متون ادبی کهن «خسرو و شیرین»

ZahraHayati

کاربر اخراجی
عضویت
2016/07/03
ارسالی ها
5,724
امتیاز واکنش
58,883
امتیاز
1,021
شفاعت کرد روزی شه به شاپور
که تا کی باشم از دلدار خود دور
بیار آن ماه را یک شب درین برج
که پنهان دارمش چون لعل در درج
من از بهر صلاح دولت خویش
نیارم رغبتی کردن به دو بیش
که ترسم مریم از بس ناشکیبی
چو عیسی برکشد خود را صلیبی
همان بهتر که با آن ماه دلدار
نهفته دوستی ورزم پری‌وار
اگر چه سوخته پایم ز راهش
چو دست سوخته دارم نگاهش
گر این شوخ آن پریرخ را ببیند
شود دیوی و بر دیوی نشیند
پذیرفتار فرمان گشت نقاش
که بندم نقش چین را در تو خوش باش
به قصر آمد چو دریائی پر از جوش
که باشد موج آن دریا همه نوش
حکایت کرد با شیرین سرآغاز
که وقت آمد که بر دولت کنی ناز
ملک را در شکارت رخش تند است
ولیک از مریمش شمشیر کند است
از آن او را چنین آزرم دارد
که از پیمان قیصر شرم دارد
بیا تا یک سواره برنشینیم
ره مشگوی خسرو بر گزینیم
طرب می‌ساز با خسرو نهانی
سر آید خصم را دولت چو دانی
بت تنها نشین ماه تهی رو
تهی از خویشتن تنها ز خسرو
به تندی بر زد آوازی به شاپور
که از خود شرم دارای از خدا دور
مگو چندین که مغزم را برفتی
کفایت کن تمام است آنچه گفتی
نه هر گوهر که پیش آید توان سفت
نه هرچ آن بر زبان آید توان گفت
نه هر آبی که پیش آید توان خورد
نه هرچ از دست برخیزد توان کرد
نیاید هیچ از انصاف تو یادم
به بی‌انصافیت انصاف دادم
از این صنعت خدا دوری دهادت
خرد ز این کار دستوری دهادت
بر آوردی مرا از شهریاری
کنون خواهی که از جانم بر آری
من از بی‌دانشی در غم فتادم
شدم خشک از غم اندر نم فتادم
در آنجان گر ز من بودی یکی سوز
به گیسو رفتمی راهش شب و روز
خر از دکان پالان گر گریزد
چو بیند جو فروش از جای خیزد
کسادی چون کشم گوهر نژادم
نخوانده چون روم آخر نه بادم
چو ز آب حوض تر گشتست زینم
خطا باشد که در دریا نشینم
چه فرمائی دلی با این خرابی
کنم با اژدهائی هم نقابی
چو آن درگاه را در خور نیفتم
به زور آن به که از در درنیفتم
ببین تا چند بار اینجا فتادم
به غمخواری و خواری دل نهادم
نیفتاد آن رفیق بی‌وفا را
که بفرستد سلامی خشک ما را
به یک گز مقنعه تا چند کوشم
سلیح مردمی تا چند پوشم
روانبود که چون من زن شماری
کله‌داری کند با تاجداری
قضای بد نگر کامد مرا پیش
خسک بر خستگی و خار بر ریش
به گل چیدن بدم در خار ماندم
به کاری می‌شدم دربار ماندم
چو خود بد کردم از کس چون خروشم
خطای خود ز چشم بد چه پوشم
یکی را گفتم این جان و جهانست
جهان بستد کنون دربند جانست
نه هرکس که آتشی گوید زبانش
بسوزاند تف آتش دهانش
ترازو را دو سر باشد نه یکسر
یکی جو در حساب آرد یکی زر
ترازوئی که ما را داد خسرو
یکی سر دارد آن هم نیز پر جو
دلم زان جو که خرباری ندارد
به غیر از خوردنش کاری ندارد
نمانم جز عروسی را در این سنگ
که از گچ کرده باشندش به نیرنگ
عروس گچ شبستان را نشاید
ترنج موم ریحان را نشاید
بسی کردم شگرفیها که شاید
که گویم وز توام شرمی نیاید
چه کرد آن رهزن خونخواره من
جز آتش پاره‌ای درباره من
من اینک زنده او با یار دیگر
ز مهر انگیخته بازار دیگر
اگر خود روی من روئیست از سنگ
در او بیند فرو ریزد ازین ننگ
گرفتم سگ صفت کردندم آخر
به شیر سگ نپروردندم آخر
سگ از من به بود گر تا توانم
فریبش را چو سگ از در نرانم
شوم پیش سگ اندازم دلی را
که خواهد سگ دل بی‌حاصلی را
دل آن به کو بدان کس وا نبیند
که در سگ بیند و در ما نه بیند
مرا خود کاشکی مادر نزادی
و گر زادی بخورد سگ بدادی
بیا تا کژ نشینم راست گویم
چه خواریها کز او نامد برویم
هزاران پرده بستم راست در کار
هنوزم پرده کژ می‌دهد یار
شد آبم و او به موئی تر نیامد
چنان کابی به آبی بر نیامد
چگونه راست آید رهزنی را
که ریزد آبروی چون منی را
فرس با من چنان در جنگ راند است
که جای آشتی رنگی نماند است
چو ما را نیست پشمی در کلاهش
کشیدم پشم در خیل و سپاهش
ز بس سر زیر او بردن خمیدم
ز بس تار غمش خود را ندیدم
دلم کورست و بینائی گزیند
چه کوری دل چه آن کس کو نه بیند
سرم می‌خارد و پروا ندارم
که در عشقش سر خود را بخارم
زبانم خود چنین پر زخم از آنست
که هرچ او می‌دهد زخم زبانست
سزد گر با من او همدم نباشد
ز کس بختم نبد زو هم نباشد
بدین بختم چنو همخوابه باید
کز او سرسام را گرمابه پاید
دلم می‌جست و دانستم کز ایام
زیانی دید خواهم کام و ناکام
بلی هست آزموده در نشانها
که هر کش دل جهد بیند زیانها
کنونم می‌جهد چشم گهربار
چه خواهم دید بسم‌الله دگربار
مرا زین قصر بیرون گر بهشت است
نباید رفت اگر چه سرنبشت است
گر آید دختر قیصر نه شاپور
ازین قصرش به رسوائی کنم دور
به دستان می‌فریبندم نه مستم
نیارند از ره دستان به دستم
اگر هوش مرا در دل ندانند
من آن دانم که در بابل ندانند
سر اینجا به بود سرکش نه آنجا
که نعل اینجاست در آتش نه آنجا
اگر خسرو نه کیخسرو بود شاه
نباید کردنش سر پنجه با ماه
به ار پهلو کند زین نرگس مـسـ*ـت
نهد پیشم چو سوسن دست بر دست
و گر با جوش گرمم بر ستیزد
چنان جوشم کز او جوشن بریزد
فرستم زلف را تا یک فن آرد
شکیبش را رسن در گردن آرد
بگویم غمزه را تا وقت شبگیر
سمندش را به رقـ*ـص آرد به یک تیر
ز گیسو مشک بر آش فشانم
چو عودش بر سر آتش نشانم
ز تاب زلف خویش آرم به تابش
فرو بندم به سحر غمزه خوابش
خیالم را بفرمایم که در خواب
بدین خاکش دواند تیز چون آب
مرا بگذار تا گریم بدین روز
تو مادر مرده را شیون میاموز
منم کز یاد او پیوسته شادم
که او در عمرها نارد به یادم
ز مهرم گرد او بوئی نگردد
غم من بر دلش موئی نگردد
گر آن نامهربان از مهر سیر است
زمانه بر چنین بازی دلیر است
شکیبائی کنم چندان که یک روز
درآیداز در مهر آن دل‌افروز
کمند دل در آن سرکش چه پیچم
رسن در گردن آتش چه پیچم
زمینم من به قدر او آسمان‌وار
زمین را کی بود با آسمان کار
کند با جنس خود هر جنس پرواز
کبوتر با کبوتر باز با باز
نشاید باد را در خاک بستن
نه باهم آب و آتش را نشستن
چو وصلش نیست از هجران چه ترسم
تنی نازنده از زندان چه ترسم
بود سرمایه‌داران را غم بار
تهیدست ایمن است از دزد و طرار
نه آن مرغم که بر من کس نهد قید
نه هر بازی تواند کردنم صید
گر آید خسرو از بتخانه چین
ز شورستان نیابد شهد شیرین
اگر شبدیز توسن را تکی هست
ز تیزی نیز گلگون را رگی هست
و گر مریم درخت قند کشته است
رطب‌های مرا مریم سرشته است
گر او را دعوی صاحب کلاهی است
مرا نیز از قصب سربند شاهی است
نخواهم کردن این تلخی فراموش
که جان شیرین کند مریم کند نوش
یکی درجست و دریا در کمین یافت
یکی سرکه طلب کرد انگبین یافت
همه ساله نباشد سـ*ـینه بر دست
به هرجا گرد رانی گردنی هست
نبودم عاشق ار بودم به تقدیر
پشیمانم خطا کردم چه تدبیر
مزاحی کردم او درخواست پنداشت
دروغی گفتم او خود راست پنداشت
دل من هست از این بازار بی‌زار
قسم خواهی به دادار و به دیدار
سخن را رشته بس باریک رشتم
و گرچه در شب تاریک رشتم
چنین تا کی چو موم افسرده باشم
برافروزم و گر نه مرده باشم
به نفرینش نگویم خیر و شر هیچ
خداوندا تو می‌دانی دگر هیچ
لب آنکس را دهم کو را نیاز است
نه دستی راست حلواکان دراز است؟
بهاری را که بر خاکش فشانی
از آن به کش برد باد خزانی
گرفتار سگان گشتن به نخجیر
به از افسوس شیران زبون گیر
بیا گو گر منت باید چو مردان
به پای خود کسی رنجه مگردان
هژبرانی که شیران شکارند
به پای خود پیام خود گذارند
چو دولت پای بست اوست پایم
به پای دیگران خواندن نیایم
به دوش دیگران زنبیل سایند؟
به دندان کسان زنجیر خایند؟
چه تدبیر از پی تدبیر کردن
نخواهم خویشتن را پیر کردن
به پیری می‌خورم؟ بادم قدح خرد
که هنگام رحیل آخور زند کرد
به نادانی در افتادم بدین دام
به دانائی برون آیم سرانجام
مگر نشنیدی از جادوی جوزن
که داند دود هر کس راه روزن
مرا این رنج و این تیمار دیدن
ز دل باید نه از دلدار دیدن
همه جا دزد از بیگانه خیزد
مرا بنگر که دزد از خانه خیزد
به افسون از دل خود رست نتوان
که دزد خانه را دربست نتوان
چو کوران گر نه لعل از سنگ پرسم
چرا ده بینم و فرسنگ پرسم
دل من در حق من رای بدزد
به دست خود تبر بر پای خود زد
دلی دارم کز او حاصل ندارم
مرا آن به که دل با دل ندارم
دلم ظالم شد و یارم ستمکار
ازین دل بی‌دلم زین یار بی‌یار
شدم دلشاد روزی با دل‌افروز
از آن روز اوفتادستم بدین روز
غم روزی خورد هرکس به تقدیر
چو من غم روزی اوفتادم چه تدبیر
نهان تا کی کنم سوزی به سوزی
به سر تا کی برم روزی به روزی
مرا کز صبر کردن تلخ شد کام
سزد گر لعبت صبرم نهی نام
اگر دورم ز گنج و کشور خویش
نه آخر هستم آزاد سر خویش
نشاید حکم کردن بر دو بنیاد
یکی بر بی‌طمع دیگر بر آزاد
وزان پس مهر لولو بر شکر زد
به عناب و طبرزد بانگ بر زد
که گر شه گوید او را دوست دارم
بگو کاین عشـ*ـوه ناید در شمارم
و گر گوید بدان صبحم نیاز است
بگو بیدار منشین شب دراز است
و گر گوید به شیرین کی رسم باز
بگو با روزه مریم همی ساز
و گر گوید بدان حلوا کشم دست؟
بگو رغبت به حلوا کم کند مـسـ*ـت
و گر گوید کشم تنگش در آغـ*ـوش
بگو کاین آرزو بادت فراموش
و گر گوید کنم زان لب شکرریز
بگو دور از لبت دندان مکن تیز
و گر گوید بگیرم زلف و خالش
بگو تا هانگیری هاممالش
و گر گوید نهم رخ بر رخ ماه
بگو با رخ برابر چون شود شاه
و گر گوید ربایم زان زنخ گوی
بگو چوگان خوری زان زلف بر روی
و گر گوید به خایم لعل خندان
بگو از دور می‌خور آب دندان
گر از فرمان من سر برگراید
بگو فرمان فراقت راست شاید
فراقش گر کند گستاخ بینی
بگو برخیزمت یا می نشینی
وصالش گر بگوید زان اویم
بگو خاموش باشی تا نگویم
فرو می‌خواند ازین مشتی فسانه
در او تهدیدهای مادگانه
عتابش گرچه می‌زد شیشه بر سنگ
عقیقش نرخ می‌برید در جنگ
چو بر شاپور تندی زد خمارش
ز رنج دل سبک‌تر گشت بارش
به نرمی گفت کای مرد سخنگوی
سخن در مغز تو چون آب در جوی
اگر وقتی کنی بر شه سلامی
بدان حضرت رسان از من پیامی
که شیرین گوید ای بدمهر بدعهد
کجا آن صحبت شیرین‌تر از شهد
مرا ظن بود کز من برنگردی
خریدار بتی دیگر نگردی
کنون در خود خطا کردی ظنم را
که در دل جای کردی دشمنم را
ازین بیداد دل در داد بادت
ز آه تلخ شیرین یاد بادت
چو بخت خفته یاری را نشائی
چو دوران سازگاری را نشانی
بدین خواری مجویم گر عزیزم
خط آزادیم ده گر کنیزم
ترا من همسرم در هم نشینی
به چشم زیر دستانم چه بینی
چنین در پایه زیرم مکن جای
وگرنه بر درت بالا نهم پای
به پلپل دانه‌های اشک جوشان
دوانم بر در خویشت خروشان
نداری جز مراد خویشتن کار
نباید بود ازینسان خویشتن‌دار
چو تو دل بر مراد خویش داری
مراد دیگران کی پیش داری
مرا تا خار در ره می‌شکستی
کمان در کار ده ده می‌شکستی
بخار تلخ شیرین بود گستاخ
چو شیرین شد رطب خار است بر شاخ
به باغ افکندت پالود خونم
چو بر بگرفت باغ از در برونم
نگشتم ز آتشت گرم ای دل‌افروز
به دودت کور می‌کردم شب و روز
جفا زین بیش؟ که اندامم شکستی
چو نام‌آور شدی نامم شکستی
عمل‌داران چو خود را ساز بینند
به معزولان ازین به باز بینند
به معزولی به چشمم در نشستی
چو عامل گشتی از من چشم بستی
به آب دیده کشتی چند رانم
وصالت را به یاری چند خوانم
چو بی‌یار آمدی من بودمت یار
چو در کاری نباشد با منت کار
چو کارم را به رسوائی فکندی
سپر بر آب رعنائی فکندی
برات کشتنم را ساز دادی
به آسیب فراقم باز دادی
نماند از جان من جز رشته تائی
مکش کین رشته سر دارد به جائی
مزن شمشیر بر شیرین مظلوم
ترا آن بس که راندی نیزه بر روم
چو نقش کارگاه رومیت هست
ز رومی کار ارمن دور کن دست
ز باغ روم گل داری به خرمن
مکن تاراج تخت و تاج ارمن
مکن کز گرمی آتش زود خیزد
وز آتش ترسم آنگه دود خیزد
هزار از بهر می خوردن بود یار
یکی از بهر غم خوردن نگهدار
مرا در کار خود رنجور داری
کشی در دام و دامن دور داری
خسک بر دامن دوران میفشان
نمک بر جان مهجوران میفشان
ترا در بزم شاهان خوش برد خواب
ز بنگاه غریبان روی بر تاب
رها کن تا در این محنت که هستم
خدای خویشتن را می‌پرستم
به دام آورده گیر این مرغ را باز
دیگر باره به صحرا کرده پرواز
مشو راهی که خر در گل بماند
ز کارت بی‌دلان را دل بماند
مزن آتش در این جان ستمکش
رها کن خانه‌ای از بهر آتش
در این آتش که عشق افروخت بر من
دریغا عشق خواهد سوخت خرمن
غمت بر هر رگم پیچید ماری
شکستم در بن هر موی خاری
نه شب خبسم نه روز آسایشم هست
نه از تو ذره‌ای بخشایشم هست
صبوری چون کنم عمری چنین تنگ
به منزل چون رسم پائی چنین لنگ
ز اشک و آه من در هر شماری
بود دریا نمی دوزخ شراری
در این دریا کم آتش گشت کشتی
مرا هم دوزخی خوان هم بهشتی
وگرنه بر در دوزخ نهانی
چرا می‌جویم آب زندگانی
مرا چون بد نباشد حال بی تو؟
که بودم با تو پار امسال بی تو
ترا خاکی است خاک از در گذشته
مرا آبی است آب از سر گذشته
بر آب دیده کشتی چند رانم
وصالت را به یاری چند خوانم
همه کارم که بی تو ناتمام است
چنین خام از تمناهای خام است
نه بینی هر که میرد تا نمیرد
امید از زندگانی برنگیرد
خرد ما را به دانش رهنمون است
حساب عشق ازین دفتر برون است
بر این ابلق کسی چابک سوار است
که در میدان عشق آشفته کار است
مفرح ساختن فرزانگان راست
چو شد پرداخته دیوانگان راست
به عشق اندر صبوری خام کاری است
بنای عاشقی بر بی‌قراری است
صبوری از طریق عشق دور است
نباشد عاشق آنکس کو صبور است
بدینسان گرچه شیرین است رنجور
ز خسرو باد دایم رنج و غم دور
چو بر شاپور خواند این داستان را
سبک بوسید شاپور آستان را
که از تدبیر ما رای تو بیش است
همه گفتار تو بر جای خویش است
وزان پس گر دلش اندیشه سفتی
سخن با او نسنجیده نگفتی
سخن باید بدانش درج کردن
چو زر سنجیدان آنگه خرج کردن
 
  • پیشنهادات
  • ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    پری پیکر نگار پرنیان پوش
    بت سنگین دل سیمین بنا گوش
    در آن وادی که جائی بود دلگیر
    نخوردی هیچ خوردی خوشتر از شیر
    گرش صدگونه حلوا پیش بودی
    غذاش از مادیان و میش بودی
    از او تا چارپایان دورتر بود
    ز شیر آوردن او را دردسر بود
    که پیرامون آن وادی به خروار
    همه خر زهره بد چون زهره مار
    ز چوب زهر چون چوپان خبر داشت
    چراگاه گله جای دگر داشت
    دل شیرین حساب شیر می‌کرد
    چه فن سازد در آن تدبیر می‌کرد
    که شیر آوردن از جائی چنان دور
    پرستاران او را داشت رنجور
    چو شب زلف سیاه افکند بر دوش
    نهاد از ماه زرین حلقه در گوش
    در آن حقه که بود آن ماه دلسوز
    چو مار حلقه می‌پیچید تا روز
    نشسته پیش او شاپور تنها
    فرو کرده ز هر نوعی سخنها
    از این اندیشه کان سرو سهی داشت
    دل فرزانه شاپور آگهی داشت
    چو گلرخ بیش او آن قصه بر گفت
    نیوشنده چو برگ لاله بشکفت
    نمازش برد چون هندو پری را
    ستودش چون عطارد مشتری را
    که هست اینجا مهندس مردی استاد
    جوانی نام او فرزانه فرهاد
    به وقت هندسه عبرت نمائی
    مجسطی دان و اقلیدس گشائی
    به تیشه چون سر صنعت بخارد
    زمین را مرغ بر ماهی نگارد
    به صنعت سرخ گل را رنگ بندد
    به آهن نقش چین بر سنگ بندد
    به پیشه دست بوسندش همه روم
    به تیشه سنگ خارا را کند موم
    به استادی چنین کارت بر آید
    بدین چشمه گل از خارت بر آید
    بود هر کار بی‌استاد دشوار
    نخست استاد باید آنگهی کار
    شود مرد از حساب انگشتری گر
    ولیک از موم و گل نز آهن و زر
    گرم فرماندهی فرمان پذیرم
    به دست آوردنش بر دست گیرم
    که ما هر دو به چین همزاد بودیم
    دو شاگرد از یکی استاد بودیم
    چو هر مایه که بود از پیشه برداشت
    قلم بر من فکند او تیشه برداشت
    چو شاپور این حکایت را بسر برد
    غم شیر از دل شیرین بدر برد
    چو روز آیینه خورشید دربست
    شب صد چشم هر صد چشم بربست
    تجسس کرد شاپور آن زمین را
    بدست آورد فرهاد گزین را
    به شادروان شیرین برد شادش
    به رسم خواجگان کرسی نهادش
    در آمد کوهکن مانند کوهی
    کز او آمد خلایق را شکوهی
    چو یک پیل از ستبری و بلندی
    به مقدار دو پیلش زورمندی
    رقیبان حرم به نواختندش
    به واجب جایگاهی ساختندش
    برون پرده فرهاد ایستاده
    میان در بسته و بازو گشاده
    در اندیشه که لعبت باز گردون
    چه بازی آردش زان پرده بیرون
    جهان ناگه شبیخون سازیی کرد
    پس آن پرده لعبت بازیی کرد
    به شیرین خنده‌های شکرین ساز
    در آمد شکر شیرین به آواز
    دو قفل شکر از یاقوت برداشت
    وزو یاقوت و شکر قوت برداشت
    رطب‌هائی که نخلش بار می‌داد
    رطب را گوشمال خار می‌داد
    به نوش‌آباد آن خرمان در شیر
    شکر خواند انگبین را چاشنی گیر
    ز بس کز دامن لب شکر افشاند
    شکر دامن به خوزستان برافشاند
    شنیدم نام او شیرین از آن بود
    که در گفتن عجب شیرین زبان بود
    ز شیرینی چه گویم هر چه خواهی
    بر آوازش بخفتی مرغ و ماهی
    طبرزد را چو لب پرنوش کردی
    ز شکر حلقه‌ها در گوش کردی
    در آن مجلس که او لب برگشادی
    نبودی تن که حالی جان ندادی
    کسی را کان سخن در گوش رفتی
    گر افلاطون بدی از هوش رفتی
    چو بگرفت آن سخن فرهاد در گوش
    ز گرمی خون گرفتش در جگر جوش
    برآورد از جگر آهی شغب ناک
    چو مصروعی ز پای افتاد بر خاک
    به روی خاک می‌غلتید بسیار
    وز آن سر کوفتن پیچید چون مار
    چو شیرین دیدکان آرام رفته
    دلی دارد چو مرغ از دام رفته
    هم از راه سخن شد چاره سازش
    بدان دانه به دام آورد بازش
    پس آنگه گفت کی داننده استاد
    چنان خواهم که گردانی مرا شاد
    مراد من چنان است ای هنرمند
    که بگشائی دل غمگینم از بند
    به چابک دستی و استاد کاری
    کنی در کار این قصر استواری
    گله دور است و ما محتاج شیریم
    طلسمی کن که شیر آسان بگیریم
    ز ما تا گوسفندان یک دو فرسنگ
    بباید کند جوئی محکم از سنگ
    که چوپانانم آنجا شیر دوشند
    پرستارانم این جا شیر نوشند
    ز شیرین گفتن و گفتار شیرین
    شده هوش از سر فرهاد مسکین
    سخن‌ها را شنیدن می‌توانست
    ولیکن فهم کردن می ندانست
    زبانش کرد پاسخ را فرامشت
    نهاد از عاجزی بر دیده انگشت
    حکایت باز جست از زیر دستان
    که مستم کور دل باشند مستان
    ندانم کوچه می‌گوید بگوئید
    ز من کامی که می‌جوید بجوئید
    رقیبان آن حکایت بر گرفتند
    سخن‌هائی که رفت از سر گرفتند
    چو آگه گشت از آن اندیشه فرهاد
    فکند آن حکم را بر دیده بنیاد
    در آن خدمت به غایت چابکی داشت
    که کار نازنینان نازکی داشت
    از آنجا رفت بیرون تیشه در دست
    گرفت از مهربانی پیشه در دست
    چنان از هم درید اندام آن بوم
    که می‌شد زیر زخمش سنگ چون موم
    به تیشه روی خارا می‌خراشید
    چو بید از سنگ مجرا می‌تراشید
    به هر تیشه که بر سنگ آزمودی
    دو هم سنگش جواهر مزد بودی
    به یک ماه از میان سنگ خارا
    چو دریا کرد جوئی آشکارا
    ز جای گوسفندان تا در کاخ
    دو رویه سنگها زد شاخ در شاخ
    چو کار آمد به آخر حوضه‌ای بست
    که حوض کوثرش زد بـ..وسـ..ـه بر دست
    چنان ترتیب کرد از سنگ جوئی
    که در درزش نمی‌گنجید موئی
    در آن حوضه که کرد او سنگ بستش
    روان شد آب گفتی زاب دستش
    بنا چندان تواند بود دشوار
    که بنا را نیاید تیشه در کار
    اگر صد کوه باید کند پولاد
    زبون باشد به دست آدمیزاد
    چه چاره کان بنی‌آدم نداند
    به جز مردن کزان بیچاره ماند
    خبر بردند شیرین را که فرهاد
    به ماهی حوضه بست و جوی بگشاد
    چنان کز گوسفندان شام و شبگیر
    به حوض آید به پای خویشتن شیر
    بهشتی پیکر آمد سوی آن دشت
    بگرد جوی شیر و حوض برگشت
    چنان پنداشت کان حوض گزیده
    نکرد است آدمی هست آفریده
    بلی باشد ز کار آدمی دور
    بهشت و جوی شیر و حوضه و حور
    بسی بر دست فرهاد آفرین کرد
    که رحمت بر چنان کس کاین چنین کرد
    چو زحمت دور شد نزدیک خواندش
    ز نزدیکان خود برتر نشاندش
    که استادیت را حق چون گذاریم
    که ما خود مزد شاگردان ندرایم
    ز گوهر شب چراغی چند بودش
    که عقد گوش گوهر بند بودش
    ز نغزی هر دری مانند تاجی
    وزو هر دانه شهری راخراجی
    گشاد از گوش با صد عذر چون نوش
    شفاعت کرد کاین بستان و بفروش
    چو وقت آید کزین به دست یابیم
    ز حق خدمتت سر بر نتابیم
    بر آن گنجینه فرهاد آفرین خواند
    ز دستش بستد و در پایش افشاند
    وز آنجا راه صحرا تیز برداشت
    چو دریا اشک صحرا ریز برداشت
    ز بیم آنکه کار از نور می‌شد
    به صد مردی ز مردم دور می‌شد
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    چو دل در مهر شیرین بست فرهاد
    برآورد از وجودش عشق فریاد
    به سختی می‌گذشتش روزگاری
    نمی‌آمد ز دستش هیچ کاری
    نه صبر آنکه دارد برک دوری
    نه برک آنکه سازد با صبوری
    فرو رفته دلش را پای در گل
    ز دست دل نهاده دست بر دل
    زبان از کار و کار از آب رفته
    ز تن نیرو ز دیده خواب رفته
    چو دیو از زحمت مردم گریزان
    فتان خیزان‌تر از بیمار خیزان
    گرفته کوه و دشت از بیقراری
    وزو در کوه و دشت افتاده زاری
    سهی سروش چو شاخ گل خمیده
    چو گل صد جای پیراهن دریده
    ز گریه بلبله وز ناله بلبل
    گره بر دل زده چون غنچه دل
    غمش را در جهان غمخواره‌ای نه
    ز یارش هیچگونه چاره‌ای نه
    دو تازان شد که از ره خار می‌کند
    چو خار از پای خود مسمار می‌کند
    نه از خارش غم دامن دریدن
    نه از تیغش هراس سر بریدن
    ز دوری گشته سودائی به یکبار
    شده دور از شکیبائی به یکبار
    ز خون هر ساعت افشاندی نثاری
    پدید آوردی از رخ لاله زاری
    ز ناله بر هوا چون کله بستی
    فلک‌ها را طبق در هم شکستی
    چو طفلی تشنه کابش باید از جام
    نداند آب را و دایه را نام
    ز گرمی بـرده عشق آرام او را
    به جوش آورده هفت اندام او را
    رسیده آتش دل در دماغش
    ز گرمی سوخته همچون چراغش
    ز مجروحی دلش صد جای سوراخ
    روانش برهلاک خویش گستاخ
    بلا و رنج را آماج گشته
    بلا ز اندازه رنج از حد گذشته
    چنان از عشق شیرین تلخ بگریست
    که شد آواز گریش بیست در بیست
    دلش رفته قرار و بخت مرده
    پی دل می‌دوید آن رخت بـرده
    چنان در می‌رمید از دوست و دشمن
    که جادواز سپندو دیو از آهن
    غمش دامن گرفته و او به غم شاد
    چو گنجی کز خرابی گردد آباد
    ز غم ترسان به هشیاری و مـسـ*ـتی
    چو مار از سنگ و گرگ از چوب دستی
    دلش نالان و چشمش زار و گریان
    جگر از آش غم گشته بریان
    علاج درد بی‌درمان ندانست
    غم خود را سر و سامان ندانست
    فرو مانده چنین تنها و رنجور
    ز یاران منقطع وز دوستان دور
    گرفته عشق شیرینش در آغـ*ـوش
    شده پیوند فرهادش فراموش
    نه رخصت کز غمش جامی فرستد
    نه کس محرم که پیغامی فرستد
    گر از درگاه او گردی رسیدی
    بجای سرمه در چشمش کشیدی
    و گر در راه او دیدی گیائی
    به بوسیدی و بر خواندی ثنائی
    به صد تلخی رخ از مردم نهفتی
    سخن شیرین جز از شیرین نگفتی
    چنان پنداشت آن دلداه مـسـ*ـت
    که سوزد هر که را چون او دلی هست
    کسی کش آتشی در دل فروزد
    جهان یکسر چنان داند که سوزد
    چو بردی نام آن معشوق چالاک
    زدی بر یاد او صد بـ..وسـ..ـه بر خاک
    چو سوی قصر او نظاره کردی
    به جای جامه جان را پاره کردی
    چو وحشی توسن از هر سو شتابان
    گرفته انس با وحش بیابان
    ز معروفان این دام زبون گیر
    برو گرد آمده یک دشت نخجیر
    یکی بالین گهش رفتی یکی جای
    یکی دامنش بوسیدی یکی پای
    گهی با آهوان خلوت گزیدی
    گهی در موکب گوران دویدی
    گهی اشک گوزنان دانه کردی
    گهی دنبال شیران شانه کردی
    به روزش آهوان دمساز بودند
    گوزنانش به شب همراز بودند
    نمدی روز و شب چون چرخ ناورد
    نخوردی و نیاشامیدی از درد
    بدان هنجار کاول راه رفتی
    اگر ره یافتی یک ماه رفتی
    اگر بودیش صد دیوار در پیش
    ندیدی تا نکردی روی او ریش
    و گر تیری به چشمش در نشستی
    ز مدهوشی مژه بر هم نبستی
    و گر پیش آمدی چاهیش در راه
    ز بی پرهیزی افتادی در آن چاه
    دل از جان بر گفته وز جهان سیر
    بلا همراه در بالا و در زیر
    شبی و صد دریغ و ناله تا روز
    دلی و صد هزاران حسرت و سوز
    ره ار در کوی و گر در کاخ کردی
    نفیرش سنگ را سوراخ کردی
    نشاطی کز غم یارش جدا کرد
    به صد قهر آن نشاط از دل رها کرد
    غمی کان با دلش دمساز می‌شد
    دو اسبه پیش آن غم باز می‌شد
    ادیم رخ به خون دیده می‌شست
    سهیل خویش را در دیده می‌جست
    نخفت ار چند خوابش ببایست
    که در بر دوستان بستن نشایست
    دل از رخت خودی بیگانه بودش
    که رخت دیگری در خانه بودش
    از آن بدنقش او شوریده پیوست
    که نقش دیگری بر خویشتن بست
    نیاسود از دویدن صبح تا شام
    مگر کز خویشتن بیرون نهد گام
    ز تن می‌خواست تا دوری گزیند
    مگر با دوست در یک تن نشیند
    نبود آگه که مرغش در قفس نیست
    به میدان شد ملک در خانه کس نیست
    چنان با اختیار یار در ساخت
    که از خود یار خود را باز نشناخت
    اگر در نور و گر در نار دیدی
    نشان هجر و وصل یار دیدی
    ز هر نقشی که او را آمدی پیش
    به نیک اختر زدی فال دل خویش
    کسی در عشق فال بد نگیرد
    و گر گیرد برای خود نگیرد
    هر آن نقشی که آید زشت یا خوب
    کند بر کام خویش آن نقش منسوب
    به هر هفته شدی مهمان آن حور
    به دیداری قناعت کردی از دور
    دگر ره راه صحرا برگرفتی
    غم آن دلستان از سر گرفتی
    شبانگاه آمدی مانند نخجیر
    وزان حوضه بخوردی شربتی شیر
    جز آن شیر از جهان خوردی نبودش
    برون زان حوض ناوردی نبودش
    به شب زان حوض پایه هیچ نگذشت
    همه شب گرد پای حوض می‌گشت
    در آفاق این سخن شد داستانی
    فتاد این داستان در هر زبانی
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    یکی محرم ز نزدیکان درگاه
    فرو گفت این حکایت جمله با شاه
    که فرهاد از غم شیرین چنان شد
    که در عالم حدیثش داستان شد
    دماغش را چنان سودا گرفته است
    کزان سودا ره صحرا گرفته است
    ز سودای جمال آن دل‌افروز
    برهنه پا و سر گردد شب و روز
    دلم گوید به شیرین دردمند است
    بدین آوازه آوازش بلند است
    هراسی نز جوان دارد نه از پیر
    نه از شمشیر می‌ترسد نه از تیر
    دلش زان ماه بی پیوند بینم
    به آوازیش ازو خرسند بینم
    ز بس کارد به یاد آن سیم تن را
    فرامش کرده خواهد خویشتن را
    کند هر هفته بر قصرش سلامی
    شود راضی چو بنیوشد پیامی
    ملک چون کرد گوش این داستان را
    هـ*ـوس در دل فزود آن دلستان را
    دو هم میدان بهم بهتر گرانید
    دو بلبل بر گلی خوشتر سرانید
    چو نقدی را دو کس باشد خریدار
    بهای نقد بیش آید پدیدار
    دل خسرو به نوعی شادمان شد
    که با او بی‌دلی هم داستان شد
    به دیگر نوع غیرت برد بریار
    که صاحب غیرتش افزود در کار
    در آن اندیشه عاجز گشت رایش
    به حکم آنکه در گل بود پایش
    چو بر تن چیره گردد دردمندی
    فرود آید سهی سرو از بلندی
    نشاید کرد خود را چاره کار
    که بیمار است رای مرد بیمار
    سخن در تندرستی تندرست است
    که در سستی همه تدبیر سست است
    طبیب ار چند گیرد نبض پیوست
    به بیماری به دیگر کس دهد دست
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    ز نزدیکان خود با محرمی چند
    نشست و زد درین معنی دمی چند
    که با این مرد سودائی چه سازیم
    بدین مهره چگونه حقه بازیم
    گرش مانم بدو کارم تباهست
    و گر خونش بریزم بی گناهست
    بسی کوشیدم اندر پادشائی
    مگر عیدی کنم بی‌روستائی
    کند بر من کنون عید آن مه نو
    که کرد آشفته‌ای را یار خسرو
    خردمندان چنین دادند پاسخ
    که ای دولت به دیدار تو فرخ
    کمین مولادی تو صاحب کلاهان
    به خاک پای تو سوگند شاهان
    جهان اندازه عمر درازت
    سعادت یار و دولت کار سازت
    گر این آشفته را تدبیر سازیم
    نه ز آهن کز زرش زنجیر سازیم
    که سودا را مفرح زر بود زر
    مفرح خود به زر گردد میسر
    نخستش خواند باید با صد امید
    زرافشانی بر او کردن چو خورشید
    به زر نز دلستان کز دین بر آید
    بدین شیرینی از شیرین بر آید
    بسا بینا که از زر کور گردد
    بس آهن کو به زر بی‌زور گردد
    گرش نتوان به زر معزول کردن
    به سنگی بایدش مشغول کردن
    که تا آن روز کاید روز او تنگ
    گذارد عمر در پیکار آن سنگ
    چو شه بشنید قول انجمن را
    طلب فرمود کردن کوهکن را
    در آوردندش از در چون یکی کوه
    فتاده از پسش خلقی به انبوه
    نشان محنت اندر سر گرفته
    رهی بی‌خویش اندر بر گرفته
    ز رویش گشته پیدا بی‌قراری
    بر او بگریسته دوران به زاری
    نه در خسرو نگه کرد و نه در تخت
    چو شیران پنجه کرد اندر زمین سخت
    غم شیرین چنان از خود ربودش
    که پروای خود و خسرو نبودش
    ملک فرمود تا بنواختندش
    بهر گامی نثاری ساختندش
    ز پای آن پیل بالا را نشاندند
    به پایش پیل بالا زر فشاندند
    چو گوهر در دل پاکش یکی بود
    ز گوهرها زر و خاکش یکی بود
    چو مهمان را نیامد چشم بر زر
    ز لب بگشاد خسرو گنج گوهر
    به هر نکته که خسرو ساز می‌داد
    جوابش هم به نکته باز می‌داد
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    نخستین بار گفتش کز کجائی
    بگفت از دار ملک آشنائی
    بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند
    بگفت انده خرند و جان فروشند
    بگفتا جان فروشی در ادب نیست
    بگفت از عشقبازان این عجب نیست
    بگفت از دل شدی عاشق بدینسان؟
    بگفت از دل تو می‌گوئی من از جان
    بگفتا عشق شیرین بر تو چونست
    بگفت از جان شیرینم فزونست
    بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب
    بگفت آری چو خواب آید کجا خواب
    بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک
    بگفت آنگه که باشم خفته در خاک
    بگفتا گر خرامی در سرایش
    بگفت اندازم این سر زیر پایش
    بگفتا گر کند چشم تو را ریش
    بگفت این چشم دیگر دارمش پیش
    بگفتا گر کسیش آرد فرا چنگ
    بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ
    بگفتا گر نیابی سوی او راه
    بگفت از دور شاید دید در ماه
    بگفتا دوری از مه نیست در خور
    بگفت آشفته از مه دور بهتر
    بگفتا گر بخواهد هر چه داری
    بگفت این از خدا خواهم به زاری
    بگفتا گر به سر یابیش خوشنود
    بگفت از گردن این وام افکنم زود
    بگفتا دوستیش از طبع بگذار
    بگفت از دوستان ناید چنین کار
    بگفت آسوده شو که این کار خامست
    بگفت آسودگی بر من حرام است
    بگفتا رو صبوری کن درین درد
    بگفت از جان صبوری چون توان کرد
    بگفت از صبر کردن کس خجل نیست
    بگفت این دل تواند کرد دل نیست
    بگفت از عشق کارت سخت زار است
    بگفت از عاشقی خوشتر چکار است
    بگفتا جان مده بس دل که با اوست
    بگفتا دشمنند این هر دو بی دوست
    بگفتا در غمش می‌ترسی از کس
    بگفت از محنت هجران او بس
    بگفتا هیچ هم خوابیت باید
    بگفت ار من نباشم نیز شاید
    بگفتا چونی از عشق جمالش
    بگفت آن کس نداند جز خیالش
    بگفت از دل جدا کن عشق شیرین
    بگفتا چون زیم بی‌جان شیرین
    بگفت او آن من شد زو مکن یاد
    بگفت این کی کند بیچاره فرهاد
    بگفت ار من کنم در وی نگاهی
    بگفت آفاق را سوزم به آهی
    چو عاجز گشت خسرو در جوابش
    نیامد بیش پرسیدن صوابش
    به یاران گفت کز خاکی و آبی
    ندیدم کس بدین حاضر جوابی
    به زر دیدم که با او بر نیایم
    چو زرش نیز بر سنگ آزمایم
    گشاد آنگه زبان چون تیغ پولاد
    فکند الماس را بر سنگ بنیاد
    که ما را هست کوهی بر گذرگاه
    که مشکل می‌توان کردن بدو راه
    میان کوه راهی کند باید
    چنانک آمد شد ما را بشاید
    بدین تدبیر کس را دسترس نیست
    که کار تست و کار هیچ کس نیست
    به حق حرمت شیرین دلبند
    کز این بهتر ندانم خورد سوگند
    که با من سر بدین حاجت در آری
    چو حاجتمندم این حاجت برآری
    جوابش داد مرد آهنین چنگ
    که بردارم ز راه خسرو این سنگ
    به شرط آنکه خدمت کرده باشم
    چنین شرطی به جای آورده باشم
    دل خسرو رضای من بجوید
    به ترک شکر شیرین بگوید
    چنان در خشم شد خسرو ز فرهاد
    که حلقش خواست آزردن به پولاد
    دگر ره گفت ازین شرطم چه باکست
    که سنگ است آنچه فرمودم نه خاکست
    اگر خاکست چون شاید بریدن
    و گر برد کجا شاید کشیدن
    به گرمی گفت کاری شرط کردم
    و گر زین شرط برگردم نه مردم
    میان دربند و زور دست بگشای
    برون شو دست برد خویش بنمای
    چو بشنید این سخن فرهاد بی‌دل
    نشان کوه جست از شاه عادل
    به کوهی کرد خسرو رهنمونش
    که خواند هر کس اکنون بی ستونش
    به حکم آنکه سنگی بود خارا
    به سختی روی آن سنگ آشکارا
    ز دعوی گاه خسرو با دلی خوش
    روان شد کوهکن چون کوه آتش
    بر آن کوه کمرکش رفت چون باد
    کمر دربست و زخم تیشه بگشاد
    نخست آزرم آن کرسی نگهداشت
    بر او تمثال‌های نغز بنگاشت
    به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ
    چنان بر زد که مانی نقش ارژنگ
    پس آنگه از سنان تیشه تیز
    گزارش کرد شکل شاه و شبدیز
    بر آن صورت شنیدی کز جوانی
    جوانمردی چه کرد از مهربانی
    وزان دنبه که آمد پیه پرورد
    چه کرد آن پیرزن با آن جوانمرد
    اگرچه دنبه بر گرگان تله بست
    به دنیه شیر مردی زان تله رست
    چو پیه از دنیه زانسان دید بازی
    تو بر دنبه چرا پیه می‌گدازی
    مکن کین میش دندان پیر دارد
    به خوردن دنبه‌ای دلگیر دارد
    چو برنج طالعت نمد ذنب دار
    ز پس رفتن چرا باید ذنب وار
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    چو شد پرداخته فرهاد را چنگ
    ز صورت کاری دیوار آن سنگ
    نیاسودی ز وقت صبح تا شام
    بریدی کوه بر یاد دلارام
    به کوه انداختن بگشاد بازو
    همی برید سنگی بی‌ترازو
    به هر خارش که با آن خاره کردی
    یکی برج از حصارش پاره کردی
    به هر زخمی ز پای افکند کوهی
    کز آن امد خلایق را شکوهی
    به الماس مژه یاقوت می‌سفت
    ز حال خویشتن با کوه می‌گفت
    که ای کوه ار چه داری سنگ خاره
    جوانمردی کن و شو پاره‌پاره
    ز بهر من تو لخـ*ـتی روی بخراش
    به پیش زخم سنگینم سبک باش
    وگرنه من به حق جان جانان
    که تا آندم که باشد بر تنم جان
    نیاساید تنم ز آزار با تو
    کنم جان بر سر پیکار با تو
    شبا هنگام کز صحرای اندوه
    رسیدی آفتابش بر سر کوه
    سیاهی بر سپیدی نقش بستی
    علم برخاستی سلطان نشستی
    شدی نزدیک آن صورت زمانی
    در آن سنگ از گهر جستی نشانی
    زدی بر پای آن صورت بسی بـ*ـوس
    بر آوردی ز عشقش ناله چون کوس
    که ای محراب چشم نقش بندان
    دوا بخش درون دردمندان
    بت سیمین تن سنگین دل من
    به تو گمره شده مسکین دل من
    تو در سنگی چو گوهر پای بسته
    من از سنگی چو گوهر دل شکسته
    زمانی پیش او بگریستی زار
    پس از گریه نمودی عذر بسیار
    وزان جا بر شدی بر پشته کوه
    به پشت اندر گرفته بار اندوه
    نظر کردی سوی قصر دلارام
    به زاری گفتی ای سرو گلندام
    جگر پالوده‌ای را دل برافروز
    ز کار افتاده را کاری در آموز
    مراد بی مرادی را روا کن
    امید ناامیدی را وفا کن
    تو خود دانم که از من یاد ناری
    که یاری بهتر از من یاد داری
    منم یاری که بر یادت شب و روز
    جهان سوزم به فریاد جهان‌سوز
    تو را تا دل به خسرو شاد باشد
    غریبی چون منت کی یاد باشد
    نشسته شاد شیرین چون گل نو
    شکر ریزان به یاد روی خسرو
    فدا کرده چنین فرهاد مسکین
    ز بهر جهان شیرین جان شیرین
    اگر چه ناری ای بدر منیرم
    پس از حجی و عمری در ضمیرم
    من از عشق تو ای شمع شب افروز
    بدین روزم که می‌بینی بدین روز
    در این دهلیزه تنگ آفریده
    وجودی دارم از سنگ آفریده
    مرا هم بخت بد دامن گرفتست
    که این بدبختی اندر من گرفتست
    اگر نه ز آهن و سنگ است رویم
    وفا از سنگ و آهن چند جویم
    مکن زین بیش خواری بر دل تنگ
    غریبی را مکش چون مار در سنگ
    ترا پهلوی فربه نیست نایاب
    که داری بر یکی پهلو دو قصاب
    منم تنها چنین بر پشته مانده
    ز ننگ لاغری ناکشته مانده
    ز عشقت سوزم و می‌سازم از دور
    که پروانه ندارد طاقت نور
    از آن نزدیک تو می ناید این خاک
    که باشد کار نزدیکان خطرناک
    به حق آنکه یاری حق شناسم
    که جز کشتن منه بر سر سپاسم
    مگر کز بند غم بازم رهانی
    که مردن به مرا زین زندگانی
    به روز من ستاره بر میا یاد
    به بخت من کس از مادر مزایاد
    مرا مادر دعا کرد است گوئی
    که از تو دور بادا هر چه جوئی
    اگر در تیغ دوران زحمتی هست
    چرا برد تو را ناخن مرا دست
    و گر بی‌میل شد پستان گردون
    چرا بخشد ترا شیر و مرا خون
    بدان شیری که اول مادرت داد
    که چون از جوی من شیری خوری شاد
    کنی یادم به شیر شکرآلود
    که دارد تشنه را شیر و شکر سود
    به شیری چون شبانان دست گیرم
    که در عشق تو چون طفلی به شیرم
    به یاد آرم چو شیر خوشگواران
    فراموشم مکن چون شیرخواران
    گرم شیرینیی ندهی ز جامت
    دهان شیرین همی دارم به نامت
    چو کس جز تو ندارم یار و غمخوار
    مرا بی‌یار و بی غمخوار مگذار
    زبان‌تر کن بخوان این خشک لب را
    به روز روشن آر این تیره شب را
    به دانگی گر چه هستم با تو درویش
    توانگر وار جان را می‌کشم پیش
    ز دولتمندی درویش باشد
    که بی‌سرمایه سوداندیش باشد
    مسوز آن دل که دلدارش تو باشی
    ز گیتی چاره کارش تو باشی
    چو در خوبی غریب افتادی ای ماه
    غریبان را فرو مگذار در راه
    تو که امروز از غریبی بی نصیبی
    بترس از محنت روز غریبی
    طمع در زندگانی بسته بودم
    امید اندر جوانی بسته بودم
    از آن هر دو کنون نومید گشتم
    بلا را خانه جاوید گشتم
    دریغا هر چه در عالم رفیق است
    ترا تا وقت سختی هم طریق است
    گـه سختی تن آسانی پذیرند
    تو گوئی دست و ایشان پای گیرند
    مخور خونم که خون خوردم ز بهرت
    غریبم آخر ای من خاک شهرت
    چه بد کردم که با من کینه‌جوئی
    بد افتد گر بدی کردم نگوئی
    خیالت را پرستش‌ها نمودم
    و گر جرمی جز این دارم جهودم
    مکن با یار یکدل بی‌وفائی
    که کس با کس نکرد این ناخدائی
    اگر بادم تو نیز ای سرو آزاد
    سری چون بید درجنبان به این باد
    و گر خاکم تو ای گنج خطرناک
    زیارت خانه‌ای بر ساز ازین خاک
    اگر نگذاری ای شمع طرازم
    که پیهی در چراغت می‌گدارم
    چنانم کش که دور از آستانت
    رمیمی باشم از دست استخوانت
    منم دراجه مرغان شب خیز
    همه شب مونسم مرغ شب‌آویز
    شبی خواهم که بینی زاریم را
    سحرخیزی و شب بیداریم را
    گر از پولاد داری دل نه از سنگ
    ببخشائی بر این مجروح دلتنگ
    کشم هر لحظه جوری نونو از تو
    به یک جو بر تو ای من جوجو از تو
    من افتاده چنین چون گاو رنجور
    تو می‌بینی خرک می‌رانی از دور
    کرم زین بیش کن با مرده خویش
    مکن بیداد بر دل بـرده خویش
    حقیقت دان مجازی نیست این کار
    بکارآیم که بازی نیست این کار
    من اندر دست تو چون کاه پستم
    وگرنه کوه عاجز شد ز دستم
    چو من در زور دست از کوه بیشم
    چه باشد لشگری چون کوه پیشم
    اگر من تیغ بر حیوان کنم تیز
    نه شبدیزم جوی سنجد نه پرویز
    زپرویز و ز شیرین و زفرهاد
    همه در حرف پنجیم ای پریراد
    چرا چون نام هر یک پنج حرفست
    به بردن پنجه خسرو شگرفست
    ندانم خصم را غالب‌تر از خویش
    که در مغلوب و غالب نام من بیش
    ولیک ادبار خود را می‌شناسم
    وز اقبال مخالف می‌هراسم
    هر ادباری عجب در راه دارم
    که مقبل تر کسی بدخواه دارم
    مبادا کس و گر چه شاه باشد
    که او را مقبلی بدخواه باشد
    از آن ترسم که در پیکار این کوه
    گرو بر خصم ماند بر من اندوه
    مرا آنکس که این پیکار فرمود
    طلب کار هلاک جان من بود
    در این سختی مرا شد مردن آسان
    که جان در غصه دارم در جان
    مرا در عاشقی کاری است مشکل
    که دل بر سنگ بستم سنگ بر دل
    حقیقت دان مجازی نیست این کار
    بکار آیم که بازی نیست این کار
    توان خود را به سختی سنگدل کرد
    بدین سختی نه کاهن را خجل کرد
    مرا عشقت چو موم زرد سوزد
    دلم بر خویشتن زین درد سوزد
    مرا گر نقره و زر نیست دربار
    که در پایت کشم خروار خروار
    رخ زردم کند در اشگباری
    گهی زر کوبی و گـه نقره کاری
    ز سودای تو ای شمع جهان‌تاب
    نه در بیداری آسوده‌ام نه در خواب
    اگر بیدارم انده بایدم خورد
    و گر در خوابم افزون باشدم درد
    چو در بیداری و خواب اینچنینم
    پناهی به ز تو خود را نه بینم
    بیا کز مردمی جان بر تو ریزم
    نه دیوم کاخر از مردم گریزم
    کسی دربند مردم چون نباشد
    که او از سنگ مردم می‌تراشد
    تراشم سنگ و این پنهانیم نیست
    که در پیش است در پیشانیم نیست
    کسی را روبرو از خلق بخت است
    که چون آیینه پیشانیش سخت است
    بر آن کس چون ببخشد نشو خاکی
    که دارد چون بنفشه شرمناکی
    ز بی‌شرمی کسی کو شوخ دیده‌است
    چو نرگس با کلاه زر کشیده‌است
    جهان را نیست کردی پس‌تر از من
    نه بینی هیچکس بی کس‌تر از من
    نه چندان دوستی دارم دلاویز
    که گر روزی بیفتم گویدم خیز
    نه چندانم کسی در خیل پیداست
    که گر میرم کند بالین من راست
    منم تنها در این اندوه و جانی
    فداکرده سری بر آستانی
    اگر صد سال در چاهی نشینم
    کسی جز آه خود بالا نه بینم
    و گر گردم به کوه و دشت صد سال
    به جز سایه کسم ناید به دنبال
    چه سگ جانم که با این دردناکی
    چو سگ‌داران دوم خونی و خاکی
    سگان را در جهان جای و مرا نه
    گیا را بر زمین پای و مرا نه
    پلنگان را به کوهستان پناهست
    نهنگان را به دریا جایگاهست
    من بی‌سنگ خاکی مانده دلتنگ
    نه در خاکم در آسایش نه در سنگ
    چو بر خاکم نبود از غم جدائی
    شوم در خاک تا یابم رهائی
    مبادا کس بدین بی‌خانمانی
    بدین تلخی چه باید زندگانی
    به تو باد هلاکم می‌دواند
    خطا گفتم که خاکم می‌دواند
    چو تو هستی نگویم کیستم من
    ده آن تست در ده چیستم من
    نشاید گفت من هستم تو هستی
    که آنگه لازم آید خودپرستی
    به رفتن باز می‌کوشم چه سوداست
    نیابم ره که پیشاهنگ دود است
    درین منزل که پای از پویه فرسود
    رسیدن دیر می‌بینم شدن زود
    به رفتن مرکبم بس تیزگام است
    ندانم جام آرامم کدام است
    چو از غم نیستم یک لحظه آزاد
    نخواهم هیچ کس را در جهان شاد
    دلا دانی که دانایان چه گفتند
    در آن دریا که در عقل سفتند
    کسی کو را بود در طبع سستی
    نخواهد هیچ کس را تندرستی
    مرا عشق از کجا در خورد باشد
    که بر موئی هزاران درد باشد
    بدین بی روغنی مغز دماغم
    غم دل بین که سوزد چون چراغم
    ز من خاکستری مانده درین درد
    به خاکستر توان آتش نهان کرد
    منم خاکی چو باد از جای رفته
    نشاط از دست و زور از پای رفته
    اگر پائی بدست آرم دگربار
    به دامن در کشم چون نقش دیوار
    چو نقطه زیر پرگار آورم روی
    شوم در نقش دیوار آورم روی
    به صد دیوار سنگین پیش و پس را
    ببندم تا نه بینم نقش کس را
    نبندم دل دگر در صورت کس
    از این صورت پرستیدن مرا بس
    چو زین صورت حدیثی چند راندی
    دل مسکین بر آن صورت فشاندی
    چو شب روی از ولایت در کشیدی
    سپاه روز رایت بر کشیدی
    دگر بار آن قیامت روز شب‌خیز
    به زخم کوه کردی تیشه را تیز
    به شب تا روزگوهر بار بودی
    به روزش سنگ سفتن کار بودی
    ز بس سنگ وز بس گوهر که می‌ریخت
    دماغش سنگ با گوهر برآمیخت
    به گرد عالم از فرهاد رنجور
    حدیث کوه کندن گشت مشهور
    ز هر بقعه شدندی سنگ سایان
    به ماندندی در او انگشت خایان
    ز سنگ و آهنش حیران شدندی
    در آن سرگشته سرگردان شدندی
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    مبارک روزی از خوش روزگاران
    نشسته بود شیرین پیش یاران
    سخن می‌رفتشان در هر نوردی
    چنانک آید ز هر گرمی و سردی
    یکی خوشـی‌ گذشته یاد می‌کرد
    بدان تاریخ دل را شاد می‌کرد
    یکی افسانه آینده می‌خواند
    که شادی بیشتر خواهیم ازین راند
    ز هر شیوه سخن کان دلنواز است
    بگفتند آنچه وا گفتن دراز است
    سخن چون شد مسلسل عاقبت کار
    ستون بیستون آمد پدیدار
    به خنده گفت با یاران دل‌افروز
    علم بر بیستون خواهم زد امروز
    به بینم کاهنین بازوی فرهاد
    چگونه سنگ می‌برد به پولاد
    مگر زان سنگ و آهن روزگاری
    به دلگرمی فتد بر من شراری
    بفرمود اسب را زین بر نهادن
    صبا را مهد زرین بر نهادن
    نبود آن روز گلگون در وثاقش
    بر اسبی دیگر افتاد اتفاقش
    برون آمد چه گویم چون بهاری
    به زیبائی چو یغمائی نگاری
    روان شد نرگسان پر خواب گشته
    چو صد خرمن گل سیراب گشته
    بدان نازک تنی و آبداری
    چو مرغی بود در چابک سواری
    چنان چابک نشین بود آن دلارام
    که برجستی به زین مقدار ده گام
    ز نعلش بر صبا مسمار می‌زد
    زمین را چون فلک پرگار می‌زد
    چو آمد با نثار مشک و نسرین
    بر آن کوه سنگین کوه سیمین
    ز عکس روی آن خورشید رخشان
    ز لعل آن سنگ‌ها شد چون بدخشان
    چو کوهی کوهکن را نزد خود خواند
    وز آنجا کوه تن زی کوهکن راند
    به یاد لعل او فرهاد جان کن
    کننده کوه را چون مرد کان کن
    ز یار سنگدل خرسنگ می‌خورد
    ولیکن عربده با سنگ می‌کرد
    عیار دستبردش را در آن سنگ
    ترازوئی نیامد راست در چنگ
    به شخص کوه پیکر کوه می‌کند
    غمی در پیش چون کوه دماوند
    درون سنگ از آن می‌کند مادام
    که از سنگش برون می‌آمد آن کام
    رخ خارا به خون لعل می‌شست
    مگر در سنگ خارا لعل می‌جست
    چو از لعل لب شیرین خبر یافت
    به سنگ خاره در گفتی گهر یافت
    به دستش آهن از دل گرم‌تر گشت
    به آهن سنگش از گل نرم‌تر گشت
    به دستی سنگ را می‌کند چون گل
    به دیگر دست می‌زد سنگ بر دل
    دلش را عشق آن بت می‌خراشید
    چو بت بودش چرا بت می‌تراشید
    شکر لب داشت با خود ساغری شیر
    به دستش داد کاین بر یاد من گیر
    ستد شیر از کف شیرین جوانمرد
    به شیرینی چه گویم چون شکر خورد
    چو شیرین ساقیی باشد هم آغـ*ـوش
    نه شیر ار زهر باشد هم شود نوش
    چو عاشق مـسـ*ـت گشت از جام باقی
    ز مجلس عزم رفتن کرد ساقی
    شد اندامش گران از زر کشیدن
    فرو مانداسبش از گوهر کشیدن
    نه اسب ار کوه زر بودی ندیمش
    سقط گشتی به زیر کوه سیمش
    چنین گویند که اسب باد رفتار
    سقط شد زیر آن گنج گهربار
    چو عاشق دیدکان معشوق چالاک
    فرو خواهد فتاد از باد بر خاک
    به گردن اسب را با شهسوارش
    ز جا برداشت و آسان کرد کارش
    به قصرش برد از انسان ناز پرورد
    که موئی بر تن شیرین نیازرد
    نهادش بر بساط نوبتی گاه
    به نوبت گاه خویش آمد دگر راه
    همان آهنگری با خاره می‌کرد
    همان سنگی به آهن پاره می‌کرد
    شده بر کوه کوهی بر دل تنگ
    سری بر سنگ می‌زد بر سر سنگ
    چو آهو سبزه‌ای بر کوه دیده
    ز شورستان به گورستان رمیده
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    جهان سالار خسرو هر زمانی
    به چربی جستی از شیرین نشانی
    هزارش بیشتر صاحب خبر بود
    که هر یک بر سر کاری دگر بود
    گر انگشتی زدی بر بینی آن ماه
    ملک را یک به یک کردندی آگاه
    در آن مدت که شد فرهاد را دید
    نه کوه آن قلعه پولاد را دید
    خبر دادند سالار جهان را
    که چون فرهاد دید آن دلستان را
    در آمد زور دستش را شکوهی
    به هر زخمی ز پای افکند کوهی
    از آن ساعت نشاطی در گرفته است
    ز سنگ آیین سختی بر گفته است
    بدان آهن که او سنگ آزمون کرد
    تواند بیستون را بیستون کرد
    کلنگی می‌زند چون شیر جنگی
    کلنگی نه که آن باشد کلنگی
    بچربد روبه ار چربیش باشد
    و گر با گرگ هم چربیش باشد
    چو از دینار جورا بیشتر بار
    ترازو سر به گرداند ز دینار
    اگر ماند بدین قوت یکی ماه
    ز پشت کوه بیرون آورد راه
    ملک بی‌سنگ شد زان سنگ سفتن
    که بایستش به ترک لعل گفتن
    به پرسش گفت با پیران هشیار
    چه باید ساختن تدبیر این کار
    چنین گفتند پیران خردمند
    که گر خواهی که آسان گردد این مجد
    فرو کن قاصدی را کز سر راه
    بدو گوید که شیرین مرد ناگاه
    مگر یک چندی افتد دستش از کار
    درنگی در حساب آید پدیدار
    طلب کردند نافرجام گویی
    گره پیشانیی دلتنگ رویی
    چو قصاب از غضب خونی نشانی
    چو نفاط از بروت آتش فشانی
    سخن‌های بدش تعلیم کردند
    به زر وعده به آهن بیم کردند
    فرستادند سوی بی ستونش
    شده بر ناحفاظی رهنمونش
    چو چشم شوخ او فرهاد را دید
    به دستش دشنه پولاد را دید
    بسان شیر وحشی جسته از بند
    چو پیل مـسـ*ـت گشته کوه می‌کند
    دلش در کار شیرین گرم گشته
    به دستش سنگ و آهن نرم گشته
    از آن آتش که در جان و جگر داشت
    نه از خویش و نه از عالم خبر داشت
    به یاد روی شیرین بیت می‌گفت
    چو آتش تیشه می‌زد کوه می‌سفت
    سوی فرهاد رفت آن سنگدل مرد
    زبان بگشاد و خود را تنگدل کرد
    که ای نادان غافل در چکاری
    چرا عمری به غفلت می‌گذاری
    بگفتا بر نشاط نام یاری
    کنم زینسان که بینی دستکاری
    چه یار آن یار کو شیرین زبانست
    مرا صد بار شیرین‌تر ز جانست
    چو مرد ترش روی تلخ گفتار
    دم شیرین ز شیرین دید در کار
    بر آورد از سر حسرت یکی باد
    که شیرین مرد و آگه نیست فرهاد
    دریغا آن چنان سرو شغبناک
    ز باد مرگ چون افتاد بر خاک
    ز خاکش عنبر افشاندند بر ماه
    به آب دیده شستندش همه راه
    هم آخر با غمش دمساز گشتند
    سپردندش به خاک و باز گشتند
    در و هر لحظه تیغی چند می‌بست
    به رویش در دریغی چند می‌بست
    چو گفت آن زلف و آن خال ای دریغا
    زبانش چون نشد لال ای دریغا
    کسی را دل دهد کین راز گوید؟
    نه بیند ور به بیند باز گوید
    چو افتاد این سخن در گوش فرهاد
    ز طاق کوه چون کوهی در افتاد
    برآورد از جگر آهی چنان سرد
    که گفتی دور باشی بر جگر خورد
    به زاری گفت کاوخ رنج بردم
    ندیده راحتی در رنج مردم
    اگر صد گوسفند آید فرا پیش
    برد گرگ از گله قربان درویش
    چه خوش گفت آن گلابی با گلستان
    که هر چت باز باید داد مستان
    فرو رفته به خاک آن سرو چالاک
    چرا بر سر نریزم هر زمان خاک
    ز گلبن ریخته گلبرگ خندان
    چرا بر من نگردد باغ زندان
    پریده از چمن کبک بهاری
    چرا چون ابر نخروشم به زاری
    فرو مرده چراغ عالم افروز
    چرا روزم نگردد شب بدین روز
    چراغم مرد بادم سرد از آنست
    مهم رفت آفتابم زرد از آنست
    به شیرین در عدم خواهم رسیدن
    به یک تک تا عدم خواهم دویدن
    صلای درد شیرین در جهان داد
    زمین بر یاد او بوسید و جان داد
    زمانه خود جز این کاری نداند
    که اندوهی دهد جانی ستاند
    چو کار افتاده گردد بینوائی
    درش در گیرد از هر سو بلائی
    به هر شاخ گلی کو در زند چنگ
    به جای گل ببارد بر سرش سنگ
    چنان از خوشدلی بی‌بهر گردد
    که در کامش طبرزد زهر گردد
    چنان تنگ آید از شوریدن بخت
    که برباید گرفتش زین جهان رخت
    عنان عمر ازینسان در نشیب است
    جوانی را چنین پا در رکیب است
    کسی یابد ز دوران رستگاری
    که بردارد عمارت زین عماری
    مسیحاوار در دیری نشیند
    که با چندان چراغش کس نبیند
    جهان دیو است و وقت دیو بستن
    به خوشخوئی توان زین دیو رستن
    مکن دوزخ به خود بر خوی بد را
    بهشت دیگران کن خوی خود را
    چو دارد خوی تو مردم سرشتی
    هم اینجا و هم آنجا در بهشتی
    مخسب ای دیده چندین غافل و مـسـ*ـت
    چو بیداران برآور در جهان دست
    که چندان خفت خواهی در دل خاک
    که فرموشت کند دوران افلاک
    بدین پنجاه ساله حقه بازی
    بدین یک مهره گل تا چند نازی
    نه پنجه سال اگر پنجه هزار است
    سرش برنه که هم ناپایدار است
    نشاید آهنین تر بودن از سنگ
    ببین تاریک چون ریزد به فرسنگ
    زمین نطعیست ریگش چون نریزد
    که بر نطعی چنین جز خون نریزد
    بسا خونا که شد بر خاک این دشت
    سیاووشی نرست از زیر این طشت
    هر آن ذره که آرد تند بادی
    فریدونی بود یا کیقبادی
    کفی گل در همه روی زمی نیست
    که بر وی خون چندین آدمی نیست
    که می‌داند که این دیر کهن سال
    چه مدت دارد و چون بودش احوال
    بهر صدسال دوری گیرد از سر
    چو آن دوران شد آرد دور دیگر
    نماند کس که بیند دور او را
    بدان تا در نیابد غور او را
    به روزی چند با دوران دویدن
    چه شاید دیدن و چتوان شنیدن
    ز جور و عدل در هر دور سازیست
    درو داننده را پوشیده رازی است
    نمی‌خواهی که بینی جور بر جور
    نباید گفت راز دور با دور
    شب و روز ابلقی شد تند زنهار
    بدین ابلق عنان خویش مسپار
    به صد فن گر نمائی ذوفنونی
    نشاید برد ازین ابلق حرونی
    چو گربه خویشتن تا کی پرستی
    بیفکن از بغـ*ـل گربه که رستی
    فلک چندان که دیگ خاک را پخت
    نرفت از خوی او خامی چو کیمخت
    قمارستان چرخ نیم خایه
    بسی پرمایه را بردست مایه
    عروس خاک اگر بدر منیرست
    به دست باد کن امرش که پیرست
    مگر خسفی که خواهد بودن از باد
    طلاق امر خواهد خاک را داد
    گر آن باد آید و گر ناید امروز
    تو بر بادی چنین مشعل میفروز
    در این یک مشت خاک ای خاک در مشت
    گر افروزی چراغ از هر ده انگشت
    نشد ممکن که این خاک خطرناک
    بر انگشت بریده بر کند خاک
    تو بی‌اندام ازین اندام سستی
    که گاهی رخنه دارد گـه درستی
    فرود افتادن آسان باشد از بام
    اگر در ره نباشد عذر اندام
    نه بینی مرد بی‌اندام در خواب
    نرنجد گر فتد صد تیر پرتاب
    ترنج از دود گوگرد آن ندیده
    که ما زین نه ترنج نارسیده
    چو یوسف زین ترنج ار سر نتابی
    چو نارنج از زلیخا زخم یابی
    سحر گـه مـسـ*ـت شو سنگی برانداز
    ز نارنج و ترنج این خوان بپرداز
    برون افکن بنه زین‌دار نه در
    مگر کایمن شوی زین مار نه سر
    نفس کو خواجه تاش زندگانی است
    ز ما پرورده باد خزانی است
    اگر یک دم زنی بی‌عشق مرده است
    که بر ما یک به یک دمها شمرده است
    به باید عشق را فرهاد بودن
    پس آن گاهی به مردن شاد بودن
    مهندس دسته پولاد تیشه
    ز چوب نارتر کردی همیشه
    ز بهر آنکه باشد دستگیرش
    به دست اندر بود فرمان پذیرش
    چو بشنید این سخنهای جگرتاب
    فراز کوه کرد آن تیشه پرتاب
    سنان در سنگ رفت و دسته در خاک
    چنین گویند خاکی بود نمناک
    از آن دسته بر آمد شوشه نار
    درختی گشت و بار آورد بسیار
    از آن شوشه کنون گر ناریابی
    دوای درد هر بیماریابی
    نظامی گر ندید آن ناربن را
    به دفتر در چنین خواند این سخن را
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    سراینده چنین افکند بنیاد
    که چون در عشق شیرین مرد فرهاد
    دل شیرین به درد آمد ز داغش
    که مرغی نازنین گم شد ز باغش
    بر آن آزاد سرو جویباری
    بسی بگریست چون ابر بهاری
    به رسم مهترانش حله بر بست
    به خاکش داد و آمد باد در دست
    ز خاکش گنبدی عالی برافراخت
    وز آن گنبد زیارتخانه‌ای ساخت
    خبر دادند خسرو را چپ و راست
    که از ره زحمت آن خار برخاست
    پشیمان گشت شاه از کرده خویش
    وز آن آزار گشت آزرده خویش
    در اندیشید و بود اندیشه را جای
    که باد افراه را چون دارد او پای
    کسی کو با کسی بدساز گردد
    به دو روزی همان بد باز گردد
    در این غم روز و شب اندیشه می‌کرد
    وزین اندیشه هم روزی قفا خورد
    دبیر خاص را نزدیک خود خواند
    که برکاغذ جواهر داند افشاند
    گلشن فرمود در شکر سرشتن
    به شیرین نامه شیرین نوشتن
    نخستین پیکر آن نقش دلبند
    تو لا کرده بر نام خداوند
    بنام روشنائی بخش بینش
    که روشن چشم ازو گشت آفرینش
    پدید آرنده انسی و جانی
    اثرهای زمینی و آسمانی
    فلک را کرده گردان بر سر خاک
    زمین را کرده گردشگاه افلاک
    پس از نام خدا و نام پاکان
    برآورده حدیث دردناکان
    که شاه نیکوان شیرین دلبند
    که خوانندش شکرخایان شکرخند
    شنیدم کز پی یاری هوسناک
    به مانم نوبتی زد بر سر خاک
    ز سنبل کرد بر گل مشک بیزی
    ز نرگس بر سمن سیماب ریزی
    دو تا کرد از غمش سرو روان را
    به نیلوفر بدل کرد ارغوان را
    سمن را از بنفشه طرف بر بست
    رطب‌ها را به زخم استخوان خست
    به لاله تخته گل را تراشید
    به لولو گوشه مه را خراشید
    پرند ماه را پیوند بگشاد
    ز رخ برقع ز گیسو بند بگشاد
    جهان را سوخت از فریاد کردن
    به زاری دوستان را یاد کردن
    چنین آید ز یاران شرط یاری
    همین باشد نشان دوستداری
    بر آن حمال کوه‌افکن ببخشود
    به سر زانو به زانو کوه پیمود
    غریبی کشته بیش ار زد فغانی
    جهان گو تا بر او گرید جهانی
    بدینسان عاشقی در غم بمیرد؟
    چنو باد آنکه زو عبرت نگیرد
    حساب از کار او دورست ما را
    دل از بهر تو رنجورست ما را
    چو دانم سخت رنجیدی ز مرگش
    که مرد و هم نمی‌گوئی به ترکش
    چرا بایستش اول کشتن از درد
    چو کشتی چند خواهی اندهش خورد
    غمش میخور که خونش هم تو خوردی
    عزیزش کن که خوارش هم تو کردی
    اگر صدسال بر خاکش نشینی
    ازو خاکی‌تری کس را نبینی
    چو خاک ارصد جگر داری به دستی
    نیابی مثل او شیرین پرستی
    ولیکن چون ندارد گریه سودی
    چه باید بی کباب انگیخت دودی
    به غم خوردن نکردی هیچ تقصیر
    چه شاید کرد با تاراج تقدیر
    بنا بر مرگ دارد زندگانی
    نخواهد زیستن کس جاودانی
    تو روزی او ستاره‌ای دل‌افروز
    فرو میرد ستاره چون شود روز
    تو صبحی او چراغ ار دل پذیرد
    چراغ آن به که پیش از صبح میرد
    تو هستی شمع و او پروانه مـسـ*ـت
    چو شمع آید رود پروانه از دست
    تو باغی و او گیاهی کز تو خیزد
    گیاه آن به که هم در باغ ریزد
    تو آتش طبعی او عود بلاکش
    بسوزد عود چون بفروزد آتش
    اگر مرغی پرید از گلستانت
    پرستد نسر طایر ز آسمانت
    و گر شد قطره‌ای آب از سبویت
    بسا دجله که سر دارد به جویت
    چو ماند بدر گوبشکن هلالی
    چو خوبی هست ازو کم گیر خالی
    اگر فرهاد شد شیرین بماناد
    چه باک از زرد گل نسرین بماناد
    نویسنده چو از نامه به پرداخت
    زمین بوسید و پیش خسرو انداخت
    به قاصد داد خسرو نامه را زود
    ستد قاصد ببرد آنجا که فرمود
    چو شیرین دید کامد نامه شاه
    رخ از شادی فروزان کرد چون ماه
    سه جا بوسید و مهر نامه برداشت
    و زو یک حرف را ناخوانده نگذاشت
    جگرها دید مشک اندود کرده
    طبرزدهای زهرآلود کرده
    قصب‌هائی در او پیچیده صد مار
    رطب‌هائی در او پوشیده صد خار
    همه مقراضه‌های پرنیان پوش
    همه زهرابهای خوشتر از نوش
    نه صبر آن که این شریت بنوشد
    نه جای آنکه از تندی بجوشد
    به سختی و به رنج آن رنج و سختی
    فرو خورد از سر بیدار بختی
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا