داستان های کوتاه روانشناسی

BREATH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/25
ارسالی ها
1,125
امتیاز واکنش
6,610
امتیاز
749
سن
27
محل سکونت
تاج محل
صورتحسابی برای آیندگان


یکی از غذاخوری های بین راه، بر سر در ورودی اش با خط درشت نوشته بود:”شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آن را از نوۀ شما دریافت خواهیم کرد!”
راننده ای با خواندن این تابلو، اتومبیلش را فورا پارک کرد و وارد رستوران شد. نهار مفصلی سفارش داد و نوش جان کرد. بعد از خوردن غذا، سرش را پایین انداخت که بیرون برود؛ ولی دید که پیشخدمت با صورتحسابی بلند بالا جلویش سبز شده است. با تعجب گفت:”مگر شما ننوشته اید پول غذا را از نوۀ من خواهید گرفت؟!
پیشخدمت با لبخند جواب داد:”چرا قربان، ما پول غذای امروز شما را از نوه تان خواهیم گرفت؛ ولی این صورتحساب برای مرحوم پدربزرگ شماست!”

نتیجه: این داستان، حقیقتی را در قالب طنز بیان می کند که کاملا مصداق دارد…! ممکن است ما کاری را انجام دهیم که آیندگان مجبور به پرداختن بهای آن شوند.
 
  • پیشنهادات
  • BREATH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/25
    ارسالی ها
    1,125
    امتیاز واکنش
    6,610
    امتیاز
    749
    سن
    27
    محل سکونت
    تاج محل
    گفتگو با خدا

    از خدا پرسیدم:وقت داری با من گفت و گو کنی؟
    خدا لبخندی زد و پاسخ داد:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    من بی نهایت است٬چه سوالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟

    من سوال کردم:چه چیزی در آدم ها شما رو بیشتر متعجب می کند؟
    خدا جواب داد:
    – اینکه از
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند.

    -اینکه
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود را به خاطر به دست آوردن پول از دست می دهند و سپس
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند!

    -اینکه با نگرانی به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    فکر می کنند و زمان حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در آینده زندگی می کنند.

    -اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند!
    دست خدا٬دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت…
    سپس من سوال کردم:به عنوان پروردگار٬دوست داری بندگانت چه درس هایی در زندگی بیاموزند؟
    خدا پاسخ داد:
    -اینکه یاد بگیرند٬نمی توانند کسی را وادار کنند تا به آن ها
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    بورزد.

    تنها کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند.
    -اینکه یاد بگیرند٬که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند.
    -اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند.
    -اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها٬چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخم ها التیام یابند.
    -یاد بگیرند٬که فرد غنی٬کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است.
    -اینکه یاد بگیرند٬کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند.
    -اینکه یاد بگیرند٬دو نفر می توانند به یک نقطه نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.
    -اینکه یاد بگیرند٬کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند.
    با افتادگی خطاب به خدا گفتم:از وقتی که به من دادید سپاسگذارم٬چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آن ها بدانند؟
    خدا لبخندی زد و گفت:
    فقط اینکه بدانند من اینجا هستم….”همیشه”

    منبع : کتاب تو تو یی
     

    BREATH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/25
    ارسالی ها
    1,125
    امتیاز واکنش
    6,610
    امتیاز
    749
    سن
    27
    محل سکونت
    تاج محل
    عشق واقعی

    یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟عشق واقعی چیست ؟

    برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند عشق واقعی با هم بودن در تحمل رنج ها و لـ*ـذت بردن از خوشبختی را راه بیان عشق می دانند
    در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای عشق واقعی بیان کند.

    داستان کوتاهی تعریف کرد:
    عشق واقعی
    یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

    داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
    بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››
    قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
     

    BREATH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/25
    ارسالی ها
    1,125
    امتیاز واکنش
    6,610
    امتیاز
    749
    سن
    27
    محل سکونت
    تاج محل
    نمی توانم وجود ندارد


    کلاس چهارم ” دونا ” هم مثل هر کلاس چهارم دیگری به نظر می رسید که در گذشته دیده بودم . بچه ها روی شش نیمکت پنج نفره می نشستند و میز معلم هم رو به روی آنها بود . از بسیاری از جنبه ها این کلاس هم شبیه همه کلاس های ابتدایی بود ، با این همه روزی که من برای اولین بار وارد کلاس شدم احساس کردم در جو آن ، هیجانی لطیف نهفته است .
    ” دونا ” معلم مدرسه ابتدایی شهر کوچکی در میشیگان ، دو سال تا بازنشستگی فرصت داشت . در ضمن به عنوان عضو داوطلب در برنامه ” بهبود و پیشرفت آموزش استان ” که من آن را سازماندهی کرده بودم ، شرکت داشت . من هم به عنوان بازرس در کلاس ها شرکت می کردم و سعی داشتم در امر آموزش تسهیلاتی را فراهم آورم .


    آن روز به کلاس ” دونا ” رفتم و روی نیمکت ته کلاس نشستم . شاگردان سخت مشغول پرکردن اوراقی بودند . به شاگرد ده ساله کنار دستم نگاه کردم و دیدم ورقه اش را با جملاتی که همه با ” نمی توانم ” شروع شده اند پر کرده است .
    ” من نمی توانم درست به توپ فوتبال لگد بزنم . ”
    ” من نمی توانم عدد های بیشتر از سه رقم را تقسیم کنم . ”
    ” من نمی توانم کاری کنم که دبی مرا دوست داشته باشد . “

    نصف ورقه را پر کرده بود و هنوز هم با اراده و سماجت عجیبی به این کار ادامه می داد . از جا بلند شدم و روی کاغذ های همه شاگردان نگاهی انداختم . همه کاغذ ها پر از ” نمی توانم ” ها بود .
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    سخت تحـریـ*ک شده بود . تصمیم گرفتم نگاهی به ورقه معلم بیندازم . دیدم که او سخت مشغول نوشتن ” نمی توانم ” است .

    ” من نمی توانم
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ” جان ” را وادار کنم به جلسه معلم ها بیاید . ”
    ” من نمی توانم دخترم را وادار کنم ماشین را بنزین بزند . ”
    ” من نمی توانم آلن را وادار کنم به جای مشت از حرف استفاده کند . “

    سردر نمی آوردم که این شاگرد ها و معلمشان چرا به جای استفاده از
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    روی آورده اند . سعی کردم آرام بنشینم و ببینم عاقبت کار به کجا می کشد .
    شاگردان ده دقیقه دیگر هم نوشتند . خیلی ها یک صفحه را پر کرده بودند و می خواستند سراغ صفحه جدیدی بروند . معلم گفت :
    – همان یک صفحه کافی است . صفحه دیگر را شروع نکنید .
    بعد از بچه ها خواست که کاغذ هایشان را تا کنند و یکی یکی نزد او بروند .
    روی میز معلم یک جعبه خالی کفش بود . بچه ها کاغذ هایشان را داخل جعبه انداختند . وقتی همه کاغذ ها جمع شدند ، ” دونا ” در جعبه را بست ، آن را زیر بغلش زد و همراه با شاگردانش از کلاس بیرون رفتند .
    من پشت سرآنها راه افتادم . وسط راه ، ” دونا ” رفت و با یک بیل برگشت . بعد راه افتاد و بچه ها هم پشت سرش راه افتادند . بالاخره به انتهای زمین بازی که رسیدند ، ایستادند . بعد زمین را کندند .

    آنها می خواستند ” نمی توانم ” های خود را دفن کنند !
    کندن زمین ده دقیقه ی طول کشید چون همه بچه های کلاس چهارم دوست داشتند در این کار شرکت کنند . وقتی که سه چهارمتری زمین را کندند ، جعبه ” نمی توانم ” ها را ته گودال گذاشتند و بسرعت روی آن خاک ریختند . سی و یک شاگرد ده یازده ساله دور قبر ایستاده بودند . هر کدام از آنها حداقل یک ورقه پر از ” نمی توانم ” در آن قبر دفن کرده بود . معلمشان هم همین طور !
    در این موقع ” دونا ” گفت :
    – دختر ها ! پسر ها ! دست های همدیگر را بگیرید و سرتان را خم کنید .

    شاگرد ها بلافاصله حلقه ی تشکیل دادند و اطاعت کردند ، بعد هم با سرهای خم منتظر ماندند و ” دونا ” سخنرانی کرد :
    – دوستان ! ما امروز جمع شده ایم تا یاد و خاطره ” نمی توانم ” را گرامی بداریم . او در این دنیای خاکی با ما زندگی می کرد و در زندگی همه ما حضور داشت . متاسفانه هر جا که می رفتیم نام او را می شنیدیم ، در مدرسه ، در انجمن شهر ، در ادارات و حتی در کاخ سفید ! اینک ما ” نمی توانم ” را در جایگاه ابدی اش به خاک سپرده ایم . البته یاد او در وجود خواهر و برادر هایش یعنی ” می توانم “، ” خواهم توانست ” و ” همین حالا شروع خواهم کرد ” باقی خواهد ماند . آنها به اندازه این خویشاوند مشهورشان شناخته شده نیستند ، ولی هنوز هم قدرتمند و قوی هستند . شاید روزی با کمک شما شاگرد ها ، آنها سرشناس تر از آنچه هستند ، بشوند .
    خداوند ” نمی توانم ” را قرین رحمت خود کند و به همه آنهایی که حضور دارند قدرت عنایت فرماید که بی حضور او به سوی آینده بهتر حرکت کنند . آمین !



    هنگامی که به این سخنرانی گوش می کردم فهمیدم که این شاگردان هرگز چنین روزی را فراموش نخواهند کرد . این حرکت شکوهمند سمبولیک چیزی بود که برای همه عمر به یاد آنها می ماند و در ضمیر ناخود آگاه آنها حک می شد . آنها ” نمی توانم ” های خود را نوشته و طی مراسمی تدفین کرده بودند . این تلاش شکوهمند ، بخشی از خدمات آن معلم ستوده بود . ولی هنوز کار معلم تمام نشده بود . در پایان مراسم ، معلم شاگردانش را به کلاس برگرداند . آنها با شیرینی ، ذرت و آب میوه ، مجلس ترحیم ” نمی توانم ” را برگزار کردند . ” دونا ” روی اعلامیه ترحیم نوشت :
    ” نمی توانم : تاریخ فوت ۲۸/۳/۱۹۸۰ “
    و کاغذ را بالای تخته سیاه آویزان کرد تا در تمام طول سال به یاد بچه ها بماند . هر وقت شاگردی می گفت : ” نمی توانم ” ، دونا به اعلامیه اشاره می کرد و شاگرد به یاد می آورد که ” نمی توانم ” مرده است و او را به خاک سپرده اند .
    با اینکه سالها قبل من معلم ” دونا ” و او شاگرد من بود ، ولی آن روز مهمترین درس زندگیم را از او گرفتم . حالا سالها از آن روز گذشته است و من هر وقت می خواهم به خود بگویم که ” نمی توانم ” به یاد اعلامیه فوت ” نمی توانم ” و مراسم تدفین او می افتم .

    منبع : دوقدم تا لبخند
     

    BREATH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/25
    ارسالی ها
    1,125
    امتیاز واکنش
    6,610
    امتیاز
    749
    سن
    27
    محل سکونت
    تاج محل
    بهترین جشن تولد

    ما در جوار یکدیگر زندگی می کنیم ، پس اولین مقصود ما در زندگی این است که به یکدیگرمحبت کنیم و اگر نمی توانیم دستِ کم دیگران را آزار ندهیم.
    دالایی لاما


    هرگز آن روز را که مادرم مجبورم کرد به جشن تولد دوستم بروم، فراموش نمی کنم. من در کلاس سوم خانم بلاک در ویرچیتای تگزاس بودم و آن روز دعوتنامه فقیرانه ای را که با دست نوشته شده بود، به خانه بردم و گفتم: «من به این جشن تولد نمی روم. او تازه به مدرسه ما آمده است. اسمش روت است. برنیس و پت هم نمی روند. او تمام بچه های کلاس را دعوت کرده است!»
    مادرم دعوتنامه را نگاه کرد و سخت اندوهگین شد. بعد گفت: «تو باید به جشن تولد بروی. من همین فردا یک هدیه برای دوستت می خرم.»
    باورم نمی شد. مادرم هیچ وقت مرا مجبور نمی کرد به مهمانی بروم و ترجیح می دادم بمیرم، اما به آن جشن تولد نروم. اما بی تابی من بی فایده بود.
    روز شنبه مادرم مرا از خواب بیدار کرد و وادارم کرد آئینه صورتی مروارید نشانی را که خریده بود، کادو کنم و راه بیفتم. بعد مرا با ماشین سفیدش به خانه روت برد و آنجا پیاده ام کرد.
    از پله های قدیمی خانه بالا می رفتم، دلم گرفت. خوشبختانه وضع خانه به بدی پله هایش نبود. دست کم روی مبلهای کهنه شان ملافه های سفید انداخته بودند. بزرگترین کیکی را که در عمرم دیده بودم، روی میز قرار داشت و روی آن نه شمع گذاشته بودند. ۳۶ لیوان و ظرف پر از شربت کنار میز قرار داشت. روی تک تک آن ها اسم بچه های کلاس نوشته شده بود. با خود گفتم خدا را شکر که دست کم وقتی بچه ها می آیند، اوضاع خیلی بد نیست. از روت پرسیدم: «مادرت کجاست؟» به کف اتاق نگریست و گفت: «بیمار است.»
    _ «پدرت کجاست؟»
    _ «رفته.»
    جز صدای سرفه های خشکی که از اتاق بغلی می آمد، هیچ صدایی سکوت آنجا را نمی شکست. ناگهان از فکری که در ذهنم نقش بست، وحشت کردم: «هیچ کس به جشن تولد روت نمی آید.» من چطور می توانستم از آنجا بیرون بروم؟ اندوهگین و ناراحت بودم که صدای هق هق گریه ای را شنیدم. سرم را بلند کردم و دیدم روت دارد گریه می کند. دل کودکانه ام از حس همدردی نسبت به روت و خشم نسبت به ۳۵ نفر دیگر کلاس لبریز شد و در دل فریاد زدم: «کی به آنها احتیاج دارد؟»
    دو نفری با هم بهترین جشن تولد را برگزار کردیم. کبریت پیدا نکردیم.برای آنکه مادر روت را اذیت نکنیم، وانمود کردیم که شمعها روشن هستند. روت در دل آرزویی کرد و شمعها را مثلا فوت کرد!
    خیلی زود ظهر شد و مادرم دنبالم آمد. من دائم از روت تشکر می کردم، سوار ماشین مادرم شدم و راه افتادیم. من با خوشحالی گفتم: «مامان نمی دانی چه بازیهایی کردیم. روت بیشتر بازیها را برد، اما چون خوب نیست که مهمان برنده نشود، جایزه ها را با هم تقسیم کردیم. روت آئینه ای که خریدی، خیلی دوست داشت. نمی دانم چطور تا فردا صبح صبر کنم، باید به همه بگویم که چه جشن تولد خوبی را از دست داده اند!»
    مادرم ماشین را متوقف کرد و مرا محکم در آغـ*ـوش گرفت. با چشمانی پر از اشک گفت: « من به تو افتخار می کنم.»
    آن روز بود که فهمیدم حتی حضور یک نفر هم تأثیر دارد. من بر جشن تولد نه سالگی روت تأثیر گذاشتم و مادرم بر زندگی من اثر گذاشت.

    لی آن ریوز
    برگرفته از کتاب ۸۰ داستان برای عشق به زندگی
     

    BREATH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/25
    ارسالی ها
    1,125
    امتیاز واکنش
    6,610
    امتیاز
    749
    سن
    27
    محل سکونت
    تاج محل
    آرزوها منتظر شما هستند
    Wishes are waiting for you


    آرزو چیست؟ چه آرزویی داری؟ به کدام آرزویت رسیده‌ای؟
    انسان با آرزو به دنیا می‌آید و با آرزو زندگی میکند. شب‌هنگام به امید و آرزوی روزی سرشار از سعادت و موفقیت به بستر میرود و صبح، به امید طلوع دوباره خورشید و سپری کردن روزی توأم با سعادت، از خواب برمیخیزد. انسان نمیتواند از آرزوهایش جدا باشد. ذهن هر فرد امیدواری، در پی یافتن پاسخ این پرسش است که چگونه می‌تواند به آرزوهایش دست یابد.
    روزی همین پرسش برای کوشاترین شاگرد شیوانا (استاد عشق و معرفت در تاریخ مشرق‌زمین) مطرح شد و از استادش پرسید: «استاد، چگونه می‌توان به مقامی رسید که هرچه را آرزو داریم، به‌دست آوریم؟»
    شیوانا گفت: «جواب تو را روزی دیگر خواهم داد.»
    سپس به شاگردانش گفت: «هر یک از شما روز بعد با خود سیبی به همراه بیاورید.»
    روز بعد، شیوانا از آن‌ها خواست مقابل دیوار بنشینند و سیب را روی چهارپایه‌ای بگذارند و آن‌قدر به سیب خیره شوند که وقتی چشمانشان را بستند بتوانند پشت پلک‌های بسته خود، تصویری دقیق و روشن از سیب را ببینند.
    روزها طول کشید تا شاگردان به این مرحله برسند. سرانجام پس از دو هفته همه شاگردان ادعا کردند که می‌توانند با چشم بسته تصویر سیب خودشان را روشن و دقیق ببینند. درواقع در این مدت چنان در سیب خود غرق شده بودند که می‌توانستند آن را در ذهن خود مشاهده کنند. شیوانا گفت: «تمرین بعدی شما این است که چشمان خود را ببندید و سیب درون ذهنتان را بچرخانید و به آن گازی بزنید و مزه‌اش را بچشید و به خاطر بسپارید.»
    دوهفته بعد همه شاگردان باز هم ادعا کردند که قادرند سیب ذهنی خود را ببینند و عطر و مزه‌اش را حس کنند و حتی آن را بخورند. جلسه بعد شیوانا به همان کوشاترین شاگردش اشاره کرد و گفت: «این دوست ما پرسید چگونه می‌توانیم آنچه در دل داریم، به‌دست بیاوریم و من اکنون با توجه به این تجربه می‌توانم بگویم که باید تلاش کنید که بتوانید در ذهن خود خواسته‌تان را واقعی و شفاف و روشن ببینید، دور آن بچرخید، بودنش را حس کنید، بویش را استشمام كنید، مزه‌اش را بچشید و خلاصه این‌که در درون به آن برسید. به محض این‌که این اتفاق بیفتد، در بیرون وجودتان به آن خواسته دست می‌یابید. راز کائنات همین است! شفاف واضح و روشن بگو آنچه را می‌خواهی و آرزویش را داری، چگونه می‌بینی؟ اگر خواسته‌ات برای خودت هم گنگ و مبهم باشد، چگونه می‌توانی از کائنات انتظار داشته باشی که آن را برایت فراهم سازد؟!»

    به‌راستی هر یک از ما برای رسیدن به آرزوهایمان چقدر زمان صرف می‌کنیم؟ چقدر تلاش می‌کنیم تا آرزوهایمان به واقعیت تبدیل شود و آن‌ها را در زندگی خود لمس کنیم و مانند شاگردان شیوانا سیب آرزوهایمان را مزه‌مزه کنیم؟ آیا باور داریم که ما هر روز، به هر شکلی، در حال آشکار کردن حقایقی از زندگی هستیم که در اطرافمان وجود دارند؟ چه بخواهیم و چه نخواهیم و چه در مورد آن اطلاعی داشته باشیم یا نداشته باشیم، تمام آنچه در زندگی ما حضور دارد، با افکار، گفتار، رفتار و آرزوهای ما آشکار می‌شوند.
    بیاید بیندیشیم و باور کنیم وقتی به آرزوها فکر می‌کنیم، به سمت مسيري كه به آن علاقه‌منديم، راهي باز مي‌شود. پس آرزوهايتان را مدام در ذهن بیاوريد زيرا در همين روياهاست كه مي‌توانيد به انرژي و شور و شوقي كه شما را به حركت وامي‌دارد، دست يابيد. به خاطر داشته باشيد تمام آنچه اکنون اطرافتان وجود دارد با يك فكر و يك نيت آغاز شده است.
    بیایید با این واقعیت روبه‌رو شویم که هیچ کس دیگری به‌خاطر شما به‌دنبال عینیت بخشیدن به آرزوهایتان نمی‌رود. هر کسی رؤیای خودش را دارد و اهدافی که می‌خواهد در زندگی به آن‌ها برسد؛ پس همین الان تصمیم بگیرید برای رسیدن به آرزوهایتان قدمی بردارید. در اطراف همه ما افرادی هستند که مدام در گوشمان زمزمه می‌کنند: «رؤیاهایت دست‌نیافتنی است؛ تلاش بیهوده نکن!» به افرادی که به شما می‌گویند که رؤیاهایتان هرگز عملی نمی‌شوند، فکر کنید، بیرون بروید و به آن‌ها ثابت کنید که اشتباه می‌کنند.
    همین حالا تصمیم بگیرید که آرزوهایتان را نه فقط در رؤیاها بلکه در زندگی واقعی‌تان مشاهده کنید و با برآورده شدن آن‌ها به باغ زندگی‌تان، رنگ و جلایی تازه ببخشید.
    راهکارهای دستیابی به آرزوها

    1. آرزوهایتان را مشخص کنید: آرزوي خود را مشخص كنيد؛ مهم نیست چه آرزویی باشد، مادي، عاطفي، معنوي يا هرچه مي‌خواهيد. فقط مطمئن باشيد كه آرزويتان، به‌راستی خواسته قلبی خودتان است! تعجب نكنيد! بسياري از آرزوهاي ما به خود ما تعلق ندارند؛ يا تحميلي‌اند يا تقليدي يا تحت شرايط خاصي به اشتباه گمان مي‌كنيم از آن ما هستند. آرزوي اصيل و حقيقي، خودجوش و ماندگار است و با تغيير شرايط، به‌راحتي تغيير نمي‌كند.
    2. از کلمات مثبت استفاده کنید: آنچه را مي‌خواهيد و آرزويش را داريد، در قالب يك جمله يا عبارت مثبت تنظيم كنيد، مثل این‌که به آن‌ها دست يافته‌ايد و همين حالا آن خواسته برآورده شده است.
    3. الویت‌بندی کنید: اولویت‌بندی کردن به این مفهوم نیست که یک آرزو، مهم و دیگری بی‌اهمیت است، بلکه هدف از این کار مرتب کردن ذهن است. شما هم مانند هر فرد دیگری خواسته‌های فراوانی دارید و افکار مختلفی را در ذهن خود می‌پرورانید؛ اما وقتی هیچ‌یک از این فکر‌ها در جایگاه خود قرار نداشته باشند، بی‌شک همه چیز به‌هم می‌ریزد؛ از ذهن آشفته هم نمی‌توان انتظار چندانی داشت. خواسته‌های خود را در ذهنتان طبقه‌بندی و مرتب کنید تا هم خودتان راحت باشید و هم ذهنتان به آرامش برسد.
    4. آرزوها را به زمان حال بنویسد: آرزوهایتان را به زمان حال بنویسید. این کار باعث می‌شود ذهن ناخودآگاه مسیری با کمترین مقاومت را انتخاب کند. اگر بنویسید «در آینده پولدار خواهم شد»، ذهن ناخودآگاه با این تصور که این کار مربوط به آینده است، وارد عمل نمی‌شود! پس آرزوهایتان را به زمان حال و اول شخص بنویسید، انگار که واقعیت دارند.
    5. فیلم بسازید: یک فیلم سینمایی از آرزوی خود و هدف و خواسته خود بسازید، اسمی برایش انتخاب کنید و هر شب و هر روز در ذهن خود به تماشای آن بنشینید.
    6. تمرکز کنید: بسیاری از افراد در حوزه قانون جذب نظریه جالبی دارند و می‌گویند: «اگر انسان بتواند فقط هجده ثانیه روی خواسته‌اش تمرکز کند، زنگی بزرگ در کائنات به صدا درمی‌آید که توجه کل هستی را به سمت آن فرد جلب می‌کند.» اگر شما هم مانند بسیاری از افراد فکر می‌کنید که هجده ثانیه تمرکز کردن، کار دشواری نیست، پس امتحان کنید! خواهید دید که هنوز هجده ثانیه تمام نشده، فکرتان منحرف شده و ایده‌ای جدید خیلی زود از اعماق افکارتان ظاهر می‌شود و نجواگر درونی‌تانبه سخن درمی‌آید که: «جدی نگیر و دست از این بازی‌ها بردار و به مسائل مهم‌تر زندگی بپرداز.» و کائنات، در خارج از بدن ما گوش به فرمان ماست تا آنچه را می‌خواهیم به او ابلاغ کنیم؛ به شرط این‌که هنگام دستور دادن، ذهن این طرف و آن طرف نپرد و هجده ثانیه تمرکز داشته باشد. آن وقت می‌بینی که می‌توانی!
    بیا زندگی کنیم برای رسیدن به آرزوهایی که منتظرند به دست ما حقیقی شوند و به یاد داشته باشیم که ما فرصتی برای بودن داریم. پس بهتر است ساکت ننشینیم و بگذاریم همه بدانند که ما با تمام توانایی‌ها و کاستی‌ها، شاهکار زندگی خود هستیم، کافی است گذشته را رها کرده و برای آینده زندگی کنیم. چون آرزوهای ما آن‌جاست و ما فقط و فقط یکبار فرصت زندگی کردن داریم.
    آینده از آن کسانی است که به زیبایی آرزوهایشان اعتقاد دارند.

    صفورا سالمی ـ دانشجوی دکترای روان‌شناسی
     
    آخرین ویرایش:

    BREATH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/25
    ارسالی ها
    1,125
    امتیاز واکنش
    6,610
    امتیاز
    749
    سن
    27
    محل سکونت
    تاج محل
    از هیچ‌کس دلخور مشو

    روزی استادی، مردی را دید که ناراحت و متأثر است. علت ناراحتی‌اش را پرسید، پاسخ داد: «در راه که می‌آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم، جواب نداد و با بی‌اعتنایی و غرور گذشت و رفت و من از این رفتار او رنجیدم.»

    استاد پرسید: «اگر در راه کسی را می‌دیدی که به زمین افتاده و از درد و بیماری به خود می‌پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می‌شدی؟»
    مرد گفت: «مسلم است که هرگز دلخور نمی‌شدم. مگر می‌شود از بیمار بودن کسی دلخور شد؟!»
    استاد گفت: «به‌جای دلخوری چه احساسی پیدا می‌کردی و چه کار می‌کردی؟»
    مرد پاسخ داد: «احساس دلسوزی و شفقت می‌کردم و طبیب یا دارویی به او می‌رساندم.»
    استاد گفت: «‌همه این کارها را به‌خاطر آن می‌کردی که او را بیمار می‌دانستی، ‌آیا انسان تنها جسمش بیمار می‌شود؟ آیا کسی که رفتارش نادرست است، روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او سر نمی‌زند؟ بیماری فکر و روان، نامش «غفلت» است و باید به‌جای دلخوری و رنجش، نسبت به کسی که به آن دچار شده و غافل است، دل سوزاند و کمکش کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند؛ پس از دست هیچ‌کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می‌کند، در آن لحظه بیمار است.»
     

    BREATH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/25
    ارسالی ها
    1,125
    امتیاز واکنش
    6,610
    امتیاز
    749
    سن
    27
    محل سکونت
    تاج محل
    داستان دو فرشته


    روزی روزگاری دو فرشته کوچک در سفر بودند .
    یک شب به منزل فردی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رسیدند و از صاحبخانه اجازه خواستند تا شب را در آنجا سپری کنند . آن خانواده بسیار بی ادبانه برخورد کردند و اجازه نداند تا آن دو فرشته در اتاق میهمانان شب را سپری کنند و در عوض آنها را به زیرزمین سرد و تاریکی منتقل کردند . آن دو فرشته کوچک همانطور که مشغول آماده کردن جای خود بودند ناگهان فرشته بزرگتر چشمش به سوراخی در درون دیوار افتاد و سریعا به سمت سوراخ رفت و آنرا تعمیر و درست کرد.
    فرشته کوچکتر پرسید : چرا سوراخ دیوار را تعمیر کردی .
    فرشته بزرگتر پاسخ داد : همیشه چیزهایی را که می بینیم آنچه نیست که به نظر می آید .
    فرشته کوچکتر از این سخن سر در نیاورد .
    فردا صبح آن دو فرشته به راه خود ادامه دادند تا شب به نزدیکی یک کلبه متعلق به یک زوج کشاورز رسیدند . و از صاحبخانه خواستند تا اجازه دهند شب را آنجا سپری کنند. زن و مرد کشاورز که سنی از آنها گذشته بود با مهربانی کامل جواب مثبت دادند و پس از پذیرایی اجازه دادند تا آن دو فرشته در اتاق آنها و روی تخت انها بخوابند و خودشان روی زمین سرد خوابیدند .
    صبح هنگام فرشته کوچک با صدای گریه مرد و زن کشاورز از خواب بیدار شد و دید آن دو غرق در گریه می باشند . جلوتر رفت و دید تنها گاو شیرده آن زوج که محل درآمد آنها نیز بود در روی زمین افتاده و مرده . فرشته کوچک برآشفت و به فرشته بزرگتر فریاد زد : چرا اجازه دادی چنین اتفاقی بیفتد . تو به خانواده اول که همه چیز داشتند کمک کردی و دیوار سوراخ آنها را تعمیر کردی ولی این خانواده که غیر از این گاو چیز دیگری نداشتند کمک نکردی و اجازه دادی این گاو بمیرد.

    فرشته بزرگتر به آرامی و نرمی پاسخ داد : چیزها آنطور که دیده می شوند به نظر نمی آید.
    فرشته کوچک فریاد زد : یعنی چه من نمی فهمم.
    فرشته بزرگ گفت : هنگامی که در زیر زمین منزل آن مرد ثروتمند اقامت داشتیم دیدم که در سوراخ آن دیوار گنجی وجود دارد و چون دیدم که آن مرد به دیگران کمک نمی کند و از آنچه دارد در راه کمک استفاده نمی کند پس سوراخ دیوار را ترمیم و تعمیر کردم تا آنها گنج را پیدا نکنند . دیشب که در اتاق خواب این زوج خوابیده بودم فرشته مرگ آمد و قصد گرفتن جان زن کشاورز را داشت و من بجای زن گاو را پیشنهاد و قربانی کردم .
    چیزها آنطور که دیده می شوند به نظر نمی آیند .
     

    BREATH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/25
    ارسالی ها
    1,125
    امتیاز واکنش
    6,610
    امتیاز
    749
    سن
    27
    محل سکونت
    تاج محل
    اگر عمر دوباره داشتم

    دان هرالد (Don Herold) كاريكاتوريست و طنزنويس آمريكايى در سال ١٨٨٩ در اينديانا متولد شد و در سال ١٩٦٦ از جهان رفت. دان هرالد داراى تاليفات زيادى است؛ اما قطعه كوتاهش “اگر عمر دوباره داشتم…” او را در جهان معروف كرد.
    البته آب ريخته را نتوان به كوزه باز گرداند، اما قانونى هم تدوين نشده كه فكرش را منع كرده باشد.
    اگر عمر دوباره داشتم، مى‌كوشيدم اشتباهات بيشترى مرتكب شوم.
    اگر عمر دوباره داشتم همه چيز را آسان مى‌گرفتم.
    اگر عمر دوباره داشتم از آنچه در عمر اولم بودم ابله‌تر مى‌شدم.
    فقط شمارى اندك از رويدادهاى جهان را جدى مى‌گرفتم.
    اهميت كمترى به بهداشت مى‌دادم.
    به مسافرت بيشتر مى‌رفتم.
    از كوه‌هاى بيشترى بالا مى‌رفتم و در رودخانه‌هاى بيشترى شنا مى‌كردم.
    بستنى بيشتر مى‌خوردم و اسفناج كمتر.
    مشكلات واقعى بيشترى مى‌داشتم و مشكلات واهى كمترى.
    آخر، ببينيد، من از آن آدم‌هايى بوده‌ام كه بسيار مُحتاطانه و خيلى عاقلانه زندگى كرده‌ام، ساعت به ساعت، روز به روز. اوه، البته من هم لحظاتِ سرخوشى داشته‌ام. اما اگر عمر دوباره داشتم از اين لحظاتِ خوشى بيشتر مى‌داشتم. من هرگز جايى بدون يك دَماسنج، يك شيشه داروى قرقره، يك پالتوى بارانى و يك چتر نجات نمى‌روم. اگر عمر دوباره داشتم، سبك‌تر سفر مى‌كردم.
    اگر عمر دوباره داشتم، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه مى‌رفتم و وقتِ خزان ديرتر به اين لـ*ـذت خاتمه مى‌دادم.
    از مدرسه بيشتر جيم مى‌شدم.
    گلوله‌هاى كاغذى بيشترى به معلم‌هايم پرتاب مى‌كردم.
    سگ‌هاى بيشترى به خانه مى‌آوردم.
    ديرتر به رختخواب مى‌رفتم و مى‌خوابيدم.
    بيشتر عاشق مى‌شدم.
    به ماهيگيرى بيشتر مى‌رفتم.
    پايكوبى و دست افشانى بيشتر مى‌كردم.
    سوار چرخ و فلك بيشتر مى‌شدم.
    به سيرك بيشتر مى‌رفتم.
    در روزگارى كه تقريباً همگان وقت و عمرشان را وقفِ بررسى وخامت اوضاع مى‌كنند، من بر پا مى‌شدم و به ستايش سهل و آسان‌تر گرفتن اوضاع مى‌پرداختم. زيرا من با ويل دورانت موافقم كه مى‌گويد:

    “شادى از خرد عاقل‌تر است.”
     

    BREATH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/25
    ارسالی ها
    1,125
    امتیاز واکنش
    6,610
    امتیاز
    749
    سن
    27
    محل سکونت
    تاج محل
    جوان عاشق


    در کتاب فیه ما فیه مولانا داستان بسیار تأمل‌برانگیزی به صورت شعر درباره جوان عاشقی است که به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    دیدن معشـ*ـوقه‌اش هر شب از این طرف دریا به آن طرف دریا می‌رفته و سحرگاهان باز می‌گشته و تلاطم‌ها و امواج خروشان دریا او را از این کار منع نمی‌کرد. دوستان و آشنایان همیشه او را مورد ملامت قرار می‌دادند و او را به خاطر این کار سرزنش می‌کردند اما آن جوان عاشق هرگز گوش به حرف آن‌ها نمی‌داد و دیدار معشوق آنقدر برای او انگیزه بوجود می‌آورد که تمام سختی‌ها و ناملایمات را بجان می‌خرید.

    شبی از شبها جوان عاشق مثل تمامی شب‌ها از دریا گذشت و به معشوق رسید. همین که معشـ*ـوقه خود را دید با کمال تعجب پرسید: «چرا این چنین خالی در چهره خود داری!»
    معشـ*ـوقه او گفت: «این خال از روز اول در چهره من بوده و من در عجبم که تو چگونه متوجه نشده‌ای.»
    جوان عاشق گفت: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن را ندیده بودم.»
    لحظه‌ای دیگر جوان عاشق باز هم با تعجب پرسید: «چه شده که در گوشه صورت تو جای خراش و جراحت است؟»
    معشـ*ـوقه او گفت: «این جراحت از روز اول آشنایی من با تو در چهره‌ام وجود داشته و مربوط به دوران کودکی است و من در تعجبم که تو چطور متوجه نشدی!»
    جوان عاشق می‌گوید: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن جراحت را ندیده بودم.»
    لحظه‌ای بعد آن جوان عاشق باز پرسید: «چه بر سر دندان پیشین تو آمده؟ گویی شکسته است!»
    معشـ*ـوقه جواب می‌دهد: «شکستگی دندان پیشین من در اتفاقی در دوران
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ام رخ داده و از روز اول آشنایی ما بوده و من نمی‌دانم چرا متوجه نشده بودی!»

    جوان عاشق باز هم همان پاسخ را می‌دهد. آن جوان ایرادات دیگری از چهره معشـ*ـوقه‌اش می‌بیند و بازگو می‌کند و معشـ*ـوقه نیز همان جواب‌ها را می‌گوید. به هر حال هر دو آنها شب را با هم به سحر می‌رسانند و مثل تمام سحرهای پیشیین آن جوان عاشق از معشـ*ـوقه خداحافظی می‌کند تا از مسیر دریا باز گردد. معشـ*ـوقه‌اش می‌گوید: «این بار باز نگرد، دریا بسیار پر تلاطم و طوفانی است!»
    جوان عاشق با لبخندی می‌گوید: «دریا از این خروشان‌تر بوده و من آمده‌ام، این تلاطم‌ها نمی‌تواند مانع من شود.»
    معشـ*ـوقه‌اش می‌گوید: «آن زمان که دریا طوفانی بود و می‌آمدی، عاشق بودی و این عشق نمی‌گذاشت هیچ اتفاقی برای تو بیافتد. اما دیشب بخاطر هـ*ـوس آمدی، به همین خاطر تمام بدی‌ها و ایرادات من را دیدی. از تو درخواست می‌کنم برنگردی زیرا در دریا غرق می‌شوی.»
    او قبول نمی‌کند و باز می‌گردد و در دریا غرق می‌شود.
    مولانا پس از این داستان در چندین صفحه به تفسیر می‌پردازد؛ مولانا می‌گوید تمام زندگی شما مانند این داستان است. زندگی شما را نوع نگاه شما به پیرامونتان شکل می‌دهد. اگر نگاهتان‌، مانند نگاه یک عاشق باشد، همه چیز را عاشقانه می‌بینید. اگر نگاهتان منفی باشد همه چیز را منفی می‌بینید. دیگر آدم های خوب و مثبت را در زندگی پیدا نخواهید کرد و نخواهید دید. دیگر اتفاقات خوب و مثبت در زندگی شما رخ نخواهد داد و نگاه منفی‌تان اجازه نخواهد داد چیزهای خوب را متوجه شوید. اگر نگاه عاشقانه از ذهنتان دور شود تمام بدی‌ها را خواهید دید و خوبی‌ها را متوجه نخواهید شد. نگاهتان اگر عاشقانه باشد بدی‌ها را می‌توانید به خوبی تبدیل کنید.
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا