- عضویت
- 2015/11/08
- ارسالی ها
- 22,523
- امتیاز واکنش
- 65,135
- امتیاز
- 1,290
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
(یک تصویر و چند جمله اضافه شد) کافه سینما-امیر قادری: روی کاغذ و قبل تماشای خود فیلم، که همه چیز بد بود: اسم بیمزه، ژستهای نمایشی، ادعاهای فیلمساز، واکنش هیات انتخاب؛ و از همه ناامیدکنندهتر سابقه ورود اهالی تئاتر به سینما. به این اضافه کنید برآمدن فیلمساز از دهه بسته و تیره 1360. پس تلقیاش از سینما، هر چه میبود، ربطی به ما نداشت. انتخابها، و نشانهها و اشارههای احتمالیاش از فیلمهای تاریخ سینما، به همچنین. چه کسی احتمال میداد وسط چنین فیلمی، یکی از بازیگران فریاد بزند: کمپانی پارامونت تقدیم میکند؟![/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
راستش اصلا اولین سئانس یکشنبه 18 بهمن در کاخ جشنواره، دلم نمیخواست بلند شوم و بروم فیلم رحمانیان را ببینم. ولی خب، کارم به موقع تمام شد و رفقا آمدند دنبالم، و رسیدم به نمایش کم جمعیت برج میلاد. و سینما نیمکت با الگوی قصههای کهن شروع شد: مرد بیستارهای که از سوی یک "راهنما"، "برگزیده" شد، تا برای کشف "حقیقت"، به "غار" برود و "سفر"ی آغاز کند. راهنما کی بود؟ حسین عرفانی خودمان با صدای همفری بوگارت (همین هفته گذشته بود که بالاخره با کمک یکی از دوستان، باند صدای فیلم "مکافات" لوییس سیلر را یافتیم که کودکی دیده بودم و عرفانی خطاب به پلیسی که گمراهش کرده بود، میگفت: «سفر خوش بگذره»، و زنگ صدایش عین همان سه دهه پیش یادم مانده بود.)، حقیقت چی بود؟ نه "تاریخ سینما"ی همیشگی، که دقیقا همان فیلمهایی که دوست داشتیم. غار محل کشف حقیقت کجا بود؟ دخمه پنهان محل نگهداری سینما. و مسیر سفر چه بود؟ پراکندن همین عشق. از کجا؟ از یک قهوهخانه فکسنی. دقیقا همان جایی که اصل هنر/صنعت/رسانهای که این قدر دوستاش داریم، و این قدر ازش آموختهایم، آغاز شده است. از متروپلیسها و قلب مردم شهر. هنری که عوض این که از موزهها و محفلها بیاید، از میان مخاطبان شهری پرشمارش، میان آنها که تفریح ارزان میخواستند، متولد شد.
از این به بعد، این نمایش- فیلم، پر شد از ایدههای خلاقانه و در عین حال دلپذیر، برای بازسازی سکانسهای بزرگ تاریخ سینما با کمترین امکانات در محیط قهوهخانه. وقتی با اثر هنری خوب سر و کار داری: فاصله میان "هنر برای هنر"، و "هنر برای مردم" محو میشود. حالا مرد، مشعل سینما به دست، میتواند دیگران را مبتلا کند. و کلی سکانس دوستداشتنی داریم که قهرمان قصه را، در حال بازآفرینی سکانسهای بزرگترین فیلمهای تاریخ سینما، روی سنها و صندلیهای ارزان میبینیم. افزوده شدن یک موزیسین نیمه دیوانه کوچه بازاری (اشکان خطیبی توانسته نقشی چنین ادایی را، محبت برانگیز ایفا کند)، یک خانم و یک مسئول جلوههای ویژه!، کار بازنمایی این سکانسها را تماشاییتر میکند.
و پس از این، حاصل کار آدمهایی را میبینیم که با آفتابه و جارو و خاکانداز، سکانسهای خاطرهانگیزی از کازابلانکا، بر باد رفته، دکتر ژیواگو، صبحانه در تیفانی، چه سرسبز بود دره من، 12 مرد خشمگین، آپارتمان، بهترین سالهای زندگی ما، بر بیبی جین چه گذشت، خوب بد زشت، دربارانداز، ده فرمان، قصه عشق، پدرخوانده، شاهین مالت و پرواز بر فراز آشیانه فاخته را بازسازی میکنند. آن هم چطور؟ با جزییات ریزی که آدمیزاد متوجه میشود، قلب سازندگان سینما نیمکت (جدا اسم بیمزهای دارد)، با این فیلمها بوده است: از کاپشن چهارخانه براندو، تن علی عمرانی، در سکانس قدم زدن با اوا مری سنت، تا حرکت انگشتهای هومن برقنورد، جای برفپاککنهای ماشین سکانس آخر صبحانه در تیفانی، وقتی آدری هپبورن و جرج پپارد، توی سر و کله هم میزنند، و نمای گندمزار صحنه قتل، و "نپرس" گفتن آل پاچینو به دایان کیتون، در نسخه دوبله دوم پدرخوانده، و گفتار روی تصویر آغاز چه سر سبز بود دره من: «دارم وسایلم را توی شالی که مادرم...».
وقتی این فیلمها و این نکتهها را میبینیم، یعنی که هیچ ادا و اصولی وجود ندارد. با یک عشق واقعی کامل طرفیم. همان لحظهای که باید. نه همان لحظهای که همه دربارهاش حرف میزنند. و این که انتخاب فیلمها پرتی ندارد. عوض این که به زور محصولات روسی و اروپایی، قاطیاش شوند. به همراه صاحب کافهای که متن آنونس جذاب فیلمها را (جای ابوالحسن تهامی)، روی سن فریاد میزند: «یونایتد آرتیستز تقدیم میکند: دو غول سینمای امروز در برابر هم... بزرگترین داستان عشقی عالم...». و این که به شکل جذابی، به گیشه و تجارت و رد و بدل شدن پول میان مردم، و صاحبان نمایش تاکید میکند: مهمترین نشانه انتخاب آزاد، و رونق و تازه ماندن کار. بر خلاف همیشه تاریخ این سرزمین، که به عنوان یک اتفاق ناجور در عالم هنر، به آن اشاره کردهاند. و نتیجه همین شده که میبینیم. این است که صاحب کافه و تهیه کننده ماجرا، نه قطب منفی، که شخصیت محبوب ماست در فیلم.
بعدش نیمه دوم قصه، فیلمساز میرود سراغ سانسور. مدعیان صاحب قدرتی که از راه میرسند تا حاصل کار این آدمها را تکه پاره کنند. و قبلش اشارهای به فیلمسوزان نیمه اول دهه شصت هم داریم. این درست. اما چیزی که رحمانیان متاسفانه نمیگوید، این است که ایدههای چپگرایانه روشنفکران آن سالها، چه نقش مهمی داشت در خوانش «امپریالیست جهانخوار»، و پایین کشیدن این فیلمها از پرده. که نتیجهاش شد ایجاد یک بازار بسته و انحصاری برای خودشان. (همین شد که وقتی مسعود کیمیایی دو سال پیش، سوگنامهای برای تعطیل شدن سینما متروپل ساخته بود، حرصم درآمد و دربارهاش نوشتم.)
در پرده سوم، فیلمنامه سینما نیمکت کاستیهایی پیدا میکند. تصویرسازیهای متفاوت، نمیتواند کمبود داستان را بپوشاند. الگوی قصههای کهن و اسطورهای که گفتم، این جا ادامه پیدا نمیکند و پیروزی برای قهرمان در کار نیست. هر چند اشاره متواضعانه فیلمساز به سینما پارادیزو، بار دیگر و در لحظات پایانی، شور و احساس را به فیلم بازمیگرداند.
این جشنواره و هیات انتخاب که خواستند سینما نیمکت را بپیچانند. اما وظیفه ماست که زنده نگهاش داریم، چه به خاطر ایستادناش در برابر دهه بسته 1360 (که تازه میخواهند رویایی هم جلوهاش بدهند!)، و چه به خاطر مثلا بازسازی صحنهای از قصه عشق، از کمپانی پارامونت دهه 1970. من فقط اگر جای رحمانیان بودم، عوض سکانس مرگ دختر، گفتار روی تصویر ابتدای فیلم را بازسازی میکردم. وقتی سعید مظفری جوان، جای رایان اونیل میگفت: «راجع به دختر بیست و پنج سالهای که مرده چی میشه گفت؟ که زیبا بود و باهوش. که موتسارت و باخ رو دوست داشت، و بیتلها [بیتلز]، و... من رو.»
میبینید؟ فیلم باعث میشود آدم برود سر آرشیو فیلمهایش، پک آرتور هیلر را که فیلمهایش را با دقت دانه به دانه جمعآوری کرده، بیرون بکشد، و یک بار دیگر این صحنه را ببیند. این هم عکسش، گنجینه خودم. که از دل آتش بیروناش کشیدهایم.
امیر قادری
کافه سینما[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
(یک تصویر و چند جمله اضافه شد) کافه سینما-امیر قادری: روی کاغذ و قبل تماشای خود فیلم، که همه چیز بد بود: اسم بیمزه، ژستهای نمایشی، ادعاهای فیلمساز، واکنش هیات انتخاب؛ و از همه ناامیدکنندهتر سابقه ورود اهالی تئاتر به سینما. به این اضافه کنید برآمدن فیلمساز از دهه بسته و تیره 1360. پس تلقیاش از سینما، هر چه میبود، ربطی به ما نداشت. انتخابها، و نشانهها و اشارههای احتمالیاش از فیلمهای تاریخ سینما، به همچنین. چه کسی احتمال میداد وسط چنین فیلمی، یکی از بازیگران فریاد بزند: کمپانی پارامونت تقدیم میکند؟![/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
راستش اصلا اولین سئانس یکشنبه 18 بهمن در کاخ جشنواره، دلم نمیخواست بلند شوم و بروم فیلم رحمانیان را ببینم. ولی خب، کارم به موقع تمام شد و رفقا آمدند دنبالم، و رسیدم به نمایش کم جمعیت برج میلاد. و سینما نیمکت با الگوی قصههای کهن شروع شد: مرد بیستارهای که از سوی یک "راهنما"، "برگزیده" شد، تا برای کشف "حقیقت"، به "غار" برود و "سفر"ی آغاز کند. راهنما کی بود؟ حسین عرفانی خودمان با صدای همفری بوگارت (همین هفته گذشته بود که بالاخره با کمک یکی از دوستان، باند صدای فیلم "مکافات" لوییس سیلر را یافتیم که کودکی دیده بودم و عرفانی خطاب به پلیسی که گمراهش کرده بود، میگفت: «سفر خوش بگذره»، و زنگ صدایش عین همان سه دهه پیش یادم مانده بود.)، حقیقت چی بود؟ نه "تاریخ سینما"ی همیشگی، که دقیقا همان فیلمهایی که دوست داشتیم. غار محل کشف حقیقت کجا بود؟ دخمه پنهان محل نگهداری سینما. و مسیر سفر چه بود؟ پراکندن همین عشق. از کجا؟ از یک قهوهخانه فکسنی. دقیقا همان جایی که اصل هنر/صنعت/رسانهای که این قدر دوستاش داریم، و این قدر ازش آموختهایم، آغاز شده است. از متروپلیسها و قلب مردم شهر. هنری که عوض این که از موزهها و محفلها بیاید، از میان مخاطبان شهری پرشمارش، میان آنها که تفریح ارزان میخواستند، متولد شد.
از این به بعد، این نمایش- فیلم، پر شد از ایدههای خلاقانه و در عین حال دلپذیر، برای بازسازی سکانسهای بزرگ تاریخ سینما با کمترین امکانات در محیط قهوهخانه. وقتی با اثر هنری خوب سر و کار داری: فاصله میان "هنر برای هنر"، و "هنر برای مردم" محو میشود. حالا مرد، مشعل سینما به دست، میتواند دیگران را مبتلا کند. و کلی سکانس دوستداشتنی داریم که قهرمان قصه را، در حال بازآفرینی سکانسهای بزرگترین فیلمهای تاریخ سینما، روی سنها و صندلیهای ارزان میبینیم. افزوده شدن یک موزیسین نیمه دیوانه کوچه بازاری (اشکان خطیبی توانسته نقشی چنین ادایی را، محبت برانگیز ایفا کند)، یک خانم و یک مسئول جلوههای ویژه!، کار بازنمایی این سکانسها را تماشاییتر میکند.
و پس از این، حاصل کار آدمهایی را میبینیم که با آفتابه و جارو و خاکانداز، سکانسهای خاطرهانگیزی از کازابلانکا، بر باد رفته، دکتر ژیواگو، صبحانه در تیفانی، چه سرسبز بود دره من، 12 مرد خشمگین، آپارتمان، بهترین سالهای زندگی ما، بر بیبی جین چه گذشت، خوب بد زشت، دربارانداز، ده فرمان، قصه عشق، پدرخوانده، شاهین مالت و پرواز بر فراز آشیانه فاخته را بازسازی میکنند. آن هم چطور؟ با جزییات ریزی که آدمیزاد متوجه میشود، قلب سازندگان سینما نیمکت (جدا اسم بیمزهای دارد)، با این فیلمها بوده است: از کاپشن چهارخانه براندو، تن علی عمرانی، در سکانس قدم زدن با اوا مری سنت، تا حرکت انگشتهای هومن برقنورد، جای برفپاککنهای ماشین سکانس آخر صبحانه در تیفانی، وقتی آدری هپبورن و جرج پپارد، توی سر و کله هم میزنند، و نمای گندمزار صحنه قتل، و "نپرس" گفتن آل پاچینو به دایان کیتون، در نسخه دوبله دوم پدرخوانده، و گفتار روی تصویر آغاز چه سر سبز بود دره من: «دارم وسایلم را توی شالی که مادرم...».
وقتی این فیلمها و این نکتهها را میبینیم، یعنی که هیچ ادا و اصولی وجود ندارد. با یک عشق واقعی کامل طرفیم. همان لحظهای که باید. نه همان لحظهای که همه دربارهاش حرف میزنند. و این که انتخاب فیلمها پرتی ندارد. عوض این که به زور محصولات روسی و اروپایی، قاطیاش شوند. به همراه صاحب کافهای که متن آنونس جذاب فیلمها را (جای ابوالحسن تهامی)، روی سن فریاد میزند: «یونایتد آرتیستز تقدیم میکند: دو غول سینمای امروز در برابر هم... بزرگترین داستان عشقی عالم...». و این که به شکل جذابی، به گیشه و تجارت و رد و بدل شدن پول میان مردم، و صاحبان نمایش تاکید میکند: مهمترین نشانه انتخاب آزاد، و رونق و تازه ماندن کار. بر خلاف همیشه تاریخ این سرزمین، که به عنوان یک اتفاق ناجور در عالم هنر، به آن اشاره کردهاند. و نتیجه همین شده که میبینیم. این است که صاحب کافه و تهیه کننده ماجرا، نه قطب منفی، که شخصیت محبوب ماست در فیلم.
بعدش نیمه دوم قصه، فیلمساز میرود سراغ سانسور. مدعیان صاحب قدرتی که از راه میرسند تا حاصل کار این آدمها را تکه پاره کنند. و قبلش اشارهای به فیلمسوزان نیمه اول دهه شصت هم داریم. این درست. اما چیزی که رحمانیان متاسفانه نمیگوید، این است که ایدههای چپگرایانه روشنفکران آن سالها، چه نقش مهمی داشت در خوانش «امپریالیست جهانخوار»، و پایین کشیدن این فیلمها از پرده. که نتیجهاش شد ایجاد یک بازار بسته و انحصاری برای خودشان. (همین شد که وقتی مسعود کیمیایی دو سال پیش، سوگنامهای برای تعطیل شدن سینما متروپل ساخته بود، حرصم درآمد و دربارهاش نوشتم.)
در پرده سوم، فیلمنامه سینما نیمکت کاستیهایی پیدا میکند. تصویرسازیهای متفاوت، نمیتواند کمبود داستان را بپوشاند. الگوی قصههای کهن و اسطورهای که گفتم، این جا ادامه پیدا نمیکند و پیروزی برای قهرمان در کار نیست. هر چند اشاره متواضعانه فیلمساز به سینما پارادیزو، بار دیگر و در لحظات پایانی، شور و احساس را به فیلم بازمیگرداند.
این جشنواره و هیات انتخاب که خواستند سینما نیمکت را بپیچانند. اما وظیفه ماست که زنده نگهاش داریم، چه به خاطر ایستادناش در برابر دهه بسته 1360 (که تازه میخواهند رویایی هم جلوهاش بدهند!)، و چه به خاطر مثلا بازسازی صحنهای از قصه عشق، از کمپانی پارامونت دهه 1970. من فقط اگر جای رحمانیان بودم، عوض سکانس مرگ دختر، گفتار روی تصویر ابتدای فیلم را بازسازی میکردم. وقتی سعید مظفری جوان، جای رایان اونیل میگفت: «راجع به دختر بیست و پنج سالهای که مرده چی میشه گفت؟ که زیبا بود و باهوش. که موتسارت و باخ رو دوست داشت، و بیتلها [بیتلز]، و... من رو.»
میبینید؟ فیلم باعث میشود آدم برود سر آرشیو فیلمهایش، پک آرتور هیلر را که فیلمهایش را با دقت دانه به دانه جمعآوری کرده، بیرون بکشد، و یک بار دیگر این صحنه را ببیند. این هم عکسش، گنجینه خودم. که از دل آتش بیروناش کشیدهایم.
امیر قادری
کافه سینما