهش رنگ چشمای شب مهتابی
صدایش ناله های یخی در گرمای رویای
تو میگفتی عالیست آن آتش
مینشستی سال ها در راهش
حرف من بد بودن او بود و هست
حرف تو اما همانیست که هست
ای جان تک به تک آغاز شد آن سخنان بی جان
گفتمت ای بی جان بیدار شد از خواب جان
آمدی پلکی زدی و دل من را بردی
گفتمت هربار و هرباررد شو تو از شر جان
گفتی تو در پاسخ، دوستت دارم ها
گفتمت ای همدم تو فقط گو ای جان
باران بدی رنگ از رخ دریا پرید هنگام باران بدی
شد باز و خورد آن قطره ها را در میان ابدی
دست در دست خدا خواند، آوای مرده را
بازگشت از شهر غم با آن چشای عسلی
مثل غنچه باز شد آغاز شد آن آوا
گشت باران بدی همچون شبی رویایی
گرچه خنجر زد او بر دل آن دریای پیر
غافل شد اما او ز آن گوهر های هرجایی