متون ادبی کهن «خسرو و شیرین»

ZahraHayati

کاربر اخراجی
عضویت
2016/07/03
ارسالی ها
5,724
امتیاز واکنش
58,883
امتیاز
1,021
چو شد معلوم کز حکم الهی
به هرمز برتبه شد پادشاهی
به فرخ‌تر زمان شاه جوانبخت
بدارالملک خود شد بر سر تخت
دلش گر چه به شیرین مبتلا بود
به ترک مملکت گفتن خطا بود
ز یک سو ملک را بر کار می‌داشت
ز دیگر سو نظر بر یار می‌داشت
جهان را از عمارت داد یاری
ولایت را ز فتنه رستگاری
ز بس کافتادگان را داد می‌داد
جهان را عدل نوشروان شد از یاد
چو از شغل ولایت باز پرداخت
دگرباره بنوش و ناز پرداخت
شکار و خوشـی‌ کردی شام و شبگیر
نبودی یک زمان بی‌جام و نخجیر
چو غالب شد هوای دلستانش
بپرسید از رقیبان داستانش
خبر دادند کاکنون مدتی هست
کز این قصر آن نگارین رخت بر بست
نمی‌دانیم شاپورش کجا برد
چو شاهنشه نفرمودش چرا برد
شه از نیرنگ این گردنده دولاب
عجب در ماند و عاجز شد درین باب
ز شیرین بر طریق یادگاری
تک شبدیز کردش غمگساری
بیاد ماه با شبرنگ می‌ساخت
به امید گهر با سنگ می‌ساخت
 
  • پیشنهادات
  • ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    چو شیرین را ز قصر آورد شاپور
    ملک را یافت از میعاد گـه دور
    فرود آوردش از گلگون رهوار
    به گلزار مهین بانو دگر بار
    چمن را سرو داد و روضه را حور
    فلک را آفتاب و دیده را نور
    پرستاران و نزدیکان و خویشان
    که بودند از پی شیرین پریشان
    چو دیدندش زمین را بـ..وسـ..ـه دادند
    زمین گشتند و در پایش فتادند
    بسی شکر و بسی شکرانه کردند
    جهانی وقف آتش خانه کردند
    مهین بانو نشاید گفت چون بود
    که از شادی ز شادروان برون بود
    چو پیری کو جوانی باز یابد
    بمیرد زندگانی باز یابد
    سرش در بر گرفت از مهربانی
    جهان از سر گرفتش زندگانی
    نه چندان دلخوشی و مهر دادش
    که در صد بیت بتوان کرد یادش
    ز گنج خسروی و ملک شاهی
    فدا کردش که میکن هر چه خواهی
    شکنج شرم در مویش نیاورد
    حدیث رفته بر رویش نیاورد
    چو می‌دانست کان نیرنگ سازی
    دلیلی روشن است از عشـ*ـق بـازی
    دگر کز شه نشانها بود دیده
    وزان سیمین بران لخـ*ـتی شنیده
    سر خم بر می جوشیده می‌داشت
    به گل خورشید را پوشیده می‌داشت
    دلش می‌داد تا فرمان پذیرد
    قوی دل گردد و درمان پذیرد
    نوازشهای بی‌اندازه کردش
    همان عهد نخستین تازه کردش
    همان هفتاد لعبت را بدو داد
    که تا بازی کند با لعبتان شاد
    دگر ره چرخ لعبت باز دستی
    به بازی برد با لعبت پرستی
    چو شیرین باز دید آن دختران را
    ز مه پیرایه داد آن اختران را
    همان لهو و نشاط اندیشه کردند
    همان بازار پیشین پیشه کردند
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    کلید رای فتح آمد پدید است
    که رای آهنین زرین کلید است
    ز صد شمشیر زن رای قوی به
    ز صد قالب کلاه خسروی به
    برایی لشگری را بشکنی پشت
    به شمشیری یکی تا ده توان کشت
    چو آگه گشت بهرام قوی رای
    که خسرو شد جهان را کارفرمای
    سرش سودای تاج خسروی داشت
    بدست آورد چون رای قوی داشت
    دگر کاین تهمتش بر طبع ره کرد
    که خسرو چشم هرمز را تبه کرد
    نبود آگه که چون یوسف شود دور
    فراق از چشم یعقوبی برد نور
    بهر کس نامه‌ای پوشیده بنوشت
    برایشان کرد نقش خوب را زشت
    کزین کودک جهانداری نیاید
    پدرکش پادشاهی را نشاید
    بر او یک جرعه می همرنگ آذر
    گرامی تر ز خون صد برادر
    ببخشد کشوری بر بانگ رودی
    ز ملکی دوستر دارد سرودی
    ز گرمی ره بکار خود نداند
    ز خامی هیچ نیک و بد نداند
    هنوز از عشقبازی گرم داغست
    هنوزش شور شیرین در دماغست
    ازین شوخ سرافکن سر بتابید
    که چون سر شد سر دیگر نیابید
    همان بهتر که او را بند سازیم
    چنین با آب و آتش چند سازیم
    مگر کز بند ما پندی پذیرد
    وگرنه چون پدر مرد او بمیرد
    شما گیرید راهش را به شمشیر
    که اینک من رسیدم تند چون شیر
    به تدبیری چنین آن شیر کین خواه
    رعیت را برون آورد بر شاه
    شهنشه بخت را سرگشته می‌دید
    رعیت راز خود برگشته می‌دید
    بزر اقبال را پرزور می‌داشت
    به کوری دشمنان را کور می‌داشت
    چنین تا خصم لشگر در سر آورد
    رعیت دست استیلا بر آورد
    ز بی‌پشتی چو عاجز گشت پرویز
    ز روی تخت شد بر پشت شبدیز
    در آن غوغا که تاج او را گره بود
    سری برد از میان کز تاج به بود
    کیانی تاج را بی‌تاجور ماند
    جهان را بر جهانجوی دگر ماند
    چو شاهنشه ز بازیهای ایام
    به قایم ریخت با شمشیر بهرام
    به شطرنج خلاف این نطع خونریز
    بهر خانه که شد دادش شه انگیز
    به صد نیرنگ و دستان راه و بی‌راه
    به آذربایگان آورد بنگاه
    وز آنجا سوی موقان کرد منزل
    مغانه عشق آن بتخانه در دل
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    چنین گوید جهان دیده سخنگوی
    که چون می‌شد در آن صحرا جهان جوی
    شکاری چون شکر می‌زد ز هر سو
    بر آمد گرد شیرین از دگر سو
    که با یاران جماش آن دل‌افروز
    به عزم صید بیرون آمد آن روز
    دو صیدافکن به یکجا باز خوردند
    به صید یکدیگر پرواز کردند
    دو تیر انداز چون سرو جوانه
    ز بهر یکدیگر کرده نشانه
    دو یار از عشق خود مخمور مانده
    به عشق اندرز یاران دور مانده
    یکی را دست شاهی تاج داده
    یکی صد تاج را تاراج داده
    یکی را سنبل از گل بر کشیده
    یکی را گرد گل سنبل دمیده
    یکی مرغول عنبر بسته بر گوش
    یکی مشگین کمند افکنده بر دوش
    یکی از طوق خود مه را شکسته
    یکی مه را ز غبغب طوق بسته
    نظر بر یکدیگر چندان نهادند
    که آب از چشم یکدیگر گشادند
    نه از شیرین جدا می‌گشت پرویز
    نه از گلگون گذر می‌کرد شبدیز
    طریق دوستی را ساز جستند
    ز یکدیگر نشانها باز جستند
    چو نام هم شنیدند آن دو چالاک
    فتادند از سر زین بر سر خاک
    گذشته ساعتی سر بر گرفتند
    زمین از اشک در گوهر گرفتند
    به آیین‌تر بپرسیدند خود را
    فرو گفتند لخـ*ـتی نیک و بد را
    سخن بسیار بود اندیشه کردند
    به کم گفتن صبوری پیشه کردند
    هوا را بر زمین چون مرغ بستند
    چو مرغی بر خدنگ زین نشستند
    عنان از هر طرف بر زد سواری
    پریروئی رسید از هر کناری
    مه و خورشید را دیدند نازان
    قران کرده به برج عشقبازان
    فکنده عشقشان آتش بدل در
    فرس در زیرشان چون خر به گل در
    در ایشان خیره شد هر کس که می‌تاخت
    که خسرو را ز شیرین باز نشناخت
    خبر دادند موری چند پنهان
    که این بلقیس گشت و آن سلیمان
    ز هر سو لشگری نو می‌رسیدند
    به گرد هر دو صف برمی‌کشیدند
    چو لشگر جمع شد بر پره کوه
    زمین بر گاو می‌نالید از انبوه
    به خسرو گفت شیرین کای خداوند
    نه من چون من هزارت بنده در بند
    ز تاجت آسمان را بهره‌مندی
    زمین را زیر تخت سربلندی
    اگر چه در بسیط هفت کشور
    جهان خاص جهاندار است یکسر
    بدین نزدیکی از بخشیده شاه
    وثاقی هست ما را بر گذرگاه
    اگر تشریف شه ما را نوازد
    کمر بندد رهی گردن فرازد
    اگر بر فرش موری بگذرد پیل
    فتد افتاده‌ای را جامه در نیل
    ملک گفتا چو مهمان می‌پذیری
    به جان آیم اگر جان می‌پذیری
    سجود آورد شیرین در سپاسش
    ثناها گفت افزون از قیاسش
    دو اسبه پیش بانو کس فرستاد
    ز مهمان بردن شاهش خبر داد
    مهین بانو چو از کار آگهی یافت
    بر اسباب غرض شاهنشهی یافت
    به استقبال شد با نزل و اسباب
    نثار افشاند بر خورشید و مهتاب
    فرود آورد خسرو را به کاخی
    که طوبی بود از آن فردوس شاخی
    سرائی بر سپهرش سرفرازی
    دو میدانش فراخی و درازی
    فرستادش بدست عذر خواهان
    چنان نزلی که باشد رسم شاهان
    نه چندانش خزینه پیشکش کرد
    که بتوان در حسابش دستخوش کرد
    ملک را هر زمان در کار شیرین
    چو جان شیرین شدی بازار شیرین
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    چو دهقان دانه در گل پاک ریزد
    ز گل گر دانه خیزد پاک خیزد
    چو گوهر پاک دارد مردم پاک
    کی آلوده شود در دامن خاک
    مهین بانو که پاکی در گهر داشت
    ز حال خسرو و شیرین خبر داشت
    در اندیشید ازان دو یار دلکش
    که چون سازد بهم خاشاک و آتش
    به شیرین گفت کای فرزانه فرزند
    نه بر من بر همه خوبان خداوند
    یکی ناز تو و صد ملک شاهی
    یکی موی تو وز مه تا به ماهی
    سعادت خواجه تاش سایه تو
    صلاح از جمله پیرایه تو
    جهان را از جمالت روشنائی
    جمالت در پناه ناآزموده
    تو گنجی سر به مهری نابسوده
    بد و نیک جهان ناآزموده
    جهان نیرنگ‌ها داند نمودن
    به در دزدیدن و یاقوت سودن
    چنانم در دل آید کاین جهانگیر
    به پیوند تو دارد رای و تدبیر
    گر این صاحب جهان دلداده تست
    شکاری بس شگرف افتاده تست
    ولیکن گرچه بینی ناشکیبش
    نه بینم گوش داری بر فریبش
    نباید کز سر شیرین زبانی
    خورد حلوای شیرین را یگانی
    فرو ماند ترا آلوده خویش
    هوای دیگری گیرد فرا پیش
    چنان زی با رخ خورشید نورش
    که پیش از نان نیفتی در تنورش
    شنیدم ده هزارش خوبرویند
    همه شکر لب و زنجیر مویند
    دلش چون زان همه گلها بخندد
    چه گوئی در گلی چون مهر بندد
    بلی گر دست بر گوهر نیابد
    سر از گوهر خریدن برنتابد
    چو بیند نیک عهد و نیکنامت
    ز من خواهد به آیینی تمامت
    فلک را پارسائی بر تو گردد
    جهان را پادشائی بر تو گردد
    چو تو در گوهر خود پاک باشی
    به جای زهر او تریاک باشی
    و گر در عشق بر تو دست یابد
    ترا هم غافل و هم مـسـ*ـت یابد
    چو ویس از نیکنامی دور گردی
    به زشتی در جهان مشهور گردی
    گر او ماهست ما نیز آفتابیم
    و گر کیخسرو است افراسیابیم
    پس مردان شدن مردی نباشد
    زن آن به کش جوانمردی نباشد
    بسا گل را که نغز وتر گرفتند
    بیفکندند چون بو برگرفتند
    بسا باده که در ساغر کشیدند
    به جرعه ریختندش چون چشیدند
    تو خود دانی که وقت سرفرازی
    زناشوئی بهست از عشقبازی
    چو شیرین گوش کرد آن پند چون نوش
    نهاد آن پند را چون حلقه در گوش
    دلش با آن سخن همداستان بود
    که او را نیز در خاطر همان بود
    به هفت اورنگ روشن خورد سوگند
    به روشن نامه گیتی خداوند
    که گر خون گریم از عشق جمالش
    نخواهم شد مگر جفت حلالش
    چو بانو دید آن سوگند خواری
    پدید آمد دلش را استواری
    رضا دادش که در میدان و در کاخ
    نشیند با ملک گستاخ گستاخ
    به شرط آنکه تنهائی نجوید
    میان جمع گوید آنچه گوید
    دگر روزینه کز صبح جهان تاب
    طلی شد لعلی بر لولوی خوشاب
    یزک داری ز لشکرگاه خورشید
    عنان افکند بر برجیس و ناهید
    همان یک شخص را کین ساز کرده
    همان انجم‌گری آغاز کرده
    چو شیر ماده آن هفتاد دختر
    سوی شیرین شدند آشوب در سر
    به مردی هر یکی اسفندیاری
    به تیر انداختن رستم سواری
    به چوگان خود چنان چالاک بودند
    که گوی از چنبر گردون ربودند
    خدنگ ترکش اندر سرو بستند
    چو سروی بر خدنگ زین نشستند
    همه برقع فرو هشتند بر ماه
    روان گشتند سوی خدمت شاه
    برون شد حاجب شه بارشان داد
    شه آنکاره دل در کارشان داد
    نوازش کرد شیرین را و برخاست
    نشاندش پیش خود بر جانب راست
    چه دید؟ الحق بتانی شوخ و دلبند
    سرائی پر شکر شهری پر از قند
    وز آن غافل که زور و زهره دارند
    به میدان از سواری بهره دارند
    ز بهر عرض آن مشکین نقابان
    به نزهت سوی میدان شد شتابان
    چو در بازی گـه میدان رسیدند
    پریرویان ز شادی می‌پریدند
    روان شد هر مهی چون آفتابی
    پدید آمد ز هر کبکی عقابی
    چو خسرو دید که آن مرغان دمساز
    چمن را فاختند و صید را باز
    به شیرین گفت هین تا رخش تازیم
    بر این پهنه زمانی گوی بازیم
    ملک را گوی در چوگان فکندند
    شگرفان شور در میدان فکندند
    ز چوگان گشته بی‌دستان همه راه
    زمین زان بید صندل سوده بر ماه
    بهر گوئی که بردی باد را بید
    شکستی در گریبان گوی خورشید
    ز یکسو ماه بود و اخترانش
    ز دیگر سو شه و فرمانبرانش
    گوزن و شیر بازی می‌نمودند
    تذرو و باز غارت می‌ربودند
    گهی خورشید بردی گوی و گـه ماه
    گهی شیرین گرو دادی و گـه شاه
    چو کام از گوی و چوگان برگرفتند
    طوافی گرد میدان در گرفتند
    به شبدیز و به گلگون کرد میدان
    چو روز و شب همی کردند جولان
    وز آنجا سوی صحرا ران گشادند
    به صید انداختن جولان گشادند
    نه چندان صید گوناگون فکندند
    که حدش در حساب آید که چندند
    به زخم نیزه‌ها هر نازنینی
    نیستان کرده بر گوران زمینی
    به نوک تیر هر خاتون سواری
    فرو داده ز آهو مرغزاری
    ملک زان ماده شیران شکاری
    شگفتی مانده در چابک سواری
    که هر یک بود در میدان همائی
    به دعوی گاه نخجیر اژدهائی
    ملک می‌دید در شیرین نهانی
    کز آن صیدش چه آرد ارمغانی
    سرین و چشم آهو دید ناگاه
    که پیدا شد به صید افکندن شاه
    غزالی مـسـ*ـت شمشیری گرفته
    بجای آهوی شیری گرفته
    از آن نخجیر پرد از جهانگیر
    جهانگیری چو خسرو گشت نخجیر
    چو طاوس فلک بگریخت از باغ
    به گل چیدن به باغ آمد سیه زاغ
    شدند از جلوه طاوسان گسسته
    به پر زاغ رنگان بر نشسته
    همه در آشیانها رخ نهفتند
    ز رنج ماندگی تا روز خفتند
    دگر روز آستان بوسان دویدند
    به درگاه ملک صف بر کشیدند
    همان چوگان و گوی آغاز کردند
    همان نخجیر کردن ساز کردند
    درین کردند ماهی عمر خود صرف
    وزین حرفت نیفکندند یک حرف
    ملک فرصت طلب می‌کرد بسیار
    که با شیرین کند یک نکته بر کار
    نیامد فرصتی با او پدیدش
    که در بند توقف بد کلیدش
    شبانگه کان شکر لب باز می‌گشت
    همای عشق بی پرواز می‌گشت
    شهنشه گفت کای بر نیکوان شاه
    جمالت چشم دولت را نظر گاه
    بیا تا بامدادان ز اول روز
    شویم از گنبد پیروزه پیروز
    می‌آریم و نشاط اندیشه گیریم
    طرب سازیم و شادی پیشه گیریم
    اگر شادیم اگر غمگین در این دیر
    نه‌ایم ایمن ز دوران کهن سیر
    چو می‌باید شدن زین دیر ناچار
    نشاط از غم به و شادی ز تیمار
    نهاد انگشت بر چشم آن پریوش
    زمین را بـ..وسـ..ـه داد و کرد شبخوش
    ملک بر وعده ماه شب‌افروز
    درین فکرت که فردا کی شود روز
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    چو پیر سبز پوش آسمانی
    ز سبزه بر کشد بیخ جوانی
    جوانان را و پیران را دگر بار
    به سرسبزی در آرد سرخ گلزار
    گل از گل تخت کاوسی بر آرد
    بنفشه پر طاوسی بر آرد
    بسا مرغا که عشق آوازه گردد
    بسا عشق کهن کان تازه گردد
    چو خرم شد به شیرین جان خسرو
    جهان می‌کرد عهد خرمی نو
    چو از خرم بهار و خرمی دوست
    به گلها بر درید از خرمی پوست
    گل از شادی علم در باغ می‌زد
    سپاه فاخته بر زاغ می‌زد
    سمن ساقی و نرگس جام در دست
    بنفشه در خمـار و سرخ گل مـسـ*ـت
    صبا برقع گشاده مادگان را
    صلا در داده کار افتادگان را
    شمال انگیخته هر سو خروشی
    زده بر گاو چشمی پیل گوشی
    زمین نطع شقایق پوش گشته
    شقایق مهد مرزن گوش گشته
    سهی سرو از چمن قامت کشیده
    ز عشق لاله پیراهن دریده
    بنفشه تاب زلف افکنده بر دوش
    گشاده باد نسرین را بنا گوش
    عروسان ریاحین دست بر روی
    شگرفان شکوفه شانه در موی
    هوا بر سبزه گوهرها گسسته
    زمرد را به مروارید بسته
    نموده ناف خاک آبستنی‌ها
    ز ناف آورده بیرون رستنیها
    غزال شیر مـسـ*ـت از دلنوازی
    بگرد سبزه با مادر به بازی
    تذروان بر ریاحین پر فشانده
    ریاحین در تذروان پر نشانده
    زهر شاخی شکفته نو بهاری
    گرفته هر گلی بر کف نثاری
    نوای بلبل و آوای دراج
    شکیب عاشقان را داده تاراج
    چنین فصلی بدین عاشق نوازی
    خطا باشد خطا بی‌عشـ*ـق بـازی
    خرامان خسرو و شیرین و شب و روز
    بهر نزهت گهی شاد و دل‌افروز
    گهی خوردند می در مرغزاری
    گهی چیدند گل در کوهساری
    ریاحین بر ریاحین باده در دست
    به شهرود آمدند آن روز سرمست
    جنیبت بر لب شهرود بستند
    به بانک رود و رامشگر نشستند
    حلاوتهای شیرین شکرخند
    نی شهرود را کرده نی قند
    همان رونق ز خوبیش آن طرف را
    که از باران نیسانی صدف را
    عبیر ارزان ز جعد مشکبیزش
    شکر قربان ز لعل شهد خیزش
    از بس خنده که شهدش بر شکر زد
    به خوزستان شد افغان طبرزد
    قد چون سروش از دیوان شاهی
    به گلبن داده تشریف سپاهی
    چو گل بر نرگسش کرده نظاره
    به دندان کرده خود را پاره پاره
    سمن کز خواجگی بر گل زدی دوش
    غلام آن بنا گوش از بن گوش
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    ملک عزم تماشا کرد روزی
    نظرگاهش چو شیرین دل فروزی
    کسی را کان چنان دلخواه باشد
    همه جائی تماشا گاه باشد
    ز سبزه یافتند آرامگاهی
    که جز سوسن نرست از وی گیاهی
    در آن صحن بهشتی جای کردند
    ملک را بارگه بر پای کردند
    کنیزان و غلامان گرد خرگاه
    ثریاوار گرد خرمن ماه
    نشسته خسرو و شیرین به یک جای
    ز دور آویخته دوری به یک پای
    صراحیهای لعل از دست ساقی
    به خنده گفت باد این خوشـی‌ باقی
    نوشید*نی و عاشقی همدست گشته
    شهنشه زین دومی سرمست گشته
    بر آمد تند شیری بیشه پرورد
    که از دنبال می‌زد بر هوا گرد
    چو بد مستان به لشگرگه در افتاد
    و زو لشگر به یکدیگر بر افتاد
    فراز آمد به گرد بارگه تنگ
    به تندی کرد سوی خسرو آهنگ
    شه از مـسـ*ـتی شتاب آورد بر شیر
    به یکتا پیرهن بی‌درع و شمشیر
    کمان کش کرد مشتی تا بناگوش
    چنان بر شیر زد کز شیر شد هوش
    به فرمودش پس آنگه سر بریدن
    ز گردن پوستش بیرون کشیدن
    و زان پس رسم شاهان شد که پیوست
    بود در بزمگه‌شان تیغ در دست
    اگر چه شیر پیکر بود پرویز
    ملک بود و ملک باشد گران خیز
    ز مـسـ*ـتی کرد با شیر آن دلیری
    که نام مـسـ*ـتی آمد شیر گیری
    به دست آویز شیر افکندن شاه
    مجال دست بوسی یافت آن ماه
    دهان از بـ..وسـ..ـه چون جلاب‌تر کرد
    ز بـ..وسـ..ـه دست شه را پر شکر کرد
    ملک بر تنگ شکر مهر بشکست
    که شکر در دهان باید نه در دست
    لبش بوسید و گفت این انگبین است
    نشان دادش که جای بـ..وسـ..ـه این است
    نخستین پیک بود آن شکرین جام
    که از خسرو به شیرین برد پیغام
    اگر چه کرد صد جام دگر نوش
    نشد جان نخستینش فراموش
    میی کاول قدح جام آورد پیش
    ز صد جام دگر دارد بها بیش
    می اول جام صافی خیز باشد
    به آخر جام دردآمیز باشد
    گلی کاول بر آرد طرف جویش
    فزون باشد ز صد گلزار بویش
    دری کاول شکم باشد صدف را
    ز لؤلؤ بشکند بسیار صف را
    زهر خوردی که طعم نوش دارد
    حلاوت بیشتر سر جوش دارد
    دو عاشق چون چنان شربت چشیدند
    عنان پیوسته از زحمت کشیدند
    چو یکدم جای خالی یافتندی
    چو شیر و می بهم بشتافتندی
    چو دزدی کو به گوهر دست یابد
    پس آنگه پاسبان را مـسـ*ـت یابد
    به چشمی پاس دشمن داشتندی
    به دیگر چشم ریحان کاشتندی
    چو فرصت در کشیدی خصم را میل
    ربودندی یکی بـ..وسـ..ـه به تعجیل
    صنم تا شرمگین بودی و هشیار
    نبودی بر لبش سیمرغ را بار
    در آن ساعت که از می مـسـ*ـت گشتی
    به بـ..وسـ..ـه با ملک همدست گشتی
    چنان تنگش کشیدی شه در آغـ*ـوش
    که کردی قاقمش را پرنیان پوش
    ز بس کز گاز نیلش در کشیدی
    ز برگ گل بنفشه بر دمیدی
    ز شرم آن کبودیهاش بر ماه
    که مه را خود کبود آمد گذرگاه
    اگر هشیار اگر سرمست بودی
    سپیدابش چو گل بر دست بودی
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    فرو زنده شبی روشنتر از روز
    جهان روشن به مهتاب شب‌افروز
    شبی باد مسیحا در دماغش
    نه آن بادی که بنشاند چراغش
    ز تاریکی در آن شب یک نشان بود
    که آب زندگی دروی نهان بود
    سوادی نه بر آن شبگون عماری
    جز آن عصمت که باشد پرده‌داری
    صبا گرد از جبین جان زدوده
    ستاره صبح را دندان نموده
    شبی بود از در مقصود جوئی
    مراد آن شب ز مادر زاد گوئی
    ازین سو زهره در گوهر گسستن
    وز آن سو مه به مروارید بستن
    زمین در مشک پیمودن به خروار
    هوا در غالیه سودن صدف‌وار
    ز مشک افشانی باد طربناک
    عبیرآمیز گشته نافه خاک
    دماغ عالم از باد بهاری
    هوا را ساخته عود قماری
    سماع زهره شب را در گرفته
    مه یک هفته نصفی بر گرفته
    ثریا بر ندیمی خاص گشته
    عطارد بر افق رقاص گشته
    جرس جنبانی مرغان شب‌خیز
    جرسها بسته در مرغ شب‌آویز
    دد و دام از نشاط دانه خویش
    همه مطرب شده در خانه خویش
    اگر چه مختلف آواز بودند
    همه با ساز شب دمساز بودند
    ملک بر تخت افریدون نشسته
    دل اندر قبله جمشید بسته
    فروغ روی شیرین در دماغش
    فراغت داده از شمع و چراغش
    نسیم سبزه و بوی ریاحین
    پیام آورده از خسرو به شیرین
    کزین خوشتر شبی خواهد رسیدن؟
    وزین شاداب‌تر بوئی دمیدن؟
    چرا چندین وصال از دور بینیم
    اگر نوریم تا در نور بینیم
    و گر خونیم خونت چون نجوشد
    و گر جوشد به من بر چند پوشد
    هوائی معتدل چون خوش نخندیم
    تنوری گرم نان چون در نبندیم
    نه هر روزی ز نو روید بهاری
    نه هر ساعت بدام آید شکاری
    به عقل آن به که روزی خورده باشد
    که بی‌شک کار کرده کرده باشد
    بسا نان کز پی صیاد بردند
    چو دیدی ماهی و مرغانش خوردند
    مثل زد گرگ چون روبه دغا بود
    طلب من کردم و روزی ترا بود
    ازین فکرت که با آن ماه می‌رفت
    چو ماه آن آفتاب از راه می‌رفت
    دگر ره دیو را دربند می‌داشت
    فرشتش بر سر سوگند می‌داشت
    ازین سو تخت شاخنشه نهاده
    وشاقی چند بر پای ایستاده
    به خدمت پیش تخت شاه شاپور
    چو پیش گنج باد آورد گنجور
    و زان سو آفتاب بت‌پرستان
    نشسته گرد او ده نار پستان
    فرنگیس و سهیل سرو بالا
    عجب نوش و فلکناز و همیلا
    همایون و سمن ترک و پریزاد
    ختن خاتون و گوهر ملک و دلشاد
    گلاب و لعل را بر کار کرده
    ز لعلی روی چون گلنار کرده
    چو مـسـ*ـتی خوان شرم از پیش برداشت
    خرد راه وثاق خویش برداشت
    ملک فرمود تا هر دلستانی
    فرو گوید به نوبت داستانی
    نشسته لعل داران قصب پوش
    قصب بر ماه بسته لعل بر گوش
    ز غمزه تیر و از ابرو کمان‌ساز
    همه باریک بین و راست انداز
    ز شکر هر یکی تنگی گشاده
    ز شیرین بر شکر تنگی نهاده
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    فرنگیس اولین مرکب روان کرد
    که دولت در زمین گنجی نهان کرد
    از آن دولت فریدونی خبر داشت
    زمین را باز کرد آن گنج برداشت
    سهیل سیمتن گفتا تذروی
    به بازی بود در پائین سروی
    فرود آمد یکی شاهین به شبگیر
    تذرو نازنین را کرد نخجیر
    عجب‌نوش شکر پاسخ چنین گفت
    که عنبر بو گلی در باغ بشگفت
    بهشتی مرغی آمد سوی گلزار
    ربود آن عنبرین گل را به منقار
    از آن به داستانی زد فلکناز
    که ما را بود یک چشم از جهان باز
    به ما چشمی دگر کرد آشنائی
    دو به بیند ز چشمی روشنائی
    همیلا گفت آبی بود روشن
    روان گشته میان سبز گلشن
    جوان شیری بر آمد تشنه از راه
    بدان چشمه دهان‌تر کرد ناگاه
    همایون گفت لعلی بود کانی
    ز غارتگاه بیاعان نهانی
    در آمد دولت شاهی به تاراج
    نهاد آن لعل را بر گوشه تاج
    سمن ترک سمن بر گفت یکروز
    جدا گشت از صدف دری شب‌افروز
    فلک در عقد شاهی بند کردش
    به یاقوتی دگر پیوند کردش
    پریزاد پریرخ گفت ماهی
    به بازی بود در نخجیر گاهی
    بر آمد آفتابی ز آسمان بیش
    کشید آن ماه را در چنبر خویش
    ختن خاتون چنین گفت از سر هوش
    که تنها بود شمشادی قصب پوش
    به دو پیوست ناگه سروی آزاد
    که خوش باشد به یکجا سرو و شمشاد
    زبان بگشاد گوهر ملک دلبند
    که زهره نیز تنها بود یک چند
    سعادت بر گشاد اقبال را دست
    قران مشتری در زهره پیوست
    چو آمد در سخن نوبت به شاپور
    سخن را تازه کرد از عشق منشور
    که شیرین انگبینی بود در جام
    شهنشه روغن او شد سرانجام
    به رنگ‌آمیزی صنعت من آنم
    که در حلوای ایشان زعفرانم
    پس آنگه کردشان در پهلوی یاد
    که احسنت ای جهان پهلو دو همزاد
    جهان را هر دو چون روشن درخشید
    ز یکدیگر مبرید و ملخشید
    سخن چون بر لب شیرین گذر کرد
    هوا پر مشک و صحرا پر شکر کرد
    ز شرم اندر زمین می‌دید و می‌گفت
    که دل بی‌عشق بود و یار بی‌جفت
    چو شاپور آمد اندر چاره کار
    دلم را پاره کرد آن پاره کار
    قضای عشق اگرچه سر نبشته است
    مرا این سر نبشت او در نبشت است
    چو سر رشته سوی این نقش زیباست
    ز سرخی نقش رویم نقش دیباست
    مراکز دست خسرو نقل و جام است
    نه کیخسرو پنا خسرو غلام است
    سرم از سایه او تاجور باد
    ندیمش بخت و دولت راهبر باد
    چو دور آمد به خسرو گفت باری
    سیه شیری بد اندر مرغزاری
    گوزنی بر ره شیر آشیان کرد
    رسن در گردن شیر ژیان کرد
    من آن شیرم که شیرینم به نخجیر
    به گردن بر نهاد از زلف زنجیر
    اگر شیرین نباشد دستگیرم
    چو شمع از سوزش بادی بمیرم
    و گر شیر ژیان آید به حربم
    چو شیرین سوی من باشد به چربم
    حریفان جنس و یاران اهل بودند
    به هر حرفی که می‌شد دست سودند
    دل محرم بود چون تخته خاک
    بر او دستی زنی حالی شود پاک
    دگر ره طبع شیرین گرم‌تر گشت
    دلش در کار خسرو نرم‌تر گشت
    قدح پر باده کرد و لعل پر نوش
    به خسرو داد کاین را نوش کن نوش
    بخور کین جام شیرین نوش بادت
    به جز شیرین همه فرموش بادت
    ملک چون گل شدی هر دم شکفته
    از آن لعل نسفته لعل سفته
    گهی گفت ای قدح شب رخت بندد
    تو بگری تلخ تا شیرین بخندند
    گهی گفت ای سحر منمای دندان
    مخند آفاق را بر من مخندان
    بدست آن بتان مجلس افروز
    سپهر انگشتری می‌باخت تا روز
    ببرد انگشتری چون صبح برخاست
    که بر بانگ خروس انگشتری خواست
    بتان چون یافتند از خرمی بهر
    شدند از ساحت صحرا سوی شهر
    جهان خوردند و یک جو غم نخوردند
    ز شادی کاه برگی کم نکردند
    چو آمد شیشه خورشید بر سنگ
    جهان بر خلق شد چون شیشه تنگ
    دگر ره شیشه می بر گرفتند
    چو شیشه باده‌ها بر سر گرفتند
    بر آن شیشه دلان از ترکتازی
    فلک را پیشه گشته شیشه بازی
    به می خوردن طرب را تازه کردند
    به عشرت جان شب را تازه کردند
    همان افسانه دوشینه گفتند
    همان لعل پرندوشینه سفتند
    دل خسرو ز عشق یار پرجوش
    به یاد نوش لب می‌کرد می نوش
    می رنگین زهی طاوس بی‌مار
    لب شیرین زهی خرمای بیخار
    نهاده بر یکی کف ساغرمل
    گرفته بر دگر کف دسته گل
    از آن می‌خورد و زان گل بوی برداشت
    پی دل جستن دلجوی برداشت
    نوشید*نی تلخ در جانش اثر کرد
    به شیرینی سوی شیرین نظر کرد
    به غمزه گفت با او نکته‌ای چند
    که بود از بـ..وسـ..ـه ل*ب.ه*ا را زبانبند
    هم از راه اشارت‌های فرخ
    حدیث خویشتن را یافت پاسخ
    سخنها در کرشمه می‌نهفتند
    به نوک غمزه گفتند آنچه گفتند
    همه شب پاسبانی پیشه کردند
    بسی شب را درین اندیشه کردند
    ز گرمی روی خسرو خوی گرفته
    صبوح خرمی را پی گرفته
    که شیرین را چگونه مـسـ*ـت یابد
    بر آن تنگ شکر چون دست یابد
    نمی‌افتاد فرصت در میانه
    که تیر خسرو افتد بر نشانه
    دل شادش به دیدار دل‌افروز
    طرب می‌کرد و خوش می‌بود تا روز
    چو بر شبدیز شب گلگون خورشید
    ستام افکند چون گلبرگ بربید
    مه و خورشید دل در صید بستند
    به شبدیز و به گلگون برنشستند
    شدند از مرز موقان سوی شهرود
    بنا کردند شهری از می و رود
    گهی بر گرد شط بستند زنجیر
    ز مرغ و ماهی افکندند نخجیر
    گهی بر فرضه نوشاب شهرود
    جهان پر نوش کردند از می و رود
    گهی راندند سوی دشت مندور
    تهی کردنددشت از آهو و گور
    بدینسان روزها تدبیر کردند
    گهی عشرت گهی نخجیر کردند
    عروس شب چو نقش افکند بر دست
    به شهرآرائی انجم کله بربست
    عروس شاه نیز از حجله برخاست
    به روی خویشتن مجلس بیاراست
    عروسان دگر با او شده یار
    همه مجلس عروس و شاه بیکار
    شکر بسیار و بادام اندکی بود
    کبوتر بی حد و شاهین یکی بود
    همه بر یاد خسرو می‌گرفتند
    پیاپی خوشدلی را بی گرفتند
    شبی بی‌رود و رامشگر نبودند
    زمانی بی می و ساغر نبودند
    می و معشوق و گلزار و جوانی
    ازین خوشتر نباشد زندگانی
    تماشای گل و گلزار کردن
    می لعل از کف دلدار خوردن
    حمایل دستها در گردن یار
    درخت نارون پیچیده بر نار
    به دستی دامن جانان گرفتن
    به دیگر دست نبض جان گرفتن
    گهی جستن به غمزه چاره‌سازی
    گهی کردن به بـ..وسـ..ـه نرد بازی
    گـه آوردن بهارتر در آغـ*ـوش
    گهی بستن بنفشه بر بناگوش
    گهی در گوش دلبر راز گفتن
    گهی غم‌های دل پرداز گفتن
    جهان اینست و این خود در جهان نیست
    و گر هست ای عجب جز یک زمان نیست
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    شبی از جمله شبهای بهاری
    سعادت رخ نمود و بخت یاری
    شده شب روشن از مهتاب چون روز
    قدح برداشته ماه شب‌افروز
    در آن مهتاب روشنتر ز خورشید
    شده باده روان در سایه بید
    صفیر مرغ و نوشانوش ساقی
    ز دلها بـرده اندوه فراقی
    شمامه با شمایل راز می‌گفت
    صبا تفسیر آیت باز می‌گفت
    سهی سروی روان بر هر کناری
    زهر سروی شکفته نوبهاری
    یکی بر جای ساغر دف گرفته
    یکی گلاب دان بر کف گرفته
    چو دوری چند رفت از جام نوشین
    گران شد هر سری از خواب دوشین
    حریفان از نشستن مـسـ*ـت گشتند
    به رفتن با ملک همدست گشتند
    خمـار ساقیان افتاده در تاب
    دماغ مطربان پیچیده در خواب
    مهیا مجلسی بی‌گرد اغیار
    بنا می‌زد گلی بی‌زحمت خار
    شه از راه شکیبائی گذر کرد
    شکار آرزو را تنگ‌تر کرد
    سر زلف گره گیر دلارام
    بدست آورد و رست از دست ایام
    لبش بوسید و گفت ای من غلامت
    بده دانه که مرغ آمد به دامت
    هر آنچ از عمر پیشین رفت گو رو
    کنون روز از نوست و روزی از نو
    من و تو جز من و تو کیست اینجا
    حذر کردن نگوئی چیست اینجا
    یکی ساعت من دلسوز را باش
    اگر روزی بدی امروز را باش
    بسان میوه دار نابرومند
    امید ما و تقصیر تو تا چند
    اگر خود پولی از سنگ کبود است
    چوبی آبست پل زان سوی رود است
    سگ قصاب را در پهلوی میش
    جگر باشد و لیک از پهلوی خویش
    بسا ابرا که بندد گله مشک
    به عشـ*ـوه باغ دهقان را کند خشک
    بسا شوره زمین کز آبناکی
    دهان تشنگان را کرد خاکی
    چه باید زهر در جامی نهادن
    ز شیرینی بر او نامی نهادن
    به ترک لولوتر چون توان گفت
    که لولو را به‌تری به توان سفت
    بره در شیر مـسـ*ـتی خورد باید
    که چون پخته شود گرگش رباید
    کبوتر بچه چون آید به پرواز
    ز چنگ شه فتد در چنگل باز
    به سر پنجه مشو چون شیر سرمست
    که ما را پنجه شیرافکنی هست
    گوزن کوه اگر گردن فراز است
    کمند چاره را بازو دراز است
    گر آهوی بیابان گرم خیز است
    سکان شاه را تک تیز نیز است
    مزن چندین گره بر زلف و خالت
    زکاتی ده قضا گردان مالت
    چو بازرگان صد خروار قندی
    چه باشد گر به تنگی در نبندی
    چو نیل خویش را یابی خریدار
    اگر در نیل باشی باز کن بار
    شکر پاسخ به لطف آواز دادش
    جوابی چون طبرزد باز دادش
    که فرخ ناید از چون من غباری
    که هم تختی کند با تاجداری
    خر خود را چنان چابک نه بینم
    که با تازی سواری برنشینم
    نیم چندان شگرف اندر سواری
    که آرم پای با شیر شکاری
    اگر نازی کنم مقصودم آنست
    که در گرمی شکر خوردن زیانست
    چو زین گرمی برآسائیم یک چند
    مرا شکر مبارک شاه را قند
    وزین پس بر عقیق الماس می‌داشت
    زمرد را به افعی پاس می‌داشت
    سرش گر سرکشی را رهنمون بود
    تقاضای دلش یارب که چون بود
    شده از سرخ روئی تیز چون خار
    خوشا خاری که آرد سرخ گل بار
    بهر موئی که تندی داشت چون شیر
    هزاران موی قاقم داشت در زیر
    کمان ابرویش گر شد گره گیر
    کرشمه بر هدف می‌راند چون تیر
    سنان در غمزه کامد نوبت جنگ
    به هر جنگی درش صد آشتی رنگ
    نمک در خنده کین لب را مکن ریش
    بهر لفظ مکن در صد آشتی رنگ
    قصب بر رخ که گر نوشم نهانست
    بنا گوشم به خرده در میانست
    ازین سو حلقه لب کرده خاموش
    ز دیگر سو نهاده حلقه در گوش
    به چشمی ناز بی‌اندازه می‌کرد
    به دیگر چشم عذری تازه می‌کرد
    چو سر پیچید گیسو مجلس آراست
    چو رخ گرداند گردن عذر آن خواست
    چو خسرو را به خواهش گرم دل یافت
    مروت را در آن بازی خجل یافت
    نمود اندر هزیمت شاه را پشت
    به گوگرد سفید آتش همی کشت
    بدان پشتی چو پشتش ماند واپس
    که روی شاه پشتیوان من بس
    غلط گفتم نمودش تخته عاج
    که شه را نیز باید تخت با تاج
    حساب دیگر آن بودش در این کوی
    که پشتم نیز محرابست چون روی
    دگر وجه آنکه گر وجهی شد از دست
    از آن روشنترم وجهی دگر هست
    چه خوش نازیست ناز خوبرویان
    ز دیده رانده را در دیده جویان
    به چشمی طیرگی کردن که برخیز
    به دیگر چشم دلدان که مگریز
    به صد جان ارزد آن رغبت که جانان
    نخواهم گوید و خواهد به صد جان
    چو خسرو دید کان ماه نیازی
    نخواهد کردن او را چاره سازی
    به گستاخی در آمد کی دلارام
    گواژه چند خواهی زد بیارام
    چو می‌خوردی و می‌دادی به من بار
    چرا باید که من مستم تو هشیار
    به هشیاری مشو با من که مـسـ*ـتی
    چو من بی‌دل نه‌ای؟ حقا که هستی
    ترا این کبک بشکستن چه سوداست
    که باز عشق کبکت را ربود است
    و گر خواهی که در دل راز پوشی
    شکیبت باد تا با دل بکوشی
    تو نیز اندر هزیمت بوق می‌زن
    ز چاهی خمیه بر عیوق می‌زن
    درین سودا که با شمشیر تیز است
    صلاح گردن افرازان گریز است
    تو خود دانی که در شمشیر بازی
    هلاک سر بود گردن فرازی
    دلت گرچه به دلداری نکوشد
    بگو تا عشـ*ـوه رنگی می‌فروشد
    بگوید دوستم ور خود نباشد
    مرا نیک افتد او را بد نباشد
    بسی فال از سر بازیچه برخاست
    چو اختر می‌گذشت آن فال شد راست
    چه نیکو فال زد صاحب معانی
    که خود را فال نیکو زن چو دانی
    بد آید فال چون باشی بداندیش
    چو گفتی نیک نیک آید فراپیش
    مرا از لعل تو بوسی تمامست
    حلالم کن که آن نیزم حرامست
    و گر خواهی که لب زین نیز دوزم
    بدین گرمی نه کان گاهی بسوزم
    از آن ترسم که فردا رخ خراشی
    که چون من عاشقی را کشته باشی
    ترا هم خون من دامن بگیرد
    که خون عاشقان هرگز نمیرد
    گرفتم رای دمسازی نداری
    ببوسی هم سر بازی نداری
    ندارم زهره بـ*ـوس لبانت
    چه بوسم؟ آستین یا آستانت
    نگویم بـ..وسـ..ـه را میری به من ده
    لبت را چاشنی‌گیری به من ده
    بده یک بـ..وسـ..ـه تا ده واستانی
    ازین به چون بود بازارگانی
    چو بازرگان صد خروار قندی
    به ار با من به قندی در نبندی
    چو بگشائی گشاید بند بر تو
    فرو بندی فرو بندند بر تو
    چو سقا آب چشمه بیش ریزد
    ز چشمه کاب خیزد بیش خیزد
    در آغوشت کشم چون آب در میغ
    مرا جانی تو با جان چون زنم تیغ
    سر زلف تو چون هندوی ناپاک
    بروز پاک رختم را برد پاک
    به دزدی هندویت را گر نگیرم
    چو هندو دزد نافرمان پذیرم
    اگر چه دزد با صد دهره باشد
    چو بانگش بر زنی بی‌زهره باشد
    نبرد دزد هندو را کسی دست
    که با دزدی جوانمردیش هم هست
    کمند زلف خود در گردنم بند
    به صید لاغر امشب باش خرسند
    تو دل خر باش تا من جان فروشم
    تو ساقی باش تا من باده نوشم
    شب وصلت لبی پرخنده دارم
    چراغ آشنائی زنده دارم
    حساب حلقه خواهد کرد گوشم
    تو می‌خر بنده تا من می‌فروشم
    شمار بـ..وسـ..ـه خواهد بود کارم
    تو می‌ده بـ..وسـ..ـه تا من می‌شمارم
    بیا تا از در دولت در آئیم
    چو دولت خوش بر آمد خوش برآئیم
    یک امشب تازه داریم این نفس را
    که بر فردا ولایت نیست کس را
    به نقد امشب چو با هم سازگاریم
    نظر بر نسیه فردا چه داریم
    مکن بازی بدان زلف شکن گیر
    به من بازی کن امشب دست من گیر
    به جان آمد دلم درمان من ساز
    کنار خود حصار جان من ساز
    ز جان شیرین‌تری ای چشمه نوش
    سزد گر گیرمت چون جان در آغـ*ـوش
    چو شکر گر لبت بوسم و گر پای
    همه شیرین‌تر آید جایت از جای
    همه تن در تو شیرینی نهفتند
    به کم کاری ترا شیرین نگفتند
    درین شادی به ار غمگین نباشی
    نه شیرین باشی ار شیرین نباشی
    شکر لب گفت از این زنهار خواری
    پشیمان شو مکن بی‌زینهاری
    که شه را بد بود زنهار خوردن
    بد آمد در جهان بد کار کردن
    مجوی آبی که آبم را بریزد
    مخواه آن کام کز من برنخیزد
    کزین مقصود بی‌مقصود گردم
    تو آتش گشته‌ای من عود گردم
    مرا بی‌عشق دل خود مهربان بود
    چو عشق آمد فسرده چون توان بود
    گر از بازار عشق اندازه گیرم
    بتو هر دم نشاطی تازه گیرم
    ولیکن نرد با خود باخت نتوان
    همیشه با خوشی در ساخت نتوان
    جهان نیمی ز بهر شادکامی است
    دگر نیمه ز بهر نیک نامی است
    چه باید طبع را بدرام کردن
    دو نیکو نام را بدنام کردن
    همان بهتر که از خود شرم داریم
    بدین شرم از خدا آزرم داریم
    زن افکندن نباشد مرد رائی
    خود افکن باش اگر مردی نمائی
    کسی کافکند خود را بر سر آمد
    خود افکن با همه عالم بر آمد
    من آن شیرین درخت آبدارم
    که هم حلوا و هم جلاب دارم
    نخست از من قناعت کن به جلاب
    که حلوا هم تو خواهی خورد مشتاب
    به اول شربت از حلوا میندیش
    که حلوا پس بود جلاب در پیش
    چو ما را قند و شکر در دهان هست
    به خوزستان چه باید در زدن دست
    زلال آب چندانی بود خوش
    کز او بتوان نشاند آشوب آتش
    چو آب از سرگذشت آید زیانی
    و گر خود باشد آب زندگانی
    گر این دل چون تو جانان را نخواهد
    دلی باشد که او جان را نخواهد
    ولی تب کرده را حلوا چشیدن
    نیرزد سالها صفرا کشیدن
    بسا بیمار کز بسیار خواری
    بماند سال و مه در رنج و زاری
    اگر چه طبع جوید میوه‌تر
    اگر چه میل دارد دل به شکر
    ملک چون دید کو در کار خام است
    زبانش توسن است و طبع رام است
    به لابه گفت کای ماه جهان تاب
    عتاب دوستان نازست بر تاب
    صواب آید روا داری پسندی
    که وقت دستگیری دست‌بندی
    دویدم تا به تو دستی در آرم
    به دست آرم تو را دستی برآرم
    چو می‌بینم کنون زلفت مرا بست
    تو در دست آمدی من رفتم از دست
    نگویم در وفا سوگند بشکن
    خمارم را به بوسی چند بشکن
    اسیری را به وعده شاد می‌کن
    مبارک مرده‌ای آزاد می‌کن
    ز باغ وصل پر گل کن کنارم
    چو دانی کز فراقت بر چه خارم
    مگر زان گل گلاب آلود گردم
    به بوی از گلستان خشنود گردم
    تو سرمست و سر زلف تو در دست
    اگر خوشدل نشینم جان آن هست
    چو با تو می‌خورم چون کش نباشم
    تو را بینم چرا دلخوش نباشم
    کمر زرین بود چون با تو بندم
    دهن شیرین شود چون با تو خندم
    گر از من می‌بری چون مهره از مار
    من از گل باز می‌مانم تو از خار
    گر از درد سر من می‌شوی فرد
    من از سر دور می‌مانم تو از درد
    جگر خور کز تو به یاری ندارم
    ز تو خوشتر جگر خواری ندارم
    مرا گر روی تو دلکش نباشد
    دلم باشد ولیکن خوش باشد
    اگر دیده شود بر تو بدل گیر
    بود در دیده خس لیکن به تصغیر
    و گر جان گردد از رویت عنان تاب
    بود جان را عروسی لیک در خواب
    عتابی گر بود ما را ازین پس
    میانجی در میانه موی تو بس
    فلک چون جام یاقوتین روان کرد
    ز جرعه خاک را یاقوت سان کرد
    ملک برخاست جام باده در دست
    هنوز از باده دوشینه سرمست
    همان سودا گرفته دامنش را
    همان آتش رسیده خرمنش را
    هوای گرم بود و آتش تیز
    نمی‌کرد از گیاه خشک پرهیز
    گرفت آن نار پستان را چنان سخت
    که دیبا را فرو بندند بر تخت
    بسی کوشید شیرین تا به صد زور
    قضای شیر گشت از پهلوی گور
    ملک را گرم دید از بیقراری
    مکن گفتا بدینسان گرم کاری
    چه باید خویشتن را گرم کردن
    مرا در روی خود بی شرم کردن
    چو تو گرمی کنی نیکو نباشد
    گلی کو گرم شد خوشبو نباشد
    چو باشد گفتگوی خواجه بسیار
    به گستاخی پدید آید پرستار
    به گفتن با پرستاران چه کوشی
    سیاست باید اینجا یا خموشی
    ستور پادشاهی تا بود لنگ
    به دشواری مراد آید فرا چنگ
    چو روز بینوائی بر سر آید
    مرادت خود به زور از در درآید
    نباشد هیچ هشیاری در آن مـسـ*ـت
    که غل بر پای دارد جام در دست
    تو دولت جو که من خود هستم اینک
    به دست آر آن که من در دستم اینک
    نخواهم نقش بی‌دولت نمودن
    من و دولت به هم خواهیم بودن
    ز دولت دوستی جان بر تو ریزم
    نیم دشمن که از دولت گریزم
    طرب کن چون در دولت گشادی
    مخور غم چون به روز نیک زادی
    نخست اقبال وانگه کام جستن
    نشاید گنج بی‌آرام جستن
    به صبری می‌توان کامی خریدن
    به آرامی دلارامی خریدن
    زبان آنگه سخن چشم آنگهی نور
    نخست انگور و آنگه آب انگور
    به گرمی کار عاقل به نگردد
    بتک دانی که بز فربه نگردد
    درین آوارگی ناید برومند
    که سازم با مراد شاه پیوند
    اگر با تو بیاری سر در آرم
    من آن یارم که از کارت بر آرم
    تو ملک پادشاهی را بدست آر
    که من باشم اگر دولت بود یار
    گرت با من خوش آید آشنائی
    همی ترسم که از شاهی برآئی
    و گر خواهی به شاهی باز پیوست
    دریغا من که باشم رفته از دست
    جهان در نسل تو ملکی قدیم است
    بدست دیگران عیبی عظیم است
    جهان آنکس برد کو بر شتابد
    جهانگیری توقف بر نتابد
    همه چیزی ز روی کدخدائی
    سکون بر تابد الا پادشائی
    اگر در پادشاهی بنگری تیز
    سبق بـرده است از عزم سبک خیز
    جوانی داری و شیری و شاهی
    سری و با سری صاحب کلاهی
    ولایت را ز فتنه پای بگشای
    یکی ره دستبرد خویش بنمای
    بدین هندو که رختت راگرفته است
    به ترکی تاج و تختت را گرفته است
    به تیغ آزرده کن ترکیب جسمش
    مگر باطل کنی ساز طلسمش
    که دست خسروان در جستن کام
    گهی با تیغ باید گاه با جام
    ز تو یک تیغ تنها بر گرفتن
    ز شش حد جهان لشگر گرفتن
    کمر بندد فلک در جنگ با تو
    در اندازد به دشمن سنگ با تو
    مرا نیز ار بود دستی نمایم
    وگرنه در دعا دستی گشایم
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا