متون ادبی کهن «خسرو و شیرین»

ZahraHayati

کاربر اخراجی
عضویت
2016/07/03
ارسالی ها
5,724
امتیاز واکنش
58,883
امتیاز
1,021
ملک را گرم کرد آن آتش تیز
چنانک از خشم شد بر پشت شبدیز
به تندی گفت من رفتم شبت خوش
گرم دریا به پیش آید گر آتش
خدا داند کز آتش بر نگردم
ز دریا نیز موئی تر نگردم
چه پنداری که خواهم خفت ازین پس
به ترک خواب خواهم گفت ازین پس
زمین را پیل بالا کند خواهم
دبه دریای پیل افکند خواهم
شوم چون پیل و نارم سر به بالین
نه پیلی کو بود پیل سفالین
به نادانی خری بردم بر این بام
به دانائی فرود آرم سرانجام
سبوئی را که دانم ساخت آخر
توانم بر زمین انداخت آخر
مرا باید به چشم آتش برافروخت؟
به آتش سوختن باید در آموخت؟
گهی بر نامرادی بیم کردن
گهی مردانگی تعلیم کردن
مرا عشق تو از افسر برآورد
به ساتن را که عشق از سر برآورد
مرا گر شور تو در سر نبودی
سر شوریده بی‌افسر نبودی
فکندی چون فلک در سر کمندم
رها کردی چو کردی شهربندم
نخستم باده دادی مـسـ*ـت کردی
به مـسـ*ـتی در مرا پا بست کردی
چو گشتم مـسـ*ـت می‌گوئی که برخیز
به بدخواهان هشیار اندر آویز
بلی خیزم در آویزم به بدخواه
ولی آنگه که بیرون آیم از چاه
بر آن عزمم که ره در پیش گیرم
شوم دنبال کار خویش گیرم
بگیرم پند تو بر یاد ازین بار
بکوشم هر چه بادا باد ازین بار
مرا از حال خود آگاه کردی
به نیک و بد سخن کوتاه کردی
من اول بس همایون بخت بودم
که هم با تاج و هم با تخت بودم
بگرد عالم آوارم تو کردی
چنین بد روز و بی‌چارم تو کردی
گرم نگرفتی اندوه تو فتراک
کدامین بادم آوردی بدین خاک
بلی تا با منت خوش بود یک چند
حدیثت بود با من خوشتر از قند
کنون کز مهر خود دوریم دادی
بباید شد که دستوریم دادی
من از کار شدن غافل نبودم
که مهمانی چنان بد دل نبودم
نشستم تا همی خوانم نهادی
روم چون نان در انبانم نهادی
پس آنگه پای بر گیلی بیفشرد
ز راه گیکان لشگر به در برد
دل از شیرین غبارانگیز کرده
به عزم روم رفتن تیز کرده
در آن ره رفتن از تشویش تاراج
به ترک تاج کرده ترک را تاج
ز بیم تیغ ره‌داران بهرام
ز ره رفتن نبودش یکدم آرام
عقابی چار پر یعنی که در زیر
نهنگی در میان یعنی که شمشیر
فرس می‌راند تا رهبان آن دیر
که راند از اختران با او بسی سیر
بر آن رهبان دیر افتاد راهش
که دانا خواند غیب‌آموز شاهش
زرایش روی دولت را برافروخت
و زو بسیار حکمت‌ها در آموخت
وز آنجا تا در دریا به تعجیل
دو اسبه کرد کوچی میل در میل
وز آنجا نیز یکران راند یکسر
به قسطنطینیه شد سوی قیصر
عظیم آمد چو گشت آن حال معلوم
عظیم‌الروم را آن فال در روم
حساب طالع از اقبال گردش
به عون طالع استقبال کردش
چو قیصر دید کامد بر درش بخت
بدو تسلیم کرد آن تاج با تخت
چنان در کیش عیسی شد بدو شاد
که دخت خویش مریم را بدو داد
دوشه را در زفـ ـاف خسروانه
فراوان شرطها شد در میانه
حدیث آن عروس و شاه فرخ
که اهل روم را چون داد پاسخ
همان لشگر کشیدن با نیاطوس
جناح آراستن چون پر طاوس
نگویم چون دگر گوینه‌ای گفت
که من بیدارم ار پوینده‌ای خفت
چو من نرخ کسان را بشکنم ساز
کسی نرخ مرا هم بشکند باز
 
  • پیشنهادات
  • ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    چو روزی چند شاه آنجا طرب کرد
    به یاری خواستن لشگر طلب کرد
    سپاهی داد قیصر بی‌شمارش
    به زر چون زر مهیا کرد کارش
    ز بس لشگر که بر خسرو شد انبوه
    روان شد روی هامون کوه در کوه
    چو کوه آهنین از جای جنبید
    زمین گفتی که سر تا پای جنبید
    چهل پنجه هزاران مرد کاری
    گزین کرد از یلان کار زاری
    شبیخون کرد و آمد سوی بهرام
    زره را جامه کرد و خود را جام
    چو آگه گشت بهرام جهانگیر
    به جنگ آمد چو شیر آید به نخجیر
    ولی چون بخت روباهی نمودش
    ز شیری و جهانگیری چه سودش
    دو لشگر روبرو خنجر کشیدند
    جناح و قلب را صف بر کشیدند
    ترنک تیر و چاکا چاک شمشیر
    دریده مغز پیل و زهره شیر
    غریو کوس داده مرده را گوش
    دماغ زندگان را بـرده از هوش
    جنیبت‌های زرین نعل بسته
    ز خون بر گستوانها لعل بسته
    صهیل تازیان آتشین جوش
    زمین را ریخته سیماب درگوش
    سواران تیغ برق افشان کشیده
    هژبران سربسر دندان کشیده
    اجل بر جان کمین‌سازی نموده
    قیامت را یکی بازی نموده
    سنان بر سـ*ـینه‌ها سر تیز کرده
    جهان را روز رستاخیز کرده
    ز بس نیزه که بر سر بیشه بسته
    هزیمت را ره اندیشه بسته
    در آن بیشه نه گور از شیر می‌رست
    نه شیر از خوردن شمشیر می‌رست
    چنان می‌شد به زیر درع‌ها تیر
    که زیر پرده گل باد شبگیر
    عقابان خدنگ خون سرشته
    برات کرکسان بر پر نبشته
    زره برهای از زهر آب داده
    زره پوشان کین را خواب داده
    ز موج خون که بر می‌شد به عیوق
    پر از خون گشته طاسکهای منجوق
    به سوک نیزه‌های سر فتاده
    صبا گیسوی پرچم‌ها گشاده
    به مرگ سروران سر بریده
    زمین جیب آسمان دامن دریده
    حمایل‌ها فکنده هر کسی زیر
    یکی شمشیر و دیگر زخم شمشیر
    فرو بسته در آن غوغای ترکان
    زبانک نای ترکی نای ترکان
    حریر سرخ بیرق‌ها گشاده
    نیستانی بد آتش در فتاده
    نه چندان تیغ شد بر خون شتابان
    که باشد ریگ و سنگ اندر بیابان
    نه چندان تیر شد بر ترک‌ریزان
    که ریزد برگ وقت برگ‌ریزان
    نهاده تخت شه بر پشت پیلی
    کشیده تیغ گرداگرد میلی
    بزرگ امید پیش پیل سرمست
    به ساعت‌سنجی اصطرلاب در دست
    نظر می‌کرد و آن فرصت همی جست
    که بازار مخالف کی شود سست
    چو وقت آمد ملک را گفت بشتاب
    مبارک طالع است این لحظه دریاب
    به نطع کینه بر چون پی فشردی
    در افکن پیل و شه رخ زن که بردی
    ملک در جنبش آمد بر سر پیل
    سوی بهرام شد جوشنده چون نیل
    بر او زد پیل پای خویشتن را
    به پای پیل برد آن پیل تن را
    شکست افتاد بر خصم جهانسوز
    به فرخ فال خسرو گشت پیروز
    ز خون چندان روان شد جوی در جوی
    که خون می‌رفت و سر می‌برد چون گوی
    کمند رومیان بر شکل زنجیر
    چو موی زنگیان گشته گره گیر
    به هندی تیغ هرکس را که دیدند
    سرش چون طره هندو بریدند
    دماغ آشفته شد بهرامیان را
    چنانک از روشنی سرسامیان را
    ز چندانی خلایق کس نرسته
    مگر بهرام و بهری چند خسته
    ز شیری کردن بهرام و زورش
    جهان افکند چون بهرام گورش
    هر آن صورت که خود را چشم زد یافت
    ز چشم نیک دیدن چشم بد یافت
    ندیدم کس که خود را دید و نشکست
    درست آن ماند کو از چشم خود رست
    چو از خسرو عنان پیچید بهرام
    به کام دشمنان شد کام و ناکام
    جهان خرمن بسی داند چنین سوخت
    مشعبد را نباید بازی آموخت
    کدامین سرو را داد او بلندی
    که بازش خم نداد از دردمندی
    کدامین سرخ گل را کو بپرورد
    ندادش عاقبت رنگ گل زرد
    همه لقمه شکر نتوان فرو برد
    گهی صافی توان خوردن گهی درد
    چو شادی را و غم را جای روبند
    به جائی سر به جائی پای کوبند
    به جائی ساز مطرب بر کشد ساز
    به جائی مویه‌گر بر دارد آواز
    هر آوازی که هست از ساز و از سوز
    درین گنبد که می‌بینی به یک روز
    تنوری سخت گرمست این علف‌خوار
    تو خواهی پر گلش کن خواه پر خار
    جهان بر ابلقی توسن سوار است
    لگد خوردن ازو هم در شمار است
    فلک بر سبز خنگی تندخیز است
    ز راهش عقل را جای گریز است
    نشاید بر کسی کرد استواری
    که ننموده‌است با کس سازگاری
    چو بر بهرام چوبین تند شد بخت
    به خسرو ماند هم شمشیر و هم تخت
    سوی چین شد بر ابرو چین سرشته
    اذا جاء القضا بر سر نوشته
    ستم تنها نه بر چون او کسی رفت
    درین پرده چنین بازی بسی رفت
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    چو سر بر کرد ماه از برج ماهی
    مه پرویز شد در برج شاهی
    ز ثورش زهره وز خرچنگ برجیس
    سعادت داده از تثلیث و تسدیس
    ز پرگار حمل خورشید منظور
    بدلو اندر فکنده بر زحل نور
    عطارد کرده ز اول خط جوزا
    سوی مریخ شیرافکن تماشا
    ذنب مریخ را می‌کرده در کاس
    شده چشم زحل هم کاسه راس
    بدین طالع کز او پیروز شد بخت
    ملک بنشست بر پیروزه گون تخت
    بر آورد از سپیدی تا سیاهی
    ز مغرب تا به مشرق نام شاهی
    چو شد کار ممالک برقرارش
    قوی‌تر گشت روز از روزگارش
    کشید از خاک تختی بر ثریا
    درو گوهر به کشتی در به دریا
    چنان کز بس گهرهای جهان‌تاب
    به شب تابنده‌تر بودی ز مهتاب
    بر آن تخت مبارک شد چو شیران
    مبارک‌باد گفتندش دلیران
    جهان خرم شد از نقش نگینش
    فرو خواند آفرینش آفرینش
    ز عکس آنچنان روشن جنابی
    خراسان را در افزود آفتابی
    شد آواز نشاط و شادکامی
    ز مرو شاهجان تا بلخ بامی
    چو فرخ شد بدو هم تخت و هم تاج
    در آمد غمزه شیرین به تاراج
    نه آن غم را ز دل شایست راندن
    نه غم‌پرداز را شایست خواندن
    به حکم آنکه مریم را نگه داشت
    کز او بر اوج عیسی پایگه داشت
    اگر چه پادشاهی بود و گنجش
    ز بی‌یاری پیاپی بود رنجش
    نمی‌گویم طرب حاصل نمی‌کرد
    طرب می‌کرد لیک از دل نمی‌کرد
    گهی قصد نبید خام کردی
    گهی از گریه می در جام کردی
    گهی گفتی به دل کای دل چه خواهی
    ز عالم عاشقی یا پادشاهی
    که عشق و مملکت ناید بهم راست
    ازین هر دو یکی می‌بایدت خواست
    چه خوش گفتند شیران با پلنگان
    که خر کره کند یا راه زنگان
    مرا با مملکت گر یار بودی
    دلم زین ملک برخوردار بودی
    به خرم گر فرو شد بخت بیدار
    به صد ملک ختن یک موی دلدار
    شبی در باغ بودم خفته با یار
    به بالین بر نشسته بخت بیدار
    چو بختم خفت و من بیدار گشتم
    بدینسان بی‌دل و بی‌یار گشتم
    کجا آن نوبه‌نو مجلس نهادن
    بهشت عاشقان را در گشادن
    نشستن با پریرویان چون نوش
    شهنشاه پریرویان در آغـ*ـوش
    کجا شیرین و آن شیرین زبانی
    به شیرینی چو آب زندگانی
    کجا آن خوشـی‌ و آن شبها نخفتن
    همه شب تا سحر افسانه گفتن
    کجا آن تازه گلبرگ شکربار
    شکر چیدن ز گلبرگش به خروار
    عروسی را بدان روئین حصاری
    ز بازو ساختن سیمین عماری
    گهش چون گل نهادن روی بر روی
    گهش بستن چو سنبل موی بر موی
    گهی مـسـ*ـتی شکستن بر خمارش
    گهی پنهان کشیدن در کنارش
    گهی خوردن میی چون خون بدخواه
    گهی تکیه زدن بر مسند ماه
    سخن‌هائی که گفتم یا شنیدم
    خیالی بود یا خوابی که دیدم
    مرا گویند خندان شو چو خورشید
    که انده بر نتابد جای جمشید
    دهن پر خنده خوش چون توان کرد
    درو یا خنده گنجد یا دم سرد
    کرا جویم کرا خوانم به فریاد
    بهاری بود و بربودش ز من باد
    خیال از ناجوانمردی همه روز
    به عشـ*ـوه می‌فزاید بر دلم سوز
    ز بی‌خصمی گر افزون گشت گنجم
    ز بی‌یاری در افزود است رنجم
    من آن مرغم که افتادم به ناکام
    ز پشمین خانه در ابریشمین دام
    چو من سوی گلستان رای دارم
    چه سود ار بند زر بر پای دارم
    نه بند از پای می شاید بریدن
    نه با این بند می‌شاید پریدن
    غم یک تن مرا خود ناتوان کرد
    غم چندین کس آخر چون توان خورد
    مرا باید که صد غمخوار باشد
    چون من صد غم خورم دشوار باشد
    ز خر برگیرم و بر خود نهم بار
    خران را خنده می‌آید بدین کار
    مه و خورشید را بر فرش خاکی
    ز جمعیت رسید این تابناکی
    براکنده دلم بی‌نور از آنم
    نیم مجموع دل رنجور از آنم
    ستاره نیز هم ریحان باغند
    پراکندند از آن ناقص چراغند
    شراره زان ندارد پرتو شمع
    که این نور پراکنده است و آن جمع
    نه خواهد دل که تاج و تخت گیرم
    نه خواهم من که با دل سخت گیرم
    دل تاریک روزم را شب آمد
    تن بیمار خیزم را تب آمد
    نمی‌شد موش در سوراخ کژدم
    بیاری جایروبی بست بردم
    سیاهک بود زنگی خود به دیدار
    به سرخی می‌زند چون گشت بیمار
    دگر ره بانگ زد بر خود به تندی
    که با دولت نشاید کرد کندی
    چو دولت هست بخت آرام گیرد
    ز دولت با تو جانان جام گیرد
    سر از دولت کشیدن سروری نیست
    که با دولت کسی را داوری نیست
    کس از بی‌دولتی کامی نیابد
    به از دولت فلک نامی نیابد
    به دولت یافتن شاید همه کام
    چو دانه هست مرغ آید فرا دام
    تو گندم کار تا هستی برآرد
    گیا خود در میان دستی برآرد
    به هر کاری در از دولت بود نور
    که باد از کار ما بی‌دولتی دور
    بسی بر خواند ازین افسانه با دل
    چو عشق آمد کجا صبر و کجا دل
    صبوری کرد با غم‌های دوری
    هم آخر شادمان شد زان صبوری
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    چنین در دفتر آورد آن سخن‌سنج
    که برد از اوستادی در سخن رنج
    که چون شیرین ز خسرو باز پس ماند
    دلش دربند و جانش در هـ*ـوس ماند
    ز بادام تر آب گل برانگیخت
    گلابی بر گل بادام می‌ریخت
    بسان گوسپند کشته بر جای
    فرو افتاد و می‌زد دست بر پای
    تن از بی‌طاقتی پرداخته زور
    دل از تنگی شده چون دیده مور
    هوی بر باد داده خرمنش را
    گرفته خون دیده دامنش را
    چو زلف خویش بی‌آرام گشته
    چو مرغی پای‌بند دام گشته
    شده ز اندیشه هجران یارش
    ز بحر دیده پر گوهر کنارش
    گهی از پای میافتاد چون مـسـ*ـت
    گـه از بیداد می‌زد دست بر دست
    دلش حراقه آتش زنی داشت
    بدان آتش سر دودافکنی داشت
    مگر دودش رود زان سو که دل بود
    که افتد بر سر پوشیده‌ها دود
    گشاده رشته گوهر ز دیده
    مژه چون رشته در گوهر کشیده
    ز خواب ایمن هوسهای دماغش
    ز بیخوابی شده چشم و چراغش
    دهن خشک و لب از گفتار بسته
    ز دیده بر سر گوهر نشسته
    سهی سروش چو برگ بید لرزان
    شده زو نافه کاسد نیفه ارزان
    زمانی بر زمین غلطید غمناک
    ز مشگین جعد مشگ افشاند بر خاک
    چو نسرین بر گشاده ناخنی چند
    به نسرین برگ گل از لاله می‌کند
    گهی بر شکر از بادام زد آب
    گهی خائید فندق را به عناب
    گهی چون کوی هر سو می‌دویدی
    گهی بر جای چون چوگان خمیدی
    نمک در دیده بی‌خواب می‌کرد
    ز نرگس لاله را سیراب می‌کرد
    درختی بر شده چون گنبد نور
    گدازان گشت چون در آب کافور
    بهاری تازه چون رخشنده مهتاب
    ز هم بگسست چون بر خاک سیماب
    شبیخون غم آمد بر ره دل
    شکست افتاد بر لشگرگه دل
    کمین سازان محنت بر نشستند
    یزک‌داران طاقت را شکستند
    ز بنگاه جگر تا قلب سـ*ـینه
    به غارت شد خزینه بر خزینه
    به صد جهد ازمیان سلطان جان رست
    ولیک آنگه که خدمت را میان بست
    گهی دل را به نفرین یاد کردی
    ز دل چون بیدلان فریاد کردی
    گهی با بخت گفتی کای ستمکار
    نکردی تا توئی زین زشت‌تر کار
    مرادی را که دل به روی نهادی
    بدست آوردی و از دست دادی
    فرو شد ناگهان پایت به گنجی
    ز دست افشاندیش بی‌پای رنجی
    بهاری را که در بروی گشادی
    ربودی گل به دل خارش نهادی
    چراغی کز جهانش برگزیدی
    ترا دادند و بادش در دمیدی
    به آب زندگانی دست کردی
    نهان شد لاجرم کز وی نخوردی
    ز مطبخ بهره جز آتش نبودت
    وز آن آتش نشاط خوش نبودت
    از آن آتش بر آمد دودت اکنون
    پشیمانی ندارد سودت اکنون
    گهی فرخ سروش آسمانی
    دلش دادی که یابی کامرانی
    گهی دیو هـ*ـوس می‌بردش از راه
    که می‌بایست رفتن بر پی شاه
    چو بسیاری درین محنت بسر برد
    هم آخر زان میان کشتی بدر برد
    به صد زاری ز خاک راه برخاست
    ز بس خواری شده با خاک ره راست
    به درگاه مهین بانو گذر کرد
    ز کار شاه بانو را خبر کرد
    دل بانو موافق شد درین کار
    نصیحت کرد و پندش داد بسیار
    که صابر شو درین غم روزکی چند
    نماند هیچ کس جاوید در یند
    نباید تیز دولت بود چون گل
    که آب تیز رو زود افکند پل
    چو گوی افتادن و خیزان به بود کار
    که هرکس که اوفتد خیزد دگر بار
    نروید هیچ گنـد تا نگندد
    نه کاری بر گشاید تا نبندد
    مراد آن به که دیر آید فرادست
    که هرکس زود خور شد زود شد مـسـ*ـت
    نباید راه رو کو زود راند
    که هر کو زود راند زود ماند
    خری کوشست من بر گیرد آسان
    ز شست و پنج من نبود هراسان
    نه بینی ابر کو تندی نماید
    بگرید سخت و آنگه بر گشاید
    بباید ساختن با سختی اکنون
    که داند کار فردا چون بود چون
    بسی در کار خسرو رنج دیدی
    بسی خواری و دشواری کشیدی
    اگر سودی نخوردی زو زیان نیست
    بود ناخورده یخنی باک از آن نیست
    کنون وقت شکیبائیست مشتاب
    که بر بالا به دشواری رود آب
    چو وقت آید که آب آید فرا زیر
    نماند دولتت در کارها دیر
    بد از نیک آنگهی آید پدیدت
    که قفل از کار بگشاید کلیدت
    بسا دیبا که یابی سرخ و زردش
    کبود و ازرق آید در نوردش
    بسا در جا که بینی کرد فرسای
    بود یاقوت یا پیروزه را جای
    چو بانو زین سخن لخـ*ـتی فرو گفت
    بت بی‌صبر شد با صابری جفت
    وزین در نیز شاپور خردمند
    بکار آورد با او نکته‌ای چند
    دلش را در صبوری بند کردند
    به یاد خسروش خسرند کردند
    شکیبا شد در این غم روزگاری
    نه در تن دل نه در دولت قراری
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    مهین بانو دلش دادی شب و روز
    بدان تا نشکند ماه دل افروز
    یکی روزش به خلوت پیش خود خواند
    که عمرش آستین بر دولت افشاند
    کلید گنجها دادش که بر گیر
    که پیشت مرد خواهد مادر پیر
    در آمد کار اندامش به سستی
    به بیماری کشید از تن درستی
    چو روزی چند بروی رنج شد چیر
    تن از جان سیر شد جان از جهان سیر
    جهان از جان شیرینش جدا کرد
    به شیرین هم جهان هم جان رها کرد
    فرو شد آفتابش در سیاهی
    بنه در خاک برد از تخت شاهی
    چنین است آفرینش را ولایت
    که باشد هر بهاری را نهایت
    نیامد شیشه‌ای از سنگ در دست
    که باز آن شیشه را هم سنگ نشکست
    فغان زین چرخ کز نیرنگ سازی
    گهی شیشه کند گـه شیشه‌بازی
    به اول عهد زنبور انگبین کرد
    به آخر عهد باز آن انگبین خورد
    بدین قالب که بادش در کلاهست
    مشو غره که مشتی خاک را هست
    ز بادی کو کلاه از سر کند دور
    گیاه آسوده باشد سرو رنجور
    بدین خان کو بنا بر باد دارد
    مشو غره که بد بنیاد دارد
    چه می‌پیچی درین دام گلو پیچ
    که جوزی پوده بینی در میان هیچ
    چو روباهان و خرگوشان منه گوش
    به روبه بازی این خواب خرگوش
    بسا شیر شکار و گرگ جنگی
    که شد در زیر این روبه پلنگی
    نظر کردم ز روی تجربت هست
    خوشیهای جهان چون خارش دست
    به اول دست را خارش خوش افتد
    به آخر دست بر دست آتش افتد
    همیدون جام گیتی خوشگوار است
    به اول مـسـ*ـتی و آخر خمـار است
    رها کن غم که دنیا غم نیرزد
    مکن شادی که شادی هم نیرزد
    اگر خواهی جهان در پیش کردن
    شکم‌واری نخواهی بیش خوردن
    گرت صد گنج هست ار یکدرم نیست
    نصیبت زین جهان جز یک شکم نیست
    همی تا پای دارد تندرستی
    ز سختی‌ها نگیرد طبع سستی
    چو برگردد مزاج از استقامت
    به دشواری به دست آید سلامت
    دهان چندان نماید نوش خندی
    که یابد در طبیعت نوشمندی
    چو گیرد ناامیدی مرد را گوش
    کند راه رهائی را فراموش
    جهان تلخ است خوی تلخناکش
    به کم خوردن توان رست از هلاکش
    مشو پر خواره چون کرمان در این گور
    به کم خوردن کمر دربند چون مور
    ز کم خوردن کسی را تب نگیرد
    ز پر خوردن به روزی صد بمیرد
    حرام آمد علف تاراج کردن
    به دارو طبع را محتاج کردن
    چو باشد خوردن نان گلشکروار
    نباشد طبع را با گلشکر کار
    چو گلبن هر چه بگذاری بخندد
    چو خوردی گر شکر باشد بگندد
    چو دنیا را نخواهی چند جوئی
    بدو پوئی بد او چند گوئی
    غم دنیا کسی در دل ندارد
    که در دنیا چو ما منزل ندارد
    درین صحرا کسی کو جای گیر است
    ز مشتی آب و نانش ناگزیر است
    مکن دلتنگی ای شخصت گلی تنگ
    که بد باشد دلی تنگ و گلی تنگ
    جهان از نام آنکس ننگ دارد
    که از بهر جهان دلتنگ دارد
    غم روزی مخور تا روز ماند
    که خود روزی رسان روزی رساند
    فلک با این همه ناموس و نیرنگ
    شب و روز ابلقی دارد کهن لنگ
    بر این ابلق که آمد شد گزیند
    چو این آمد فرود آن بر نشیند
    در این سیلاب غم کز ما پدر برد
    پسر چون زنده ماند چون پدر مرد
    کسی کو خون هندوئی بریزد
    چو وارث باشد آن خون برنخیزد
    چه فرزندی تو با این ترکتازی
    که هندوی پدرکش را نوازی
    بزن تیری بدین کوژ کمان پشت
    که چندین پشت بر پشت ترا کشت
    فلک را تا کمان بی‌زه نگردد
    شکار کس در او فربه نگردد
    گوزنی را که ره بر شیر باشد
    گیا در زیر پی شمشیر باشد
    تو ایمن چون شدی بر ماندن خویش
    که داری باد در پس چاه در پیش
    مباش ایمن که این دریای خاموش
    نکرد است آدمی خوردن فراموش
    کدامین ربع را بینی ربیعی
    کزان بقعه برون ناید بقیعی
    جهان آن به که دانا تلخ گیرد
    که شیرین زندگانی تلخ میرد
    کسی کز زندگی با درد و داغ است
    به وقت مرگ خندان چون چراغ است
    سرانی کز چنین سر پرفسوسند
    چون گل گردن زنان را دست بوسند
    اگر واعظ بود گوید که چون کاه
    تو بفکن تامنش بر دارم از راه
    و گر زاهد بود صد مرده کوشد
    که تو بیرون کنی تا او بپوشد
    چو نامد در جهان پاینده چیزی
    همه ملک جهان نرزد پشیزی
    ره آورد عدم ره توشه خاک
    سرشت صافی آمد گوهر پاک
    چنین گفتند دانایان هشیار
    که نیک و بد به مرگ آید پدیدار
    بسا زن نام کانجان مرد یابی
    بسا مردا که رویش زرد یابی
    خداوندا چو آید پای بر سنگ
    فتد کشتی در آن گردابه تنگ
    نظامی را به آسایش رسانی
    ببخشی و ببخشایش رسانی
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    چون بر شیرین مقرر گشت شاهی
    فروغ ملک بر مه شد ز ماهی
    به انصافش رعیت شاد گشتند
    همه زندانیان آزاد گشتند
    ز مظلومان عالم جور برداشت
    همه آیین جور از دور برداشت
    زهر دروازه‌ای برداشت باجی
    نجست از هیچ دهقانی خراجی
    مسلم کرد شهر و روستا را
    که بهتر داشت از دنیا دعا را
    ز عدلش باز با تیهو شده خویش
    به یک جا آب خورده گرگ با میش
    رعیت هر چه بود از دور و پیوند
    بدین و داد او خوردند سوگند
    فراخی در جهان چندان اثر کرد
    که یک دانه غله صد بیشتر کرد
    نیت چون نیک باشد پادشا را
    گهر خیزد به جای گل گیا را
    درخت بد نیت خوشیده شاخست
    شه نیکو نیت را پی فراخست
    فراخیها و تنگی‌های اطراف
    ز رای پادشاه خود زند لاف
    ز چشم پادشاه افتاد رائی
    که بد رائی کند در پادشائی
    چو شیرین از شهنشه بی خبر بود
    در آن شاهی دلش زیر و زبر بود
    اگر چه دولت کیخسروی داشت
    چو مدهوشان سر صحرا روی داشت
    خبر پرسید از هر کاروانی
    مگر کارندش از خسرو نشانی
    چو آگه شد که شاه مشتری بخت
    رسانید از زمین بر آسمان تخت
    ز گنج افشانی و گوهر نثاری
    بجای آورد رسم دوستداری
    ولیک از کار مریم تنگدل بود
    که مریم در تعصب سنگدل بود
    ملک را داده بد در روم سوگند
    که با کس در نسازد مهر و پیوند
    چو شیرین از چنین تلخی خبر یافت
    نفس را زین حکایت تلخ‌تر یافت
    ز دل کوری به کار دل فرو ماند
    در آن محنت چو خر در گل فرو ماند
    در آن یکسال کو فرماندهی کرد
    نه مرغی بلکه موری را نیازرد
    دلش چون چشم شوخش خفتگی داشت
    همه کارش چو زلف آشفتگی داشت
    همی ترسید کز شوریده رائی
    کند ناموس عدلش بی‌وفائی
    جز آن چاره ندید آن سرو چالاک
    کز آن دعوی کند دیوان خود پاک
    کند تنها روی در کار خسرو
    به تنهائی خورد تیمار خسرو
    نبود از رای سستش پای بر جای
    که بیدل بود و بیدل هست بیرای
    به مولائی سپرد آن پادشاهی
    دلش سیر آمد از صاحب کلاهی
    به گلگون رونده رخت بر بست
    زده شاپور بر فتراک او دست
    وزان خوبان چو در ره پای بفشرد
    کنیزی چند را با خویشتن برد
    که در هر جای با او یار بودند
    به رنج و راحتش غمخوار بودند
    بسی برداشت از دیبا و دینار
    ز جنس چارپایان نیز بسیار
    ز گاو و گوسفند و اسب و اشتر
    چو دریا کرده کوه و دشت را پر
    وز آنجا سوی قصر آمد به تعجیل
    پس او چارپایان میل در میل
    دگر ره در صدف شد لولوتر
    به سنگ خویش تن در داد گوهر
    به هور هندوان آمد خزینه
    به سنگستان غم رفت آبگینه
    از آن در خوشاب آن سنگ سوزان
    چو آتش گاه موبد شد فروزان
    ز روی او که بد خرم بهاری
    شد آن آتشکده چون لاله‌زاری
    ثز گرمی کان هوا در کار او بود
    هوا گفتی که گرمی دار او بود
    ملک دانست کامد یار نزدیک
    بدید امید را در کار نزدیک
    ز مریم بود در خاطر هراسش
    که مریم روز و شب می‌داشت پاسش
    به مهد آوردنش رخصت نمی‌یافت
    به رفتن نیز هم فرصت نمی‌یافت
    به پیغامی قناعت کرد از آن ماه
    به بادی دل نهاد از خاک آن راه
    نبودی یک زمان بی‌یاد دلدار
    وز آن اندیشه می‌پیچید چون مار
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    چو شاهنشاه صبح آمد بر اورنگ
    سپاه روم زد بر لشگر زنگ
    بر آمد یوسفی نارنج در دست
    ترنج مه زلیخا وار بشکست
    شد از چشم فلک نیرنگ سازی
    گشاد ابرویها در دلنوازی
    در پیروزه گون گنبد گشادند
    به پیروزی جهان را مژده دادند
    زمانه ایمن از غوغا و فریاد
    زمین آسوده از تشنیع و بیداد
    به فال فرخ و پیرایه نو
    نهاده خسروانی تخت خسرو
    سراپرده به سدره سر کشیده
    سماطینی به گردون بر کشیده
    ستاده قیصر و خاقان و فغفور
    یک آماج از بساط پیشکه دور
    به هر گوشه مهیا کرده جائی
    برو زانو زده کشور خدائی
    طرفداران که صف در صف کشیدند
    ز هیبت پشت پای خویش دیدند
    کسی کش در دل آمد سر بریدن
    نیارست از سیاست باز دیدن
    ز بس گوهر کمرهای شب‌افروز
    در گستاخ بینی بسته بر روز
    قبا بسته کمرداران چون پیل
    کمربندی زده مقدار ده میل
    در آن صف کاتش از بیم آب گشتی
    سخن گر زر بدی سیماب گشتی
    نشسته خسرو پرویز بر تخت
    جوان فرو جوان طبع و جوان بخت
    در رویه کرد تخت پادشائیش
    کشیده صف غلامان سرائیش
    ز خاموشی در آن زرینه پرگار
    شده نقش غلامان نقش دیوار
    زمین را زیر تخت آرام داده
    به رسم خاص بار عام داده
    به فتح‌الباب دولت بامدادان
    ز در پیکی در آمد سخت شادان
    زمین بوسید و گفتا شادمان باش
    همیشه در جهان شاه جهان باش
    تو زرین بهره باش از تخت زرین
    که چوبین بهره شد بهرام چوبین
    نشاط از خانه چوبین برون تاخت
    که چوبین خانه از دشمن به پرداخت
    شهنشاه از دل سنگین ایام
    مثل زد بر تن چوبین بهرام
    که تا بر ما زمانه چوب زن بود
    فلک چوبک‌زن چوبینه تن بود
    چو چوب دولت ما شد برآور
    مه چوبینه چوبین شد به خاور
    نه این بهرام اگر بهرام گور است
    سرانجام از جهانش بهره گور است
    اگر بهرام گوری رفت ازین دام
    بیا تا بنگری صد گور بهرام
    اگر بهرام گوری رفت ازین دام
    بیا تا بنگری صد گور بهرام
    جهان تا در جهان یاریش می‌کرد
    تمنای جهانداریش می‌کرد
    کجا آن شیر کز شمشیر گیری
    چو مستان کرد با ما شیر گیری
    کجا آن تیغ کاتش در جهان زد
    تپانچه بر درفش کاویان زد
    بسا فرزانه را کو شیرزاد است
    فریب خاکیان بر باد داد است
    بسا گرگ جوان کز روبه پیر
    به افسون بسته شد در دام نخجیر
    از آن بر گرگ روبه راست شاهی
    که روبه دام بیند گرگ ماهی
    بسا شه کز فریب یافه گویان
    خصومت را شود بی‌وقت جویان
    سرانجام از شتاب خام تدبیر
    به جای پرنیان بر دل نهد تیر
    ز مغروری کلاه از سر شود دور
    مبادا کس به زور خویش مغرور
    چراغ ارچه ز روغن نور گیرد
    بسا باشد که از روغن بمیرد
    خورش‌ها را نمک رو تازه دارد
    نمک باید که نیز اندازه دارد
    مخور چندان که خرما خار گردد
    گوارش در دهن مردار گردد
    چنان خور کز ضرورتهای حالت
    حرام دیگران باشد حلالت
    مقیمی را که این دروازه باید
    غم و شادیش را اندازه باید
    مجو بالاتر از دوران خود جای
    مکش بیش از گلیم خویشتن پای
    چو دریا بر مزن موجی که داری
    مپر بالاتر از اوجی که داری
    به قدر شغل خود باید زدن لاف
    که زر دوزی نداند بوریا باف
    چه نیکو داستانی زد هنرمند
    هلیله با هلیله قند با قند
    نه فرخ شد نهاد نو نهادن
    ره و رسم کهن بر باد دادن
    به قندیل قدیمان در زدن سنگ
    به کالای یتیمان بر زدن چنگ
    هر آنکو کشت گنـد کشته بر داد
    نه من گفتم که دانه زو خبر داد
    نه هر گنـد درختی راست روید
    نه هر رودی سرودی راست گوید
    به سرهنگی حمایل کردن تیغ
    بسا مه را که پوشد چهره در میغ
    تو خونریزی مبین کو شیر گیرد
    که خونش گیرد ارچه دیر گیرد
    از این ابلق سوار نیم زنگی
    که در زیر ابلقی دارد دو رنگی
    مباش ایمن که باخوی پلنگ است
    کجا یکدل شود آخر دو رنگ است
    ستم در مذهب دولت روا نیست
    که دولت با ستمگار آشنا نیست
    خری در کاهدان افتاد ناگاه
    نگویم وای بر خر وای بر کاه
    مگس بر خوان حلوا کی کند پشت
    به انجیری غرابی چون توان کشت
    به سیم دیگران زرین مکن کاخ
    کزین دین رخنه گردد کیسه سوراخ
    نگه دار اندرین آشفته بازار
    کدین گازر از نارج عطار
    مشو خامش چو کار افتد به زاری
    که باشد خامشی نوعی ز خواری
    شنیدستم که در زنجیر عامان
    یکی بود است ازین آشفته نامان
    چو با او سختی نابالغی جنگ
    به بالغ‌تر کسی برداشتی سنگ
    بپرسیدند کز طفلان خوری خار
    ز پیران کین کشی چون باشد این کار
    بخنده گفت اگر پیران نخندند
    کجا طفلان ستمکاری پسندند
    چو دست از پای ناخشنود باشد
    به جرم پای سر مأخوذ باشد
    به جباری مبین در هیچ درویش
    که او هم محتشم باشد بر خویش
    ز عیب نیک مردم دیده بر دوز
    هنر دیدن ز چشم بد میاموز
    هنر بیند چو عیب این چشم جاسوس
    تو چشم زاغ بین نه پای طاوس
    ترا حرفی به صد تزویر در مشت
    منه بر حرف کس بیهوده انگشت
    به عیب خویش یک دیده نمائی؟
    به عیب دیگران صد صد گشائی ؟
    نه کم ز آیینه‌ای در عیب جوئی
    به آیینه رها کن سخت روئی
    حفاظ آینه این یک هنر بس
    که پیش کس نگوید غیبت کس
    چو سایه رو سیاه آنکس نشیند
    که واپس گوید آنچ از پیش بیند
    نشاید دید خصم خویش را خرد
    که نرد از خام دستان کم توان برد
    مشو غره بر آن خرگوش زرفام
    که بر خنجر نگارد مرد رسام
    که چون شیران بدان خنجر ستیزند
    بدو خون بسی خرگوش ریزند
    در آب نرم رو منگر به خواری
    که تند آید گـه زنهار خواری
    بر آتش دل منه کو رخ فروزد
    که وقت آید که صد خرمن بسوزد
    به گستاخی مبین در خنده شیر
    که نه دندان نماید بلکه شمشیر
    هر آنکس کو زند لاف دلیری
    ز جنگ شیر یابد نام شیری
    چو کین خواهی ز خسرو کرد بهرام
    ز کین خسروان خسرو شدش نام
    به ارباکم ز خود خود را نسنجی
    کز افکندن وز افتادن برنجی
    ستیزه با بزرگان به توان برد
    که از همدستی خردان شوی خرد
    نهنگ آن به که در دریا ستیزد
    کز آب خرد ماهی خرد خیزد
    چو خسرو گفت بسیاری درین باب
    بزرگان ریختند از دیدگان آب
    فرود آمد ز تخت آن روز دلتنگ
    روان کرده ز نرگس آب گلرنگ
    سه روز اندوه خورد از بهر بهرام
    نه با تخت آشنا می‌شد و نه با جام
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    چهارم روز مجلس تازه کردند
    غناها را بلند آوازه کردند
    به بخشیدن در آمد دست دریا
    زمین گشت از جواهر چون ثریا
    ملک چون شد ز نوش ساقیان مـسـ*ـت
    غم دیدار شیرین بردش از دست
    طلب فرمود کردن باربد را
    وزو درمان طلب شد درد خود را
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    در آمد باربد چون بلبل مـسـ*ـت
    گرفته بربطی چون آب در دست
    ز صد دستان که او را بود در ساز
    گزیده کرد سی لحن خوش آواز
    ز بی لحنی بدان سی لحن چون نوش
    گهی دل دادی و گـه بستدی هوش
    ببربط چون سر زخمه در آورد
    ز رود خشک بانک تر در آورد
    اول گنج باد آورد
    چوباد از گنج باد آورد راندی
    ز هر بادی لبش گنجی فشاندی
    دوم گنج گاو
    چو گنج گاو را کردی نواسنج
    برافشاندی زمین هم گاو و هم گنج
    سوم گنج سوخته
    ز گنج سوخته چون ساختی راه
    ز گرمی سوختی صد گنج را آه
    چهارم شادروان مروارید
    چو شادروان مروارید گفتی
    لبش گفتی که مروارید سفتی
    پنجم تخت طاقدیسی
    چو تخت طاقدیسی ساز کردی
    بهشت از طاقها در باز کردی
    ششم و هفتم ناقوسی و اورنگی
    چو ناقوسی و اورنگی زدی ساز
    شدی ارونگ چون ناقوس از آواز
    هشتم حقه کاوس
    چو قند ز حقه کاوس دادی
    شکر کالای او را بـ*ـوس دادی
    نهم ماه بر کوهان
    چون لحن ماه بر کوهان گشادی
    زبانش ماه بر کوهان نهادی
    دهم مشک دانه
    چو برگفتی نوای مشک دانه
    ختن گشتی ز بوی مشک خانه
    یازدهم آرایش خورشید
    چو زد زارایش خورشید راهی
    در آرایش بدی خورشید ماهی
    دوازدهم نیمروز
    چو گفتی نیمروز مجلس افروز
    خرد بی‌خود بدی تا نیمه روز
    سیزدهم سبز در سبز
    چو بانگ سبز در سبزش شنیدی
    ز باغ زرد سبزه بر دمیدی
    چهاردهم قفل رومی
    چو قفل رومی آوردی در آهنگ
    گشادی قفل گنج از روم و از زنگ
    پانزدهم سروستان
    چو بر دستان سروستان گذشتی
    صبا سالی به سروستان نگشتی
    شانزدهم سرو سهی
    و گر سرو سهی را ساز دادی
    سهی سروش به خون خط باز دادی
    هفدهم نوشین باده
    چو نوشین باده را در پرده بستی
    خمـار باده نوشین شکستی
    هیجدهم رامش جان
    چو کردی رامش جان را روانه
    ز رامش جان فدا کردی زمانه
    نوزدهم ناز نوروز یا ساز نوروز
    چو در پرده کشیدی ناز نوروز
    به نوروزی نشستی دولت آن روز
    بیستم مشگویه
    چو بر مشگویه کردی مشگ مالی
    همه مشگو شدی پرمشک حالی
    بیست و یکم مهرگانی
    چو نو کردی نوای مهرگانی
    ببردی هوش خلق از مهربانی
    بیست و دوم مروای نیک
    چو بر مروای نیک انداختی فال
    همه نیک آمدی مروای آن سال
    بیست و سوم شبدیز
    چو در شب بر گرفتی راه شبدیز
    شدندی جمله آفاق شب خیز
    بیست و چهارم شب فرخ
    چو بر دستان شب فرخ کشیدی
    از آن فرخنده‌تر شب کس ندیدی
    بیست و پنجم فرخ روز
    چو یارش رای فرخ روز گشتی
    زمانه فرخ و فیروز گشتی
    بیست و ششم غنچه کبک دری
    چو کردی غنچه کبک دری تیز
    ببردی غنچه کبک دلاویز
    بیست و هفتم نخجیرگان
    چو بر نخجیرگان تدبیر کردی
    بسی چون زهره را نخجیر کردی
    بیست و هشتم کین سیاوش
    چو زخمه راندی از کین سیاوش
    پر از خون سیاوشان شدی گوش
    بیست و نهم کین ایرج
    چو کردی کین ایرج را سرآغاز
    جهان را کین ایرج نو شدی باز
    سی‌ام باغ شیرین
    چو کردی باغ شیرین را شکربار
    درخت تلخ را شیرین شدی بار
    نواهائی بدینسان رامش انگیز
    همی زد باربد در پرده تیز
    بگفت باربد کز بار به گفت
    زبان خسروش صدبار زه گفت
    چنان بد رسم آن بدر منور
    که بر هر زه بدادی بدره زر
    به هر پرده که او بنواخت آن روز
    ملک گنجی دگر پرداخت آن روز
    به هر پرده که او بر زد نوائی
    ملک دادش پر از گوهر قبائی
    زهی لفظی که گر بر تنگ دستی
    زهی گفتی زهی زرین به دستی
    درین دوران گرت زین به پسندند
    زهی پشمین به گردن وانه بندند
    ز عالی همتی گردن برافراز
    طناب هـ*ـر*زه از گردن بینداز
    به خرسندی طمع را دیده بر دوز
    ز چون من قطره دریائی در آموز
    که چندین گنج بخشیدم به شاهی
    وز آن خرمن نجستم برگ کاهی
    به برگی سخن را راست کردم
    نه او داد و نه من درخواست کردم
    مرا این بس که پر کردم جهان را
    ولی نعمت شدم دریا و کان را
    نظامی گر زه زرین بسی هست
    زه تو زهد شد مگذارش از دست
    بدین زه گر گریبان را طرازی
    کنی بر گردنان گردن فرازی
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    چو بدر از جیب گردون سر برآورد
    زمین عطف هلالی بر سر آورد
    ز مجلس در شبستان رفت خسرو
    شده سودای شیرین در سرش نو
    چو بر گفتی ز شیرین سرگذشتی
    دهان مریم از غم تلخ گشتی
    در آن مـسـ*ـتی نشسته پیش مریم
    دم عیسی بر او می‌خواند هر دم
    که شیرین گرچه از من دور بهتر
    ز ریش من نمک مهجور بهتر
    ولی دانم که دشمن کام گشتست
    به گیتی در به من بدنام گشتست
    چو من بنوازم و دارم عزیزش
    صواب آید که بنوازی تو نیزش
    اجازت ده کزان قصرش بیارم
    به مشکوی پرستاران سپارم
    نبینم روی او گر باز بینم
    پر آتش باد چشم نازنینم
    جوابش داد مریم که ای جهانگیر
    شکوهت چون کواکب آسمان‌گیر
    خلافت را جهان بر در نهاده
    فلک بر خط حکمت سر نهاده
    اگر حلوای تر شد نام شیرین
    نخواهد شد فرود از کام شیرین
    ترا بی‌رنج حلوائی چنین نرم
    برنج سرد را تا کی کنی گرم
    رطب خور خار نادیدن ترا سود
    که بس شیرین بود حلوای بی‌دود
    مرا با جادوئی هم حقه‌سازی؟
    که بر سازد ز بابل حقه‌بازی
    هزار افسانه از بر بیش دارد
    به طنازی یکی در پیش دارد
    ترا بفریبد و ما را کند دور
    تو زو راضی شوی من از تو مهجور
    من افسونهای او را نیک دانم
    چنین افسانها را نیک خوانم
    بسا زن کو صد از پنجه نداند
    عطارد را به زرق از ره براند
    زنان مانند ریحان سفالند
    درون سو خبث و بیرون سو جمالند
    نشاید یافتن در هیچ برزن
    وفا در اسب و در شمشیر و در زن
    وفا مردی است بر زن چون توان بست
    چو زن گفتی بشوی از مردمی دست
    بسی کردند مردان چاره‌سازی
    ندیدند از یکی زن راست بازی
    زن از پهلوی چپ گویند برخاست
    مجوی از جانب چپ جانب راست
    چه بندی دل در آن دور از خدائی
    کزو حاصل نداری جز بلائی
    اگر غیرت بری با درد باشی
    و گر بی‌غیرتی نامرد باشی
    برو تنها دم از شادی برآور
    چو سوسن سر به آزادی برآور
    پس آنگه بر زبان آورد سوگند
    به هوش زیرک و جان خردمند
    به تاج قیصر و تخت شهنشاه
    که گر شیرین بدین کشور کند راه
    به گردن برنهم مشگین رسن را
    بر آویزم ز جورت خویشتن را
    همان به کو در آن وادی نشیند
    که جغد آن به که آبادی نبیند
    یقین شد شاه را چون مریم این گفت
    که هرگز در نسازد جفت با جفت
    سخن را از در دیگر بنی کرد
    نوازش می‌نمود و صبر می‌کرد
    سوی خسرو شدی پیوسته شاپور
    به صد حیلت پیامی دادی از دور
    جوابش هم نهانی باز بردی
    ز خونخواری به غمخواری سپردی
    از آن بازیچه حیران گشت شیرین
    که بی او چون شکیبد شاه چندین
    ولی دانست کان نز بی‌وفائیست
    شکیبش بر صلاح پادشائیست
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا