متون ادبی کهن «خسرو و شیرین»

ZahraHayati

کاربر اخراجی
عضویت
2016/07/03
ارسالی ها
5,724
امتیاز واکنش
58,883
امتیاز
1,021
دگر باره بگفتش کای خردمند
طبیبانه در آموزم یکی پند
جوابش داد کای باریک بینش
جهان جان و جان آفرینش
طبیبی در یکی نکته نهفته است
خدا آن نکته را با خلق گفته است
بیا شام و بخور خوردی که خواهی
کم و بسیار نه کارد تباهی
ز بسیار و ز کم بگذر که خام است
نگهدار اعتدال اینت تمام است
دو زیرک خوانده‌ام کاندر دیاری
رسیدند از قضا بر چشمه ساری
یکی کم خورد کاین جان می‌گزاید
یکی پر خورد کاین جان می‌فزاید
چو بر حد عدالت ره نبردند
ز محرومی و سیری هر دو مردند
 
  • پیشنهادات
  • ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    دگر ره باز پرسیدش که جانها
    چگونه بر پرند از آشیانها
    جوابش داد کز راه ندیده
    نشاید گفتن الا از شنیده
    شنیدم چار موبد بود هشیار
    مسلسل گشته با هم جان هر چار
    در این مشکل فرو ماندند یک چند
    که از تن چون رود جان خردمند
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    یکی گفتا بدان ماند که در خواب
    در اندازد کسی خود را به غرقاب
    بسی کوشد که بیرون آورد رخت
    ندارد سودش از کوشیدن سخت
    چو از خواب اندر آید تاب دیده
    هراسی باشد اندر خواب دیده
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    دوم موبد به قصری کرد مانند
    که بر گردون کشد گیتی خداوند
    از او شخصی فرو افتد گران سنگ
    ز بیم جان زند در کنگره چنگ
    ز ماندن دست و بازو ریش گردد
    وز افتادن مضرت بیش گردد
    شکنجه گرچه پنجه‌اش را کند سست
    کند سر پنجه را در کنگره چست
    هم آخر کار کو بی‌تاب گردد
    هم او هم کنگره پرتاب گردد
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    سوم موبد چنان زد داستانی
    که با گرگی گله راند شبانی
    رباید گوسفندی گرگ خونخوار
    در آویزد شبان با او به پیکار
    کشد گرگ از یکی سو تا تواند
    ز دیگر سو شبان تا وارهاند
    چو گرگ افزون بود در چاره‌سازی
    شبان را کرد باید خرقه بازی
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    چهارم مرد موبد گفت کاین راز
    به شخصی ماند اندر حجله ناز
    عروسی در کنارش خوب چون ماه
    بدو در یافته دیوانگی راه
    نه بتوان خاطر از خوبیش پرداخت
    نه از دیوانگی با وی توان ساخت
    هم آخر چون شود دیوانگی چیر
    گریزد مرد از او چون آهو از شیر
    در این اندیشه لخـ*ـتی قصه راندند
    ورق نادیده حرفی چند خواندند
    چو می‌مردند می‌گفتند هیهات
    کزین بازیچه دور افتاد شهمات
    ز مرده هر کسی افسانه راند
    نمرده راز مرده کس نداند
    مگر پیغمبران کایشان امینند
    به نامحرم نگویند آنچه بینند
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    سخن چون شد به معصومان حوالت
    ملک پرسیدش از تاج رسالت
    که شخصی در عرب دعوی کند کیست؟
    به نسبت دین او با دین ما چیست؟
    جوابش داد کان حرف الهی
    برونست از سپیدی و سیاهی
    به گنبد در کنند این قوم ناورد
    برون از گنبد است آواز آن مرد
    نه ز انجم گوید ونز چرخ اعلاش
    که نقشند این دو او شاگرد نقاش
    کند بالای این نه پرده پرواز
    نیم زان پرده چون گویم از این راز
    مکن بازی شها با دین تازی
    که دین حق است و با حق نیست بازی
    بجوشید از نهیب اندام پرویز
    چو اندام کباب از آتش تیز
    ولی چون بخت پیروزی نبودش
    صلای احمدی روزی نبودش
    چو شیرین دیدکان دیرینه استاد
    در گنج سخن بر شاه بگشاد
    ثنا گفتش که‌ای پیر یگانه
    ندیده چون توئی چشم زمانه
    چو بر خسرو گشادی گنج کانی
    نصیبی ده مرا نیز ار توانی
    کلیدی کن نه زنجیری در این بند
    فرو خوان از کلیله نکته‌ای چند
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    بزرگ امید چون گلبرگ بشکفت
    چهل قصه به چل نکته فرو گفت
    گاو شنزبه و شیر
    نخستین گفت کز خود بر حذر باش
    چو گاو شنزبه زان شیر جماش
    نجاری بوزینه
    هوا بشکن کزو یاری نیاید
    که از بوزینه نجاری نیاید
    روباه و طبل
    بتلبیس آن توانی خورد ازین راه
    کزان طبل دریده خورد روباه
    زاهد ممسک خرقه به دزد باخته
    مکن تا در غمت ناید درازی
    چو زاهد ممسکی در خرقه بازی
    زاغ و مار
    مخور در خانه کس هیچ زنهار
    که با تو آن کند کان زاغ با مار
    مرغ ماهی خوار و خرچنگ
    همان پاداش بینی وقت نیرنگ
    که ماهی خوار دید از چنگ خرچنگ
    خرگوش و شیر
    ربا خواری مکن این پند بنیوش
    که با شیر رباخور کرد خرگوش
    سه ماهی و رستن یکی از شست
    به خود کشتن توان زین خاکدان رست
    چنانک آن پیرماهی زافت شست
    سازش شغال و گرگ و زاغ بر کشتن شتر
    شغال و گرگ و زاغ این ساز کردند
    که از شخصی شتر سرباز کردند
    طیطوی با موج دریا
    به چاره کین توان جستن ز اعدا
    چنان کان طیطوی از موج دریا
    بط و سنگ پشت
    بسا سر کز زبان زیرزمین رفت
    کشف را با بطان فصلی چنین رفت
    مرغ و کپی و کرم شب‌تاب
    ز نااهلان همان بینی در این بند
    که دید آن ساده مرغ از کپیی چند
    بازرگان دانا و بازرگان نادان
    به حیلت مال مردم خورد نتوان
    چو بازرگان دانا مال نادان
    غوک و مار و راسو
    چو بر دانا گشادی حیله را در
    چو غوک مارکش در سر کنی سر
    موش آهن خوار و باز کودک بر
    حیل بگذار و مشنو از حیل ساز
    که موش آهن خورد کودک برد باز
    زن و نقاش چادر سوز
    چو نقش حیله بر چادر نشانی
    بدان نقاش چادر سوز مانی
    طبیب نادان که دارو را با زهر آمیخت
    ز دانا تن سلامت بهر گردد
    علاج از دست نادان زهر گردد
    کبوتر مطوقه و رهانیدن کبوتران از دام
    به دانائی توان رستن ز ایام
    چو آن مرغ نگارین رست از آن دام
    هم عهدی زاغ و موش و آهو و سنگ پشت
    مکن شوخی وفاداری در آموز
    ز موش دام در زاغ دهن دوز
    موش و زاهد و یافتن زر
    مبریک جوز کشت کس به بی داد
    که موش از زاهد ارجو برد زر داد
    گرگی که از خوردن زه کمان جان داد
    مشو مغرور چون گرگ کمان گیر
    که بر دل چرخ ناگه می‌زند تیر
    زاغ و بوم
    رها کن کاین حمال محروم
    نسازد با خرد چون زاغ با بوم
    راندن خرگوش پیلان را از چشمه آب
    مبین از خرد بینی خصم را خرد
    ز پیلان بین که خرگوش آب چون برد
    گربه روزه دار با دارج و خرگوش
    ز حرص و زرق باید روی برتافت
    ز روزه گربه روزی بین که چون یافت
    ربودن دزد گوسفند زاهد را بنام سگ
    کسی کاین گربه باشد نقش بندش
    نهد داغ سگی بر گوسپندش
    شوهر و زن و دزد
    ز فتنه در وفا کن روی در روی
    چنان کز بیم دزد آن زن در آن شوی
    دیو و دزد و زاهد
    رهی چون باشد از خصمانت ناورد
    چنان کز دیو و دزد آن پارسا مرد
    زن و نجار و پدرزن
    چه باید چشم دل را تخته بردوخت
    چو نجاری که لوح از زن در آموخت
    برگزیدن دختر موش نژاد موش را
    اگر بد نیستی با بد مشو یار
    چنان کان موش نسل آدمی خوار
    بوزینه و سنگ پشت
    به وا گشتن توانی زین طرف رست
    که کپی هم بدین فن زان کشف رست
    فریفتن روباه خر را و به شیر سپردن
    چو خر غافل نباید شد درین راه
    کزین غفلت دل خر خورد روباه
    زاهد نسیه اندیش و کوزه شهد و روغن
    حساب نسیه‌های کژ میندیش
    چو زان حلوای نقد آن مرد درویش
    کشتن زاهد راسوی امین را
    به ار بر غدر آن زاهد کنی پشت
    که راسوی امین را بیگنه کشت
    کشتن کبوتر نر کبوتر ماده را
    مزن بی‌پیش‌بینی بر کس انگشت
    چنان کان نر کبوتر ماده را کشت
    بریدن موش دام گربه را
    به هشیاری رهان خود را از این غار
    چو موش آن گربه را از دام تیمار
    قبره با شاه و شاهزاده
    برون پر تا نفرسائی درین بند
    چو مرغ قبره زین قبه چند
    شغال زاهد و سعایت جانوران پیش شیر
    به صدق ایمن توانی شد ز شمشیر
    چو آن زاهد شغال از خشم آن شیر
    سیاح و زرگر و مار
    تو نیکی کن مترس از خصم خونخوار
    به نیکی برد جان سیاح از آن مار
    چهار بچه بازرگان و برزگر و شاهزاده و توانگر
    به قدر مرد شد روزی نهاده
    ز بازرگان بچه تا شاهزاده
    رفتن شیر به شکار و شکار شدن بچه‌های او
    به خونخواری مکن چنگال را تیز
    کز این بی‌بچه گشت آن شیر خونریز
    چو بر گفت این سخن پیر سخن‌سنج
    دل خسرو حصاری شد بر این گنج
    پشیمان شد ز بدعتهای بیداد
    سرای عدل را نو کرد بنیاد
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    دلا از روشنی شمعی برافروز
    ز شمع آتش پرستیدن بیاموز
    بیارا خاطر ار آتش‌پرستی
    از آتش خانه خطر نشستی
    من خاکی کزین محراب هیچم
    چنو صد را به حکمت گوش پیچم
    بسی دارم سخن کان دل پذیرد
    چگویم چون کسم دامن نگیرد
    منم دانسته در پرگار عالم
    به تصریف و به نحو اسرار عالم
    همه زیچ فلک جدول به جدول
    به اصطرلاب حکمت کرده‌ام حل
    که پرسید از من اسرار فلک را
    که معلومش نکردم یک به یک را
    زسر تا پای این دیرینه گلشن
    کنم گر گوش داری بر تو روشن
    از آن نقطه که خطش مختلف بود
    نخستین جنبشی کامد الف بود
    بدان خط چون دگر خط بست پرگار
    بسیطی زان دوی آمد پدیدار
    سه خط چون کرد بر مرکز محیطی
    به جسم آماده شد شکل بسیطی
    خط است آنگه بسیط آنگاه اجسام
    که ابعاد ثلثش کرده اندام
    توان دانست عالم را به غایت
    بدین ترتیب از اول تا نهایت
    چو بر عقل این نمونه گشت ظاهر
    به یک تک میدود ز اول به آخر
    خدایست آنکه حد ظاهر ندارد
    وجودش اول و آخر ندارد
    خدابین شو که پیش اهل بینش
    تنگ باشد حجاب آفرینش
    بدان خود را که از راه معانی
    خدا را دانی ار خود را بدانی
    بدین نزدیکیت آیینه در پیش
    فلک چه بود بدان دوری میندیش
    تو آن نوری که چرخت طشت شمعست
    نمودار دو عالم در تو جمعست
    نظامی بیش از این راز نهانی
    مگو تا از حکایت وا نمانی
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    چو خسرو تخته حکمت در آموخت
    به آزادی جهان را تخته بر دوخت
    ز مریم بود یک فرزند خامش
    چو شیران ابخر و شیرویه نامش
    شنیدم من که آن فرزند قتال
    در آن طفلی که بودش قرب نه سال
    چو شیرین را عروسی بود می‌گفت
    که شیرین کاشگی بودی مرا جفت
    ز مهرش باز گویم یا ز کینش
    ز دانش یا ز دولت یا ز دینش
    سرای شاه ازو پر دود می‌بود
    بدو پیوسته ناخشنود می‌بود
    بزرگ امید را گفت ای خردمند
    دلم بگرفت از این وارونه فرزند
    از این نافرخ اختر می‌هراسم
    فساد طالعش را می‌شناسم
    ز بد فعلی که دارد در سر خویش
    چو گرگ ایمن نشد بر مادر خویش
    ازین ناخوش نیاید خصلتی خوش
    که خاکستر بود فرزند آتش
    نگوید آنچه کس را دلکش آید
    همه آن گوید او کو را خوش آید
    نه با فرش همی بینم نه با سنگ
    ز فر و سنگ بگریزد به فرسنگ
    چو دود از آتش من گشت خیزان
    ز من زاده ولی از من گریزان
    سرم تاج از سرافرازان ربودست
    خلف بس ناخلف دارم چه سوداست
    نه بر شیرین نه بر من مهربانست
    نه با همشیرگان شیرین زبانست
    به چشمی بیند این دیو آن پری را
    که خر در پیشه‌ها پالانگری را
    ز من بگذر که من خود گرزه مارم
    بلی مارم که چون او مهره دارم
    نه هر زن زن بود هر زاده فرزند
    نه هر گل میوه آرد هر نیی قند
    بسا زاده که کشت آن را کزو زاد
    بس آهن کو کند بر سنگ بیداد
    بسا بیگانه کز صاحب وفائی
    ز خویشان بیش دارد آشنائی
    بزرگ امید گفت ای پیش بین شاه
    دل پاکت ز هر نیک و بد آگاه
    گرفتم کاین پسر درد سر تست
    نه آخر پاره‌ای از گوهر تست
    نشاید خصمی فرزند کردن
    دل از پیوند بی‌پیوند کردن
    کسی بر ناربن نارد لگد را
    کا تاج سر کند فرزند خود را
    درخت تود از آن آمد لگدخوار
    که دارد بچه خود را نگونسار
    تو نیکی بد نباشد نیز فرزند
    بود تره به تخم خویش مانند
    قبای زر چو در پیرایش افتد
    ازو هم زر بود کارایش افتد
    اگر توسن شد این فرزند جماش
    زمانه خود کند رامش تو خوش باش
    جوانی دارد زینسان پر از جوش
    به پیری توسنی گردد فراموش
    چنان افتد از آن پس رای خسرو
    که آتش خانه باشد جای خسرو
    نسازد با همالان هم نشستی
    کند چون موبدان آتش‌پرستی
    چو خسرو را به آتش خانه شد رخت
    چو شیر مـسـ*ـت شد شیرویه بر تخت
    به نوشانوش می در کاس می‌داشت
    ز دورا دور شه را پاس می‌داشت
    بدان نگذاشت آخر بند کردش
    به کنجی از جهان خرسند کردش
    در آن تلخی چنان برداشت با او
    که جز شیرین کسی نگذاشت با و
    دل خسرو به شیرین آن چنان شاد
    که با صد بند گفتا هستم آزاد
    نشاندی ماه را گفتی میندیش
    که روزی هست هر کس را چنین پیش
    ز بادی کو کلاه از سر کند دور
    گیاه آسوده باشد سرو رنجور
    هر آنچ او فحل‌تر باشد ز نخجیر
    شکارافکن بدو خوشتر زند تیر
    چو کوه از زلزله گردد به دونیم
    ز افتادن بلندان را بود بیم
    هر آن پخته که دندانش بزرگست
    به دنبالش بسی دندان گرگست
    به هر جا کاتشی گردد زر اندود
    بسوی نیکوان خوشتر رود دود
    تو در دستی اگر دولت شد از دست
    چو تو هستی همه دولت مرا هست
    شکر لب نیز از او فارغ نبودی
    دلش دادی و خدمت می‌نمودی
    که در دولت چنین بسیار باشد
    گهی شادی گهی تیمار باشد
    شکنج کار چون در هم نشیند
    بمیرد هر که در ماتم نشیند
    گشاده روی باید بود یک چند
    که پای و سر نباید هر دو دربند
    نشاید کرد بر آزار خود زور
    که بس بیمار وا گشت از لب گور
    نه هر کش صحت او را تب نگیرد
    نه هر کس را که تب گیرد بمیرد
    بسا قفلا که بندش ناپدید است
    چو وابینی نه قفل است آن کلید است
    به دانائی ز دل پرداز غم را
    که غم‌غم را کشد چون ریگ نم را
    اگر جای تو را بگرفت بدخواه
    مقنع نیز داند ساختن ماه
    ولی چون چاه نخشب آب گیرد
    جهان از آهنی کی تاب گیرد
    در این کشور که هست از تیره‌رائی
    شبه کافور و اعمی روشنائی
    بباید ساخت با هر ناپسندی
    که ارزد ریش گاوی ریشخندی
    ستیز روزگار از شرم دور است
    ازو دوری طلب کازرم دور است
    دو کس را روزگار آزرم داد است
    یکی کو مرد و دیگر کو نزاد است
    نماند کس درین دیر سپنجی
    تو نیز ار هم نمانی تا نرنجی
    اگر بودی جهان را پایداری
    بهر کس چون رسیدی شهریاری
    فلک گر مملکت پاینده دادی
    ز کیخسرو به خسرو کی فتادی
    کسی کو دل بر این گلزار بندد
    چو گل زان بیشتر گرید که خندد
    اگر دنیا نماند با تو مخروش
    چنان پندار کافتد بارت از دوش
    ز تو یا مال ماند یا تو مانی
    پس آن به کو نماند تا تو مانی
    چو بربط هر که او شادی‌پذیر است
    ز درد گوشمالش ناگزیر است
    بزن چون آفتاب آتش درین دیر
    که بی‌عیسی نیابی در خران خیر
    چه مارست اینکه چون ضحاک خونخوار
    هم از پشت تو انگیزد ترا مار
    به خواهــش نـفس ریزه‌ای کز پشت راندی
    عقوبت بین که چون بی‌پشت ماندی
    درین پسته منه بر پشت باری
    شکم‌واری طلب نه پشت‌واری
    بعنین و سترون بین که رستند
    که بر پشت و شکم چیزی نبستند
    گرت عقلی است بی‌پیوند میباش
    بدانچت هست از او خرسند میباش
    نه ایمن‌تر ز خرسندی جهانیست
    نه به ز آسودگی نزهت سنا نیست
    چو نانی هست و آبی پای درکش
    که هست آزاد طبعی کشوری خوش
    به خرسندی برآور سر که رستی
    بلائی محکم آمد سرپرستی
    همان زاهد که شد در دامن غار
    به خرسندی مسلم گشت از اغیار
    همان کهبد که ناپیداست در کوه
    به پرواز قناعت رست از انبوه
    جهان چون مار افعی پیچ پیچ است
    ترا آن به کزو در دست هیچ است
    چو از دست تو ناید هیچ کاری
    به دست دیگران میگیر ماری
    چو دربندی بدان میباش خرسند
    که تو گنجی بود گنجینه دربند
    و گر در چاه یابی پایه خویش
    سعادت نامه یوسف بنه پیش
    چو زیر از قدر تو جای تو باشد
    علم دان هر که بالای تو باشد
    تو پنداری که تو کم قدر داری
    توئی تو کز دو عالم صدر داری
    دل عالم توئی در خود مبین خرد
    بدین همت توان گوی از جهان برد
    چنان دان کایزد از خلقت گزید است
    جهان خاص از پی تو آفرید است
    بدین اندیشه چون دلشاد گردی
    ز بند تاج و تخت آزاد گردی
    و گر باشی به تخت و تاج محتاج
    زمین را تخت کن خورشید را تاج
    بدین تسکین ز خسرو سوز می‌برد
    بدین افسانه خوش خوش روز می‌برد
    شب آمد همچنان آن سرو آزاد
    سخن می‌گفت و شه را دل همی داد
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا