ZahraHayati
کاربر اخراجی
- عضویت
- 2016/07/03
- ارسالی ها
- 5,724
- امتیاز واکنش
- 58,883
- امتیاز
- 1,021
چو بر زد باربد زین سان نوائی
نکیسا کرد از آن خوشتر ادائی
شکفته چون گل نوروز و نو رنگ
به نوروز این غزل در ساخت با چنگ
زهی چشمم به دیدار تو روشن
سر کویت مرا خوشتر ز گلشن
خیالت پیشوای خواب و خوردم
غبارت توتیای چشم دردم
به تو خوشدل دماغ مشک بیزم
ز تو روشن چراغ صبح خیزم
مرا چشمی و چشمم را چراغی
چراغ چشم و چشم افروز باغی
فروغ از چهر تو مهر فلک را
نمک از کان لعل تو نمک را
جمالت اختران را نور داده
بخوبی عالمت منشور داده
چه میخوردی که رویت چون بهارست
از آن می خور که آنت سازگارست
جمالت چون جوانی جان نوازد
کسی جان با جوانی در نبازد؟
تو نیز ار آینه بر دست داری
ز عشق خود دل خود مـسـ*ـت داری
مبین در آینه چین ای بت چین
که باشد خویشتن بین خویشتن بین
کسی آن آینه بر کف چه گیرد
که هر دم نقش دیگر کس پذیرد
ترا آیینه چشم چون منی بس
که ننماید به جز تو صورت کس
بدان داور که او دارای دهرست
که بیتو عمر شیرینم چو زهرست
تو با تریاک و من با زهر جان سوز
ترا آن روز وانگه من بدین روز
به ترک بیدلی گفتن دلت داد؟
زهی رحمت که رحمت بر دلت باد
گمان بودم که چون سستی پذیرم
در آن سختی تو باشی دستگیرم
کنون کافتادم از سستی و مـسـ*ـتی
گرفتی دست لیکن پای بستی
بس است این یار خود را زار کشتن
جوانمردی نباشد یار کشتن
زنی هر ساعتم بر سـ*ـینه خاری
مزن چون میزنی بنواز باری
حدیث بیزبانی بر زبان آر
میان در بستهای را در میان آر
ز بیرختی کشیدم بر درت رخت
که سختی روی مردم را کند سخت
وگرنه من کیم کز حصن فولاد
چراغی را برون آرم بدین باد
ترا گر دست بالا میپرستم
به حکم زیر دستی زیر دستم
مشو در خون چون من زیر دستی
چه نقصان کعبه را از بتپرستی
چه داریم از جمال خویش مهجور
رها کن تا ترا میبینم از دور
جوانی را به یادت میگذارم
بدین امید روزی میشمارم
خوشا وقتی که آیی در برم تنگ
می نابم دهی بر ناله چنگ
بناز نیم شب زلفت بگیرم
چو شمع صبحدم پیشت بمیرم
شبی کز لعل میگونت شوم مـسـ*ـت
بخسبم تا قیامت بر یکی دست
من وزین پس زمین بـ*ـوس وثاقت
ندارم بیش از این برگ فراقت
بتو دادن عنان کار سازی
تو دانی گر کشی ور مینوازی
به پیشت کشته و افکنده باشم
از آن بهتر که بی تو زنده باشم
نکیسا کرد از آن خوشتر ادائی
شکفته چون گل نوروز و نو رنگ
به نوروز این غزل در ساخت با چنگ
زهی چشمم به دیدار تو روشن
سر کویت مرا خوشتر ز گلشن
خیالت پیشوای خواب و خوردم
غبارت توتیای چشم دردم
به تو خوشدل دماغ مشک بیزم
ز تو روشن چراغ صبح خیزم
مرا چشمی و چشمم را چراغی
چراغ چشم و چشم افروز باغی
فروغ از چهر تو مهر فلک را
نمک از کان لعل تو نمک را
جمالت اختران را نور داده
بخوبی عالمت منشور داده
چه میخوردی که رویت چون بهارست
از آن می خور که آنت سازگارست
جمالت چون جوانی جان نوازد
کسی جان با جوانی در نبازد؟
تو نیز ار آینه بر دست داری
ز عشق خود دل خود مـسـ*ـت داری
مبین در آینه چین ای بت چین
که باشد خویشتن بین خویشتن بین
کسی آن آینه بر کف چه گیرد
که هر دم نقش دیگر کس پذیرد
ترا آیینه چشم چون منی بس
که ننماید به جز تو صورت کس
بدان داور که او دارای دهرست
که بیتو عمر شیرینم چو زهرست
تو با تریاک و من با زهر جان سوز
ترا آن روز وانگه من بدین روز
به ترک بیدلی گفتن دلت داد؟
زهی رحمت که رحمت بر دلت باد
گمان بودم که چون سستی پذیرم
در آن سختی تو باشی دستگیرم
کنون کافتادم از سستی و مـسـ*ـتی
گرفتی دست لیکن پای بستی
بس است این یار خود را زار کشتن
جوانمردی نباشد یار کشتن
زنی هر ساعتم بر سـ*ـینه خاری
مزن چون میزنی بنواز باری
حدیث بیزبانی بر زبان آر
میان در بستهای را در میان آر
ز بیرختی کشیدم بر درت رخت
که سختی روی مردم را کند سخت
وگرنه من کیم کز حصن فولاد
چراغی را برون آرم بدین باد
ترا گر دست بالا میپرستم
به حکم زیر دستی زیر دستم
مشو در خون چون من زیر دستی
چه نقصان کعبه را از بتپرستی
چه داریم از جمال خویش مهجور
رها کن تا ترا میبینم از دور
جوانی را به یادت میگذارم
بدین امید روزی میشمارم
خوشا وقتی که آیی در برم تنگ
می نابم دهی بر ناله چنگ
بناز نیم شب زلفت بگیرم
چو شمع صبحدم پیشت بمیرم
شبی کز لعل میگونت شوم مـسـ*ـت
بخسبم تا قیامت بر یکی دست
من وزین پس زمین بـ*ـوس وثاقت
ندارم بیش از این برگ فراقت
بتو دادن عنان کار سازی
تو دانی گر کشی ور مینوازی
به پیشت کشته و افکنده باشم
از آن بهتر که بی تو زنده باشم
دانلود رمان های عاشقانه