متون ادبی کهن «خسرو و شیرین»

ZahraHayati

کاربر اخراجی
عضویت
2016/07/03
ارسالی ها
5,724
امتیاز واکنش
58,883
امتیاز
1,021
چو بر زد باربد زین سان نوائی
نکیسا کرد از آن خوشتر ادائی
شکفته چون گل نوروز و نو رنگ
به نوروز این غزل در ساخت با چنگ
زهی چشمم به دیدار تو روشن
سر کویت مرا خوشتر ز گلشن
خیالت پیشوای خواب و خوردم
غبارت توتیای چشم دردم
به تو خوشدل دماغ مشک بیزم
ز تو روشن چراغ صبح خیزم
مرا چشمی و چشمم را چراغی
چراغ چشم و چشم افروز باغی
فروغ از چهر تو مهر فلک را
نمک از کان لعل تو نمک را
جمالت اختران را نور داده
بخوبی عالمت منشور داده
چه می‌خوردی که رویت چون بهارست
از آن می خور که آنت سازگارست
جمالت چون جوانی جان نوازد
کسی جان با جوانی در نبازد؟
تو نیز ار آینه بر دست داری
ز عشق خود دل خود مـسـ*ـت داری
مبین در آینه چین ای بت چین
که باشد خویشتن بین خویشتن بین
کسی آن آینه بر کف چه گیرد
که هر دم نقش دیگر کس پذیرد
ترا آیینه چشم چون منی بس
که ننماید به جز تو صورت کس
بدان داور که او دارای دهرست
که بی‌تو عمر شیرینم چو زهرست
تو با تریاک و من با زهر جان سوز
ترا آن روز وانگه من بدین روز
به ترک بی‌دلی گفتن دلت داد؟
زهی رحمت که رحمت بر دلت باد
گمان بودم که چون سستی پذیرم
در آن سختی تو باشی دستگیرم
کنون کافتادم از سستی و مـسـ*ـتی
گرفتی دست لیکن پای بستی
بس است این یار خود را زار کشتن
جوانمردی نباشد یار کشتن
زنی هر ساعتم بر سـ*ـینه خاری
مزن چون میزنی بنواز باری
حدیث بی‌زبانی بر زبان آر
میان در بسته‌ای را در میان آر
ز بی‌رختی کشیدم بر درت رخت
که سختی روی مردم را کند سخت
وگرنه من کیم کز حصن فولاد
چراغی را برون آرم بدین باد
ترا گر دست بالا می‌پرستم
به حکم زیر دستی زیر دستم
مشو در خون چون من زیر دستی
چه نقصان کعبه را از بت‌پرستی
چه داریم از جمال خویش مهجور
رها کن تا ترا می‌بینم از دور
جوانی را به یادت می‌گذارم
بدین امید روزی می‌شمارم
خوشا وقتی که آیی در برم تنگ
می نابم دهی بر ناله چنگ
بناز نیم شب زلفت بگیرم
چو شمع صبحدم پیشت بمیرم
شبی کز لعل میگونت شوم مـسـ*ـت
بخسبم تا قیامت بر یکی دست
من وزین پس زمین بـ*ـوس وثاقت
ندارم بیش از این برگ فراقت
بتو دادن عنان کار سازی
تو دانی گر کشی ور می‌نوازی
به پیشت کشته و افکنده باشم
از آن بهتر که بی تو زنده باشم
 
  • پیشنهادات
  • ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    نکیسا چون زد این طیاره بر چنگ
    ستای باربد برداشت آهنگ
    به آواز حزین چون عذرخواهان
    روان کرد این غزل را در سپاهان
    سحرگاهان که از می مـسـ*ـت گشتم
    به مـسـ*ـتی بر در باغی گذشتم
    بهاری مشگبو دیدم در آن باغ
    به چنگ زاغ و در خون چنگ آن زاغ
    گل صد برگ با هر برگ خاری
    به زندان کرده گنجی در حصاری
    حصاری لعبتی در بسته بر من
    حصاری قفل او نشکسته دشمن
    بهشتی پیکری از جان سرشتش
    ز هر میوه درختی در بهشتش
    ز چندان میوه‌های تازه و تر
    ندیدم جز خماری خشک در سر
    پری روئی که در دل خانه کرده
    دلم را چون پیری دیوانه کرده
    به بیداری دماغم هست رنجور
    کز اندیشه‌ام نمی‌گردد پری دور
    و گر خسبم به مغزم بر دهد تاب
    پری وارم کند دیوانه در خواب
    پری را هم دل دیوانه جوید
    در آبادی نه در ویرانه جوید
    همانا کان پری روی فسون سنج
    در آن ویرانه زان پیچید چون گنج
    گر آن گنج آید از ویرانه بیرون
    به تاجش بر نهم چون در مکنون
    بخواب نرگس جادوش سوگند
    که غمزه‌اش کرد جادو را زبان بند
    به دود افکندن آن زلف سرکش
    که چون دودافکنان در من زد آتش
    به بانگ زیورش کز شور خلخال
    در آرد مرده صد ساله را حال
    به مروارید دیباهای مهدش
    به مروارید شیرین کار شهدش
    به عنبر سودنش بر گوشه تاج
    به عقد آمودنش بر تخته عاج
    به نازش کز جبایت بی‌نیاز است
    به عذرش کان بسی خوشتر ز ناز است
    به طاق آن دو ابروی خمیده
    مثالی زان دو طغرا بر کشیده
    بدان مژگان که چون بر هم زند نیش
    کند زخمش دل هاروت را ریش
    به چشمش کز عتابم کرد رنجور
    به چشمک کردنش کز در مشو دور
    بدان عارض کز او چشم آب گیرد
    ز تری نکته بر مهتاب گیرد
    بدان گیسو که قلعه‌اش را کمند است
    چو سرو قامتش بالا بلند است
    به مارافسائی آن طره و دوش
    به چنبر بازی آن حلقه و گوش
    بدان نرگس که از نرگس گرو برد
    بدان سنبل که سنبل پیش او مرد
    بدان سی و دو دانه لولو تر
    که دارد قفلی از یاقوت بر در
    به سحر آن دو بادام کمربند
    به لطف آن دو عناب شکر خند
    به چاه آن زنخ بر چشمه ماه
    که دل را آب از آن چشمه است و آن چاه
    به طوق غبغبش گوئی که آبی
    معلق گشته است از آفتابی
    بدان سیمین دو نار نرگس افروز
    که گردی بستد از نارنج نوروز
    به فندق‌های سیمینش ده انگشت
    که قاقم را ز رشک خویشتن کشت
    بدان ساعد که از بس رونق و آب
    چو سیمین تخته شد بر تخت سیماب
    بدان نازک میان شوشه اندام
    ولیکن شوشه‌ای از نقره خام
    به سیمین ساق او گفتن نیارم
    که گر گویم به شب خفتن نیارم
    به خاکپای او کز دیده بیش است
    به دو سوگند من بر جای خویش است
    که گر دستم دهد کارم به دستش
    میان جان کنم جای نشستش
    ز دستم نگذرد تا زنده باشم
    جهان را شاه و او را بنده باشم
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    چو رود باربد این پرده پرداخت
    نکیسا زود چنگ خویش بنواخت
    در آن پرده که خوانندش حصاری
    چنین بکری بر آورد از عماری
    دلم خاک تو گشت ای سرو چالاک
    برافکن سایه چون سرو بر خاک
    از این مشگین رسن گردن چه تابی
    رسن درگردنی چون من نیابی
    اگر گردن کشی کردم چو میران
    رسن در گردن آیم چون اسیران
    نگنجد آسمان در خانه من
    دو عالم در یکی ویرانه من
    نتابد پای پیلان خانه مور
    نباشد پشه با سیمرغ هم زور
    سپهری کی فرود آید به چاهی
    کجا گنجد بهشتی در گیاهی
    سری کو نزل دربان را نشاید
    نثار تخت سلطان را نشاید
    به جان آوردن دوشینه منگر
    به جان بین کاوریدم دیده بر سر
    در آن حضرت که خواهش را قدم نیست
    شفیعی بایدم وان جز کرم نیست
    به عذر کردن چندین گناهم
    اگر عذری به دست آرم بخواهم
    زنم چندان زمین را بـ*ـوس در بـ*ـوس
    که بخشایش برآرد کوس در کوس
    به چهره خاک را چندان خراشم
    کزان خاک آبروئی بر تراشم
    بساطت را به رخ چندان کنم نرم
    که اقبالم دهد منشور آزرم
    چنین خواندم ز طالع نامه شاه
    که صاحب طالع پیکان بود ماه
    من آن پیکم که طالع ماه دارم
    چو پیکان پای از آن در راه دارم
    ز جوش این دل جوشیده با تو
    پیامی داشتم پوشیده با تو
    بریدم تا پیامت را گذارم
    هم از گنج تو وامت را گذارم
    دهانم گر ز خردی کرد یک ناز
    به خرده در میان آوردمش باز
    زبان گر برزد از آتش زبانه
    نهادم با دو لعلش در میانه
    و گر زلفم سر از فرمان بری تافت
    هم از سر تافتن تادیب آن یافت
    و گر چشمم ز ترکی تنگیی کرد
    به عذر آمد چو هندوی جوانمرد
    خم ابروم اگر زه بر کمان بست
    بزن تیرش ترا نیز آن کمان هست
    و گر غمزه‌ام به مـسـ*ـتی تیری انداخت
    به هشیاری ز خاکت توتیا ساخت
    گر از تو جعد خویش آشفته دیدم
    به زنجیرش نگر چون در کشیدم
    چو مشعل سر در آوردم بدین در
    نهادم جان خود چون شمع بر سر
    اگر خطت کمربندد به خونم
    نیابی نقطه‌وار از خط برونم
    و گر گیرد وصالت کار من سست
    به آب دیده گیرم دامنش چست
    عقیقت گر خورد خونم ازین بیش
    به مروارید دندانش کنم ریش
    من آن باغم که میوش کس نچیدست
    درش پیدا کلیدش ناپدیدست
    کسی گر جز تو بر نارم کشد دست
    به عشـ*ـوه زاب انگورش کنم مـسـ*ـت
    جز آن لب کز شکر دارد دهانی
    ز بادامم نیابد کس نشانی
    اگر چون فندقم بر سر زنی سنگ
    ز عنابم نیابد جز تو کس رنگ
    بر آنکس چون دهان پسته خندم
    که جز تو پسته بگشاید ز قندم
    کسی کو با ترنجم کار دارد
    ترنج آسا قدم بر خار دارد
    رطب چینی که با نخلم ستیزد
    ز من جز خار هیچش برنخیزد
    دهانی کو طمع دارد به سیبم
    به موم سرخ چون طفلش فریبم
    اگر زیر آفتاب آید ز بر ماه
    بدین میوه نیابد جز تو کس راه
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    نکیسا چون زد این افسانه بر ساز
    ستای باربد برداشت آواز
    نوا را پرده عشاق آراست
    در افکند این غزل را در ره راست
    مرا در کویت ای شمع نکوئی
    فلک پای بز افکند است گوئی
    که گر چون گوسفندم میبری سر
    به پای خود دوم چون سگ بر آن در
    دلم را می‌بری اندیشه‌ای نیست
    ببر کز بیدلی به پیشه‌ای نیست
    تنی کو بار این دل بر نتابد
    بسر باری غم دلبر نتابد
    چو در خدمت نباشد شخص رنجور
    نباید دل که از خدمت بود دور
    بسی کوشم که دل بردارم از تو
    که بس رونق ندارد کام از تو
    نه بتوان دل ز کارت بر گرفتن
    نه از دل نیز بارت برگرفتن
    بدانجان کز چنین صد جان فزونست
    که جانم بی‌تو در غرقاب خونست
    بدان چشم سیه کاهوشکار است
    کز آهوی تو چشمم را غبار است
    فرو ماندم ز تو خالی و نومید
    چو ذره کو جدا ماند ز خورشید
    جدا گشتم ز تو رنجور و تنها
    چو ماهی کو جدا ماند ز دریا
    مدارم بیش ازین چون ماه در میغ
    تو دانی و سر اینک تاج یا تیغ
    چو در ملک جمالت تازه شد رای
    عنایت را مثالی تازه فرمای
    پس از عمری که کردم دیده جایت
    کم از یک شب که بوسم جای پایت
    چنان دان گر لبم پر خنده داری
    که بی شک مرده‌ای را زنده‌داری
    ببوسی بر فروز افسرده‌ای را
    ببوئی زنده گردان مرده‌ای را
    مرا فرخ بود روی تو دیدن
    مبارک باشد آوازت شنیدن
    خلاف آن شد که از چشمم نهانی
    چو از چشم بد آب زندگانی
    خدائی کافرینش کرده اوست
    ز تن تا جان پدید آورده اوست
    امیدم هست کز روی تو دلسوز
    بروز آرد شبم را هم یکی روز
    چو شیرین دست برد باربد دید
    ز دست عشق خود را کار بد دید
    نوائی بر کشید از سـ*ـینه تنگ
    به چنگی داد کاین در ساز در چنگ
    بزن راهی که شه بیراه گردد
    مگر کاین داوری کوتاه گردد
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    نکیسا در ترنم جادوی ساخت
    پس آنگه این غزل در راهوی ساخت
    بساز ای یار با یاران دلسوز
    که دی رفت و نخواهد ماند امروز
    گره بگشای با ما بستگی چند
    شتاب عمر بین آهستگی چند
    ز یاری حکم کن تا شهریاری
    ندارد هیچ بنیاد استواری
    به روزی چند با این سست رختی
    بدین سختی چه باید کرد سختی
    به عمری کو بود پنجاه یا شصت
    چه باید صد گره بر جان خود بست
    بسا تا به که ماند از طیرگی سرد
    بسا سکبا که سگبان پخت و سگ خورد
    خوش آن باشد که امشب باده نوشیم
    امان باشد؟ که فردا باز کوشیم
    چو بر فردا نماند امیدواری
    بباید کردن امشب سازگاری
    جهان بسیار شب بازی نمودست
    جهان نادیده‌ای جانا چه سودست
    بهاری داری ازوی بر خور امروز
    که هر فصلی نخواهد بود نوروز
    گلی کو را نبوید آدمی زاد
    چو هنگام خزان آید برد باد
    گل آن بهتر کزو گلاب خیزد
    گلابی گر گذارد گل بریزد
    در آن حضرت که نام زر سفالست
    چو من مس در حساب آید محالست
    لب دریا و آنگه قطره آب
    رخ خورشید و آنگه کرم شبتاب
    چو بازار تو هست از نیکوی تیز
    کسادی را چو من رونق برانگیز
    بخر کالای کاسد تا توانی
    به کار آید یکی روزت چه دانی؟
    درستی گرچه دارد کار و باری
    شکسته بسته نیز آید به کاری
    اگر چه زر به مهر افزون عیارست
    قراضه ریزها هم در شمارست
    نهادستی ز عشقم حلقه در گوش
    بدین عیبم خریدی باز مفروش
    تمنای من از عمر و جوانی
    وصال تست وانگه زندگانی
    به پیغامی ز تو راضی است گوشم
    بر آیم زنی اگر زین بیش کوشم
    منم در پای عشقت رفته از دست
    به خلوت خورده می تنها شده مـسـ*ـت
    منم آن سایه کز بالا و از زیر
    ز پایت سر نگردانم به شمشیر
    نگردم از تو تابی سر نگردم
    ز تو تا در نگردم برنگردم
    سخن تا چند گویم با خیالت
    برون رانم جنیبت با جمالت
    بهر سختی که تا اکنون نمودم
    چو لحن مطربان در پرده بودم
    کنون در پرده خون خواهم افتاد
    چو برق از پرده بیرون خواهم افتاد
    چراغ از دیده چندان روی پوشد
    که دیگ روغنش ز آتش نجوشد
    بخسبانم ترا من می خورم ناب
    که من سرمست خوش باشم تو در خواب
    بجای توتیا گردت ستانم
    گهی بـ..وسـ..ـه گهی دردت ستانم
    سر زلفت به گیسو باز بندم
    گهی گریم ز عشقت گاه خندم
    چنان بندم به دل نقش نگینت
    که بر دستت نداند آستینت
    در آغـ*ـوش آنچنان گیرم تنت را
    که نبود آگهی پیراهنت را
    چو لعبت باز شب پنهان کند راز
    من اندر پرده چون لعبت شوم باز
    گر از دستم چنین کاری بر آید
    ز هر خاریم گلزاری بر آید
    خدایا ره به پیروزیم گردان
    چنین پیروزیی روزیم گردان
    چو خسرو گوش کرد این بیت چالاک
    ز حالت کرد حالی جامه را چاک
    به صد فریاد گفت ای باربد هان
    قوی کن جان من در کالبدهان
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    نکیسا چون ز شاه آتش برانگیخت
    ستای باربد آبی بر او ریخت
    به استادی نوائی کرد بر کار
    کز او چنگ نیکسا شد نگونسار
    ز ترکیب ملک برد آن خلل را
    به زیرافکن فرو گفت این غزل را
    ببخاشی ای صنم بر عذرخواهی
    که صد عذر آورد در هر گناهی
    گر از حکم تو روزی سر کشیدم
    بسی زهر پشیمانی چشیدم
    گرفتم هر چه من کردم گناهست
    نه آخر آب چشمم عذر خواهست
    پشیمانم زهر بادی که خوردم
    گرفتارم بهر غدری که کردم
    قلم در حرف کش بی آبیم را
    شفیع آرم بتو بی خوابیم را
    ازین پس سر ز پایت برندارم
    سر از خاک سرایت بر ندارم
    کنم در خانه یک چشم جایت
    به دیگر چشم بوسم خاک پایت
    سگم وز سگ بتر پنهان نگویم
    گرت جان از میان جان نگویم
    نصیب من ز تو در جمله هستی
    سلامی بود و آن در نیز بستی
    اگر محروم شد گوش از سلامت
    زبان را تازه می‌دارم به نامت
    در این تب گرچه بر نارم فغانی
    گرم پرسی ندارد هم زیانی
    ز تو پرسش مرا امید خامست
    اگر بر خاطرت گردم تمامست
    نداری دل که آیی برکنارم
    و گر داری من آن طالع ندارم
    نمائی کز غمت غمناکم ای جان
    نگوئی من کدامین خاکم ای جان
    اگر تو راضیی کاین دل خرابست
    رضای دوستان جستن صوابست
    تو بر من تا توانی ناز میساز
    که تا جانم بر آید می‌کشم ناز
    منم عاشق مرا غم سازگار است
    تو معشوقی ترا با غم چکار است
    تو گر سازی وگرنه من برانم
    که سوزم در غمت تا می‌توانم
    مرا گر نیست دیدار تو روزی
    تو باقی باش در عالم فروزی
    اگر من جان دهم در مهربانی
    ترا باید که باشد زندگانی
    اگر من برنخوردم از نکوئی
    تو برخوردار باش از خوبروئی
    تو دایم مان که صحبت جاودان نیست
    من ارمانم وگرنه باک از آن نیست
    ز تو بی‌روزیم خوانند و گویم
    مرا آن به که من بهروز اویم
    مرا گر روز و روزی رفت بر باد
    ترا هر روز روز از روز به باد
    چو بر زد باربد بر خشک رودی
    بدین‌تری که بر گفتم سرودی
    دل شیرین بدان گرمی برافروخت
    که چون روغن چراغ عقل را سوخت
    چنان فریاد کرد آن سرو آزاد
    کزان فریاد شاه آمد به فریاد
    شهنشه چون شنید آواز شیرین
    رسیلی کرد و شد دمساز شیرین
    در آن پرده که شیرین ساختی ساز
    هم آهنگیش کردی شه به آواز
    چو شخصی کو بکوهی راز گوید
    بدو کوه آن سخن را باز گوید
    ازین سو مه ترانه بر کشیده
    وزان سو شاه پیراهن دریده
    چو از سوز دو عاشق آه برخاست
    صداع مطربان از راه برخاست
    ملک فرمود تا شاپور حالی
    ز جز خسرو سرا را کرد خالی
    بر آن آواز خرگاهی پر از جوش
    سوی خرگاه شد بی‌صبر و بیهوش
    در آمد در زمان شاپور هشیار
    گرفتش دست و گفتا جانگه‌دار
    اگر چه کار خسرو می‌شد از دست
    چو خود را دستگیری دید بنشست
    پس آنگه گفت کین آواز دلسوز
    چه آواز است رازش در من آموز
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    حکایت بر گرفته شاه و شاپور
    جهان دیدند یکسر نور در نور
    پری پیکر برون آمد ز خرگاه
    چنان کز زیر ابر آید برون ماه
    چو عیاران سرمست از سر مهر
    به پای شه در افتاد آن پری چهر
    چو شه معشوق را مولای خود دید
    سر مه را به زیر پای خود دید
    ز شادی ساختنش بر فرق خود جای
    که شه را تاج بر سر به که در پای
    در آن خدمت که یارش ساز می‌کرد
    مکافاتش یکی ده باز می‌کرد
    چو کار از پای بوسی برتر آمد
    تقاضای دهن بوسی بر آمد
    از آن آتش که بر خاطر گذر کرد
    ترش روئی به شیرین در اثر کرد
    ملک حیران شده کان روی گلرنگ
    چرا شد شاد و چون شد باز دلتنگ
    نهان در گوش خسرو گفت شاپور
    که گر مه شد گرفته هست معذور
    برای آنکه خود را تا به امروز
    بنام نیک پرورد آن دل‌افروز
    کنون ترسد که مطلق دستی شاه
    نهد خال خجالت بر رخ ماه
    چو شه دانست کان تخم برومند
    بدو سر در نیارد جز به پیوند
    بسی سوگند خورد و عهدها بست
    که بی کاوین نیارد سوی او دست
    بزرگان جهان را جمع سازد
    به کاوین کردنش گردن فرازد
    ولی باید که می در جام ریزد
    که از دست این زمان آن برنخیزد
    یک امشب شادمان با هم نشینیم
    به روی یکدیگر عالم به بینیم
    چو عهد شاه را بشنید شیرین
    به خنده برگشاد از ماه پروین
    لبش با در به غواصی در آمد
    سر زلفش به رقاصی بر آمد
    خروش زیور زر تاب داده
    دماغ مطربان را خواب داده
    لبش از می قدح بر دست کرده
    به جرعه ساقیان را مـسـ*ـت کرده
    ز شادی چون تواند ماند باقی
    که مه مطرب بود خورشید ساقی
    دل از مـسـ*ـتی چنان مخمور مانده
    کز اسباب غرضها دور مانده
    دماغ از چاشنیهای دگر نوش
    ز لـ*ـذت کرده خواهــش نـفس را فراموش
    بخور عطر و آنگه روی زیبا
    دل از شادی کجا باشد شکیبا
    فرو مانده ز بازیهای دلکش
    در آب و آتش اندر آب و آتش
    کششهائی بدان رغبت که باید
    چو مغناطیس کاهن را رباید
    ولیکن بود صحبت زینهاری
    نکردند از وفا زنهار خواری
    چو آمد در کف خسرو دل دوست
    برون آمد ز شادی چون گل از پوست
    دل خود را چو شمع از دیده پالود
    پرند ماه را پروین بر آمود
    به مژگان دیده را در ماه می‌دوخت
    مگر بر مجمر مه عود می‌سوخت
    گهی میسود نرگس بر پرندش
    گهی می‌بست سنبل بر کمندش
    گهی بر نار سیمینش زدی دست
    گهی لرزید چون سیماب پیوست
    گهی مرغول جعدش باز کردی
    ز شب بر ماه مشک‌انداز کردی
    که از فرق سرش معجر گشادی
    غلامانه کلاهش بر نهادی
    که از گیسوش بستی بر میان بند
    که از لعلش نهادی در دهان قند
    گهی سودی عقیقش را به انگشت
    گـه آوردی زنخ چون سیب در مشت
    گهی دستینه از دستش ربودی
    به بازو بندیش بازو نمودی
    گهی خلخالهاش از پای کندی
    بجای طوق در گردن فکندی
    گـه آوردی فروزان شمع در پیش
    درو دیدی و در حال دل خویش
    گهی گفتی تنم را جان توئی تو
    گهی گفت این منم من آن توئی تو؟
    دلش در بند آن پاکیزه دلبند
    به شاهد بازی آن شب گشت خرسند
    نشاط هر دو در خواهــش نـفس پرستی
    به شیر مـسـ*ـت ماند از شیر مـسـ*ـتی
    صدف می‌داشت درج خویش را پاس
    که تا بر در نیفتد نوک الماس
    ز بانک بوسهای خوشتر از نوش
    زمانه ارغنون کرده فراموش
    دهل‌زن چون دهل را ساز می‌کرد
    هنوز این لابه و آن ناز می‌کرد
    بدینسان هفته‌ای دمساز بودند
    گهی با عذر و گـه با ناز بودند
    به روز آهنگ عشرت داشتندی
    دمی بیخوشدلی نگذاشتندی
    به شب نرد قناعت باختندی
    به بـ..وسـ..ـه کعبتین انداختندی
    شب هفتم که کار از دست می‌شد
    غرض دیوانه خواهــش نـفس مـسـ*ـت می‌شد
    ملک فرمود تا هم در شب آن ماه
    به برج خویشتن روشن کند راه
    سپاهی چون کواکب در رکابش
    که از پری خدا داند حسابش
    نشیند تا به صد تمکینش آرند
    چو مه در محمل زرینش آرند
    چنان کاید به برج خویشتن ماه
    به قصر خویشتن آمد ز خرگاه
    چو رفت آن نقد سیمین باز در سنگ
    ز نقد سیم شد دست جهان تنگ
    فلک بر کرد زرین بادبانی
    نماند از سیم کشتیها نشانی
    شهنشه کوچ کرد از منزل خویش
    گرفته راه دارالملک در پیش
    به شهر آمد طرب را کار فرمود
    برآسود و ز می خوردن نیاسود
    به فیض ابروی سیما درخشی
    جهان را تازه کرد از تاج بخشی
    درآمد مرد را بخشنده دارد
    زمین تا در نیارد بر نیارد
    نه ریزد ابر بی توفیر دریا
    نه بی‌باران شود دریا مهیا
    نه بر مرد تهی رو هست باجی
    نه از ویرانه کس خواهد خراجی
    شبی فرمود تا اختر شناسان
    کنند اندیشه دشوار و آسان
    بجویند از شب تاریک تارک
    به روشن خاطری روزی مبارک
    که شاید مهد آن ماه دلفروز
    به برج آفتاب آوردن آن روز
    رصدبندان بر او مشکل گشادند
    طرب را طالعی میمون نهادند
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    به پیروزی چو بر پیروزه گون تخت
    عروس صبح را پیروز شد بخت
    جهان رست از مرقع پاره کردن
    عروس عالم از زر یاره کردن
    شه از بهر عروس آرایشی ساخت
    که خور از شرم آن آرایش انداخت
    هزار اشتر سیه چشم و جوان سال
    سراسر سرخ موی و زرد خلخال
    هزار اسب مرصع گوش تا دم
    همه زرین ستام و آهنین سم
    هزاره استر ستاره چشم و شبرنگ
    که دوران بود با رفتارشان لنگ
    هزاران لعبتان نار پستان
    به رخ هر یک چراغ بت‌پرستان
    هزاران ماهرویان قصب‌پوش
    همه در در کلاه و حلقه در گوش
    ز صندوق و خزینه چند خروار
    همه آکنده از لولوی شهوار
    ز مفرشها که پردیبا و زر بود
    ز صد بگذر که پانصد بیشتر بود
    همه پر زر و دیباهای چینی
    کز آنسان در جهان اکنون نه بینی
    چو طاوسان زرین ده عماری
    به هر طاوس در کبکی بهاری
    یکی مهدی به زر ترکیب کرده
    ز بهر خاص او ترتیب کرده
    ز حد بیستون تا طاق گرا
    جنیبتها روان با طوق و هرا
    زمین را عرض نیزه تنگ داده
    هوا را موج بیرق رنگ داده
    همه ره موکب خوبان چون شهد
    عماری در عماری مهد در مهد
    شکرریزان عروسان بر سر راه
    قصبهای شکرگون بسته بر ماه
    پریچهره بتان شوخ دلبند
    ز خال و لب سرشته مشک با قند
    بگرد فرق هر سرو بلندی
    عراقی‌وار بسته فرق‌بندی
    به پشت زین بر اسبان روانه
    ز گیسو کرده مشگین تازیانه
    به گیسو در نهاده لولو زر
    زده بر لولو زر لولو تر
    بدین رونق بدین آیین بدین نور
    چنین آرایشی زو چشم بد دور
    یکایک در نشاط و ناز رفتند
    به استقبال شیرین باز رفتند
    بجای فندق افشان بود بر سر
    درافشان هر دری چون فندق تر
    بجای پره گل نافه مشک
    مرصع لولوتر با زر خشک
    همه ره گنج ریز و گوهرانداز
    بیاوردند شیرین را به صد ناز
    چو آمد مهد شیرین در مداین
    غنی شد دامن خاک از خزائن
    به هر گامی که شد چون نوبهاری
    شهنشه ریخت در پایش نثاری
    چنان کز بس درم‌ریزان شاهی
    درم روید هنوز از پشت ماهی
    فرود آمد به دولت گاه جمشید
    چو در برج حمل تابنده خورشید
    ملک فرمود خواندن موبدان را
    همان کار آگهان و بخردان را
    ز شیرین قصه‌ای بر انجمن راند
    که هر کس جان شیرین به روی افشاند
    که شیرین شد مرا هم جفت و هم یار
    بهر مهرش که بنوازم سزاوار
    ز من پاکست با این مهربانی
    که داند کرد ازینسان زندگانی
    گر او را جفت سازم جای آن هست
    بدو گردن فرازم رای آن هست
    می آن بهتر که با گل جام گیرد
    که هر مرغی به جفت آرام گیرد
    چو بر گردن نباشد گاو را جفت
    به گاوآهن که داند خاک را سفت
    همه گرد از جبینها برگفتند
    بر آن شغل آفرینها برگرفتند
    گرفت آنگاه خسرو دست شیرین
    بر خود خواند موبد را که بنشین
    سخن را نقش بر آیین او بست
    به رسم موبدان کاوین او بست
    چو مهدش را به مجلس خاصگی داد
    درون پرده خاصش فرستاد
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    سعادت چون گلی پرورد خواهد
    به بار آید پس آنگه مرد خواهد
    نخست اقبال بردوزد کلاهی
    پس آنگاهی نهد بر فرق شاهی
    ز دریا در برآورد مرد غواص
    به کم مدت شود بر تاجها خاص
    چو شیرین گشت شیرین‌تر ز جلاب
    صلا در داد خسرو را که دریاب
    بخور کاین جام شیرین نوش بادت
    بجز شیرین همه فرموش بادت
    به خلوت بر زبان نیکنامی
    فرستادش به هشیاری پیامی
    که جام باده در باقی کن امشب
    مرا هم باده هم ساقی کن امشب
    مشو شیرین پرست ار می پرستی
    که نتوان کرد با یک دل دو مـسـ*ـتی
    چو مـسـ*ـتی مرد را بر سر زند دود
    کبابش خواه‌تر خواهی نمکسود
    دگر چون بر مرادش دست باشد
    بگوید مـسـ*ـت بودم مـسـ*ـت باشد
    اگر بالای صد بکری برد مـسـ*ـت
    به هشیاری هشیاران کشد دست
    بسا مستا که قفل خویش بگشاد
    به هشیاری ز دزدان کرد فریاد
    خوش آمد این سخن شاه عجم را
    بگفتا هست فرمان آن صنم را
    ولیکن بود روز باده خوردن
    جگرخواری نمی‌شایست کردن
    نوای باربد لحن نکیسا
    جبین زهره را کرده زمین سا
    گهی گفتی به ساقی نغمه رود
    بده جامی که باد این خوشـی‌ بدرود
    گهی با باربد گفتی می از جام
    بزن کامسال نیکت باد فرجام
    ملک بر یاد شیرین تلخ باده
    لبالب کرده و بر لب نهاده
    به شادی هر زمان می‌خورد کاسی
    بدینسان تا ز شب بگذشت پاسی
    چو آمد وقت آن کاسوده و شاد
    شود سوی عروس خویش داماد
    چنان بدمست کش بیهوش بردند
    بجای غاشیش بر دوش بردند
    چو شیرین در شبستان آگهی یافت
    که مـسـ*ـتی شاه را از خود تهی یافت
    به شیرینی جمال از شاه بنهفت
    نهادش جفته‌ای شیرین‌تر از جفت
    ظریفی کرد و بیرون از ظریفی
    نشاید کرد با مستان حریفی
    عجوزی بود مادر خوانده او را
    ز نسل مادران وا مانده او را
    چگویم راست چون گرگی به تقدیر
    نه چون گرگ جوان چون روبه پیر
    دو پستان چون دو خیک آب رفته
    ز زانو زور و از تن تاب رفته
    تنی چون خرکمان از کوژپشتی
    برو پشتی چو کیمخت از درشتی
    دو رخ چون جوز هندی ریشه ریشه
    چو حنظل هر یکی زهری به شیشه
    دهان و لفجنش از شاخ شاخی
    به گوری تنگ می‌ماند از فراخی
    شکنج ابرویش بر لب فتاده
    دهانش را شکنجه بر نهاده
    نه بینی! خرگهی بر روی بسته
    نه دندان! یک دو زرنیخ شکسته
    مژه ریزیده چشم آشفته مانده
    ز خوردن دست و دندان سفته مانده
    به عمدا زیوری بر بستش آن ماه
    عروسانه فرستادش بر شاه
    بدان تا مستیش را آزماید
    که مه را ز ابر فرقی می‌نماید؟
    ز طرف پرده آمد پیر بیرون
    چو ماری کاید از نخجیر بیرون
    گران جانی که گفتی جان نبودش
    به دندانی که یک دندان نبودش
    شه از مـسـ*ـتی در آن ساعت چنان بود
    که در چشم آسمانش ریسمان بود
    ولیک آن مایه بودش هوشیاری
    که خوشتر زین رود کبک بهاری
    کمان ابروان را زه برافکند
    بدان دل کاهوی فربه در افکند
    چو صید افکنده شد کاهی نیرزید
    وزان صد گرگ روباهی نیرزید
    کلاغی دید بر جای همائی
    شده در مهد ماهی اژدهائی
    به دل گفت این چه اژدرها پرستیست
    خیال خواب یا سودای مستیست
    نه بس شیرین شد این تلخ دو تا پشت
    چه شیرین کز ترش روئی مرا کشت
    ولی چون غول مـسـ*ـتی رهزنش بود
    گمان افتاد کان مادر زنش بود
    در آورد از سر مـسـ*ـتی به دو دست
    فتاد آن جام و شیشه هر دو بشکست
    به صد جهد و بلا برداشت آواز
    که مردم جان مادر چاره‌ای ساز
    چو شیرین بانگ مادر خوانده بشنید
    به فریادش رسیدن مصلحت دید
    برون آمد ز طرف هفت پرده
    بنامیزد رخی هر هفت کرده
    چه گویم چون شکر شکر کدامست
    طبرزد نه که او نیزش غلام است
    چو سروی گر بود در دامنش نوش
    چو ماهی گر بود ماهی قصب پوش
    مهی خورشید با خوبیش درویش
    گلی از صد بهارش مملکت بیش
    بتی کامد پرستیدن حلالش
    بهشتی نقد بازار جمالش
    بهشتی شربتی از جان سرشته
    ولی نام طمع بر یخ نوشته
    جهان‌افروز دلبندی چه دلبند
    به خرمنها گل و خروارها قند
    بهاری تازه چون گل بر درختان
    سزاوار کنار نیک‌بختان
    خجل روئی ز رویش مشتری را
    چنان کز رفتنش کبک دری را
    عقیق میم شکلش سنگ در مشت
    که تا بر حرف او کس ننهد انگشت
    نسیمش در بها هم سنگ جان بود
    ترازو داری زلفش بدان بود
    ز خالش چشم بد در خواب رفته
    چو دیده نقش او از تاب رفته
    ز کرسی داری آن مشک جو سنگ
    ترازوگاه جو میزد گهی سنگ
    لب و دندانی از عشق آفریده
    لبش دندان و دندان لب ندیده
    رخ از باغ سبک روحی نسیمی
    دهان از نقطه موهوم میمی
    کشیده گرد مه مشگین کمندی
    چراغی بسته بر دود سپندی
    به نازی قلب ترکستان دریده
    به بوسی دخل خوزستان خریده
    رخی چون تازه گلهای دلاویز
    گلاب از شرم آن گلها عرق ریز
    سپید و نرم چون قاقم برو پشت
    کشیده چون دم قاقم ده انگشت
    تنی چون شیر با شکر سرشته
    تباشیرش به جای شیر هشته
    زتری خواست اندامش چکیدن
    ز بازی زلفش از دستش پریدن
    گشاده طاق ابرو تا بناگوش
    کشیده طوق غبغب تا سر دوش
    کرشمه کردنی بر دل عنان زن
    خمـار آلوده چشمی کاروان زن
    ز خاطرها چو باده گر دمی برد
    ز دلها چون مفرح درد می‌برد
    گل و شکر کدامین گل چه شکر
    به او او ماند و بس الله اکبر
    ملک چون جلوه دلخواه نو دید
    تو گفتی دیو دیده ماه نو دید
    چو دیوانه ز مه نو برآشفت
    در آن مـسـ*ـتی و آن آشفتگی خفت
    سحرگه چون به عادت گشت بیدار
    فتادش چشم بر خرمای بیخار
    عروسی دید زیبا جان درو بست
    تنوری گرم حالی نان درو بست
    نبیذ تلخ گشته سازگارش
    شکسته بـ..وسـ..ـه شیرین خمارش
    نهاده بر دهانش ساغر مل
    شکفته در کنارش خرمن گل
    دو مشگین طوق در حلقش فتاده
    دو سیمین نار بر سیبش نهاده
    بنفشه با شقایق در مناجات
    شکر می‌گفت فی‌التاخیر آفات
    چو ابر از پیش روی ماه برخاست
    شکیب شاه نیز از راه برخاست
    خرد با روی خوبان ناشکیب است
    نوشید*نی چینیان مانی فریب است
    به خوزستان در آمد خواجه سرمست
    طبرزد می‌ربود و قند میخست
    نه خوشتر زان صبوحی دیده دیده
    نه صبحی زان مبارک‌تر دمیده
    سر اول به گل چیدن در آمد
    چون گل زان رخ به خندیدن در آمد
    پس آنگه عشق را آوازه در داد
    صلای میوهای تازه در داد
    که از سیب و سمن بد نقل سازیش
    گهی با نار و نرگس رفت بازیش
    گهی باز سپید از دست شه جست
    تذرو باغ را بر سـ*ـینه بنشست
    گهی از بس نشاط‌انگیز پرواز
    کبوتر چیره شد بر سـ*ـینه باز
    گوزن ماده می‌کوشید با شیر
    برو هم شیر نر شد عاقبت چیر
    شگرفی کرد و تا خازن خبر داشت
    به یاقوت از عقیقش مهر برداشت
    برون برد از دل پر درد او درد
    برآورد از گل بی گرد او گرد
    حصاری یافت سیمین قفل بر در
    چو آب زندگانی مهر بر سر
    نه بانگ پای مظلومان شنیده
    نه دست ظالمان بر وی رسیده
    خدنگ غنچه با پیکان شده جفت
    به پیکان لعل پیکانی همی سفت
    مگر شه خضر بود و شب سیاهی
    که در آب حیات افکند ماهی
    چو تخت پیل شه شد تخته عاج
    حساب عشق رست از تخت و از تاج
    به ضرب دوستی بر دست می‌زد
    دبیرانه یکی در شصت می‌زد
    نگویم بر نشانه تیر می‌شد
    رطب بی‌استخوان در شیر می‌شد
    شده چنبر میانی بر میانی
    رسیده زان میان جانی به جانی
    چکیده آب گل در سیمگون جام
    شکر بگداخته در مغز بادام
    صدف بر شاخ مرجان مهد بسته
    به یکجا آب و آتش عهد بسته
    ز رنگ‌آمیزی آن آتش و آب
    شبستان گشته پرشنگرف و سیماب
    شبان روزی به ترک خواب گفتند
    به مرواریدها یاقوت سفتند
    شبان روزی دگر خفتند مدهوش
    بنفشه در بر و نرگس در آغـ*ـوش
    به یکجا هر دو چون طاوس خفته
    که الحق خوش بود طاوس جفته
    ز نوشین خواب چون سر برگرفتند
    خدا را آفرین از سر گرفتند
    به آب اندام را تادیب کردند
    نیایش خانه را ترتیب کردند
    ز دست خاصگان پرده شاه
    نشد رنگ عروسی تا به یک ماه
    همیلا و سمن ترک و همایون
    ز حنا دستها را کرده گلگون
    ملک روزی به خلوتگاه بنشست
    نشاند آن لعبتان را نیز بر دست
    به رسم آرایشی در خوردشان کرد
    ز گوهر سرخ و از زر زردشان کرد
    همایون را به شاپور گزین داد
    طبرزد خورد و پاداش انگبین داد
    همیلا را نکیسا یار شد راست
    سمن ترک از برای باربد خواست
    ختن خاتون ز روی حکمت و پند
    بزرگ امید را فرمود پیوند
    پس آنگه داد با تشریف و منشور
    همه ملک مهین بانو به شاپور
    چو آمد دولت شاپور در کار
    در آن دولت عمارت کرد بسیار
    از آن پس کار خسرو خرمی بود
    ز دولت بر مرادش همدمی بود
    جوانی و مراد و پادشاهی
    ازین به گر بهم باشد چه خواهی
    نبودی روز و شب بی‌باده و رود
    جهان را خورد و باقی کرد بدرود
    جهان خوردن گزین کاین خوشگوارست
    غم کار جهان خوردن چه کارست
    به خوش طبعی جهان می‌داد و می‌خورد
    قضای خوشـی‌ چندین ساله می‌کرد
    پس از یک چند چون بیدار دل گشت
    از آن گستاخ روئیها خجل گشت
    چو مویش دیده‌بان بر عارض افکند
    جوانی را ز دیده موی بر کند
    ز هستی تا عدم موئی امید است
    مگر کان موی خود موی سپید است
    چو در موی سیاه آمد سپیدی
    پدید آمد نشان ناامیدی
    بنفشه زلف را چندان دهد تاب
    که باشد یاسمن را دیده در خواب
    ز شب چندان توان دیدن سیاهی
    که برناید فروغ صبحگاهی
    هوای باغ چندانی بود گرم
    که سبزی را سپیدی دارد آزرم
    چو بر سبزه فشاند برف کافور
    با باد سرد باشد باغ معذور
    سگ تازی که آهو گیر گردد
    بگیرد آهویش چون پیر گردد
    کمان ترک چون دور افتد از تیر
    دفی باشد کهن با مطربی پیر
    چو گندم را سپیدی داد رنگش
    شود تلخ ار بود سالی درنگش
    چو گازر شوی گردد جامه خام
    خورد مقراضه مقراض ناکام
    بخار دیگ چون کف بر سر آرد
    همه مطبخ به خاکستر برآرد
    سیاه مطبخی راگو میندیش
    که داری آسیائی نیز در پیش
    اگر در مطبخت نامست عنبر
    شوی در آسیا کافور پیکر
    برآنکس کاسیا گردی نشاند
    نماند گرد چون خود را فشاند
    کسی کافتد بر او زین آسیا گرد
    به صد دریا نشاید غسل او کرد
    جوانی چیست سودائی است در سر
    وزان سودا تمنائی میسر
    چو پیری بر ولایت گشت والی
    برون کرد از سر آن سودا بسالی
    جوانی گفت پیری را چه تدبیر
    که یار از من گریزد چون شوم پیر
    جوابش داد پیر نغز گفتار
    که در پیری تو خود بگریزی از یار
    بر آن سر کاسمان سیماب ریزد
    چو سیماب از بت سیمین گریزد
    سیه موئی جوان را غم زداید
    که در چشم سیاهان غم نیاید
    غم از زنگی بگرداند علم را
    نداند هیچ زنگی نام غم را
    سیاهی توتیای چشم از آنست
    که فراش ره هندوستانست
    مخسب ای سر که پیری در سر آمد
    سپاه صبحگاه از در در آمد
    ز پنبه شد بناگوشت کفن پوش
    هنوز این پنبه بیرون ناری از گوش
    چو خسرو در بنفشه یاسمن یافت
    ز پیری در جوانی یاس من یافت
    اگرچه نیک عهدی پیشه می‌کرد
    جهان بدعهد بود اندیشه می‌کرد
    گهی بر تخت زرین نرد می‌باخت
    گهی شبدیز را چون بخت می‌تاخت
    گهی می‌کرد شهد باربد نوش
    گهی می‌گشت با شیرین هم آغـ*ـوش
    چو تخت و باربد شیرین و شبدیز
    بشد هر چار نزهتگاه پرویز
    ازان خواب گذشته یادش آمد
    خرابی در دل آبادش آمد
    چو می‌دانست کز خاکی و آبی
    هر آنچ آباد شد گیرد خرابی
    مه نو تا به بدری نور گیرد
    چو در بدری رسد نقصان پذیرد
    درخت میوه تا خامست خیزد
    چو گردد پخته حالی بر بریزد
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    به نزهت بود روزی با دل‌افروز
    سخن در داد و دانش می‌شد آن روز
    زمین بوسید شیرین کای خداوند
    ز رامش سوی دانش کوش یک چند
    بسی کوشیده‌ای در کامرانی
    بسی دیگر به کام دل برانی
    جهان را کرده‌ای از نعمت آباد
    خرابش چون توان کردن به بیداد
    چو آن گاوی که ازوی شیر خیزد
    لگد در شیر گیرد تا بریزد
    حذر کن زانکه ناگه در کمینی
    دعای بد کند خلوت‌نشینی
    زنی پیر از نفسهای جوانه
    زند تیری سحرگه بر نشانه
    ندارد سودت آنگه بانگ و فریاد
    که نفرین داده باشد ملک بر باد
    بسا آیینه کاندر دست شاهان
    سیه گشت از نفیر داد خواهان
    چو دولت روی برگرداند از راه
    همه کاری نه بر موقع کند شاه
    چو برگ باغ گیرد ناتوانی
    خبر پیشین برد باد خزانی
    چو دور از حاضران میرد چراغی
    کشندش پیش از آن در دیده داغی
    چو سیلی ریختن خواهد به انبوه
    بغرد کوهه ابر از سر کوه
    تگرگی کو زند گشنیز بر خاک
    رسد خود بوی گشنیزش بر افلاک
    درختی کاول از پیوند کژ خاست
    نشاید جز به آتش کردنش راست
    جهانسوزی بد است و جور سازی
    ترا به گر رعیت را نوازی
    از آن ترسم که گرد این مثل راست
    که آن شه گفت کو را کس نمی‌خواست
    کهن دولت چو باشد دیر پیوند
    رعیت را نباشد هیچ در بند
    ز مثل خود جهان را طاق بیند
    جهان خود را به استحقاق بیند
    ز مغروری که در سر ناز گیرد
    مراعات از رعیت باز گیرد
    نو اقبالی بر آرد دست ناگاه
    کند دست دراز از خلق کوتاه
    خلایق را چو نیکو خواه گردد
    باجماع خلایق شاه گردد
    خردمندی و شاهی هر دو داری
    سپیدی و سیاهی هر دو داری
    نجات آخرت را چاره‌گر باش
    در این منزل ز رفتن با خبر باش
    کسی کو سیم و زر ترکیب سازد
    قیامت را کجا ترتیب سازد
    ببین دور از تو شاهانی که مردند
    ز مال و ملک و شاهی هیچ بردند؟
    بمانی، مال بد خواه تو باشد
    ببخشی، شحنه راه تو باشد
    فرو خوان قصه دارا و جمشید
    که با هر یک چه بازی کرد خورشید
    در این نه پرده آهنگ آنچنان ساز
    که دانی پردهٔ پوشیده را راز
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا