داستان های کوتاه روانشناسی

BREATH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/25
ارسالی ها
1,125
امتیاز واکنش
6,610
امتیاز
749
سن
27
محل سکونت
تاج محل
حتی حضور یک نفر هم تأثیر دارد

پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
و نوه ی چهارساله اش زندگی کند. دستان پیرمرد می لرزید، چشمانش تار شده بود و گام هایش مردد و لرزان بود.

اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع می شدند اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند.یا وقتی لیوان را می گرفت شیر از داخل آن به روی میز می ریخت. پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند.
پسر گفت باید فکری برای پدربزرگ کرد. به قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پر سروصدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام. پس زن و شوهر برای پیر مرد در گوشه ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند. در آنجا پیر مرد به تنهایی غذایش را می خورد. در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان لـ*ـذت می بردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف را شکسته بود، حالا در کاسه ای چوبی به او غذا می دادند.
گهگاه آنها که چشمشان به پیرمرد می افتاد و متوجه می شدند همچنان که در تنهایی غذا می خورد، چشمانش پر از اشک است. اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او می دادند.
اما کودک ۴ ساله شان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود. یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بود. پس با مهربانی از اوپرسید:
پسرم داری چی می سازی؟
پسرک هم با ملایمت جواب داد: یک کاسه ی چوبی کوچک. تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدم.و بعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.
 
  • پیشنهادات
  • BREATH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/25
    ارسالی ها
    1,125
    امتیاز واکنش
    6,610
    امتیاز
    749
    سن
    27
    محل سکونت
    تاج محل
    حکمت و خواست خدا

    سال ها پیش در اسکاتلند، خانواده ی کلارک آرزویی داشتند. کلارک و همسرش به سختی کار می کردد و پول آن را در بانک می گذاشتند، با این نیت که خانوادگی، یعنی به اتفاق نه فرزندشان به آمریکا بروند. سال ها طول کشید تا هر طور بود آنان به اندازه کافی پول پس انداز کردند، گذرنامه هایشان را گرفتند و در یک کشتی اقیانوس پیما جا ذخیره کردند. این اقدام جسورانه، همه افراد خانواده را غرق در هیجان کرده بود. اما چند روز پیش از
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    مسافرت، سگی کوچک ترین پسر خانواده را گاز گرفت. پزشک معالج پای پسر را بخیه زد، ولی پرچم زرد سر در خانه شان نصب شد، به علامت آن که به علت احتمال ابتلا به بیماری هاری، تمام خانواده به مدت چهارده روز در قرنطینه به سر خواهند برد. رویای خانواده از هم پاشیده شده بود. آنان نمی توانستند طبق برنامه به امریکا بروند. پدر، در حالی که نا امیدی و خشم وجودش را پر کرده بود به اسکله رفت تا رفتن کشتی را، بدون خانواده کلارک، ببیند. پدر سخت از شدت ناراحتی گریست و آن پسر را سرزنش کرد و از این که بدشانسی به او رو کرده بود سخنان کفر آمیز بر لب آورد.پنج روز بعد خبری وحشتناک به اطلاع اهالی اسکاتلند و مردم جهان رسید:

    کشتی عظیم تایتانیک غرق شد.
    کشتی ای که گفته می شد هرگز غرق نمی شود، به قعر اقیانوس رفت و صدها زندگی را نیز با خودش برد. قرار بود خانواده کلارک در ان کشتی باشند ولی به این سبب که پسر کوچک خانواده را سگ گاز گرفته بود، آنان جا مانده بودند. وقتی آقای کلارک خبر را شنید، پسرش را در اغوش کشید و خدا را به خاطر حفاظت از خانواده اش شکر کرد و فهمید آن چه غم انگیز و فاجعه می پنداشت در اصل خیر و برکت بوده است.
     

    BREATH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/25
    ارسالی ها
    1,125
    امتیاز واکنش
    6,610
    امتیاز
    749
    سن
    27
    محل سکونت
    تاج محل
    لبخند زندگی بخش

    ویکتورهوگو که می گوید :
    لبخند کوتاهترین فاصله بین دو نفر است و نزدیک ترین راه برای تسخیر دلها
    بسیاری از مردم کتاب شاهزاده کوچولو اثر ( آنتوان دو سنت‌ اگزوپری ) را می شناسند . اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید و کشته شد . قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید . او تجربه های حیرت آور خود را در مجموعه ای به نام لبخند( لبخند زندگی بخش ) گردآوری کرده است . در یکی از خاطراتش می نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند او که از روی رفتار های خشونت آمیز نگهبانان حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد مینویسد : “مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل بشدت نگران بودم . جیب هایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباس هایم را گشته بودند در رفته باشد یکی پیدا کردم و با دست های لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم . از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم . او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود .
    فریاد زدم ” هی رفیق کبریت داری ؟” به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد . نزدیک تر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد . لبخند زدم و نمی دانم چرا ؟ شاید از شدت اضطراب ، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم . در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد . میدانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لبهای او هم لبخند شکفت . سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد و مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم . نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بودلبخند زندگی بخش
    پرسید : بچه داری ؟ با دستهای لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم :” اره ایناهاش ” او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد و درباره نقشه ها و آرزو هایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد . اشک به چشمهایم هجوم آورد . گفتم که می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم . دیگر نبینم که بچه هایم چطور بزرگ می شوند . چشم های او هم پر از اشک شدند . ناگهان بی آنکه که حرفی بزند قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد . بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می شد هدایت کرد نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنکه کلمه ای حرف بزند
    یک لبخند زندگی مرا نجات داد لبخند زندگی بخش
    زیباترین پل ارتباطی آدم ها لبخند بدون برنامه ریزی ؛ بدون حسابگری ؛ لبخندی طبیعی است .
    ما لایه هایی را برای حفاظت از خود می سازیم . لایه مدارج علمی و مدارک دانشگاهی ، لایه موقعیت شغلی و این که دوست داریم ما را آنگونه ببینند که نیستیم .
    زیر همه این لایه ها من حقیقی و ارزشمند نهفته است . من ترسی ندارم از این که آن را روح بنامم من ایمان دارم که روح های انسان ها است که با یکدیگر ارتباط برقرار می کنند و این روح ها با یکدیگر هیچ خصومتی ندارد . متاسفانه روح ما در زیر لایه هایی ساخته و پرداخته خود ما که در ساخته شدنشان دقت هولناکی هم به خرج می دهیم ما از یکدیگر جدا می سازند و بین ما فاصله هایی را پدید می آورند و سبب تنهایی و انزوایی ما می شوند .
    داستان لبخند زندگی بخش اگزوپری داستان لحظه جادویی پیوند دو روح است که آدمی به هنگام عاشق شدن و نگاه کردن به یک نوزاد این پیوند روحانی را احساس می کند . وقتی کودکی را می بینیم چرا لبخندمی زنیم ؟ چون انسان را پیش روی خود می بینیم که هیچ یک از لایه هایی را که نام بردیم روی من طبیعی خود نکشیده است و با همه وجود خود و بی هیچ شائبه ای به ما لبخند می زند و آن روح کودکانه درون ماست که در واقع به لبخند او پاسخ می دهد .

    منبع : دو قدم تا لبخند
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا