اقدامات بازسازی پیچ اشتباه برای نجات این مجموعه از فرمول تاریخمصرفگذشتهاش، به نسخهی دستدوم و آشفتهی فیلمهای بهترِ منبع الهامش منجر شده است. همراه نقد زومجی باشید
در یکی از سکانسهای فرامتنیِ نه چندانِ غیرعلنی قسمت جدید پیج اشتباه، قهرمانِ زن فیلم به سر کار پدرش سر میزند و پیش از ترک کردن او، چیزی را به پدرش یادآوری میکند: «اوه، راستی یادت باشه که امشب، شبِ پیتزا و فیلمه. پس، یه وقت دیر نکنی. پسرا یه فیلم دربارهی آدمخوارهای درونزاده انتخاب کردن». پدر با خیره شدن به نقطهی نامعلومی در دوردست در حال تصور کردنِ جلسهی فیلمبینی شکنجهآوری که خواهد داشت، با برقی ناباورانه در چشمانش و لحن کلافهای در صدایش میپرسد: «باز دوباره؟ اِی بابا». پدر در این سکانس نمایندهی آلن بی. مکاِلروی، نویسندهی نخستین قسمتِ مجموعهی شش قسمتی پیج اشتباه است؛ همچنین او نمایندهی تمام کسانی است که بعد از تماشای ششبارهی قطعِ عضو شدن، مُثله شدن، قصابی شدن، سر از تن جدا شدن، چرخ شدن، به دو نیم تقسیم شدن، منفجر شدن، چلانده شدن، متلاشی شدن و جزغاله شدنِ فجیحِ جوانان خوشتیپ توسط کولیهای آدمخوار به این نتیجه رسیدهاند که فرمولِ این مجموعه که از همان روز اول هم اورجینال نبود، به حدی پوسیده است که تصور تکرار دوبارهی آن به چیزی جز ابراز افسوسی از روی کلافگی، ناباوری و کسالت منجر نخواهد شد.
بنابراین، آلن بی. مکاِلروی در بازگشت به مجموعهای که با لغزیدنِ قلم او روی کاغذ خلق شده بود، تصمیم تحسینآمیزی گرفته است:
او خواسته از فرصتی که برای ریبوتِ مجموعهاش به دست آورده است برای بهروزرسانی کردن آن، برای دمیدنِ زندگی تازهای در کالبدِ مُردهاش استفاده کند؛ تصمیم گرفته به جای تکرار مکررات به وسیلهی محافظهکاری و چسبیدن به فرمولِ تاریخمصرفگذشتهی شش قسمت قبلی، طرفداران اندک اما سـ*ـینهچاکِ مجموعه را با چیزی نو، با چیزی بالغتر که همزمان در دناِنای مجموعه ریشه دارد، غافلگیر کند.
سکانسی که دختر، جلسهی فیلمبینی خانوادگیشان را به پدرش یادآوری میکند در اواخر فیلم اتفاق میاُفتد؛ این سکانس در انتهای همهی تغییراتی که فیلمنامهنویس در فرمولِ آشنای مجموعه ایجاد کرده است میآید؛ حالا که آبها از آسیاب اُفتاده است و تماشاگر به این حقیقت رسیده است که این فیلم برخلافِ اسمش، فاقدِ دارودستهی سهانگشتی، دندانارهای و یکچشم، آنتاگونیستهای نسبتا نمادینِ فیلمهای قبلی است، او سعی میکند هدفش از انجام این کار را به وسیلهی گفتگوی دختر و پدر توضیح بدهد.
موافقتِ ما با ابراز کلافگیِ پدر از ایدهی تماشای یک فیلم دیگر دربارهی آدمخوارهای درونزاده به احساسمان دربارهی چیزی که تاکنون دیدهایم بستگی دارد.
فیلمساز باید تا پیش از این سکانس بهمان ثابت کرده باشد که چرا پیچ اشتباهِ جدیدی که دریافت کردهایم بهتر از چیزی که انتظار داشتیم است.
اگر با تغییرات این ریبوت موافق باشیم آن وقت میتوانیم از اینکه به سرنوشتِ ناگوار پدر (دیدن یک فیلم تکراریِ بیمغز دیگر دربارهی آدمخوارها) دچار نشدیم احساس رضایتمندی کنیم و اگر با تغییرات مخالف باشیم، ابراز کلافگی پدر کنایهآمیز است؛ فیلم متفاوت و بهتری که پدر میتوانست به جای فیلمی دربارهی آدمخوارهای درونزاده ببینند (همان فیلمی که ما مشغول تماشای آن هستیم) الزاما بهتر از آن فیلمهای آدمخوارمحور نیست. متاسفانه در این مورد بهخصوص، دومی حقیقت دارد.
درواقع، گرچه ریبوتِ پیج اشتباه در مجموع بدتر از شش فیلم قبلی مجموعه نیست و حتی در برخی زمینهها بهتر از آنهاست، اما فاقدِ یک عنصر کلیدی است؛ عنصری که شش فیلم قبلی محبوبیتِ نسبیشان را به آن مدیون هستند: خودآگاهی. فیلمهای پیج اشتباه به عنوان یک مُشت بیموویهای زبالهی مفرح، کلکسیونی از انواع و اقسام مشکلاتِ گوناگون هستند؛ اما یک نکته وجود دارد:
آنها جز یکی، هر عیب و ایراد مُهلکی را که یک فیلم میتواند داشته باشد تیک میزنند؛ آنها جز یکی، به خاطر تکتک اتهاماتِ وارد شده گناهکار شناخته میشوند و آن استثنا چیزی نیست جز خودشناسی.
آنها دچار بحران هویتی نمیشوند؛ آنها خودشان را بیش از اندازه جدی نمیگیرند؛ آنها سعی نمیکنند خودشان را به عنوان آثار هنری جاهطلبانهای جا بزنند؛
آنها با خودشان روراست هستند؛ آنها بهتر از هرکس دیگری از اینکه یک مُشت بیموویِ بیمغزِ بسیار ارزانقیمت که فقط نان شوکهای افسارگسیختهی خونآلود و برهنگیهای دختران بلوندش را میخورند آگاه هستند؛
آنها به جای خجالتزدگی از چیزی که هستند، به جای تلاشی شکستخورده برای مخفی شدن پشتِ نقابی دروغین، به جای تلف کردن وقتشان سر فراهم کردنِ انگیزهای عمیقتر برای بیرون ریختنِ دل و رودهی قربانیانشان، ماهیتِ بیارزش و سخیف و مبتذلشان را در نهایت بیشرمی اما در کمالِ صداقت در آغـ*ـوش میکشند. حتما میتوانی از چیزی که هستند متنفر باشی، اما هرگز در تلاش برای فهمیدنِ چیزی که هستند سردرگم نمیشوی.
اما فیلم جدید را نمیتوان با چنین جملاتی توصیف کرد. فیلم نخست مجموعه کارش را در سال ۲۰۰۳ به عنوان مخلوط دستدوم و کمخرجترِ کشتار با ارهبرقی در تگزاس و تپهها چشم دارند آغاز کرد.
این مجموعه در طول عمر شش قسمتیاش غیراورجینالتر، بیشخصیتتر و غیرجاهطلبانهتر از آن بوده است که بتواند با پشت سر گذاشتنِ چارچوبِ بیموویگونهاش، به امثالِ جیسون ورهیسها، فِردی کروگرها، مایکل مایرزها، جیگساوها، کلهمیخیها، صورتچرمیها و گوستفیسها در تالار مشاهیر سینمای اسلشر راه پیدا کند، اما همزمان در بهترین قسمتهای مجموعه (قسمت اول و دوم) همان جنس از روحیهی رامنشده، پستفطرت، بدوی، کثیف، ناهنجار، تحـریـ*ککننده و اصیلِ اسلشرهای دههی هفتادی احساس میشود.
این موضوع بهعلاوهی قتلهای اکثرا خلاقانه و جلوههای ویژهی قالبا دلخراششان، به کوبیدنِ مهر این مجموعه روی حاشیهی این سینما منجر شده است. نتیجه مجموعهای است که همواره مطیعِ سرمشقِ قسمت نخستش بوده است: راه توریستها و رهگذران بهطور تصادفی به جنگلی باز میشود که آدمخوارِان جهشیافتهی عجیبالخلقهای که محصولِ قرار گرفتن در معرضِ زبالههای شیمیایی و تولیدمثل درونِ خانوادهای هستند، در آن پرسه میزنند.
این نکته آنها را به فیلمهای ایدهآلی برای احیا کردن یک نیمهشبِ ملالآور تبدیل کرده است؛ اگر در گردهماییها دیده شوند و بهطور دستهجمعی مورد تمسخر قرار بگیرند نیز که چه بهتر! گرچه فیلمهای اسلشر به داستانگویی سرراستشان معروف هستند، اما قسمت اول پیج اشتباه حتی از چیزی که بهطور معمول از یک اسلشر انتظار داریم نیز سرراستتر و اقتصادیتر است؛ کمترین کوشش ممکن صرفِ زمینهچینی خط داستانی «قایمباشکبازی»وارش میشود و همهی کاراکترها بهطور یکدست تکبُعدی هستند. اما برخلافِ این سادگی (یا شاید دقیقا به خاطر همین سادگی)، یکی از عناصر تماتیکِ زیرمتنیِ داستان به چشم میآید: قبیلهی آدمخوارانِ این فیلم میتوانند به عنوان کشاورزانِ سادهای که در مقابل خارجیها از زمینشان دفاع میکنند دیده شوند.
در آغاز آن فیلم، گروهی از جوانانِ شهریِ پُرسروصدای گستاخ و بیملاحظه با تظاهر به اینکه به دنبال تلفن میگردند، بیاجازه به یک کلبهی کوهستانیِ منزوی تجـ*ـاوز میکنند.
آنها سپس شروع به دستدرازی در متعلقاتِ صاحبان خانه میکنند؛ کشوها را باز میکنند، یادگاریها و تزییناتِ خانوادگی را خراب میکنند و ظروفِ غذای داخل یخچال را همچون گلهای از حیواناتِ گرسنه بو میکشند.
مدتی بعد، وقتی سروکلهی یک وانتِ قراضهی زنگزده، غرغرکُنان در پارکینگ کلبه پیدا میشود، سرنوشتِ مرگبار جوانان دیر یا زود دارد، اما سوخت و سوز ندارد.
شاید اگر آنها سرشان به کار خودشان بود، شاید اگر به حریم شخصی دیگران احترام میگذاشتند و به مسیرشان ادامه میدادند، از کوهنوردیشان جان سالم به در میبُردند.
گرچه فیلم نخست بهطور خیلی گذرایی به این تم اشاره میکند، اما این موضوع دغدغهی اصلی بازسازی پیج اشتباه را تشکیل میدهد. نتیجه اما یک شکست است.
بازسازی پیچ اشتباه نه تنها با وجود ادعاهایش برای شورش کردن علیه کلیشههای نخنماشدهی فیلمهای قبلی همچنان دست به دامنِ خیلی از آنها میشود، بلکه نتیجهی تلاشهایش برای کلیشهشکنی نیز آنقدر زُمخت، شلخته و سردرگمکننده است که مخاطب را دلتنگِ سادگی بیآلایش و محتوای پوچِ فیلمهای قبلی میکند.
همهچیز با گروه کوهنوردانِ بیست و اندی سالهای در یک شهر غریبه در حومهی ایالتِ ویرجینیا، آشنا آغاز میشود؛
از دختری به اسم جنیفر که حکمِ فاینال گرلِ واضحِ این فیلم را دارد و تردید و دودلیاش به عنوانِ خصوصیت شخصیتی معرفش با اظهار نظرِ بیمقدمهاش دربارهی اینکه دو مدرک لیسانس جدا در رشتههای رقـ*ـص و تاریخ هنر دارد منتقل میشود تا داریوس، یکی از آن نامزدهای ایدهآلی است که اداره کردن یک سازمانِ مردمنهادِ انرژیهای تجدیدپذیر را به قیمت پشت کردن به پول گندهی تضمینشدهی وال اِستریت ترجیح داده است؛
دو زوج دیگر هم آنها را همراهی میکنند:
میلا، یک سرطانشناسِ عقل کُل و نامزدش آدام، طراح اپلیکیشن است و همچنین زوج گری و لوییس نیز در نیویورک صاحبِ اغذیهفروشی هستند.
این توضیحاتِ مختصرِ بیرونی کل مقیاسِ ناچیزِ شخصیتپردازی این کاراکترها را شامل میشود. پس برخلاف امثال او تعقیب میکندها و اتاق انتظارها که نخستین واکنششان به حلِ کمبودهای اسلشرهای اولداسکولِ منبع الهامشان، خلق شخصیتهای چندبُعدی و درگیرکننده بود، ریبوت پیج اشتباه با بیاعتنایی به چنین ضرورتِ آشکاری، در این زمینه همچنان به فیلمهای نخست وفادار باقی میماند.
در ابتدا به نظر میرسد که سفیدپوستهای متعصب، افراطی و کوتهفکرِ جنوبی که دل خوشی از دیدن یک زوج سفیدپوست/سیاهپوست و زوج دیگری با گرایشی متفاوت در شهر کوچکشان ندارند، جایگزینِ آدمخوارهای فیلمهای قبلی به عنوان قاتلانِ این قسمت خواهند شد. اما پس از اینکه جوانان در احمقانهترین حالتِ ممکن که اهمیت دادن به سرنوشت آنها را سخت میکند، با بیاعتنایی به هشدار ساکنان شهر دربارهی خطر انحراف از مسیر کوهنوردیشان، گُم میشوند (نویسنده در اینجا هم با وجود ادعای بهروزرسانی فرمولِ مجموعه، به یکی از بدترین کلیشههای فیلمهای قبلی پایبند باقی مانده است)، آنها با قبیلهای که جامعهی آلترناتیوِ خودشان را در اعماق جنگل ساختهاند مواجه میشوند؛ جامعهای که گرچه ظاهرا کمی پیش از جنگ داخلی آمریکا شکل گرفته است، اما ساکنانش همچون مخلوطی از غارنوردانِ عصر حجر و وایکینگها لباس میپوشند و زندگی میکنند.
اگر برایتان سوال است که آیا فعالیتهای این فرقه شامل مراسمهای خونریزی و مجازاتهای افراطیِ دلخراش نیز میشود جواب یک «البته که همینطوره»ی بلند است؛ نتیجه فیلمی است که بیش از اینکه یادآور پیج اشتباه باشد، با وجود اعضای فرقهی مخوفی که جمجمهی بُز روی سر میگذارند و بنیانِ اخلاقی مبهمشان، به مثابهی ترکیب ناقصی از فرقهی قرون وسطاییِ فرستادهی گرت ایوانز و وحشتِ فولکلورِ میدسُمارِ آری اَستر به نظر میرسد.
اینجاست که بالاخره با نخستین انحرافِ این بازسازی از فیلمهای قبلی مواجه میشویم: پس از اینکه درگیری جوانان با اعضای فرقه برای نجات یکی از دوستانشان به قتلِ یکی از فرقهگراها و دستگیری جوانان منجر میشود، آنها سر از دادگاهِ روستای آنها در میآورند. فیلمسازان در این نقطه سعی میکنند با بسط دادنِ ایدهی خامی که در فیلمِ نخست مجموعه بهطور گذرا مطرح شده بود (تجـ*ـاوز غریبهها به محل سکونتِ آدمخوارها)، آنتاگونیستهای به مراتبِ خاکستریتری را ترسیم کنند؛ برخلاف فیلمهای قبلی که با خشونت عـریـان و تهدیدات غیرمتمدنِ مرگباری که در مکانهای دورافتاده پرسه میزدند، واکنشی به حملات یازده سپتامبر بودند، ریبوت پیج اشتباه وسیلهای برای پرداخت به تفکر قبیلهای و پیشداوریها و تعصباتِ جاری در جامعهی بیش از حد دو قطبیشدهی فعلیِ آمریکا به نظر میرسد. جوانان متوجه میشوند که نه تنها بیدلیل کسانی که قصد کمک به دوستشان را داشتند به قتل رساندهاند، بلکه این جامعه برخلافِ ظاهر بدویاش، حداقل از یک نظر پیشرفتهتر از دنیای تکنولوژیکِ بیرون است: آنها بدون اختلافات سیـاس*ـی و تبعیضهای نژادی در وحدت و یکدستی زندگی میکنند.