متون ادبی کهن «خسرو و شیرین»

ZahraHayati

کاربر اخراجی
عضویت
2016/07/03
ارسالی ها
5,724
امتیاز واکنش
58,883
امتیاز
1,021
ملک بار دگر گفت از دل افروز
به گفتن گفتن از ما می‌رود روز
مکن با من حساب خوبروئی
که صد ره خوبتر زانی که گوئی
فروغ چشمی ای دوری ز تو دور
چراغ صبحی ای نور علی نور
به دریا مانی از گوهر فشانی
ولی آب تو آب زندگانی
تو در آیینه دیدی صورت خویش
به چشم من دری صدبار ازان بیش
ترا گر بر زبان گویم دلارام
دهانم پر شکر گردد بدین نام
گرت خورشید خوانم نیز هستی
که مه را بر فلک رونق شکستی
دل شکر دران تاریخ شد تنگ
که یاقوت تو بیرون آمد از سنگ
سهی سرو آن زمان شد در چمن سست
که سیمین نار تو بر نارون رست
رطب و استخوان آن شب شکستند
که خرمای لبت را نخل بستند
ارم را سکه رویت کلید است
وصالت چون ارم زان ناپدید است
قمر در نیکوی دل داده توست
شکر مولای مولا زاده توست
گلت چون با شکر هم خواب گردد
طبرزد را دهان پر آب گردد
به هر مجلس که شهدت خوان درارد
به صورتهای مومین جان در آرد
صدف چون بر گشاید کامراکام
کند در وام از آن دندان در فام
گر از یک موی خود نیمی فروشی
بخرم گر به اقلیمی فروشی
بدین خوبی که رویت رشک ما هست
مبین در خود که خودبینی گناهست
مبادا چشم کس بر خوبی خویش
که زخم چشم خوبی را کند ریش
مریز آخر چو بر من پادشاهی
بدین سان خون من در بی گناهی
اگر شاهی نشان گوهرت کو
و گر شیرینی آخر شکرت کو
رها کن جنگ و راه صلح بگشای
نفاق‌آمیز عذری چند بنمای
نه بد گفتم نه بد گوئیست کارم
و گر گفتم یکی را صد هزارم
اگر چه رسم خوبان تند خوئیست
نکوئی نیز هم رسم نکوئیست
خداوندان اگر تندی نمایند
به رحمت نیز هم لخـ*ـتی گرایند
مکن بیداد با یار قدیمی
که گر تندی نگارا هم رحیمی
چو باد از آتشم تا کی گریزی
نه من خاک توام؟ آبم چه ریزی
ز تو با آنکه استحقاق دارم
سر از طوق نوازش طاق دارم
همه دانندگان را هست معلول
که باشد مستحق پیوسته محروم
مرا تا دل بود دلبر تو باشی
ز جان بگذر که جان‌پرور تو باشی
گر از بند تو خود جویم جدائی
ز بند دل کجا یابم رهائی
بس این اسب جفا بر من دواندن
گهم در خاک و گـه در خون نشاندن
به شیرینی صلا در شهر دادن
به تلخی پاسخی چون زهر دادن
مرا سهل است کین بار آزمودم
مبارک باد بسیار آزمودم
بسا رخنه که اصل محکمی‌هاست
بسا انده که در وی خرمی‌هاست
جفا کردن نه بس فرخنده فالیست
مکن کامشب شبی آخر نه سالیست
دلم خوش کن که غمخوار آمدستم
ترا خواهم بدین کار آمدستم
چو شمع از پای ننشینم بدین کار
که چون من هست شیرین جوی بسیار
همانا شمع از آن با آب دیده است
که او نیز از لب شیرین بریده‌است
گره بر دل چرا دارد نی قند
مگر کو نیز شیرین راست در بند
چرا نخل رطب بر دل خورد خار
مگر کو هم به شیرین شد گرفتار
همیدون شیر اگر شیرین نبودی
به طفلی خلق را تسکین نبودی
به شیرینی روند این یک دو مسکین
تو شیرینی و ایشان نیز شیرین؟
 
  • پیشنهادات
  • ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    ز راه پاسخ آن ماه قصب پوش
    ز شکر کرد شه را حلقه در گوش
    گشاد از درج گوهر قفل یاقوت
    رطب را قند داد و قند را قوت
    مثالی داد مه را در سواری
    براتی مشک و در پرده‌داری
    ستون سرو را رفتن در آموخت
    چو غنچه تیز شد چون گل برافروخت
    به خدمت بـ..وسـ..ـه زد بر گوشه بام
    که باشد خشت پخته عنبر خام
    چو نوبت داشت در خدمت نمودن
    برون زد نوبتی در دل ربودن
    نخستین گفت کای دارای عالم
    بر آورده علم بالای عالم
    ز چین تا روم در توقیع نامت
    قدر خان بنده و قصر غلامت
    نه تنها خاک تو خاقان چین است
    چنینت چند خاکی بر زمین است
    هران پالوده‌ای کو خود بود زرد
    به چربی یا به شیرینی توان خورد
    من آن پالوده روغن گذارم
    که جز نامی ز شیرینی ندارم
    بلی تا گشتم از عالم پدیدار
    ترا بودم به جان و دل خریدار
    نه پی در جستجوی کس فشردم
    نه جز روی تو کس را سجده بردم
    ندیدم در تو بوی مهربانی
    بجز گردن کشی و دل گرانی
    حساب آرزوی خویش کردن
    به روی دیگران در پیش کردن
    نه عشق این شهوتی باشد هوائی
    کجا عشق و تو ای فارغ کجائی
    مرا پیلی سزد کو را کنم بند
    تو شاهی بر تو نتوان بیدق افکند
    به مهمانی غزالی چون شود شیر
    ز گنجکشی عقابی کی شود سیر
    تو گر سروی و من پیش تو خاشاک
    نه آخر هر دو هستیم از یکی خاک
    سپند و عود بر مجمر یکی دان
    بخور و دود و خاکستر یکی دان
    کبابی باید این خان را نمک سود
    مگس در پای پیلان کی کند سود
    زبانت آتشی خوش میفروزد
    خوش آن باشد که دیگت را نسوزد
    چو سیلی کامدی در حوض ماهی
    مراد خویشتن را برد خواهی
    ز طوفان تو خواهم کرد پرهیز
    بر این در خواه بنشین خواه برخیز
    کمند افکندنت بر قلعه ماه
    چه باید چون نیابی بر فلک راه
    به شب بازی فلک را در نگیری
    به افسون ماه را در بر نگیری
    در ناسفته را گر سفت باید
    سخن در گوش دریا گفت باید
    بر باغ ارم پوشیده شاخست
    غلط گفتم در روزی فراخست
    من آبم نام آب زندگانی
    تو آتش نام آن آتش جوانی
    نخواهم آب و آتش در هم افتد
    کز ایشان فتنه‌ها در عالم افتد
    به ار تا زنده باشم گرد آنکس
    نگردم کز من او را بس بود بس
    برو هم با شکر میکن شکاری
    ترا با شهد شیرین نیست کاری
    شکر بوسی لب کس را نشاید
    مگر دندان که او خردش بخاید
    به شیرین بـ..وسـ..ـه را بازار تیز است
    که شیرینی لبش را خانه خیز است
    به شیرین از شکر چندین مزن لاف
    که از قصاب دور افتد قصب باف
    دو باشد منجنیق از روی فرهنگ
    یکی ابریشم اندازد یکی سنگ
    به شکر نشکند شیرینی کس
    لب شیرین بود شکر شکن بس
    ترا گر ناگواری بود از این بیش
    ز شکر ساختی گلشکر خویش
    شکر خواهی و شیرین نیز خواهی
    شکار ماه کن یا صید ماهی
    هوای قصر شیرینت تمامست
    سر کوی شکر دانی کدامست
    من از خون جگر باریدن خویش
    نپردازم بسر خاریدن خویش
    نیاید شه پرستی دیگر از من
    پرستاری طلب چابک‌تر از من
    بیاد من که باد این یاد بدرود
    نوا خوش می‌زنی گر نگسلد رود
    به تندی چند گوئی با اسیران
    تو میگو تا نویسندت دبیران
    ز غم خوردن دلی آزاد داری
    به دم دادن سری پرباد داری
    چه باید با تو خون خوردن به ساغر
    به دم فربه شدن چون میش لاغر
    ز تو گر کار من بد گشت بگذار
    خدائی هست کو نیکو کند کار
    نشینم هم در این ویرانه وادی
    بر انگیزم منادی بر منادی
    که با شیرین چه بازی کرد پرویز
    عروس اینجا کجا کرد او شکر ریز
    بس آن یک ره که در دام اوفتادم
    هم از نرخ و هم از نام اوفتادم
    چو شد در نامها نامم شکسته
    در بی‌نام و ننگان باد بسته
    ز در بستن رقیبم رسته باشد
    خزینه به که او در بسته باشد
    ز قند من سمرها در جهانست
    در قصرم سمرقندی از آنست
    اگر بردر گشادن نیستم دست
    توانم بر تو از گیسو رسن بست
    گرم باید چو می در جامت آرم
    به زلف چون رسن بر بامت آرم
    ولی باد از رسن پایت ربود است
    رسن بازی نمی‌دانی چه سود است
    همان به کانچه من دیدم بداغت
    نسوزم روغن خود در چراغت
    ز جوش خون دل چون باز گفتم
    شبت خوش باد و روزت خوش که رفتم
    بگفت این و چو سرو از جای برخاست
    جبین را کج گرفت و فرق را راست
    پرند افشاند و از طرف پرندش
    جهان پر شد ز قالبهای قندش
    بدان آیین که خوبان را بود دست
    ز نخدان می‌گشاد و زلف می‌بست
    جمال خویش را در خز و خارا
    به پوشیدن همی کرد آشکارا
    گهی می‌کرد نسرین را قصب پوش
    گهی می‌زد شقایق بر بناگوش
    گهی بر فرق بند آشفته می‌بود
    گره می‌بست و بر مه مشک میسود
    به زیور راست کردن دیر میشد
    که پایش بر سر شمشیر میشد
    ز نیکو کردن زنجیر خلخال
    نه نیکو کرد بر زنجیریان حال
    ز گیسو گـه کمر می‌کرد و گـه تاج
    بدان تاج و کمر شه گشته محتاج
    شقایق بستنش بر گردن ماه
    کمند انداخته بر گردن شاه
    در آن حلواپزی کرد آتشی نرم
    که حلوا را بسوزد آتش گرم
    چو هر هفت آنچه بایست از نکوئی
    بکرد آن خوبروی از خوبروئی
    به شوخی پشت بر شه کرد حالی
    ز خورشید آسمان را کرد خالی
    در آن پیچش که زلفش تاب می‌داد
    سرینش ساق را سیماب می‌داد
    به گیسوی رسن‌وار از پس پشت
    چو افعی هر که را می‌دید می‌کشت
    بلورین گردنش در طوق سازی
    بدان مشگین رسن می‌کرد بازی
    دلی کز عشق آن گردن همی مرد
    رسن در گردنش با خود همی برد
    به رعنائی گذشت از گوشه بام
    ز شاه آرام شد چون شد دلارام
    بسی دادش به جان خویش سوگند
    که تا باز آمد آن رعنای دلبند
    نشست و لولو از نرگس همی ریخت
    بدان آب از جهان آتش برانگیخت
    بهر دستان که دل شاید ربودن
    نمود آنچ از فسون باید نمودن
    عملهائی که عاشق را کند سست
    عجب چست آید از معشـ*ـوقه چست
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    ملک چون دید ناز آن نیازی
    سپر بفکند از آن شمشیر بازی
    شکایت را به شیرینی نهان کرد
    ز شیرینان شکایت چون توان کرد
    به شیرین گفت کای چشم و چراغم
    همای گلشن و طاوس باغم
    سرم را تاج و تاجم را سریری
    هم از پای افکنی هم دست‌گیری
    مرا دلبر تو و دلداری از تو
    ز تو مـسـ*ـتی و هم هشیاری از تو
    ندارم جز توئی کانجا کشم رخت
    نه تاجی به ز تو کانجا زنم تخت
    گرفتم کز من آزاری گرفتی
    پی خونم چرا باری گرفتی
    بدین دیری که آیی در کنارم
    بدین زودی مکش لخـ*ـتی بدارم
    نکو گفت این سخن دهقان به نمرود
    که کشتن دیر باید کاشتن زود
    چه خواهی عذر یا جان هر دو اینک
    توانی عید و قربان هر دو اینک
    مکن نازی که بار آرد نیازت
    نوازش کن که از حد رفت نازت
    به نومیدی دلم را بیش مشکن
    نشاطم را چو زلف خویش مشکن
    غم از حد رفت و غمخوارم کسی نیست
    توئی و در تو غمخواری بسی نیست
    غمی کان با دل نالان شود جفت
    بهم سالان و هم حالان توان گفت
    نشاید گفت با فارغ دلان راز
    مخالف در نسازد ساز با ساز
    فرو گیر از سربار این جرس را
    به آسانی برآر این یک نفس را
    جهان را چون من و چون تو بسی بود
    بود با ما مقیم اربا کسی بود
    ازین دروازه کو بالا و زیرست
    نخواندستی که تا دیر است دیرست
    فریب دل بس است ای دل فریبم
    نوازش کن که از حد شد شکیبم
    بساز ای دوست کارم راکه وقت است
    ز سر بنشان خمارم را که وقت است
    بس است این طاق ابرو ناگشادن
    به طاقی با نطاقی وا نهادن
    درفرخار بر فغفور بستن
    به جوی مولیان بر پل شکستن
    غم عالم چرا بر خود نهادی
    رها کن غم که آمد وقت شادی
    به روز ابر غم خوردن صوابست
    تو شادی کن که امروز آفتابست
    شبیخون بر شکسته چند سازی
    گرفته با گرفته چند بازی
    نه دانش باشد آنکس را نه فرهنگ
    که وقت آشتی پیش آورد جنگ
    خردمندی که در جنگی نهد پای
    بماند آشتی را در میان جای
    در این جنگ آشتی رنگی برانگیز
    زمانی تازه شو تا کی شوی تیز
    به روی دوستان مجلس برافروز
    که تا روشن شود هم چشم و هم روز
    به بستان آمدم تا میوه چینم
    منه خار و خسک در آستینم
    ز چشم و لب در این بستان پدرام
    گهی شکر گشائی گاه بادام
    در این بستان مرا کو خیز و بستان
    ترنج غبغب و نارنج پستان
    سنان خشم و تیر طعنه تا چند
    نه جنگ است این در پیکار دربند
    تو ای آهو سرین نز بهر جنگی
    رها کن برددان خوی پلنگی
    فرود آی از سر این کبر و این ناز
    فرود آورده خود را مینداز
    در اندیش ار چه کبکت نازنین است
    که شاهینی و شاهی در کمین است
    هم آخر در کنار پستم افتی
    به دست آئی و هم در دستم افتی
    همان بازی کنم با زلف و خالت
    که با من می‌کند هر شب خیالت
    چه کار افتاده کاین کار اوفتاده
    بدین درمانده چون بخت ایستاده
    نه بوی شفقتی در سـ*ـینه داری
    نه حق صحبت دیرینه داری
    گلیم خویشتن را هر کس از آب
    تواند بر کشید ای دوست مشتاب
    چو دورت بینم از دمساز گشتن
    رهم نزدیک شد در بازگشتن
    اگر خواهی حسابم را دگر کن
    ره نزدیک را نزدیکتر کن
    گره بگشای ز ابروی هلالی
    خزینه پر گهر کن خانه خالی
    نخواهی کاریم در خانه خویش
    مبارک باد گیرم راه در پیش
    بدان ره کامدم دانم شدن باز
    چنان کاول زدم دانم زدن ساز
    به داروی فراموشی کشم دست
    به یاد ساقی دیگر شوم مـسـ*ـت
    به جلاب دگر نوشین کنم جام
    به حلوای دگر شیرین کنم کام
    ز شیرین مهر بردارم دگر بار
    شکر نامی به چنگ آرم شکربار
    نبید تلخ با او می‌کنم نوش
    ز تلخیهای شیرین گر کنم گوش
    دلم در باز گشتن چاره ساز است
    سخن کوتاه شد منزل دراز است
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    به خدمت شمسه خوبان خلخ
    زمین را بـ..وسـ..ـه داد و داد پاسخ
    که دایم شهریارا کامران باش
    به صاحب دولتی صاحبقران باش
    مبادا بی تو هفت اقلیم را نور
    غبار چشم زخم از دولتت دور
    هزارت حاجت از شاهی رواباد
    هزارت سال در شاهی بقاباد
    کسی کو باده بر یادت کند نوش
    گر آنکس خود منم بادت در آغـ*ـوش
    بس است این زهر شکر گون فشاندن
    بر افسون خوانده‌ای افسانه خواندن
    سخن‌های فسون‌آمیز گفتن
    حکایت‌های بادانگیز گفتن
    به نخجیر آمدن با چتر زرین
    نهادن منتی بر قصر شیرین
    نباشد پادشاهی را گزندی
    زدن بر مستمندی ریشخندی
    به صید اندر سگی توفیر کردن
    به توفیر آهوئی نخجیر کردن
    چو من گنجی که مهرم خاک نشکست
    به سردستی نیایم بر سر دست
    تو زین بازیچه‌ها بسیار دانی
    وزین افسانها بسیار خوانی
    خلاف آن شد که با من در نگیرد
    گل آرد بید لیکن برنگیرد
    تو آن رودی که پایانت ندانم
    چو دریا راز پنهانت ندانم
    من آن خانیچه‌ام کابم عیانست
    هر آنچم در دل آید بر زبانست
    کسی در دل چو دریا کینه دارد
    که دندان چون صدف در سـ*ـینه دارد
    حریفی چرب شد شیرین بر این بام؟
    کزین چربی و شیرینی شود رام؟
    شکر گفتاریت را چون نیوشم
    که من خود شهد و شکر می‌فروشم
    زبانی تیز می‌بینم دگر هیچ
    جگرسوزی و جز سوز جگر هیچ
    سخن تا کی ز تاج و تخت گوئی
    نگوئی سخته اما سخت گوئی
    سخن را تلخ گفتن تلخ رائیست
    که هر کس را درین غار اژدهائیست
    سخن با تو نگویم تا نسنجم
    نسنجیده مگو تا من نرنجم
    قرار کارها دیر اوفتد دیر
    که من آیینه بردارم تو شمشیر
    سخن در نیک و بد دارد بسی روی
    میان نیک و بد باشد یکی موی
    درین محمل کسی خوشدل نشیند
    که چشم زاغ پیش از پس ببیند
    سر و سنگست نام و ننگ زنهار
    مزن بر آبگینه سنگ زنهار
    سخن تا چند گوئی از سر دست
    همانا هم تو مـسـ*ـتی هم سخن مـسـ*ـت
    سخن کان از دماغ هوشمند است
    گر از تحت‌الثری آید بلند است
    سخنگو چون سخن بیخود نگوید
    اگر جز بد نگوید بد نگوید
    سخن باید که با معیار باشد
    که پر گفتن خران را بار باشد
    یکی زین صد که می‌گوئی رهی را
    نگوید مطربی لشگر گهی را
    اگر گردی به درد سر کشیدن
    ز تو گفتن ز من یک یک شنیدن
    گرت باید به یک پوشیده پیغام
    برآوردن توانی صد چنین کام
    عروسی را چو من کردی حصاری
    پس از عالم عروسی چشم داری
    ببین در اشک مروارید پوشم
    مکن بازی به مروارید گوشم
    به آه عنبرینم بین که چونست
    که عقد عنبرینه‌ام پر ز خونست
    لب چون نار دانم بین چه خرد است
    که نارم راز بستان دزد بر است
    مگر بر فندق دستم زنی سنگ
    که عناب لبم دارد دلی تنگ
    مبارک رویم اما در عماری
    مبارک بادم این پرهیزگاری
    مکن گستاخی از چشمم بپرهیز
    که در هر غمزه دارد دشنه تیز
    هر آن موئی که در زلفم نهفته است
    بر او ماری سیه چون قیر خفته است
    ترا با من دم خوش در نگیرد
    به قندیل یخ آتش در نگیرد
    به طمع این رسن در چه نیفتم
    به حرص این شکار از ره نیفتم
    دلت بسیار گم می‌گردد از راه
    درو زنگی بباید بستن از آه
    نبینی زنگ در هر کاروانی
    ز بهر پاس می‌دارد فغانی
    سحر تا کاروان نارد شباهنگ
    نبندد هیچ مرغی در گلو زنگ
    غلط رانی که زخمه‌ات مطلق افتاد
    بر ادهم می‌زدی بر ابلق افتاد
    به هندوستان جنیبت می‌دواندی
    غلط شد ره به بابل باز ماندی
    به دریا می‌شدی در شط نشستی
    به گل رغبت نمودی لاله بستی
    به جان داروی شیرین ساز کردی
    ولی روزه به شکر باز کردی
    ترا من یار و آنگه جز منت یار؟
    ترا این کار و آنگه با منت کار؟
    مکن چندین بر این غمخوار خواری
    که کردی پیش از این بسیار زاری
    برو فرموش کن ده رانده‌ای را
    رها کن در دهی وامانده‌ای را
    چو فرزندی پدر مادر ندیده
    یتیمانه به لقمه پروریده
    چو غولی مانده در بیغوله گاهی
    که آنجا نگذرد موری به ماهی
    ز تو کامی ندیده در زمانه
    شده تیر ملامت را نشانه
    در این سنگم رها کن زار و بی زور
    دگر سنگی برونه تا شود گور
    چو باشد زیر و بالا سنگ بر سنگ
    بپوشد گرچه باشد ننگ بر ننگ
    همان پندارم ای دلدار دلسوز
    که افتادم ز شبدیز اولین روز
    جوانمردی کن از من بار بردار
    گل افشانی بس از ره خار بردار
    گل افشاندن غبار انگیختن چند
    نمک خوردن نمکدان ریختن چند
    بس آن کز بهر تو بیچاره گشتم
    ز خان و مان خویش آواره گشتم
    مرا آن روز شادی کرد بدرود
    که شیرین را رها کردی به شهرود
    من مسکین که و شهر مداین
    چه شاید کردن (المقدور کاین)
    ترا مثل تو باید سر بلندی
    چه برخیزد ز چون من مستمندی
    چه آنجا کن کز او آبی برآید
    رگ آنجا زن کز او خونی گشاید
    بنای دوستی بر باد دادی
    مگر کاکنون اساس نو نهادی
    گلیم نو کز او گرمی نیاید
    کهن گردد کجا گرمی فزاید
    درختی کز جوانی کوژ برخاست
    چو خشک و پیر گردد کی شود راست
    قدم برداشتی و رنجه بودی
    کرم کردی خدواندی نمودی
    ولیک امشب شب در ساختن نیست
    امید حجره وا پرداختن نیست
    هنوز این زیربا در دیگ خامست
    هنوز اسباب حلوا ناتمام است
    تو امشب بازگرد از حکمرانی
    به مستان کرد نتوان میهمانی
    چو وقت آید که گردد پخته این کار
    توانم خواندنت مهمان دگربار
    به عالم وقت هر چیزی پدید است
    در هر گنج را وقتی کلید است
    نبینی مرغ چون بی‌وقت خواند
    بجای پرفشانی سر فشاند
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    چو خسرو دید کان معشوق طناز
    ز سر بیرون نخواهد کردن آن ناز
    فسونی چند با خواهش بر آمود
    فسون بردن به بابل کی کند سود
    بلابه گفت کای مقصود جانم
    چراغ دیده و شمع روانم
    سرم را بخت و بختم را جوانی
    دلم را جان و جان را زندگانی
    چو گردون با دلم تا کی کنی حرب
    به بستوی تهی میکن سرم چرب
    به عشـ*ـوه عاشقی را شاد میکن
    مبارک مرده‌ای آزاد میکن
    نبینی عیب خود در تند خوئی
    بدینسان عیب من تا چند گوئی
    چو کوری کو نبیند کوری خویش
    به صد گونه کشد عیب کسان پیش
    ز لعل این سنگها بیرون میفکن
    به خاک افکندیم در خون میفکن
    هلاکم کردی از تیمار خواری
    عفاک الله زهی تیمار داری
    شب آمد برف می‌ریزد چو سیماب
    ز یخ مهری چو آتش روی برتاب
    مکن کامشب ز برفم تاب گیرد
    بدا روزا که این برف آب گیرد
    یک امشب بر در خویشم بده بار
    که تا خاک درت بوسم فلک‌وار
    به زانوی ادب پیشت نشینم
    بدوزم دیده وانگه در تو بینم
    ره آنکس راست در کاشانه تو
    که دوزد چشم خود در خانه تو
    مدان آن دوست را جز دشمن خویش
    که یابی چشم او بر روزن خویش
    بر آنکس دوستی باشد حلالت
    که خواهد بیشی اندر جاه و مالت
    رفیقی کو بود بر تو حسدناک
    به خاکش ده که نرزد صحبتش خاک
    مکن جانا به خون حلق مرا تر
    مدارم بیش ازین چون حلقه بر در
    عذابم میدهی وان ناصوابست
    بهشت است این و در دوزخ عذابست
    بهشتی میوه‌ای داری رسیده
    به جز باغ بهشتش کس ندیده
    بهشت قصر خود را باز کن در
    درخت میوه را ضایع مکن بر
    رطب بر خوان رطبخواری نه بر خوان
    سکندر تشنه لب بر آب حیوان
    درم بگشای و راه کینه دربند
    کمر در خدمت دیرینه دربند
    و گر ممکن نباشد در گشادن
    غریبی را یک امشب بار دادن
    برافکن برقع از محراب جمشید
    که حاجتمند برقع نیست خورشید
    گر آشفته شدم هوشم تو بردی
    ببر جوشم که سر جوشم تو بردی
    مفرح هم تو دانی کرد بر دست
    که هم یاقوت و هم عنبر ترا هست
    لبی چون انگبین داری ز من دور؟
    زبان در من کشی چون نیش زنبور؟
    مکن با این همه نرمی درشتی
    که از قاقم نیاید خار پشتی
    چنان کن کز تو دلخوش باز گردم
    به دیدار تو عشرت ساز گردم
    قدم گر چه غبارآلود دارم
    به دیدار تو دل خشنود دارم
    و گر بر من نخواهد شد دلت راست
    به دشواری توانی عذر آن خواست
    مکن بر فرق خسرو سنگ باری
    چو فرهادش مکش در سنگ ساری
    کسی کاندازد او بر آسمان سنگ
    به آزار سر خود دارد آهنگ
    شکست سرکنی خون بر تن افتد
    قفای گردنان بر گردن افتد
    گذر بر مهر کن چون دلنوازان
    به من بازی مکن چون مهره‌بازان
    نه هر عاشق که یابی مـسـ*ـت باشد
    نه هر کز دست شد زان دست باشد
    گهی با من به صلح و گـه به جنگی
    خدا توبه دهادت زین دو رنگی
    سپیدی کن حقیقت یا سیاهی
    که نبود مار ماهی مار و ماهی
    شدی بدخو ندانم کاین چه کین است
    مگر کایین معشوقان چنین است
    مرا تا بیش رنجانی که خاموش
    چو دریا بیشتر پیدا کنم جوش
    ترا تا پیش‌تر گویم که بشتاب
    شوی پستر چو شاگرد رسن تاب
    مزن چندین جراحت بر دل تنگ
    دلست این دل نه پولاد است و نه سنگ
    به کام دشمنم کردی نه نیکوست
    که بد کاریست دشمن کامی ای دوست
    بده یک وعده چون گفتار من راست
    مکن چندین کجی در کار من راست
    به رغم دشمنان بنواز ما را
    نهان میسوز و میساز آشکارا
    به شور انگیختن چندین مکن زور
    که شیرین تلخ گردد چون شود شور
    بکن چربی که شیرینیت یارست
    که شیرینی به چربی سازگارست
    ترا در ابر می‌جستم چو مهتاب
    کنونت یافتم چون ابر بی‌آب
    چراغی عالم افروزنده بودی
    چو در دست آمدی سوزنده بودی
    گلی دیدم ز دورت سرخ و دلکش
    چو نزدیک آمدی خود بودی آتش
    عتاب از حد گذشته جنگ باشد
    زمین چون سخت گردد سنگ باشد
    نه هر تیغی بود با زخم هم پشت
    نه یکسان روید از دستی ده انگشت
    توانم من کز اینجا باز گردم
    به از تو با کسی دمساز گردم
    ولیکن حق خدمت می‌گزارم
    نظر بر صحبت دیرینه دارم
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    اجازت داد شیرین باز لب را
    که در گفت آورد شیرین رطب را
    عقیق از تارک لؤلؤ برانگیخت
    گهر می‌بست و مروارید می‌ریخت
    نخستین گفت کای شاه جوانبخت
    به تو آراسته هم تاج و هم تخت
    به نیروی تو بر بدخواه پیوست
    علم را پای باد و تیغ را دست
    به بالای تو دولت را قبا چست
    به بازوی تو گردون را کمان سست
    ز یارت بخت باد از بخت یاری
    که پشتیوان پشت روزگاری
    پس آنگه تند شد چون کوه آتش
    به خسرو گفت کی سالار سرکش
    تو شاهی رو که شه را عشقبازی
    تکلف کردنی باشد مجازی
    نباشد عاشقی جز کار آنکس
    که معشوقیش باشد در جهان بس
    مزن طعنه مرا در عشق فرهاد
    به نیکی کن غریبی مرده را یاد
    مرا فرهاد با آن مهربانی
    برادر خوانده‌ای بود آن جهانی
    نه یکساعت به من در تیز دیده
    نه از شیرین جز آوازی شنیده
    بدان تلخی که شیرین کرد روزش
    چو عود تلخ شیرین بود سوزش
    از او دیدم هزار آزرم دلسوز
    که نشنیدم پیامی از تو یکروز
    مرا خاری که گل باشد بر آن خار
    به از سروی که هرگز ناورد بار
    ز آهن زیر سر کردن ستونم
    به از زرین کمر بستن به خونم
    مسی کز وی مرا دستینه سازند
    به از سیمی که در دستم گدازند
    چراغی کو شبم را برفروزد
    به از شمعی که رختم را بسوزد
    بود عاشق چو دریا سنگ در بر
    منم چون کوه دایم سنگ بر سر
    به زندان مانده چون آهن درین سنگ
    دل از شادی و دست از دوستان تنگ
    مبادا تنگدل را تنگ دستی
    که با دیوانگی صعب است مـسـ*ـتی
    چو مـسـ*ـتی دارم و دیوانگی هست
    حریفی ناید از دیوانه مـسـ*ـت
    قلم در کش به حرف دست سایم
    که دست حرف گیران را نشایم
    همان انگار کامد تند بادی
    ز باغت برد برگی بامدادی
    مرا سیلاب محنت در بدر کرد
    تو رخت خویشتن برگیر و برگرد
    من اینک مانده‌ام در آتش تیز
    تو در من بین و عبرت گیر و بگریز
    هوا کافور بیزی می نماید
    هوای ما اگر سرد است شاید
    چو ابر از شور بختی شد نمک بار
    دل از شیرین شورانگیز بردار
    هوا داری مکن شب را چو خفاش
    چو باز جره خور روز روباش
    شد آن افسانه‌ها کز من شنیدی
    گذشت آن مهربانیها که دیدی
    شعیری زان شعار نو نماند است
    و گر تازی ندانی جو نماند است
    نه آن ترکم که من تازی ندانم
    شکن کاری و طنازی ندانم
    فلک را طنزگه کوی من آمد
    شکن خود کار گیسوی من آمد
    دلت گر مرغ باشد پر نگیرد
    دمت گر صبح باشد در نگیرد
    اگر صد خواب یوسف داری از بر
    همانی و همان عیسی و بس خر
    گر آنگه می‌زدی یک حربه چون میغ
    چو صبح اکنون دو دستی میزنی تیغ
    بدی دیلم کیائی برگزیدی
    تبر بفروختی زوبین خریدی
    برو کز هیچ روئی در نگنجی
    اگر موئی که موئی در نگنجی
    به زور و زرق کسب اندوزی خویش
    نشاید خورد بیش از روزی خویش
    گره بر سـ*ـینه زن بی رنج مخروش
    ادب کن عشـ*ـوه را یعنی که خاموش
    حلالی خور چو بازان شکاری
    مکن چون کرکسان مردار خواری
    مرا شیرین بدان خوانند پیوست
    که بازیهای شیرین آرم از دست
    یکی را تلخ‌تر گریانم از جام
    یکی را خوشـی‌ خوشتر دارم از نام
    گلابم گر کنم تلخی چه باکست
    گلاب آن به که او خود تلخ ناکست
    نبیذی قاتلم بگذارم از دست
    که از بویم بمانی سالها مـسـ*ـت
    چو نام من به شیرینی بر آید
    اگر گفتار من تلخ است شاید
    دو شیرینی کجا باشد بهم نغز
    رطب با استخوان به جوز با مغز
    درشتی کردنم نزخار پشتی است
    بسا نرمی که در زیر درشتی است
    گهر در سنگ و خرما هست در خار
    وز اینسان در خرابی گنج بسیار
    تحمل را بخود کن رهنمونی
    نه چندانی که بار آرد زبونی
    زبونی کان ز حد بیرون توان کرد
    جهودی شد جهودی چون توان کرد
    چو خرگوش افکند در بردباری
    کند هر کودکی بروی سواری
    چو شاهین باز ماند از پریدن
    ز گنجشکش لگد باید چشیدن
    شتر کز هم جدا گردد قطارش
    ز خاموشی کشد موشی مهارش
    کسی کو جنگ شیران آزماید
    چو شیر آن به که دندانی نماید
    سگان وقتی که وحشت ساز گردند
    ز یکدیگر به دندان باز گردند
    پس آنگه بر زبان آورد سوگند
    به هوش زیرک و جان خردمند
    به قدر گنبد پیروزه گلشن
    به نور چشمه خورشید روشن
    به هر نقشی که در فردوس پاکست
    به هر حرفی که در منشور خاکست
    بدان زنده گـه او هرگز نمیرد
    به بیداری که خواب او را نگیرد
    به دارائی که تن‌ها را خورش داد
    به معبودی که جان را پرورش داد
    که بی کاوین اگر چه پادشاهی
    ز من برنایدت کامی که خواهی
    بدین تندی ز خسرو روی برتافت
    ز دست افکند گنجی را که دریافت
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    شباهنگام کاهوی ختن گرد
    ز ناف مشک خود خود را رسن کرد
    هزار آهو بره ل*ب.ه*ا پر از شیر
    بر این سبزه شدند آرامگه گیر
    ملک چون آهوی نافه دریده
    عتاب یار آهو چشم دیده
    ز هر سو قطره‌های برف و باران
    شده بارنده چون ابر بهاران
    ز هیبت کوه چون گل می‌گدازید
    ز برف ارزیز بر دل می‌گدازید
    به زیر خسرو از برف درم ریز
    نقاب نقره بسته خنگ شبدیز
    زبانش موی شد وز هیچ روئی
    به مشگین موی در نگرفت موئی
    بسی نالید تا رحمت کند یار
    به صد فرصت نشد یک نکته بر کار
    نفیرش گرچه هر دم تیزتر بود
    جوابش هر زمان خونریزتر بود
    چو پاسی از شب دیجور بگذشت
    از آن در شاه دل رنجور بگذشت
    فرس می‌راند چون بیمار خیزان
    ز دیده بر فرس خوناب ریزان
    سر از پس مانده میشد با دل ریش
    رهی بی‌خویشتن بگرفته در پیش
    نه پای آنکه راند اسب را تیز
    نه دست آن که برد پای شبدیز
    سرشک و آه راه ره توشه بسته
    ز مروارید بر گل خوشه بسته
    درین حسرت که آوخ گر درین راه
    پدیدار آمدی یا کوه یا چاه
    مگر بودی درنگم را بهانه
    بماندی رختم این جا جاوادانه
    گهی می‌زد ز تندی دست بر دست
    گهی دستارچه بر دیده می‌بست
    چو آمد سوی لشکرگاه نومید
    دلش می‌سوخت از گرمی چو خورشید
    درید ابر سیاه از سبز گلشن
    بر آمد ماهتابی سخت روشن
    شهنشه نوبتی بر چرخ پیوست
    کنار نوبتی را شقه بر بست
    نه از دل در جهان نظاره می‌کرد
    بجای جامه دل را پاره می‌کرد
    به آسایش نمودن سر نمی‌داشت
    سر از زانوی حسرت برنمی‌داشت
    ندیم و حاجب و جاندار و دستور
    همه رفتند و خسرو ماند و شاپور
    به صنعت هر دم آن استاد نقاش
    بر او نقش طرب بستی که خوش باش
    زدی بر آتش سوزان او آب
    به رویش در بخندیدی چو مهتاب
    دلش دادی که شیرین مهربانست
    بدین تلخی مبین کش در زبانست
    اگر شیرین سر پیکار دارد
    رطب دانی که سر با خار دارد
    مکن سودا که شیرین خشم ریزد
    ز شیرینی به جز صفرا چه خیزد
    مرنج از گرمی شیرین رنجور
    که شیرینی به گرمی هست مشهور
    ملک چون جای خالی دید از اغیار
    شکایت کرد با شاپور بسیار
    که دیدی تا چه رفت امروز با من
    چه کرد آن شوخ عالم سوز با من
    چه بی‌شرمی نمود آن ناخدا ترس
    چو زن گفتی کجا شرم و کجا ترس
    کله چون نارون پیشش نهادم
    به استغفار چون سرو ایستادم
    تبر بر نارون گستاخ میزد
    به دهره سرو بن را شاخ میزد
    نه زان سرما نوازش گرم گشتش
    نه دل زان سخت روئی نرم گشتش
    زبانش سر بسر تیر و تبر بود
    یکایک عذرش از جرمش بتر بود
    بلی تیزی نماید یار با یار
    نه تا این حد که باشد خار با خار
    ز تیزی نیز من دارم نشانی
    مرا در کالبد هم هست جانی
    اگر هاروت بابل شد جمالش
    و گر سر بابل هندوست خالش
    ز بس سردی که چون یخ شد سرشتم
    فسون هر دو را بر یخ نوشتم
    غمش را کز شکیبائی فزونست
    من غمخواره می‌دانم که چونست
    سرشت طفل بد را دایه داند
    بد همسایه را همسایه داند
    مرا او دشمنی آمد نهانی
    نهفته کین و ظاهر مهربانی
    چه خواهش کان نکردم دوش با او
    نپذرفت و جدا شد هوش با او
    سخنهای خوش از هر رسم و راهی
    بگفتم سالی و نشنید ماهی
    شب آمد روشنائی هم نبخشید
    شکست و مومیائی هم نبخشید
    اگر چه وصل شیرین بی‌نمک نیست
    وزو شیرین‌تری زیر فلک نیست
    مرا پیوند او خواری نیرزد
    نمک خوردن جگرخواری نیرزد
    به زیر پای پیلان در شدن پست
    به از پیش خسیسان داشتن دست
    به آب اندر شدن غرفه چو ماهی
    از آن به کز وزغ زنهار خواهی
    به ناخن سنگ بر کندن ز کهسار
    به از حاجت به نزد ناسزاوار
    همه کس در در آب پاک یابد
    کسی کو خاک جوید خاک یابد
    چرا در سنگ ریزه کان کنم کان
    چه بی‌روغن چراغی جان کنم جان
    چه باید ملک جان دادن به شوخی
    که بنشیند کلاغش بر کلوخی
    مرا چون من کسی باید به ناموس
    که باشد همسر طاوس طاوس
    نخستین خاک را بوسید شاپور
    پس آنگه زد بر آتش آب کافور
    کز این تندی نباید تیز بودن
    جوانمردیست عذرانگیز بودن
    ستیز عاشقان چون برق باشد
    میان ناز و وحشت فرق باشد
    اگر گرمست شیرین هست معذور
    که شیرینی به گرمی هست مشهور
    نه شیرین خود همه خرما دهانی
    ندارد لقمه بی‌استخوانی
    گرت سر گردد از صفرای شیرین
    ز سر بیرون مکن سودای شیرین
    مگر شیرین از آن صفرا خبر داشت
    که چندان سر که در زیر شکر داشت
    چو شیرینی و ترشی هست در کار
    از این صفرا و سودا دست مگذار
    عجب ناید ز خوبان زود سیری
    چنانک از سگ سگی وز شیر شیری
    شبه با در بود عادت چنین است
    کلید گنج زرین آهنین است
    به جور از نیکوان نتوان بریدن
    بباید ناز معشوقان کشیدن
    همه خوبان چنین باشند بدخوی
    عروسی کی بود بیرنگ و بی‌بوی
    کدامین گل بود بی‌زحمت خار
    کدامین خط بود بی‌زخم پرگار
    ز خوبان توسنی رسم قدیمست
    چو مار آبی بود زخمش سلیمست
    رهائی خواهی از سیلاب اندوه
    قدم بر جای باید بود چون کوه
    گر از هر باد چون کاهی بلرزی
    اگر کوهی شوی کاهی نیرزی
    به ار کامت به ناکامی برآید
    که بوی عنبر از خامی برآید
    بر آن مه ترکتازی کرد نتوان
    که بر مه دست یازی کرد نتوان
    زنست آخر در اندر بند و مشتاب
    که از روزن فرود آید چو مهتاب
    مگر ماه و زن از یک فن در آیند
    که چون دربندی از روزن در آیند
    چه پنداری که او زین غصه دورست
    نه دورست او ولی دانم صبورست
    گر از کوه جفا سنگی در افتد
    ترا بر سایه او را بر سر افتد
    و گر خاری ز وحشت حاصل آید
    ترا بر دامن او را بر دل آید
    یک امشب ار صبوری کرد باید
    شب آبستن بود تا خود چه زاید
    ندارد جاودان طالع یکی خوی
    نماند آب دایم در یکی جوی
    همه ساله نباشد کامکاری
    گهی باشد عزیزی گاه خواری
    بهر نازی که بر دولت کند بخت
    نباید دولتی را داشتن سخت
    کجا پرگار گردش ساز گردد
    به گردش گاه اول باز گردد
    هر آن رایض که او توسن کند رام
    کند آهستگی با کره خام
    به صبرش عاقبت جائی رساند
    که بروی هر که را خواهد نشاند
    به صبر از بند گردد مرد رسته
    که صبر آمد کلید کار بسته
    گشاید بند چون دشوار گردد
    بخندد صبح چون شب تار گردد
    امیدم هست کاین سختی سرآید
    مراد شه بدین زودی برآید
    بدین وعده ملک را شاد می‌کرد
    خرابی را به رفق آباد می‌کرد
    ز دولت بر رخ شه خال میزد
    چو اختر می‌گذشت او فال میزد
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    همان صاحب سخن پیر کهن سال
    چنین آگاه کرد از صورت حال
    که چون بی‌شاه شد شیرین دلتنگ
    به دل بر می‌زد از سنگین دلی سنگ
    ز مژگان خون بی‌اندازه می‌ریخت
    به هر نوحه سرشگی تازه می‌ریخت
    چو مرغی نیم کشت افتادن و خیزان
    ز نرگس بر سمن سیماب ریزان
    مژه بر نرگسان مـسـ*ـت می‌زد
    ز دست دل به سر بر دست می‌زد
    هوا را تشنه کرد از آه بریان
    زمین را آب داد از چشم گریان
    نه دست آنکه غم را پای دارد
    نه جای آنکه دل بر جای دارد
    چو از بی‌طاقتی شوریده دل شد
    از آن گستاخ روئیها خجل شد
    به گلگون بر کشید آن تنگدل تنگ
    فرس گلگون و آب دیده گلرنگ
    برون آمد بر آن رخش خجسته
    چو آبی بر سر آتش نشسته
    رهی باریک چون پرگار ابروش
    شبی تاریک چون ظلمات گیسوش
    تکاور بر ره باریک می‌راند
    خدا را در شب تاریک می‌خواند
    جهان پیمایش از گیتی نوردی
    گرو بـرده ز چرخ لاجوردی
    به آیین غلامان راه برداشت
    پی شبدیز شاهنشاه برداشت
    بهر گامی که گلگونش گذر کرد
    به گلگون آب دیده خاک تر کرد
    همی شد تا به لشکرگاه خسرو
    جنیبت راند تا خرگاه خسرو
    زبان پاسبانان دید بسته
    حمایل‌های سرهنگان گسسته
    همه افیون خور مهتاب گشته
    ز پای افتاده مـسـ*ـت خواب گشته
    به هم بر شد در آن نظاره کردن
    نمی‌دانست خود را چاره کردن
    ز درگاه ملک می‌دید شاپور
    که می‌راند سواری پر تک از دور
    به افسونها در آن تابنده مهتاب
    ملک را بـرده بود آن لحظه در خواب
    برون آمد سوی شیرین خرامان
    نکرد آگه کسی را از غلامان
    بدو گفت ای پری پیکر چه مردی
    پری گر نیستی اینجا چه گردی
    که شیر اینجا رسد بی‌زور گردد
    و گر مار آید اینجا مور گردد
    چو گلرخ دید در شاپور بشناخت
    سبک خود را ز گلگون اندر انداخت
    عجب در ماند شاپور از سپاسش
    فراتر شد که گردد روشناسش
    نظر چون بر جمال نازنین زد
    کله بر آسمان سر بر زمین زد
    بپرسیدش که چون افتاد رایت
    که ما را توتیا شد خاک پایت
    پری پیکر نوازشها نمودش
    به لفظ مادگان لخـ*ـتی ستودش
    گرفتش دست و یکسو برد از آن پیش
    حکایت کرد با او قصه خویش
    از آن شوخی و نادانی نمودن
    خجل گشتن پشیمانی فزودن
    وزان افسانه‌های خام گفتن
    سخن چون مرغ بی‌هنگام گفتن
    نمود آنگه که چون شه بارگی راند
    دلم در بند غم یکبارگی ماند
    چنان در کار خود بیچاره گشتم
    که منزلها ز عقل آواره گشتم
    وزان بیچارگی کردم دلیری
    کند وقت ضرورت گور شیری
    تو دولت بین که تقدیر خداوند
    مرا در دست بدخواهی نیفکند
    چو این برخواسته برخواست آمد
    به حکم راست آمد راست آمد
    کنون خود را ز تو بی‌بیم کردم
    به آمد را به تو تسلیم کردم
    دو حاجت دارم و در بند آنم
    برآور زانکه حاجتمند آنم
    یکی شه چون طرب را گوش گبرد
    جهان آواز نوشانوش گیرد
    مرا در گوشه تنها نشانی
    نگوئی راز من شه را نهانی
    بدان تا لهو و نازش را ببینم
    جمال جان نوازش را ببینم
    دوم حاجت که گر یابد به من راه
    به کاوین سوی من بیند شهنشاه
    گر این معنی بجای آورد خواهی
    بکن ترتیب تا ماند سیاهی
    و گرنه تا ره خود پیش گیرم
    سر خویش و سرای خویش گیرم
    چو روشن گشت بر شاپور کارش
    به صد سوگند شد پذرفتگارش
    بر آخر بست گلگون را چو شبدیز
    در ایوان برد شیرین را چو پرویز
    دو خرگه داشتی خسرو مهیا
    بر آموده به گوهر چون ثریا
    یکی ظاهر ز بهر باده خوردن
    یکی پنهان ز بهر خواب کردن
    پریرخ را بسان پاره نور
    سوی آن خوابگاه آورد شاپور
    گرفتش دست و بنشاندش بر آن دست
    برون آمد در خرگه فرو بست
    به بالین شه آمد دل گشاده
    به خدمت کردن شه دل نهاده
    زمانی طوف می‌زد گرد گلشن
    زمانی شمع را می‌کرد روشن
    ز خواب خوش در آمد ناگهان شاه
    جبین افروخته چون بر فلک ماه
    ستایش کرد بر شاپور بسیار
    که‌ای من خفته و بختم تو بیدار
    به اقبال تو خوابی خوب دیدم
    کز آن شادی به گردون سر کشیدم
    چنان دیدم که اندر پهن باغی
    به دست آوردمی روشن چراغی
    چراغم را به نور شمع و مهتاب
    بکن تعبیر تا چون باشد این خواب
    به تعبیرش زبان بگشاد شاپور
    که چشمت روشنی یابد بدان نور
    بروز آرد خدای این تیره شب را
    بگیری در کنار آن نوش لب را
    بدین مژده بیا تا باده نوشیم
    زمین را کیمیای لعل پوشیم
    بیارائیم فردا مجلسی نو
    به باده سالخورد و نرگسی نو
    چو از مشرق بر آید چشمه نور
    برانگیزد ز دریا گرد کافور
    می کافور بو در جام ریزیم
    وز این دریا در آن زورق گریزیم
    رخ شاه از طرب چون لاله بشکفت
    چو نرگس در نشاط این سخن خفت
    سحرگه چون روان شد مهد خورشید
    جهان پوشید زیورهای جمشید
    برآمد دزدی از مشرق سبک دست
    عروس صبح را زیور به هم بست
    بجنبانید مرغان را پر و بال
    برآوردند خوبان بانگ خلخال
    در آمد شهریار از خواب نوشین
    دلش خرم شده زان خواب دوشین
    ز نو فرمود بستن بارگاهی
    که با او بود کوهی کم ز کاهی
    بر آمد نوبتی را سر بر افلاک
    نهان شد چشم بد چون گنج در خاک
    کشیده بارگاهی شصت بر شصت
    ستاده خلق بر در دست بر دست
    به سرهنگان سلطانی حمایل
    درو درگه شده زرین شمایل
    ز هر سو دیلمی گردن به عیوق
    فرو هشته کله چون جعد منجوق
    به دهلیز سراپرده سیاهان
    حبش را بسته دامن در سپاهان
    سیاهان حبش ترکان چینی
    چو شب با ماه کرده همنشینی
    صبا را بود در پائین اورنگ
    ز تیغ تنگ چشمان رهگذر تنگ
    طناب نوبتی یک میل در میل
    به نوبت بسته بر در پیل در پیل
    ز گردک‌های دورادور بسته
    مه و خورشید چشم از نور بسته
    در این گرد ک نشسته خسرو چین
    در آن دیگر فتاده شور شیرین
    بساطی شاهوار افکنده زربفت
    که گنجی برد هر بادی کز او رفت
    ز خاکش باد را گنج روان بود
    مگر خود گنج باد آورد آن بود
    منادی جمع کرده همدمان را
    برون کرده ز در نامحرمان را
    نمانده در حریم پادشائی
    وشاقی جز غلامان سرائی
    ادب پرور ندیمانی خردمند
    نشسته بر سر کرسی تنی چند
    نهاده توده توده بر کرانها
    ز یاقوت و زمرد نقل دانها
    به دست هر کسی بر طرفه گنجی
    مکلل کرده از عنبر ترنجی
    ملک را زر دست افشار در مشت
    کز افشردن برون می‌شد از انگشت
    لبالب کرده ساقی جام چون نوش
    پیاشی کرده مطرب نغمه در گوش
    نشسته باربد بربط گرفته
    جهان را چون فلک در خط گرفته
    به دستان دوستان را کیسه پرداز
    به زخمه زخم دلها را شفا ساز
    ز دود دل گره بر عود می‌زد
    که عودش بانگ بر داود می‌زد
    همان نغمه دماغش در جرس داشت
    که موسیقار عیسی در نفس داشت
    ز دلها کرده در مجمر فروزی
    به وقت عود سازی عود سوزی
    چو بر دستان زدی دست شکرریز
    به خواب اندر شدی مرغ شب‌آویز
    بدانسان گوش بربط را بمالید
    کز آن مالش دل بر بط بنالید
    چو بر زخمه فکند ابرشیم ساز
    در آورد آفرینش را به آواز
    نکیسا نام مردی بود چنگی
    ندیمی خاص امیری سخت سنگی
    کز او خوشگوتری در لحن آواز
    ندید این چنگ پشت ارغنون ساز
    ز رود آواز موزون او برآورد
    غنا را رسم تقطیع او درآورد
    نواهائی چنان چالاک می‌زد
    که مرغ از درد پر بر خاک می‌زد
    چنان بر ساختی الحان موزون
    که زهره چرخ میزد گرد گردون
    جز او کافزون شمرد از زهره خود را
    ندادی یاریی کس باربد را
    در آن مجلس که خوشـی‌ آغاز کردند
    به یک جا چنگ و بربط ساز کردند
    نوای هر دو ساز از بربط و چنگ
    بهم در ساخته چون بوی با رنگ
    ترنمشان خمـار از گوش می‌برد
    یکی دل داد و دیگر هوش می‌برد
    به ناله سـ*ـینه را سوراخ کردند
    غلامان را به شه گستاخ کردند
    ملک فرمود تا یکسر غلامان
    برون رفتند چون کبک خرامان
    مغنی ماند و شاهنشاه و شاپور
    شدند آن دیگران از بارگه دور
    ستای باربد دستان همی زد
    به هشیاری ره مستان همی زد
    نکیسا چنگ را خوش کرده آغاز
    فکنده ارغنون را زخمه بر ساز
    ملک بر هر دو جان انداز کرده
    در گنج و در دل باز کرده
    چو زین خرگاه گردان دور شد شاه
    بر آمد چون رخ خرگاهیان ماه
    بگرد خرگه آن چشمه نور
    طوافی کرد چون پروانه شاپور
    ز گنج پرده گفت آن هاتف جان
    کز این مطرب یکی را سوی من خوان
    بدین درگه نشانش ساز در چنگ
    که تا بر سوز من بردارد آهنگ
    به حسب حال من پیش آورد ساز
    بگوید آنچه من گویم بدو باز
    نکیسا را بر آن در برد شاپور
    نشاندش یک دو گام از پیشگه دور
    کز این خرگاه محرم دیده بر دوز
    سماع خرگهی از وی در آموز
    نوا بر طرز این خرگاه میزن
    رهی کو گویدت آن راه میزن
    از این سو باربد چون بلبل مـسـ*ـت
    ز دیگر سو نکیسا چنگ در دست
    فروغ شمعهای عنبر آلود
    بهشتی بود از آتش باغی از دود
    نوا بازی کنان در پرده تنگ
    غزل گیسوکشان در دامن چنگ
    به گوش چنگ در ابریشم ساز
    فکنده حلقه‌های محرم آواز
    ملک دل داده تا مطرب چه سازد
    کدامین راه و دستان را نوازد
    نگار خرگهی با مطرب خویش
    غم دل گفت کاین برگو میندیش
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    نکیسا بر طریقی کان صنم خواست
    فرو گفت این غزل در پرده راست
    مخسب ای دیده دولت زمانی
    مگر کز خوشدلی یابی نشانی
    برآی از کوه صبر ای صبح امید
    دلم را چشم روشن کن به خورشید
    بساز ای بخت با من روزکی چند
    کلیدی خواه و بگشای از من این بند
    ز سر بیرون کن ای طالع گرانی
    رها کن تا توانی ناتوانی
    به عیاری برآر ای دوست دستی
    برافکن لشگر غم را شکستی
    جگر در تاب و دل در موج خونست
    گر آری رحمتی وقتش کنونست
    نه زین افتاده‌تر یابی ضعیفی
    نه زین بیچاره‌تر یابی حریفی
    اگر بر کف ندانم ریخت آبی
    توانم کرد بر آتش کبابی
    و گر جلاب دادن را نشایم
    فقاعی را به دست آخر گشایم
    و گر نقشی ندانم دوخت آخر
    سپند خانه دانم سوخت آخر
    و گر چینی ندانم در نشاندن
    توانم گردی از دامن فشاندن
    میندازم چو سایه بر سر خاک
    که من خود اوفتادم زار و غمناک
    چو مه در خانه پروینیت باید
    چو زهره درد بر چینیت باید
    سرایت را بهر خدمت که خواهی
    کنیزی می‌کنم دعوی نه شاهی
    مرا پرسی که چونی زارزویم
    چو میدانی و می‌پرسی چه گویم
    غریبی چون بود غمخوار مانده
    ز کار افتاده و در کار مانده
    چو گل در عاشقی پرده دریده
    ز عالم رفته و عالم ندیده
    چو خاک آماجگاه تیر گشته
    چو لاله در جوانی پیر گشته
    به امیدی جهان بر باد داده
    به پنداری بدین روز اوفتاده
    نه هم پشتی که پشتم گرم دارد
    نه بختی کز غریبان شرم دارد
    مثل زد غرفه چون می‌مرد بی‌رخت
    که باید مرده را نیز از جهان بخت
    ز بی کامی دلم تنها نشین است
    بسازم گر ترا کام اینچنین است
    چو برناید مرا کامی که باید
    بسازم تا ترا کامی بر آید
    مگر تلخ آمد آن لب را وجودم
    که وقت ساختن سوزد چو عودم
    مرا این سوختن سوری عظیمست
    که سوز عاشقان سوزی سلیمست
    نخواهم کرد بر تو حکم رانی
    گرم زین بهترک داری تو دانی
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    نکیسا چون زد این افسانه بر چنگ
    ستای باربد برداشت آهنگ
    عراقی وار بانگ از چرخ بگذاشت
    به آهنگ عراق این بانگ برداشت
    نسیم دوست می‌یابد دماغم
    خیال گنج می‌بیند چراغم
    کدامین آب خوش داد چنین جوی
    کدامین باد را باشد چنین بوی
    مگر وقت شدن طاوس خورشید
    پرافشان کرد بر گلزار جمشید
    مگر سروی ز طارم سر برآورد
    که ما را سربلندی بر سر آورد
    مگر ماه آمد از روزن در افتاد
    که شب را روشنی در منظر افتاد
    مگر باد بهشت اینجا گذر کرد
    که چندین خرمی در ما اثر کرد
    مگر باز سپید آمد فرا دست
    که گلزار شب از زاغ سیه رست
    مگر با ماست آب زندگانی
    که ما را زنده دل دارد نهانی
    مگر اقبال شمعی نو برافروخت
    که چون پروانه غم را بال و پر سوخت
    مگر شیرین ز لعل افشاند نوشی
    که از هر گوشه‌ای خیزد خروشی
    بگو ای دولت آن رشک پری را
    که باز آور به ما نیک اختری را
    ترا بسیار خصلت جز نکوئیست
    بگویم راست مردی راستگوئیست
    منم جو کشته و گندم دروده
    ترا جو داده و گندم نموده
    مبین کز توسنی خشمی نمودم
    تواضع بین که چون رام تو بودم
    نبرد دزد هندو را کسی دست
    که با دزدی جوانمردیش هم هست
    ندارم نیم دل در پادشاهی
    ولیکن درد دل چندان که خواهی
    لگدکوب غمت زان گشت روحم
    که بخت بد لگد زد بر فتوحم
    دلم خون گرید از غم چون نگرید
    کدامین ظالم از غم خون نگرید
    تنم ترسد ز هجران چون نترسد
    کدامین عاقل از مجنون نترسد
    چو بی‌زلف تو بیدل بود دستم
    دل خود را به زلفت باز بستم
    به خلوت با لبت دارم شماری
    وز اینم کردنی‌تر نیست کاری
    گرم خواهی به خلوت بار دادن
    به جای گل چه باید خار دادن
    از آن حقه که جز مرهم نیاید
    بده زانکو به دادن کم نیاید
    چه باشد کز چنان آب حیاتی
    به غارت بـرده‌ای بخشی زکاتی
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا