متون ادبی کهن «خسرو و شیرین»

ZahraHayati

کاربر اخراجی
عضویت
2016/07/03
ارسالی ها
5,724
امتیاز واکنش
58,883
امتیاز
1,021
شبی تاریک نور از ماه بـرده
فلک را غول وار از راه بـرده
زمانه با هزاران دست بی‌زور
فلک با صد هزاران دیده شبکور
شهنشه پای را با بند زرین
نهاده بر دو سیمین ساق شیرین
بت زنجر موی از سیمگون دست
به زنجیر زرش بر مهره می‌بست
ز شفقت ساقهای بند سایش
همی مالید و می‌بوسید پایش
حکایت‌های مهرانگیز می‌گفت
که بر بانگ حکایت خوش توان خفت
به هر لفظی دهن پر نوش می‌داشت
بر آواز شهنشه گوش می‌داشت
چو خسرو خفت و کمتر شد جوابش
به شیریت در سرایت کرد خوابش
دو یار نازنین در خواب رفته
فلک بیدار و از چشم آب رفته
جهان می‌گفت کامد فتنه سرمست
سیاهی بر لبش مسمار می‌بست
فرود آمد ز روزن دیو چهری
نبوده در سرشتش هیچ مهری
چو قصاب از غضب خونی نشانی
چو نفاط از بروت آتش‌فشانی
چو دزد خانه بر کالا همی جست
سریر شاه را بالا همی جست
به بالین شه آمد تیغ در مشت
جگرگاهش درید و شمع را کشت
چنان زد بر جگرگاهش سر تیغ
که خون برجست ازو چون آتش از میغ
چو از ماهی جدا کرد آفتابی
برون زد سر ز روزن چون عقابی
ملک در خواب خوش پهلو دریده
گشاده چشم و خود را کشته دیده
ز خونش خوابگه طوفان گرفته
دلش از تشنگی از جان گرفته
به دل گفتا که شیرین را ز خوشخواب
کنم بیدار و خواهم شربتی آب
دگر ره گفت با خطر نهفته
که هست این مهربان شبها نخفته
چو بیند بر من این بیداد و خواری
نخسبد دیگر از فریاد و زاری
همان به کین سخن ناگفته باشد
شوم من مرده و او خفته باشد
به تلخی جان چنان داد آن وفادار
که شیرین را نکرد از خواب بیدار
شکفته گلبنی بینی چو خورشید
به سرسبزی جهان را داده امید
برآید ناگه ابری تند و سرمست
بخون ریز ریاحین تیغ در دست
بدان سختی فرو بارد تگرگی
کزان گلبن نماند شاخ و برگی
چو گردد باغبان خفته بیدار
به باغ اندر نه گل بیند نه گلزار
چه گوئی کز غم گل خون نریزد
چو گل ریزد گلابی چون نریزد
ز بس خون کز تن شه رفت چون آب
در آمد نرگس شیرین ز خوشخواب
دگر شبها که بختش یار گشتی
به بانگ نای و نی بیدار گشتی
فلک بنگر چه سردی کرد این بار
که خون گرم شاهش کرد بیدار
پریشان شد چو مرغ تاب دیده
که بود آن سهم را در خواب دیده
پرند از خوابگاه شاه برداشت
یکی دریای خون دیده آه برداشت
ز شب می‌جست نور آفتابی
دریغا چشمش آمد در خرابی
سریری دید سر بی‌تاج کرده
چراغی روغنش تاراج کرده
خزینه در گشاده گنج بـرده
سپه رفته سپهسالار مرده
به گریه ساعتی شب را سیه کرد
بسی بگریست وانگه عزم ره کرد
گلاب و مشک با عنبر برآمیخت
بر آن اندام خون آلود می‌ریخت
فرو شستش به گلاب و به کافور
چنان کز روشنی می‌تافت چون نور
چنان بزمی که شاهان را طرازند
بسازیدش کز آن بهتر نسازند
چو شه را کرده بود آرایشی چست
به کافور و گلاب اندام او شست
همان آرایش خود نیز نو کرد
بدین اندیشه صد دل را گرو کرد
دل شیرویه شیرین را ببایست
ولیکن با کسی گفتن نشایست
نهانی کس فرستادش که خوش باش
یکی هفته درین غم بارکش باش
چو هفته بگذرد ماه دو هفته
شود در باغ من چون گل شکفته
خداوندی دهم بر هر گروهش
ز خسرو بیشتر دارم شکوهش
چو گنجش زیر زر پوشیده دارم
کلید گنج‌ها او را سپارم
چو شیرین این سخنها را نیوشید
چو سرکه تند شد چون می بجوشید
فریبش داد تا باشد شکیبش
نهاد آن کشتنی دل بر فریبش
پس آنگه هر چه بود اسباب خسرو
ز منسوخ کهن تا کسوت نو
به محتاجان و محرومان ندا کرد
ز بهر جان شاهنشه فدا کرد
 
  • پیشنهادات
  • ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    چو صبح از خواب نوشین سر برآورد
    هلاک جان شیرین بر سر آورد
    سیاهی از حبش کافور می‌برد
    شد اندر نیمه ره کافوردان خرد
    ز قلعه زنگیی در ماه می‌دید
    چو مه در قلعه شد زنگی بخندید
    بفرمودش به رسم شهریاری
    کیانی مهدی از عود قماری
    گرفته مهد را در تخته زر
    بر آموده به مروارید و گوهر
    به آئین ملوک پارسی عهد
    بخوابانید خسرو را در آن مهد
    نهاد آن مهد را بر دوش شاهان
    به مشهد برد وقت صبح گاهان
    جهانداران شده یکسر پیاده
    بگرداگرد آن مهد ایستاده
    قلم ز انگشت رفته باربد را
    بریده چون قلم انگشت خود را
    بزرگ امید خرد امید گشته
    بلرزانی چو برگ بید گشته
    به آواز ضغیف افغان برآورد
    که ما را مرگ شاه از جان برآورد
    پناه و پشت شاهان عجم کو
    سپهسالار و شمشیر و علم کو
    کجا کان خسرو دنییش خوانند
    گهی پرویز و گـه کسریش خوانند
    چو در راه رحیل آمد روارو
    چه جمشید و چه کسری و چه خسرو
    گشاده سر کنیزان و غلامان
    چو سروی در میان شیرین خرامان
    نهاده گوهرآگین حلقه در گوش
    فکنده حلقه‌های زلف بر دوش
    کشیده سرمه‌ها در نرگس مـسـ*ـت
    عروسانه نگار افکنده بر دست
    پرندی زرد چون خورشید بر سر
    حریری سرخ چون ناهید در بر
    پس مهد ملک سرمست میشد
    کسی کان فتنه دید از دست میشد
    گشاده پای در میدان عهدش
    گرفته رقـ*ـص در پایان مهدش
    گمان افتاد هر کس را که شیرین
    ز بهر مرگ خسرو نیست غمگین
    همان شیرویه را نیز این گمان بود
    که شیرین را بر او دل مهربان بود
    همه ره پای کوبان میشد آن ماه
    بدینسان تا به گنبد خانه شاه
    پس او در غلامان و کنیزان
    ز نرگس بر سمن سیماب ریزان
    چو مهد شاه در گنبد نهادند
    بزرگان روی در روی ایستادند
    میان دربست شیرین پیش موبد
    به فراشی درون آمد به گنبد
    در گنبد به روی خلق در بست
    سوی مهد ملک شد دشنه در دست
    جگرگاه ملک را مهر برداشت
    ببوسید آن دهن کاو بر جگر داشت
    بدان آیین که دید آن زخم را ریش
    همانجا دشنه‌ای زد بر تن خویش
    به خون گرم شست آن خوابگه را
    جراحت تازه کرد اندام شه را
    پس آورد آنگهی شه را در آغـ*ـوش
    لبش بر لب نهاد و دوش بر دوش
    به نیروی بلند آواز برداشت
    چنان کان قوم از آوازش خبر داشت
    که جان با جان و تن و با تن به پیوست
    تن از دوری و جان از داوری رست
    به بزم خسرو آن شمع جهانتاب
    مبارک باد شیرین را شکر خواب
    به آمرزش رساد آن آشنائی
    که چون اینجا رسد گوید دعائی
    کالهی تازه دار این خاکدان را
    بیامرز این دو یار مهربان را
    زهی شیرین و شیرین مردن او
    زهی جان دادن و جان بردن او
    چنین واجب کند در عشق مردن
    به جانان جان چنین باید سپردن
    نه هر کو زن بود نامرد باشد
    زن آن مرد است کو بی‌درد باشد
    بسا رعنا زنـ*ـا کو شیر مرد است
    بسا دیبا که شیرش در نورد است
    غباری بر دمید از راه بیداد
    شبیخون کرد بر نسرین و شمشاد
    بر آمد ابری از دریای اندوه
    فرو بارید سیلی کوه تا کوه
    ز روی دشت بادی تند برخاست
    هوا را کرد با خاک زمین راست
    بزرگان چون شدند آگه ازین راز
    برآوردند حالی یکسر آواز
    که احسنت ای زمان وای زمین زه
    عروسان را به دامادان چنین ده
    چو باشد مطرب زنگی و روسی
    نشاید کرد ازین بهتر عروسی
    دو صاحب تاج را هم تخت کردند
    در گنبد بر ایشان سخت کردند
    وز آنجا باز پس گشتند غمناک
    نوشتند این مثل بر لوح آن خاک
    که جز شیرین که در خاک درشتست
    کسی از بهر کس خود را نکشت است
    منه دل بر جهان کین سرد ناکس
    وفا داری نخواهد کرد با کس
    چه بخشد مرد را این سفله ایام
    که یک یک باز نستاند سرانجام
    به صد نوبت دهد جانی به آغاز
    به یک نوبت ستاند عاقبت باز
    چو بر پائی طلسمی پیچ پیچی
    چو افتادی شکستی هیچ هیچی
    درین چنبر که محکم شهر بندیست
    نشان ده گردنی کو بی کمندیست
    نه با چنبر توان پرواز کردن
    نه بتوان بند چنبر باز کردن
    درین چنبر گشایش چون نمائیم
    چو نگشادست کس ما چون گشائیم
    همان به کاندرین خاک خطرناک
    ز جور خاک بنشینیم بر خاک
    بگرییم از برای خویش یکبار
    که بر ما کم کسی گرید چو ما زار
    شنیدستم که افلاطون شب و روز
    به گریه داشتی چشم جهانسوز
    بپرسیدند ازو کاین گریه از چیست
    بگفتا چشم کس بیهوده نگریست
    از آن گریم که جسم و جان دمساز
    بهم خو کرده‌اند از دیرگه باز
    جدا خواهند گشت از آشنائی
    همی گریم بدان روز جدائی
    رهی خواهی شدن کان ره درازست
    به بی‌برگی مشو بی‌برگ و سازست
    بپای جان توانی شد بر افلاک
    رها کن شهر بند خاک بر خاک
    مگو بر بام گردون چون توان رفت
    توان رفت ارز خود بیرون توان رفت
    بپرس از عقل دوراندیش گستاخ
    که چون شاید شدن بر بام این کاخ
    چنان کز عقل فتوی میستانی
    علم برکش بر این کاخ کیانی
    خرد شیخ الشیوخ رای تو بس
    ازو پرس آنچه می‌پرسی نه از کس
    سخن کز قول آن پیر کهن نیست
    بر پیران وبال است آن سخن نیست
    خرد پای و طبیعت بند پایست
    نفس یک یک چو سوهان بند سایست
    بدین زرین حصار آن شد برومند
    که از خود برگرفت این آهنین بند
    چو این خصمان که از یارت برارند
    بر آن کارند کز کارت برآرند
    ازین خرمن مخور یک دانه گاورس
    برو میلرز و بر خود نیز میترس
    چو عیسی خر برون برزین تنی چند
    بمان در پای گاوان خرمنی چند
    ازین نه گاوپشت آدمیخوار
    بنه بر پشت گاوافکن زمین‌وار
    اگر زهره شوی چون بازکاوی
    درین خر پشته هم بر پشت گاوی
    بسا تشنه که بر پندار بهبود
    فریب شوره‌ای کردش نمک سود
    بسا حاجی که خود را از اشتر انداخت
    که تلخک را ز ترشک باز نشناخت
    حصار چرخ چون زندان سرائیست
    کمر در بسته گردش اژدهائیست
    چگونه تلخ نبود خوشـی‌ آن مرد
    که دم با اژدهائی بایدش کرد
    چو بهمن زین شبستان رخت بر بند
    حریفی کردنت با اژدها چند
    گرت خود نیست سودی زین جدائی
    نه آخر ز اژدها یابی رهائی
    چه داری دوست آنکش وقت مردن
    به دشمن تر کسی باید سپردن
    به حرمت شو کزین دیر مسیلی
    شود عیسی به حرمت خر به سیلی
    سلامت بایدت کس را میازار
    که بد را در عوض تیز است بازار
    از آن جنبش که در نشونبات است
    درختان را و مرغان را حیات است
    درخت افکن بود کم زندگانی
    به درویشی کشد نخجیر بانی
    علم بفکن که عالم تنگ نایست
    عنان درکش که مرکب لنگ پایست
    نفس بردار ازین نای گلوتنگ
    گره بگشای ازین پای کهن لنگ
    به ملکی در چه باید ساختن جای
    که غل بر گردنست و بند بر پای
    ازین هستی که یابد نیستی زود
    بباید شد بهست و نیست خشنود
    ز مال و ملک و فرزند و زن و زور
    همه هستند همراه تو تا گور
    روند این همرهان غمناک با تو
    نیاید هیچ کس در خاک با تو
    رفیقانت همه بدساز گردند
    ز تو هر یک به راهی باز گردند
    به مرگ و زندگی در خواب و مـسـ*ـتی
    توئی با خویشتن هر جا که هستی
    ازین مشتی خیال کاروان زن
    عنان بستان علم بر آسمان زن
    خلاف آن شد که در هر کارگاهی
    مخالف دید خواهی بارگاهی
    نفس کو بر سپهر آهنگ دارد
    ز لب تا ناف میدان تنگ دارد
    بده گر عاقلی پرواز خود را
    که کشتند از تو به صد بار صد را
    زمین کز خون ما باکی ندارد
    به بادش ده که جز خاکی ندارد
    دلا منشین که یاران برنشستند
    بنه بر بند کایشان رخت بستند
    درین کشتی چو نتوان دیر ماندن
    بباید رخت بر دریا فشاندن
    درین دریا سر از غم بر میاور
    فرو خور غوطه و دم بر میاور
    بدین خوبی جمالی کادمی راست
    اگر بر آسمان باشد ز می‌راست
    بفرساید زمین و بشکند سنگ
    نماند کس درین پیغوله تنگ
    پی غولان درین پیغوله بگذار
    فرشته شو قدم زین فرش بردار
    جوانمردان که در دل جنگ بستند
    به جان و دل ز جان آهنگ رستند
    ز جان کندن کسی جان برد خواهد
    که پیش از دادن جان مرد خواهد
    نمانی گر بماند خو بگیری
    بمیران خویشتن را تا نمیری
    بسا پیکر که گفتی آهنین است
    به صد زاری کنون زیرزمین است
    گر اندام زمین را باز جوئی
    همه خاک زمین بودند گوئی
    کجا جمشید و افریدون و ضحاک
    همه در خاک رفتند ای خوشا خاک
    جگرها بین که در خوناب خاک است
    ندانم کاین چه دریای هلاک است
    که دیدی کامد اینجا کوس پیلش
    که برنامد ز پی بانگ رحیلش
    اگر در خاک شد خاکی ستم نیست
    سرانجام وجود الا عدم نیست
    جهان بین تا چه آسان می‌کند مـسـ*ـت
    فلک بین تا چه خرم می‌زند دست
    نظامی بس کن این گفتار خاموش
    چه گوئی با جهانی پنبه در گوش
    شکایتهای عالم چند گوئی
    بپوش این گریه را در خنده‌روئی
    چه پیش آرد زمان کان در نگردد
    چه افرازد زمین کان برنگردد
    درختی را که بینی تازه بیخش
    کند روزی ز خشکی چار میخش
    بهاری را کند گیتی فروزی
    به بادش بر دهد ناگاه روزی
    دهد بستاند و عاری ندارد
    بجز داد و ستد کاری ندارد
    جنایتهای این نه شیشه تنگ
    همه در شیشه کن بر شیشه زن سنگ
    مگر در پای دور گرم کینه
    شکسته گردد این سبز آبگینه
    بده دنیی مکن کز بهر هیچت
    دهد این چرخ پیچاپیچ پیچت
    ز خود بگذر که با این چار پیوند
    نشاید رست ازین هفت آهنین بند
    گل و سنگ است این ویرانه منزل
    درو ما را دو دست و پای در گل
    درین سنگ و درین گل مرد فرهنگ
    نه گل بر گل نهد نه سنگ بر سنگ
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    تو کز عبرت بدین افسانه مانی
    چه پنداری مگر افسانه خوانی
    درین افسانه شرطست اشک راندن
    گلابی تلخ بر شیرین فشاندن
    بحکم آنکه آن کم زندگانی
    چو گل بر باد شد روز جوانی
    سبک رو چون بت قبچاق من بود
    گمان افتاد خود کافاق من بود
    همایون پیکری نغز و خردمند
    فرستاده به من دارای در بند
    پرندش درع و از درع آهنین‌تر
    قباش از پیرهن تنگ آستین‌تر
    سران را گوش بر مالش نهاده
    مرا در همسری بالش نهاده
    چو ترکان گشته سوی کوچ محتاج
    به ترکی داده رختم را به تارج
    اگر شد ترکم از خرگه نهانی
    خدایا ترک زادم را تو دانی
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    ببین ای هفت ساله قره‌العین
    مقام خویشتن در قاب قوسین
    منت پروردم و روزی خدا داد
    نه بر تو نام من نام خدا باد
    درین دور هلالی شاد می‌خند
    که خندیدیم ماهم روزکی چند
    چو بدر انجمن گردد هلاکت
    بر افروزند انجم را جمالت
    قلم درکش به حرفی کان هوائیست
    علم برکش به علمی کان خدائیست
    به ناموسی که گوید عقل نامی
    زهی فرزانه فرزند نظامی
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    چنین گفت آن سخن پرداز شبخیز
    کزان آمد خلل در کار پرویز
    که از شبها شبی روشن چو مهتاب
    جمال مصطفی را دید در خواب
    خرامان گشته بر تازی سمندی
    مسلسل کرده گیسو چون کمندی
    به چربی گفت با او کای جوانمرد
    ره اسلام گیر از کفر برگرد
    جوابش داد تا بی‌سر نگردم
    ازین آیین که دارم برنگردم
    سوار تند از آنجا شد روانه
    به تندی زد بر او یک تازیانه
    ز خواب خوش چو خسرو اندر آمد
    چو آتش دودی از مغزش بر آمد
    سه ماه از ترسناکی بود بیمار
    نخفتی هیچ شب ز اندوه و تیمار
    یکی روز از خمـار تلخ شد تیز
    به خلوت گفت شیرین را که برخیز
    بیا تا در جواهر خانه و گنج
    ببینیم آنچه از خاطر برد رنج
    ز عطر و جوهر و ابریشمینه
    بسنجیم آنچه باشد از خزینه
    وزان بیمایگان را مایه بخشیم
    روان را زین روش پیرایه بخشیم
    سوی گنجینه رفتند آن دو همرای
    ندیدند از جواهر بر زمین جای
    خریطه بر خریطه بسته زنجیر
    ز خسرو تا به کیخسرو همی گیر
    چهل خانه که او را گنج دان بود
    یکی زان آشکارا ده نهان بود
    به هر گنجینه‌ای یک یک رسیدند
    متاعی را که ظاهر بود دیدند
    دیگرها را بنسخت راز جستند
    ز گنجوران کلیدش باز جستند
    کلید و نسخه پیش آورد گنجور
    زمین از بار گوهر گشت رنجور
    چو شه گنجی که پنهان بود دیدش
    همان با قفل هر گنجی کلیدش
    کلیدی در میان دید از زر ناب
    چو شمعی روشن از بس رونق و تاب
    ز مردم باز جست آن گنج را در
    که قفل آن کلیدش نیست در بر
    نشان دادند و چون آگاه شد شاه
    زمین را داد کندن بر نشانگاه
    چو خاریدند خاک از سنگ خارا
    پدید آمد یکی طاق آشکارا
    درو در بسته صندوقی ز مرمر
    بر آن صندوق سنگین قفلی از زر
    به فرمان شه آن در بر گشادند
    درون قفل را بیرون نهادند
    طلسمی یافتند از سیم ساده
    برو یکپاره لوح از زر نهاده
    بر آن لوح زر از سیم سرشته
    زر اندر سیم ترکیبی نوشته
    طلب کردند پیری کان فرو خواند
    شهنشه زان فرو خواندن فرو ماند
    چو آن ترکیب را کردند خارش
    گزارنده چنین کردش گزارش
    که شاهی کاردشیر بابکان بود
    بچستی پیشوای چابکان بود
    ز راز انجم و گردون خبر داشت
    در احکام فلک نیکو نظر داشت
    ز هفت اختر چنین آورد بیرون
    که در چندین قران از دور گردون
    بدین پیکر پدید آید نشانی
    در اقلیم عرب صاحب قرانی
    سخن گوی و دلیر و خوب کردار
    امین و راست عهد و راست گفتار
    به معجز گوش مالد اختران را
    بدین خاتم بود پیغمبران را
    ز ملتها برآرد پادشائی
    به شرع او رسد ملت خدائی
    کسی را پادشاهی خویش باشد
    که حکم شرع او در پیش باشد
    بدو باید که دانا بگرود زود
    که جنگ او زیان شد صلح او سود
    چو شاهنشه در آن صورت نظر کرد
    سیاست در دل و جانش اثر کرد
    به عینه گفت کاین شکل جهان‌تاب
    سواری بود کان شب دید در خواب
    چنان در کالب جوشید جانش
    که بیرون ریخت مغز از استخوانش
    بپرسید از بریدان جهانگرد
    که در گیتی که دیدست اینچنین مرد
    همه گفتند کاین تمثال منظور
    که دل را دیده بخشد دیده را نور
    نماند جز بدان پیغمبر پاک
    کزو در کعبه عنبر بوی شد خاک
    محمد کایزد از خلقش گزید است
    زبانش قفل عالم را کلید است
    برون شد شاه از آن گنجینه دلتنگ
    از آن گوهر فتاده بر سرش سنگ
    چو شیرین دید شه را جوش در مغز
    پریشان پیکرش زان پیکر نغز
    به شه گفت ای به دانائی و رادی
    طراز تاج و تخت کیقبادی
    در این پیکر که پیش از ما نهفتند
    سخن دانی که بیهوده نگفتند
    به چندین سال پیش از ما بدین کار
    رصد بستند و کردند این نمودار
    چنین پیغمبری صاحب ولایت
    کزو پیشینه کردند این ولایت
    به خاصه حجتی دارد الهی
    دهد بر دین او حجت گواهی
    ره و رسمی چنین بازی نباشد
    برو جای سرافرازی نباشد
    اگر بر دین او رغبت کند شاه
    نماند خار و خاشاکش درین راه
    ز باد افراه ایزد رسته گردد
    به اقبال ابد پیوسته گردد
    برو نام نکو خواهی بماند
    همان در نسل او شاهی بماند
    به شیرین گفت خسرو راست گوئی
    بدین حجت اثر پیداست گوئی
    ولی ز آنجا که یزدان آفرید است
    نیاکان مرا ملت پدید است
    ره و رسم نیاکان چون گذارم
    ز شاهان گذشته شرم دارم
    دلم خواهد ولی بختم نسازد
    نو آیین آنکه بخت او را نوازد
    در آن دوران که دولت رام او بود
    ز مشرق تا به مغرب نام او بود
    رسول ما به حجت‌های قاهر
    نبوت در جهان می‌کرد ظاهر
    گهی می‌کرد مه را خرقه‌سازی
    گهی مه کرد با مه خرقه‌بازی
    گهی با سنگ خارا راز می‌گفت
    گهی سنگش حکایت باز می‌گفت
    شکوهش کوه را بنیاد می‌کند
    بروت خاک را چون باد می‌کند
    عطایش گنج را ناچیز می‌کرد
    نسیمش گنج بخشی نیز می‌کرد
    خلایق را ز دعوت جام می‌داد
    بهر کشور صلای عام می‌داد
    بفرمود از عطا عطری سرشتن
    بنام هر کسی حرزی نوشتن
    حبش را تازه کرد از خط جمالی
    عجم را بر کشید از نقطه خالی
    چو از نقش نجاشی باز پرداخت
    به مهر نام خسرونامه‌ای ساخت
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    خداوندی که خلاق‌الوجود است
    وجودش تا ابد فیاض جود است
    قدیمی کاولش مطلع ندارد
    حکیمی کاخرش مقطع ندارد
    تصرف با صفاتش لب بدوزد
    خرد گر دم زند حالی بسوزد
    اگر هر زاهدی کاندر جهانست
    به دوزخ در کشد حکمش روانست
    و گر هر عاصیی کو هست غمناک
    فرستد در بهشت از کیستش باک
    خداوندیش را علت سبب نیست
    ده و گیر از خداوندان عجب نیست
    به یک پشه کشد پیل افسری را
    به موری بر دهد پیغمبری را
    ز سیمرغی برد قلاب کاری
    دهد پروانه‌ای را قلب داری
    سپاس او را کن ار صاحب سپاسی
    شناسائی بس آن کو راشناسی
    ز هریادی که بی او لب بگردان
    ز هرچ آن نیست او مذهب بگردان
    بهر دعوی که بنمائی اله اوست
    بهر معنی که خواهی پادشاه اوست
    ز قدرت در گذر قدرت قضا راست
    تو فرمانرانی و فرمان خدا راست
    خدائی ناید از مشتی پرستار
    خدائی را خدا آمد سزاوار
    تو ای عاجز که خسرو نام داری
    و گر کیخسروی صد جام داری
    چو مخلوقی نه آخر مرد خواهی؟
    ز دست مرگ جان چون برد خواهی
    که می‌داند که مشتی خاک محبوس
    چه در سر دارد از نیرنگ و ناموس
    اگر بی مرگ بودی پادشائی
    بسا دعوی که رفتی در خدائی
    مبین در خود که خود بین را بصر نیست
    خدا بین شو که خود دیدن هنر نیست
    ز خود بگذر که در قانون مقدار
    حساب آفرینش هست بسیار
    زمین از آفرینش هست گردی
    وز او این ربع مسکون آبخوردی
    عراق از ربع مسکون است بهری
    وزان بهره مداین هست شهری
    در آن شهر آدمی باشد بهر باب
    توئی زان آدمی یک شخص در خواب
    قیاسی باز گیر از راه بینش
    حد و مقدار خود از آفرینش
    ببین تا پیش تعظیم الهی
    چه دارد آفرینش جز تباهی
    به ترکیبی کز این سان پایمال است
    خداوندی طلب کردن محال است
    گواهی ده که عالم را خدائیست
    نه بر جای و نه حاجتمند جائیست
    خدائی کادمی را سروری داد
    مرا بر آدمی پیغمبری داد
    ز طبع آتش پرستیدن جدا کن
    بهشت شرع بین دوزخ رها کن
    چو طاووسان تماشا کن درین باغ
    چو پروانه رها کن آتشین داغ
    مجوسی را مجس پردود باشد
    کسی کاتش کند نمرود باشد
    در آتش مانده‌ای وین هست ناخوش
    مسلمان شو مسلم گرد از آتش
    چو نامه ختم شد صاحب نوردش
    به عنوان محمد ختم کردش
    به دست قاصدی جلد و سبک خیز
    فرستاد آن وثیقت سوی پرویز
    چو قاصد عرضه کرد آن نامه نو
    بجوشید از سیاست خون خسرو
    به هر حرفی کز آن منشور برخواند
    چو افیون خورده مخمور درماند
    ز تیزی گشت هر مویش سنانی
    ز گرمی هر رگش آتش‌فشانی
    چو عنوان گاه عالم تاب را دید
    تو گفتی سگ گزیده آب را دید
    خطی دید از سواد هیبت‌انگیز
    نوشته کز محمد سوی پرویز
    غرور پادشاهی بردش از راه
    که گستاخی که یارد با چو من شاه
    کرا زهره که با این احترامم
    نویسد نام خود بالای نامم
    رخ از سرخی چو آتشگاه خود کرد
    ز خشم اندیشه بد کرد و بد کرد
    درید آن نامه گردن شکن را
    نه نامه بلکه نام خویشتن را
    فرستاده چو دید آن خشمناکی
    به رجعت پای خود را کرد خاکی
    از آن آتش که آن دود تهی داد
    چراغ آگهان را آگهی داد
    ز گرمی آن چراغ گردن افراز
    دعا را داد چون پروانه پرواز
    عجم را زان دعا کسری برافتاد
    کلاه از تارک کسری در افتاد
    ز معجزهای شرع مصطفائی
    بر او آشفته گشت آن پادشائی
    سریرش را سپهر از زیر برداشت
    پسر در کشتنش شمشیر برداشت
    بر آمد ناگه از گردون طراقی
    ز ایوانش فرو افتاد طاقی
    پلی بر دجله ز آهن بود بسته
    در آمد سیل و آن پل شد گسسته
    پدید آمد سمومی آتش انگیز
    نه گلگون ماند بر آخور نه شبدیز
    تبه شد لشگرش در حرب ذیقار
    عقابش را کبوتر زد به منقار
    در آمد مردی از در چوب در دست
    به خشم آن چون را بگرفت و بشکست
    بدو گفتا من آن پولاد دستم
    که دینت را بدین خواری شکستم
    در آن دولت ز معجزهای مختار
    بسی عبرت چنین آمد پدیدار
    تو آن سنگین دلان را بین که دیدند
    به تایید الهی نگرویدند
    اگر چه شمع دین دودی ندارد
    چو چشم اعمی بود سودی ندارد
    هدایت چون بدینسان راند آیت
    بدان ماندند محروم از عنایت
    زهی پیغمبری کز بیم و امید
    قلم راند بر افریدون و جمشید
    زهی گردن کشی کز بیم تاجش
    کشد هر گردنی طوق خراجش
    زهی ترکی که میر هفت خیل است
    ز ماهی تا به ماه او را طفیل است
    زهی بدری که او در خاک خفته است
    زمین تا آسمان نورش گرفته است
    زهی سلطان سواری کافرینش
    ز خاک او کشد طغرای بینش
    زهی سر خیل سرهنگان اسرار
    سخن را تا قیامت نوبتی دار
    سحرگه پنج نوبت کوفت در خاک
    شبانگه چار بالش زد بر افلاک
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    شبی رخ تافته زین دیر فانی
    به خلوت در سرای ام هانی
    رسیده جبرئیل از بیت معمور
    براقی برق سیر آورده از نور
    نگارین پیکری چون صورت باغ
    سرش بکر از لکام و رانش از داغ
    نه ابر از ابر نیسان درفشان تر
    نه باد از باد بستان خوش عنان‌تر
    چو دریائی ز گوهر کرده زینش
    نگشته وهم کس زورق نشینش
    قوی پشت و گران نعل و سبک خیز
    بدیدن تیز بین و در شدن تیز
    وشاق تنگ چشم هفت خرگاه
    بد آن ختلی شده پیش شهنشاه
    چو مرغی از مدینه بر پریده
    به اقصی الغایت اقصی رسیده
    نموده انبیا را قبله خویش
    به تفضیل امانت رفته در پیش
    چو کرده پیشوائی انبیا را
    گرفته پیش راه کبریا را
    برون رفته چو وهم تیزهوشان
    ز خرگاه کبود سبز پوشان
    ازین گردابه چون باد بهشتی
    به ساحل گاه قطب آورده کشتی
    فلک را قلب در عقرب دریده
    اسد را دست بر جبهت کشیده
    مجره که کشان پیش براقش
    درخت خوشه جوجو ز اشتیاقش
    کمان را استخوان بر گنج کرده
    ترازو را سعادت سنج کرده
    رحم بر مادران دهر بسته
    ز حیـ*ـض دختران نعش رسته
    ز رفعت تاج داده مشتری را
    ربوده ز آفتاب انگشتری را
    به دفع نزلیان آسمان گیر
    ز جعبه داده جوزا را یکی تیر
    چو یوسف شربتی دردلو خورده
    چو یونس وقفه‌ای در حوت کرده
    ثریا در رکابش مانده مدهوش
    به سرهنگی حمایل بسته بر دوش
    به زیرش نسر طایر پر فشانده
    وزو چون نسر واقع باز مانده
    ز رنگ‌آمیزی ریحان آن باغ
    نهاده چشم خود را مهر مازاغ
    چو بیرون رفت از آن میدان خضرا
    رکاب افشاند از صحرا به صحرا
    بدان پرندگی طاوس اخضر
    فکند از سرعتش هم بال و هم پر
    چو جبریل از رکابش باز پس گشت
    عنان بر زد ز میکائیل بگذشت
    سرافیل آمد و بر پر نشاندش
    به هودج خانه رفرف رساندش
    ز رفرف بر رف طوبی علم زد
    وز آنجا بر سر سدره قدم زد
    جریده بر جریده نقش می‌خواند
    بیابان در بیابان رخش می‌راند
    چو بنوشت آسمان را فرش بر فرش
    به استقبالش آمد تارک عرش
    فرس بیرون جهان از کل کونین
    علم زد بر سریر قاب قوسین
    قدم برقع ز روی خویش برداشت
    حجاب کاینات از پیش برداشت
    جهت را جعد بر جبهت شکستند
    مکان را نیز برقع باز بستند
    محمد در مکان بی‌مکانی
    پدید آمد نشان بی‌نشانی
    کلام سرمدی بی‌نقل بشنید
    خداوند جهان را بی‌جهت دید
    به هر عضوی تنش رقصی در آورد
    ز هر موئی دلش چشمی بر آورد
    و زان دیدن که حیرت حاصلش بود
    دلش در چشم و چشمش در دلش بود
    خطاب آمد که‌ای مقصود درگاه
    هر آن حاجت که مقصود است در خواه
    سرای فضل بود از بخل خالی
    برات گنج رحمت خواست حالی
    گنه کاران امت را دعا کرد
    خدایش جمله حاجت‌ها روا کرد
    چو پوشید از کرامت خلعت خاص
    بیامد باز پس با گنج اخلاص
    گلی شد سرو قدری بود کامد
    هلالی رفت و بدری بود کامد
    خلایق را برات شادی آورد
    ز دوزخ نامه آزادی آورد
    ز ما بر جان چون او نازنینی
    پیاپی باد هر دم آفرینی
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    نظامی هان و هان تا زنده باشی
    چنان خواهم چنان کافکنده باشی
    نه بینی در که دریاپرور آمد
    از افتادن چگونه بر سر آمد
    چو دانه گر بیفتی بر سر آیی
    چو خوشه سر مکش کز پا درایی
    مدارا کن که خوی چرخ تند است
    به همت رو که پای عمر کند است
    هوا مسموم شد با گرد می ساز
    دوا معدوم شد با درد می ساز
    طبیب روزگار افسون فروش است
    چو زراقان ازان ده رنگ پوش است
    گهی نیشی زند کاین نوش اعضاست
    گـه آرد ترشیی کاین دفع صفراست
    علاج‌الرأس او انجیدن گوش
    دم‌الاخوین او خون سیاوش
    بدین مرهم جراحت بست نتوان
    بدین دارو ز علت رست نتوان
    چو طفل انگشت خود میمز در این مهد
    ز خون خویش کن هم شیر و هم شهد
    بگیر آیین خرسندی ز انجیر
    که هم طفلست و هم پستان و هم شیر
    بر این رقعه که شطرنج زیانست
    کمینه بازیش بین‌الرخانست
    دریغ آن شد که در نقش خطرناک
    مقابل می‌شود رخ با رخ خاک
    درین خیمه چه گردی بند بر پای
    گلو را زین طنابی چند بگشای
    برون کش پای ازین پاچیله تنگ
    که کفش تنگ دارد پای را لنگ
    قدم درنه که چون رفتی رسیدی
    همان پندار کاین ده را ندیدی
    اگر عیشی است صد تیمار با اوست
    و گر برگ گلی صد خار با اوست
    به تلخی و به ترشی شد جوانی
    به صفرا و به سودا زندگانی
    به وقت زندگی رنجور حالیم
    که با گرگان وحشی در جوالیم
    به وقت مرگ با صد داغ حرمان
    ز گرگان رفت باید سوی کرمان
    ز گرگان تا به کرمان راه کم نیست
    ز ما تا مرگ موئی نیز هم نیست
    سری داریم و آن سرهم شکسته
    به حسرت بر سر زانو نشسته
    سری کو هیبت جلاد بیند
    صواب آن شد که بر زانو نشیند
    ولایت بین که ما را کوچگاهست
    ولایت نیست این زندان و چاهست
    ز گرمائی چو آتش تاب گیریم
    جگر درتری بر فاب گیریم
    چو موئی برف ریزد پر بریزیم
    همه در موی دام و دد گریزیم
    بدین پا تا کجا شاید رسیدن
    بدین پر تا کجا شاید پریدن
    ستم کاری کنیم آنگه بهر کار
    زهی مشتی ضعیفان ستمکار
    کسی کو بر پر موری ستم کرد
    هم از ماری قفای آن ستم خورد
    به چشم خویش دیدم در گذرگاه
    که زد بر جان موری مرغکی راه
    هنوز از صید منقارش نپرداخت
    که مرغی دیگر آمد کار او ساخت
    چو بد کردی مباش ایمن ز آفات
    که واجب شد طبیعت را مکافات
    سپهر آیینه عدلست و شاید
    که هرچ آن از تو بیند وا نماید
    منادی شد جهان را هر که بد کرد
    نه با جان کسی با جان خود کرد
    مگر نشنیدی از فراش این راه
    که هر کو چاه کند افتاد در چاه
    سرای آفرینش سرسری نیست
    زمین و آسمان بی‌داوری نیست
    هران سنگی که دریائی و کانیست
    در او دری و یاقوتی نهانیست
    چو عیسی هر که درد توتیائی
    ز هر بیخی کند دارو گیائی
    چو ما را چشم عبرت بین تباهست
    کجا دانیم کاین گل یا گیاهست
    گرفتم خود که عطار وجودی
    تو نیز آخر بسوزی گر چه عودی
    و گر خود علم جالینوس دانی
    چو مرگ آمد به جالینوس مانی
    چو عاجز وار باید عاقبت مرد
    چه افلاطون یونانی چه آن کرد
    همان به کاین نصیحت یاد گیریم
    که پیش از مرگ یک نوبت بمیریم
    ز محنت رست هر کو چشم دربست
    بدین تدبیر طوطی از قفس رست
    اگر با این کهن گرگ خشن پوست
    به صد سوگند چون یوسف شوی دوست
    لبادت را چنان بر گاو بندد
    که چشمی گرید و چشمیت خندد
    چه پنداری کز اینسان هفتخوانی
    بود موقوف خونی و استخوانی
    بدین قاروره تا چند آبریزی
    بدین غربال تا کی خاک بیزی
    نخواهد ماند آخر جاودانه
    در این نه مطبخ این یک چارخانه
    چو وقت آید که وقت آید به آخر
    نهانیها کنند از پرده ظاهر
    نه بینی گرد ازین دوران که بینی
    جز آن قالب که در قلبش نشینی
    ازین جا توشه بر کانجا علف نیست
    در اینجا جو که آنجا جز صدف نیست
    درین مشکین صدفهای نهانی
    بسا درها که بینی ارمغانی
    نو آیین پرده‌ای بینی دلاویز
    نوای او نوازشهای نو خیز
    کهن کاران سخن پاکیزه گفتند
    سخن بگذار مروارید سفتند
    سخنهای کهن زالی مطراست
    و گر زال زر است انگار عنقاست
    درنگ روزگار و گونه گرد
    کند رخسار مروارید را زرد
    نگویم زر پیشین نو نیرزد
    چو دقیانوس گفتی جو نیرزد
    گذشت از پانصد و هفتاد شش سال
    نزد بر خط خوبان کس چنین خال
    چو دانستم که دارد هر دیاری
    ز مهر من عروسی در کناری
    طلسم خویش را از هم گسستم
    بهر بیتی نشانی باز بستم
    بدان تا هر که دارد دیدنم دوست
    ببیند مغز جانم را در این پوست
    اگر من جان محجوبم تن اینست
    و گر یوسف شدم پیراهن اینست
    عروسی را که فروش گل نپوشد
    اگر پوشد ز چشم از دل نپوشد
    همه پوشیده‌ای با ماست ظاهر
    چو گفتی خضر خضر آنجاست حاضر
    نظامی نیز کاین منظومه خوانی
    حضورش در سخن یابی عیانی
    نهان کی باشد از تو جلوه‌سازی
    که در هر بیت گوید با تو رازی
    پس از صد سال اگر گوئی کجا او
    زهر بیتی ندا خیزد که‌ها او
    چو کرم قز شدم از کرده خویش
    به ریشم بخشم ار برگی کنم ریش
    حرامم باد اگر آبی خورم خام
    حلالی بر نیارم پخته از کام
    نخسبم شب که گنجی بر نسنجم
    دری بی‌قفل دارد کان کنجم
    زمین اصلیم در بردن رنج
    که از یک جو پدید آرم بسی گنج
    ز دانه گر خورم مشتی به آغاز
    دهم وقت درودن خرمنی باز
    بران خاکی هزاران آفرین بیش
    که مشتی جو خورد گنجی کند پیش
    کسی کو بر نظامی می‌برد رشک
    نفس بی‌آه بیند دیده بی‌اشک
    بیا گو شب ببین کان کندنم را
    نه کان کندن ببین جان کندنم را
    بهر در کز دهن خواهم برآورد
    زنم پهلو به پهلو چند ناورد
    به صد گرمی بسوزانم دماغی
    به دست آرم به شب‌ها شب چراغی
    فرستم تا ترازو دار شاهان
    جوی چندم فرستد عذرخواهان
    خدایا حرف گیران در کمینند
    حصاری ده که حرفم را نه بینند
    سخن بی‌حرف نیک و بد نباشد
    همه کس نیک خواهد خود نباشد
    ولی آن کز معانی با نصیبست
    بداند کاین سخن طرزی غریبست
    اگر شیری غریبان را میفکن
    غریبان را سگان باشند دشمن
    بسا منکر که آمد تیغ در مشت
    مرا زد تیغ و شمع خویش را کشت
    بسا گویا که با من گشت خاموش
    درازیش از زبان آمد سوی گوش
    چو عیسی بر دو زانو پیش بنشست
    خری با چارپا آمد فرادست
    چه باک از طعنه خاکی و آبی
    چو دارم درع زرین آفتابی
    گر از من کوکبی شمعی برافروخت
    کس از من آفتابی در نیاموخت
    که گر در راه خود یک ذره دیدم
    به صد دستش علم بالا کشیدم
    و گر سنگی دهن در کاس من زد
    دری شد چون که در الماس من زد
    تحمل بین که بینم هندوی خویش
    چو ترکانش جنیبت می‌کشم پیش
    گـه آن بی‌پرده را موزون کنم ساز
    گـه این گنجشک راگویم زهی باز
    ز هر زاغی به جز چشمی نجویم
    به هر زیفی جز احسنتی نگویم
    به گوشی جام تلخیها کنم نوش
    به دیگر گوش دارم حلقه در گوش
    نگهدارم به چندین اوستادی
    چراغی را درین طوفان بادی
    ز هر کشور که برخیزد چراغی
    دهندش روغنی از هر ایاغی
    ور اینجا عنبرین شمعی دهد نور
    ز باد سردش افشانند کافور
    بشکر زهر می باید چشیدن
    پس هر نکته دشنامی شنیدن
    من ازدامن چو دریا ریخته در
    گریبانم ز سنگ طعنه‌ها پر
    کلوخ انداخته چون خشت در آب
    کلوخ اندازیی ناکرده دریاب
    دهان خلق شیرین از زبانم
    چو زهر قاتل از تلخی دهانم
    چو گاوی در خراس افکنده پویان
    همه ره دانه ریز و دانه جویان
    چو برقی کو نماید خنده خوش
    غریق آب و می‌سوزد در آتش
    نه گنجی ای دل از ماران چه نالی
    که از ماران نباشد گنج خالی
    چو طاوس بهشت آید پدیدار
    بجای حلقه دربانی کند مار
    بدین طاوس ماران مهره باشند
    که طاوسان و ماران خواجه تاشند
    نگاری اکدشست این نقش دمساز
    پدر هندو و مادر ترک طناز
    مسی پوشیده زیر کیمیائی
    غلط گفتم که گنجی و اژدهائی
    دری در ژرف دریائی نهاده
    چراغی بر چلیپائی نهاده
    تو در بردار و دریا را رها کن
    چراغ از قبله ترسا جدا کن
    مبین کاتشگهی را رهنمونست
    عبارت بین که طلق اندود خونست
    عروسی بکر بین با تخت و با تاج
    سرو بن بسته در توحید و معراج
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    چو داد اندیشه جادو دماغم
    ز چشم افسای این لعبت فراغم
    ز هر عقلی مبارک بادم آمد
    طریق العقل واحد یادم آمد
    شکایت گونه‌ای می‌کردم از بخت
    که در بازو کمانی داشتم سخت
    بسی تیر از کمان افکنده بودم
    نشد بر هیچ کاغذ کازمودم
    شکایت چون برانگیزد خروشی
    نماند بی‌بها گوهر فروشی
    چنین مهدی که ماهش در نقابست
    ز مه بگذر سخن در آفتابست
    خریدندش به چندان دلپسندی
    رساندندش به چرخ از سربلندی
    پذیرفتند چندان ملک و مالم
    که باور کردنش آمد محالم
    بسی چینی نورد نابریده
    بجز مشک از هوا گردی ندیده
    همان ختلی خرام خسروانی
    سر افسار زر و طوق کیانی
    به شریفم حدیث از گنج می‌رفت
    غلام از ده کنیز از پنج می‌رفت
    پذیرشها نگر در کار چون ماند
    ستورم چون سقط شد بار چون ماند
    پذیرنده چگونه رخت برداشت
    زمین کشته را ندروده بگذاشت
    بدین افسوس می خوردم دریغی
    ز دم بر خویشتن چون شمع تیغی
    که ناگه پیکی آمد نامه در دست
    به تعجیلم درودی داد و بنشست
    که سی روزه سفر کن کاینک از راه
    به سی فرسنگی آمد موکب شاه
    ترا خواهد که بیند روزکی چند
    کلید خویش را مگذار در بند
    مثالم داد کاین توقیع شاهست
    همه شحنه همه تعویذ را هست
    مثال شاه را بر سر نهادم
    سه جا بوسیدم و سر بر گشادم
    فرو خواندم مر آن فرمان به فرهنگ
    کلیدم ز آهن آمد آهن از سنگ
    به عزم خدمت شه جستم از جای
    در آوردم به پشت بارگی پای
    برون راندم سوی صحرا شتابان
    گرفته رقـ*ـص در کوه و بیابان
    ز گوران تک ربودم در دویدن
    گرو بردم ز مرغان در پریدن
    ز رقـ*ـص ره نمی‌شد طبع سیرم
    ز من رقاص‌تر مرکب بزیرم
    همه ره سجده می‌بردم قلم‌وار
    به تارک راه می‌رفتم چو پرگار
    به هر منزل کزان ره می‌بردم
    دعای دولت شه می‌شنیدم
    بهر چشمه که آبی تازه خوردم
    بشکر شه دعائی تازه کردم
    نسیم دولت از هر کوه ورودی
    ز لطف شاه می‌دادم درودی
    ز مشگین بوی آن حضرت بهرگام
    زمین در زیر من چون عنبر خام
    چو بر خود رنج ره کوتاه کردم
    زمین بـ*ـوس بساط شاه کردم
    درون شد قاصد و شه را خبر کرد
    که چشمه بر لب دریا گذر کرد
    برون آمد ز درگه حاجب خاص
    ز دریا داد گوهرها به غواص
    مرا در بزمگاه شاه بردند
    عطارد را به برج ماه بردند
    نشسته شاه چون تابنده خورشید
    به تاج کیقباد و تخت جمشید
    زمین بوسش فلک را تشنه کرده
    مه از سرهنگ پاسش دشنه خورده
    شکوه تاجش از فر جهانگیر
    فکنده قیروان را جامه در قیر
    طرف‌داران ز سقسین تا سمرقند
    به نوبتگاه درگاهش کمربند
    درش بر حمل کشورها گشاده
    همه در حمل بر حمل ایستاده
    به دریا ماند موج نیل رنگش
    که در دل بود هم در هم نهنگش
    سر تاج قزلشاه از سر تخت
    نهاده تاج دولت بر سر بخت
    بهشتی بزمش از بزم بهشتی
    ز حوضکهای می پر کرده کشتی
    کف رادش به هر کس داده بهری
    گهی شهری و گاهی حمل شهری
    ز تیغ تنگ چشمان حصاری
    قدر خان را در آن در تنگباری
    خروش ارغنون و ناله چنگ
    رسانیده به چرخ زهره آهنگ
    به ریشم زن نواها بر کشیده
    بریشم پوش پیراهن دریده
    نواها مختلف در پرده‌سازی
    نوازش متفق در جان نوازی
    غزلهای نظامی را غزالان
    زده بر زخمهای چنگ نالان
    گرفته ساقیان می بر کف دست
    شهنشه خورده می بدخواه شه مـسـ*ـت
    چو دادندش خبر کامد نظامی
    فزودش شادیی بر شادکامی
    شکوه زهد من بر من نگهداشت
    نه زان پشمی که زاهد در کله داشت
    بفرمود از میان می بر گرفتن
    مدارای مرا پی بر گرفتن
    به خدمت ساقیان را داشت در بند
    به سجده مطربان را کرد خرسند
    اشارت کرد کاین یک روز تا شام
    نظامی را شویم از رود و از جام
    نوای نظم او خوشتر ز رود است
    سراسر قولهای او سرود است
    چو خضر آمد ز باده سر بتابیم
    که آب زندگی با خضر یابیم
    پس آنکه حاجب خاص آمد و گفت
    درای ای طاق با هر دانشی جفت
    درون رفتم تنی لرزنده چون بید
    چو ذره کو گراید سوی خورشید
    سر خود همچنان بر گردن خویش
    سرافکنده فکنده هر دو در پیش
    بدان تا بوسم او را چون زمین پای
    چو دیدم آسمان برخاست از جای
    گرفتم در کنار از دل نوازی
    به موری چون سلیمان کرد بازی
    من از تمکین او جوشی گرفتم
    دو عالم را در آغوشی گرفتم
    چو بر پای ایستادم گفت بنشین
    به سوگندم نشاند این منزلت بین
    قیام خدمتش را نقش بستم
    چو گفت اقبال او بنشین نشستم
    سخن گفتم چو دولت وقت می‌دید
    سخنهائی که دولت می‌پسندید
    از آن بذله که رضوانش پسندد
    زبانی گر به گوش آرد بخندد
    نصیحتها که شاهان را بشاید
    وصیتها کز او درها گشاید
    بسی پالودهای زعفرانی
    به شکر خندشان دادم نهانی
    گهی چون ابرشان گریه گشادم
    گهی چو گل نشاط خنده دادم
    چنان گفتم که شاه احسنت می‌گفت
    خرد بیدار می‌شد جهل می‌خفت
    سماعم ساقیان را کرده مدهوش
    مغنی را شه دستان فراموش
    در آمد راوی و بر خواند چون در
    ثنائی کان بساز از گنج شد پر
    حدیثم را چو خسرو گوش می‌کرد
    ز شیرینی دهن پر نوش می‌کرد
    حکایت چون به شیرینی در آمد
    حدیث خسرو و شیرین بر آمد
    شهنشه دست بر دوشم نهاده
    ز تحسین حلقه در گوشم نهاده
    شکر ریزان همی کرد از عنایت
    حدیث خسرو و شیرین حکایت
    که گوهربند بنیادی نهادی
    در آن صنعت سخن را داد دادی
    گزارشهای بی‌اندازه کردی
    بدان تاریخ ما را تازه کردی
    نه گل دارد بدین تری هوائی
    نه بلبل زین نوآئین تر نوائی
    گشاده خواندن او بیت بر بیت
    رگ مفاوج را چون روغن زیت
    ز طلق اندودگی کامد حریرش
    هم آتش دایه شد هم ز مهریرش
    چه حلوا کرده‌ای در جوش این جیش
    که هر کو می‌خورد می‌گوید العیش
    در آن پالوده پالوده چون شیر
    ز شیرینی نکردی هیچ تقصیر
    عروسی را بدان شیرین سواری
    که بودش برقع شیرین عماری
    چو بر دندان ما کردی حلالش
    چه دندان مزد شد با زلف و خالش
    ترا هم بر من و هم بر برادر
    معاشی فرض شد چون شیر مادر
    برادر کو شهنشاه جهان بود
    جهان را هم ملک هم پهلوان بود
    بدان نامه که بردی سالها رنج
    چه دادت دست مزد از گوهر و گنج
    شنیدم قرعه‌ای زد بر خلاصت
    دو پاره ده نوشت از ملک خاصت
    چه گوئی آن دهت دادند یا نه
    مثال ده فرستادند یانه
    چو دانستم که خواهد فیض دریا
    که گردد کار بازرگان مهیا
    همان خاک خراب آباد گردد
    به بند افتاده‌ای آزاد گردد
    دعای تازه‌ای خواندم چو بختش
    به گوهر بر گرفتم پای تختش
    چو بر خواندم دعای دولت شاه
    ز بازیهای چرخش کردم آگاه
    که من یاقوت این تاج مکلل
    نه از بهر بها بر بستم اول
    دری دیدم به کیوان بر کشیده
    به بی‌مثلی جهان مثلش ندیده
    برو نقشی نوشتم تا بماند
    دهد بر من در ودی آنکه خواند
    مرا مقصود ازین شیرین فسانه
    دعای خسروان آمد بهانه
    چو شکر خسرو آمد بر زبانم
    فسون شکر و شیرین چه خوانم
    بلی شاه سعید از خاص خویشم
    پذیرفت آنچه فرمودی ز پیشم
    چو بحر عمر او کشتی روان کرد
    مرا نه جمله عالم را زیان کرد
    ولی چون هست شاهی چون تو بر جای
    همان شهزادگان کشور آرای
    از آن پذرفتهای رغبت‌انگیز
    دگرباره شود بازار من تیز
    پذیرفت آن دعا و حمد را شاه
    به اخلاصی که بود از دل بدو راه
    چو خو با حمد و با اخلاص من کرد
    ده حدونیان را خص من کرد
    به مملوکی خطی دادم مسلسل
    به توقیع قزلشاهی مسجل
    که شد بخشیده این ده بر تمامی
    ز ما برزاد برزاد نظامی
    به ملک طلق دادم بی‌غرامت
    به طلقی ملک او شد تا قیامت
    کسی کاین راستی را نیست باور
    منش خصم و خدایش باد داور
    اگر طعنی زند بر وی خسیسی
    بجز وحشت مباد او را انیسی
    به لعنت باد تا باشد زمانه
    تبارش تیر لعنت را نشانه
    چو کار افتاده‌ای را کار شد راست
    در گنجینه بگشاد و براراست
    درونم را به تأیید الهی
    برونم را به خلعت‌های شاهی
    چو از تشریف خود منشوریم داد
    به طاعت گاه خود دستوریم داد
    شدم نزدیک شه با بخت مسعود
    وزو باز آمدم با تخت محمود
    چنان رفتم که سوی کعبه حجاج
    چنان باز آمدم کاحمد ز معراج
    شنیدم حاسدی زانها که دانی
    که دزد کیسه بر باشد نهانی
    به یوسف صورتی گرگی همی زاد
    به لوزینه درون الماس می‌داد
    که‌ای گیتی نگشته حق شناست
    ز بهر چیست چندینی سپاست
    عروسی کاسمان بوسید پایش
    دهی ویرانه باشد رو نمایش؟
    دهی و آنگه چه ده چون کوره تنگ
    که باشد طول و عرضش نیم فرسنگ
    ندارد دخل و خرجش کیسه‌پرداز
    سوادش نیم کار ملک ابخاز
    چنین دادم جواب حاسد خویش
    که نعمت خواره را کفران میندیش
    چرا می‌باید ای سالوک نقاب
    در آن ویرانه افتادن چو مهتاب
    بحمد من نگر حمدونیان چیست
    که یک حمد اینچنین به کانچنان بیست
    اگر بینی در آن ده کار و کشتی
    مرا در هر سخن بینی بهشتی
    گر او دارد ز دانه خوشه پر
    من آرم خوشه خوشه دانه در
    گر او را ز ابر فیض آب فراتست
    مرا در فیض لب آب حیاتست
    گر او را بیشه‌ای با استواریست
    مرا صد بیشه از عود قماریست
    سپاس من نه از وجه منالست
    بدان وجهست کاین وجهی حلالست
    و گر دارد خرابی سوی او راه
    خراب آباد کن بس دولت شاه
    ز خرواری صدف یک دانه در به
    زلال اندک از طوفان پر به
    نه این ده شاه عالم رای آن داشت
    که ده بخشد چو خدمت جای آن داشت
    ولی چون ملک خرسندیم را دید
    ولایت در خور خواهنده بخشید
    چو من خرسندم و بخشنده خشنود
    تو نقد بوالفضولی خرج کن زود
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    چه می‌گفتم سخن محمل کجا راند
    کجا می‌رفتم و رختم کجا ماند
    به سلطانی چو شه نوبت فرو کوفت
    غبار فتنه از گیتی فرو روفت
    شکوهش پنج نوبت بر فلک برد
    نفاذش کرد هفت اقلیم را خرد
    خروش طبل وی گفتی دو میل است
    که می‌دانست کان طبل رحیل است
    نفیر کوس گفتی تا دو ماهست
    که را در دل که شه در کوچگاهست
    بران اورنگش آرام اندکی بود
    چو برقش زادن و مردن یکی بود
    بری ناخورده از باغ جوانی
    چو ذوالقرنین از آب زندگانی
    شهادت یافت از زخم بداندیش
    که باداش آن جهان پاداش ازین بیش
    سه پایه بر فلک زد زین خرابی
    گذشت از پایه خاکی و آبی
    گر آن دریا شد این درها بجایند
    که بر ما بیش از آن درها گشایند
    گر او را سوی گوهر گرم شد پای
    نسب‌داران گوهر باد بر جای
    گر او را فیض رحمت گشت ساقی
    جهان بر وارثانش باد باقی
    گر او را خاک داد از تخته‌بندی
    مباد این تخت گیران را گزندی
    گر او بی‌تاج شد تاجش رضاباد
    سر این تاج‌داران را بقا باد
    خصوص آن وارث اعمار شاهان
    نظرگاه دعای نیک خواهان
    موید نصره‌الدین کافرینش
    ز نام او پذیرد نور بینش
    پناه خسروان اعظم اتابک
    فریدون‌وار بر علم مبارک
    ابوبکر محمد کز سر داد
    ابوبکر و محمد را کند شاد
    به شاهی تاج بخش تاج‌داران
    به دولت یادگار شهریاران
    به دانائیش هفت اختر شکرخند
    بمولائیش نه گردون کمربند
    ستاره پایه تخت بلندش
    فلک را بـ..وسـ..ـه گـه سم سمندش
    سریرش باد در کشور گشائی
    وثیقت نامه کشور خدائی
    جهان را تا ابد شاه جهان باد
    بر آنچ امید دارد کامران باد
    سعادت یار او در کامرانی
    مساعد با سعادت زندگانی
    سخن را بر سعادت ختم کردم
    ورق کاینجا رساندم در نوردم
    خدایا هر چه رفت از سهوکاری
    بیامرز از کرم کامرزگاری
    روانش باد جفت شادکامی
    که گوید باد رحمت بر نظامی
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا