«عشق و هیولاها» با وجود فرصت ایدهآلی که برای تبدیل شدن به دنبالهی معنوی «زامبیلند» داشته است، بزدلتر از آن است که به چیزی فراتر از نسخهی دستدوم منابع الهامش صعود کند.
هنوز یک دقیقه از شروع «عشق و هیولاها» نگذشته است که فیلم اولین دروغش را بهمان میگوید؛ قهرمان نوجوان داستان در قالب ویساُور توضیح میدهد: «من واقعا زندگیم مثل شماها عادی نبود. خب، اولش بود، ولی بعدش دنیا به آخر رسید. فکر نمیکنم کسی واقعا شوکه شده بود. ما همیشه فکر میکردیم که یه روزی به آخر میرسه و بالاخره رسید. ولی اینکه چجوری اتفاق افتاد، اینجاس که داستان جالب میشه». اما گولش را نخورید. این داستان هیچوقت جالب نمیشود. اشتباه نکنید؛ در طول فیلم همیشه این احساس وجود دارد که این داستان در شُرف جالب شدن است؛ اگر فیلم این پیچ زُمخت را پشت سر بگذارد، روی دور میاُفتد؛ اگر از این کلیشهی نخنماشده جان سالم به در ببرد، هویت خودش را در ادامهی سفر پیدا میکند؛ اگر از این کوره راهِ پُرسنگ و کلوخ عبور کند، عاقبت به جاده آسفالت خواهد رسید. «عشق و هیولاها» بیوقفه با نوید اینکه بالاخره پاسخ تحمل بیننده را با جرقهای از خلاقیت واقعی خواهد داد ادامه پیدا میکند. همواره در لابهلای ساختار زنگزده و محتوای کهنهاش میتوان کور سویی از پتانسیل واقعیاش را دید؛ میتوان احساس کرد که این فیلم فقط به یک تکان اساسی برای درهمشکستن پوستهی بیرونی بیش از اندازه آشنایش و اجازه دادن به شکوفایی هویت منحصربهفرد خودش نیاز دارد.
میتوان دید که اگر فیلم شجاعت به خرج بدهد، چرخهای کمکیاش را باز کند، از زیر سایهی پدرانش خارج شود، از حاشیهی امنش بیرون بزند و از مسیر پُررفت و آمد، امن و قابلانتظارِ همیشگی منحرف شود و کمی، فقط کمی به سمت کشف قلمروی دستنخوردهی آنسو متمایل شود، چهرهی بسیار مفرح واقعیاش یا حتی شگفتانگیزش را آشکار میکند. اما در حالی صبر کردن برای دیدن آن لحظه به سبز شدن علف در زیر پایمان منجر میشود که هرگز لحظهی رستگاریاش از راه نمیرسد؛ تا جایی که بعضیوقتها به نظر میرسد که فیلم در حال ترول کردن اشتیاق صادقانهی بینندگانش برای دیدن سطح بالاتری از این داستان است. امیدواریهایمان یکی پس از دیگری با اصرار هرچه محکمتر و متدوامتر فیلم بر روند قابلپیشبینیاش سرکوب میشوند. شاید مضمون «عشق و هیولاها» دربارهی اهمیت بیرون زدن از فضای امن پناهگاهها، عدم راضی باقی ماندن به تعریف محدود فعلیمان و رویارویی با ترسهای دنیا برای رشد کردن باشد، شاید این فیلم دربارهی نوجوانی که به مولف یک دفترچهی راهنمای بقا در آخرالزمان تبدیل میشود باشد، اما نحوهی ساخت فیلم بازتابدهندهی دغدغههایش نیست.
انسانها اما تصمیم میگیرند تا آن را با موشکهایشان پیش از برخورد به زمین نابود کنند. متاسفانه این نقشه جلوی آخرالزمان را نمیگیرد، بلکه فقط نوعش را تغییر میدهد. بارانهای شیمیایی ناشی از موشکهای نجات با تبدیل کردن حیوانات خونسرد، مخصوصا حشرات و خزندگان، به هیولاهای جهشیافتهی چپندرقیچی گودزیلاوار به تباهی آن منجر میشوند. حدود ۹۵ درصد از جمعیت جهان توسط این هیولاها کشته شدهاند و بازماندگان هم در پناهگاههای جداُافتادهی منزویشان، زندگی «یک مکان ساکت»گونهای را تحت سلطهی صاحبان غولپیکر جدید زمین سپری میکنند. پس از گذشت هفت سال از پایان دنیا، بالاخره طاقت جول داسون (دیلان اُبرایان) طاق میشود. او پس از جدا شدن از اِیمی، دوستدخترش (جسیکا هنویک) در روزی که همهچیز به هرج و مرج کشیده شده بود، در تمام این مدت از او دور بوده است؛ پناهگاه اِیمی پیاده حدود یک هفته با پناهگاه جول فاصله دارد. اما مشکل این است که زنده ماندن روی سطح زمین به مدت یک هفته، کار آسانی نیست؛ مخصوصا برای بچهی دستوپاچلفتی، ترسو و بیتجربهای مثل جول که سابقهی رویارویی مستقیم با هیولاهای بیرون را ندارد.
عشق و هیولاها» حالت یک فیلم کارخانهای را دارد؛ گویی این فیلم از زیر دست صدها کارگر بیحوصلهی چینی با چشمان گودرفته که روزانه یک محصول تکراری را هزاران بار از روی یک دستورالعمل تکراری اَسمبل میکنند خارج شده است
اما جول ناگهان تصمیم میگیرد که دیگر بس است و با وجود عدم آمادگیاش، با هدف دیدار مجدد با اِیمی تنهایی از پناهگاهش خارج میشود. نخستین مشکل فیلمنامه این است که حادثهی محرک غیرمنطقی و سُستی دارد. فیلمنامه از فراهم کردن دلیل متقاعدکنندهای برای اینکه مخاطب به تصمیم جول برای آغاز این سفر خطرناک که هفت سال عقب انداخته بود اهمیت بدهد شکست میخورد.
آغاز سفر شخصیتی جول تصادفی است. در شروع فیلم، جول در رویارویی با هیولایی که به داخل پناهگاه نفوذ کرده است خشکش میزند و اگر به خاطر کمک دوستانش نبود، کُشته میشد. گرچه به همین تازگی نقطه ضعف جول باری دیگر به او ثابت شده است، اما او ناگهان همینطوری تصمیم میگیرد که دست از تعلل کردن بکشد و بالاخره سفرش را شروع کند. اگر جول سفرش را از روی اجبار آغاز میکرد، اگر برای مثال کلونیاش مورد حمله قرار میگرفت و نابود میشد و او هیچ چارهی دیگری به جز سرگردانی در دنیای وحشی بیرون نمیداشت، آن وقت با حادثهی محرک قویتری طرف بودیم. اما جول مجبور نمیشود. گرچه جول برای تبدیل شدن به یک بازماندهی جنگجوی سرسخت مشتاق است و برای کمک کردن به دیگران سر از پا نمیشناسد، اما وحشتزدگی مطلقش در برابر هیولاها که در غیبت دوستانش به مرگ حتمیاش منجر میشد باید بیش از پیش به او ثابت میکرد که شور و اشتیاق مبارزه و آمادگی برای مبارزه زمین تا آسمان با هم تفاوت دارند.
این اتفاق باید جنگجوی قابلاعتمادی که در خیالاتش از خودش ساخته بود را نابود میکرد، این اتفاق باید با شکستن اعتمادبهنفس شیشهایاش، با کوبیدن حقیقت در صورتش، او را بیش از پیش در ورطهی افسردگی و فلجشدگی روانی پرتاب میکرد. اما اینکه جول بعد از این صحنه به همان حالت بااعتمادبهنفس و جسور گذشتهاش بازمیگردد، نه تنها ضعف شخصیتیاش را بیاهمیتتر از چیزی که است جلوه میدهد، بلکه تصمیم ناگهانیاش برای ترک کردن پناهگاهاش در یک چشم به هم زدن، باعث میشود اینطور به نظر برسد اتفاق خاصی برای به تحرک انداختن جول نیافتاده است؛ جول در تمام این هفت سال میتوانست سفرش را شروع کند. به بیان دیگر، سفر شخصیتی جول به عنوان یک انسان مستقل و زنده بهطرز اُرگانیکی شروع نمیشود، بلکه انگار جول با آگاهی از اینکه مخلوق نویسندهی یک فیلم سینمایی است و برای آغاز داستان هیچ چارهی دیگری ندارد، سفرش را شروع میکند. اما این بههیچوجه نخستین مشکل فیلم نیست. نخستین مشکل فیلم که همزمان بیش از ۹۰ درصد فیلمنامههای هالیوود از آن رنج میبرند، استفادهی نابهجا از ویساُور صرفا جهت خفه کردن مخاطب با دیالوگهای اکسپوزیشن است.
«عشق و هیولاها» جدیدترین قربانی ویروس کُشنده و رسواکنندهی روایت غیرسینمایی شده است. زمانی که نویسنده از روی تنبلی به جای اینکه به روشهای خلاقانه و دراماتیک جایگزینی برای معرفی دنیا و شخصیتهایش از طریق نشان دادن طبیعی آنها فکر کند، همهی اطلاعاتی که باید دربارهشان بدانیم را در قالب همان تودهی خام، ناهنجار، خشک و کسالتبارش در دامن مخاطب رها میکند. در نتیجه، فیلم احساسات موردنظرش را در اعماق وجودمان برنمیانگیزد، بلکه بهمان میگوید که باید چه احساسی داشته باشیم؛ متقاعدمان نمیکند که چرا باید به این دنیا و ساکنانش اهمیت بدهیم، بلکه فقط بهمان میگوید که باید اهمیت بدهیم. همچنین، اختصاص دادن سکانس افتتاحیهی فیلم به بلغور شدن ویکیپدیاطور تمام چیزهایی که باید دربارهی دنیا و کاراکترها بدانیم، به کُشتن کنجکاوی و درگیری مخاطب منجر میشود.
نه تنها در این حالت مخاطب شگفتی و وحشت دنیا را بهطور دست اول تجربه نمیکند، بلکه جایگاه مخاطب از یک کاراگاه فعال و گلاویز با داستان، به یک نظارهگر منفعل و فاصلهدار از داستان تنزل پیدا میکند. به عنوان یک نمونهی نبوغآمیز از نحوهی نامحسوس، موئثر و سینمایی اطلاعات دادن میتوان به سکانس افتتاحیهی «شاون مردگان» اشاره کرد؛ این سکانس که به برداشت بلند یکسرهی بیدار شدن پروتاگونیست (سایمون پگ) از خواب و سر زدن به فروشگاه محله بیتوجه به آخرالزمان زامبی پیرامونش اختصاص دارد، بدون اینکه چیزی را به زبان بیاورد علاوهبر کمدی، قوس شخصیتی و تمهای داستانی فیلم را زمینهچینی میکند.
نویسندگان «عشق و هیولاها»، برایان دافیلد و متیو رابینسون هستند؛ آنها به ترتیب نویسندگان «واگرا: شورشی» و «دورا و شهر گمشدهی طلا» بودهاند. بنابراین میتوان تصور کرد که «عشق و هیولاها» به تقاطع همهی کلیشههای فیلمهای نوجوانمحور تبدیل شده است. گویی آنها یک فهرست جلوی خودشان گذاشتهاند و بیتوجه به نحوهی استفاده از این کلیشهها و چارچوبشان در فیلمهای بهتر، فقط آنها را یکییکی مثل فهرست اقلام موردنیاز برای خرید از سوپرمارکت محله تیک زدهاند؛ به حدی که «عشق و هیولاها» به تماشاگرانش توهم قدرت پیشگویی آینده را میدهد. این فیلم بهشکلی بدون هرگونه تلاشی جهت تنوعبخشی، در بند کلیشههای ژانرش است که آدم علاوهبر مسیر داستان، بعضیوقتها احساس میکند که میتواند دیالوگهای کاراکترها را چند ثانیه پیش از اینکه از دهانشان خارج شود حدس بزند. این مسئله به «عشق و هیولاها» حالت یک فیلم کارخانهای را میدهد؛ گویی این فیلم از زیر دست صدها کارگر بیحوصلهی چینی با چشمان گودرفته که روزانه یک محصول تکراری را هزاران بار از روی یک دستورالعمل تکراری اَسمبل میکنند خارج شده است. ساکنان دنیای فیلم به مثابهی عروسکهای باربی مصنوعی و پلاستیکی هستند و دنیای فیلم هم به اندازهی دنیای پیامهای بازرگانی عروسکهای باربی بیروح است.