متون ادبی کهن «خسرو و شیرین»

ZahraHayati

کاربر اخراجی
عضویت
2016/07/03
ارسالی ها
5,724
امتیاز واکنش
58,883
امتیاز
1,021
چو خسرو دید کان یار گرامی
ز دانش خواهد او را نیکنامی
بزرگ امید را نزدیک خود خواند
به امید بزرگش پیش بنشاند
که‌ای تو بزرگ امید مردان
مرا از خود بزرگ امید گردان
 
  • پیشنهادات
  • ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    خبر ده کاولین جنبش چه چیز است
    که این دانش بر دانا عزیز است
    جوابش داد ما ده راندگانیم
    وز اول پرده بیرون ماندگانیم
    ز واپس ماندگان ناید درست این
    نخستین را نداند جز نخستین
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    دگرباره به پرسیدش جهاندار
    که دارم زین قیاس اندیشه بسیار
    نخستم در دل آید کاین فلک چیست
    درونش جانور بیرون او کیست
    جوابش داد مرد نکته‌پرداز
    که نکته تا بدین دوری مینداز
    حسابی را کزین گنبد برونست
    جز ایزد کس نمی‌داند که چونست
    هر آنچ آمد شد این کوی دارد
    در او روی آوریدن روی دارد
    وز آنصورت که با چشم آشنا نیست
    به گستاخی سخن راندن روا نیست
    بلندانی که راز آهسته گویند
    سخنهای فلک سر بسته گویند
    فلک بر آدمی در بسته دارد
    چو طرفه گو سخن سربسته دارد
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    دگر ره گفت کاجرام کواکب
    ندانم بر چه مرکوبند راکب
    شنیدستم که هر کوکب جهانیست
    جداگانه زمین و آسمانیست
    جوابش داد کاین ما هم شنیدیم
    درستی را بدان قایم ندیدیم
    چو وا جستیم از آن صورت که حالست
    رصد بنمود کاین معنی محالست
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    دگر ره گفت ما اینجا چرائیم
    کجا خواهیم رفتن وز کجائیم
    جوابش داد و گفت از پرده این راز
    نگردد کشف هم با پرده میساز
    که ره دورست ازین منزل که مائیم
    ندیده راه منزل چون نمائیم
    چو زین ره بستگان یابی رهائی
    بدانی خود که چونی وز کجائی
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    دگر ره گفت کای دریای دربار
    چو در صافی و چون دریا عجب کار
    عجب دارم زیارانی که خفتند
    که خواب دیده را با کس نگفتند
    همه گفتند چون ما در زمین آی
    نگوید کس چنین رفتم چنین آی
    جوابش داد دانای نهانی
    که نقد این جهانست آن جهانی
    نگنجد آن ترنم اندرین ساز
    مخالف باشد ار برداری آواز
    نفس در آتش آری دم بگیرد
    و گر آتش در آب آری بمیرد
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    دگر باره شه بیدار بختش
    سئوالی زیرکانه کرد سختش
    که گر جان را جهان چون کالبد خورد
    چرا با ما کند در خواب ناورد
    و گر جان ماند و از قالب جدا شد
    بگو تا جان چندین کس کجا شد
    جوابش داد کاین محکم سئوالست
    ولی جان بی جسد دیدن محالست
    نه از جان بی جسد پرسید شاید
    نه بی‌پرگار جنبش دید شاید
    چو از پرگار تن بیکار گردد
    فلک را جنبش پرگار گردد
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    دگر ره گفت اگر جان هست حاصل
    نه نقش کالبدها هست باطل؟
    چو می‌بینم بخواب این نقشها چیست
    نگهدارنده این نقشها کیست؟
    جوابش داد کز چندین شهادت
    خیال مردم را با تست عادت
    چو گردد خواب را فکرت خریدار
    در آن عادت شود جانها پدیدار
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    دگر ره گفت بعد از زندگانی
    بیاد آرم حدیث این جهانی
    جوابش داد پیر دانش آموز
    که ای روشن چراغ عالم‌افروز
    تو آن نوری که پیش از صحبت خاک
    ولایت داشتی بر بام افلاک
    ز تو گر باز پرسند آن نشانها
    نیاری هیچ حرفی یاد از آنها
    چو روزی بگذری زین محنت‌آباد
    از آن ترسم کز این هم ناوری یاد
    کسی کو یاد نارد قصه دوش
    تواند کردن امشب را فراموش
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    دگر ره گفت کز دور فلک خیز
    زمین را با هوا شرحی برانگیز
    جوابش داد به کز پند پرسی
    زمینی و هوائی چند پرسی
    هوا بادیست کز بادی بلرزد
    زمین خاکیست کو خاکی نیرزد
    جهان را اولین بطنی زمی بود
    زمین را آخرین بطن آدمی بود
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا