داستان های کوتاه روانشناسی

BREATH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/25
ارسالی ها
1,125
امتیاز واکنش
6,610
امتیاز
749
سن
27
محل سکونت
تاج محل
قطعه گمشده

قطعه گم شده تنها نشسته بود … در انتظار کسی که از راه برسد و او را با خود جایی ببرد بعضی ها با او جور در می آمدند …بعضی ها با او جور در می آمدند اما نمی توانستند قل (با کسره)بخورند
بعضی دیگر قل می خوردند اما جور در نمی آمدند
یکی از جور در آمدن چیزی نمی فهمید
دیگری از هیچ چیز چیزی نمی فهمید
یکی زیادی ظریف بود
و تالاپی پایین افتاد ..
یکی او را می ستود … و می رفت پی کارش
بعضی ها بیش از اندازه قطعه گم شده داشتند
بعضی بیش از اندازه قطعه داشتند
تکمیل تکمیل !
او یاد گرفت که چگونه از چشم حریص ها خود را پنهان کند
باز هم با انواع دیگری روبه رو می شد بعضی خیلی ریزبین بودند
بعضی ها در عالم خودشان بودند و بی خیال می گذشتند
فکر کرد برای توجه دیگران خود را بیاراید .
فایده ای نداشت
روزها گذشت تا یک روز، کسی آمد که با دیگران فرق داشت قطعه گم شده پرسید : “از من چه می خواهی ؟” – هیچ – به من چه احتیاجی داری ؟ – هیچ قطعه گم شده باز پرسید : “تو کی هستی ؟” دایره بزرگ گفت : “من دایره بزرگم.”
قطعه گم شده گفت : “به گمانم تو همان کسی باشی که مدتهاست در انتظارش هستم. شاید من قطعه گمشده تو باشم” دایره بزرگ گفت : ” اما من قطعه ای گم نکرده ام و جایی برای جور در آمدن تو ندارم” قطعه گم شده گفت : “حیف ! خیلی بد شد. چه قدر دلم می خواست با تو قل بخورم …” دایره بزرگ گفت : “تو نمی توانی با من قل بخوری. ولی شاید خودت بتوانی تنهایی قل بخوری” – تنهایی ؟ نه، قطعه گمشده که نمی تواند تنهایی قل بخورد دایره بزرگ پرسید : “تا به حال امتحان کرده ای ؟” قطعه گم شده گفت :”آخر من گوشه های تیزی دارم. شکل من به درد قل خوردن نمی خورد” دایره بزرگ گفت : “گوشه ها ساییده می شوند و شکل ها تغییر می کنند خب، من باید بروم. خداحافظ ! شاید روزی به همدیگر برسیم …” و قل خورد و رفت
قطعه گم شده باز تنها ماند مدتی دراز در همان حال نشست
آن وقت … آهسته … آهسته … خود را از یک سو بالا کشید
تلپی افتاد
باز بلند شد … خودش را بالا کشید … باز تالاپ … شروع کرد به پیش رفتن .
و به زودی لبه هایش شروع کرد به ساییده شدن … آن قدر از جایش بلند شد افتاد بلند شد افتاد
بلند شد افتاد
تا شکلش کم کم عوض شد
حالا به جای اینکه تلپی بیفتد، بامپی می افتاد … و به جای اینکه بامپی بیفتد، بالا و پایین می پرید … و به جای اینکه بالا و پایین بپرد، قل می خورد و می رفت … نمی دانست به کجا، اما ناراحت هم نبود
همین طور قل خورد و پیش رفت


نتیجه به جای اینکه بنشینی و منتظر باشی تا کسی پیدا شود
تا تو را کامل کند
خودت شهامت و جسارت پدید آوردن شکل را پیدا کن

اثر شل سيلور استاين
 
  • پیشنهادات
  • BREATH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/25
    ارسالی ها
    1,125
    امتیاز واکنش
    6,610
    امتیاز
    749
    سن
    27
    محل سکونت
    تاج محل
    سطل آرزوها

    در سال ۲۰۰۷ فیلمی به عنوان لیست داخل سطل ساخته شد که در زمان خود حرف زیادی برای گفتن داشت و به خوبی گل کرد. موضوع این فیلم راجع به افراد هدفمندی بود که علت به دنیا آمدنشان را فهمیده بودند و تعیین کرده بودند که تصمیم دارند در این دنیا چه کارهایی را به انجام برسانند. آن ها هدف هایشان را برروی برگه ای می نوشتند و یکی یکی آن ها را داخل سطلی مخصوص می انداختند. کارهایی که آرزومی کردند حتماً حتماً پیش از مرگ به انجام برساند تا رسالت حیات خود را انجام داده باشند.
    مسافرت به سایر کشورها، ملاقات با فردی مشهور، رساندن اوضاع مالی به حدی قابل قبول، برنده شدن دوی ماراتن، دیدن آن سوی دنیا، یادگرفتن یک زبان خارجی، کمک به خیریه و سایر آرزوهای دورودراز یکی یکی برروی برگه نوشته می شد و داخل سطل آرزوها می رفت. سطل آرزوها
    ایده جالبی بود. مردمی که این فیلم را دیده بودند از این روش خوششان آمد و همگی به دنبال تقلید از آن رفتند. هرکس سطلی برای خود انتخاب می کرد و لیست آرزوهایش را داخل آن می انداخت. هروقت که با خودش خلوت می کرد سطلش را می آورد و نگاهی به آرزوهای داخل آن می انداخت.

    حتی فکرکردن به وصال به آن آرزوها هم به صاحب آمال جان می داد و درونش را یکپارچه شورونشاط می کرد. تا وقتی که خواسته های یک نفر در ذهنش گم و محو بود، شادی ها هم کمرنگ و محو بود اما تعیین کردن و نوشتن آن ها برروی یک برگه به فرد جهت می داد و محقق شدنشان را عملی تر جلوه می داد. طبیعی است که هرکس که آرزوهای داخل سطلش بزرگ تر و جدی تر بود، می بایست بیش از سایرین کمر همت ببندد و درراه رسیدن به خواسته های عظیمش جهادکند. این کار خودبه خود از او فردی آرمانگرا می ساخت و وی را در مسیری متعالی تر قرارمی دهد.
    حال موضوع را از دیدگاه دانش روانشناسی بررسی می کنیم. تمامی این ها نشان دهنده آن است که هدفمندی و آرزوهای بزرگ درسرپروراندن می تواند چه نقش موثری در بهبود روحیه ایفاکند. هدف به فرد انگیزه می دهد و وی را به فعالیت وامی دارد. هرچه هدف بزرگ تر باشد، شخص وادار به انجام فعالیت های سخت تر می شود و درعوض، فکر رسیدن به آن خواسته پرشورونشاط ترش می کند. افراد باید اهدافشان را به طور موشکافانه بشناسند و تصویر روشنی از آن داشته باشند. هدف به زندگی جهت می دهد و فرد را به چالش می کشاند. شخصی که از خانواده ای کم سواد برخاسته، اما تصمیم به اخذ مدارک عالی از دانشگاه دارد وارد یک میدان نبرد می شود و باید با تمام قوا در این راه کوشش کند. گاهی زمین می خورد، گاهی حرف های ناامیدکننده می شنود، بعضی وقت ها چنان سختی هایی به او خودنمایی می کنند که ممکن است برای یک آن به خواسته اش شک کند، اما اگر به راستی پایبند آن هدف بزرگش باشد به آن می رسد و از موفقیت باشکوهش لـ*ـذت می برد. افرادی که یک سطل آرزو دارند و با خود اتمام حجت کرده اند که باید طی محدوده زمانی به آن خواسته ها دست یابند، و این امر زندگی آن ها را از یکنواختی و بی حالی درآورده و به صحنه ای پرهیجان تبدیل می کند. برخلاف برخی که در زندگی شان هدف خاصی برای خود تعیین نمی کنند. دانشجویی که صرفاً رشته اش را هرچه پیش آید خوش آید انتخاب می کند، مردی که تنها به دلیل پیشنهاد معمولی پدرومادر دختری را برای ازدواج انتخاب می کند درحالی که هیچ احساسی به آن دخترندارد، و کارمند پایین رتبه ای که خیال رشد و ترقی در حرفه خود را ندارد از لذائذ زندگی بهره ای نمی برد.
    اگر می خواهید اززندگی تان لـ*ـذت ببرید و همواره سرشار از شورونشاط باشید برای خود یک سطل آرزو درست کنید. خواسته هایی که متعلق به خودتان است را بنویسید و داخل آن بیندازید. شما باید در طی زمانی قابل قبول به آن برسید. زمانی ادعامی شد خوب بودن به معنای ازخودگذشتگی و فراموش کردن خویشتن است و ادعامی شد که این شیوه از فرد یک قهرمان می سازد. امروزه دیگر چنین طرزفکری چندان پسندیده نیست. ما به این دنیا آمده ایم تا برای خود یک زندگی خوب بسازیم. درکنار لـ*ـذت بردن از زندگی خود، در حق هم نوعانمان وظایفی هم داریم. اگر خود را فراموش کنیم دیگر برایمان رمقی باقی نمی ماند تا بتوانیم در حق دیگران خوبی کنیم. شادوهدفمند باشید تا یک زندگی مثبت را تجربه کنید. برای محقق شدن این نوع زندگی، همین الان بروید و سطل آرزویتان را آماده سازید.

