متون ادبی کهن «خسرو و شیرین»

ZahraHayati

کاربر اخراجی
عضویت
2016/07/03
ارسالی ها
5,724
امتیاز واکنش
58,883
امتیاز
1,021
در اندیش ای حکیم از کار ایام
که پاداش عمل باشد سرانجام
نماند ضایع ار نیک است اگر دون
کمر بسته بدین کار است گردون
چو خسرو بر فسوس مرگ فرهاد
به شیرین آن چنان تلخی فرستاد
چنان افتاد تقدیر الهی
که بر مریم سر آمد پادشاهی
چنین گویند شیرین تلخ زهری
به خوردش داد از آن کو خورد بهری
و گرمی راست خواهی بگذر از زهر
به زهرآلود همت بردش از دهر
به همت هندوان چون بر ستیزند
ز شاخ خشک برگ‌تر بریزند
فسون سازان که از مه مهره سازند
به چشم افسای همت حقه بازند
چو مریم روزه مریم نگه داشت
دهان در بست از آن شکر که شه داشت
برست از چنگ مریم شاه عالم
چنانک آبستنان از چنگ مریم
درخت مریمش چون از بر افتاد
ز غم شد چون درخت مریم آزاد
ولیک از بهر جاه و احترامش
ز ماتم داشت آیینی تمامش
نرفت از حرمتش بر تخت ماهی
نپوشید از سلب‌ها جز سیاهی
چو شیرین را خبر دادند ازین کار
همش گل در حساب افتاد هم خار
به نوعی شادمان گشت از هلاکش
که رست از رشک بردن جان پاکش
به دیگر نوع غمگین گشت و دلسوز
که عاقل بود و می‌ترسید از آن روز
ز بهر خاطر خسرو یکی ماه
ز شادی کرد دست خویش کوتاه
پس از ماهی که خار از ریش برخاست
جهان را این غبار از پیش برخاست
دلش تخم هـ*ـوس فرمود کشتن
جواب نامه خسرو نوشتن
سخن‌هائی که او را بود در دل
فشاند از طیرگی چون دانه در گل
نویسنده چو بر کاغذ قلم زد
به ترتیب آن سخن‌ها را رقم زد
سخن را از حلاوت کرد چون قند
سرآغاز سخن را داد پیوند
بنام پادشاه پادشاهان
گـ ـناه آمرز مشتی عذرخواهان
خداوندی که مار کار سازست
ز ما و خدمت ما بی‌نیازست
نه پیکر خالق پیکرنگاران
به حیرت زین شمار اختر شماران
زمین تا آسمان خورشید تا ماه
به ترکستان فضلش هندوی راه
دهد بی حق خدمت خلق را قوت
نگارد بی‌قلم در سنگ یاقوت
ز مرغ و مور در دریا و در کوه
نماند جاودان کس را در اندوه
گـه نعمت دهد نقصان پذیری
کند هنگام حیرت دستگیری
چو از شکرش فرامش کار گردیم
بمالد گوش تا بیدار گردیم
به حکم اوست در قانون بینش
تغیرهای حال آفرینش
گهی راحت کند قسمت گهی رنج
گهی افلاس پیش آرد گهی گنج
جهان را نیست کاری جز دو رنگی
گهی رومی نماید گاه زنگی
گـه از بیداد این آن را دهد داد
گـه از تیمار آن این را کند شاد
چه خوش گفتا لهاوری به طوسی
که مرگ خر بود سگ را عروسی
نه هر قسمت که پیش آید نشاطست
نه هر پایه که زیر افتد بساطست
چو روزی بخش ما روزی چنین کرد
گهی روزی دوا باشد گهی درد
خردمند آن بود کو در همه کار
بسازد گاه با گل گاه با خار
جهاندار مهین خورشید آفاق
که زد بر فرق هفت اورنگ شش طاق
جهان دارد به زیر پادشاهی
سری و با سری صاحب کلاهی
بهشت از حضرتش میعادگاهی است
ز باغ دولتش طوبی گیاهی است
درین دوران که مه تا ماهی اوراست
ز ماهی تا به ماه آگاهی اوراست
خبر دارد که روز و شب دو رنگ است
نوالش گـه شکرگاهی شرنگ است
درین صندل سرای آبنوسی
گهی ماتم بود گاهی عروسی
عروس شاه اگر در زیر خاکست
عروسان دگر دارد چه باکست
فلک زان داد بر رفتن دلیرش
که بود آگه ز شاه و زود سیریش
از او به گرچه شه را همدمی نیست
شهنشه زود سیر آمد غمی نیست
نظر بر گلستانی دیگر آرد
و زو به دلستانی در بر آرد
دریغ آنست کان لعبت نماند
وگرنه هر که ماند خوشـی‌ راند
مرنج ای شاه نازک دل بدین رنج
که گنج است آن صنم در خاک به گنج
مخور غم کادمی غم برنتابد
چو غم گفتی زمین هم برنتابد
برنجد نازنین از غم کشیدن
نسازد نازکان را غم چشیدن
عنان آن به که از مریم بتابی
که گر عیسی شوی گردش نیابی
اگر در تخته رفت آن نازنین جفت
به ترک تخت شاهی چون توان گفت
به می بنشین ز مژگان می چه ریزی
غمت خیزد گر از غم برنخیزی
نه هر کش پیش میری پیش میرد
بدین سختی غمی در پیش گیرد
تو زی کو مرد و هر کو زاد روزی
به مرگش تن بباید داد روزی
به نالیدن مکن بر مرده بیداد
که مرده صابری خواهد نه فریاد
چو کار کالبد گیرد تباهی
نه درویشی به کار آید نه شاهی
ز بهر چشمه‌ای مخروش و مخراش
ز فیض دجله گو یک قطره کم باش
به شادی بر لب شط جام‌جم گیر
کهن زنبیلی از بغداد کم گیر
دل نغنوده بی او بغنوادت
چنان کز دیده رفت از دل روادت
اگر سروی شد از بستان عالم
تو باقی مان که هستی جان عالم
مخور غم تا توانی باده خور شاد
مبادا کز سرت موئی برد باد
اگر هستی شود دور از تو از دست
بحمدالله چو تو هستی همه هست
تو در قدری و در تنها نکوتر
تو لعلی لعل بی‌همتا نکوتر
به تنهائی قناعت کن چو خورشید
که همسر شرک شد در راه جمشید
اگر با مرغ باید مرغ را خفت
تو سیمرغی بود سیمرغ بی‌جفت
مرنج ار با تو آن گوهر نماند
تو کانی کان ز گوهر در نماند
سر آن بهتر که او همسر ندارد
گهر آن به که هم گوهر ندارد
گر آهوئی ز صحرا رفت بگذار
که در صحرا بود زین جنس بسیار
و گر یک دانه رفت از خرمن شاه
فدا بادش فلک با خرمن ماه
گلی گر شد چه باید دید خاری
عوض باشد گلی را نوبهاری
بتی گر کسر شد کسری بماناد
غم مریم مخور عیسی بماناد
 
  • پیشنهادات
  • ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    چو خسرو نامه شیرین فرو خواند
    از آن شیرین سخن عاجز فرو ماند
    به خود گفتا جوابست این نه جنگ است
    کلوخ‌انداز را پاداش سنگست
    جواب آنچه بایستش دریدن
    شنیدم آنچه می‌باید شنیدن
    دگر باره شد از شیرین شکرخواه
    که غوغای مگس برخاست از راه
    ز کار آشوبی مریم بر آسود
    رطب بی‌استخوان شد شمع بی دود
    چو مریم کرد دست از جشن کوتاه
    جهان چون جشن مریم گشت بر شاه
    چو دشمن شد همه کاری به کامست
    یکی آب از پس دشمن تمام است
    به شیرین چند چربی‌ها فرستاد
    به روغن نرم کرد آهن ز پولاد
    بت فرمانبرش فرمان پذیرفت
    که دردی داشت کان درمان پذیرفت
    به خسرو پیش از آنش بود پندار
    کزان نیکوترش باشد طلب کار
    فرستد مهد و در کاوینش آورد
    به مهد خود عروس آیینش آرد
    به دفترها عتاب آغاز می‌کرد
    عتابش بیش می‌شد ناز می‌کرد
    متاع نیکوی بر کار می‌دید
    بها می‌کرد چون بازار می‌دید
    متاع از مشتری یابد روائی
    به دیده قدر گیرد روشنائی
    ز بهر سود خود این پند بنیوش
    متاعی کان بنخرند از تو مفروش
    در آن دیدست دولت سودمندی
    که چون یابی روائی در نبندی
    ملک دم داد و شیرین دم نمی‌خورد
    ز ناز خویش موئی کم نمی‌کرد
    چو عاجز گشت از آن ناز به خروار
    نهاد اندیشه را بر چاره کار
    که یاری مهربان آرد فرا چنگ
    به رهواری همی راند خر لنگ
    سرو کاری ز بهر خویش گیرد
    سر از کاری دگر در پیش گیرد
    ز هر قومی حکایت باز می‌جست
    نگیرد مرد زیرک کار خود سست
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    جهان خسرو که تا گردون کمر بست
    کله داری چنو بر تخت ننشست
    به روز بار کو را رای بودی
    به پیشش پنج صف بر پای بودی
    نخستین صف توانگر داشت در پیش
    دویم صف بود حاجتگار و درویش
    سوم صف جای بیماران بی‌زور
    همه رسته به موئی از لب گور
    چهارم صف به قومی متصل بود
    که بند پایشان مسمار دل بود
    صف پنجم گنه کاران خونی
    که کس کس را نپرسیدی که چونی
    به پیش خونیان ز امیدواری
    مثال آورده خط رستگاری
    ندا برداشته دارنده بار
    که هر صف زیر خود بینند زنهار
    توانگر چون سوی درویش دیدی
    شمار شکر بر خود بیش دیدی
    چو در بیمار دیدی چشم درویش
    گرفتی بر سلامت شکر در پیش
    چو دیدی سوی بندی مرد بیمار
    به آزادی نمودی شکر بسیار
    چو بر خونی فتادی چشم‌بندی
    گشادی لب به شکر به پسندی
    چو خونی دیدی امید رهائی
    فزودی شمع شکرش روشنائی
    در خسرو همه ساله بدین داد
    چو مصر از شکر بودی شکرآباد
    به می بنشست روزی بر سر تخت
    بدین حرفت حریفی کرد با بخت
    به گرداگرد تخت طاقدیسش
    دهان تاجداران خاک لیسش
    همه تمثال‌های آسمانی
    رصد بسته بر آن تخت کیانی
    ز میخ ماه تا خرگاه کیوان
    درو پرداخته ایوان بر ایوان
    کواکب را ز ثابت تا به سیار
    دقایق با درج پیموده مقدار
    به ترتیب گهرهای شب افروز
    خبر داده ز ساعات شب و روز
    شناسائی که انجم را رصد راند
    از آن تخت آسمان را تخته بر خواند
    کسی کو تخت خسرو در نظر داشت
    هزاران جام کیخسرو ز برداشت
    چنین تختی نه تختی کاسمانی
    بر او شاهی نه شه صاحبقرانی
    چو پیلی گر بود پیل آدمی روی
    چو شیر ار شیر باشد عنبرین موی
    زمین تا آسمان رانی گشاده
    ثریا تاثری خوانی نهاده
    ارم را خشک بد در مجلسش جام
    فلک را حلقه بد بر درگهش نام
    بزرگی بایدت دل در سخا بند
    سر کیسه به برگ گندنا بند
    درم داری که از سختی در آید
    سرو کارش به بدبختی گراید
    به شادی شغل عالم درج میکن
    خراجش میستان و خرج میکن
    چنین میده چنان کش میستانی
    و گر بدهی و نستانی تو دانی
    جهانداری به تنها کرد نتوان
    به تنهائی جهان را خورد نتوان
    بداند هر که با تدبیر باشد
    که تنها خوار تنها میر باشد
    مخور تنها گرت خود آبجوی است
    که تنها خور چو دریا تلخ خوی است
    به باید خویشتن را شمع کردن
    به کار دیگران پا جمع کردن
    ببین قارون چه برد از گنج دنیا
    نیرزد گنج دنیا رنج دنیا
    به رنج آید به دست این خود سلیم است
    چو از دستت رود رنجی عظیم است
    چو آید رنج باشد چون شود رنج
    تهی دستی شرف دارد بدین گنج
    ملک پرویز کز جمشید بگذشت
    به گنج افشانی از خورشید بگذشت
    بدش با گنج دادن خنده‌ناکی
    چو خاکش گنج و او چون گنج خاکی
    دو نوبت خوان نهادی صبح تا شام
    خورش با کاسه دادی باده با جام
    کشیده مایده یک میل در میل
    مگس را گاو دادی پشه را پیل
    ز حلواها که بودی گرد خوانش
    ندانستی چه خوردی میهمانش
    ز گاو و گوسفند و مرغ و ماهی
    ندانم چند چندانی که خواهی
    چو بزمش بوی خوش را ساز دادی
    صبا وام ریاحین باز دادی
    به هنگام بخور عود و عنبر
    خراج هند بودی خرج مجمر
    چو خورد خاص او بر خوان رسیدی
    گوارش تا به خوزستان رسیدی
    کبابی‌تر بخوردی اول روز
    بر او سوده یکی در شب‌افروز
    ز بازرگان عمان در نهانی
    بده من زر خریده زر کانی
    شنیدم کز چنان در باشد آرام
    رطوبت‌های اصلی را در اندام
    یک اسب بور از رق چشم نوزاد
    معطر کرده چون ریحان بغداد
    ز شیر مادرش چوپان بریده
    به شیر گوسفندش پروریده
    بفرمودی تنوری بستن از سیم
    که بودی خرج او دخل یک اقلیم
    در او ده پانزده من عود چون مشک
    بسوزاندی بجای هیمه خشک
    چو بریان شد کباب خوانش این بود
    تنور و آتش و بریانش این بود
    به خوان زر نهادندی فرا پیش
    هزار و هفتصد مثقال کم بیش
    بخوردی زان نواله لقمه‌ای چند
    چو مغز پسته و پالوده قند
    نظر کردی به محتاجان درگاه
    کجا چشمش در افتادی ز ناگاه
    بدو بخشیدی آن زرینه خوان را
    تنور و هر چه آلت بودی آن را
    زهی خوانی که طباخان نورش
    چنین نانی بر آرند از تنورش
    دگر روزی که خوان لاجوردی
    گرفتی از تنور صبح زردی
    همان پیشینه رسم آغاز کردی
    تنور و خوانی از نوساز کردی
    همه روز این شگرفی بود کارش
    همه عمر این روش بود اختیارش
    چو وقت آمد نماند آن پادشائی
    به کاری نامد آن کار و کیائی
    شرف خواهی به گرد مقبلان گرد
    که زود از مقبلان مقبل شود مرد
    چو بر سنبل چرد آهوی تاتار
    نسیمش بوی مشک آرد به بازار
    دگر آهو که خاشاکست خوردش
    بجای مشک خاشاک است گردش
    پدر کز من روانش باد پر نور
    مرا پیرانه پندی داد مشهور
    که از بی‌دولتان بگریز چون تیر
    سرا در کوی صاحب دولتان گیر
    چو صبحت گر شبی باید به از روز
    چراغ از مشعل روشن برافروز
    بهای در بزرگ از بهر این است
    کز اول با بزرگان همنشین است
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    به آیین جهانداران یکی روز
    به مجلس بود شاه مجلس افروز
    به عزم دست بوسش قاف تا قاف
    کمر بسته کله‌داران اطراف
    نشسته پیش تختش جمله شاهان
    ز چین تا روم و از ری تا سپاهان
    ز سالار ختن تا خسرو زنگ
    همه بر یاد خسرو باده در چنگ
    چو دوری چند می در داد ساقی
    نماند از شرم شاهان هیچ باقی
    شهنشه شرم را برقع برافکند
    سخن لخـ*ـتی به گستاخی در افکند
    که خوبانی که در خورد فریشند
    ز عالم در کدامین بقعه بیشند
    یکی گفتا لطافت روم دارد
    لطف گنج است و گنج آن بوم دارد
    یکی گفت از ختن خیزد نکوئی
    فسانه است آن طرف در خوبروئی
    یکی گفت ارمن است آن بوم‌آباد
    که پیرکهای او باشد پریزاد
    یکی گفتا که در اقصای کشمیر
    ز شیرینی نباشد هیچ تقصیر
    یکی گفتا سزای بزم شاهان
    شکر نامی است در شهر سپاهان
    به شکر بر ز شیرینیش بیداد
    وزو شکر به خوزستان به فریاد
    به زیر هر لبش صد خنده بیشست
    لبش را چون شکر صد بنده بیشست
    قبا تنگ آید از سروش چمن را
    درم واپس دهد سیمش سمن را
    رطب پیش دهانش دانه ریز است
    شکر بگذار کو خود خانه خیز است
    چو بر دارد نقاب از گوشه ماه
    بر آید ناله صد یوسف از چاه
    جز این عیبی ندارد آن دلارام
    که گستاخی کند با خاص و با عام
    به هر جائی چو باد آرام گیرد
    چو لاله با همه کس جام گیرد
    ز روی لطف با کس در نسازد
    که آنکس خان و مان را در نبازد
    کسی کاو را شبی گیرد در آغـ*ـوش
    نگردد آن شبش هرگز فراموش
    ملک را در گرفت آن دلنوازی
    اساسی نو نهاد از عشـ*ـق بـازی
    فرس می‌خواست بر شیرین دواند
    به ترکی غارت از ترکی ستاند
    برد شیرینی قندی به قندی
    گشاید مشکل بندی ببندی
    به گوهر پایه گوهر شود خرد
    به دیبا آب دیبا را توان برد
    سرش سودای بازار شکر داشت
    که شکر هم ز شیرینی اثر داشت
    نه دل می دادش از دل راندن او را
    نه شایست از سپاهان خواندن او را
    در این اندیشه صابر بود یکسال
    نه شد واقف کسی برحسب آن حال
    پس از سالی رکاب افشاند بر راه
    سوی ملک سپاهان راند بنگاه
    فرود آمد به نزهت گاه آن بوم
    سوادی دید بیش از کشور روم
    گروهی تازه روی و عشرت افروز
    به گاه خوشدلی روشن‌تر از روز
    نشاط آغاز کرد و باده می‌خورد
    غم آن لعبت آزاده می‌خورد
    نهفته باز می‌پرسید جایش
    به دست آورد هنجار سرایش
    شبی برخاست تنها با غلامی
    ز بازار شکر برخواست کامی
    چو خسرو بر سر کوی شکر شد
    سپاهان قصر شیرینی دگر شد
    حلاوتهای خوشـی‌ آن عصر می‌داشت
    که شکر کوی و شیرین قصر می‌داشت
    به در بر حلقه زد خاموش خاموش
    برون آمد غلامی حلقه در گوش
    جوانی دید زیبا روی بر در
    نمودار جهانداریش در سر
    فرود آوردش از شبدیز چون ماه
    فرس را راند حالی بر علف گاه
    چو مهمانان به ایوانش درون برد
    بدان مهمان سر از کیوان برون برد
    ملک چون بر بساط کار بنشست
    درستی چند را بر کار بشکست
    اجازت داد تا شکر بیاید
    به مهمان بر ز لب شکر گشاید
    برون آمد شکر با جام جلاب
    دهانی پر شکر چشمی پر از خواب
    شکر نامی که شکر ریزد او بود
    نباتی کز سپاهان خیزد او بود
    ز گیسو نافه نافه مشک می‌بیخت
    ز خنده خانه خانه قند می‌ریخت
    چو ویسه فتنه‌ای در شهد بوسی
    چو دایه آیتی در چاپلوسی
    کنیزان داشتی رومی و چینی
    کز ایشان هیچ را مثلی نه بینی
    همه در نیم شب نوروز کرده
    به کار خوشـی‌ دست‌آموز کرده
    نشست و باده پیش آورد حالی
    بتی یارب چنان و خانه خالی
    نه می در آبگینه کان سمنبر
    در آب خشک می‌کرد آتش تر
    گلابی را به تلخی راه می‌داد
    به شیرینی بدست شاه می‌داد
    نشسته شاه عالم مهترانه
    شکر برداشته چون مه ترانه
    پیاپی رطل‌ها پرتاب می‌کرد
    ملک را شهر بند خواب می‌کرد
    چو نوش باده از لب نیش برداشت
    شکر برخاست شمع از پیش برداشت
    به عذری کان قبول افتاد در راه
    برون آمد ز خلوت خانه شاه
    کنیزی را که هم بالای او بود
    به حسن و چابکی همتای او بود
    در او پوشید زر و زیور خویش
    فرستاد و گرفت آن شب سر خویش
    ملک چون دید کامد نازنینش
    ستد داد شکر از انگبینش
    در او پیچید و آن شب کام دل راند
    به مصروعی بر افسونی غلط خواند
    ز شیرینی که آن شمع سحر بود
    گمان افتاد او را کان شکر بود
    کنیز از کار خسرو ماند مدهوش
    که شیرین آمدش خسرو در آغـ*ـوش
    فسانه بود خسرو در نکوئی
    فسونگر بود وقت نغز گوئی
    ز هر کس کو به بالا سروری داشت
    سری و گردنی بالاتری داشت
    به خوش مغزی به از بادام تر بود
    به شیرین استخوانی نیشکر بود
    شبی که اسب نشاطش لنگ رفتی
    کم این بودی که سی فرسنگ رفتی
    هر آن روزی که نصفی کم کشیدی
    چهل من ساغری دردم کشیدی
    چو صبح آمد کنیز از جای برخاست
    به دستان از ملک دستوریی خواست
    به نزدیک شکر شد کام و ناکام
    به شکر باز گفت احوال بادام
    هر آنچ از شاه دید او را خبر داد
    نهانیهای خلوت را به در داد
    بدان تا شکر آگه باشد از کار
    بگوید هر چه پرسد زو جهاندار
    شکر برداشت شمع و در شد از در
    که خوش باشد به یک جا شمع و شکر
    ملک پنداشت کان هم بستر او بود
    کنیزک شمع دارد شکر او بود
    بپرسیدش که تا مهمان‌پرستی
    به خلوت با چو من مهمان نشستی
    جوابش داد کای از مهتران طاق
    ندیدم مثل تو مهمان در آفاق
    همه چیزیت هست از خوبروئی
    ز شیرین شکری و نغز گوئی
    یکی عیب است اگر ناید گرانت
    که بوئی در نمک دارد دهانت
    نمک در مردم آرد بوی پاکی
    تو با چندین نمک چون بوی ناکی
    به سوسن بوی شه گفتا چه تدبیر
    سمنبر گفت سالی سوسن و سیر
    ملک چون رخت از آن بتخانه بر بست
    گرفت آن پند را یکسال در دست
    بر آن افسانه چون بگذشت سالی
    مزاج شه شد از حالی به حالی
    به زیرش رام شد دوران توسن
    برآوردش درخت سیر سوسن
    شبی بر عادت پارینه برخاست
    به شکر باز بازاری برآراست
    همان شیرینی پارینه دریافت
    به شیرینی رسد هر کو شکر یافت
    چو دوری چند رفت از خوشـی‌ سازی
    پدید آمد نشان بـ*ـوس و بازی
    همان جفته نهاد آن سیم ساقش
    به جفتی دیگر از خود کرد طاقش
    ملک نقل دهان آلوده می‌خورد
    به امید شکر پالوده می‌خورد
    چو لشگر بر رحیل افتاد شب را
    ملک پرسید باز آن نوش لب را
    که چون من هیچ مهمانی رسیدت؟
    بدین رغبت کسی در بر کشیدت؟
    جوابی شکرینش داد شکر
    که پارم بود یاری چون تو در بر
    جز آن کان شخص را بوی دهان بود
    تو خوشبوئی ازین به چون توان بود
    ملک گفتا چو بینی عیب هر چیز
    ببین عیب جمال خویشتن نیز
    بپرسیدش که عیب من کدامست
    کز آن عیب این نکوئی زشت نامست
    جوابش داد کان عیب است مشهور
    که یکساعت ز نزدیکان نه‌ای دور
    چو دور چرخ با هر کس بسازی
    چو گیتی را همه کس عشـ*ـق بـازی
    نگارین مرغی ای تمثال چینی
    چرا هر لحظه بر شاخی نشینی
    غلاف نازکی داری دریغی
    که هر ساعت کنی بازی به تیغی
    جوابش داد شکر کای جوانمرد
    چه پنداری کزین شکر کسی خورد؟
    به ستاری که ستر اوست پیشم
    که تا من زنده‌ام بر مهر خویشم
    نه کس با من شبی در پرده خفته است
    نه درم را کسی در دور سفته است
    کنیزان منند اینان که بینی
    که در خلوت تو با ایشان نشینی
    بلی من باشم آن کاول درآیم
    به می بنشینم و عشرت فزایم
    ولی آن دلستان کاید در آغـ*ـوش
    نه من چون من بتی باشد قصب پوش
    چو بشنید این سخن شاه از زبانش
    بدین معنی گواهی داد جانش
    دری کو را بود مهر خدائی
    دهد ناسفته گی بروی گوائی
    چو بر زد آتش مشرق زبانه
    ملک چون آب شد زانجا روانه
    بزرگان سپاهان را طلب کرد
    وزیشان پرسشی زان نوش لب کرد
    به یک رویه همه شهر سپاهان
    شدند آن پاکدامن را گواهان
    که شکر همچنان در تنگ خویش است
    نیازرده گلی بر رنگ خویش است
    متاع خویشتن دربار دارد
    کنیزی چند را بر کار دارد
    سمندش گر چه با هرکس به زین است
    سنان دور باشش آهنین است
    عجوزان نیز کردند استواری
    عروسش بکر بود اندر عماری
    ملک را فرخ آمد فال اختر
    که از چندین مگس چون رست شکر
    فرستاد از سرای خویش خواندش
    به آیین زناشوئی نشاندش
    نسفته در دریائیش را سفت
    نگین لعل را یاقوت شد جفت
    سوی شهر مداین شد دگربار
    شکر با او به دامنها شکربار
    به شکر عشق شیرین خوار می‌کرد
    شکر شیرینیی بر کار می‌کرد
    چو بگرفت از شکر خوردن دل شاه
    بنوش آباد شیرین شد دگر راه
    شکر در تنگ شه تیمار می‌خورد
    ز نخلستان شیرین خار می‌خورد
    شه از سودای شیرین شور در سر
    گدازان گشته چون در آب شکر
    چو شمع از دوری شیرین در آتش
    که باشد خوشـی‌ موم از انگبین خوش
    کسی کز جان شیرین باز ماند
    چه سود ار در دهن شکر فشاند
    شکر هرگز نگیرد جای شیرین
    بچربد بر شکر حلوای شیرین
    چمن خاکست چون نسرین نباشد
    شکر تلخ است چون شیرین نباشد
    مگو شیرین و شکر هست یکسان
    ز نی خیزد شکر شیرینی از جان
    چو شمع شهد شیرین برفروزد
    شکر بر مجمر آنجا عود سوزد
    شکر گر چاشنی در جام دارد
    ز شیرینی حلاوت وام دارد
    ز شیرینی بزرگان ناشکیبند
    به شکر طفل و طوطی را فریبند
    هر آبی کان بود شیرین بسازد
    شکر چون آب را بیند گدازد
    ز شیرین تا شکر فرقی عیان است
    که شیرین جان و شکر جای جان است
    پریروئی است شیرین در عماری
    پرند او شکر در پرده‌داری
    بداند این قدر هر کش تمیز است
    که شکر بهر شیرینی عزیز است
    دلش می‌گفت شیرین بایدم زود
    که عیشم را نمی‌دارد شکر سود
    یخ از بلور صافی تر به گوهر
    خلاف آن شد که این خشک است و آن تر
    دیگر ره گفت نشکیبم ز شیرین
    چه باید کرد با خود جنگ چندین
    گرم سنگ آسیا بر سر بگردد
    دل آن دل نیست کز دلبر بگردد
    به سر کردم نگردانم سر از یار
    سری دارم مباح از بهر این کار
    دیگر ره گفت که این تدبیر خام است
    صبوری کن که رسوائی تمام است
    مرا آن به که از شیرین شکیبم
    نه طفلم تا به شیرینی فریبم
    به باید در کشیدن میل را میل
    که کس را کار برناید به تعجیل
    مرا شیرین و شکر هر دو در جام
    چرا بر من به تلخی گردد ایام
    دلم با این رفیقان بی‌رفیق است
    ز بس ملاحبان کشتی غریق است
    نمی‌خواهی که زیر افتی چو سایه
    مشو بر نردبان جز پایه پایه
    چنان راغب مشو در جستن کام
    که از نایافتن رنجی سرانجام
    طمع کم دار تا گر بیش یابی
    فتوحی بر فتوح خویش یابی
    دل آن به کز در مردی در آید
    مراد مردم از مردی بر آید
    به صبرم کرد باید رهنمونی
    زنی شد با زنان کردن زبونی
    به مردان بر زنی کردن حرام است
    زنی کردن زنی کردن کدام است؟
    مرا دعوی چه باید کرد شیری
    که آهوئی کند بر من دلیری
    اگر خود گوسپندی رند و ریشم
    نه بر پشم کسان بر پشم خویشم
    چو پیلان را ز خود با کس نگفتم
    چو پیله در گلیم خویش خفتم
    چنان در سر گرفت آن ترک طناز
    کزو خسرو نه کیخسرو کشد ناز
    چو کرد ار دل ستاند سـ*ـینه جوید
    ورش خانه دهی گنجینه جوید
    دلم را گر فراقش خون برآرد
    طمع برد و طمع طاعون برآرد
    ز معشـ*ـوقه وفا جستن غریب است
    نگوید کس که سکبا بر طبیب است
    مرا هر دم بر آن آرد ستیزش
    که خیز استغفرالله خون به ریزش
    من این آزرم تا کی دارم او را
    چو آزردم تمام آزارم او را
    به گیلان در نکو گفت آن نکوزن
    میازار ار بیازاری نکو زن
    مزن زن راولی چون بر ستیزد
    چنانش زن که هرگز برنخیزد
    دل شه چاره آن غم ندانست
    که راز خویش را محرم ندانست
    دل آن محرم بود کز خانه باشد
    دل بیگانه هم بیگانه باشد
    چو دزدیده نخواهی دانه خویش
    مهل بیگانه را در خانه خویش
    چنان گو راز خود با بهترین دوست
    که پنداری که دشمن‌تر کسی اوست
    مگو ناگفتنی در پیش اغیار
    نه با اغیار با محرم‌ترین یار
    به خلوت نیزش از دیوار میپوش
    که باشد در پس دیوارها گوش
    و گر نتوان که پنهان داری از خویش
    مده خاطر بدان یعنی میندیش
    میندیش آنچه نتوان گفتنش باز
    که نندیشیده به ناگفتنی راز
    در این مجلس چنان کن پرده‌سازی
    که ناید شحنه در شمشیربازی
    سرودی کان بیابان را نشاید
    سزد گر بزم سلطان را نشاید
    اگر دانا و گر نادان بود یار
    بضاعت را به کس بی‌مهر مسپار
    مکن با هیچ بد محضر نشستی
    که نارد در شکوهت جز شکستی
    درختی کار در هر گل که کاری
    کز او آن بر که کشتی چشم داری
    سخن در فرجه‌ای پرور که فرجام
    زوا گفتن ترا نیکو شود نام
    اگر صد وجه نیک آید فرا پیش
    چو وجهی بد بود زان بد بیندیش
    به چشم دشمنان بین حرف خود را
    بدین حرفت‌شناسی نیک و بد را
    چو دوزی صد قبا در شادکامی
    به در پیراهنی در نیک نامی
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    ملک دانسته بود از رای پر نور
    که غم پرداز شیرین است شاپور
    به خدمت خواند و کردش خاص درگاه
    ز تنهائی مگر تنگ آید آن ماه
    چو تنها ماند ماه سرو بالا
    فشاند از نرگسان لولوی لالا
    به تنگ آمد شبی از تنگ حالی
    که بود آن شب بر او مانند سالی
    شبی تیره چو کوهی زاغ بر سر
    گران جنبش چو زاغی کوه بر پر
    شبی دم سرد چون دلهای بی‌سوز
    برات آورده از شبهای بی‌روز
    کشیده در عقابین سیاهی
    پر و منقار مرغ صبح گاهی
    دهل زن را زده بر دستها مار
    کواکب را شده در پایها خار
    فتاده پاسبان را چوبک از دست
    جرس جنبان خراب و پاسبان مـسـ*ـت
    سیاست بر زمین دامن نهاده
    زمانه تیغ را گردن نهاده
    زناشوئی به هم خورشید و مه را
    رحم بسته به زادن صبح گـه را
    گرفته آسمان را شب در آغـ*ـوش
    شده خورشید را مشرق فراموش
    جنوبی طالعان را بیضه در آب
    شمالی پیکران را دیده در خواب
    زمین در سر کشیده چتر شاهی
    فرو آسوده یکسر مرغ و ماهی
    سواد شب که برد از دیدها نور
    بذات‌النعش را کرده ز هم دور
    ز تاریکی جهان را بند بر پای
    فلک چون قطب حیران مانده بر جای
    جهان از آفرینش بی‌خبر بود
    مگر کان شب جهان جای دگر بود
    سر افکنده فلک دریا صفت پیش
    ز دامن در فشانده بر سر خویش
    به در دزدی ستاره کرده تدبیر
    فرو افتاده ناگه در خم قیر
    بمانده در خم خاکستر آلود
    از آتش خانه دوران پر دود
    مجره بر فلک چون کاه بر راه
    فلک در زیر او چون آب در کاه
    ثریا چون کفی جو بد به تقدیر
    که گرداند به کف هندو زنی پیر
    نه موبد را زبان زند خوانی
    نه مرغان رانشاط پر فشانی
    بریده بال نسرین پرنده
    چو واقع بود طایر پر فکنده
    به هر گام از برای نور پاشی
    ستاده زنگیی با دور باشی
    چراغ بیوه‌زن را نور مرده
    خروس پیره‌زن را غول بـرده
    شنیدم گر به شب دیوی زند راه
    خروس خانه بردارد علی الله
    چه شب بود آنکه با صد دیو چون قیر
    خروسی را نبود آواز تکبیر
    دل شیرین در آن شب خیره مانده
    چراغش چون دل شب تیره مانده
    ز بیماری دل شیرین چنان تنگ
    که می‌کرد از ملالت با جهان جنگ
    خوش است این داستان در شان بیمار
    که شب باشد هلاک جان بیمار
    بود بیمای شب جان سپاری
    ز بیماری بتر بیمار داری
    زبان بگشاد و می‌گفت ای زمانه
    شب است این یا بلائی جاودانه
    چه جای شب؟ سیه ماری است گوئی
    چو زنگی آدمی خواری است گوئی
    از آن گریان شدم کین زنگی تار
    چو زنگی خود نمی‌خندد یکی بار
    چه افتاد ای سپهر لاجوردی
    که امشب چون دگر شبها نگردی
    مگر دود دل من راه بستت
    نفیر من خسک در پا شکستت
    نه زین ظلمت همی یابم امانی
    نه از نور سحر بینم نشانی
    مرا بنگر چه غمگین داری ای شب
    ندارم دین اگر دین داری ای شب
    شبا امشب جوانمردی بیاموز
    مرا یا زود کش یا زود شو روز
    چرا بر جای ماندی چون سیه میغ
    بر آتش می‌روی یا بر سر تیغ
    دهل زن را گرفتم دست بستند
    نه آخر پای پروین را شکستند
    من آن شمعم که در شب زنده داری
    همه شب می‌کنم چون شمع زاری
    چو شمع از بهر آن سوزم بر آتش
    که باشد شمع وقت سوختن خوش
    گره بین بر سرم چرخ کهن را
    به باید خواند و خندید این سخن را
    بخوان ای مرغ اگر داری زبانی
    بخند ای صبح اگر داری دهانی
    اگر کافر نه‌ای ای مرغ شب گیر
    چرا بر ناوری آواز تکبیر
    و گر آتش نه‌ای صبح روشن
    چرا نایی برون بی‌سنگ و آهن
    در این غم بد دل پروانه وارش
    که شمع صبح روشن کرد کارش
    نکو ملکی است ملک صبحگاهی
    در آن کشور بیابی هر چه خواهی
    کسی کو بر حصار گنج ره یافت
    گشایش در کلید صبح گـه یافت
    غرض‌ها را حصار آنجا گشایند
    کلید آنجاست کار آنجا گشایند
    در آن ساعت که باشد نشو جانها
    گل تسبیح روید بر زبانها
    زبان هر که او باشد برومند
    شود گویا به تسبیح خداوند
    اگر مرغ زبان تسبیح خوان است
    چه تسبیح آرد آن کو بی زبانست
    در آن حضرت که آن تسبیح خوانند
    زبان بی‌زبانان نیز دانند
    چو شیرین کیمیای صبح دریافت
    از آن سیماب کاری روی بر تافت
    شکیبائیش مرغان را پر افشاند
    خروس الصبر مفتاح‌الفرج خواند
    شبستان را به روی خویشتن رفت
    به زاری با خدای خویشتن گفت
    خداوندا شبم را روز گردان
    چو روزم بر جهان پیروز گردان
    شبی دارم سیاه از صبح نومید
    درین شب رو سپیدم کن چو خورشید
    غمی دارم هلاک شیر مردان
    برین غم چون نشاطم چیر گردان
    ندارم طاقت این کوره تنگ
    خلاصی ده مرا چون لعل ازین سنگ
    توئی یاری رس فریاد هر کس
    به فریاد من فریاد خوان رس
    ندارم طاقت تیمار چندین
    اغثنی یا غیاث المستغیثین
    به آب دیده طفلان محروم
    بسوز سـ*ـینه پیران مظلوم
    به بالین غریبان بر سر راه
    به تسلیم اسیران در بن چاه
    به داور داور فریاد خواهان
    به یارب یارب صاحب گناهان
    بدان حجت که دل را بنده دارد
    بدان آیت که جان را زنده دارد
    به دامن پاکی دین پرورانت
    به صاحب سری پیغمبرانت
    به محتاجان در بر خلق بسته
    به مجروحان خون بر خون نشسته
    به دور افتادگان از خان و مان‌ها
    به واپس ماندگان از کاروانها
    به وردی کز نوآموزی بر آید
    به آهی کز سر سوزی بر آید
    به ریحان نثار اشک‌ریزان
    به قرآن و چراغ صبح خیزان
    به نوری کز خلایق در حجاب است
    به انعامی که بیرون از حساب است
    به تصدیقی که دارد راهب دیر
    به توفیقی که بخشد واهب خیر
    به مقبولان خلوت برگزیده
    به معصومان آلایش ندیده
    به هر طاعت که نزدیکت صواب است
    به هر دعوت که پیشت مستجاب است
    به آن آه پسین کز عرش پیشست
    بدان نام مهین کز شرح بیشست
    که رحمی بر دل پر خونم‌آور
    وزین غرقاب غم بیرونم آور
    اگر هر موی من گردد زبانی
    شود هر یک ترا تسبیح خوانی
    هنوز از بی‌زبانی خفته باشم
    ز صد شکرت یکی ناگفته باشم
    تو آن هستی که با تو کیستی نیست
    توئی هست آن دگر جز نیستی نیست
    توئی در پرده وحدت نهانی
    فلک را داده بر در قهرمانی
    خداوندیت را انجام و آغاز
    نداند اول و آخر کسی باز
    به درگاه تو در امید و در بیم
    نشاید راه بردن جز به تسلیم
    فلک بر بستی و دوران گشادی
    جهان و جان و روزی هر سه دادی
    اگر روزی دهی ور جان ستانی
    تو دانی هر چه خواهی کن تو دانی
    به توفیق توام زین گونه بر پای
    برین توفیق توفیقی برافزای
    چو حکمی راند خواهی یا قضائی
    به تسلیم آفرین در من رضائی
    اگر چه هر قضائی کان تو رانی
    مسلم شد به مرگ و زندگانی
    من رنجور بی‌طاقت عیارم
    مده رنجی که من طاقت ندارم
    ز من ناید به واجب هیچ کاری
    گر از من ناید آید از تو باری
    به انعام خودم دلخوش کن این بار
    که انعام تو بر من هست بسیار
    ز تو چون پوشم این راز نهانی
    و گر پوشم تو خود پوشیده دانی
    چو خواهش کرد بسیار از دل پاک
    چو آب چشم خود غلتید بر خاک
    فراخی دادش ایزد در دل تنگ
    کلیدش را بر آورد آهن از سنگ
    جوان شد گلبن دولت دیگر بار
    ز تلخی رست شیرین شکر بار
    نیایش در دل خسرو اثر کرد
    دلش را چون فلک زیر و زبر کرد
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    چو عالم بر زد آن زرین علم را
    کز او تاراج باشد خیل غم را
    ملک را رغبت نخجیر برخاست
    ز طالع تهمت تقصیر برخاست
    به فالی چون رخ شیرین همایون
    شهنشه سوی صحرا رفت بیرون
    خروش کوس و بانگ نای برخاست
    زمین چون آسمان از جای برخاست
    علمداران علم بالا کشیدند
    دلیران رخت در صحرا کشیدند
    برون آمد مهین شهسواران
    پیاده در رکابش تاجداران
    ز یکسو دست در زین بسته فغفور
    ز دیگر سو سپه‌سالار قیصور
    کمر در بسته و ابرو گشاده
    کلاه کیقبادی کژ نهاده
    نهاده غاشیه‌اش خورشید بر دوش
    رکابش کرده مه را حلقه در گوش
    درفش کاویانی بر سر شاه
    چو لخـ*ـتی ابر کافتد بر سر ماه
    کمر شمشیرهای زرنگارش
    به گرد اندر شده زرین حصارش
    نبود از تیغها پیرامن شاه
    به یک میدان کسی را پیش و پس راه
    در آن بیشه که بود از تیر و شمشیر
    زبان گاو بـرده زهره شیر
    دهان دور باش از خنده می‌سفت
    فلک را دور باش از دور می‌گفت
    سواد چتر زرین باز بر سر
    چو بر مشکین حصاری برجی از زر
    گر افتادی سر یکسو زن از میغ
    نبودی جای سوزن جز سر تیغ
    نفیر چاوشان از دور شو دور
    ز گیتی چشم بد را کرده مهجور
    طراق مقرعه بر خاک و بر سنگ
    ادب کرده زمین را چند فرسنگ
    زمین از بار آهن خم گرفته
    هوا را از روا رو دم گرفته
    جنیبت کش و شاقان سرائی
    روانه صدصد از هر سو جدائی
    غریو کوس‌ها بر کوهه پیل
    گرفته کوه و صحرا میل در میل
    ز حلقوم دراهای درفشان
    مشبکهای زرین عنبرافشان
    صد و پنجاه سقا در سپاهش
    به آب گل همی شستند راهش
    صد و پنجاه مجمر دار دلکش
    فکنده بویهای خوش در آتش
    هزاران طرف زرین طوق بسته
    همه میخ درستکها شکسته
    بدان تا هر کجا کو اسب راند
    به هر کامی درستی باز ماند
    غریبی گر گذر کردی بر آن راه
    بدانستی که کرد آنجا گذر شاه
    بدین آیین چو بیرون آمد از شهر
    به استقبالش آمد گردش دهر
    شده بر عارض لشکر جهان تنگ
    که شاهنشه کجا می‌دارد آهنگ
    چنین فرمود خورشید جهانگیر
    که خواهم کرد روزی چند نخجیر
    چو در نالیدن آمد طبلک باز
    در آمد مرغ صیدافکن به پرواز
    روان شد در هوا باز سبک پر
    جهان خالی شد از کبک و کبوتر
    یکی هفته در آن کوه و بیابان
    نرستند از عقابینش عقابان
    پیاپی هر زمان نخجیر می‌کرد
    به نخجیری دگر تدبیر می‌کرد
    بنه در یک شکارستان نمی‌ماند
    شکارافکن شکارافکن همی راند
    وز آنجا همچنان بر دست زیرین
    رکاب افشاند سوی قصر شیرین
    وز آنجا همچنان بر دست زیرین
    رکاب افشاند سوی قصر شیرین
    به یک فرسنگی قصر دلارام
    فرود آمده چو باده در دل جام
    شب از عنبر جهان را کله می‌بست
    زمستان بود و باد سرد می‌جست
    زمین کز سردی آتش داشت در زیر
    پرند آب را می‌کرد شمشیر
    اگر چه جای باشد گرمسیری
    نشاید کرد با سرما دلیری
    ملک فرمود کاتش بر فروزند
    به من عنبر به خرمن عود سوزند
    به خورانگیز شد عود قماری
    هوا می‌کرد خود کافور باری
    به آسایش توانا شد تن شاه
    غنود از اول شب تا سحرگاه
    چو لعل آفتاب از کان بر آمد
    ز عشق روز شب را جان بر آمد
    فلک سرمست بود از پویه چون پیل
    خناق شب کبودش کرد چون نیل
    طبیبان شفق مدخل گشادند
    فلک را سرخی از اکحل گشادند
    ملک ز آرامگه برخاست شادان
    نشاط آغاز کرد از بامدادان
    نبیذی چند خورد از دست ساقی
    نماند از شادمانی هیچ باقی
    چو آشوب نبیذش در سر افتاد
    تقاضای مرادش در بر افتاد
    برون شد مـسـ*ـت و بر شبدیز بنشست
    سوی قصر نگارین راند سرمست
    دل از مـسـ*ـتی شده رقاص با او
    غلامی چند خاص الخاص با او
    خبر کردند شیرین را رقیبان
    که اینک خسرو آمد بی‌نقیبان
    دل پاکش ز ننگ و نام ترسید
    وزان پرواز بی‌هنگام ترسید
    حصار خویش را در داد بستن
    رقیبی چند را بر در نشستن
    به دست هر یک از بهر نثارش
    یکی خون زر که بی حد بدشمارش
    ز مقراضی و چینی بر گذرگاه
    یکی میدان بساط افکند بر راه
    همه ره را طراز گنج بر دوخت
    گلاب افشاند و خود چون عود می‌سوخت
    به بام قصر بر شد چون یکی ماه
    نهاده گوش بر در دیده بر راه
    ز هر نوک مژه کرده سنانی
    بر او از خون نشانده دیده‌بانی
    بر آمد گردی از ره توتیا رنگ
    که روشن چشم ازو شد چشمه در سنگ
    برون آمد ز گرد آن صبح روشن
    پدید آمد از آن گلخانه گلشن
    در آن مشعل که برد از شمعها نور
    چراغ انگشت بر لب مانده از دور
    خدنگی رسته از زین خدنگش
    که شمشاد آب گشت از آب و رنگش
    مرصع پیکری در نیمه دوش
    کلاه خسروی بر گوشه گوش
    رخی چون سرخ گل نو بر دمیده
    خطی چون غالیه گردش کشیده
    گرفته دسته نرگس به دستش
    به خوشخوابی چو نرگس‌های مستش
    گلش زیر عرق غواص گشته
    تذروش زیر گل رقاص گشته
    کمربندان به گردش دسته بسته
    بدست هر یک از گل دسته دسته
    چو شیرین دید خسرو را چنان مـسـ*ـت
    ز پای افتاده و شد یکباره از دست
    ز بیهوشی زمانی بی‌خبر ماند
    به هوش آمد به کار خویش در ماند
    که گر نگذارم اکنون در وثاقش
    ندارم طاقت زخم فراقش
    و گر لخـ*ـتی ز تندی رام گردم
    چو ویسه در جهان بدنام گردم
    بکوشم تا خطا پوشیده باشم
    چو نتوانم نه من کوشیده باشم؟
    چو شاه آمد نگهبانان دویدند
    زر افشاندند و دیباها کشیدند
    بسا ناگشته را کز در در آرند
    سپهر و دور بین تا در چه کارند
    ملک بر فرش دیباهای گلرنگ
    جنیبت راند و سوی قصر شد تنگ
    دری دید آهنین در سنگ بسته
    ز حیرت ماند بر در دل شکسته
    نه روی آنکه از در باز گردد
    نه رای آنکه قفل انداز گردد
    رقیبی را به نزد خویشتن خواند
    که ما را نازنین بر در چرا ماند
    چه تلخی دید شیرین در من آخر
    چرا در بست ازینسان بر من آخر
    درون شو گونه شاهنشه غلامی
    فرستادست نزدیکت پیامی
    که مهمانی به خدمت می‌گراید
    چه فرمائی در آید یا نیاید
    تو کاندر لب نمک پیوسته داری
    به مهمان بر چرا در بسته داری
    درم بگشای کاخر پادشاهم
    به پای خویشتن عذر تو خواهم
    تو خود دانی که من از هیچ رائی
    ندارم با تو در خاطر خطائی
    بباید با منت دمساز گشتن
    ترا نادیده نتوان بازگشتن
    و گر خواهی که اینجا کم نشینم
    رها کن کز سر پایت ببینم
    بدین زاری پیامی شاه می‌گفت
    شکر لب می‌شنید و آه می‌گفت
    کنیزی کاردان راگفت آن ماه
    به خدمت خیز و بیرون رو سوی شاه
    فلان شش طاق دیبا را برون بر
    بزن با طاق این ایوان برابر
    ز خارو خاره خالی کن میانش
    معطر کن به مشک و زعفرانش
    بساط گوهرین دروی بگستر
    بیار آن کرسی شش پایه زر
    بنه در پیشگاه و شقه در یند
    پس آنگه شاه را گو کای خداوند
    نه ترک این سرا هندوی این بام
    شهنشه را چنین دادست پیغام
    پرستار تو شیرین هـ*ـوس جفت
    به لفظ من شهنشه را چنین گفت
    که گر مهمان مائی ناز منمای
    به هر جا کت فرود آرم فرود آی
    صواب آن شد ز روی پیش بینی
    که امروزی درین منظر نشینی
    من آیم خود به خدمت بر سر کاخ
    زمین بوسم به نیروی تو گستاخ
    بگوئیم آنچه ما را گفت باید
    چو گفتیم آن کنیم آنگه که شاید
    کنیز کاردان بیرون شد از در
    برون برد آنچه فرمود آن سمنبر
    همه ترتیب کرد آیین زربفت
    فرود آورد خسرو را و خود رفت
    رخ شیرین ز خجلت گشته پر خوی
    که نزل شاه چون سازد پیاپی
    چو از نزل زرافشانی بپرداخت
    ز جلاب و شکر نزلی دگر ساخت
    بدست چاشنی گیری چو مهتاب
    فرستادش ز شربت‌های جلاب
    پس آنگه ماه را پیرایه بر بست
    نقاب آفتاب از سایه بر بست
    فرو پوشید گلناری پرندی
    بر او هر شاخ گیسو چون کمندی
    کمندی حلقه‌وار افکنده بر دوش
    زهر حلقه جهانی حلقه در گوش
    حمایل پیکری از زر کانی
    کشیده بر پرندی ارغوانی
    سر آغوشی بر آموده به گوهر
    به رسم چینیان افکنده بر سر
    سیه شعری چو زلف عنبرافشان
    فرود آویخت بر ماه درفشان
    بدین طاوس کرداری همائی
    روان شد چون تذروی در هوائی
    نشاط دلبری در سر گرفته
    نیازی دیده نازی در گرفته
    سوی دیوار قصر آمد خرامان
    زمین بوسید شه را چون غلامان
    گشاد از گوش گوهرکش بسی لعل
    سم شبدیز را کرد آتشین نعل
    همان صد دانه مروارید خوشاب
    به فرق‌افشان خسرو کرد پرتاب
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    چو خسرو دید ماه خرگهی را
    چمن کرد از دل آن سرو سهی را
    بهشتی دید در قصری نشسته
    بهشتی وار در بر خلق بسته
    ز عشق او که یاری بود چالاک
    ز کرسی خواست افتادن سوی خاک
    به عیاری ز جای خویش برجست
    برابر دست خود بوسید و بنشست
    زبان بگشاد با عذری دلاویز
    ز پرسش کرد بر شیرین شکر ریز
    که دایم تازه باش ای سرو آزاد
    سرت سبز و رخت سرخ و دلت شاد
    جهان روشن به روی صبح خندت
    فلک در سایه سرو بلندت
    دلم را تازه کرد این خرمی‌ها
    خجل کردی مرا از مردمی‌ها
    ز گنج و گوهر و منسوج و دیبا
    رهم کردی چو مهد خویش زیبا
    ز نعلکهای گوش گوهر آویز
    فکندی لعل‌ها در نعل شبدیز
    ز بس گوهر که در نعلم کشیدی
    به رخ بر رشته لعلم کشیدی
    همین باشد نثار افشان کویت
    به رویت شادم ای شادی به رویت
    به من در ساختی چون شهد با شیر
    ز خدمتها نکردی هیچ تقصیر
    ولی در بستنت بر من چرا بود
    خطا دیدم نگارا یا خطا بود
    زمین وارم رها کردی به پستی
    تو رفتی چون فلک بالا نشستی
    نگویم بر توام بالائیی هست
    که در جنس سخن رعنائیی هست
    نه مهمان توام؟ بر روی مهمان
    چار در بایدت بستن بدینسان
    نشاید بست در بر میهمانی
    که جز تو نیستش جان و جهانی
    کریمانی که با مهمان نشینند
    به مهمان بهترک زین باز بینند
    مگر ماهی تو یا حورای پریوش
    که نزدیکت نباشد آمدن خوش
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    جوابش داد سرو لاله رخسار
    که دایم باد دولت بر جهاندار
    فلک بند کمر شمشیر بادت
    تن پیل و شکوه شیر بادت
    سری کز طوق تو جوید جدائی
    مباد از بند بیدادش رهائی
    به چشم نیک بینادت نکو خواه
    مبادا چشم بد را سوی تو راه
    مزن طعنه که بر بالا زدی تخت
    کنیزان ترا بالا بود رخت
    علم گشتم به تو در مهربانی
    علم بالای سر بهتر تو دانی
    من آن گردم که از راه تو آید
    اگر گرد تو بالا رفت شاید
    تو هستی از سر صاحب کلاهی
    نشسته بر سریر پادشاهی
    من ار عشقت بر آورده فغانی
    به بامی بر چو هندو پاسبانی
    جهانداران که ترکان عام دارند
    به خدمت هندوئی بر بام دارند
    من آن ترک سیه چشمم بر این بام
    که هندوی سپیدت شد مرا نام
    و گر بالای مه باشد نشستم
    شهنشه را کمینه زیر دستم
    دگر گفتی که آنان کار جمندند
    چنین بر روی مهمان در نبندند
    نه مهمانی توئی باز شکاری
    طمع داری به کبک کوهساری
    و گر مهمانی اینک دادمت جای
    من اینک چون کنیزان پیش بر پای
    به صاحب ردی و صاحب قبولی
    نشاید کرد مهمان را فضولی
    حدیث آنکه در بستم روا بود
    که سرمست آمدن پیشم خطا بود
    چو من خلوت نشین باشم تو مخمور
    ز تهمت رای مردم کی بود دور
    ترا بایست پیری چند هشیار
    گزین کردن فرستادن بدین کار
    مرا بردن به مهد خسرو آیین
    شبستان را به من کردن نو آیین
    چو من شیرین سواری زینی ارزد
    عروسی چون شکر کاوینی ارزد
    تو می‌خواهی مگر کز راه دستان
    به نقلانم خوری چون نقل مستان
    به دست آری مرا چون غافلان مـسـ*ـت
    چو گل بوئی کنی اندازی از دست
    مکن پرده دری در مهد شاهان
    ترا آن بس که کردی در سپاهان
    تو با شکر توانی کرد این شور
    نه با شیرین که بر شکر کند زور
    شکر ریز ترا شکر تمام است
    که شیرین شهد شد وین شهد خام است
    دو لخـ*ـتی بود در یک عـریـ*ـان بستند
    ز طاووس دو پر یک پر شکستند
    دو دلبر داشتن از یکدلی نیست
    دو دل بودن طریق عاقلی نیست
    سزاوار عطارد شد دو پیکر
    تو خورشیدی تو را یک برج بهتر
    رها کن نام شیرین از لب خویش
    که شیرینی دهانت را کند ریش
    تو از عشق من و من بی‌نیازی
    به من بازی کنی در عشقبازی
    مزن شمشیر بر شیرین مظلوم
    ترا آن بس که بردی نیزه در روم
    چو سلطان شو که با یک گوی سازد
    نه چون هندو که باده گوی بازد
    زده گوئی بده سوئیست ناورد
    ز یک گوئی به یک گوئی رسد مرد
    مرا از روی تو یک قبله در پیش
    ترا قبله هزار از روی من بیش
    اگر زیبا رخی رفت از کنارت
    ازو زیباتر اینک ده هزارت
    ترا مشگوی مشگین پر غزالان
    میفکن سگ بر این آهوی نالان
    ز دور اندازی مشکوی شاهم
    که در زندان این دیر است چاهم
    شوم در خانه غمناکی خویش
    نگه دارم چو گوهر پاکی خویش
    گل سر شوی ازین معنی که پاکست
    بسر برمی‌کنندش گرچه خاکست
    بیاساید همه شب مرغ و ماهی
    ثنیاسایم من از جانم چه خواهی
    منم چون مرغ در دامی گرفته
    دری در بسته و بامی گرفته
    چو طوطی ساخته با آهنین بند
    به تنهائی چو عنقا گشته خرسند
    تو در خرگاه و من در خانه تنگ
    ترا روزی بهشت آمد مرا سنگ
    چو من با زخم خو کردم درین خار
    نه مرهم باد در عالم نه گلزار
    دور روز عمر اگر داد است اگر دود
    چنان کش بگذرانی بگذرد زود
    بلی چون رفت باید زین گذرگاه
    ز خارا به بریدن تا ز خرگاه
    برین تن گو حمایل بر فلک بست
    به سرهنگی حمایل چون کنی دست
    به گوری چون بری شیر از کنارم
    که شیرینم نه آخر شیر خوارم
    نه آن طفلم که از شیرین زبانی
    به خرمائی کلیجم را ستانی
    درین خرمن که تو بر تو عتابست
    به یک جو با منت سالی حسابست
    چو زهره ارغنونی را که سازم
    بیازارم نخست آنگه نوازم
    چو آتش گرچه آخر نور پاکم
    به اول نوبت آخر دودناکم
    نخست آتش دهد چرخ آنگهی آب
    به حال تشنگان در بین و دریاب
    به فیاضی که بخشد با رطب خار
    که بی‌خارم نیابد کس رطب‌وار
    رطب بی‌استخوان آبی ندارد
    چو مه بی‌شب و من شیرینم ای شاه
    بسی هم صحبتت باشد درین پوست
    ولیکن استخوان من مغزم ای دوست
    تو در عشق من از مالی و جاهی
    چه دیدی جز خداوندی و شاهی
    کدامین ساعت از من یاد کردی
    کدامین روزم از خود شاد کردی
    کدامین جامه بر یادم دریدی
    کدامین خواری از بهرم کشیدی
    کدامین پیک را دادی پیامی
    کدامین شب فرستادی سلامی
    تو ساغر می‌زدی با دوستان شاد
    قلم شاپور می‌زد تیشه فرهاد
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    دگر باره جهاندار از سر مهر
    به گلرخ گفت کای سرو سمن چهر
    طبر خون با سهی سروت قرین باد
    طبرزد با طبر خون همنشین باد
    دهان جز من از جام لبت دور
    سر جز من ز طوق غبغبت دور
    عتابت گرچه زهر ناب دارد
    گذر بر چشمه نوشاب دارد
    نمی‌گویم که بر بالا چرائی
    بلا منمای چون بالا نمائی
    سهی سرو ترا بالا بلند است
    به بالاتر شدن نادلپسند است
    نثاری را که چشمم می‌فشاند
    کدامین منجنیق آنجا رساند
    مرا بر قصر کش یک میل بالا
    نثار اشک بین یک پیل بالا
    چو بر من گنج قارون میفشاندی
    چو قارونم چرا در خاک ماندی
    دل اینجا در کجا خواهم گشادن
    تن اینجا سر کجا خواهم نهادن
    ثچو حلقه گر بیابم بر درت بار
    درت را حلقه می‌بوسم فلک‌وار
    شوم چون حلقه در طرق بر دوش
    خطا گفتم که چون در حلقه در گوش
    مکن بر من جفا کز هیچ راهی
    ندارم جز وفاداری گناهی
    و گر دارم گـ ـناه آن دل رحیم است
    گـ ـناه آدمی رسم قدیم است
    همه تندی مکن لخـ*ـتی بیارام
    رها کن توسنی چون من شدم رام
    شبانی پیشه کن بگذار گرگی
    مکن با سر بزرگان سر بزرگی
    نشاید خوی بد را مایه کردن
    بزرگان را چنین بی‌پایه کردن
    چو خاک انداختی بر آستانم
    نه آنگاهیت خاک‌انداز خوانم؟
    مگو کز راه من چون فتنه برخیز
    چو برخیزم تو باشی فتنه‌انگیز
    مکن کاین ظلم را پرواز بینی
    گر از من نی ز گیتی باز بینی
    نه هر خوانی که پیش آید توان خورد
    نه هرچ از دست برخیزد توان کرد
    نه هر دستی که تیغ نیز دارد
    به خون خلق دست آویز دارد
    من این خواری ز خود بیم نه از تو
    گـ ـناه از بخت بد بینم نه از تو
    جرس بی‌وقت جنبانید کوسم
    دهل بی وقت زد بانگ خروسم
    وگرنه در دمه سوزم که دیدی
    چنین روزی بدین روزم که دیدی
    غلط گفتم که عشقست این نه شاهی
    نباشد عشق بی‌فریاد خواهی
    بکن چندان که خواهی ناز بر من
    مزن چون راندگان آواز بر من
    اگر بر من به سلطانی کنی ناز
    بگو تا خط به مولائی دهم باز
    اگر گوشم بگیری تا فروشی
    کنم در بیعت بیعت خموشی
    و گر چشمم کنی سر پیش دارم
    پس این چشم دگر در پیش آرم
    کمر بندیت را بینم به خونم
    کله داریت را دانم که چونم
    اگر گردم سرم بر خنجر از تو
    به سر گردم نگردانم سر از تو
    مرا هم جان توئی هم زندگانی
    گر آخر کس نمی‌داند تو دانی
    به هشیاری و مـسـ*ـتی گاه و بیگاه
    نکردم جز خیالت را نظرگاه
    کسی جز من گر این شربت چشیدی
    سر و کارش به رسوائی کشیدی
    به خلوت جامه از غم می‌دریدم
    به زحمت جامه نو می‌بریدم
    بدان تا لشگر از من برنگردد
    بنای پادشاهی در نگردد
    نه رندی بوده‌ام در عشق رویت
    که طنبوری به دست آیم به کویت
    جهانداور منم در کار سازی
    جهاندار از کجا و عشـ*ـق بـازی
    ولی چون نام زلفت می‌شنیدم
    به تاج و تخت بوئی می‌خریدم
    به تن با دیگری خرسند بودم
    ز دل تا جان ترا دربند بودم
    به فتوای کژی آبی نخوردم
    برون از راستی کاری نکردم
    اگر گامی زدم در کامرانی
    جوان بودم چنین باشد جوانی
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    دگر ره لعبت طاوس پیکر
    گشاد ز درج لؤلؤ تنگ شکر
    روان کرد از عقیق آن نقش زیبا
    سخن‌هائی نگارین‌تر ز دیبا
    کزان افزون که دوران جهانست
    شب و روز و زمین و آسمانست
    جهانداور جهاندار جهان باد
    زمانه حکم کش او حکمران باد
    به فراشی کواکب در جنابش
    به سرهنگی سعادت در رکابش
    مرا در دل ز خسرو صد غبار است
    ز شاهی بگذر آن دیگر شمار است
    هنوزم ناز دولت مینمائی
    هنوز از راه جباری در آئی
    هنوزت در سر از شاهی غرور است
    دریغا کاین غرور از عشق دور است
    تو از عشق من و من بی نیازی
    ترا شاهی رسد یا عشقبازی
    درین گرمی که باد سرد باید
    دل آسانست با دل درد باید
    نیاز آرد کسی کو عشق باز است
    که عشق از بی‌نیازان بی‌نیاز است
    نسازد عاشقی با سرفرازی
    که بازی برنتابد عشـ*ـق بـازی
    من آن مرغم که بر گل‌ها پریدم
    هوای گرم تابستان ندیدم
    چو گل بودم ملک بانوی سقلاب
    کنون دژ بانوی شیشه‌ام چو جلاب
    چو سبزه لب به شیر برف شستم
    چو گل بر چشمه‌های سرد رستم
    درین گور گلین و قصر سنگین
    به امید تو کردم صبر چندین
    چو زر پالودم از گرمی کشیدن
    فسردم چون یخ از سردی چشیدن
    نه دستی کین جرس بر هم توان زد
    نه غمخواری که با او دم توان زد
    همه وقتی ترا پنداشتم یار
    همه جائی ترا خواندم وفادار
    تو هرگز در دلم جائی نکردی
    چو دلداران مدارائی نکردی
    مرا دیگر ز کشتن کی بود بیم
    که جان کردم به شمشیر تو تسلیم
    ترازو بر زمین چون یابد آهنگ
    حسابش خاک بهتر داند از سنگ
    گرم عقلی بود جائی نشینم
    وگرنه بینم از خود آنچه بینم
    گر از من خود نیاید هیچ کاری
    که بر شاید گرفت از وی شماری
    زنم چندان تظلم در زمانه
    که هم تیری نشانم بر نشانه
    چرا باید که چون من سرو آزاد
    بود در بند محنت مانده ناشاد
    هنوزم در دل از خوبی طربهاست
    هنوزم در سر از شوخی شغب‌هاست
    هنوزم هندوان آتش پرستند
    هنوزم چشم چون ترکان مستند
    هنوزم غنچه گل ناشکفته است
    هنوزم در دریائی نسفته است
    هنوزم لب پر آب زندگانیست
    هنوزم آب در جوی جوانیست
    رخم سر خیل خوبان طراز است
    کمینه خیل تاشم کبر و ناز است
    ولی نعمت ریاحین را نسیمم
    ولیعهد شکر در یتیمم
    چراغ از نور من پروانه گردد
    مه نو بیندم دیوانه گردد
    عقیق از لعل من بر سر خورد سنگ
    گل رویم ز روی گل برد رنگ
    ترنج غبغبم را گر کنی یاد
    ز نخ بر خود زند نارنج بغداد
    چو سیب رخ نهم بر دست شاهان
    سبد واپس برد سیب سپاهان
    به هر در کز لب و دندان ببخشم
    دلی بستانم و صد جان ببخشم
    من آرم در پلنگان سرفرازی
    غزالان از من آموزند بازی
    گوزن از حسرت این چشم چالاک
    ز مژگان زهر پالاید نه تریاک
    گر آهو یک نظر سوی من آرد
    خراج گردنم بر گردن آرد
    به نازی روم را در جستجویم
    به بوئی باختن در گفتگویم
    بهار انگشت کش شد در نکوئی
    هر انگشتم و صد چون است گوئی
    بدین‌تری که دارد طبع مهتاب
    نیارد ریختن بر دست من آب
    چو یاقوتم نبیذ خام گیرد
    برشوت با طبرزد جام گیرد
    بهشت از قصر من دارد بسی نور
    عیار از نار پستانم برد حور
    به غمزه گرچه ترکی دل ستانم
    به بـ..وسـ..ـه دل نوازی نیز دانم
    ز بس کاورده‌ام در چشم هانور
    ز ترکان تنگ چشمی کرده‌ام دور
    ز تنگی کس به چشمم در نیاید
    کسی با تنگ چشمان بر نیاید
    چو بر مه مشگ را زنجیر سازم
    بسا شیرا کزو نخجیر سازم
    چو لعلم با شکر ناورد گیرد
    تو مرد آر آنگهی نامرد گیرد
    شکر همشیره دندان من شد
    وفا هم شهری پیمان من شد
    جهانی ناز دارم صد جهان شرم
    دری در خشم دارم صد در آزرم
    لب لعلم همان شکر فشانست
    سر زلفم همان دامن کشانست
    ز خوش نقلی که می در جام ریزم
    شکر در دامن بادام ریزم
    اگرچه نار سیمین گشت سیبم
    همان عاشق کش عاقل فریبم
    رخم روزی که بفروزد جهان را
    به زرنیخی فروشد ارغوان را
    ز رعنائی که هست این نرگس مـسـ*ـت
    نیالاید به خون هر کسی دست
    چه شورشها که من دارم درین سر
    چه مسکینان که من کشتم بر این در
    برو تا بر تو نگشایم به خون دست
    که در گردن چنین خونم بسی هست
    نخورده زخم دست راست بردار
    به دست چپ کند عشقم چنین کار
    تو سنگین دل شدی من آهنین جان
    چنان دل را نشاید جز چنین جان
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا