بچه بودم تنهایی تو خونه لباسای مامانمو با قیچی تیکه تیکه کردم واسه عرو سکم لباس بدوزم
بعد یه بار قاشق داغو چسبوندم به دست داییم تا ادب شه
یه بارم فلفل ریختم تو غذای آبجیم
من از خرابکاریام بگم که آبرو واسم نمیمونه
بیشترینش استیکر اشتباهی تو گروه خانوادگیه دیگه آخرین بار لفت دادم دیگه نمیتونم سرمو بلند کنم اصن چقد این استیکرا بیشووورن
یه روز رفته بودیم مهمونی یکی از دوستام رستوران.
بعد سر میز یکی دوتا خانم و آقای غریبه نشسته بودن بعد اونا با ما گرم صحبت شدن و من و دوستمم تا میتونستیم فحش و تعاریف نیک بستیم به استادا و معلمامون
نگو هم اون آقا و هم اون خانم از استادای تازه ی ما هستن البته چون اساتید میخواستن دو تا از استادامونو عوض کنن،هیچی دیگه منم شنیده بودم خیلی این استادایی که تازه میخوان بیان بداخلاقن...
اونام هی میدیدیم لبخند مرموز و ژکوند دارن نگو اینا همون استادان
یعی دو روز بعد وقتی تو کلاس دیدموشون و فهمیدم استادمونن تا یک ماه احساس مریضی میکردم اصلا... :)
اووووووو حسابش از دستم در رفته
ولى علاقه شديدى به ترسوندن و سر كار گذاشتن افراد دارم :aiwan_light_spiteful:و سر همين قضيه تاحالا كلى جد ابادم رو جلو چشمام اوردن
كلى ادم رو با سوسك پلاستيكى ترسوندم
مزاحم تلفنى بودم و...
ولى يكي از كاراى بچگيم اين بود كه
مامانم و بابام معمولا ٤تا٦ عصر رو ميخوابيدن و اون موقع بود كه پشت بوم گردى من با مرغم اغاز ميشد چون پشت بوما بهم وصل بود من از رو پشت بوم خودمون ميرفتم ته كوچه و سر كوچه حالا اونجا چيكار ميكردم
حياط خونه هارو ديد ميزدم، ميرفتم تو كُله كفتر همسايمون اون بدبختا هم خودشون رو به در و ديوار ميزدن كه از دست من فرار كنن، ميرفتم تو كانال كولر ها هو هو ميكردم و...
جالب اينجاست روزايي هم كه من نميرفتم مرغم ميرفت واسه خودش و بر ميگشت
تازه همه اينايي كه گفتم يه مقداريش بود
سوم چهارم ابتدایی بودم شونزده تا تخم مرغ رو بدون روغن با نمک فراوان سوزوندم، هنوزم که هنوزه این دسته گلم رو مادر عزیزم هر موقع اسم نیمرو میاد میکوبه فرق سرم.
دیگه کم مردم آزاری نمیکردم خداییش، مثلا پدرم قربانش شوم میخواست ظهرها بخوابه، میرفتم بالا سرش و با یه تیکه دستمال کاغذی میکشیدم روی ته ریشاش اون بنده خدا هم هی دستشو تو هوا تکون میداد تا بلکه پشهی فرضی رو دور کنه
اینم بگم تا دو سه سال پیش همهی وسایل مهم و شکستی خونمون از دست منو خواهرم یا بالای بوفه بود یا بالای کابینت تا یه موقع دست ما دو تا بهشون نرسه
بابابزرگ خدابیامرزم نظامی بود ،اخلاق جدی و خشکی داشت و رو وسایلاش به شدت حساس ،یبار خونه نبود ،خواهرم دوربین شکاریشو برداشت قشنگ دراز کشیده بود وسط اتاق و با این دوربینه همه جا رو دید میزد و خلاصه حال میکرد ،یهو در با صدای جییر آروم وا شد بابابزرگ رو دیدم با اخمای غلیظ غالب تهی کردم ،دستای لرزونمو دراز کردم خواهرمو خبر کنم ،همین طوری داشت میخندید پشت سر بابابزرگ غیبت هم میکرد
رفت جلو دوربینو گرفت آبجیم گف دست نزن خر بلند گفتم شتتت یهو دوربینو از جلو چشش کنار زد با دیدن بابابزرگ با اخمای درهم فیس تو فیس جیغی کشید و پرت کرد دوربینو ،دو تایی خواستیم فرار کنیم خوردیم تو دیوار بعد بین در گیر کردیم چند بار افتادیم تا در رفتیم
هیچی دیگه یک روز یکی مزاحمم شده بود و میخواست منو ببینه
منم باهاش قرار گذاشتم و نرفتم و خوابیده بودم که دیدم اومده بود در خونمون وای وای یک وضعی Hapydancsmil Hapydancsmil Hapydancsmil