    دکتر کریستوفر پیترسون سطل آرزوها
    مترجم لیلا رعیت
     

    BREATH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/25
    ارسالی ها
    1,125
    امتیاز واکنش
    6,610
    امتیاز
    749
    سن
    27
    محل سکونت
    تاج محل
    معجزه عشق

    وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.
    یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟

    از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت.
    با یک احساس گـ ـناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و ۳۰% از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد.
    زنی که ۱۰ سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم.
    برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود.
    روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لـ*ـذت بخش با معشـ*ـوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.
    صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.
    برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغـ*ـل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.
    درمورد شرایط طلاق همسرم با معشـ*ـوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.
    از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغـ*ـل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم.
    پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغـ*ـل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود ۱۰ متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.
    در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سـ*ـینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام.
    در روز چهارم وقتی او را بغـ*ـل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که ۱۰ سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشـ*ـوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغـ*ـل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود!
    یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم.
    یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.
    همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغـ*ـل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغـ*ـل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود.
    همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغـ*ـوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغـ*ـوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغـ*ـوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.
    اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد.
    سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشـ*ـوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم.
    او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم.
    زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روی او را در آغـ*ـوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشـ*ـوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد.
    از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت.
    شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشـ*ـوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.
    جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند.
    سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمی‌آید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید.
     
    آخرین ویرایش:

    BREATH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/25
    ارسالی ها
    1,125
    امتیاز واکنش
    6,610
    امتیاز
    749
    سن
    27
    محل سکونت
    تاج محل
    دكتر ويكتور فرانكل

    مردی که از زندان آشويتس در لهستان(قتلگاه آدم سوزي)توانست فرارکند،دكتر ويكتور فرانكل اتريشي بود و با توجه به خودكشيهاي و فجايع زيادي كه با چشم خودش ديده بود روانشناسي بسيار متبحر شده بود مدير مدرسه اي فعال بود. او در آغاز هر سال تحصیلی برای معلمان مدرسه این نامه را می فرستاد:
    کسی هستم که از یک اردوگاه اسیران جان سالم به دربرده است. چشمانم چیز هایی دیده که چشم هیچ انسانی نباید می دیده، اتاق های گازی را ديدم كه توسط بهترين و ماهرترين مهندسين ساختمان ساخته شده بودند. بهـترين و متخصصترين پزشكاني را ديدم كه كودكان را به شكل ماهرانه اي مسموم ميكردند. نوزادانی که توسط آمپول های پرستار هایی مـُردند که بهـترين پرستاران بودند، انسان هایی که توسط فارغ التحصیلان دبیرستان ها و دانشگاه ها سوزانده شدند.
    به آموزش به این دلیل مَشکوکم. چیزی که از شما می خواهم این است که:
    برای انسان شدن دانش آموزان تلاش کنید و تلاش شما موجب تربیت «جانورانِ دانشمند» و «بیماران روانیِ ماهر» نشود. خواندن، نوشتن، ریاضیات و… زمانی اهمیت پیدا میکند که به انسان شدن کودکان کمک کنيد و اين كليد انسان بودن اين كودكان در آينده ميباشد.
    پزشك شدن ، مهندس شدن ، متخصص شدن ،كار سختي نيست و ميشه با چند سال درس خوندن بهشون رسيد و چه بسا امروز ما در جامعه هم پزشكان زيادي داريم و هم مهندسين زيادي داريم. اما بزرگترين ثروت ما انسانيت و اخلاق ما هست كه با هـيچ مدركي قابل مقايسه نيست.


    #انسانم آرزوست
     

    BREATH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/25
    ارسالی ها
    1,125
    امتیاز واکنش
    6,610
    امتیاز
    749
    سن
    27
    محل سکونت
    تاج محل
    هویج، تخم مرغ یا قهوه؟


    دختری ازمشکل های زندگی به پدرش گله می کرد. از مبارزه خسته بود. نمی دانست چه کند. بلافاصله پس از اینکه یک مشکل را حل شده می دید مشکل دیگری سر راهش آشکار می شد و قصد داشت خود را تسلیم زندگی کند.
    پدر که آشپز ماهری بود او را به آشپزخانه برد. سه قابلمه را پر از آب کرد و آنها را جوشاند. سپس در اولی تعدادی هویج، در دومی تعدادی تخم مرغ و در دیگری مقداری قهوه قرار داد و بدون اینکه حرفی بزند چند دقیقه منتظر ماند.
    دختر هم متعجب و بی صبرانه منتظر بود.چطور مشکل حل می شود
    تقریبا پس از ۲۰ دقیقه، پدر اجاق گاز را خاموش کرد، هویج ها و تخم مرغها را در کاسه گذاشت و قهوه را در فنجانی ریخت. سپس رو به دختر کرد و پرسید: “عزیزم چه میبینی؟
    دختر هم در پاسخ گفت: “هویج تخم مرغ و قهوه.”
    پدر از دختر خواست هر کدام از آنها را لمس کند. هویجها نرم و لطیف بودند و تخم مرغها پس از شکستن و پوست کندن سخت شده بودند. در آخر پدر از او خواست قهوه را ببوید.
    دختر دلیل این کار را سوال کرد و پاسخ شنید:
    “دخترم هر کدام از آنها در شرایط ناگوار یکسانی در آب جوش قرار گرفتند ولی از خود رفتارهای متفاوتی بروز دادند. هویج های سخت و محکم، ضعیف و نرم شدند. پوسته های نازک و مایع درون تخم مرغها سخت شدند ولی دانه های قهوه توانستند ماهیت اب را تغییر دهند.”
    سپس پدر از دخترش پرسید: “حالا تو دخترم وقتی در زندگی با مشکل رو به رو می شوی مثل کدام یک رفتار می کنی؟
    هویج، تخم مرغ یا قهوه؟”

    به این فکر کن: من کدام‌یک از اینها هستم؟
    هویجی هستم که بسیار قوی به نظر می‌رسید اما در اثر درد و مشکلات نرم شده و قدرت خود را از دست می‌دهم؟
    تخم‌مرغ با قلبی در ابتدا آسیب‌پذیر هستم که دراثر مشکلات تغییر می‌کنم؟ آیا اول روحی روان داشتم که در اثر مرگ، جدایی، مشکلات مالی یا هر مشکل دیگر، سفت و محکم شدم؟
    آیا پوسته‌ام همان‌شکلی مانده است اما درونم تلخ و سفت شده است؟
    یا مثل دانه‌های قهوه هستم؟ دانه‌هایی که آب جوش، همان محیطی که درد را به وجود آورده است را تغییر دادند؟ وقتی آب داغ می‌شود، عطر و طعم آن خارج می‌شود. اگر مثل دانه‌های قهوه باشید، وقتی اوضاع بر وفق مراد پیش نرود، روحیه شما بهتر می‌شود و قادر می‌شوید که محیط و شرایط اطرافتان را تغییر دهید.
    وقتی همه چیز تیره و تار می‌شود و مشکلات به سمتتان هجوم می‌آورند، آیا می‌توانید خودتان را به سطح بالاتری بکشانید؟

    منبع : کتاب دو قدم تا لبخند
     

    BREATH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/25
    ارسالی ها
    1,125
    امتیاز واکنش
    6,610
    امتیاز
    749
    سن
    27
    محل سکونت
    تاج محل
    دوستانت را نزدیک خودت نگه دار و دشمنانت را نزدیکتر !!

    چرچیل سیاستمدار بزرگ انگلیسی
    در کتاب خاطرات خود مینویسد:
    زمانیکه پسر بچه ای یازده ساله بودم روزی سه نفر از بچه های قلدر مدرسه جلو من را گرفتند و کتک مفصلی به من زدند
    و پول من را هم به زور از من گرفتند وقتی به خانه رفتم با چشمانی گریان قضیه را برای پدرم شرح دادم
    پدرم نگاهی تحقیر آمیز به من کرد و گفت:
    ‘من از تو بیشتر از اینها انتظار داشتم واقعا که مایه ی شرم است که از سه پسر بچه ی پاپتی و نادان کتک بخوری فکر میکردم پسر من باید زرنگ تر از اینها باشد ولی ظاهرا اشتباه میکردم بعد هم سری تکان داد و گفت این مشکل خودته باید خودت حلش کنی’.
    چرچیل می نویسد
    وقتی پدرم حمایتش را از من دریغ کرد تصمیم گرفتم خودم راهی پیدا کنم اول گفتم یکی یکی میتوانم از پس شان بر بیایم
    آنها را تنها گیر می آورم و حسابشان را میرسم اما بعد گفتم نه آنها دوباره با هم متحد میشوند و باز من را کتک می زنند
    ناگهان فکری به خاطرم رسید سه بسته شکلات خریدم و با خودم به مدرسه بردم وقتی مدرسه تعطیل شد به آرامی پشت سر آنها حرکت کردم آنها متوجه من نبودند
    سر یک کوچه ی خلوت صدا زدم، هی بچه ها صبر کنید
    بعد رفتم کنار آنها ایستادم و شکلاتها را از جیبم بیرون آوردم و به هر کدام یک بسته دادم آنها اول با تردید به من نگاه کردند و بعد شکلاتها را از من گرفتند و تشکر کردند من گفتم چطور ست با هم دوست باشیم
    بعد قدم زنان با هم به طرف خانه رفتیم معلوم بود که کار من آنها را خجالت زده کرده پس از آن ما هر روز با هم به مدرسه میرفتیم و با هم برمی گشتیم به واسطه ی دوستی من و آنها تا پایان سال همه از من حساب می بردند و از ترس دوستهای قلدرم هیچکس جرات نمی کرد با من بحث کند .
    روزی قضیه را به پدرم گفتم
    پدرم لبخندی زد و دست من را به گرمی فشرد و گفت:
    آفرین نظرم نسبت به تو عوض شد اگر آن روز من به تو کمک کرده بودم تو چه داشتی؟
    یک پدر پیر غمگین و سه تا دشمن جوان عصبانی و انتقام جو اما امروز تو چه داری؟!
    یک پدر پیر خوشحال و سه تا دوست جوان و قدرتمند

    دوستانت را نزدیک خودت نگه دار و دشمنانت را نزدیکتر!!
     

    BREATH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/25
    ارسالی ها
    1,125
    امتیاز واکنش
    6,610
    امتیاز
    749
    سن
    27
    محل سکونت
    تاج محل
    گِل‌های روی مجسمه‌ات را بتراش!


    در روزگاری دور، مجسمه‎ای از جنس طلا در مرکز شهری بود. آن شهر مدام مورد هجوم غارتگران قرار می‌گرفت، برای همین مردم شهر با همفکری تصمیم گرفتند روکشی از گِل دور مجسمه بکشند تا غارتگران فکر کنند مجسمه ارزش غارت کردن ندارد. سالیان سال گذشت و باارزش بودن مجسمه از یادها رفت! شهردار شهر تصمیم به ساخت و سازهای جدید گرفت و چون مجسمه در مسیر راه بود، دستور داد مجسمه را جابه‌جا کنند. هنگام جابه‌جایی، به‌طور اتفاقی چکش یکی از کارگران از دستش افتاد و تکه‌ای از گل روی مجسمه شکست و رنگ طلایی روی آن آشکار شد. کارگر با چکش به جان مجسمه افتاد و گِل رویش را تراشید. متوجه شد مجسمه طلایی باارزشی زیر روکش گل بی‌ارزش، پنهان شده است!
    حکایت ما انسان‎ها هم همین است؛ باید مثل کارگری که با چکش خود به جان مجسمه افتاد، ما هم به جان نواقص وجودی‌مان بیفتیم و آن‌ها را از بین ببریم و فضیلت را جایگزین کنیم تا به گوهر درونی خودمان که همان «خودآگاهی» است، دست یابیم. خودآگاهی، مقدمه‎ای برای رسیدن به خداشناسی است!

    شما چقدر خودتان را می‌شناسید و شناختن خود یا همان «خودآگاهی» یا «خودشناسی» چه فایده‎ای دارد؟ اولین قدم خودآگاهی این است که با خودمان «صادق» باشیم و ببینیم که چه نواقص و معایبی داریم که باید آن‌ها را از بین ببریم تا به گوهر درونی خود برسیم و هنگام فرو ریختن نواقص شخصی‌مان، از توانایی‌های خود نیز غافل نباشیم تا با اراده و انرژی بیشتری روی خود کار کنیم. خودآگاهی یعنی من آدمی هستم با این خصوصیات که می‎دانم هم از ویژگی‎های مثبت و هم منفی برخوردارم؛ پس فردی هستم که عزت‌نفس خوبی دارم چون از ویژگی‎های مثبت خودم هم آگاهم و می‎دانم کدام ویژگی منفی من قابل تغییر است و کدام ویژگی قابل تغییر نیست؛ بنابراین آن را می‎پذیرم. برای مثال می‎پذیرم که قد کوتاهی دارم، ولی در عوض باهوش هستم و می‌دانم که منحصربه‌فردم و با دیگران تفاوت دارم؛ پس چون متفاوت هستم هرگز خود را با دیگران مقایسه نمی‎کنم. بله افراد خودآگاه چنین هستند؛ البته از ویژگی‎های متمایزکننده دیگری هم برخوردارند که در ادامه توضیح می‎دهیم.
    خودآگاهی یا خودشناسی، ابزار شناخت نیازهای هر انسانی است. با شناخت نیازهایمان بهتر می‎توانیم تصمیم بگیریم و راه‎های سالمی را برای رفع نیازها در اختیار داریم. خودآگاهی، راهی مناسب برای حرکت به سمت سلامت روان است. درواقع افراد افسرده و مضطرب به دلیل بزرگ‌نمایی کردن ویژگی‎های منفی خود نمی‌توانند نیازهای خود را به‌درستی بشناسند و آگاهی‎شان نسبت به خودشان و محیط پایین می‌آید؛ برای همین است که می‎گوییم وقتی افسرده و مضطرب هستید، تصمیمی نگیرید. این امر به‌خصوص درباره ازدواج خیلی مهم است و قبل از تصمیم‎گیری باید به دنبال درمان باشید. خودآگاهی، که راهی برای افزایش عزت‌نفس است، ابعاد مختلفی دارد که شامل موارد زیر است:
    خودآگاهی جسمانی (شناخت ویژگی‎های مثبت و منفی ظاهری و جسمی)
    خودآگاهی روانی
    خودآگاهی اجتماعی
    خودآگاهی معنوی
    در فرایند خودآگاهی ما پی می‌بریم که برخی از ویژگی‎هایمان قابل تغییر است. توصیه میشود برای شناخت حوزه‎هایی از «خود» که می‎خواهید تغییر دهید، فهرستی تهیه کنید. بالای یکی از فهرست‌ها بنویسید «من آ‌ن‌طور که هستم» و بالای فهرستی دیگر بنویسید «من آن‌طور که دوست دارم باشم».
    اگر وضعیت فعلی شما و وضعیت آرمانی شما در زمینه ارتباط با دوستان، خانوداه، دانشگاه و محیط کار، متفاوت است، می‌توانید زمینه‌های مورد نیازتان برای تغییر را بشناسید؛ برای مثال در رابـ ـطه با دوستانتان فکر می‌کنید چگونه هستید و چطور می‌خواهید باشید؟! اگر بین آنچه هستید و آنچه می‎خواهید باشید، تفاوت وجود داشته باشد، می‎توانید آن را به مرور تغییر دهید. پس با این تمرین می‌توانید روی زمینه‌های قابل تغییر خود بیشتر کار کنید. متأسفانه برخی افراد توجهی به تأثیر رفتارشان روی دیگران ندارند؛ درواقع این افراد «خودشناسی» ضعیفی دارند و متوجه نمی‌شوند که چرا برخی از دوستانشان فکر می‌کنند که آن‌ها خودخواه هستند. برای خودشناسی بهتر باید فکر کرده و از خودمان مدام سؤال کنیم؛ پرسش‌هایی مانند: «نقاط قوت و ضعف من کدام است؟ دوستانم مرا چگونه توصیف می‌کنند؟ دو موقعیت که در آن‌ها راحت‌ترم کدام هستند؟ ویژگی‎های خاص این موقعیت‎ها چیست؟ وقتی بچه بودم از چه کارهایی لـ*ـذت می‎بردم؟ الان چطور؟ آیا از انجام همان کارها لـ*ـذت می‎برم؟ چه چیزهایی در من انگیزه ایجاد می‎کند و چرا؟ آرزوی من برای آینده چیست؟ برای رسیدن به آرزوهایم چه کارهایی انجام داده‌ام؟ از چه چیزهایی می‎ترسم؟ از طردشدن، شکست، بیماری یا مرگ؟ چه چیزهایی به من استرس وارد می‎کند؟ دوست دارم مردم من را چگونه ببینند و چرا؟ وقتی با نظر دیگران مخالفیم چه کار می‎کنیم؟»
    گِل‌های روی مجسمه‌ات را بتراش!

    این پرسش‌ها ما را به تفکر وا می‎دارند و به ما کمک می‌کنند که آینه را بهتر به درون خود بتابانیم. بخش دیگری از فرایند خودشناسی، «خودآگاهی مسئولیت»های ماست؛ یعنی بدانیم که در کنار توانمندی‎ها و احساسات خوب و بدی که داریم، در قبال خودمان، مردم و جامعه وظایفمان چیست؟
    بخش دیگری از خودشناسی، «خودشناسی اجتماعی» است. خودشناسی فقط شخصی نیست و بخشی از آن هویت ملی و دینی ما را تشکیل می‌دهد. وقتی ما احساس تعهد و تعلق به گذشته و تاریخچه غنی ایرانی بودن خود داشته باشیم و به ایرانی بودن خود افتخار کنیم، حس یکپارچگی در درون ما ایجاد می‎شود. خودشناسی اجتماعی، زمانی کامل می‌شود که ارزش‎ها و اصول ملی و معنوی خود را به درستی بشناسیم و نسبت به آن‌ها احساس تعلق کنیم.
    در پایان خودشناسی به مرحله‌ای می‎رسیم که می‎توانیم به این پرسش‎ها پاسخ دهیم: «من کیستم؟ به دنبال چه می‎گردم؟ که چه بشود؟» اگر پاسخ به این سؤال‌ها کامل شود، فرایند خودشناسی کامل است؛ در غیر این صورت مشخص می‌شود که در این زمینه باید کاری انجام داد.
    به‌طورکلی، خودآگاهی فرایندی بی‌پایان است، زیرا انسان موجودی پیچیده است که هرچه در زمینه خودشناسی پیش می‎رود باید «خودآگاهی» برای او به تکلیف تبدیل شود.

    زهرا اکبری ـ روان‌شناس بالینی
     

    BREATH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/25
    ارسالی ها
    1,125
    امتیاز واکنش
    6,610
    امتیاز
    749
    سن
    27
    محل سکونت
    تاج محل
    دختری با یک گل سرخ

    طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد
    جان بلانکارد از روی نیمکت برخاست، لباس ارتشی‌اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می‌گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می‌گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می‌شناخت؛ دختری با یک گل سرخ. از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا، با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود، اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت‌هایی با مداد، که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد. دست‌خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون‌بین و باطنی ژرف داشت.

    در صفحه اول او توانست نام صاحب کتاب را بیابد: «دوشیزه هالیس می نل»گل سرخی برای محبوبم
    با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. برای او نامه‌ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه‌نگاری با او بپردازد. روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یک سال و یک ماه پس از آن، آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه‌نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه‌ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می‌افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. جان درخواست عکس کرد ولی با مخالفت هالیس روبه‌رو شد. به نظر هالیس اگر جان قلباً به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری‌اش نمی‌توانست برای او چندان با اهمیت باشد. ولی سرانجام روز بازگشت جان فرا رسید. آنها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند: «هفت بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک»
    هالیس نوشته بود: «تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت.»گل سرخی برای محبوبم
    بنابراین رأس ساعت هفت، جان به دنبال دختری می‌گشت که قلبش را سخت دوست می‌داشت اما چهره‌اش را هرگز ندیده بود.


    ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید:
    زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد، بلند قامت و خوش اندام، موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود، چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل‌ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می‌مانست که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او قدم برداشتم، کاملاً بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم. لب‌هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت: «ممکن است اجازه دهید عبور کنم؟»
    بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم و در این حال میس هالیس را دیدم. تقریباً پشت سر آن دختر ایستاده بود. زنی حدوداً ۴۰ ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود. اندکی چاق بود و مچ پای نسبتاً کلفتش توی کفش‌های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور می‌شد، من احساس کردم که بر سر یک دو راهی قرارگرفته‌ام. از طرفی شوق و تمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا می‌خواند و از سویی علاقه‌ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود، به ماندن دعوتم می‌کرد. او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده‌اش که بسیار آرام و موقر به نظر می‌رسید و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می‌درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می‌آمد. از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود. اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبهایی که می‌توانستم همیشه به آن افتخار کنم. به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم. با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تأثری که در کلامم بود متحیر شدم: «من جان بلانکارد هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید. از ملاقات شما بسیار خوشحالم. ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟»
    چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: «من اصلا متوجه نمی‌شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت که اگر شما مرا به شام دعوت کردید، باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست. او گفت که این فقط یک امتحان است.»

    منبع : دو قدم تا لبخند
     
    آخرین ویرایش:

    BREATH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/25
    ارسالی ها
    1,125
    امتیاز واکنش
    6,610
    امتیاز
    749
    سن
    27
    محل سکونت
    تاج محل
    امروز بهار است ولی من نمیتوانم آن را ببینم!!

    روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود؛روی تابلو خوانده می شد:«من کور هستم،لطفا کمک کنید.»
    روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت،نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن رو برگرداند و اعلان دیگری را روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او انداخت و آن جا را ترک کرد.
    عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است.مرد کور از صدای قدم های او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته،بگوید بر روی آن چه نوشته است؟
    روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد…
    مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
    امروز بهار است ولی من نمیتوانم آن را ببینم!!
    نتیجه: امروز بهار است ولی من نمیتوانم آن را ببینم
    وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید،استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد.
    باور داشته باشید هرتغییر،بهترین چیز برای
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    زندگی است.

    «حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است…لبخند بزنید!»

    منبع : دو قدم تا لبخند
     
    آخرین ویرایش:

    BREATH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/25
    ارسالی ها
    1,125
    امتیاز واکنش
    6,610
    امتیاز
    749
    سن
    27
    محل سکونت
    تاج محل
    آخرین امتحان

    آخرین روز امتحان فارغ التحصیلی فرا رسیده بود. در یک دانشگاه معروف شرقی امریکا، دانشجویان فارغ التحصیل رشته ى مهندسی با هیجان و خوشحالی دور هم جمع شده بودند و درباره آخرین امتحان خود که چند دقیقه دیگر شروع می شد، صحبت می کردند. همه سرشار از اعتماد به نفس بودند و در انتظار جشن باشکوه بعدی و زندگی جدید و رنگارنگ آینده لحظه شماری می کردند.
    بعضی از این دانشجویان شغل هایی پیدا کرده بودند و بعضی درباره ى کارهایی که دوست داشتند صحبت می کردند. با اعتماد به علم و دانش فراگرفته از دانشگاه، دانشجویان اطمینان کامل داشتند که در آینده، دنیای کار منتظر و در اختیار آنهاست. همه می دانستند آخرین امتحان دیگر سخت نیست. استاد به آن ها اطلاع داده بود که می توانند کتب درسی و یادداشت های کلاسی را در جلسه امتحان به همراه داشته باشند. تنها از آن ها خواسته بود که در جریان آخرین امتحان با دیگران صحبت نکنند.
    زنگ خورد و دانشجویان یکی پس از دیگری وارد جلسه ى امتحان شدند.
    وقتی اوراق آخرین امتحان را دریافت کردند، همه آن ها شاد بودند، چون روی کاغذ فقط چند سوال نوشته شده بود. سه ساعت از شروع امتحان گذشت، استاد شروع به جمع آوری اوراق امتحانی کرد، اما ظاهراً از آن اطمینان اولیه ى دانشجویان دیگر خبری نبود و آثار نگرانی در چهره آنان موج می زد. استاد پس از گرفتن ورقه هاى امتحانی، از شاگردان خود پرسید :
    ” کسی هست به همه ى سوالات پاسخ داده باشد ؟ ”
    هیچ کس جواب نداد. استاد پرسید :
    ” کسی هست که چهار سوال را جواب داده باشد ؟ ”
    باز هم هیچ کس دستش را بلند نکرد. استاد گفت :
    ” سه یا دو سوال چی ؟ ”
    ولی باز هم دستی بلند نشد.
    شاگردان بسیار نگران بودند و فقط به یکدیگر نگاه می کردند. استاد ادامه داد :
    ” پس حتماً کسی هست که یک سوال را پاسخ داده باشد ؟ ”
    دانشجویان همچنان خاموش بودند.
    استاد ورقه هاى امتحان را روی میز گذاشت و گفت:
    ” این نتیجه همان چیزی است که انتظار داشتم، این کار را کردم تا خاطرات عمیق تری در ذهن شما باقی بماند. با آن که تحصیلات چهار ساله شما تمام شده است، اما هنوز سوالات زیادی راجع به علوم مهندسی است که نمی دانید و این سوالات مربوط به امور روزانه و بسیار عمومی است.”
    بعد استاد با خنده ادامه داد:
    “عزیزانم نگران نباشید، همه شما در امتحان قبول خواهید شد. اما یادتان باشد که دیگر شما فارغ التحصیل یک دانشگاه معروف هستید، و زندگی تحصیلی واقعی شما به زودی شروع می شود.”
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا