من فقط ساخته شدم واسه سوتی دادن
یه بار تو جمع به اکسپرسو..گفتم اسپرسو و هنوزم نمیدونم کدومش درستهیه بار دیگع ام مامانم داشتم مجبورم میکرد کله پاچه بخورم کع بدم میاد...خواستم بگم اینقد وادارم نکن..بلندگفتم اینقد باردارم نکناینا تازه خوباش بود
معلم زبانمون تو آموزشگاهمون آقاست همیشه موقع تمرین حل کردن میاد بالا سرمون منم حواسم پرت شد نوشتم تو جاخالی به جای hit نوشتم shit کلی از خجالت آب شدم وقتی گفت دستتون درد نکنه از یه طرف منو دوستم داشتیم میمردیم از خنده از طرف دیگه من از خجالت
سلام نگاه دانلودی های عزیزم!
از اونجایی که این روزا هممون بی حوصله ایم و بی کار(البته همه که مثل من بیکار نیستن)
این تایپیکو ایجاد کردم که با خاطرات همدیگه یکم شاد بشیم.
ممنون از همراهیتون♡
از اونجایی که همتون خوابین اولیشو خودم میگم!
(البته این فقط یه مورد از سوتیای فجیحمه..کلا استادم تو این حرفه-)
داشتم تو خیابون با رفیقام قدم میزدم یهو شالم افتاد.
دیدین این مغازه ها بعضیاشون شیششون یه جوریه که داخلو نمیبینی؟
اره چشمتون روز بد نبینه..رفتم جلو یکی از همون شیشه ها وایستادم قشنگ موهامو باز کردم در کمال آرامش هم موهامو می بافتم هم ادا اطوار در میو وردم(یه نمونش دماغمو چین میدادم چشامو ریز میکردم بعدم لبامو غنچه)مدیونید اگه فک کنید خل و چلم
بعد شالمو گذاشتم سرم یه نگاه با دقت توی مغازه رو دید زدم چشمتون روز بد نبینه!
آرایشگاه مردونه بود!!
سه تا پسر با آرایشگره همچین نگام میکردن یکم دیگه میموندم چشاشون میفتاد کف پاشون
منم که اصلا دیگه هیچی
والا دوره دبیرستان بود،
یه معلم داشتیم معلم فیزیک. فوق العاده سخت گیر بود یه چیزی اصلا. گفته بود سر کلاس من اصلا هیچ کتاب درسی دیگه ای جز فیزیک نباشه! ازونا که همیشه حتی تمرینای کتابو نگاه میکرد ببینه حل کردی یا نه! بعد نمره بده.
خلاصه من ی بار غیبت کردم. امتحان شفاهی ادبیات داشتم در عین حال امتحان دینیم نداده بودم. همه اشم مال ترم بود و امتحانای مهم.
حالا وقت هم نبود، سر کلاس این معلمه، کتاب ادبیاتمو زیر میز با جرئتی که نمیدونم از کجا بود وا کرده بودم داشتم میخوندم.
ی کلمه بود خیلی سخت بود نفهمیدم چیه. یواش ب بغـ*ـل دستیم زدم گفتم زینب این معنیش چیه؟ اونم ضایع تر از من خم شد رو کتاب تا کلمه رو ببینه. من خم اونم خم؛ معلمه هم فکر کرده بود ما گوشی اوردیم زیر میز.
هیچی یهو پاشد اومد سمت ما. گفت چ خبره حیدری؟
منم تنها سلاحم که مداد نوکی بودو محکم تو دستم گرفتم. هی به ترکی میگفتم:
گلدییییییی بیزی بوغاااا، گلدی بیزیییییی اولا، محوالاسان فلان.
خلاصه که بالاخره به ما رسید گفت چتونه شما دوتا؟
منم مداد نوکیمو مثل ناشیا گرفتم بالا دو دستی. بغـ*ـل دستیمم حالا حول شده. میگع:
خانوم داشتیم یه چیزیو بررسی میکردیم.
قبل اینکه جفتمونم پرت کنه بیرون ژود گفتم:
خانوم این مداد نوکی من نوکش گیر کرده هرچی میزنیم نمیاد بیرون
بعد از عمد یه طوری پایینشو گرفتم هی فشار دادم ک فکر کنه واقعا گیر کرده. بعد هنوز کتابه رو پاهام وا بودا! مام عین چی ب خودمون میلرزیدیم.
گفت:
خب با خودکار بنویس!
جامدادیمو نیگا کرد گفت:
ماشالا مغازه مداد و خودکار داری. گیر دادی به مداد نوکی؟
یه لبخند ملیحی هم زد و رفت. کتابه رو هم ندید. حالا من موندم و رفیقم و رازی ک بین ما بود و حرفی که رفیقم زده بود: داریم یه چیزیو برسی میکنیم!
تا اخر زنگ مردیم از خنده
من کلا خیلی تو بازی جرات حقیقت نامردم
یه بار با پسر عموم که خیلی واس هم کری میخونیم بازی میکردیم!
بعد افتاد به اون
گفتم جرات یا حقیقت
سرشو گرفت بالا گفت جرات
منم خیلی ریلکس زل زدم بش گفتم باید ادا گاو در حال زاییدن در بیاری...
خیــــلی زیادن ولی این تازگی اتفاق افتاده
خوابیده بودم از آموزشگاه زنگ زدن که بگن به مادرم چرا بچت مشقاشو نمیفرسته هیچی دیگه استادم خواست باهام حرف بزنه منم تو اوج خواب مادرم تلفنو داد دستم منم قطع کردم گرفتم ادامه ی خواب هیچی دیگه عذاب وجدان گرفتم برم سر کلاسش سوال بپرسم ازش:)
این سوتیه رو هفته پیش دادم@_@
بش فک میکنم دوست دارم اب بشم برم تو زمین
رفتیم خونه مامان بزرگم بعد برادرزاده مامان بزرگم اومد یه چیزی به مامانبزرگم بده و بره. یه لیوان اب ازم خواست منم پاشدم رفتم سر یخچال بیارم. زاویه ام یه طوری بود که خانومه رو نمیتونستم ببینم بعد اون گفت چه موهای صاف قشنگی داری
منم اومدم تو هال گفتم مرسی ولی موهای من فره، الان صافش کردم.
بعد زنه یه ذره نگاهم کرد هیچی نگفت بابام زیر گوشم گفت با تو نبود با داداشت بود 😐
و من تصمیم گرفتم تا اخر شب دیگه هیچی نگم🙄😕